- Jun
- 2,042
- 37,791
- مدالها
- 3
ایران پشت میز آشپزخانه نشسته، آرنجهایش را روی میز تکیه داده و دستانش را دو طرف سرش گذاشتهبود. سرش را به زیر انداخته و نگاهش را به سطح سفید میز دوختهبود. چهرهاش در دید من نبود، اما خوب اشک ریختنش را میفهمیدم. روی صندلی کنارش نشسته و خود را به او نزدیک کردم. دلم از دیدن غصه خوردنش ریش شدهبود. دست در گردنش انداختم و آهسته گفتم:
- نبینم مامانخانمم سر اراجیف یه پیرزن لب گوری، چشمای خوشگلشو اشکی کنه.
سرش را بلند کرد و دستانش را روی میز، روی هم گذاشت. چشمان سرخ شده از اشکش را به من دوخت و با صدای آرامی گفت:
- چیکار کنم سارینا؟
هر دو سعی میکردیم آرام حرف بزنیم تا صدایم بیرون از آشپزخانه نرود.
- اون عفریته میخواد غصه بخوری، تو نخور تا برجکش نابود شه.
سرش را کمی تکان داد:
- نمیشه، از همون روز اولی که دیدمش با زبون تیزش بهم زخم زد. تا الان هم دست برنداشته.
- خب خودت که میگی عادتشه، محل نده به حرفاش.
باز سرش را تکان داد:
- هر حرفی رو میتونم تحمل کنم، الا این که بیکـس و کار بودنمو به رخم میکشه، مگه تقصیر من بود که اون روزی که همهی خونوادهم رفتن زیر آوار، من مدرسه بودم؟ کاش من هم مرده بودم.
کمرش را کمی نوازش کردم.
- این حرفا چیه؟ تو نبودی من چیکار میکردم؟ خدا تو رو برای من نگه داشت. این پیرزن که هیچی از عشق و علاقه سرش نمیشه، کل مغزش پر شده از حرفای بیخود اصالت خانوادگی!
نگاهش را به میز دوخت.
- از همون روز اول، هر کاری کردم نظرش نسبت بهم برگرده، اما نشد که نشد.
تک ابرویی بالا انداختم و با انگشت اشک روی گونههایش را پاک کردم.
- نظر اون مار خوش خط و خال رو برگردونی؟ عمراً!
نفس عمیقی کشیدم.
- من همخونشم و میدونم با اون باید مثل خودش رفتار کنی، یه عمر بزرگواری کردی هیچی نگفتی، نذاشتی دهن من هم باز بشه، حالا ببین چقدر پررو شد؟ توی خونهی خودمون بهمون توهین میکنه.
ایران دستم را گرفت و نگاهش را به نگاهم دوخت.
- سارینا! باور کن من توی زندگی با پدرت همهی توانم رو گذاشتم، هیچی برای تو و فریدون کم نذاشتم.
اخم کردم.
- اینا چیه میگی؟ مگه من نبودم و ندیدم؟ هم من، هم بابایی خوب میدونیم تو برای ما کم نذاشتی.
دست دیگرم را روی دستش گذاشتم و کمی فشردم.
- حتی بهت میگم برای من بیش از لیاقتم وقت گذاشتی و آدمم کردی
اخمی میان ابروهایش غلتید.
- به خودت بد نگو تو همیشه دختر خیلی خوبی برای من و فریدون بودی، من کاری برای تو نکردم.
- نبینم مامانخانمم سر اراجیف یه پیرزن لب گوری، چشمای خوشگلشو اشکی کنه.
سرش را بلند کرد و دستانش را روی میز، روی هم گذاشت. چشمان سرخ شده از اشکش را به من دوخت و با صدای آرامی گفت:
- چیکار کنم سارینا؟
هر دو سعی میکردیم آرام حرف بزنیم تا صدایم بیرون از آشپزخانه نرود.
- اون عفریته میخواد غصه بخوری، تو نخور تا برجکش نابود شه.
سرش را کمی تکان داد:
- نمیشه، از همون روز اولی که دیدمش با زبون تیزش بهم زخم زد. تا الان هم دست برنداشته.
- خب خودت که میگی عادتشه، محل نده به حرفاش.
باز سرش را تکان داد:
- هر حرفی رو میتونم تحمل کنم، الا این که بیکـس و کار بودنمو به رخم میکشه، مگه تقصیر من بود که اون روزی که همهی خونوادهم رفتن زیر آوار، من مدرسه بودم؟ کاش من هم مرده بودم.
کمرش را کمی نوازش کردم.
- این حرفا چیه؟ تو نبودی من چیکار میکردم؟ خدا تو رو برای من نگه داشت. این پیرزن که هیچی از عشق و علاقه سرش نمیشه، کل مغزش پر شده از حرفای بیخود اصالت خانوادگی!
نگاهش را به میز دوخت.
- از همون روز اول، هر کاری کردم نظرش نسبت بهم برگرده، اما نشد که نشد.
تک ابرویی بالا انداختم و با انگشت اشک روی گونههایش را پاک کردم.
- نظر اون مار خوش خط و خال رو برگردونی؟ عمراً!
نفس عمیقی کشیدم.
- من همخونشم و میدونم با اون باید مثل خودش رفتار کنی، یه عمر بزرگواری کردی هیچی نگفتی، نذاشتی دهن من هم باز بشه، حالا ببین چقدر پررو شد؟ توی خونهی خودمون بهمون توهین میکنه.
ایران دستم را گرفت و نگاهش را به نگاهم دوخت.
- سارینا! باور کن من توی زندگی با پدرت همهی توانم رو گذاشتم، هیچی برای تو و فریدون کم نذاشتم.
اخم کردم.
- اینا چیه میگی؟ مگه من نبودم و ندیدم؟ هم من، هم بابایی خوب میدونیم تو برای ما کم نذاشتی.
دست دیگرم را روی دستش گذاشتم و کمی فشردم.
- حتی بهت میگم برای من بیش از لیاقتم وقت گذاشتی و آدمم کردی
اخمی میان ابروهایش غلتید.
- به خودت بد نگو تو همیشه دختر خیلی خوبی برای من و فریدون بودی، من کاری برای تو نکردم.