- Jul
- 5,152
- 8,036
- مدالها
- 3
چشمان دامون در زیر آب ناگهان باز شد، در آب همان دخترک زیبای درون خوابش را دید. دخترک لبخند زیبایی به او زد دستانش را در دستانش گرفت، سرش را کج کرد. گویا انگار تمام صورت دامون را داشت آنالیز میکرد! باز هم توانستهبود، صورت زیبای دامون را تماشا کند. دامون احساس بدی داشت، دیگر آن حس قبلاً را نداشت! دستانش را از بین دستان دخترک بیرون کشید. دیگر به صورت دخترک نگاه نکرد، دخترک ناراحت و خشمگین شد. دوباره دستان دامون را در دستانش گرفت اما دامون دستانش را سریع بیرون کشید. تقلا میکرد تا نجات پیدا کند اما انگار اسیر دخترک بود. باز هم همان حس خوبِ قبلاً در وجودش داشت پدیدار میشد اما میخواست از آن حس دوری کند، نمیخواست باز هم در دام زیبایی دخترک بیافتد. او عاشق گلی بود، نمیتوانست دخترک را از ذهنش بیرون کند. عاشقش بود و همان حس قبلی که به آماندانا داشت، الان به گلی داشت. آماندانا این را حس میکرد و خشمگین بود. از گلی برای بار هزارم متنفر شدهبود! دامون چشمانش را بست، نمیخواست به دخترک نگاه کند. آماندانا نزدیک گوش دامون رفت و درون گوشش زمزمه کرد، که گلی را از او میگیرد، دامون عصبی سرش را تکان داد و به او گفت که نمیگذارد چنین اتفاقی بیافتد. دخترک صدایش در اطراف پیچید، صدای خندههایش گوشهای دامون را آزار میداد، ناگهان دامون را به عقب هل داد. دامون درون اتاقش برگشت. شروع به نفسنفس زدن کرد، قفسه سی*ن*هاش درد میکرد، یاد گلی افتاد! بیقرار بهطرف اتاق گلی رفت اما گلی غرق در خواب را دید، که با آرامش خوابیدهبود. به طرفش رفت و روی موهای زیبایش را بوسید، زیادی او را دوست داشت و نمیگذاشت آسیبی به دخترک برسد و نمیخواست دست آماندانا به گلی برسد. او گلی را پنهان میکرد و این بهترین راهکار بود. سرش را بر روی دستان گلی گذاشت روی پیشانی دخترک را بوسید. چشمانش را بست و به خواب عمیقی رفت. در خواب ناگهان متوجه تکان خوردنهای شدید گلی شد. گلی در خواب دست و پا میزد. گویا دستانی بر روی گلویش بود و محکم گلویش را فشار میداد، دامون گلی را با شدت تکان داد. ناگهان گلی از خواب پرید و دستانش را بر روی گلویش گذاشت و روی گردنش را نوازش کرد، دامون با صدای بم و نگران از او پرسید:
- چیشده گلی؟!
دخترک شروع به توصیف کردن خوابش کرد. آماندانا را در خوابش دیدهبود! داشت خفهاش میکرد، دامون بیشتر از قبل ترسید اما باز هم تصمیم به پنهان کردن او داشت. به گلی نگاه کرد و به او گفت:
- وسایلتو جمع کن، باید بریم یک جای دور!
گلی ترسیده دستانش را در دست دامون گذاشت. کمکم هوا رو به روشنی میرفت و گلی و دامون دنبال کلبه چوبی قبلاً بودند اما آنها از اتفاقی که قرار بود بیافتد بیخبر بودند.
- چیشده گلی؟!
دخترک شروع به توصیف کردن خوابش کرد. آماندانا را در خوابش دیدهبود! داشت خفهاش میکرد، دامون بیشتر از قبل ترسید اما باز هم تصمیم به پنهان کردن او داشت. به گلی نگاه کرد و به او گفت:
- وسایلتو جمع کن، باید بریم یک جای دور!
گلی ترسیده دستانش را در دست دامون گذاشت. کمکم هوا رو به روشنی میرفت و گلی و دامون دنبال کلبه چوبی قبلاً بودند اما آنها از اتفاقی که قرار بود بیافتد بیخبر بودند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: