جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Erebus با نام [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,193 بازدید, 34 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Erebus
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 3
بازدیدها NaN
اولین پسند نوشته 2
آخرین ارسال توسط Erebus
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
946
مدال‌ها
2
- خودم کج و کوله‌م که بگم تو خریدی؟ بابام می‌دونه تک تومن تو جیبت نداری. بنال من و کجا می‌خوای ببری. باز مثل اون سری من و به بهونه‌ی پیاده‌روی نبری بیرون شهر سگ‌ها بِکنن دنبالم!
- هنوز یادته؟ من‌ که برات نوشابه و دوتا از اون کیک گرون‌ها خریدم یادت بره! دیگه چته؟
- یادم بره نیم ساعت داشتم با سرعت نور می‌دوییدم؟ لعنتی من دستشویی داشتم. اگه اون ماشینه ردشون نمی‌کرد همون‌جا پاچه‌ی منو ریش‌ریش می‌کردن‌‌!
- یه‌‌طور میگی انگار من با دهنم داشتم می‌دوییدم!
- تو که رفته بودی اون‌ور جاده! من بودم که سه‌تا سگ پشت سرم واق‌واق می‌کردن!
- من رفتم اون‌ور که یه‌دونشون بیاد سمت من تو اذیت نشی. به من چه که شیفته‌ی پر و پاچه‌ی تو شده بودن!
- تو که داشتی داد می‌زدی من اصلاً خوشمزه ‌نیستم. اون شام جوجه خورده، اون و پاره کنید!
- هان؟ اهم می‌خواستم در ادامه بگم منم چلو کباب خوردم. اگه جوجه دوست ندارین بیاین من و پاره کنید که مرده اومد نجاتمون داد.
- مرده که پنج دقیقه بعدش اومد! ولش کن بگو می‌خوای من و کجا ببری.
مارال با هیجان خود را جلو می‌‌کشد و دستانش را بر روی میز می‌گذارد.
- امشب یه مسابقه‌ی بوکسه. نه از این مسخره بازی‌ها! از اون‌هایی که میلیاردی روی بوکسورها شرط بندی می‌کنن!
- دخلش به من و تو چیه؟ می‌خوای با جیب خالی بری ریالی شرط بندی کنی؟
- من و چه به این غلط‌ها! میگم بیا بریم مسابقه رو ببینیم.
- چطور بریم تو کودن؟ قیافمون و ببینن پرتمون کردن بیرون!
- نیما بوکسورشه ولی نمی‌تونیم با اون بریم.
- چرا؟
- اهم، ازم پول می‌خواد.
- به‌خشکی شانش. پس چطور بریم؟ نکنه می‌خوای از دیوار بکشیم بالا؟
- دیوار‌هاش بلنده، نمیشه!
- مگه جاش و دیدی؟
- آره‌ گاراژه مال بابای نیما بود.
- تو گاراژ مسابقه میدن؟
- نه بابا! این گاراژه نیمه کاره بود. باباش دیوارش و که کشید اون اتفاق براش افتاد. دیگه نیما کردش باشگاه. بیرونش درب و داغونه وگرنه توش خیلی خفنه!
- چرا بیرونشم درست نکرده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
946
مدال‌ها
2
- فکر کنم چون باباش اون گاراژ رو درست کرده دلش نیومده به بیرونش دست بزنه.
- توشو دست زده اون بیرونشم درست می‌کرد دیگه!
- تنها کسی که می‌دونه فازش چیه خداست.
سایه شانه‌ای بالا می‌اندازد و به گارسون که در حال گرفتن سفارش‌های میز بغلی بود اشاره می‌کند.
- آقا یه دوتا برش کیک برای ما میاری؟
سپس رو به مارال می‌کند.
- چطور بریم تو؟ وایی خیلی خفنه که یه مسابقه‌ی بوکس زنده ببینیم‌.
- وای آره یادت باشه تخمه بخریم. نظرت چیه با این‌هایی که میرن مسابقه رو ببینن بریم تو؟ این‌طور برامون دردسرم نمیشه.
- می‌برنمون؟
- آره بابا خفتشون می‌کنیم. رفتیم تو دیگه از کجا می‌خوان بین اون همه آدم پیدامون کنن!
سایه سری تکان می‌دهد.
- آره فکر خوبیه‌.
بعد از چند دقیقه که مشغول تماشای خیابان بودن؛ گارسون با لبخند کیک‌ها را بر روی میز می‌گذارد و دور می‌شود.
مارال با چشمانی که هر بیننده با دیدنشان می‌توانست قلب‌هایی به رنگ قرمز در آن‌ها مشاهده کند به کیک نگاه می‌کند. بدون اندکی صبر به سرعت چنگال را برمی‌دارد و کل برش کیک را در دهانش جا می‌دهد‌.
چشمانش را می‌بندد و کیک را با علاقه و لذت می‌جود‌. لپانش هرکدام به اندازه‌ی توپی کوچک شده بودند و این چهره‌ی او را بامزه‌تر نشان می‌داد. میزِ بغلی که چند دختر بر سرش نشسته بودند با دهانی باز به مارال نگاه می‌کنند و حیرت‌زده می‌شوند که چگونه توانسته آن حجم از کیک را در دهانش جا بدهد‌.
سایه با دماغی چین افتاده نگاهش می‌کند.
- الان خفه میشی و تیتر خبرها میشه دختری که با کیک خودکشی کرد.
مارال بی‌توجه به تیکه‌اش با همان لپ‌های باد کرده برای میز بغلی و دهان‌های بازشان چشم گرد می‌کند و سرش را به معنی به چه نگاه می‌کنید، تکان می‌دهد‌.
سپس کمی قهوه‌ می‌نوشد که بتواند راحت‌تر آن حجم کیک را قورت دهد.
سایه پوکر نگاهش می‌کند و او بی‌خیال پنج انگشتش را بالا می‌آورد و مقابل سایه می‌گیرد.
سایه سؤالی نگاهش می‌کند که با انگشتانش شروع به شمارش می‌کند. سایه با فهمیدن منظورش با تأسف نگاهش می‌کند.
- قحطی بیاد اولین نفر سَقط میشی. نفس بکش زنیکه الان میمیری!
مارال تا پایین آوردن آخرین انگشتش کیک را می‌جود و قورت می‌دهد و یک قلوپ قهوه‌ پشتش می‌نوشد.
- هولم کردی کیک و خوب نجوییدم. به‌خاطر همین الان کیکت رو میدی من می‌خورم.
سایه چشم گرد می‌کند.
- چی؟ بیا اسنپ بگیر برو تو کوچه بابا!
- نذاشتی طعمشو خوب بفهمم پس الان کیکت رو من می‌خورم تا بفهمی باید ساکت باشی و بذاری از کیکم لذت ببرم!
- ور‌ور نکن؛ کیکت رو خوردی می‌خوای بیای کیک منم بخوری؟
- آره دقت کن ببین چطور همش رو می‌خورم.
سپس بشقاب کیک را به‌سمت خود می‌کشد که سایه به سرعت همین کار را متقابلاً انجام می‌دهد. آرام و با حرص لب می‌زند:
- ولش کن زنیکه الان بشقاب مردمو می‌شکونی!
- نذاشتی کیکم و خوب بخورم پس الان باید کیکت رو من بخورم.
- بهونه‌ی بهتر پیدا نکردی؟ میگم ولش کن تا داد نزدم!
- کیکت مال منه پس الان کیک تو نیست و دیگه مال منه.
- رپ می‌کنی برام؟ میگم کیکمو ول کن تا داد نکشیدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
946
مدال‌ها
2
مارال باشه‌ای می‌گوید و غیرمنتظره با دستش برش کیک را برمی‌دارد و در همان حال بشقاب را رها می‌کند‌ و بشقاب با شتاب در بغل سایه پرتاپ می‌شود. تا سایه به خود بیاید کل کیک را مانند قبلی در دهانش جا می‌دهد.
سایه با دهانی باز به بشقاب و بعد از آن به لپ‌هایی که کیکش را درونش جا داده بود، نگاه می‌کند. مارال تا می‌بیند سایه در شوک است دست دراز می‌کند و قهوه‌اش را هم سر می‌کشد.
سایه با خشم و دندان‌هایی که چفت یکدیگر شده بودند، زمزمه می‌کند:
- گور خودتو کندی زنیکه.
مارال بی‌خیال نگاهش می‌کند و به جویدن کیکی که صاحبش سایه بود، ادامه می‌دهد.
سایه چشمانش را با حرص می‌بندد.
- بتمرگ تا برم خلاء بعدش میام به حسابت می‌رسم مفت خور.
مارال لبخند ملیحی تحویل اخم‌های درهمش می‌دهد و انگشت اشاره‌اش را به معنای موافقت بالا می‌آورد.
با ابروانی درهم بلند می‌شود و به‌سمت سرویس بهداشتی می‌رود. در اواسط راه برمی‌گردد به مارال نگاهی می‌اندازد. وقتی مطمئن می‌شود که حواسش به او نیست به سرعت پشت ستونی پناه می‌گیرد. از پشت ستون به مارال که بی‌خیال با لپانی باد کرده، فارغ از هرچیز بیرون را تماشا می‌کرد و کیک خوش‌بوی او را می‌جوید، نگاه می‌کند و با چشمانی که از آن‌ها شیطنت چکه می‌کرد، دستانش را در جیب کاپشنش فرو می‌برد. با لبخندی که هیچ رقمه نمی‌توانست جمعش کند به‌سمت در می‌رود و در همان حال به مارالی که حواسش به او نبود نگاهی می‌اندازد. از در بیرون می‌رود و سپس چند قدم به‌سمت بالا برمی‌دارد تا مبادا مارال از شیشه‌ی کافه او را ببیند و نقشه‌اش لئو برود. بعد از چند دقیقه گوشیش زنگ می‌خورد. با لبخند از جیبش درمی‌آورد و تماس را وصل می‌کند و صدای بی‌حوصله‌ی مارال بلند می‌شود.
- رفتی خلاء یا فضا؟
- مارال یه کاری برام پیش اومد مجبور شدم برم.
- یعنی چی! کدوم گوری رفتی؟ فلنگو بستی که پول و بندازی گردن من نکبت!
- گلم این حرف‌ها چیه؟ گفتم که یه ‌کاری پیش اومد!
- خفه‌شو افلیج. تو چه کاری داری که من خبر ندارم؟ برگرد بیا پول و حساب کن تا زنگ نزدم به بابات بگم منو با یه فاکتور تنها گذاشتی. می‌دونی که بابات چقدر من رو دوست داره؟
- می‌خوای چوقلی کنی؟
- سایه‌جونم بیا منو با این فاکتور که هم قدمه تنها نذار. بیا قول میدم دیگه دست به خوراکی‌هات نزنم.
- کم حرف بزن. پرداخت کن یه دو ساعت دیگه بیا دنبالم بریم مسابقه رو ببینم. کاری نداری؟
- سایه بگیرمت دونه‌دونه اون پشمای فرفریتو می‌کنم. نمی‌ذارم یه سیم ظرف‌شویی تو سرت بمونه. اگه اون گیس‌های فرفریت و نگرفتم ببندم به دم اسب مارال نیستم.
سپس با خشم تلفن را قطع می‌کند. بعد از چند دقیقه بعد از پرداخت صورت حساب با عصبانیت از کافه خارج می‌شود. در حالی که زیر لب ناسزا‌هایی پر و پیمان نثار سایه می‌کرد، چشمش به او که چند قدم آن طرف‌تر ایستاده بود و با لبخندی ملیح برایش دست تکان می‌داد، افتاد.
با تعجب کمی نگاهش می‌کند و ناگهان با عصبانیت به‌سمش می‌دود. سایه با چشمانی گرد شده ابتدا تنها نگاهش می‌کند و وقتی متوجه می‌شود چیزی نمانده تا به گفته‌های خودش فرفری‌هایش را دانه‌به‌دانه بکند با تمام قوا پا به فرار می‌گذارد. در همان حال فریاد می‌کشد:
- یکی این شیر دریایی خشمگینو بگیره!
مارال با عصبانیتی که در صدایش موج میزد، متقابلاً فریاد می‌کشد:
- یه شیر دریایی نشونت بدم که ده‌تا شیر دریایی و ساحلی از اون گاله‌ی گشادت بزنه بیرون!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
946
مدال‌ها
2
«حال»
به چهره‌ی بی‌روح و رنگ پریده‌اش نگاهی می‌اندازد. می‌دانست بی‌هوش است برای همین با خیالی راحت با پشت دست آرام گونه‌اش را نوازش می‌کند. هم دلش می‌خواست تنگ در آ*غو*شش بگیرد تا آرام شود و هم بر سرش فریاد بکشد و برای به خطر انداختن جانش توبیخش کند. ناگهان به یاد می‌آورد که او دگر تنها برای سایه یک دوست است، نه شوهر آینده‌اش و نه یک نامزد دلباخته. دستش را پس می‌کشد و تمام اجزای صورتش را با جزئیات و دقت از نظر می‌گذراند.
به گودی زیر چشمانش نگاه می‌کند. دلش می‌خواست کسی که او را این‌گونه از سایه‌اش دور کرده بود به دار بی‌آویزد و جان کندش را نگاه کند؛ اما به صبر ایمان داشت و خوب می‌دانست مقصر اصلی این جدایی ندانم کاری‌های خود سایه است.
بتادین را برمی‌دارد و بر روی پنبه سرازیر می‌کند و آرام پنبه را بر روی شکافی که نخ‌های بخیه پوست را به هم چسبانده بود، می‌کشد.
سایه در بی‌هوشی اخمی می‌کند و ناله‌ای از میان لب‌های بی‌رنگش بلند می‌شود. اخم‌هایش بیشتر در هم می‌شوند و چشمانش را با کلافگی بر هم می‌فشارد. گویی که انگار او هم با سایه‌اش درد می‌کشد. دلش می‌خواست بیرون برود و تا توان دارد مارال را مهمان مشت و لگدهایش کند تا‌ او باشد دگر نقشه‌های مسخره‌اش را بر روی سایه پیاده نکند.
پنبه‌ را در ظرف فلزی که بر روی عسلی کنار تخت قرار دارد پرتاب می‌کند و مشغول پانسمان دست و شکمش می‌شود. بعد از انجام کارش با دستانی که خون سایه‌اش بر روی آن‌ها جولان می‌داد به چهره‌ی دلبرش زل می‌زند. نگاه کردن به دستانش اعصابش را تحریک می‌کرد و نیم‌نگاهی به دستان آلوده به خون سایه‌اش باعث میشد چشم ببندد و سر کسانی که مسبب جاری شدن این خون بودند را با گیوتن بزند. به کیسه‌ی خون که بر روی دستگاه در حال تکان خوردن بود تا لخته نشود نگاهی می‌اندازد تا ببیند چقدر از آن باقی مانده است.
سپس به موهای فرفری سایه نگاه می‌کند و دلش پر می‌کشد برای لمس دوباره‌ی موج آن‌ها. بی‌میل دل از نگاه کردن به او می‌کند و به‌سمت سرویسی که در اتاق قرار داشت می‌رود.
بدون آنکه به دستانش نگاه بی‌اندازد شیر را باز می‌کند و دستانش را می‌شوید.
در همان حال گوشیش در جیب شلوارش می‌لرزد. آن را بیرون می‌کشد و به شماره نگاهی می‌اندازد. پاسخ می‌دهد و بی‌حرف منتظر صحبت شخص می‌شود.
- رئیس کاری که گفتید انجام شد. دادم همون اندازه و همون‌جایی که گفتید یه خط مجلسی بندازن رو دختره.
خوبه‌ای می‌گوید و بدون هیچ حرف اضافه‌ای تلفن را قطع می‌کند و به خود در آینه نگاه می‌کند.
نمی‌توانست ساده از آن دختری که به سایه‌اش صدمه رسانده بود بگذرد حتی اگر نقشه‌ی خود دختر عموی بی‌عقلش برای فراری دادنش باشد.
اگر کمی صبر می‌کردند خود با نفوذی که داشت بی‌دردسر و بدون آنکه سایه‌اش صدمه ببیند او را از آن جهنم بیرون می‌آورد و دگر لازم به ریسک بر سر جانش نبود. بعد از آن اتفاق و بر هم خوردن عقدشان تاکنون حواسش به سایه بود. حتی در زندان بارها توسط آدم‌هایی که برای محافظت از او اجیر کرده بود جان سایه را نجات داده بود. نمی‌توانست مانند سایه باشد و راحت رهایش کند.
بیرون می‌رود و باز به قصد تماشای تماشایی‌ترین منظره‌ی عمرش بر روی ت*خت، کنار سایه‌‌ می‌نشیند و خسته به چهره‌اش زل می‌زند. با امکانات کمی که داشت توانسته بود نجاتش دهد. البته به لطف یکی از آشناهایش که کیسه‌ی خون را به او رسانده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
946
مدال‌ها
2
از اتاق بیرون، و از پله‌ها پایین می‌رود و مقابل مارالی که آشفته و نگران به او نگاه می‌کرد، بر روی مبلی که رنگ مشکیش زیادی در ذوق میزد، می‌نشیند و صدای بغض‌دار و آشفته‌ی مارال بلند می‌شود:
- حالش خوبه، نه؟
آرام و ترسناک لب می‌زند:
- مگه نگفتم کار احمقانه‌ای نکن تا خودم بیارمش بیرون؟
- حالش خوبه نیما؟
کنترلش را از دست می‌دهد و فریادش در گوش مارال می‌پیچد:
- کری مگه؟ میگم چرا همچین غلطی کردی؟ اگه اون زنیکه‌ یکم چاقو رو بیشتر فشار می‌داد الان باید جنازه‌ش رو می‌آوردی در این خونه! چرا بعد از اینکه فراریش دادی زنگ نزدی بگی کدوم گوری رفتین؟ فکر کردی کار سختیه برام پیدا کردن آدرس اون خراب شده‌ت؟ گفتم ولشون کن بذار تلاششون رو بکنن اگه بگم نکنید الان فکر می‌کنن چه‌خبره.
اگه امشب این اتفاق نمی‌افتاد شما دوتا شیرین عقل تا کی می‌خواستید ادامه بدید هان؟ حتماً باید خبر مرگ یکیتون میومد تا تمومش کنید؟
تیکه‌ی آخر توبیخ‌هایش آن‌قدر بلند بود که مارال از جا می‌پرد.
حتی فکر کردن به آنکه دگر سایه‌ای وجود نداشته باشد باعث میشد هردویشان قالب تهی کنند و جایی حوالی قلبشان تیر بکشد.
مارال کلافه و با حالی خراب به نیما نگاه می‌کند. از بچگی ترسی از نیما در روحش ریشه دوانده بود و به قول معروف از او حساب می‌برد. شاید برای آنکه هیچ‌ وقت نیما روی‌ خوشی نه تنها به او بلکه به هیچ‌کَس نشان نداده بود.
البته سایه از این قائله مستثنی بود.
با بغض و چشمانی که بر اثر جمع شدن اشک براق شده بودند، لب می‌زند:
- نمی‌تونستم ببینم اون‌جا داره تلف میشه‌. کبودی‌های روی تنش رو دیدی؟ می‌دونی چندبار تو اون‌ خراب شده ریختن سرش؟ اگه آدم‌هات نبودن زیر مشت و لگد‌های اون بی‌شرف‌ها که معلوم نیست اجیر کرده‌ی کدوم بی‌همه‌چیزی هستن تا حالا جون داده بود. تهش هر دفعه می‌تونست سه نفر رو بزنه نه یه گله آدم! اگه دیر می‌شد معلوم نبود چطوری می‌کشتنش!
نیما عصبی چشمانش را می‌بندد و شمرده لب می‌زند:
- یکم از اون مخ دست نخورده‌‌ات کار بکش!
اگه تو با این غلطی که کردی جونش رو می‌گرفتی چی؟ یکم دیرتر می‌رسیدی طاقت نمی‌آورد احمق!
مارال با تصور آنکه سایه را از دست بدهد قلبش مچاله می‌‌شود و اشکانش بالاخره بر روی گونه‌های بی‌رنگش سقوط می‌کنند. چشمانش را محکم بر یکدیگر می‌فشارد و ناخن‌هایش را در گوشت دستش فرو می‌کند.
فریاد نیما باز بلند می‌شود. گویی حالا‌حالا قصد کوتاه آمدن ندارد. کم چیزی هم نیست! بحث بر سر جان سایه‌اش است و مارال دعا می‌کند که ای‌کاش زودتر فریادهایش را تمام کند.
- دوتا احمق دوره افتادید انتقام بگیرید فکر کردید خاله بازیه؟ فکر کردید فیلمه که یکی بخورید چهارتا بزنید؟
چشمانش را محکم‌تر می‌فشارد. شاید با فراری دادن سایه، هم خود و هم او را در خطر انداخته باشد. ولی از کارش پشیمان و حتی ناراضی هم نبود. با این فکر اشک‌هایش را پاک می‌کند و دستی به صورتش می‌کشد.
نیما نفس عمیقی می‌کشد. گلویش بر اثر فریاد‌هایش می‌سوخت و شقیقه‌‌اش نبض می‌زد. زهرا را صدا می‌‌کند و چند ثانیه طول می‌کشد تا زهرا خود را به او برساند.
- بله آقا؟
با انگشت شست و اشاره‌‌‌اش استخوان بینیش را می‌فشارد.
- یه دمنوش برام بیار.
- حتماً، خانم شما چیزی میل ندارید؟
مارال با چهره‌ای گرفته به زهرا نگاه می‌کند‌ و لب می‌زند:
- شام چی دارین؟
نیما در حالی که استخوان بینیش را می‌فشارد، چپ‌چپ نگاهش می‌کند. زهرا نگاهی به ساعت می‌اندازد.
- چی براتون درست کنم؟
مارال با ناراحتی به ساعت که عقربه‌هایش عدد دوازده را نشان می‌دادند، می‌اندازد و سپس به زهرا نگاه می‌کند.
- نمی‌دونم فقط یه چیزی درست کن که خوش‌مزه و زیاد باشه.
نیما با تأسف نگاهش می‌کند و سرش را به پشتی مبل تکیه می‌دهد.
- تا چهل دقیقه‌ی دیگه حاضره.
مارال سری تکان می‌دهد و زهرا دور می‌شود.
***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین