جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [لعبت مفتون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آریادخت با نام [لعبت مفتون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,431 بازدید, 31 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [لعبت مفتون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آریادخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریادخت
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
چشمان دامون در زیر آب ناگهان باز شد، در آب همان دخترک زیبای درون خوابش را دید. دخترک لبخند زیبایی به او زد دستانش را در دستانش گرفت، سرش را کج کرد. گویا انگار تمام صورت دامون را داشت آنالیز می‌کرد! باز هم توانسته‌بود، صورت زیبای دامون را تماشا کند. دامون احساس بدی داشت، دیگر آن حس قبلاً را نداشت! دستانش را از بین دستان دخترک بیرون کشید. دیگر به صورت دخترک نگاه نکرد، دخترک ناراحت و خشمگین شد. دوباره دستان دامون را در دستانش گرفت اما دامون دستانش را سریع بیرون کشید. تقلا می‌کرد تا نجات پیدا کند اما انگار اسیر دخترک بود. باز هم همان حس خوبِ قبلاً در وجودش داشت پدیدار می‌شد اما می‌خواست از آن حس دوری کند، نمی‌خواست باز هم در دام زیبایی دخترک بی‌افتد. او عاشق گلی بود، نمی‌توانست دخترک را از ذهنش بیرون کند. عاشقش بود و همان حس قبلی که به آماندانا داشت، الان به گلی داشت. آماندانا این را حس می‌کرد و خشمگین بود. از گلی برای بار هزارم متنفر شده‌بود! دامون چشمانش را بست، نمی‌خواست به دخترک نگاه کند. آماندانا نزدیک گوش دامون رفت و درون گوشش زمزمه کرد، که گلی را از او می‌گیرد، دامون عصبی سرش را تکان داد و به او گفت که نمی‌گذارد چنین اتفاقی بی‌افتد. دخترک صدایش در اطراف پیچید، صدای خنده‌هایش گوش‌های دامون را آزار می‌داد، ناگهان دامون را به عقب هل داد. دامون درون اتاقش برگشت. شروع به نفس‌نفس زدن کرد، قفسه سی*ن*ه‌اش درد می‌کرد، یاد گلی افتاد! بی‌قرار به‌طرف اتاق گلی رفت اما گلی غرق در خواب را دید، که با آرامش خوابیده‌بود. به طرفش رفت و روی موهای زیبایش را بوسید، زیادی او را دوست داشت و نمی‌گذاشت آسیبی به دخترک برسد و نمی‌خواست دست آماندانا به گلی برسد. او گلی را پنهان می‌کرد و این بهترین راهکار بود. سرش را بر روی دستان گلی گذاشت روی پیشانی دخترک را بوسید. چشمانش را بست و به خواب عمیقی رفت. در خواب ناگهان متوجه تکان خوردن‌های شدید گلی شد. گلی در خواب دست و پا می‌زد. گویا دستانی بر روی گلویش بود و محکم گلویش را فشار می‌داد، دامون گلی را با شدت تکان داد. ناگهان گلی از خواب پرید و دستانش را بر روی گلویش گذاشت و روی گردنش را نوازش کرد، دامون با صدای بم و نگران از او پرسید:
- چی‌شده گلی؟!
دخترک شروع به توصیف کردن خوابش کرد. آماندانا را در خوابش دیده‌بود! داشت خفه‌اش می‌کرد، دامون بیشتر از قبل ترسید اما باز هم تصمیم به پنهان کردن او داشت. به گلی نگاه کرد و به او گفت:
- وسایلتو جمع کن، باید بریم یک‌ جای دور!
گلی ترسیده دستانش را در دست دامون گذاشت. کم‌کم هوا رو به روشنی می‌رفت و گلی و دامون دنبال کلبه چوبی قبلاً بودند اما آن‌ها از اتفاقی که قرار بود بی‌افتد بی‌خبر بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
دامون و گلی حیران در جنگل می‌گشتند و دنبال کلبه چوبی بودند، ناگهان آماندانا جلوی دامون و گلی ظاهر شد! آماندانا خیلی شبیه عروسک گلی بود. ناگهان تبدیل به عروسک گلی شد؛ اما باز هم به شکل واقعی‌اش برگشت! بلند بلند می‌خندید. دامون دخترک را پشت سرش قایم کرد، آماندانا رو به دامون کرد و به او گفت:
- انتقام عشقی که بهت داشتم‌ رو، ازت می‌گیرم!
دامون تیرکمانش را در دستانش گرفت و تیر را به‌طرف او پرت کرد اما آماندانا بیشتر خندید و حتی زخمی‌ هم نشد! آماندانا دامون را به‌سمت دیگر پرت کرد و گلوی گلی را در دستانش گرفت و فشار داد، گلی تقلا می‌کرد و از دامون کمک می‌خواست. دامون بی‌حس بود و نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. گلی کم‌کم نفسش قطع می‌شد و چشمانش بسته می‌شد. از گوشه‌ی چشمان دامون، اشک‌هایش می‌ریخت. عشقش را جلوی چشمانش داشت از دست می‌داد. گلی کم‌کم دیگر هیچ واکنشی نشان نداد و بی‌حال بر روی زمین افتاد. چشمانش بسته بود و نفس نمی‌کشید! آماندانا چشمانش به خون نشسته‌بود و کنار گوشش زمزمه کرد:
- من همون عروسک زشتی بودم. که منو دور انداختی گلی کوچولو!
دامون دیگر هیچ واکنشی نشان نمی‌داد و خیره به جسم بی‌جان گلی بود. عصبی شد و از جایش بلند شد، موهای بلند آماندانا را در دستانش گرفت و سرش را به درخت بزرگ کوبید و پیشانی‌اش را به درخت فشرد. صدای شکستن جمجمه سرش را شنید، کنار گوشش مانند خودش زمزمه کرد:
- تو حقته بمیری... قبلاً هم حقت بوده بمیری، تو یک نفرین شده‌ای!
کل صورت آماندانا را خون در بر گرفته‌بود؛ لبخند عمیقی زد، بدنش بی‌‌جان شد و بر روی زمین افتاد. دامون غمگین، به سمت جسم بی‌جان گلی رفت. چهره معصوم و سرخ دخترک‌ را در بغلش گرفت، بلند داد زد و گلی را به خودش فشرد. عاشق دخترک بود اما عشقش جلوی چشمانش جان داد! دستانش غرق خون بود. لباسِ سفید دخترک آلوده به خون آماندانا شده‌بود. دامون اشک می‌ریخت و از دخترک خواهش می‌کرد تا چشمانش را باز کند. دامون التماسش می‌کرد و به او‌ گفت:
- اگه دوباره چشم‌های یاقوتی و زیباتو باز کنی، بیشتر قدرتو می‌دونم و دیگه هیچوقت‌ نمی‌ذارم‌ چشم‌های خوشگلت بارونی شه!
دامون به تیرکمانش خیره شد. تیری که گوشه‌ای افتاده‌بود را در دستانش گرفت؛ به گلی خیره شد و تیر را در قلبش فرو کرد. با خودش زمزمه کرد، که دیگر حتی در زندگی بعدی‌اش هم عاشق نمی‌شود، او باز هم بهترین کَسش را از دست داد! چشمان دامون از شدت درد بسته شد و تن بی‌جانش کنار گلی افتاد. اشک از گوشه چشمانش چکید. با خود آرزو کرد، باز هم در زندگی بعدی‌اش گلی کوچکش را ملاقات کند! هیچ فرهادی به لیلای خودش نرسید و حال دامون هم به گلی کوچکش نرسید. پایان عاشقی همین‌جا و در همین ساعت است!
پایان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین