جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ققنوس در بند] اثر «محدثه کمالی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط محدثه کمالی با نام [ققنوس در بند] اثر «محدثه کمالی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,911 بازدید, 32 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ققنوس در بند] اثر «محدثه کمالی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع محدثه کمالی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
چشمانم در کاسه چرخید و به این فاصله سن‌شان فکر کردم.
- چه خبره؟ چرا انقدر سن بالا؟
حلقه اشک هر لحظه در چشمانش درشت و درشت‌تر میشد. لب برچید و گفت:
- من نمیخوام سروناز. عمو فقط به ثروت هنگفتش نگاه کرده و فکر می‌کنم منم که دست‌خورده بهتر از این گیرم نمیاد.
پوفی از سر ناچاری کشیده و در حالی که از روی میز پایین میپریدم، گفتم:
- راستش نمیدونم باید چی بگم! مغزم درست کار نمیکنه!
و واقعا هم همین بود، در این کره خاکی حرف اول را ارباب‌ها می‌زدند و ما مطیع اوامر آنها بودیم و مطمئنا خواهیم ماند. حال می‌خواهد این ارباب ناآشنا باشد یا عموی بزرگ‌تر!
خیلی استرس داشتم از طرفی هم نمی‌توانستم این دلهره و دلشوره‌ام را به خانواده‌ام القا کنم پس لبخندی زدم خواستم دلداری‌اش دهم که ننه دارد اتاق شد.
- الهی قربونت بشم مادر الهی خوشبخت بشی عزیز دلم!
اسپند را دور سرش چرخاند و بازدمش را روی گرده‌های اسپند فوت کرد.
- چشم حسودات کور بشه، ایشالله!
برای بار دیگر اسپند را دور سرش چرخاند که سوگند به معنی واقعی آب شده و در زمین فرو رفت. خواهر خجالتی و محجوب من! الهی دورش بگردم که به اندازه سر انگشت هم به او نرفته بودم! نگاه از کت و دامن آبی و براق ننه گرفته و به آینه تمیزمان خیره شدم. اینه چوبی که پارسال برای ننه تهیه کرده بودیم و امسال کمی کهنه‌تر به نظر می‌رسید. ننه برای بار آخر آن را دور سرش چرخاند که طاقتم طاق شد و ضربه‌ آرامی به پنجره وارد کرده و به طرف او رفتم.
- ننه این بدبخت از بس رنگ عوض کرد دیگه فرقی با آفتاب پرست نداره! ولش کن مادر من!
ننه لبخندی زد و این بار همان‌طور که به سی*ن*ه‌اش میزد، قربان صدقه‌اش رفت. به حتم ننه هنوز از قضیه خبر نداشت که این‌گونه شادی می‌کند. نگاهی به چهره من انداخت و چشم غره‌ای رفت. به سمتم آمد و دستش را درون یقه لباسش کرد.
- بیا این رو بگیر بزن به روسریت.
نگاهی به سنجاق نقره‌ای درون دستش انداختم و سرم را تکان دادم.
- گیسات رو هم از دو طرف بباف و دورت بریز.
میخواستم اعتراض کنم که صدای آقاجان در آمد.
- بیا شیرین بانو، مهمونمون اومد.
ننه به سرعت ظرف فلزی اسپند را روی میز گذاشت و چادر آبی‌اش را که آویز در بود را هم برداشت و سر کرد. از اتاق خارج شد و پشت سرش در را بست. چندی بعد سروگل به سرعت وارد اتاق شد و چشمکی به سوگند زد.
- یا الله. سلام علیکم برادر.
با صدای بلند عمو با تعجب به سوگند نگاه کرده و گفتم:
- مگه عمو هم قرار بود بیاد؟ چرا اومده؟
سوگند همان‌طور که با گوشه ای از چادرش بازی می‌کرد گفت:
- عمو به عنوان بزرگ تر جمع اومده که مجلس رو دستش بگیره.
- فکر کردم به خاطر اینکه کار الماس رو جبران کنه اومده.
پوزخندی زد و پای راستش را روی پای چپش انداخت.
- نه از اون لحاظ کک هیچ کدومشون نمیگزه.
سری تکان داده و چینی به بینی‌ام دادم. گوشم را به در چسباندم، نیم ساعتی گذشت و در این بین فقط حرف درباره کار و تحصیلات آقای داماد گفته شد. مادر آقای داماد معلوم بود یکی از تبار من است! مخالف مرد سالاری و بی ارزش شمردن دختر ها! در آخر همین زن مجلس را دستش گرفت و گفت:
- خب ما اومدیم دخترتون رو برای شاهرخم خواستگاری کنیم. از اونجایی که خبر دارید همسر شاهرخ در اثر بیماری مرده و یک فرزند کوچیک داره! ما یک همدم برای تنهایی‌هاش یک مرحم برای غصه‌هاش و یک زن برای تکیه گاهش میخوایم.
دست مریزاد! چیزی از قلم ماند؟ این زن به شدت خوش اشتها بود.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
مجلس به معنای واقعی چند لحظه‌ای در سکوتی محض فرو رفت. این مرد هر چند خوشتیپ و زیباروی بود اما باز هم قبلا زن و بچه داشته است. دست‌هایم می‌لرزید. با خونسردی سوگند چشم دوختم، به طرفش رفته روبه‌رویش نشستم. نگاهم نکرد، پس او هم راضی به این وصلت نبود.
- به نظرت نباید مخالفت کنی؟
چشم‌هایش دودو میزد و زیر آن نگاه معصومش غصه بیداد می‌کرد.
- نه.
چشم‌هایم از درد بسته شد و گفتم:
- اما سوگند، اون قبلا ازدواج کرده، بچه داره، چطور میخ... .
حرفم هنوز تمام نشده بود که ضربه‌ای به در خورد و ننه وارد اتاق شد. چهره او هم دیگر راضی نبود اما باز هم فقط به یک دلیل حرفی نمیزدیم. عمو!
- بیا چای بریز دخترم.
سوگند با متانت از جایش بلند شد و چادرش را سفت‌تر گرفت.
- چشم، اومدم.
وقتی از اتاق خارج شد، ننه دستی زیر چشم‌هایش کشید و بعد مشتش را روی سی*ن*ه‌ کوباند.
- خدا ازت نگذره الماس که دخترم رو بی‌چاره کردی.
به سمت ننه رفتم و در آغوشش گرفتم.
- مامان تو مخالفت کن. سوگند این کار رو نمی‌کنه. از ترس آبروش هم که شده میره ازدواج میکنه. کافیه تو بگی نه. من صد در صد تلاشم رو میذارم که این وصلت سر نگیره.
ننه روی گونه‌اش کوباند و با چشمانی لرزان نگاهم کرد.
- نگو مادر. اگه میبینی حرفی نمی‌زنیم به خاطر آبرومونه. دو روز دیگه این خبر بپیچه هیچ ک.س دیگه در این خونه رو برای سوگند نمیزنه. دیگه احترام براش قائل نیستن. پس سکوت کن و بشین تو اتاقت.
رو برگرداند و داشت میرفت که دستم را مشت کردم و غریدم:
- اگه پنجاه درصدش به خاطر آبرو باشه اون پنجاه درصد دیگه به خاطر عموئه ننه. چون نمي‌تونيد رو حرفش حرف بزنید.
لحظه‌ای مکث کرد اما روی برنگرداند. نفس عمیقی کشید و از در خارج شد.
به در تکیه زده و روی فرش سر خوردم. لعنت به این سرنوشت نحس و سکوت اجباری دخترها!
- به چه عروس خانمی!
سرم را بالا برده و به سروگل که با بی خیالی یک قل و دو قل بازی می‌کرد، خیره شدم. دنیا را آب می‌برد این دختر را خواب می‌برد. تاسف بار سر تکان داده از لای در به آنها خیره شدم. مادر اقا شاهرخ با دیدن سوگند گل از گلش شکفت و با خنده به پسرش خیره شد. باقی مجلس با حرف‌های آنان گذشت و در آخر با حرف عمو تمام شد.
- من جهیزیه سوگند رو آماده می‌کنم و اما شیر بها و مهریه... .
و تمام! اصلا محلت نداد که سوگند حرفی، سخنی، نظری بگوید! خودش را جلوتر کشید و رو به آقا شاهرخ گفت:
- چقدر در حد توانت هست پسرم؟
آقا شاهرخ چای‌اش را با متانت و آرامی روی زمین گذاشت و دستانش را به هم مالید.
- والا هر چی شما بگید. مامان؟
مادرش با صدای شاهرخ نگاه از سوگند گرفته و به پسرش دوخت.
- خب راستش خونه‌ای که من می‌شینم خالیه و به پسرم گفتم که بعد ازدواج بیا پیش من! اگر صلاح بدونید اون خونه، دو زمین مسکونی در تهران رو به عنوان مهریه به عروسم بدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.


[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین