- Dec
- 33
- 211
- مدالها
- 1
چشمانم در کاسه چرخید و به این فاصله سنشان فکر کردم.
- چه خبره؟ چرا انقدر سن بالا؟
حلقه اشک هر لحظه در چشمانش درشت و درشتتر میشد. لب برچید و گفت:
- من نمیخوام سروناز. عمو فقط به ثروت هنگفتش نگاه کرده و فکر میکنم منم که دستخورده بهتر از این گیرم نمیاد.
پوفی از سر ناچاری کشیده و در حالی که از روی میز پایین میپریدم، گفتم:
- راستش نمیدونم باید چی بگم! مغزم درست کار نمیکنه!
و واقعا هم همین بود، در این کره خاکی حرف اول را اربابها میزدند و ما مطیع اوامر آنها بودیم و مطمئنا خواهیم ماند. حال میخواهد این ارباب ناآشنا باشد یا عموی بزرگتر!
خیلی استرس داشتم از طرفی هم نمیتوانستم این دلهره و دلشورهام را به خانوادهام القا کنم پس لبخندی زدم خواستم دلداریاش دهم که ننه دارد اتاق شد.
- الهی قربونت بشم مادر الهی خوشبخت بشی عزیز دلم!
اسپند را دور سرش چرخاند و بازدمش را روی گردههای اسپند فوت کرد.
- چشم حسودات کور بشه، ایشالله!
برای بار دیگر اسپند را دور سرش چرخاند که سوگند به معنی واقعی آب شده و در زمین فرو رفت. خواهر خجالتی و محجوب من! الهی دورش بگردم که به اندازه سر انگشت هم به او نرفته بودم! نگاه از کت و دامن آبی و براق ننه گرفته و به آینه تمیزمان خیره شدم. اینه چوبی که پارسال برای ننه تهیه کرده بودیم و امسال کمی کهنهتر به نظر میرسید. ننه برای بار آخر آن را دور سرش چرخاند که طاقتم طاق شد و ضربه آرامی به پنجره وارد کرده و به طرف او رفتم.
- ننه این بدبخت از بس رنگ عوض کرد دیگه فرقی با آفتاب پرست نداره! ولش کن مادر من!
ننه لبخندی زد و این بار همانطور که به سی*ن*هاش میزد، قربان صدقهاش رفت. به حتم ننه هنوز از قضیه خبر نداشت که اینگونه شادی میکند. نگاهی به چهره من انداخت و چشم غرهای رفت. به سمتم آمد و دستش را درون یقه لباسش کرد.
- بیا این رو بگیر بزن به روسریت.
نگاهی به سنجاق نقرهای درون دستش انداختم و سرم را تکان دادم.
- گیسات رو هم از دو طرف بباف و دورت بریز.
میخواستم اعتراض کنم که صدای آقاجان در آمد.
- بیا شیرین بانو، مهمونمون اومد.
ننه به سرعت ظرف فلزی اسپند را روی میز گذاشت و چادر آبیاش را که آویز در بود را هم برداشت و سر کرد. از اتاق خارج شد و پشت سرش در را بست. چندی بعد سروگل به سرعت وارد اتاق شد و چشمکی به سوگند زد.
- یا الله. سلام علیکم برادر.
با صدای بلند عمو با تعجب به سوگند نگاه کرده و گفتم:
- مگه عمو هم قرار بود بیاد؟ چرا اومده؟
سوگند همانطور که با گوشه ای از چادرش بازی میکرد گفت:
- عمو به عنوان بزرگ تر جمع اومده که مجلس رو دستش بگیره.
- فکر کردم به خاطر اینکه کار الماس رو جبران کنه اومده.
پوزخندی زد و پای راستش را روی پای چپش انداخت.
- نه از اون لحاظ کک هیچ کدومشون نمیگزه.
سری تکان داده و چینی به بینیام دادم. گوشم را به در چسباندم، نیم ساعتی گذشت و در این بین فقط حرف درباره کار و تحصیلات آقای داماد گفته شد. مادر آقای داماد معلوم بود یکی از تبار من است! مخالف مرد سالاری و بی ارزش شمردن دختر ها! در آخر همین زن مجلس را دستش گرفت و گفت:
- خب ما اومدیم دخترتون رو برای شاهرخم خواستگاری کنیم. از اونجایی که خبر دارید همسر شاهرخ در اثر بیماری مرده و یک فرزند کوچیک داره! ما یک همدم برای تنهاییهاش یک مرحم برای غصههاش و یک زن برای تکیه گاهش میخوایم.
دست مریزاد! چیزی از قلم ماند؟ این زن به شدت خوش اشتها بود.
- چه خبره؟ چرا انقدر سن بالا؟
حلقه اشک هر لحظه در چشمانش درشت و درشتتر میشد. لب برچید و گفت:
- من نمیخوام سروناز. عمو فقط به ثروت هنگفتش نگاه کرده و فکر میکنم منم که دستخورده بهتر از این گیرم نمیاد.
پوفی از سر ناچاری کشیده و در حالی که از روی میز پایین میپریدم، گفتم:
- راستش نمیدونم باید چی بگم! مغزم درست کار نمیکنه!
و واقعا هم همین بود، در این کره خاکی حرف اول را اربابها میزدند و ما مطیع اوامر آنها بودیم و مطمئنا خواهیم ماند. حال میخواهد این ارباب ناآشنا باشد یا عموی بزرگتر!
خیلی استرس داشتم از طرفی هم نمیتوانستم این دلهره و دلشورهام را به خانوادهام القا کنم پس لبخندی زدم خواستم دلداریاش دهم که ننه دارد اتاق شد.
- الهی قربونت بشم مادر الهی خوشبخت بشی عزیز دلم!
اسپند را دور سرش چرخاند و بازدمش را روی گردههای اسپند فوت کرد.
- چشم حسودات کور بشه، ایشالله!
برای بار دیگر اسپند را دور سرش چرخاند که سوگند به معنی واقعی آب شده و در زمین فرو رفت. خواهر خجالتی و محجوب من! الهی دورش بگردم که به اندازه سر انگشت هم به او نرفته بودم! نگاه از کت و دامن آبی و براق ننه گرفته و به آینه تمیزمان خیره شدم. اینه چوبی که پارسال برای ننه تهیه کرده بودیم و امسال کمی کهنهتر به نظر میرسید. ننه برای بار آخر آن را دور سرش چرخاند که طاقتم طاق شد و ضربه آرامی به پنجره وارد کرده و به طرف او رفتم.
- ننه این بدبخت از بس رنگ عوض کرد دیگه فرقی با آفتاب پرست نداره! ولش کن مادر من!
ننه لبخندی زد و این بار همانطور که به سی*ن*هاش میزد، قربان صدقهاش رفت. به حتم ننه هنوز از قضیه خبر نداشت که اینگونه شادی میکند. نگاهی به چهره من انداخت و چشم غرهای رفت. به سمتم آمد و دستش را درون یقه لباسش کرد.
- بیا این رو بگیر بزن به روسریت.
نگاهی به سنجاق نقرهای درون دستش انداختم و سرم را تکان دادم.
- گیسات رو هم از دو طرف بباف و دورت بریز.
میخواستم اعتراض کنم که صدای آقاجان در آمد.
- بیا شیرین بانو، مهمونمون اومد.
ننه به سرعت ظرف فلزی اسپند را روی میز گذاشت و چادر آبیاش را که آویز در بود را هم برداشت و سر کرد. از اتاق خارج شد و پشت سرش در را بست. چندی بعد سروگل به سرعت وارد اتاق شد و چشمکی به سوگند زد.
- یا الله. سلام علیکم برادر.
با صدای بلند عمو با تعجب به سوگند نگاه کرده و گفتم:
- مگه عمو هم قرار بود بیاد؟ چرا اومده؟
سوگند همانطور که با گوشه ای از چادرش بازی میکرد گفت:
- عمو به عنوان بزرگ تر جمع اومده که مجلس رو دستش بگیره.
- فکر کردم به خاطر اینکه کار الماس رو جبران کنه اومده.
پوزخندی زد و پای راستش را روی پای چپش انداخت.
- نه از اون لحاظ کک هیچ کدومشون نمیگزه.
سری تکان داده و چینی به بینیام دادم. گوشم را به در چسباندم، نیم ساعتی گذشت و در این بین فقط حرف درباره کار و تحصیلات آقای داماد گفته شد. مادر آقای داماد معلوم بود یکی از تبار من است! مخالف مرد سالاری و بی ارزش شمردن دختر ها! در آخر همین زن مجلس را دستش گرفت و گفت:
- خب ما اومدیم دخترتون رو برای شاهرخم خواستگاری کنیم. از اونجایی که خبر دارید همسر شاهرخ در اثر بیماری مرده و یک فرزند کوچیک داره! ما یک همدم برای تنهاییهاش یک مرحم برای غصههاش و یک زن برای تکیه گاهش میخوایم.
دست مریزاد! چیزی از قلم ماند؟ این زن به شدت خوش اشتها بود.