جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط WITCH با نام [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,561 بازدید, 34 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع WITCH
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط WITCH
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
عنوان: ماتخانه
نویسنده: ملی ملکی
ژانر: تراژدی، معمایی، جنایی

عضوگپ نظارت (1)S.O.W

Negar_1728066648388.png
خلاصه:
در شهری که دیوارهایش با غبار تردید نفس می‌کشند، جرمی بی‌نام ریشه‌هایش را در حافظه‌ی سایه می‌دواند و قتلی نامکشوف، سایه را به دام بازخوانی خاطره‌هایی می‌کشاند که هر بار، حقیقت‌شان را به شکلی نو بازگو می‌کنند. پس از برملا شدن سرنخی که پرده‌های خیال را پاره کرد، او در راهروهای باریک ذهن، با چهره‌هایی روبه‌رو می‌شود که آشنایی‌شان از نقاب‌هایشان زهرآلودتر است. هر حقیقتی که بیرون می‌جهد، لکه‌ای تازه از دروغ را می‌آفریند و در پایان، نه خبری از گره‌گشایی است و نه نجات؛ وارونگی‌ای‌ست که تردید در آن حکومت می‌کند.

به هر خانه‌ای از شطرنج که در آن شاه مات شود، ماتخانه می‌گویند.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
میکسر انجمن
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,905
56,874
مدال‌ها
11
1717832787806.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی_ مطالعه‌ی این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
مقدمه:
سایه خنجر خاموشی‌ست و بر پیکر آنانی فرود می‌آید که در خرابه‌های غرورش مضحکانه خندیدند. اما چه‌ک*س یارای دارد تا از میان هاله‌های تردید، رازهای تب‌زده‌ای را که در اعماق انتقام خفته‌اند، بر آشوبد؟ آیا آتش انتقام، زخم کهنه را التیام می‌بخشد یا لکه‌های سوخته بر روح می‌نهد؟ شاید تیغ انتقام، پیش از آن‌که خصم را از پای در آورد، در رگ‌های صاحبش زبانه بکشد و اسراری را برملا سازد که بارها باید در سکوت خفته می‌ماندند.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
به نام خالق لوح و قلم

صدای خراشیده شدن دمپایی‌های آبی‌رنگ بر کف سالن، چون زخمی تازه بر اندیشه‌اش می‌نشست و پلک‌های بی‌رمقش را به لرزه در می‌آورد. دیگر نه توان داشت با غروری مصنوعی گام بردارد و نه تاب ریاکاری را داشت؛ اما چگونه می‌توانست آتو به دست کفتارهای همیشه در کمین افتاده، بسپارد؟ غرور برایش همچون جان‌ کشیدن بود و نفس برایش معنایی جز پایداری و مقاومت نداشت؛ هرچند در این سن و سال، در قابی سرد و آهنی به نام زندان، به ناحق مسخ شده‌بود. کابوس شب‌هایش، همان شب نحس و تاریک، تا عمق جانش رخنه کرده‌؛ و کابوس روزانش نبرد بی‌امان با لات‌های زنجیرپاره بود.
ایستاد، چشم‌های سپید و بی‌فروغش را بست. تنها نغمه‌ای که می‌توانست او را از ورطه‌‌ی هراس رهایی بخشد، صدای مهربان و امیدبخش پدرش بود، اما اینک دستش از آن آوای دل‌انگیز کوتاه بود.
مقابل در فلزی سرد اتاق ملاقات ایستاد.
باید می‌رفت به‌سوی مردی که روزگاری با واژه‌ی «نامزد» و «دوست» به دلش پناه داده‌بود، اما حالا از پشت مرزهای کلام به او خ*یانت کرده‌بود. مأمور ملاقات با لحنی تحکم‌آمیز او را به داخل دعوت می‌کرد؛ سایه چشم باز کرد و نفسی فرو داد و بغض سنگینی را با تحمل فرو نشاند.
دستی به چادر سیاه‌رنگش کشید و موهای فر و مواجش را زیر شال آبی‌رنگ نشاند.
در فلزی به نرمی باز شد و چشم‌هایش به مردی افتاد که به‌ زعم روزگار برایش رفیق و همدلی بود. در دلش آهی شکست و زمزمه‌ای نادمانه سر داد: «ای کاش هرگز به فراموشی نیما وانمود نمی‌کردم و سرنوشت را در آغوش یأس نمی‌سپردم…» اما چه سود؟ باز همان دختر مزکار و بی‌پروا سر بر می‌آورد؛ گویی نه او در قفسی تنگ و آهنین گرفتار بود و نه کابوس‌های شبانه به جانش افتاده‌بودند.
مأمور در سنگین فلزی را به عقب راند و سایه گام در اتاق سرد گذاشت؛ اتاقی که تنها مهمانش جدایی و روبه‌رو شدن با گذشته بود؛ میز تیره فلزی و دو صندلی رنگ‌پریده، مهر سکوت را بر خود داشتند. مأمور با چرخشی حساب‌شده جلو آمد و دستبندها را از مچش ربود. سایه مچش را آرام مالید و بی‌اختیار گام در مسیری تاریک نهاد. به صندلی نزدیک شد.
نشست و چشم‌درچشم آن مرد دوزخی دوخت؛ چشمانی که زمانی پناهگاه بودند و امروز آتش دروغ و هجرت را بر جانش پاشیده‌بودند. آرام آدامس را در دهانش چرخاند؛ جویدن آدامس در هر لحظه‌ی حساس، صدای قلبش را به سکوت واداشته می‌داشت و اینک آن لحظه‌ی حساس از راه رسیده‌بود.
صدای طنزآلودی از میان سکوت بلند شد؛ طنین طعنه‌بار سایه که می‌خواست وجب‌به‌وجب بر غرورش بتازد.
- اومدی خونه‌ی جدیدم رو تبریک بگی؟ یکم دیر کردی… ولی چون التماس می‌کنی، ازت می‌پذیرم!
دست خودش نبود.
نمی‌توانست آن روز دادگاه را از یاد ببرد.
نمی‌توانست لحظه‌ای را فراموش کند که چگونه سکوت کرد و پشتش را خالی کرد.
سایه طلبکار بود؛ طلبکار حقی که سیاوش ادا نکرده‌بود.
پس حق داشت که او را تحقیر کند،
حق داشت که از آن دروغ عمیق، از آن خ*یانت بی‌رحمانه، حداقل با زبانش انتقام بگیرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
دست راستش را با وقاری ساختگی روی میز فلزی می‌گذارد. صدای برخورد سرد و فلزگون ساعتش در اتاق می‌پیچید.
توجه سایه ناخواسته به مچش می‌رود. ساعتی که روزی با شوق خریده بود دیگر نیست و جایش را ساعت جدیدی گرفته؛ براق، گران‌قیمت، بی‌روح... درست مثل خود او.
- می‌دونی که؟ شاهدت حرف‌هات رو تکذیب کرد.
صدایش بی‌رحمانه آرام است. نگاهش از روی ساعت خ*یانت‌زده می‌لغزد و در عمق چشم‌هایش فرو می‌رود. همان چشم‌هایی که زمانی خانه‌ی اعتماد بودند و حالا سیاه‌چاله‌ی دروغ شده‌اند.
یاد آن روز دادگاه می‌افتد؛ وقتی پیرمرد همسایه بدون لحظه‌ای مکث، بدون حتی یک نگاه، گفته بود او را آن شب ندیده. لحظه‌ای که دلش می‌خواست پرواز بلد باشد؛ برود و خرخره‌ی پیرمرد را بجود، ولی در سکوت، چشم دوخته بود به پیرمرد، درست مثل خانواده‌ی مقتولی که به چشمان قاتل نگاه می‌کنند و مرگ را از او طلب دارند.
اینک… تنها نگاهش می‌کند و در دلش سوگواری می‌کند برای شرافت گم‌شده، برای روزهای بیشتری که باید در قفسی بگذراند که نه خودش ساخته، نه سزاوارش بوده.
اما لب‌هایش بسته‌اند؛ او یاد گرفته بود چگونه با وقار سقوط کند. چشم در حدقه می‌رقصاند و بی‌حوصله لب می‌زند:
- همینو می‌خواستی بگی؟
در چشم‌هایش، مرد روبه‌رو دیگر سیاوش صبور و فهیم نیست. نه... حالا فقط یک حیله‌گر بی‌چهره‌ است.
دلش می‌خواهد زار بزند. نه آرام و بی‌صدا، بلکه با هق‌هق‌هایی که بند بند وجودش را تکه‌پاره کند. ولی مگر غرورش، این محافظ لعنتی، اجازه می‌دهد؟
سیاوش تنها نگاهش می‌کند.
سایه، به گمان اینکه دیگر چیزی برای گفتن نیست، از جا بلند می‌شود. قدم برمی‌دارد... ولی انگار با هر قدمی که از میز فاصله می‌گیرد، سال‌ها از خودِ قدرتمند گذشته‌اش دور می‌شود.
یادش می‌آید آن روزهایی را که در اداره با اقتدار راه می‌رفت، با نگاهی که ترس می‌پاشید و لبخندی که به کمتر کسی نشان داده می‌شد. اما حالا پوستش نازک شده، روحش سُرخورده و زیر تمام این زره وانمود، دختری ایستاده که از خودش شرم دارد.
مأمور جلو می‌آید. سایه دستانش را بالا می‌آورد، برای آن دست‌بند نفرت‌انگیزی که حالا بخشی از زندگی‌اش شده بود
- بابات فوت کرده. با یه کامیون تصادف کرده و ماشینش از دره پرت شده پایین... .
انگار جهان برای یک ثانیه، نفسش را نگه می‌دارد.
قلبش... اول ساکت می‌شود و نمی‌زند. فقط می‌ایستد، مثل کودک ترس‌خورده‌ای که در تاریکی جا مانده.
بعد، با خشونت و بی‌رحمی شروع به تپیدن می‌کند، چنان‌ که انگار می‌خواهد قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را از درون بشکافد.
مردمک‌هایش گشاد می‌شوند. نگاهی پر از شک و وهم، در چشمانش می‌نشیند. یک هفته پیش با پدرش حرف زده بود. صدای گرمش، آن آرامش همیشگی، هنوز توی گوشش زنده بود.
دروغ است... باید دروغ باشد... چرا؟ چرا باید حالا این را بگوید؟
به‌سمت او برمی‌گردد با نفس‌هایی کوتاه، بریده‌بریده و سی*ن*ه‌ای که مثل جزر و مد بالا و پایین می‌رود، نگاهش می‌کند. هر دم سوز و هر بازدم زهر دارد.
- چرند نباف!
صدایش ترک دارد. نه فریاد است، نه نجوا. فقط درد است. سیاوش تنها نگاهش می‌کند؛ همان‌گونه که به یک حقیقت گورکرده نگاه می‌کنند. نه امید، نه تردید... تنها واقعیت.
در این لحظه، سایه دیگر نه مأمور سابق است، نه مظنون امروز، فقط دختری‌ست که خبر مرگ پدرش، لابه‌لای صداقت و خ*یانت مردی دنیا را در چشم‌هایش آتش می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
تمام وجودش در شعله‌ای از خشم می‌سوزد. انگار قلبش در آتش افتاده و مغزش میان دودهای تیره‌ی انکار و ناباوری دست‌ و پا می‌زند. ذهنش فعان سر می‌دهد که سیاوش دروغ می‌گوید. لابد می‌خواهد آزارش دهد، زهر بریزد در زخمش، نفس را در گلویش بغلتاند. شاید هم فقط نمی‌خواهد باور کند که دیگر کسی نیست که با لبخندی مرغوب نگاهش کند و برایش دختری دارم شاه نداره بخواند.
از جا می‌جهد. مژه‌های بلند و بی‌حالتش لرزشی ظریف بر گونه‌های برجسته و رنگ‌پریده‌اش می‌نشانند. یقه‌ی اتو‌کشیده‌ی مرد را در دستانی که میان لرز و خشم گرفتارند، در چنگ می‌گیرد و فریادی از نقطه‌ی مجهول در وجودش بیرون می‌کشد؛ فریادی چنان پر حرارت که حتی مأمور زن با شنیدنش به عقب می‌جهد.
- مرتیکه‌ی آشغال... این مزخرف‌ها چیه به هم می‌بافی؟
حنجره‌اش خشکیده و زبر شده. خشم، مثل زلزله‌ای بی‌امان از جانش عبور می‌کند و همه‌چیز را ویران می‌کند. سیاوش با ترحم فقط نگاهش می‌کند و همین نگاه، همین تسلط بی‌صدا، بنزینی‌ست بر آتش سایه.
مأمور زن تلاش می‌کند او را جدا کند، اما سایه دیوانه‌تر از آن است که تسلیم شود. با دستش سیلی‌ای محکم نثار مأمور می‌کند. صدای برخورد دستش با صورت زن در فضای یخ‌زده می‌پیچد.
مأمور عقب می‌کشد، انگشتانش را روی گونه‌اش می‌گذارد، انگار بخواهد مطمئن شود واقعاً کسی جرأت کرده بر روی او دست بلند کند. سایه با چشمانی قرمز و نفس‌هایی پاره‌پاره دوباره رو به سیاوش می‌کند. پره‌های بینی استخوانی‌اش از شدت نفس‌نفس زدن بالا و پایین می‌رود.
صدایش دیگر ناله است، فریادی درمانده میان جنون و خواهش. لب‌های کوچک و برآمده‌اش می‌لرزند و این‌بار با بغضی که مرز جیغ را لمس می‌کند، می‌غرد:
- بگو بابام زنده‌س... بگو عوضی!
در یک چشم بر هم زدن، مأمورها در اتاق می‌ریزند. سایه دیگر آدم نیست، پاره‌ای از فاجعه است. دو مأمور تلاش می‌کنند دست‌هایش را از یقه‌ی سیاوش جدا کنند و دیگری شانه‌اش را عقب می‌کشد. او فقط یک جمله را فریاد می‌زند، بارها و بارها، با صدایی که انگار تارهای صوتی‌اش را می‌درد:
- بگو زنده‌ست... بگو بابام زنده‌س!
او را از اتاق به راهرو بی‌روح می‌برند، اما هنوز تمام نشده. با نیرویی عجیب از دل جنون و از ژرف ناباوری... از دست مأمورها می‌گریزد. پاهایش انگار از آتش‌اند و از غیظ و فاجعه نیرو گرفته‌اند. با سرعتی دیوانه‌وار به‌سمت سیاوش بازمی‌گردد. مأمورها با شگفتی دنبال او می‌دوند، اما دیر شده. سیلی‌اش فرود می‌آید، چونان انتقامی ناگزیر و صورت بی‌واکنش سیاوش را به‌سوی چپ می‌چرخاند.
مأمورها دوباره می‌رسند. این بار محکم‌تر بازوان توپر سایه را چون مجرمی خطرناک در چنگ می‌گیرند. زن چهارشانه‌ای جلو می‌آید. دست‌بند را با خشم به دستان لرزان سایه می‌زند و در گوشش زمزمه می‌کند:
- بسه هرچی تازوندی دخترجون.
سایه به مچ‌هایش زل می‌زند. انگار برای نخستین‌بار جسمش را از بیرون می‌بیند. دسته‌ای از موهای فر و مشکی‌اش از زیر روسری بیرون افتاده و روی گونه‌اش چسبیده‌اند و پوست گندمی‌اش در زیر نور سرد سقفی، رنگ‌باخته‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسد. ناگهان زمین زیر پایش خالی می‌شود و مأمورها پیش از آن‌که بیفتد، بازویش را می‌قاپند.
پلک می‌زند. اشک‌های شفاف روی گونه‌هایش می‌غلتید و امید با لبخندی وقیح از دور برایش دست تکان می‌دهد... و می‌رود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
داشت عقلش را از دست می‌داد؛ گویی تمام اندوه هستی، بر شاخه‌های دلش لانه کرده‌بود و قصد پرواز نداشت. صداها خاموش نمی‌شدند. شک، خشم، درد، ترس... هرکدام ساز خودشان را می‌زدند و هم‌زمان فریاد می‌کشیدند.
ناتوان از خاموش‌کردن این هیاهوی بی‌رحم،
مانده‌بود با مشت‌هایی گره‌خورده و توانی تحلیل‌رفته.
سایه تقلا می‌کرد؛ می‌خواست باز هم دستش را بالا ببرد و چک دیگری حواله‌ی صورت سیاوش کند، اما مأموران نمی‌گذاشتند. نفسش نه از آرامش، بلکه از بی‌رمقی بند آمده بود و دیگر چیزی برای هدر دادن نمانده‌بود.
خشم درونش می‌غلتید، اما تنش تاب هیچ واکنشی را نداشت.
سیاوش نگاهش می‌کرد؛ شاید دلش می‌سوخت، اما نه آن‌قدر که بخواهد تغییری ایجاد کند. حقیقت چون آبی ریخته‌شده، قابل‌جمع‌کردن نبود، یا شاید هم برایش مهم نبود که باشد.
وقتی دید هیچ راهی برای دفاع نمانده و حتی حمله هم بی‌فایده‌ست، تمام حجم صدایش را از ته گلو بالا کشید و فریاد زد. صدای خشم‌آلودش در راهروهای سرد زندان پیچید. سیاوش، برای لحظه‌ای کوتاه مردد شد. آن صدا و آن نگاه، گویی تهدید را چون چاقویی، میان سی*ن*ه‌اش فرو کرده‌.
- چی فکر کردی با خودت؟ اینکه بیای یه مشت اراجیف تحویل من بدی و بری؟ به‌خاطر اون شهادت دروغت هم اگه پام برسه بیرون، یه آبرویی ازت می‌برم که اون بیرون از خجالت نتونی سرتو بالا بگیری!
مأموران او را کشاندند، لیکن او بی‌آن‌که از فریاد دست بکشد، با آخرین توان جیغ کشید:
- یه تار مو از بابام کم شده‌باشه، آتیشت می‌زنم، مردک بی‌مصرف!
می‌دانست تهدیدهایش در اینجا خریداری ندارد. نمی‌دانست که آیا روزی می‌تواند این تهدید را عملی کند یا نه، اما گفتنشان حکم آرام‌بخش را داشت؛ انگار که با آن فریادها، خودش را از زیر آوار بیرون می‌کشد.
نور زرد و خسته‌ی مهتابی‌ها روی دیوارهای ترک خورده‌ی راهرو پخش می‌شد. فهمیدن آنکه مقصدش انفرادی‌ست، سخت نبود. با آن واکنش خشن، بهانه‌ای بیشتر نمی‌خواستند برای فشار مضاعف و حواله دادنش به سلول تنگ و پر از تنهایی.
احتمال داشت برایش پرونده‌ای تازه باز کنند؛ تعرض به مأمور، ایجاد درگیری در زندان، یا حتی تهدید علنی. کوچک‌ترین حقوقش هم ممکن بود از بین برود. حتی همان دقایق اندک تماس با دنیای بیرون، ولی هنوز آرام نگرفته‌بود. دلش می‌خواست همان‌جا زانو بزند، مشت به زمین بکوبد و فریاد بزند... شاید کمی سبک شود. دلش مرگ می‌خواست؛ نه برای فرار، بلکه برای خلاصی از این حس پوچی. برای بریدن این طناب بغض که گلویش را به چنگ کشیده‌بود.
سی*ن*ه‌اش سنگین شده‌بود. نفس‌هایش به سختی بالا می‌آمد و صدای خرد شدنشان در جانش می‌پیچید.
سایه می‌خواست محکم راه برود و قامتش را صاف نگه دارد، اما قدم‌هایش از درون تهی شده‌بود. نمی‌خواست ضعفش را نشان دهد، اما نمی‌شد. نمی‌توانست تصویر آن صورت سرد و بی‌احساس را از ذهنش پاک کند. صورت بی‌رحمانه و جدی سیاوش همچنان جلوی چشمانش بود.
صداها هنوز می‌چرخیدند. می‌پیچیدند میان استخوان‌هایش و او با حالی نزار نسبت به تن خودش نفرت پیدا کرده‌بود؛ نفرت از ناتوانی، از آنکه نمی‌توانست کاری کند، نمی‌توانست چیزی را تغییر دهد. فقط با ته‌مانده‌ی غرورش قدم بر می‌داشت و خودش را برای ظلمات پشت آن در آهنی آماده می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
می‌ایستد؛ تنش را می‌لرزاند و چشمانش را می‌بندد. نفسی عمیق می‌کشد، گویی می‌خواهد با همان یک دم بلند، تمام تپش‌های قلب مضطربش را بیرون بریزد. سعی می‌کند به خود بقبولاند که حرف‌های سیاوش جز چرندی بی‌ربط نیست، اما هر چه بیشتر تلاش می‌کند، ذهن منطقی‌اش به‌سوی افکار منفی می‌لغزد‌.
صدای کلید در قفل سلول می‌پیچد و یکی از مأموران، که سایه را از قبل می‌شناسد، در سلول نمناک و تاریک را به آرامی باز می‌کند. مأموری با چهره‌ای سرد و مغموم، بدون آنکه صورتش را برگرداند، چشم انتظار ایستاده. سایه، غرق در امواج خشم و سردرگمی، پاهایی لرزان و بی‌رمق را به داخل می‌کشد. در آهنی با صدای جیرجیر ناهنجار و کشیده‌ای پشت سرش بسته می‌شود و او در سکوت سنگین سلول تنهایی فرو می‌رود.
روزنه‌ی بالای سرش، نور خورشید را درون چهاردیواری تنگ می‌پاشد؛ پرتوهایی که تنها لکه‌هایی محو روی دیوارهای سیمانی می‌اندازند. زمین سرد و خالی، با پتوی پلنگی که از کثیفیش به خاکستری سوخته نزدیک شده، بر کف زمین پهن شده. هر دیوار، سکوت را در آغوش کشیده و نفس‌ها را سنگین‌ کرده‌است. با یک جرقه امید که در ذهنش زبانه می‌کشد، دست بر در سلول می‌کوبد؛ اما بلافاصله حس پشیمانی به‌سراغش می‌آید.
چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا دریچه کوچک آهنی باز شود. صورت مأمور که سایه را خوب می‌شناسد، پر از تردید است. سایه، با صدایی خسته و خش‌دار، لب می‌گشاید:
- سر کمکی که برای انتقالیت کردم، گفتی جبران می‌کنی… هنوز پای حرفت هستی؟
مأمور لب‌هایش را می‌جود، چشمانش میان ترحم و تردید دست و پا می‌زند.
- چیکار کنم؟
سر تکان می‌دهد و با کمی تعلل و فکر کردن، سخنی که قصد گفتنش را به ساناز داشت، تغییر می‌دهد. درست مثل کسی که تلاش می‌کند تردید را از نگاهش دور کند، اما درونش طوفانی از دودلی و بی‌اعتمادی می‌تند. دندان‌ها را به هم فشرده و لحظه‌ای مکث می‌کند تا خواسته‌اش را از میان آشوب احساساتش بیرون بکشد. می‌داند که سؤال درباره‌ی فوت پدر و جزئیات پزشکی قانونی می‌تواند پرسشی آزاردهنده باشد، اما در این ظلمت تنها سلاح اوست.
می‌خواست از او درخواست کند تا با رفیقش مارال تماسی پنهانی داشته‌، اما در لحظه سخنش را تغییر می‌دهد و از او می‌خواهد تا ماجرای فوت پدرش و درباره‌ی شاهد پرونده‌‌اش پرس‌‌وجو کند و به‌طور دقیق برایش بازگو کند.
وقتی دریچه‌ی سلول بسته می‌شود، هیبت سیاه تاریکی روی تنش سنگینی می‌کند. نوری کم‌رنگ از شکاف زیر در به داخل می‌تابد و بر سنگ‌های سرد خطی لرزان می‌کشد؛ خطی که چون قلب او به نامنظمی می‌لرزد. ستون‌های صبر و تحملش یکی‌یکی فرو می‌ریزند؛ تنش می‌شکند و زانوانش خم می‌شود تا خود را روی زمین مرطوب فرو اندازد.
از چشم‌هایش اشکی ناخواسته سرازیر می‌شود و روی گونه‌هایش نقش درد را حک می‌کند. هر هق‌هق خاموش، زخمی تازه به روحش می‌زند و تلخی مرگ پدر را بار دیگر شخم می‌زند. امیدی محکوم به فنا در دل دارد؛ امیدی واهی که همچون موریانه در عمق جانش رخنه کرده‌است.
دست‌هایش بی‌اختیار شروع به لرزیدن می‌کنند؛ هر لرزش انگار فریادی‌ست که هنوز آرام نگرفته. کف پاهایش را روی هم فشار می‌دهد تا لرزش را مهار کند، اما ارتعاش دست‌ها عمیق‌تر می‌شود، انگار هر تپش خون در رگ‌هایش از درد و خشم خبر می‌دهد. تصاویری از گذشته‌ی روشن و بی‌غم در ذهنش جرقه می‌زند و در مقابل دیوارهای سرد سلول، تاریکی را خفه می‌کند. تنهایی و سکوت سهمگین، او را در فشار سنگینی می‌گیرد و تنها صدای تپش قلبش در فضای خفه طنین می‌اندازد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
تصویر آخرین لحظه‌های پدرش، ناخودآگاه، چون سایه‌ای سنگین، مقابل چشمانش جان می‌گیرد و به رقصی غمناک در می‌آید؛ رقصی که زخم‌هایش را تازه‌تر می‌کند و ولوم زجه‌های بی‌صدا و خفه‌اش را تا حد انفجار بالا می‌برد.
تمام ترسی که از روزهای قبل در دلش لانه کرده بود، حالا واقعیت تلخ و وحشتناک شده‌بود. پدرش را از دست داده بود. آن کسی که همیشه تکیه‌گاهش بود، دیگر نبود.
دلش پر بود از نفرت و یقین داشت که این بلایی که سرش آمده به‌دست همان‌هایی‌ست که سیاوش برایشان کار می‌کند؛ کسانی که با پول‌های چرکینشان، رد پای جرم و جنایت را پاک می‌کنند و بی‌رحمانه جان‌ها را می‌ستانند.
در میان زجه‌ها و بغض‌های خفه، زمزمه‌ای سرسختانه از ته دلش بالا می‌آید: «کاش آن گزارش‌ها را جدی گرفته بودم، کاش به جای پاپوش ساختن و بی‌توجهی، پای سیاوش و مأموران رشوه‌گیر می‌ایستادم. کاش دست از تعقیب و تهدید نمی‌کشیدم و بی‌خیال نمی‌شدم؛ آن‌وقت شاید حالا، پدرم زنده بود و خانه‌مان پر از نور و آرامش بود و در مسیرم قدم می‌زد.»
اما حالا همه این‌ها فقط خیالی ویران بود؛ دیوانگی مانند گلوله‌ای آتشین در سرش شعله می‌کشید. دست‌هایش می‌لرزیدند.
سرش را میان دستانش گرفت، انگار می‌خواست دنیا را از وجودش بیرون کند.
یک حس ناگهانی و دردناک، ندامت را چون سیلی محکم به قلبش می‌کوبید؛ پشیمانی عمیقی که حتی با گریه‌های بی‌وقفه‌اش هم آرام نمی‌گرفت. دستش به‌سمت مچش رفت و بی‌اختیار پوستش را خراش داد؛ شاید با این درد فیزیکی می‌خواست زودتر از آن درد بی‌انتها رها شود، شاید می‌خواست خود را مجازات کند برای ناتوانی‌اش در محافظت از عزیزترین آدم زندگیش.
صدایی از درونش، سرد و نامطمئن، زمزمه می‌کرد: «فقط همین یک شب را به سوگواری پدرت اختصاص بده؛ فردا دیگر باید به سمت مرگ و انتقام قدم برداری.»
اما خودش هم شک داشت؛ شک داشت بتواند تحمل کند، شک داشت راهی برای پیدا کردن مسبب تمام این فلاکت‌ها بیابد. نمی‌دانست از کجا شروع کند، چگونه در زندانی که محکوم شده بود، عدالت را به دست آورد و حقیقت را روشن کند.
***
نور زرد و کم‌جان چراغ دیواری، مثل رمق آخرین نفس، سایه‌ای لرزان بر دیوار پاشیده بود. سکوت، سنگینی‌اش را همچون پتکی بر سر فضا می‌کوبید؛ تنها ضربان یکنواخت عقربه‌های ساعت بود که مثل قلبی بیمار، ریتمی نامطمئن به اتاق می‌داد.
فرد ایستاده، مشت‌هایش را آن‌چنان فشرده بود که بندهای انگشتانش چون استخوان‌های ترک‌خورده از زیر پوست بیرون زده بودند. گاه رها می‌کرد و گاه دوباره در هم می‌پیچید، گویی با هیولای خشم درونش گلاویز بود. صدای خش‌دارش، مثل تیغی که آهسته بر آهن کشیده شود، بالاخره پرده‌ی سکوت را درید:
- کی بهت اجازه داد؟
نیم‌رخش در تاریکی مدفون بود و آن بخش آشکار، لرزشی از تهدید در خطوطش داشت. مرد نشسته پلک‌هایش را با اضطراب به هم فشرد؛ لب‌های خشکیده‌اش را تر کرد و با صدایی لرزان که بیشتر شبیه اعترافی شرمگین بود، گفت:
نمی‌خواستم این‌طور بشه... .
ایستاده قدمی جلوتر آمد. سایه‌ی کش‌آمده‌اش مثل حیوانی وحشی روی دیوار جست. نفس‌هایش عمیق، اما گسسته بود؛ صدایی شبیه به باد توفان‌زده در سی*ن*ه‌اش می‌پیچید.
- اما شد!
مکثی کوتاه، آن‌قدر سنگین که حتی هوا هم جرأت جریان نداشت. دستانش با خشونتی بی‌پروا بر لبه‌ی میز فرود آمدند و تنش را خم کردند. چشم‌ها همچون آتش نیمه‌خاموشی بودند که در سکوت خاکستر، ناگهان زبانه کشیدند.
- می‌فهمی چه غلطی کردی؟
مرد نشسته جا‌به‌جا شد، اما نگاهش همچنان صامت و سنگی باقی ماند. فقط دو واژه سرد، آرام و بی‌روح از دهانش گریخت:
- لازم بود.
مشت بر میز فرود آمد و لرزشی در روح اتاق دوید. چراغ سقفی در قید رشته‌ی سیم باریکش لرزید، نورش لغزید و سایه‌ها دیوانه‌وار بر دیوارها رقصیدند.
- لازم؟! اگه تو احمق حواست رو جمع کنی، لازم به این کثافت‌کاری‌ها نیست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
صدایش حالا مثل زه کمانی که بیش از حد کشیده شده باشد، از شدت خشم می‌لرزید. عقب رفت، قدم‌هایش مثل کوبش طبل جنگی در سکوت اتاق طنین انداختند و ناگهان ایستاد؛ خشونت نگاهش بر تن سایه‌ی نشسته فرود آمد.
- نباید این‌طور تموم می‌شد.
نفسش را با فشار بیرون داد، انگار این جمله زخمی بود که حتی گفتنش چون جرقه در گلبول های قرمزش بود.
صدای مرد نشسته شکستنی و بی‌پروا از میان لبان خشکیده‌اش خزید:
- می‌خواستی چی کار کنم؟ صبر کنم تا همه‌چیز رو لو بده؟
سکوتی سهمگین بر فضا فرود آمد. ایستاده سرش را کمی خم کرد؛ چشمانش به نقطه‌ای خیره ماندند، بی‌حرکت چونان درنده‌ای که لحظه‌ی حمله را می‌سنجد. ثانیه‌ها کش می‌آمدند. بعد، با صدایی آرام، اما قاطع و بی‌لرزش، گفت:
- آره.
مرد نشسته تکان نخورد؛ تنها سایه‌ی بی‌جانش روی دیوار تکان می‌خورد، گویی این جواب را از پیش در حافظه‌ی تاریکش حک کرده بودند.
انگشتانی که تا لحظه‌ای قبل به مشت خشم بدل شده بودند، آرام باز شدند. هوا را با نفسی عمیق شکافت، اما شعله‌ی خشم هنوز زیر خاکستر نگاهش می‌سوخت.
- دفعه‌ی بعد… .
قدم‌هایش نزدیک‌تر شد. حالا صوت زمزمه‌ای سرد و خزنده بود؛ تهدیدی که آرام اما نافذ، مثل تیغی پنهان بر پوست می‌لغزید:
- قبل از اینکه یه تصمیم احمقانه‌ی دیگه بگیری… اول مشورت کن.
سکوتی سربی دوباره بر اتاق فرو ریخت. تنها ردی از نفس‌ها، همراه با تیک‌تاک ساعت، در هوا معلق بود. بعد صدای دورشدن قدم‌ها، چون عقب‌نشینی طوفان، فضای یخ‌زده را ترک کرد.
دست‌گیره‌ی در به آهستگی پایین رفت، فلز آن ناله‌ای ضعیف کرد و در باز شد. پیش از آن‌که بسته شود، صدا، آخرین زمزمه‌ی تهدید را در تاریکی کاشت:
- اگه دفعه‌ی بعدی در کار باشه... .
***
سایه
در گوشه‌ای تاریک و نمور خزیده‌بود، دستان سستش را به دور زانوهایش حلقه کرده و با حرکتی نامنظم، مثل موجی از جنون در خودش تاب می‌خورد، گویی تنها وسیله‌ای برای نگه داشتن خودش از فروپاشی‌ست.
چشمان خشک و بی‌رمقش، از پیکر بی‌جان سوسکی که چند سانت آن طرف‌تر جان داده‌بود، جدا نمی‌‌شود، اما نگاهش دیگر هیچ چیزی نمی‌دید. همه‌چیز تهی بود، مثل جهانی که فراموش کرده است او وجود دارد.
ذهنش پر بود از غرش‌های لرزنده: «چرا؟ چرا همه چیز این‌قدر بی‌معناست؟ چرا هنوز نفس می‌کشم وقتی که نفس پوچی در رگ‌هایم دمیده می‌شود؟» خاطرات پدرش مانند کابوسی بی‌‌انسجام با دلبری بر دورش می‌چرخند و با عشوه به او لبخند می‌زنند. شعری که زیر لب زمزمه می‌کرد، حالا تبدیل به طنابی از یأس شده‌بود که دور قلبش حلقه زده‌بود.
در سلول باز می‌شود و ساناز با مکثی نچندان طولانی، وارد می‌شود. سایه او را از گوشه‌ی چشم می‌بیند، اما نگاهش دیگر یارای ارتباط را ندارد و تنها بازتاب تهی شدن هستند؛ پوچی‌ای که با هر نفس سنگین‌تر می‌شد. ساناز قدم برداشت، ظرف شام را روی پتوی چرک می‌گذارد و مقابل اویی که شبیه مجسمه‌ای از جنون و سردرگمی‌ست، می‌ایستد و قلبش در دستان ترحم فشرده می‌شود. سایه صدایی از دنیا نمی‌شنود، فقط حضور ساناز را مثل سایه‌ای بی‌اثر بر روی جسم مچاله از پوچی‌اش حس می‌کند.
افکار سایه، همانند پرنده‌ای وحشی در قفس مغزش، بالا و پایین می‌پریدند:
«همه‌چیز بی‌ارزش است… پوچی همین است… چه احساسی دارم؟ چرا هنوز نشسته‌ام؟ چرا نمی‌روم؟ کجا بروم؟»
یک لحظه فکر خودکشی به ذهنش رسید و بلافاصله با عربده‌ آن را پس زد، زیرا حتی مرگ هم برایش معنایی نداشت؛ فقط یک پوچی دیگر بود که می‌توانست او را لمس کند.
ساناز دست‌پاچه و محتاط، نگاهش را از نگاه سایه می‌ربوید، انگار می‌ترسید ترحم در چشمانش نفوذ کند.
لبان ساناز آرام باز شد و سعی کرد دست‌های چرکین و کریح خاطرات را از گلوی سایه پس بزند و امان از آن دست‌های سمج و منفور... .
- بابات وقتی از شمال برمی‌گشته، تصادف کرده… انگار کنترل ماشین از دستش خارج شده بوده و ...ماشین افتاده پایین.
چشم‌های متورم و قرمزش را تکان داد و با خود اندیشید: «اینک چه احساسی داری؟ اندوهت سنگین‌تر شده یا نه؟! بیشتر خشم خود را در بغلت جای داد یا غم؟ پوچی همین است.»
حتی با شنیدن این خبر هیچ احساس در او ادراک نشد، فقط تهی بود و این تهی بودن سنگینی‌ای داشت که می‌توانست روح هر موجود زنده‌ای را بجود و تف کند. ذهن طاعون‌زده‌اش باز هم شروع کرد به پرواز و اوج در جنون: «بهای سنگینی را پرداخته‌ای نه؟ چرا دست نکشیدی؟ پیکر بی‌جان پدرت همان بهای عظیمی است که باید می‌پرداختی. چقدر حقیر و منفور هستی!
در این رنج بمیر احمق. حتی لایق مردن هم نیستی بی‌مصرف!»
نگاهش را کمی بالا می‌آورد و مردمک‌هایش را به ساناز ‌می‌دوزد، اما نگاهش دیگر نگاه نبود؛ حفره‌ای بی‌انتها بود که از میان آن، تکه‌های پوسیده‌ی ذهن فرو می‌ریخت و در همان سکوت سلول، سایه غرق شد؛ غرق در خود و در هیچ، در جنون بی‌رحم و در تراژدی‌ای که هیچ کسی نمی‌توانست لمسش کند و او آن را در آغوش گرفته‌بود.
نگاهش شکاک و خیره می‌شود و مردد و تردیدآمیز به ساناز چشم می‌دوزد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین