- Jun
- 1,897
- 34,735
- مدالها
- 3
نگار و درنا که با سینی فلزی حاوی حنای خیسخورده وارد شدند، دخترها همزمان کل کشیده و راه باز کردند تا آنها سینی حنا را مقابل ماهنگار بگذارند. دخترها ایستاده و به ترتیب آواز خوانده و دست میزدند. شاهشرف اشارهای به قزبس کرد که وسایلش را آماده نگه داشته بود، قزبس پیش آمد و شاهشرف مقابل برادرزادهاش نشست و سرمهدان را از قزبس گرفت. درحالیکه به ماهنگار لبخند میزد، سر سرمهدان را پیچاند و میل آن را خارج کرد.
- به مبارکی و میمنت ماهجان!
میل سرمه را پیش برد و چشم دختر را سرمه کشید. دخترها کل کشیدند و ماهنگار چندبار پلک زد تا حس سرمه در چشمش کمتر شود. شاهشرف چشم دیگر او را هم سرمه کشید و سرمهدان را به قزبس برگرداند و شانه را گرفت. موهای زلف بلند دختر که از زیر گلو داخل چارقد رفته را از حصار چارقد بیرون آورد، با انگشت پیچ و تاب آن را باز کرد و از بالا شانه کشید، موها را دوباره تاب داد و از زیر گلو داخل چارقد کرد. در حالت معمول موها را شانه میکشیدند تا حنا بگذارند، اما ماهنگار فردا زمان کافی برای شستن نداشت پس شاهشرف تنها انگشتی به میان حنا زد و برای خوشیمنی از وسط فرق زلفهای دختر به دو طرف کشید تا کمی حنا روی موهایش بنشیند. دخترها با کل کشیدن شاهشرف را همراهی کردند. نوبت حنا گذاشتن دست و پاهای عروس بود. پارچهای را زیر پای او پهن کردند. ماهنگار زانوهایش را بالا آورد و دستانش را به آن تکیه داد. شاهشرف دستها و پاهای او را به حنا آغشته کرد و ماهنگار فقط در سکوت تحمل میکرد تا مراسم تمام شود. دخترها کل میکشیدند و آواز میخواندند تا او را شاد کنند، اما در دل او اثری نداشت. شاهشرف با پایان کارش، دست سوی نگار دراز کرد و نگار که خوب منظور عمه را میدانست و از قبل آماده بود، دستمال ابریشمی هفت رنگی را به طرف او گرفت و عمه بعد از گرفتن آن دوباره لبخندی به ماهنگار زد و گفت:
- خوشبخت بشی ماهجان!
جوابش فقط لبخند خشکی از ماهنگار بود. شاهشرف دستمال را روی سر عروس انداخت و روی او را پوشاند. دخترها به آواز خواندن و دست زدنشان ادامه دادند و سمنبر سینی حنا را به امر شاهشرف برداشت و میان مهمانها دور گرداند تا هر کسی کمی از حنا را میان دستانش بگذارد.
ماهنگار همانطورکه با پاهایی که از پاشنه روی زمین تکیه داده و دستانی که از ساعد روی زانو گذاشته بود تا حنا به لباسهایش نرسد، با پوشیده شدن رویش و اطمینان از اینکه دیگر کسی او را نمیبیند گرهی را که از صبح در گلویش جا خوش کرده بود را رها کرده و تلاش کرد بیصدا اشک بریزد؛ گرچه صدای دست و آواز دخترها آنقدر بلند بود که کسی متوجه نشود.
ساعتی بعد که مراسم پایان یافت و مهمانها رفتند، نگار به خواهرش کمک کرد تا دست و پاهایش را شسته و اثر حنا را از روی موهایش بزداید و بعد مهیای خواب شود. جای خواب پدر را در چادری دیگر انداخته بودند و گلنگار هم مشغول آرام کردن احوال مادرشان بود که تمام مدت جشن اشک ریخته بود. ماهنگار دامن روییاش را درآورده و درحال جمع کردنش نگاه به مادر و گلنگار دوخته بود. گلنگار شانههای مادر را مالش میداد و با او حرف میزد. چقدر دوست داشت این شب آخر را در کنار و آغوش مادر بگذراند، اما میترسید نزدیک شدنش غم دل مادر را افزون کرده و غصهاش را بیشتر کند. صدای نگار او را از فکر بیرون آورد.
- ماهجان! خستهای بخواب!
ماهنگار برگشت. نگاه حسرتوارش را روی شکم برآمدهی نگار انداخت. کمی جلو رفت و دست روی شکم خواهر گذاشت.
- چقدر دوست داشتم بچهتو ببینم، اما حیف... قسمت نیست، نگارجان! قول بده بزرگ که شد بهش بگی یه جایی یه خالهای داره به اسم ماهجان که خیلی دوستش داره، وقتی به دنیا اومد به جای من بغلش کن، نازشو بکش، عزیزش بکن.
اشک در چشمان نگار جمع شد. دست به بازوی خواهر گرفت.
- دختر شد اسمشو میذارم ماهنگار.
ماهنگار سریع چشم از شکم خواهر گرفت و سربلند کرد و با نگرانی به خواهر چشم دوخت.
- نه باجی نگو! انشاءالله که پسر میشه، اما اگه دختر هم شد اسم منو نذار روش، میترسم اقبالش بشه مثل من، نگارجان! بترس از بخت شوم ماهنگار.
نگار دیگر نتوانست خوددار شود. گریه سر داد و خواهر را در آغوش کشید.
- تف به این بخت و اقبال ماهجان!
ماهنگار دستش را به کمر خواهر کشید و هیچ نگفت. فقط با ریزش اشکهایش خواهر را همراهی کرد.
- به مبارکی و میمنت ماهجان!
میل سرمه را پیش برد و چشم دختر را سرمه کشید. دخترها کل کشیدند و ماهنگار چندبار پلک زد تا حس سرمه در چشمش کمتر شود. شاهشرف چشم دیگر او را هم سرمه کشید و سرمهدان را به قزبس برگرداند و شانه را گرفت. موهای زلف بلند دختر که از زیر گلو داخل چارقد رفته را از حصار چارقد بیرون آورد، با انگشت پیچ و تاب آن را باز کرد و از بالا شانه کشید، موها را دوباره تاب داد و از زیر گلو داخل چارقد کرد. در حالت معمول موها را شانه میکشیدند تا حنا بگذارند، اما ماهنگار فردا زمان کافی برای شستن نداشت پس شاهشرف تنها انگشتی به میان حنا زد و برای خوشیمنی از وسط فرق زلفهای دختر به دو طرف کشید تا کمی حنا روی موهایش بنشیند. دخترها با کل کشیدن شاهشرف را همراهی کردند. نوبت حنا گذاشتن دست و پاهای عروس بود. پارچهای را زیر پای او پهن کردند. ماهنگار زانوهایش را بالا آورد و دستانش را به آن تکیه داد. شاهشرف دستها و پاهای او را به حنا آغشته کرد و ماهنگار فقط در سکوت تحمل میکرد تا مراسم تمام شود. دخترها کل میکشیدند و آواز میخواندند تا او را شاد کنند، اما در دل او اثری نداشت. شاهشرف با پایان کارش، دست سوی نگار دراز کرد و نگار که خوب منظور عمه را میدانست و از قبل آماده بود، دستمال ابریشمی هفت رنگی را به طرف او گرفت و عمه بعد از گرفتن آن دوباره لبخندی به ماهنگار زد و گفت:
- خوشبخت بشی ماهجان!
جوابش فقط لبخند خشکی از ماهنگار بود. شاهشرف دستمال را روی سر عروس انداخت و روی او را پوشاند. دخترها به آواز خواندن و دست زدنشان ادامه دادند و سمنبر سینی حنا را به امر شاهشرف برداشت و میان مهمانها دور گرداند تا هر کسی کمی از حنا را میان دستانش بگذارد.
ماهنگار همانطورکه با پاهایی که از پاشنه روی زمین تکیه داده و دستانی که از ساعد روی زانو گذاشته بود تا حنا به لباسهایش نرسد، با پوشیده شدن رویش و اطمینان از اینکه دیگر کسی او را نمیبیند گرهی را که از صبح در گلویش جا خوش کرده بود را رها کرده و تلاش کرد بیصدا اشک بریزد؛ گرچه صدای دست و آواز دخترها آنقدر بلند بود که کسی متوجه نشود.
ساعتی بعد که مراسم پایان یافت و مهمانها رفتند، نگار به خواهرش کمک کرد تا دست و پاهایش را شسته و اثر حنا را از روی موهایش بزداید و بعد مهیای خواب شود. جای خواب پدر را در چادری دیگر انداخته بودند و گلنگار هم مشغول آرام کردن احوال مادرشان بود که تمام مدت جشن اشک ریخته بود. ماهنگار دامن روییاش را درآورده و درحال جمع کردنش نگاه به مادر و گلنگار دوخته بود. گلنگار شانههای مادر را مالش میداد و با او حرف میزد. چقدر دوست داشت این شب آخر را در کنار و آغوش مادر بگذراند، اما میترسید نزدیک شدنش غم دل مادر را افزون کرده و غصهاش را بیشتر کند. صدای نگار او را از فکر بیرون آورد.
- ماهجان! خستهای بخواب!
ماهنگار برگشت. نگاه حسرتوارش را روی شکم برآمدهی نگار انداخت. کمی جلو رفت و دست روی شکم خواهر گذاشت.
- چقدر دوست داشتم بچهتو ببینم، اما حیف... قسمت نیست، نگارجان! قول بده بزرگ که شد بهش بگی یه جایی یه خالهای داره به اسم ماهجان که خیلی دوستش داره، وقتی به دنیا اومد به جای من بغلش کن، نازشو بکش، عزیزش بکن.
اشک در چشمان نگار جمع شد. دست به بازوی خواهر گرفت.
- دختر شد اسمشو میذارم ماهنگار.
ماهنگار سریع چشم از شکم خواهر گرفت و سربلند کرد و با نگرانی به خواهر چشم دوخت.
- نه باجی نگو! انشاءالله که پسر میشه، اما اگه دختر هم شد اسم منو نذار روش، میترسم اقبالش بشه مثل من، نگارجان! بترس از بخت شوم ماهنگار.
نگار دیگر نتوانست خوددار شود. گریه سر داد و خواهر را در آغوش کشید.
- تف به این بخت و اقبال ماهجان!
ماهنگار دستش را به کمر خواهر کشید و هیچ نگفت. فقط با ریزش اشکهایش خواهر را همراهی کرد.
آخرین ویرایش: