جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [لعبت مفتون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آریادخت با نام [لعبت مفتون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,431 بازدید, 31 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [لعبت مفتون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آریادخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریادخت
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
گلی از فکر بیرون آمد. در هنگام برگشت، ناگهان نور خورشید تابان را دید که وسط جنگل می‌تابید. همه‌جای جنگل را زیباتر کرده بود. گلی ناخواسته روبه‌روی نور خورشید قرار گرفت، دامن چین‌دارش را در دستانش گرفت و وسط جنگل شروع به چرخیدن کرد. آنقدر چرخید که موهای بلند مشکی‌اش در هوا می‌رقصیدند؛ دخترک می‌چرخید و به اتفاقاتی که برایش افتاده است فکر می‌کرد نفسش را پشت سرهم بیرون می‌داد، اشک از گوشه چشمانش به پایین می‌ریخت. غافل از اینکه پسرک به او خیره است و چقدر زیبا او را تماشا می‌کند. در جایش ایستاد، ناگهان متوجه نگاه خیره پسرک شد. دخترک توجه‌ای نکرد و به چرخیدن دور خودش ادامه داد به قفسه تاریک دورش فکر کرد، به تاریکی وجودش، به تاریکی که راه نجاتی ندارد و نمی‌تواند از سیاه‌چاله تاریک فرار کند! با خودش فکر کرد:《 شاید پسرک بتونه نجاتش، شاید بتونه درکش کنه!》 دخترک می‌چرخید سرش گیج می‌رفت و چشم‌هایش رو به سیاهی می‌رفت، نمی‌خواست بازهم همان خواب‌های آشفته تکرار شوند، بازهم خودش را در تاریکی ببیند؛ ناگهان بر‌روی زمین افتاد موهایش دور و برش ریخت. دامن چین‌دارش خاکی شده بود اما اهمیتی نداد سرش را درون دستانش گرفت و شروع به جیغ کشیدن کرد، پسرک تمام حالت‌های او را دیده بود. به سمتش رفت و دستش را به سمت او دراز کرد. دخترک نفس‌نفس می‌زد. دست پسرک را گرفت و بلند شد؛ پسرک از او خواهش کرد تا دخترک آرام باشد! ناگهان آرامش عجیبی درون دخترک را فرا گرفت. برایش عجیب بود هیچ‌گاه این آرامش را جز وقتی که کنار مادربزرگش بود، احساس نکرده بود، ناگهان لبخندی بر روی لب‌های دخترک شکل گرفت. آن سردرد از بین رفت دیگر سرش تیر نمی‌کشید، تمام وجودش درد را فراموش کرده بود. پسرک مانند آبی بر روی آتش عمل کرده بود، دخترک با خودش فکر کرد شاید آرامش واقعی را کنار پسرک دارد! گلی از این موضوع بسیار ذوق زده شده بود. دستان پسرک را رها کرد، درون جنگل مشغول به رقصیدن شد. دور خودش می‌چرخید، موهایش دورش ریخته بود.
زیبایی دخترک را چندین برابر کرده بود، ناگهان دخترک پسرک را دید که درحال لبخند زدن بود. دخترک خجالت زده شد و سرش را پایین انداخت پسرک خندید و به او گفت:
-همیشه همینطور خوشحال باش دخترکوچولو.
گلی سرش را تکان داد و خوشحال شد و فکر کرد پایان ماجرا نزدیک است اما این شروع اتفاقات ناگوار بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
کم‌کم هوا رو به تاریکی می‌رفت و گلی درون کلبه بود. روی تخت نشسته بود و مشغول کشیدن نقاشی زیبایش بود. تمام افکارش را بر روی برگه سفید پیش رویش خالی کرده‌بود، ناگهان به هیولایی که درون برگه سفید کشیده‌بود خیره شد؛ پوزخندی گوشه لب دخترک آمد عجیب بود، دخترک اشک نریخت! با خودش تصمیم گرفته بود دیگر بابت اتفاقاتی که برایش افتاده‌است و قرار است بی‌افتد اشکی نریزد و بی‌اهمیت باشد. لبخند روی لب‌های دخترک نقش بست. نقاشی و عروسکش را کنار هم گذاشت، به خودش گفت:
- تازگیا به عروسکم اهمیتی نمیدم.
و زیر لب ادامه داد:
- برام دیگه عروسک مهم نیست.
چشمانش را بست. دخترک غرق در خواب شد، ناگهان باز هم تاریکی اطرافش را گرفت. نمی‌توانست چشمانش را باز کند، دخترک بسیار زیبایی بر روی تخت بود و لباس سفیدی بر تنش داشت، ناگهان همان چهره سیاهی که قبلاً دیده بود بالای سرش ایستاده‌بود و با لبخند به او نگاه می‌کرد. لبخندش بسیار وحشتناک شد، لبانش بیشتر از هم باز شد! دندان‌های آغشته به خونش نمایان شد. دخترک دست و پا می‌زد و خواهش می‌کرد او را نجات دهند اما لبخند فرد بیشتر و بیشتر می‌شد. گلی بیشتر ترسید، نزدیک گوش دخترک شد و درون گوشش آرام شروع به حرف زدن کرد. صدای ترسناکش بیشتر گلی را می‌ترساند، ترس به وجود دخترک رخنه کرده‌بود. صدای ترسناک آن موجود بالاتر می‌رفت. از گوش‌های دخترک خون بیرون می‌آمد. دخترک نمی‌توانست خودش را تکان دهد، توان اینکه بتواند خودش را نجات دهد نداشت. انگاری تمام دست و پاهایش را با طناب بسته بودند، آن موجود درون گوشش حرف‌هایی می‌گفت که باعث می‌شد گلی بیشتر بترسد، صدای جیغ گلی تمام اطراف را گرفته‌بود. ناگهان مادربزرگش را دید و بعد مادرش را. در قلب مادرش خنجری فرو رفته‌بود که باعث شد گلی بیشتر گریه کند جسم غرق در خون مادرش را دید و مادربزرگش را که از شدت گریه کردن به نفس‌نفس افتاده‌بود و نمی‌توانست به خوبی نفس بکشد. گلی ترسیده بود، تمام کابوس‌های این مدتش چیزی جز سیاهی نبود! دخترک درون خواب قلبش تند‌‌تند بی‌قراری می‌کرد و خودش را به قفسه سی*ن*ه دخترک می‌کوبید، ناگهان دخترک از خواب پرید. همان پسرک زیبایی که اسمش دامون بود را دید، ناگهان چهره پسرک شبیه همان فرد ترسناک شد. گلی جیغ کشید و دامون خونسرد بود، چون تمام این حالت‌ها را می‌شناخت، دستش را بر روی موهای دخترک کشید و گلی آرام شده‌بود و آرام نفس می‌کشید. دامون به دخترک خیره بود و لبخندی گوشه لبانش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
***
بعد از مرگ‌ مادرِ گلی مادربزرگ تنها کارش گریه کردن بود. گوشه‌ای از اتاقش نشسته‌بود و لبخند می‌زد، گویا اتفاقات زیادی بر روی مادربزرگ فشار آورده‌بودند. دلش برای دخترکش تنگ شده‌بود! می‌خندید و اشک بر روی صورتش می‌چکید، چشم‌هایش رو به سرخی می‌رفتند. ناگهان قلب مادربزرگ تیر کشید، دستش را بر روی قلبش گذاشت و چشمانش سیاهی رفتند، بر روی زمین افتاد. دستانش کنار بدنش افتاد کاملاً بی‌حس بود؛ انگاری نمی‌توانست حرکت کند و بدنش توان حرکت کردن نداشت. چشمانش تار می‌دید و سیاهی می‌رفت، دیگر نمی‌توانست برای زندگی تلاش کند. چشمانش بسته شد و گلی را دید، درحالی که با همان پسرکی او را بارها دیده‌بود می‌خندید، مادربزرگ ترسید اشک از گوشه چشمانش چکید داد زد و از گلی خواهش کرد تا از دست پسرک فرار کند، ناگهان پسرک به طرف مادربزرگ برگشت. همان لبخند همیشگی‌اش را داشت، شروع ‌کرد به خندیدن آنقدر بلند می‌خندید که مادربزرگ وحشت کرد، در کودکی‌اش بارها این صدای خنده را شنیده‌بود. بسیار از این صدای خندیدن پسرک ترس داشت، قلبش از حرکت ایستاده‌بود. درد وحشتناکی در قفسه سی*ن*ه‌اش پیچید، همان دردی قبلاً بارها در خواب احساسش کرده‌بود. چشمانش بسته‌ بود و اشک از گوشه چشم‌هایش به پایین می‌ریخت، دخترکش با لباسی بلند و سفید به استقبالش آمد. دستش را سمت مادرش دراز کرد، مادربزرگ فقط خیره به نوه‌اش بود. از دخترکش خواهش کرد اما دخترکش واکنشی نشان نداد و او را بیشتر سمت خودش کشید. مادربزرگ تا آخرین لحظه التماس دخترش را کرد، تا حدأقل به دختر خودش کمک کند اما او بیشتر و بیشتر مادربزرگش را به سمت دری بزرگ هدایت می‌کرد و لبخند بر روی لبانش باعث می‌شد سرعت اشک‌های مادربزرگ بیشتر شود. مادربزرگ به نوه‌اش نگاهی انداخت، دخترک با موهای سیاه و بلندش و دامن چین‌دار زیبایش که خودش برای او دوخته‌بود، دور خودش می‌چرخید و بلند می‌خندید. نوه‌اش بسیار شاد بود، گوشه لب‌های مادربزرگ لبخندی به وجود آمد. دلش شاد شد بخاطر خنده‌های بلند نوه‌اش شاد و خوشحال بود. مادربزرگ نفسش را عمیق به بیرون فرستاد، همراه دخترکش رفت اما او از همه‌چیز باخبر بود. دستان دخترکش را فشار داد، خوشحال بود که بازهم می‌تواند کنار دخترکش باشد. فکرش درگیر گلی بود، با خود فکر کرد:«می‌تونه از پس تمام مشکلات بربیاد؟ شاید هم پسرک واقعاً عاشق گلیِ و نوه‌اش قراره بلاخره زندگی شادی‌ رو تجربه کنه.» مادربزرگ خوشحال بود اما یادش رفته‌بود در زندگی او و نوه‌اش هیچ خوشحالی وجود ندارد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
روزها می‌گذشت و گلی بیشتر متوجه حسِ زیبایی که به دامون داشت می‌شد. او خوشحال بود و با خود فکر می‌کرد، دامون واقعاً فرشته‌ی نجات او است. او باعث شده‌بود، گلی بلاخره لبخندی بر روی لبانش بیاید، مانند کودکی‌اش گلی درحال بافتن موهای بلندش بود و به این فکر می‌کرد که کم‌کم دیگر آن دخترِ شکسته قبل نیست. حس می‌کرد می‌تواند با همه مشکلات بجنگد. به خودش در آینه خیره شده‌بود. ناگهان عروسکش را کنار آینه دید او را در دستانش گرفت و لبخندی مرموز در بین لبانش جا گرفت، صورتش را چرخاند و عروسکش را از سر تا پایین نگاه کرد و خندید. رو به او شروع به صحبت کرد:
- هیچ جایگاهی داخل زندگی من نداری!
با حالت تأسف خندید و ابراز ناراحتی کرد اما او از نگاه دامونی که از لای در اتاقش داشت به او نگاه می کرد خبر نداشت، پسرکی که خوشحال بود از بابت اینکه توانسته بود دخترک را تغییر دهد و این‌گونه قدرت او بیشتر می‌شد. گلی به عروسکش نگاهی انداخت، سرش را تکان داد به خودش گفت:
- گلی باید با افراد بیشتر سر و کله بزنه، نه عروسکی که نه می‌شنوه نه می‌تونه کاری کنه یا عکس‌العملی نشان بده.
پسرک دستانش را به هم گره داد و وارد اتاق شد. دخترک به سمت او برگشت و لبخندی زد دامون از درون آینه به او خیره شد و شروع به صحبت کرد:
- گلی می‌خوای با‌ هم بریم بیرون؟
گلی ذوق زده سرش را تکان داد و از پشت صندلی بلند شد. کنار پسرک قرار گرفت، پسرک دستانش را در دستش گرفت و به بیرون رفتند. گلی با شوق روی زمین راه می‌رفت و بوی نم خاک را به سرعت درون مشامش می‌کشید. زمستان شده‌بود و باران بیشتر می‌بارید. گلی خوشحال بود او عاشق باران بود اما دامون تنها خیره قطرات باران بود. به این فکر می‌کرد که آیا می‌تواند از گلی محافظت کند؟ یا باعث می‌شود دخترک آسیب ببیند؟ فکرش بسیار مشغول بود. به گلی خیره شد، دخترک با ذوق و شوق بر روی برگ‌های خیس راه می‌رفت و می‌خندید، دامون تنها لبخندی زد. فکرش مشغول بود. با خود فکر می‌کرد، در آینده قرار است چه اتفاقی بی‌افتد؟ آیا همه‌چی خوب پیش می‌رود؟ یا باز هم غم زندگی‌ِ دخترک را فرا می‌گیرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
***
چند سال گذشته بود. گلی بزرگ و بزرگ‌تر شده‌بود. او در این چند سالی از عمرش اندازه یک انسان بالغ شده‌بود. گلی بسیار تغییر کرده‌بود و این تغییرات را مدیون دامون بود، دامونی که در تمام این سال‌ها کنارش بود و تنها دلخوشی او بود. گلی از آن کلبه دیگر خبری نداشت، هنگامی که شنیده‌بود مادر و مادربزرگش چگونه فوت کرده‌اند قلبش به درد آمد اما دیگر به نبود آن‌ها عادت کرده‌بود. به اطرافش خیره شد و لبخندی زد. باز هم در حیاط مادربزرگش بود، در حال کاشتن گل و درخت بود. کم‌کم نزدیک عید بود در این چند وقت متوجه این شده‌بود که دامون واقعا‌ً آن را دوست دارد و این موضوع باعث خوشحالیِ او شده‌بود. عروسکش را در کنارش گذاشته‌بود، برای او دو چشم با دکمه دوخته‌بود تا زیبا شود. ناراحت بود از اینکه با او بد حرف زده‌بود اما این تنها لطف در حق تنها عروسک شب‌های تنهایش بود. موهایش را پشت گوشش فرستاد و با دقت کارش را انجام می‌داد، گلی دیگر آن دختر بچه کوچک و ضعیف نبود. بسیار بزرگ شده‌بود و می‌توانست با هر مشکلی روبه‌رو شود و با او مبارزه کند. دامون در خانه می‌چرخید و مشکوک سرش را به این ور و آن ور تکان می‌داد، با چشمان زیرکش بالا و پایین خانه را نگاه می‌کرد، حس می‌کرد مشکلی او را تهدید می‌کند. نفسس را به بیرون فرستاد و از پنجره به گلی خیره شد، گلی دختر زیبایی بود. حال با تابیدن نور خورشید بر روی صورتش زیباتر شده‌بود. دامون لبخندی زد و گلی را با دقت نگاه می‌کرد. گلی با جدیت و اخم‌هایی که تازگی بر روی صورتش پدیدار می‌شدند، مشغول انجام کارهایش بود. عروسکش کنارش بود. ناگهان حس بدی کل وجود دامون را فرا گرفت. قفسه سی*ن*ه دامون تنگ‌ شده‌بود و نفس کشیدن برایش سخت بود. دستش را به دیوار زد و به عروسک خیره شد. تمام کارهایی که کرده‌بود از پیش چشمانش رد شد. عروسک با آن لبخندی که از نظر دامون ترسناک‌ترین لبخند دنیا بود به دامون‌ نگاه می‌کرد دامون سرش گیج می‌رفت و به‌سختی نفس می‌کشید؛ به تازگی این علائم را حس می‌کرد. هیچ‌گاه به این حال نیفتاده‌بود. بر روی زمین افتاد و نعره بلندی کشید گلی ترسیده دست از کار کشید و به سمت دامون رفت. به دامونی که بر روی زمین افتاده بود خیره شد اما حسی مانع حرکتش می‌شد. می‌خواست به او کمک کند اما نمی‌توانست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
دامون از آن روز به بعد دیگر نمی‌توانست به‌خوبی راه برود. سرش به شدت درد می‌کرد، می‌خواست از گلی خواهش کند تا عروسک را نابود کند اما می‌دانست گلی این‌ کار را انجام نمی‌دهد. انگشتانش را بر روی شقیقه‌اش گذاشت و ماساژ داد. خودش هم نمی‌توانست راه برود، وگرنه تا به حال او عروسک نفرت‌انگیز را نابود کرده‌بود. گلی به سمتش آمد و روبه‌رویش نشست. به او کمک کرد، تا کمی از آب در دستش را بنوشد. دامون بی‌میل آب را خورد و سرش را برگرداند، گلی ناراحت بود از اینکه دامون با او حرف نمی‌زد. دامون عصبی به سمتش برگشت و نعره‌زنان به او گفت:
- اون عروسک زشت و نفرت انگیزت‌ رو نابود کن.
اما گلی دیگر مثل قبل مهربان و دل نازک نبود؛ او هم مثل دامون داد زد و گفت:
- این کار رو نمی‌کنم، به همین خیال باش.
دامون عصبی‌تر شد. گلدان را به سمت او پرت کرد، تیکه‌های گلدان سفالی بر روی پای گلی افتاد؛ از پای گلی خون جاری شد. دامون نمی‌دانست چه اتفاقی برایش افتاده‌است. فقط می‌دانست از اینکه گلی زخمی شده‌است، لذت می‌برد. گلی اشک از گوشه چشمانش چکید و به بیرون رفت. درد پایش طاقت فرسا بود و نمی‌توانست دردش را تحمل کند. عصبی شد و با بیل کوچکش گودالی در باغچه ایجاد کرد، عروسکش را در دستش فشرد و آن را داخل گودال پرت کرد. عصبی خاک را با دست‌هایش چنگ‌ زد و به عروسکش خیره بود. لبخند شروری زد و موهایش را به پشت گوشش فرستاد، عروسکش از نظرش زشت‌ترین عروسک دنیا بود. به سمت دامون رفت و خاک در مشتش را بر روی آن ریخت و گفت:
- خیالت راحت شد؟ ببین عروسکم کجاست!
انگشت اشاره‌اش را به سمت دامون گرفت و به او گفت:
- یک‌بار دیگه بهم آسیبی بزنی تو رو هم داخل همون گودال چال می‌کنم.
دامون بلند و عصبی خندید و خیره چشمان گلی شد. خونسردی‌اش را حفظ کرد تا چیزی نگوید، فقط بلند خندید و به قیافه عصبی گلی نگاه می‌کرد. دخترک اصلاً برایش ترسناک نبود او در دستان دامون بود. حتی همین الان هم خواسته‌ی او را انجام داده‌بود. او می‌توانست گلی را باز هم به همان گلی افسرده و غمگین برگرداند اما تمام این سخنان را در دلش گفت و چشمانش را بست، تا کمی استراحت کند. حتی حوصله حرف زدن با دخترک جسور اما ضعیف را نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
از بحث گلی و دامون مدت‌ها بود که می‌گذشت اما چیزی بینشان تغییر نکرده‌بود، تنها تغییر رابطه‌شان این بود که دامون حتی نیم نگاهی به گلی نمی‌انداخت و گلی کینه‌ای‌تر از دامون، نگران وضعیت حال او نبود. دیگر برایش مهم نبود، چه اتفاقی قرار است بی‌افتد. گلی در حیاط راه می‌رفت و انگشت شستش را گوشه لبش گذاشته‌بود و نگران ناخن دستش را می‌جویید، دلش عروسکش را می‌خواست. به حرف دامون اهمیتی نداد و به‌سمت باغچه حیاط رفت و با دستش گِل‌ها را به سمت دیگر پرت می‌کرد، عروسکش را از خاک بیرون کشید و آن درون بغلش فشرد، آن عروسک تنها شئ با ارزشش بود. آنقدر نگران عروسک بود که حتی دیگر به عواقب کارش هم فکری نکرد، دامون از پنجره خیره به حرکات گلی بود. عصبی مُشتش را بر روی دیوار کوبید. دخترک زیادی بر روی خط قرمزهای او پا گذاشته‌بود و از خط قرمزهایش عبور می‌کرد. عصبی به بیرون رفت و خیره به چشمان گلی شد، دستانش را مشت کرده‌بود و صورتش از عصبانیت سرخ شده‌بود. چشمانش رو به سرخی می‌زد، ناگهان عروسک را از دست دخترک بیرون کشید و آن را درون حوضِ پر از آب پرت کرد، عجیب بود! عروسک کاملاً محو شد. گلی هرچه درون حوض را نگاه می‌کرد، اثری از عروسک نبود. کنار حوض نشست و شروع به گریه کردن کرد. دامون آرام شده‌بود آن موج منفی، یعنی عروسک از بین رفته‌بود. کنار گلی نشست و از او خواهش کرد تا گریه نکند، گلی به دامون خیره شد و به او گفت:
- چرا از عروسکم بدت میاد؟ اون چه آسیبی می‌تونه به من و تو بزنه؟
دامون کلافه انگشتانش را درون موهای پرپشت و زیبایش کشید. حوصله‌ی توضیح دادن به گلی را نداشت دلش خوابی طولانی می‌خواست! دیگر این رفتارهای گلی برایش غیرقابل تحمل بود. به تکان دادن سرش اِکتفا کرد و به چشمان گلی خیره شد و شروع به حرف زدن کرد:
- نمی‌تونم، همه‌چیزهایی که درمورد اون عروسک رو می‌دونم، بهت بگم گلی! فقط برای من و تو خطر بزرگی بود.
از جایش بلند شد و به داخل خانه رفت.
فکر گلی مشغول شده بود نمی‌دانست آن عروسک کوچک چه خطری برای او دارد، عروسکش، کادوی مادربزرگش بود. تنها شئ باارزش زندگی‌اش بود. گلی مانده‌بود و دنیایی از سؤال‌های مختلف. موهایش پریشان دور و اطرافش ریخته‌بود. با فکر اینکه شاید عروسکش را پیدا کند، سرش را بر روی زمین گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
همه‌جا تاریک بود! چشمه‌هایی از آتش در حال جوشش بودند. گلی لباسی سیاه برتنش داشت، ناگهان آتش تمام موهایش را در آغوش گرفت. نمی‌توانست کاری انجام دهد، مانند یک جنازه فقط درحال سوختن در آتش بود. تمام بدنش گرفتار آتش شده‌بود! زبانش نمی‌چرخید، نمی‌توانست حتی جیغ بزند. در آتش می‌سوخت و خون از بدنش چکه می‌کرد. مغز سرش می‌سوخت، اطراف گلی را آتش در بر گرفته بود. دور و بر گلی پر از آتش بود! آتش‌های سوزانی که جان انسان را می‌گرفت! ناگهان چشم‌های گلی نور سفیدی را دید. دخترک زیبارویی را دید، دخترک بسیار زیبا بود. صورتش مانند ماه در آسمان شب در حال درخشش بود، دخترک به گلی نزدیک می‌شد. صدای پاهایش در اطرافش می‌پیچید. به پاهایش زنجیری وصل شده بود، صدای کشیده شدن زنجیر بر روی زمین با صدای بلندی مانند تبلی بر روی مغز گلی رژه می‌رفت. تن دخترک به رعشه افتاده‌بود، دست و پاهایش می‌لرزید! آتش بیشتر آن را می‌سوزاند. چشم‌های گلی دیگر سوی دیدن نداشت. دخترک روبه‌روی گلی نشست، لبخند زیبایی بر روی لب‌هایش بود. گلی در طول عمرش همچین دختر زیبایی ندیده‌بود. چشمان دخترک پر از اشک شده صدای گریه‌هایش در آن غار تاریک و ترسناک می‌پیچید، گریه می‌کرد و جیغ می‌زد. گلی یاد خودش افتاد یاد کودکی‌اش، دقیقاً همین گریه‌ها و همین جیغ‌ها در خانه‌ی مادربزرگش می‌پیچید. دخترک بلند خندید موهای بلندش را پشت گوشش فرستاد، بیشتر نزدیک گلی شد. از چشمانش خون می‌چکید! گلی ترسیده‌بود دیگر بدنش طاقت نداشت، توانش را از دست داده‌بود. دخترک بلندبلند می‌خندید، صورت دخترک به‌خاطر آتش می‌سوخت اما دخترک در حال خندیدن بود، گویا اصلاً مهم نبود که برایش چه اتفاقی دارد می‌افتد! گلی زبانش در دهانش نمی‌چرخید، دستانش را بالا آورد و بر روی دستان دخترک گذاشت. خون بر روی دستان گلی می‌ریخت و دخترک به‌خاطر سوزش آتش داشت ذوب می‌شد، از بدنش خون به بیرون می‌زد، به گلی التماس کرد تا آن را نجات دهد، خواهش کرد تا او را از دست دامون نجات دهد. صدای گریه‌هایش بالا رفت. سرش را بر روی پاهای گلی گذاشت و اشک می‌ریخت. گلی موهای دخترک را نوازش کرد و به حرف‌های دخترک گوش سپرد‌، دخترک گریه می‌کرد و می‌خواست گلی او را نجات دهد، گلی نمی‌توانست کاری کند. ناگهان دخترک ناپدید شد و چشمان گلی بسته شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
دامون به گلیِ غرق در خواب، خیره شد. ناگهان گلی در خواب شروع به بی‌قراری کرد، دستانش می‌لرزید و عرق از سر و صورتش به پایین می‌ریخت. کف دستانش قرمز شده‌بود و صورتش کم‌کم رو به سرخی می‌رفت! عرق کل بدنش و صورتش را خیس کرده‌بود. اشک از گوشه چشمانش به پایین می‌چکید. دامون کنار تخت نشست و خیره به تمام واکنش‌های گلی بود. نم گوشه چشمانش را با نوک انگشتانش گرفت. به اشکی که بر روی ناخن دستش بود، خیره شد. گویی مرواریدی در دستانش گرفته است. دامون تعجب نکرده‌بود، گویا از همه‌چیز خبر داشت؛ از همه اتفاقات! او از کودکی‌اش از تمام کارها و اتفاقات سر درمی‌آورد! دامون پسرکی زیبا که موهای خرمایی رنگ و پرپشتش هر فردی را جذب خود می‌کند، چشمان عسلی رنگش که مانند خورشید می‌درخشد، صورت متناسبش بسیار او را زیبا کرده‌بود، او همه این زیبایی‌ها را از مادر زیبایش به ارث برده‌بود، مادری که در کودکی جلوی چشمان پسرک به قتل رسیده‌بود. دامون بعد از آن اتفاق دیگر آن پسر کوچک و خوشحال نبود، دامون تغییر کرده‌بود! و به دنبال انتقام بود. می‌خواست انتقام خون ریخته شده مادرش را بگیرد و حال داشت از تمام این اتفاقات لذت می‌برد. لذتی وصف نشدنی کل وجودش را در بر گرفته‌بود! نمی‌شود گفت لذت انتقام است؟ یا چیز دیگری؟ هرچه که هست... می‌دانست عاشق گلی است و او را از ته دل دوست دارد و دامون را بسیار خوشحال کرده‌بود. به گلی که در خود می‌پیچید خیره شده بود گویا خواب بدی را داشت می‌دید؛ دامون برای نجات او هیچ تلاشی نمی‌کرد، انگار بدنش بی‌حس بود و توانایی انجام کاری را نداشت تا بتواند دخترک را نجات دهد. گلی بسیار زیبا بود و زیبایی او دامون را یاد مادرش می‌انداخت. دامون نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغضی که گلویش را داشت خفه می‌کرد اِنکار کند و اشکی نریزد. ناگهان یاد روزی افتاد که مادرش درحال نقاشی کشیدن بود و دامون دور و بر مادرش شیطنت می‌کرد و مادرش به او تذکر می‌داد، مادرش به دامون گفته‌بود از کودکی علاقه‌مند نقاشی و طراحی بوده‌است و حال به لطف پدر دامون به آرزویش رسیده‌است. دامون بر روی تخت با اسباب بازی‌هایش بازی می‌کرد که ناگهان صدای چکیدن خون بر روی زمین آمد! دامون مادرش را درحالی که بر روی زمین افتاده‌بود، دید و دستانش شروع به لرزیدن کرد. دامون مادرش را بغل کرد و دستانش پر از خون شده‌بود. اشک می‌ریخت و به مادرش التماس می‌کرد تا بیدار شود اما، مادرش دیگر از پیش او رفته‌بود. در همین فکرها بود که متوجه بیدار شدن گلی و نفس‌نفس زدن‌هایش شد! حالت نگران به خود گرفت و دستان گلی را در دستان خود گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
گلی چند روزی بر روی تخت افتاده‌بود و دامون بسیار از او مراقبت می‌کرد. گلی متوجه اشتباهش شده‌بود و فهمیده‌بود که دامون واقعاً او را از ته دل دوست دارد که این‌گونه از او مراقبت می‌کند. دامون کنارش نشسته‌بود و گلی درحال نقاشی کشیدن بود. گلی به دامون خیره شد و دستان دامون را در دستانش‌ گرفت، به چشمان دامون خیره شد و اشک از گوشه‌ی چشمان گلی بر روی دستان دامون چکید، از دامون خواهش کرد تا عروسکش را به او برگرداند، گلی زیادی وابسته به عروسکش شده‌بود. که آن‌گونه برایش اشک می‌ریخت! دامون جوابی به او نداد و تنها نفس گرمش را به بیرون فرستاد. از روی صندلی بلند شد و به بیرون رفت. در فکر فرو رفته‌بود، آن نمی‌توانست عروسک گلی را به او برگرداند... عروسک باعث آسیب دیدن گلی می‌شد! به تازگی دیدن خواب‌های زجرآور گلی به‌خاطر همان عروسک بود! به طرف حوض رفت و بر روی آن نشست. ناگهان درون آب رفت و چشمانش را بست. تمام اتفاق‌های گذشته‌اش مانند فیلم سینمایی از پیش چشمانش گذشت، مرگ مادرش را دید آن عمارت سلطنتی پدرش، دخترکی که بسیار زیبا بود و به دامون خیره بود، دخترک آن‌قدر زیبا بود که دامون ساعت‌ها به او خیره می‌شد، دخترکی که اسمش آماندانا بود. آماندانا دخترک مو بلندی در آن زمان بود، زمانی که هیچ کدام از دختران موهایشان را بلند نمی‌کردند! زیرا می‌گفتند، موی بلند زیبا نیست اما آماندانای قصه‌ی ما موهایش آن‌قدر بلند بود، که دامون در نگاه اول عاشق دخترک شد. دامون بعد از مرگ مادرش قسم خورده‌بود، تا به هیچ دختری دل نبندد اما دخترک تمام فکر آن را بهم ریخته‌بود. دامون شجاعانه از دخترک درخواست کرد تا کمی با او آشنا شود. آماندانا که دختری جسور و باهوش بود، درخواست او را پذیرفت! آماندانا موهای طلایی رنگ و زیبایی داشت، چشمانش مانند جنگل سبز یشمی بود. چشمانش... چشمانش هر آدمی را جذب خود می‌کرد! دامون تا به حال دختری به زیبایی آماندانا ندیده‌بود. هر گاه به چشمان یشمی رنگ او نگاه می‌کرد، بیشتر عاشق او می‌شد اما پدر دامون که از عاشقی پسرش خبردار شد و از اینکه پسرش وابسته بشود، می‌ترسید. دستور داد تا دخترک را به فلک ببندند و او را به قتل برسانند. ناگهان در روزی که دل دخترک مثل سیر و سرکه می‌جوشید و نگران بود، تصمیم گرفت تا پیش دامون برود، آسمان رعد و برق بسیار ترسناکی زد و باران شدیدی بارید. در راه طولانی دهکده، دخترک را اسیر کردند. گویا آسمان هم دلش به حال آماندانا سوخته‌بود. در آن روز جلوی چشمان دامون او را به قتل رساندند، آماندانا در آخرین دیدارش به دامون گفته‌بود او را هیچ‌گاه تنها نمی‌گذارد حتی اگر بمیرد و به قولش هم عمل کرده‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین