جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [لعبت مفتون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آریادخت با نام [لعبت مفتون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,431 بازدید, 31 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [لعبت مفتون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آریادخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریادخت
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
روزها می‌گذشت و گلی روزبه‌روز تنهاتر و غمگین‌تر می‌شد و مادربزرگش هر روزش را با گریه سپری می‌کرد. دلش برای تنها نوه‌اش تنگ‌ شده‌بود، به در و دیوارهای خانه خیره می‌شد و به تصویر گلی نگاه می‌کرد، دلش می‌خواست برگردد به روزهایی که گلی دچار دردها و عذاب‌ها نشده‌‌بود. تنها برایش دخترش مانده‌بود، که حال در حیاط خیره به درختان و گل‌ها بود. تنها دخترکش دچار سردرگمی بود، او از اتفاقات خبر نداشت و حال فکر می‌کر؛ دخترکش قرار است از بیرون بعد از بازی کردن به سراغ او بیاید. مادربزرگ غمگین به دخترکش خیره شد و اشک ریخت. به سوی دخترش رفت و دستش را بر روی موهای او کشید. آن فرد هیچ‌گاه به سوی دخترکش نیامده‌بود و او از این موضوع خوشحال بود. نفسش را آسوده به بیرون داد، کنار دخترکش نشست و به موهای بلند او خیره شد. هیچ‌گاه نذاشته‌بود، چه‌ دخترکش و چه‌ نوه‌اش موهایشان را کوتاه کنند او از بچگی عاشق موهای بلند بود و مادرش هم عاشق موهای بلند او بود و حال او موهای دخترکش را با لذت نگاه می‌کرد و روی آن‌ها را می‌بوسید. عطر موهای دخترکش را بو کشید ناگهان دخترکش شروع به هق‌هق کردن کرد. مادربزرگ‌ می‌دانست، دخترکش دلش برای تنها دخترش تنگ شده است. دخترکش را در آغوش کشید و موهایش را نوازش کرد، می‌خواست برای او از کودکی‌اش بگوید اما دخترکش آنقدر درد داشت‌ که دیگر توان هضم کردن اتفاقات را نداشت. برای مادربزرگ‌ تنها یک دخترش و نوه‌اش مانده‌ بود؛ که حال نوه‌اش در کلبه چوبی بود و او از حالش بی‌خبر بود. مادربزرگ‌ نگران نوه‌اش بود اما خوشحال بود که نوه‌اش از این همه هیاهو دور است. مادربزرگ برای دخترکش مانند کودکی‌اش قصه تعریف کرد و دخترش بر روی پاهایش اشک می‌ریخت و عطرِ بر روی لباس مادرش را بو می‌کشید. گوشه چشمان مادربزرگ اشک جمع شد، اما نگذاشت اشکش بچکد نمی‌خواست دردی بر روی دل دخترکش شود، همان‌طور هم دخترش غصه و غم داشت و در بی‌خبری از دخترکش داشت می‌سوخت. دل مادربزرگ مثل سیر و سرکه برای خانواده‌اش می‌جوشید و ناراحت از این که چرا گذاشته‌است دخترکش ناراحت شود اما وقتی دخترش از ماجرا باخبر شود خوشحال می‌شود، چون می‌دانست نوه کوچکش در کلبه چوبی امنیت دارد اما مادربزرگ از اتفاقات درون کلبه بی‌خبر بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
گلی در این چند روز به کلبه عادت کرده‌بود. اوایل ترس زیادی داشت و از تاریکی و تنهایی به شدت ترس داشت اما عروسکش گویا به او قوت قلب می‌داد تا از تاریکی ترسی نداشته باشد. عروسکش درون بغلش بود و به بیرون از جنگل خیره بود. نمی‌دانست باید دقیقا‌ً چه‌کاری انجام دهد، یک گوشه تنها نشسته بود و تنها کارش خیره شدن به درختان و گیاهان بود. از بچگی به گل و گیاه علاقه داشت. ناگهان یاد حیاط بزرگ خانه‌ی مادربزرگش افتاد، که هر سال موقع عید در باغچه بزرگ حیاط با مادربزرگش گل می‌کاشتند و از گل‌ها مراقبت می‌کردند، گلی موقع کاشتن نهال به شدت ذوق داشت و از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید. هرگاه جوانه زدن گل‌ها و درختان را می‌دید، بر روی لبانش خنده ظاهر می‌شد و با هر روییدن نهال گویا انگار جانی تازه می‌گرفت و با شوق و خنده با صدایی بلند برای مادربزرگش شعر می‌گفت. ناگهان از خاطرات گذشته بیرون آمد. سرش را بر روی پاهایش گذاشت، به عروسکش با شوق خیره شد. عروسکش را درون بغلش فشرد روی سرش را بوسید و با شوق با عروسک بازی کرد، ناگهان کلبه تکانی خورد و باعث ترس گلی شد. قلبش با شدت به تپش افتاد دستان گلی می‌لرزید، نفسش درون سی*ن*ه حبس شده‌بود. فردی با شدت در کلبه را می‌کوبید، آنقدر مشت زدنش محکم بود. که با هر مشت تیکه‌های چوبِ در، بر روی زمین می‌افتاد. گلی با ترس بلند شد و به‌سوی زیر پله‌ها رفت و در آن‌جا قایم شد. تاریک بود و هیچ‌کَس گلی کوچک را نمی‌دید، عروسکش را درون بغلش فشرد و موهای سیاهش دورش ریخته بود. در آن تاریکی هیچ‌چیز دیده نمی‌شد؛ صدای نفس‌های فرد را می‌شنید، دستش را جلوی دهانش گذاشت و با تپش قلب به روبه‌رویش خیره بود. صدای نفس‌های فرد و قلب گلی با هم دیگر قاطی شده بود. فرد اطراف را بو کشید، ناگهان به سمت گوشه‌ای از کلبه رفت و آن‌جا را بهم ریخت؛ اما کسی را ندید. در اطراف کلبه حیران و سرگردان می‌چرخید، گویا انگار دنبال شیء گران‌بهایی بود. با هر قدمش‌ صدای پاهایش در کلبه می‌پیچید، همه‌جای کلبه را گشت تمام گوشه کنارهای اتاق را زیر و رو کرد اما انگار به چیزی که می‌خواست نرسید چشمش به زیر پله‌ها افتاد، قدم‌هایش را محکم و استوار برمی‌داشت گلی در خودش جمع شد و فرد بیشتر و بیشتر به او نزدیک می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
ناگهان جسم فرد بر‌‌ روی زمین افتاد و صدای بم و بلندش در کل کلبه پیچید. گلی هق‌هق‌کنان به جسم غرق در خون فرد خیره شد اما از جایش تکانی نخورد، خون مانند آبشاری از بدن فرد روی زمین می‌ریخت؛ بوی خون در کل کلبه پیچیده بود. گلی بیشتر در خودش جمع شد. اشک از چشمانش پایین می‌ریخت. سرش را بلند کرد، چهره ترسناک و وحشتناکی پیش روی چشمانش نقش بست. صورتش مانند رنگ قرمز، سرخ بود. خون از دستان بزرگش چکه می‌کرد، کل صورتش را خون در بر گرفته‌بود! گلی به سکسکه افتاد. از شدت ترس فریاد بلندی کشید، لبخند برروی چهره ترسناک بیشتر و بیشتر می‌شد، دندان‌ هایش سرخ بود. گویا انگار خون آن فرد که حال بر روی زمین افتاده‌است بر روی دندان‌هایش است. چهره‌اش، گلی را بر روی زمین میخکوب کرده‌بود. عروسکش را بیشتر به خودش فشرد، چشمانش ترکیبی از رنگ قرمز و سفید بود. گلی در طول زندگی‌اش آن چهره را ندیده‌بود. صورتش را بیشتر به گلی نزدیک می‌کرد و گلی بیشتر جیغ می‌کشید، چشمانش میخکوب چشمان گلی بودند. جیغ‌های گلی گوش‌هایش را اذیت می‌کردند؛ مانند مورچه‌ای بر روی مغزش راه می‌رفت، دندان‌هایش تیزتر می‌شد و گلی بیشتر می‌ترسید، ناگهان چشمان گلی بسته شد. بر روی زمین افتاد و آن چهره وحشتناک خوشحال‌تر به نظر می‌رسید. صدای خنده‌هایش در کلبه پیچید و ناپدید شد. بدن سرد گلی بر روی زمین افتاده‌‌بود و عروسکش بر روی دستانش افتاده‌بود. ضربان قلب گلی کنُد شده‌بود و به سختی قلبش به قفسه سی*ن*ه‌اش می‌کوبید، مگر کودک چند سال داشت؟ بدنش از شدت ترس رو به کبودی می‌رفت، هیچ‌گاه همچین اتفاقی را تجربه نکرده‌بود. دستان گلی سرخ شده‌بودند، موهای سرش مانند آتش بر‌ روی سرش می‌سوختند. این گلی بود که تمام این‌ها را حس می‌کرد و اگر کسی او را می‌دید؛ انگار دختر بچه‌ای کوچک گوشه‌ای از کلبه به خواب رفته‌بود. گلی‌ِ کوچک بدنش بیشتر سرد می‌شد اما دستانش مانند آتش سوزان بود! چهره مادربزرگش پیش‌ روی چشمانش نقش بست، هنگامی که او را در آغوشش کشید و برایش قصه می‌گفت از کودکی‌اش می‌گفت اما فقط گلی قسمت خوب قصه را با شوق گوش می‌داد، هنگامی که قصه غمگین می‌شد گلی دیگر با شوق و ذوق به آن گوش نمی‌داد و به سوی گل‌هایش می‌رفت اما نمی‌دانست همان داستان‌ها برایش اتفاق می‌افتد و همیشه فرصت‌ها از دست می‌روند اما دیگر هیچ‌کاری از دست گلی کوچک برنمی‌آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
نور بسیار روشن بر‌ روی چشمان گلی می‌تابید، گلی کم‌کم چشمانش را باز کرد. با تعجب به اطرافش خیره شده بود بر روی تخت بود و کلبه کاملاً تمیز بود. با خودش گفت با آن همه اتفاق چگونه کلبه اینقدر تمیز است؟! حتی از روز اولش هم زیباتر شده‌بود. گلی ترسیده به دیوار چسبید. موهایش بوی آتش می‌داد، قسمت سوختگی بر‌ روی بدن عروسکش بیشتر شده‌بود. گلی بیشتر از روزهای دیگر دلش برای مادربزرگ و مادرش تنگ شده‌بود. دلش می‌خواست به جای بوی آتش، عطر خوش بوی مادربزرگش در مشامش بپیچید، گلی بهانه‌گیر تبدیل شده‌بود به دخترکی افسرده و گوشه‌گیر اما خودش هیچ از افسردگی و گوشه‌گیری سر در نمی‌آورد، کلبه بوی آتش می‌داد، گلی از بوی آتش نفرت داشت. همیشه به مادربزرگش می‌گفت از بوی آتش متنفر است، چون باعث سردرد آن می‌شود اما چندین روز هست که بوی آتش در مشامش می‌پیچید. دیگر سردرد نمی‌شود و بیشتر به بوی آتش علاقه‌مند شده‌بود. گلی از روی زمین بلند شد و در کلبه را باز کرد به بیرون خیره شد‌. چشمانش را چرخاند کل جنگل روبه‌رویش بود. پاهایش را بیرون کلبه گذاشت و با صدای خش‌خش برگ‌ها بر زیر پاهایش جانی تازه می‌گرفت. با لبخند عروسکش را در بغلش گرفت و بر روی برگ‌ها قدم‌های کوتاه برمی‌داشت، بلند می‌خندید. دخترک بعد چند وقت صدای خنده‌هایش را کل جنگل در بر گرفته‌بود. بالا و پایین می‌پرید و بیشتر ذوق می‌کرد. کم‌کم غروب شده‌بود اما گلی در وسط جنگل گرفتار شده‌بود. دخترک هیچ‌گاه به این جنگل نیامده بود و شناختی از آن‌جا نداشت. ترسیده در خودش جمع شد و عروسکش را درون بغلش فشرد، نفسش را عمیق بیرون داد و به خودش گفت چیزی نیست، می‌تواند راهش را پیدا کند. کم‌کم قدم برداشت و از همان راهی که آمده بود راه کلبه را در پیش گرفت. آرام‌آرام راه می‌رفت و با دقت اطرافش را زیر‌زیرکی نگاه می‌کرد، هوا سرد شده بود و دخترک بدنش به لرزه در آمده‌بود، ناگهان صدای خش‌خشی از لابه‌لای درختان به گوشش رسید، موجودی بزرگ و خاکستری رنگ به گلی خیره شده‌بود. چشمان گلی از تعجب باز ماند و عقب‌عقب می‌رفت، آن موجود فقط به او خیره بود و واکنشی نشان نمی‌داد؛ ناگهان گلی جیغی زد و با سرعت راهش را ادامه داد. گرگ بزرگی از لای درختان به بیرون پرید و به دنبال گلی رفت. گلی پشت درختی پناه گرفته‌بود و گمان می‌کرد در امان است اما نمی‌دانست آن گرگ...‌ ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
صدای نفس زدن‌های گرگ از پشت سر گلی می‌آمد، گلی به شدت ترسیده‌بود و دستانش می‌لرزید؛ برگشت و به گرگ خیره شد، چشمان یخی گرگ به چشمان گلی خیره بود. صدای خس‌خس قفسه سی*ن*ه گرگ‌ سکوت جنگل را می‌شکست، گلی عقب‌عقب می‌رفت و گرگ به او نزدیک‌تر می‌شد، ناگهان گرگ به سمتش حمله‌ور شد اما نتوانست به گلی نزدیک شود. پاهایش به لرزه در‌آمدند و نعره‌زنان بر روی زمین افتاد، گلی تعجب کرده بود نمی‌توانست اتفاقی که افتاده است را هضم کند. از شدت تعجب نمی‌توانست پلک بزند، سریع به خودش آمد و تمام توانش را جمع کرد و با سرعت به راهش ادامه داد. پاهایش دیگر توانی نداشتند تقریباً شب شده‌بود و گلی کلبه چوبی را از دور می‌دید، نفس‌نفس می‌زد و دلش قطره‌ای آب می‌خواست؛ چشمانش تار می‌دید، گویا انگار اکسیژن نداشت تلوتلو می‌خورد تا به در کلبه برسد. دستش را بر روی در گذاشت و هلش داد کلبه را سکوت عمیقی در بر گرفته‌بود. سکوت و تاریکی باهم قاطی شده‌بودند. گلی وارد کلبه شد و در را بست عروسکش را در دستش فشرد و به دیوار چوبی تکیه زد. دستش را بر روی قفسه سی*ن*ه‌اش گذاشت و تلاش کرد حداقل نفسی تازه کند، عروسک در دستانش بر روی زمین افتاد. موهای گلی کل صورت آن را دربرگرفته بود، گلی بر روی زمین دراز کشید و چشمانش را بست. زمین بسیار سرد بود اما انگار گلی به آن زمین سرد که حال مانند تخت خوابش بود عادت کرده‌بود. موهایش مانند پتویی بر دور آن پیچیده شده‌بود، ناگهان گرمای عجیبی تمام تنش را در بر گرفت و صدای قصه‌های مادربزرگش در گوشش پیچید. چشمان گلی کم‌کم بسته می‌شد اما فکرش پیش مادر و مادربزرگش بود. فکرهای زیادی در مغزش مانند مورچه راه می‌رفتند، آنقدر فکرهایش عذابش می‌داد که بی‌قرار یا به سمت چپ می‌چرخید یا به سمت‌‌ راست. بدنش در گرما فرو رفته بود اما این دل آشفته‌اش بود که آرام و قرار نداشت، گلی چشمانش بسته بود اما خواب مهمان چشمانش نمی‌شد. ناگهان یاد حرف‌های مادربزرگش افتاد که به او می‌گفت:«گلی، دخترکوچولوی من، تو خیلی خوشگلی!» با خودش گفت:«حتما‌ً تمام اتفاقات دردناک، به‌خاطر چهره زیبایی‌ِ که از مادربزرگم به ارث بردم.» گلی از چهره‌اش متنفر شده‌بود اما او از عاقبت این متنفر شدن بی‌خبر بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
***
مادربزرگ در حیاط خانه‌اش قدم می‌زد و به حوضی که گلی همیشه بر روی گوشه آن می‌نشست خیره شده‌بود. دلتنگ نوه‌اش بود و هم نگرانش بود، از حالش بی‌خبر بود و این بیشتر باعث نگرانی مادربزرگ می‌شد. پاییز بود و نزدیک تولد گلی بود، گلی در شبی پاییزی به دنیا آمده‌بود. شبی که ماه در آسمان کامل شده‌بود و ستارگان در آسمان به شکل عجیبی می‌درخشیدند، مادربزرگ یاد آن روزها افتاده‌بود و لبخند بر‌ روی لبان‌ سرخش نقش بسته‌بود. کنار چشمانش گودی افتاده‌بود و این باعث بیشتر شدن زیبایی مادربزرگ می‌شد، صدای خنده‌های گلی در گوش مادربزرگ می‌پیچید و مادربزرگ جانی تازه می‌گرفت، گویا در گذشته‌اش پرت شده بود و گلی کوچک را باز هم درکنارش حس می‌کرد، بوی عطر گلی در مشام مادربزرگ پیچیده بود. چشمانش بسته بود و در گذشته شیرینش غرق شده‌بود؛ ناگهان تاریکی اطراف مادربزرگ را در برگرفت و صدای دردناک گلی مانند صدای زنگی در گوش مادربزرگ پیچید، مادربزرگ دستانش را بر روی گوش‌هایش گذاشت و بر روی زمین افتاد؛ او طاقت شنیدن صدای گریه و دردناک گلی را نداشت. چهره گلی پر از التماس بود و از مادربزرگش خواهش می‌کرد تا او را نجات دهد اما از دست مادربزرگ هیچ‌کاری برنمی‌آمد، مادربزرگ‌ جاری شدن خون را از درون گوش‌هایش حس می‌کرد، دستانش پر از خون بود. چشمانش را باز کرد و به دستانش خیره شد، یاد گذشته‌اش افتاد که پدرش را غرق در خون دیده‌بود و مادرش را هنگامی که طناب را بر دور گردنش پیچیده بود، دیده‌بود. تمام اتفاقات مانند بادی از جلوی چشمان مادربزرگ رد شده‌بود. دلش نوه‌اش را می‌خواست تا بتواند در آغوشش بگیرد و مرهم دردهایش شود، نفسش را به‌ بیرون فرستاد و سرش را بالا گرفت و به آسمان آبی خیره شد. نمی‌دانست گلی کوچکش دقیقا‌ً الان چه می‌کند؟ شاید به کلبه عادت کرده‌است و دارد برای خودش با عروسکش بازی می‌کند، شاید هم دلش مادرش را می‌خواست و کار هر روزش گریه کردن بود. مادربزرگ به خود گفت هیچ‌وقت خودش را نمی‌بخشد! چون خودش را مسبب تمام اتفاقاتی که برای اطرافیانش می‌افتد می‌دانست، اشک از گوشه چشمان مادربزرگ به پایین ریخت و درون چشمانش اشک نقش بست که ناگهان صدای وحشتناکی از درون خانه شنید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
مادربزرگ‌ با سرعت به طرف داخل خانه دوید و با دیدن صحنه روبه‌رویش انگاری جانش را از او گرفته‌اند. تنها دخترکش جلوی چشمانش غرق در خون بود. به خنجری که درون قلب دخترکش فرو رفته‌بود خیره شد. اشک‌های مادربزرگ‌ به پایین می‌ریخت و پاهایش دیگر رمقی نداشتند. بر روی زمین افتاد و شروع به التماس کردن کرد تا دخترکش چشمانش را باز کند و باز هم او را مادر صدا کند، تعداد موهای سفید مادربزرگ بیشتر شده‌بود؛ مادربزرگ سرتاسر خانه را مانند بختش سیاه کرده‌بود. گوشه‌ای از اتاق نشسته بود و به تصویر خندان خانواده‌اش خیره بود، دلش می‌خواست بخوابد و هنگامی که چشمانش را باز می‌کند تمام این اتفاقات کابوس باشد اما افسوس که تمام اتفاقات بد به‌سوی مادربزرگ‌ روی‌ آورده‌بودند. مادربزرگ‌ غرق دیدن تصویر خانواده‌اش بود. ناگهان فردی سیاه‌پوش پیش‌روی چشمانش نقش بست و با خنده به او خیره شده‌بود. گویا انگاری به مراد دلش رسیده بود و از بدشانسی مادربزرگ خوشحال بود، مادربزرگ‌ عصبی بود و گلدان را از روی میز برداشت و به طرف فرد پرتاب کرد و شروع به گریه کردن کرد از او خواهش کرد تا خانواده‌اش را به او برگرداند اما فرد گویا از حال مادربزرگ لذت می‌برد، آنچنان با لبخند به او خیره بود که گویا دارد خنده‌دارترین صحنه عمرش را تماشا می‌کند. صدای خنده‌های فرد در خانه اِکو می‌شد و مادربزرگ بیشتر اشک می‌ریخت، از یادش برده بود که آن فردِ بی‌رحم تمام خانواده‌اش را از او گرفته‌بود و دیگر کسی را برایش نذاشته‌بود. ناگهان باد شدیدی وزید و موهای مادربزرگ را به رقص در آورد، فرد با تعجب به زیبایی مادربزرگ خیره شد، هنوز هم مثل جوانی‌اش زیبا بود. موهای بلند مادربزرگ‌ که دورش ریخته‌بود و در هوا می‌رقصید و باعث شده‌بود فرد کاملاً خیره موهایش شود. مادربزرگ که از این موضوع آگاه شده‌بود، ناگهان شئ تیزی برداشت و به سوی او پرت کرد اما فرد جاخالی داد و دوباره صدای خنده عصبی‌اش در خانه پیچید، از چشمان فرد خون می‌بارید اما ناگهان چهره گلی پیش‌روی چشمان مادربزرگ نقش بست، فرد بیشتر خندید و مادربزرگ بیشتر نگران شد. چهره گلیِ ناراحت که در گوشه‌ای خوابش برده بود. قلب مادربزرگ را به درد می‌آورد، ناگهان آسمان طوفان گرفت و فرد ناپدید شد. باران شدیدی می‌بارید مادربزرگ به آسمان خیره شده‌بود و با خودش گفت:«آسمانم دلش به حالم می‌سوزه، که اینجوری داره می‌باره.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
چند ماه از بودن گلی در کلبه می‌گذشت. گلی کم‌کم دیگر به آن کلبه عادت کرده‌بود و با نبودن مادربزرگ و مادرش کنار آمده‌بود. گاهی‌ اوقات دلش می‌گرفت و در یک گوشه کلبه می‌نشست و به حال خودش گریه می‌کرد اما چاره‌ای جز کنار آمدن نداشت، امروز حوصله‌اش سر رفته‌بود و دلش می‌خواست به جنگل برود تا حال و هوایش عوض شود. عروسکش را در بغلش گرفت و به بیرون جنگل رفت، موهای سیاهش با آن لباس گل‌گلی عجیب آن را زیبا کرده‌بود. در جنگل راه می‌رفت و به درختان و گل‌های بسیار زیبا خیره بود. در کنار گل زیبایی که آن را در طول عمرش ندیده‌بود نشست، گل بسیار زیبا بود رنگ مشکی آن باعث می‌شد هر بیننده‌ای جذب او شود. گل را در دستانش گرفت و عطرِخوشِ آن را بو کشید. ناگهان کنار خود فردی را حس کرد بوی خوش گل در مشامش پیچیده‌بود اما حضور آن فرد باعث می‌شد تا ترس در وجودش بی‌افتد به سمت فرد برگشت و ناگهان با پسرکی بسیار زیبا روبه‌رو شد. چشمان سیاه رنگ پسرک قلبش را به تپش انداخت. در طول زندگی‌اش پسرکی به زیبایی او ندیده‌بود، چهره کشیده پسرک آن‌قدر زیبا بود که هر فردی جذب او می‌شد، پسرک‌ لبانی کوچک اما بسیار زیبا داشت. قدش آنقدر بلند بود که پاهایش را نمی‌توانست درون شکمش جمع کند. رنگ پوستش مانند برف سفید بود. دخترک محو زیبایی پسرک شده‌بود. ناگهان پسرک دستش را جلوی گلی تکان داد گویا دخترک در بهت فرو رفته‌بود. گلی ناگهان به خودش آمد و سریع بلند شد تا فرار کند اما پسرک از او خواهش کرد تا کنارش بنشیند. گلی ناخواسته در جای قبلی خود نشست و به پسرک‌ گفت:
- چه کمکی می‌تونم بهت کنم؟ داخل این جنگل چیکار می‌کنی؟
پسرک تنها سرش را تکان داد و به جنگل خیره شد. گلی از اینکه پسرک جوابش را نداده‌بود حرصش گرفت و از روی بوته‌ها بلند شد و با قدم‌های محکم به سوی کلبه چوبی رفت. در راه فکرش درگیر آن پسرک بود هربار که به رفتارش فکر می‌کرد، دستانش مشت می‌شد. موهای دخترک از شدت عصبانیت انگاری برق گرفته بودند و گلی با حرص موهایش را کشید، عروسکش را در دستانش فشار داد گلی داخل کلبه رفت و شروع کرد به جیغ کشیدن صورتش مانند سیب سرخی رو به قرمزی می‌رفت. گلویش از شدت جیغ کشیدن می‌سوخت، گویا دخترک زیادی حرص خورده‌بود. آن پسرک که گلی را تعقیب کرده‌بود از دور به گلی خیره بود و به‌خاطر حرص خوردن گلی لبخند از روی لبانش کنار نمی‌رفت. دخترک بسیار بامزه شده‌بود و این باعث خندیدن پسرک می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
ناگهان چشمان گلی به پسرک افتاد، در جایش خشکش زد. پسرک مانند بادی از جلوی چشمانش گذشت، گلی اشک در چشمانش جمع شده‌بود تا به حال آن‌قدر خجالت‌زده نشد‌ه‌بود. عروسکش را در دستانش گرفت و گوشه‌ی کلبه نشست، پاهایش را بر روی زمین کوبید و اخم کرد. کلبه به‌خاطر کوبیدن پاهایش بر روی زمین به لرزه درمی‌آید، عروسکش را درون بغلش فشرد و به خودش گفت:«اون پسره خیلی خوشگل بود... وای خدا، اصلاً به من ربطی نداره.» گلی چند سیلی بر روی گونه‌اش زد تا به خودش بی‌آید و آن افکار مزخرف را کنار بگذارد. قلب دخترک به تپش افتاده‌بود. گویا قلبش بی‌تابی می‌کرد اما دخترک دلیل این تپش قلب را نمی‌دانست. نفس عمیقی کشید و روی زمین دراز کشید و به خواب رفت. در خوابش ناگهان همان پسرک را دید که موجب شده‌بود سیاهی دور و بر گلی از بین برود، گلی از این موضوع خیلی خوشحال بود. لبخند بر روی لبانش بود و از شدت خوشحالی بالا و پایین می‌پرید عروسکش هم خوشحالی می‌کرد، ناگهان همه‌جا سیاه شد. پسرک رفت گلی دیگر خوشحال نبود. حتی عروسکش هم از چشمانش اشک می‌ریخت، گلی بازهم در تاریکی فرو رفت. روی لباس سفیدش قطرات خون خودنمایی می‌کرد. گلی این سیاهی و تاریکی را دوست نداشت. گلی نمی‌خواست آزار ببیند چشمانش از شدت اشک رو به سرخی رفته‌بود. پسرک با چشمانی که از آن‌ها آتش می‌بارید به گلی خیره بود. ناگهان گلی از خواب پرید به کلبه تاریک خیره شد و شروع به جیغ زدن کرد، گلی کوچک بسیار ترسیده بود. اشک از چشمانش می‌چکید، قلبش بی‌قرار خودش را به قفسه سی*ن*ه گلی می‌کوبید. گلوی گلی خشک شده‌بود و می‌سوخت، باز هم سرجایش دراز کشید و به فکر فرو رفت. از خودش پرسید چرا باید آن خواب را ببیند؟ هزاران سؤال ذهن او را مشغول کرده‌بود. دستانش را بر‌ روی سرش گذاشت و خواهش کرد تا دیگر آن خواب وحشتناک را به یاد نیاورد اما ذهنش پر از سؤال بود، سوال‌هایی که جواب هیچ‌کدامشان را نمی‌دانست. از گوشه چشمان گلی اشک بر روی زمین می‌ریخت، گلی نمی‌توانست آن خواب را هضم کند با خود گفت:«حتماًخیالاتی شدم یا شایدم بدخواب شدم که این خوابو دیدم.» اما گلی بی‌خبر از آینده‌ای نه چندان دور بود و با این جواب‌ها دل خودش را آرام می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
چند روز از آن اتفاق می‌گذشت. گلی در کلبه مشغول تمیزکاری بود، اطرافش بسیار گرد و خاک گرفته‌بود؛ گلی از نامرتب بودن متنفر بود. کارهایش را انجام داد و بر روی تخت کوچکش نشست. با چشم‌های زیبایش به بیرون از کلبه خیره شد؛ ذهنش مشغول بود. یاد پسرک و خوابش افتاد. نمی‌دانست چرا آن خواب را دیده‌است. سرش را تکان داد و سعی کرد به اتفاقات بد فکر نکند و خودش را مشغول کند. خواست از روی تخت بلند شود که ناگهان پسرک را دید که به سوی کلبه می‌آمد. گلی دستپاچه شد و به سوی در رفت و پشت آن قایم شد. چند ثانیه گذشت و پسرک در کلبه را با شدت کوبید، قلب گلی بی‌قراری می‌کرد و گلی از شدت ذوق دستش را بر روی لبانش گذاشت، و شروع به جیغ کشیدن کرد. پسرک پشت در منتظر بود تا گلی در کلبه را باز کند، چند دقیقه منتظر ماند اما گلی در را باز نکرد. دوباره بر روی در کوبید، گلی به خودش آمد و سریع در را باز کرد، با اخم به پسرک خیره شد و به او گفت:
- چرا اومدی اینجا؟
پسرک خیره چشم‌های گلی بود. گلی دستانش را جلوی صورت پسرک تکان داد، گویا پسرک زیادی حواسش پرت بود. پسر به خودش آمد و به گلی گفت:
- می‌تونم ازت درخواست کنم تا با من به داخل جنگل بیای؟
گلی سرش را تند‌‌تند تکان داد و مخالفت کرد اما پسرک از او چندین‌بار خواهش کرد؛ گلی درخواستش را قبول کرد و کنار او ایستاد. گلی و پسرک درون جنگل قدم می‌زدند، ناگهان گلی از دور صخره بلندی را دید، با شدت به سوی صخره رفت و بلند خندید، اطراف صخره را کوه‌های بلند در‌ بر گرفته بود. اقیانوس بزرگی را دید که موج‌های دریا خودشان را با شدت به صخره‌ها می‌کوبیدند. پسرک بر روی صخره نشست و به گلی خیره شد؛ کارهای گلی بسیار بامزه بودند. گلی با شوق می‌خندید و به اطرافش با تعجب نگاه‌ می‌کرد، ناگهان به خودش آمد و کنار پسرک نشست. پسرک خندید و به روبه‌رویش خیره شد؛ ناگهان متوجه ناراحتی گلی شد! به او گفت:
- چیزی شده؟ می‌خوای حرف بزنی؟
گلی شروع به حرف زدن کرد و به پسرک گفت:
- دختری رو داخل روهایام می‌بینم! آشفته‌ست،فقط نیمه شب‌ها خودش رو نشون میده؛ چهره اش... چهره‌اش بسیار شبیه منه!
دامون نفسش را بیرون داد و به گلی گفت:
- نگران نباش دخترکوچولو، تموم اتفاقات بد زندگی تموم میشه؛ اینو بهت قول میدم!
دخترک سرش را چرخاند و به دامون خیره شد؛ در چشم‌های پسرک چیزی را می‌دید؛ اما نمی‌توانست او را بفهمد. گلی به فکر فرو رفت و به خودش گفت شاید پسرک بتواند به او کمک کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین