- Jul
- 5,152
- 8,036
- مدالها
- 3
گلی از فکر بیرون آمد. در هنگام برگشت، ناگهان نور خورشید تابان را دید که وسط جنگل میتابید. همهجای جنگل را زیباتر کرده بود. گلی ناخواسته روبهروی نور خورشید قرار گرفت، دامن چیندارش را در دستانش گرفت و وسط جنگل شروع به چرخیدن کرد. آنقدر چرخید که موهای بلند مشکیاش در هوا میرقصیدند؛ دخترک میچرخید و به اتفاقاتی که برایش افتاده است فکر میکرد نفسش را پشت سرهم بیرون میداد، اشک از گوشه چشمانش به پایین میریخت. غافل از اینکه پسرک به او خیره است و چقدر زیبا او را تماشا میکند. در جایش ایستاد، ناگهان متوجه نگاه خیره پسرک شد. دخترک توجهای نکرد و به چرخیدن دور خودش ادامه داد به قفسه تاریک دورش فکر کرد، به تاریکی وجودش، به تاریکی که راه نجاتی ندارد و نمیتواند از سیاهچاله تاریک فرار کند! با خودش فکر کرد:《 شاید پسرک بتونه نجاتش، شاید بتونه درکش کنه!》 دخترک میچرخید سرش گیج میرفت و چشمهایش رو به سیاهی میرفت، نمیخواست بازهم همان خوابهای آشفته تکرار شوند، بازهم خودش را در تاریکی ببیند؛ ناگهان برروی زمین افتاد موهایش دور و برش ریخت. دامن چیندارش خاکی شده بود اما اهمیتی نداد سرش را درون دستانش گرفت و شروع به جیغ کشیدن کرد، پسرک تمام حالتهای او را دیده بود. به سمتش رفت و دستش را به سمت او دراز کرد. دخترک نفسنفس میزد. دست پسرک را گرفت و بلند شد؛ پسرک از او خواهش کرد تا دخترک آرام باشد! ناگهان آرامش عجیبی درون دخترک را فرا گرفت. برایش عجیب بود هیچگاه این آرامش را جز وقتی که کنار مادربزرگش بود، احساس نکرده بود، ناگهان لبخندی بر روی لبهای دخترک شکل گرفت. آن سردرد از بین رفت دیگر سرش تیر نمیکشید، تمام وجودش درد را فراموش کرده بود. پسرک مانند آبی بر روی آتش عمل کرده بود، دخترک با خودش فکر کرد شاید آرامش واقعی را کنار پسرک دارد! گلی از این موضوع بسیار ذوق زده شده بود. دستان پسرک را رها کرد، درون جنگل مشغول به رقصیدن شد. دور خودش میچرخید، موهایش دورش ریخته بود.
زیبایی دخترک را چندین برابر کرده بود، ناگهان دخترک پسرک را دید که درحال لبخند زدن بود. دخترک خجالت زده شد و سرش را پایین انداخت پسرک خندید و به او گفت:
-همیشه همینطور خوشحال باش دخترکوچولو.
گلی سرش را تکان داد و خوشحال شد و فکر کرد پایان ماجرا نزدیک است اما این شروع اتفاقات ناگوار بود... .
زیبایی دخترک را چندین برابر کرده بود، ناگهان دخترک پسرک را دید که درحال لبخند زدن بود. دخترک خجالت زده شد و سرش را پایین انداخت پسرک خندید و به او گفت:
-همیشه همینطور خوشحال باش دخترکوچولو.
گلی سرش را تکان داد و خوشحال شد و فکر کرد پایان ماجرا نزدیک است اما این شروع اتفاقات ناگوار بود... .
آخرین ویرایش: