- Jul
- 5,152
- 8,036
- مدالها
- 3
روزها میگذشت و گلی روزبهروز تنهاتر و غمگینتر میشد و مادربزرگش هر روزش را با گریه سپری میکرد. دلش برای تنها نوهاش تنگ شدهبود، به در و دیوارهای خانه خیره میشد و به تصویر گلی نگاه میکرد، دلش میخواست برگردد به روزهایی که گلی دچار دردها و عذابها نشدهبود. تنها برایش دخترش ماندهبود، که حال در حیاط خیره به درختان و گلها بود. تنها دخترکش دچار سردرگمی بود، او از اتفاقات خبر نداشت و حال فکر میکر؛ دخترکش قرار است از بیرون بعد از بازی کردن به سراغ او بیاید. مادربزرگ غمگین به دخترکش خیره شد و اشک ریخت. به سوی دخترش رفت و دستش را بر روی موهای او کشید. آن فرد هیچگاه به سوی دخترکش نیامدهبود و او از این موضوع خوشحال بود. نفسش را آسوده به بیرون داد، کنار دخترکش نشست و به موهای بلند او خیره شد. هیچگاه نذاشتهبود، چه دخترکش و چه نوهاش موهایشان را کوتاه کنند او از بچگی عاشق موهای بلند بود و مادرش هم عاشق موهای بلند او بود و حال او موهای دخترکش را با لذت نگاه میکرد و روی آنها را میبوسید. عطر موهای دخترکش را بو کشید ناگهان دخترکش شروع به هقهق کردن کرد. مادربزرگ میدانست، دخترکش دلش برای تنها دخترش تنگ شده است. دخترکش را در آغوش کشید و موهایش را نوازش کرد، میخواست برای او از کودکیاش بگوید اما دخترکش آنقدر درد داشت که دیگر توان هضم کردن اتفاقات را نداشت. برای مادربزرگ تنها یک دخترش و نوهاش مانده بود؛ که حال نوهاش در کلبه چوبی بود و او از حالش بیخبر بود. مادربزرگ نگران نوهاش بود اما خوشحال بود که نوهاش از این همه هیاهو دور است. مادربزرگ برای دخترکش مانند کودکیاش قصه تعریف کرد و دخترش بر روی پاهایش اشک میریخت و عطرِ بر روی لباس مادرش را بو میکشید. گوشه چشمان مادربزرگ اشک جمع شد، اما نگذاشت اشکش بچکد نمیخواست دردی بر روی دل دخترکش شود، همانطور هم دخترش غصه و غم داشت و در بیخبری از دخترکش داشت میسوخت. دل مادربزرگ مثل سیر و سرکه برای خانوادهاش میجوشید و ناراحت از این که چرا گذاشتهاست دخترکش ناراحت شود اما وقتی دخترش از ماجرا باخبر شود خوشحال میشود، چون میدانست نوه کوچکش در کلبه چوبی امنیت دارد اما مادربزرگ از اتفاقات درون کلبه بیخبر بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: