جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,234 بازدید, 165 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,042
37,791
مدال‌ها
3
ایران پشت میز آشپزخانه نشسته، آرنج‌هایش را روی میز تکیه داده و دستانش را دو طرف سرش گذاشته‌بود. سرش را به زیر انداخته‌ و نگاهش‌ را به سطح سفید میز دوخته‌بود. چهره‌اش در دید من نبود، اما خوب اشک ریختنش را می‌فهمیدم. روی صندلی کنارش نشسته و خود را به او‌ نزدیک کردم. دلم از دیدن غصه خوردنش ریش شده‌بود. دست در گردنش انداختم و آهسته گفتم:
- نبینم مامان‌خانمم سر اراجیف یه پیرزن لب گوری، چشمای خوشگلشو اشکی کنه.
سرش را بلند کرد و دستانش را روی میز، روی هم گذاشت. چشمان سرخ شده از اشکش را به من دوخت و با صدای آرامی گفت:
- چیکار کنم سارینا؟
هر دو سعی می‌کردیم آرام حرف بزنیم تا صدایم بیرون از آشپزخانه نرود.
- اون عفریته می‌خواد غصه بخوری، تو نخور تا برجکش نابود شه.
سرش را کمی تکان داد:
- نمیشه، از همون روز اولی که دیدمش با زبون تیزش بهم زخم زد. تا الان هم دست برنداشته.
- خب خودت که میگی عادتشه، محل نده به حرفاش.
باز سرش را تکان داد:
- هر حرفی رو می‌تونم تحمل کنم، الا این که بی‌کـس و کار بودنمو به رخم می‌کشه، مگه تقصیر من بود که اون روزی که همه‌ی خونواده‌م‌ رفتن زیر آوار، من مدرسه بودم؟ کاش من هم مرده بودم.
کمرش را کمی نوازش کردم.
- این حرفا چیه؟ تو نبودی من چیکار می‌کردم؟ خدا تو رو برای من نگه داشت. این پیرزن که هیچی از عشق و علاقه سرش نمی‌شه، کل مغزش پر شده از حرفای بی‌خود اصالت خانوادگی!
نگاهش را به میز دوخت.
- از همون روز اول، هر کاری کردم نظرش نسبت بهم برگرده، اما نشد که نشد.
تک ابرویی بالا انداختم و با انگشت اشک روی گونه‌هایش را پاک کردم.
- نظر اون مار خوش خط و خال رو برگردونی؟ عمراً!
نفس عمیقی کشیدم.
- من هم‌خونشم و می‌دونم با اون باید مثل خودش رفتار کنی، یه عمر بزرگواری کردی هیچی‌ نگفتی، نذاشتی دهن من هم باز بشه، حالا ببین چقدر پررو شد؟ توی خونه‌ی خودمون بهمون توهین می‌کنه.
ایران دستم را گرفت و نگاهش را به نگاهم دوخت.
- سارینا! باور کن من توی زندگی با پدرت همه‌ی توانم رو گذاشتم، هیچی برای تو و فریدون کم نذاشتم.
اخم کردم.
- اینا‌ چیه میگی؟ مگه من نبودم و ندیدم؟ هم من، هم بابایی خوب می‌دونیم تو‌ برای ما کم نذاشتی.
دست دیگرم را روی دستش گذاشتم و کمی فشردم.
- حتی بهت میگم برای من بیش از لیاقتم وقت گذاشتی و آدمم کردی
اخمی‌ میان ابروهایش غلتید.
- به خودت بد نگو تو همیشه دختر‌ خیلی خوبی برای من و‌ فریدون بودی، من کاری برای تو نکردم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,042
37,791
مدال‌ها
3
لبخندی زدم و گفتم:
ـ تو خیلی خوب بودی، من هر چی شدم واسه خاطر بودن تو بود.
- ولی فتانه... .
نگذاشتم بیشتر حرف بزند. ضربه‌ی آرامی روی دستش زدم.
- غمت نباشه مامان! کاری می‌کنم امروز آخرین باری‌ باشه که اون مظهر حسادت روی مبل‌های این خونه می‌شینه.
لبش را فشرد.
- نکن دختر! اون عمته، از من برات ارجح‌تره.
ابروهایم را بالا انداختم.
- عمه؟ اون دشمن خونی منه!
تا خواستم بیشتر بگویم. صدای بلند عمه‌فتانه مانع شد و هر دوی ما‌ را به طرف خودش برگرداند که پشت اپن ایستاده‌بود.
- خیال نکنید نفهمیدم برادر بیچارمو دوره کردید که مجبور‌ بشه چنین وصیت‌نامه‌ای بنویسه؟
به سرعت بلند شدم.
- دوره‌ چیه فتانه‌خانم؟
همان‌طور‌که با قدم‌های محکم از آشپزخانه خارج می‌شدم گفتم:
- بابایی من فریدون‌خان بزرگ بود، نه یه آدم بی دست و‌ پا که بقیه براش تصمیم بگیرن.
روبه‌رویش قرار گرفتم و محکم گفتم:
- راجع به بابایی من درست حرف بزنید، این وصیت‌نامه رو‌ به میل خودش نوشته.
عصایش‌ را بلند کرد و نوکش را به سی*ن*ه‌ام‌ زد.
- همین که مدیریت شرکت رو‌ سپرده دست دختر ژاله خوب همه‌چی معلومه!
از شنیدن نسبتی که می‌دانست چقدر از آن متنفرم، اما‌ همیشه مرا به آن می‌خواند، عصبی شده و توپیدم:
- من دختر فریدون‌خان ماندگارم و‌ تنها وارثش، می‌خواستین کی رو بذاره مدیر شرکت؟
نوک‌ عصایش‌ را محکم به سرامیک‌ها زد.
- باید مهیار رو‌ می‌ذاشت بالا سر اموال پدرم!
پوزخند بلندی زدم.
- کدوم‌ اموال پدرتون؟ از کی تا حالا شرکت بابای من شده اموال پدری شما!
دستش را به سی*ن*ه زد.
- الیاس‌خان پدر من اون شرکتو‌ راه انداخت!
دستانم را روی سی*ن*ه درهم‌ جمع کرده و سر تکان دادم.
- صحیح!
نگاهم‌ را به بالا دوخته و نمایشی به فکر‌ رفتم.
- ولی تا اونجایی که یادم میاد، بابایی می‌گفت همون موقع که آقاجون فوت کردن، تمام ارثیه‌ی شما رو نقداً ازتون خریدن!
نگاهم را به چشمان‌ میشی‌رنگش دوختم و محکم و شمرده گفتم:
- پس اموالی ندارین که مدعی شدید!
نگاهم را روی صورت مهیار کشیدم که پشت سر مادرش ایستاده و همچون او‌ با خشم‌ به من چشم دوخته‌بود.
- من از عهده‌ی مدیریت اموال خودم برمیام، نیاز به هیچ‌کسی ندارم.
مهیار پوزخندی زد.
- پس باید از همین امروز فاتحه همه‌چی رو‌ بخونیم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,042
37,791
مدال‌ها
3
دندان‌هایم را به هم فشردم و‌ با حفظ خونسردی‌ام‌ گفتم:
- به هر حال مال پدریمه، آتیشش هم‌ بزنم‌ به تو ربطی نداره، تو اگه ماست‌بند بودی ماست خودتو الان داشتی، بوتیکت چرا‌ ورشکست شد، آقای مثلاً زرنگ؟
مهیار‌ چشم‌ گرد کرد و خواست چیزی بگوید، اما‌ عمه با بلند کردن دستش مانع شد و‌ گفت:
- دنیا از ماندگارها رو برگردونده که اختیاردار اموالشون شده یه زن بی‌سرو‌پا و یه دختر مادر به‌خطا که معلوم نیست حاصل کدوم عیش ژاله بود که بست به ریش برادرم!
تمام وجودم از حرفش آتش گرفت. سرم داغ کرد و از خشم‌ سرخ شدم. دستم را به طرف در دراز کرده و فریاد زدم:
- برید از اینجا! برای همیشه فراموش می‌کنم شما رو می‌شناسم.
فتانه پوزخندی زد و‌ گفت:
- چیه حقیقت تلخه؟
نگذاشتم‌ بیشتر‌‌ حرف بزند.
- ژاله هر کی‌ بود و‌ هر کاری کرده به من مربوط نیست!
محکم به سی*ن*ه‌ام‌ زدم.
- من دختر فریدون‌خان ماندگارم،‌ من دختر بابامم!
عمه نگاهی به مهیار انداخت و مهیار‌ به طرف در به راه افتاد و‌ بعد عصایش‌ را به سی*ن*ه‌ام زد و گفت:
- از یه زن هرجایی، حلال‌زاده‌ جا نمی‌مونه!
دندان‌هایم را فشردم، اما نتوانستم حرفی بزنم. چه می‌گفتم؟ از ژاله دفاع می‌کردم؟ فقط چشم به عمه دوختم. او با سر افراشته و عصایی که محکم به زمین میزد، راه افتاد. دستم‌ را مشت کرده و‌ نگاهم را به سرامیک‌های سفید زمین دوختم. تمام‌ تنم از خشم‌ می‌لرزید و‌ به نفس‌نفس افتاده‌بودم.
چقدر‌ ژاله نحس بود که بعد این همه سال هنوز هم سایه‌ی بدی‌هایش روی زندگی من مانده‌بود؟ آنقدر‌ بد کرده‌بود که فتانه به راحتی به من تهمت حرام‌زادگی بزند. هر‌چه‌ بدبختی در زندگی‌ کشیدم تقصیر مادر بودن ژاله بود که کاش هرگز او مرا نزاییده‌بود. کاش هرگز اسم او‌ را به عنوان‌ مادر‌ در‌ شناسنامه‌ام‌ نداشتم. آنقدر از حرف فتانه و وجود ژاله و نحسی سرنوشتم خشمگین بودم که به محض بغل کردن ایران، اشک‌هایم با گریه‌ی بلندی در آغوش‌ او به راه افتاد. تا «عزیزم» گفتنش را شنیدم و با همان حال زار زدم:
- چرا؟ چرا ژاله دست از زندگی‌ من برنمی‌داره؟
سرم را نوازش کرد.
- سر گذشته‌ها خودخوری نکن دخترم!
- من دختر بابامم ایران!
- می‌دونم مادر! مطمئنم! حتی فتانه هم می‌دونه، فقط می‌خواست تو رو بسوزونه تا دل خودش خنک‌ بشه.
- من‌ چرا اینقدر بدبختم؟ اون از زنی که نمی‌خوام‌ مادرم باشه، این هم از زنی که اسم عمه رو‌ داره، اما رسم دشمن از اون بهتره، چرا‌ من یکی‌ رو‌ ندارم‌ توی‌ این دنیا؟
سرم‌ را بوسید.
- نگو این حرفو! من که تا آخرش مادرتم، قبولم کنی، تو و رضا همه کسای من‌اید!
دستم‌ را بیشتر دور‌ بدنش محکم کرده و‌ با همان حال گریه بیشتر‌ خود را به او‌ فشردم.
- هیچ‌وقت ولم‌ نکن مامان!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,042
37,791
مدال‌ها
3
***
در دفتر دکتر لطیفی روی صندلی‌های چرم مشکی نشسته و درحالی‌که چشم به تک گلدان بنجامینی دوخته‌بودم که پشت سر صندلی دکتر قرار داشت، منتظر بودم تا ادامه‌ی حرف‌های او را بشنوم که برای برداشتن پرونده‌ی شکایت من، به کنار کشوهای گوشه‌ی اتاقش رفته‌بود.
- دخترم! همه‌ی تلاش ما برای دادگاه یکشنبه باید این باشه که صحت اون امضا رو زیر سؤال ببریم.
نگاهم را از گلدان گرفته و به طرف او چرخاندم.
- یعنی چی آقای دکتر؟
دکترلطیفی با پوشه‌ای که از کشو بیرون کشیده‌بود، برگشت.
- ساده‌ است! باید به قاضی بگی پدرت اون قرارداد رو امضا نکرده و امضای پای اون جعلیه، محکم هم وایسی سر حرفت.
نگاهم همراه با دکتر که به پشت میزش برمی‌گشت، با او حرکت کرد.
- ولی بابا همون شب که عکس قرارداد رو دید گفت خودش امضا کرده. می‌دونم اشتباه نکرده، حتی بهتون که گفتم، سهراب بهم گفت یه روز که بابا تو حال عادی نبوده ازش امضا گرفتن، بابا نفهمیده چی امضا کرده.
دکترلطیفی همزمان که حرف‌های مرا گوش می‌داد، پوشه را روی میز چوبی گذاشت و تن فربه خودش را روی صندلی چرم مشکی انداخت. سری در تأیید حرف‌های من تکان داد و گفت:
- درسته، اما مدرکی برای اثبات حرفت نداری، سهراب پیش تو اعتراف کرده و به راحتی می‌تونه انکار کنه، دادگاه هم فقط با مدارک کار داره، نه حرف بی‌سند، اگر تأیید کنی امضای پدرت پای قرارداد هست، کار تقریباً تموم میشه.
تمام دلم فروریخت.
- یعنی... .
مکث کردم و دکتر ادامه داد:
- قرارداد قانونیه، حتی شاهد هم داره که پدرت به خاطر بدهی حاصل از ورشکستگی شرکت، اونو به سهراب نفیسی واگذار کرده، تو عملاً حقی نداری.
- پس نمی‌شه کاری کرد؟
دو طرف کت سفیدرنگش را با جلو کشیدن مرتب کرد و ادامه داد:
- تنها راه‌حلمون اینه که وقت بگیریم، باید دادگاه بره دنبال تأیید اصالت امضا و ما بتونیم مدرک جمع کنیم، ولی نمی‌تونم قولی بدم.
ناباورانه خودم را پیش کشیدم.
- ولی آقای دکتر خود سهراب به من گفت، گفت با نقشه از بابا امضا گرفتن.
دستی به ریش پروفسوری تقریباً سیاهش کشید و گفت:
- گفت فایده نداره، دادگاه مدرک می‌شناسه، همین که حرف بزنی سهراب انکار می‌کنه، حتی اطلاع دارم توی دادگاه خودش نمیاد و وکیلش رو می‌فرسته.
- چطور ممکنه؟
لبخندی زد. سرم را زیر انداختم. خودم هم جواب سؤالم را می‌دانستم. دکتر ادامه داد:
- وکیلش تماس گرفت و آرزوی موفقیت کرد.
عینکش را از چشمش برداشت و روی میز گذاشت.
- این‌که قبل دادگاه فهمیده من وکیلت شدم به کنار، مسئله اینه خیلی با اطمینان حرف می‌زد، ما هم که چیزی دستمون نیست.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,042
37,791
مدال‌ها
3
نگاهم را بلند کردم و به روی دیواری که مدارک وکالت دکترلطیفی نصب بود، چشم دوختم. لحظاتی در فکر رفتم. حق با دکتر بود، من در مقابل سهراب واقعاً چیزی در دست نداشتم. نگاهم را به طرف دکترلطیفی چرخاندم.
- اگه بگیم سهراب به من گفت، دادگاه قبول نمی‌کنه؟
دکتر لطیفی دستانش را روی میز درهم فرو کرد.
- گفتم که مدرک می‌خوایم، صدای ضبط شده‌ای، چیزی. تو بدون این‌که به کسی بگی راه افتادی رفتی دیدنش، حتی شاهد هم نداری که دیدیش.
دو دستم را روی صورتم کشیده و نگاهم را به میز کوچک چوبی روبه‌رویم دوختم.
- هیچی ندارم، فقط می‌تونم از اون کافه‌ای که رفتیم شاهد بیارم که من با سهراب قرار داشتم.
نگاهم را به طرف دکترلطیفی چرخاندم.
- فایده‌ای داره؟
دکتر دست در جاکارتی روی میز کرد و کارتی بیرون کشید.
- کفش پاره در بیابان نعمته.
کاغذ را روی میز گذاشت و بعد از برداشتن خودکار از جیب پیراهن چهارخانه و صورتی-آبی‌اش، مشغول نوشتن چیزی روی کارت شد.
- فعلاً چاره‌ای نداریم، باید با هر چیزی که میشه حمله کنیم.
بعد از آن‌که نوشتنش تمام شد، سرش را بالا گرفت.
- چون ممکنه منو به خاطر مشغله پیدا نکنی... .
کارت را به طرف من گرفت.
- هرچی به دست آوردی با این شماره هماهنگ کن.
کارت را گرفته و به نام رویش دقت کردم. «یاسمن مهرافشان»
دکتر ادامه داد:
ـ یکی از کارآموزهای دفتر هست. کاملاً در جریان پرونده قرار داره، الان دفتر نیست وگرنه باهم آشناتون می‌کردم.
نگاهم را بالا آوردم و با نگرانی پرسیدم:
- مگه خودتون نمیاین دادگاه؟
لبخندی زد.
- چرا! وکالت پرونده با خودمه، تو توصیه شده‌ی شهرزادی، مگه میشه نیام؟ هستم باهات، اما چون مشغله‌ام زیاده، شاید همیشه در دسترس نباشم، مهرافشان واسطه‌ی من و تو میشه.
نگاهم را دوباره به کارت دادم و آن را چرخاندم. پشت کارت دفتر وکالتش، برایم شماره نوشته‌بود. همزمان که کارت را در جیب مانتویم می‌گذاشتم، گفتم:
- ممنونم دکتر! می‌دونم مشغله‌های شما زیاده، فقط امیدوارم بتونم اثبات کنم سهراب رو دیدم.
- گرچه باز هم اثبات نمی‌کنه که پیشت اعتراف کرده، اما تلاشت رو بکن.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,042
37,791
مدال‌ها
3
همین که از در دفتر وکالت خارج شدم. گوشی‌ام زنگ خورد. سودابه بود.
- سلام سودابه‌جان چطوری؟
- سلام دکتر کجایید؟
- طوری شده مگه؟
- دکترفروتن با دکترگلریز تماس گرفتن، قراره بیان پژوهشکده، همراه پسرش، نزدیکن، زود خودتونو برسونید.
ابروهایم درهم شد و پلک‌هایم را فشردم.
- باشه دارم‌ میام.
سریع خود را به ماشینم رساندم و به راه افتادم؛ گرچه فاصله‌ی پنج‌دقیقه‌ای با پژوهشکده داشتم، اما ده‌دقیقه را فقط در ترافیک خیابان زند ماندم و وقتی که رسیدم با دیدن بنز سفیدرنگ دکترفروتن مقابل در کوچک پژوهشکده فهمیدم دیر رسیده‌ام. این سوی کوچه نسبتاً پهن پارک کرده، سریع پیاده شده و عرض کوچه را رد کردم. از در سفیدرنگ و کوچک وارد ساختمان پژوهشکده شدم. راهروی کوتاه را با گام‌های تند گذراندم و چون احتمال دادم در اتاق جلسات باشند، اولین در را باز کردم، اما اتاق خالی بود. پیش رفتم و از در فلزی قرار گرفته در دیوارهای پیش‌ساخته‌ای که محدوده‌ی آزمایشگاه را مشخص می‌کرد، داخل شدم. به محض ورود صدای دکترفروتن را شنیدم که در حال حرف زدن درمورد پروژه‌ی من بود. از اینکه بدون حضور من دست به بررسی پروژه‌ام زده‌بودند، دلخور شدم؛ اما سعی کردم بروز‌ ندهم.
- سلام! ببخشید دیر کردم، توی ترافیک مونده‌بودم.

با برگشتن دکترفروتن و پسرش فرشید، من دیگر به جمع آن‌ها و بقیه رسیده‌بودم. دکترفروتن سلام کرد و فرشید با دستانی که در آغوش جمع کرده‌بود، سری تکان داد:
- دیر کردید دکتر!
در کنار دکترگلریز که سمت راست دکترفروتن بود، ایستادم.
- ببخشید، ولی مثل اینکه زیاد تأثیری در جلسه معارفه نداشته.
دکنرگلریز نامحسوس با آرنجش به پهلویم زد. نگاهم به چشمان فرشید که آن‌سوی دکترفروتن ایستاده‌بود، دوخته شد. کمی کنار لبش بالا رفت. دکترفروتن مثل همیشه لبخندی زد و سر تکان داد:
- دخترجان! فقط یه معرفی کوتاه بود، کاری نکردیم.
رو به دکترفروتن کردم.
- استاد! ببخشید، ولی ترجیح می‌دادم وقتی راجع به کار من حرف زده میشه، خودم هم باشم.
دکتر‌فروتن رو به رهام که روبه‌روی من همراه سودابه ایستاده‌بود، کرد.
- رهام اطلاعات کافی رو بهمون داد. داشتم می‌گفتم همون‌طور که معلومه مثل همیشه، منظم و دقیق کار کردی و گویا چیزی تا پایان پروژه نمونده.
فرشید ادامه‌ی حرف مادرش را گرفت:
- ولی‌ با این میزان مسئولیت‌پذیری‌تون فکر نکنم حالاحالاها تموم بشه.
یکی از ابروهایم‌ را بالا انداختم.
- من بابت تأخیرم عذر خواستم، اما‌ مطمئن باشید، حتی زودتر از تاریخ تعیین شده که دوماه دیگه هست این کارو تموم می‌کنم و تحویل بخش مدیریت میدم.
فرشید سری تکان داد:
- امیدوارم، بالاخره نظم در کار مهم‌ترین رکن برای ادامه همکاری هست.
- منظورتون از این حرف چیه؟
- منظور‌ خاصی نداشتم، بیشتر برای آشنایی با مدیریت جدید گفتم، بالأخره قراره مدیریت عوض بشه و امکان داره روال کاری هم فرق کنه.
به صورت نامحسوس مرا به اخراج تهدید کرده‌بود. پوزخندی در دل زدم و دکترفروتن گفت:
- فرشیدجان! کمی که بگذره و‌ با خانم دکتر آشنا بشی می‌فهمی که ایشون فرد بسیار دقیقی هستند و البته این روزها، خب من به خاطر فوت پدرش درکشون می‌کنم و می‌دونم که این بی‌نظمی‌ها تکرار نمی‌شه.
«امیدوارم» گفتن آرام فرشید را شنیدم و‌ بیشتر حرص خوردم. دکترفروتن رو به رهام کرد.
- خب آقای کاروند! امیدوارم پایان‌نامه‌ی خودت عقب نمونده‌باشه.
دکتر بحث را عوض کرد، اما‌ من در همان حرف فرشید مانده‌بودم. چطور باید با او‌ به عنوان مدیر کار می‌کردم؟
 
بالا پایین