جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,337 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۳۰۷۰۵_۱۳۴۱۲۶.png

 عنوان: ماه تمام من
نویسنده: ژولیت
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ویراستار: @pen lady و @سپید
خلاصه
: داستان "ماه تمام من" ماجرای گریز از عشقی است که عاقبت در پیچ و تاب مسیر زندگی فرگل، ظهور می‌کند. درست در جایی که او از عشق دوری می‌کند، سرنوشتش او را در مسیری پر تب و تاب قرار می‌دهد تا عشق همچون مهتاب در آسمان تاریک زندگیش، طلوع کند. حال آن که ابرهای تاریک دروغ آسمان این عشق مهتابی را در تاریکی‌ها فرو می‌برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,756
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
مقدمه:
عشق‌ مانند ماه است و هرگز پنهان نخواهد ماند. عشق‌های پاک همواره مدیون صداقت و وفاداری‌اند؛ همان‌طور که ماه هرگز پشت ابر نمی‌ماند، عشق نیز هرگز پشت ابرهای دروغ پنهان نخواهد شد. داستان فرگل داستان دختری است که برای نجات پدرش ناچار است در مسیر دو راهی‌ها قدم بگذارد. جایی که عشق او را در مسیر امتحان پیچ و تاب هایی از غرور و جسارت قرار می‌دهد. آن‌چه عیان است، این است که غرور و دروغ تبری تیز به ریشه‌های عشق و باور ما هستند.


نبضی زیر پوست پیشانی‌ام تندتند می‌زد و دردی که در سرم می‌پیچید، به پشت حدقه‌ی چشمانم می‌زد. کلافه انگشتانم را به ته روپوش فشار دادم و خمیازه کشان با گام‌های کشیده و بی‌حوصله از راهروهای کم‌نور و بی‌روح گذشتم. مقابل اتاقم ایستادم و انگشتانم را روی دستگیره در گیر دادم و آن را به سمت پائین فشردم. اتاق درهاله‌ای از تاریکی فرو رفته بود، بدون روشن کردن برق به داخل اتاقم خزیدم و در را بستم، کمی طول کشید تا چشمان خسته و سوزانم جالباسی را در گوشه‌ی اتاق تشخیص داد. به طرف کیفم رفتم و دستم را درون آن فرو بردم. کورمال‌‌کورمال دستم در محتویات کیف در گردش بود و بالاخره نوک انگشتانم قوطی قرص را لمس کرد، از داخل کیفم آن را بیرون کشیدم، به طرف میزم رفتم و چراغ مطالعه‌ام را روشن کردم. از زور سردرد روی صندلی‌ام ولو شدم؛ بطری آب را برداشتم و برای تسکین درد به قرص پناه بردم. کلافه چشم فرو بستم. گویا سرم آماس کرده و به سنگینی یک هندوانه شده بود. نفس لرزانم را بیرون راندم، سپس با همان کلافگی سر چرخاندم و نگاه پردرد و دلگیرم را به شیشه‌های لرزان اتاق دوختم. هیاهوی باد از پشت پنجره، سکوت دلگیر اتاقم را می‌‌شکست. نگاهم در جستجوی مهتاب در آن آسمان مه‌آلود ظلمانی پرکشید. گویا مهتاب آن شب، پشت پرده‌ی ابرهای تیره پنهان شده بود. مدت‌ها بود که چراغ ماه من هم پشت ابرهای تیره‌ی ناامیدی رفت و دیگر نتابید. زیر لب آهسته شعری را زمزمه کردم:
بعد از تو در شبان تیره و تار من!
دیگر چگونه ماه
آوازهای طرح جاری نورش را
تکرار می کند.
بعد از تو من چگونه
این آتش نهفته به جان را
خاموش می‌کنم ؟
این سی*ن*ه سوز درد نهان را
بعد از تو من چگونه فراموش می‌کنم؟
من با امید مهر تو پیوسته زیستم
بعد از تو؟! این مباد که بعد از تو نیستم.
بعد از تو آفتاب سیاه است.
دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
بعد از تو
در آسمان زندگیم مهر و ماه نیست!
بعد از من آسمان آبی است.
آبی مثل همیشه آبی.
(حمید مصدق)
در همان تاریکی اتاقم کز کردم باز در دلم آشوبی شد و یک دلتنگی کُشنده، چشمه اشکم را به خروش آورد. دوباره خاطرات در دلم خلاف عقربه‌های ساعت می‌چرخیدند. موجی از خاطرات دلدادگی و بی‌قراری مرا به ناکجاآباد ‌برد. چشم فرو بستم و به گذشته برگشتم به آن روزهایی که مرا در شعله‌های حسرت خود می‌سوزاند و خاکستر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
روی صندلی آبی رنگ مترو ولو شدم تا رفع خستگی کنم. سرم را به صندلی تکیه دادم و چشم فرو بستم. صدای دست‌فروشانی که در مترو جولان می‌دادند و جنس خود را تبلیغ می‌کردند در گوشم پر شده. سرم جولان‌گاه درگیری‌ها و مشغله‌های ذهنی هر روزم شد. شروع به حساب کتاب دخل و خرج این ماه کردم؛ اما در کمال ناامیدی باز هم چیزی برای خرید کتاب نمی‌ماند و دوباره مجبور بودم کتاب‌های کتابخانه دانشگاه را تمدید کنم. باید کم و بیش به فکر یک کار نیمه وقت دیگر باشم تا کم و کسری‌های مخارج تحصیلم را جبران کنم. سه روز در هفته شیفت درمانگاهم لغو شده بود و باید فکری برای این سه روز می‌کردم. تصمیم داشتم به دنبال کار نیمه وقت دیگری باشم که بتوانم از این سه روز باقی‌مانده هم استفاده کنم و کم و کسری‌هایم را جبران کنم. ذهنم جولان‌گاه افکار مختلف شد و تلاش می‌کردم برنامه‌ریزی مناسبی هم در لابه‌لای حجم کاری فشرده بکنم که به خواندن درس‌هایم و آمادگی برای آزمون پِره اینترنی داشته باشم. مترو که توقف کرد، افکارم از هم گسیخت. پیاده شدم گوشی همراهم را از کیفم بیرون آوردم و با نگرانی شماره پدرم را گرفتم. پس مدتی بوق، صدای گرم دل‌نشین آن همچون خون در بدن سرد و خسته‌ام جریان یافت.
- سلام فرگل جان.
- سلام بابایی. بهتری؟
- آره نگران من نباش، عالی عالیم.
هم‌زمان بغض سمجی گلویم را در چنگ گرفت به سختی آن را مهار کردم و گفتم:
- دکتر اومد بالا سرت؟ چی گفت؟
- گفت روند بهبودیت خیلی خوبه، احتمالاً زودتر مرخصت کنیم.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- امروز بعد از کلاس حتماً بهت سر می‌زنم.
علارغم مخالفت‌های او بعد از کمی صحبت خداحافظی کردم. بغض سمجی که گلویم را می‌فشرد؛ سوزشش چند قطره اشک شد تا قبل از جاری شدن بر روی گونه‌ام آن را با سرانگشتانم مهار کردم. از این روزگار بی‌رحم دلگیر بودم که به تنها دارایی‌ام در زندگی، چنگ انداخته بود و به طمع آن جلو آمده تا آن را از دستم برباید. یک‌ سال بود که آزمایشات پدرم خبر از سرطان لنفوم پیشرفته دادند. با تمام اساتیدم درباره‌اش صحبت کردم. با هزار و یک مشقت از هر دکتر حاذقی وقت گرفتم. تلاش می‌کردم تا هر طور شده پدرم سلامتی‌اش را بازیابد به همین دلیل علاوه بر درس خواندن، کارهای نیمه وقت هم گرفته بودم و شیفت‌های نیمه شب و هر کاری که از دستم می‌آمد، می‌کردم تا هزینه مخارج درمان پدرم را به هر مشقت هم که شده جور کنم. گرچه امیدم را از دست نداده و با تمام تلاش و امید ادامه می‌دادم.
به بیمارستان دانشگاه که رسیدم بر سرعت قدم‌هایم افزودم. در همان حال و هوای خودم بودم که صدای معترض نگار افکارم را از هم گسیخت. سر برگرداندم و او را دیدم که از دور دوان‌دوان دست تکان می‌داد، صبر کردم تا به من برسد، وقتی نزدیکم شد نفس‌زنان روی پا خم شد و معترض گفت:
- چه‌خبرته فرگل؟ تو واقعاً خودت راه میری یا این‌که موتور جتی چیزی تو کفش‌هات کار گذاشتی؟! انگار گوشاتم که ماشاءالله کَر شده هر چی صدا کردم و دست تکون دادم نمی‌شنوی و نمی‌بینی!
لبخند کم‌جانی روی لبم نشست و گفتم:
- سلام، زود باش! به راند نمی‌رسیم. خودت هم می‌دونی که دکتر هدایتی چه‌قدر سر وقت حساسه!
او نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد و گفت:
- هنوز یه ربع تا کلاس مونده.
از بازوی من آویزون شد و هر دو دوشادوش هم به راه افتادیم و مشغول گفت‌و‌گو شدیم. حال پدرم را پرسید. گفتم:
- امروز صبح نرسیدم بهش سر بزنم از کتابخونه یک راست اومدم این‌جا بعد از کلاس قراره پیشش برم.
- چرا یک‌بار پیش دکتر زندی نمیری؟ اگه بتونی برای پدرت ازش وقت بگیری خیلی خوب میشه.
با حسرت گفتم:
- اوه! دکتر زندی اصلاً ایران پیدا نمیشه خود رزیدنت‌های آنکولوژی هم به سختی می‌تونن پیداش کنند. میگن نُه ماه خارجه، سه ماه ایران!
- خب از پروفسور امینی کمک بخواه! شنیدم رفیق فابریک دکتر زندیه! شاید بتونی یه وقت برای پدرت بگیری!
نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداختم و گفتم:
- برم پیش پرفسور بگم یه وقت برای بابام بگیر اون هم میگه چشم! شما فقط به من دستور بده!
- نه خب منظورم اینه که بهش مشکلت رو بگو شاید برات کاری بکنه.
- والله من از ابهت پروفسور می‌ترسم. ناسلامتی معاون دانشگاهه. من جرأت نمی‌کنم حتی بهش سلام بدم. در ضمن پروفسور برای امثال ما تره هم خرد نمی‌کنه. بعد من با چه رویی برم اتاقش وقتی نه من رو می‌شناسه و نه زمانی که دانشجوش بودم.
ابرویی بالا داد و گفت:
- بهت میگم یک کم از این غرور لعنتیت دست بکش برو پیش این دوتا رزیدنت سال دو و سال چهارم مغز و اعصاب خودی نشون بده، هی پشت گوش بیانداز! هر دوتاشون فامیل پروفسورند اون‌ها لب تر کنند همه‌چی حل میشه. خدا رو چه دیدی شاید تو این راه بختت هم باز شد.
- باز من و تو حرف زدیم و تو بحث رو کشیدی به این دو تا رزیدنت! من نفهمیدم واقعاً این دوتا رزیدنت کی هستن که شماها اِنقدر سنگشون رو به سی*ن*ه می‌زنید؟! به‌خدا اگه فامیل معاون دانشگاه نبود هیچ‌کَ*س نگاهشون نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
مشتی به بازویم زد و گفت:
- وای فرگل، کل اینترن‌ها و رزیدنت‌ها فقط تو نخ این دو تا رزیدنت هستند. من فقط تونستم یکی‌شون رو ببینم. اون هم برادرزاده‌ی پروفسوره! از کنارم رد شد، یه جیگری بود!
- خوبه دوست‌ پسر داری.
خندید و گفت:
- این حرف کل بچه‌هاست! تازه پسر همین پرفسور هم میگن خیلی خوبه! چشم کل دخترهای بیمارستان دنبال این دو تا پسرعموهاست. خیلی دوست دارم اون یکی رو هم ببینم.
سری کلافه تکان دادم و جوابش را با سکوتم دادم. دکتران امینی‌ از رزیدنت‌های سال چهارم و دیگری سال دوم جراحی مغز و اعصاب بودند که آن‌طور که نگار تعریف می‌کرد، رزیدنت سال چهارم از آمریکا به ایران آمده بود. در این مدت همه‌ جا صحبت از او و پسر عمویش بود که مثل نگین توی بیمارستان می‌درخشیدند و گویا هر دو چهره قابل قبول و هم موقعیت عالی داشتند. طوری که استاجرهای و اینترن‌ها موقع تعریف از آن‌ها آب دهانشان راه می‌گرفت. نگار همچنان از فضائل دکتر امینی می‌گفت:
- می‌دونستی نخبه‌ست؟! مادرش هم پروفسوره؟ میگن همین پسره تا اومده ایران، یه تیم تحقیقاتی راه انداخته و داره روی تومور کار می‌کنه. به نظرت چرا آمریکا ادامه نداده؟ اون‌جا که امکانات بیشتره! واقعاً بعضی‌ها خوشی می‌زنه زیر دلشون!
- ای بابا نگار شنیدن کی بود مانند دیدن؟! تو هرچی می‌شنوی رو باور می‌کنی؟ چه‌قدر شما این پسره رو بزرگ می‌کنید.
- چه می‌دونم! ولی استادهای فوق تخصص خیلی از تشخیص‌هاش راضی‌اند. حتی رئیس بیمارستان یه اتاق برای اون تو بیمارستان اختصاص داده. تازه رزیدنت ارشده. تمام برنامه‌های بخش اعصاب رو برای دانشجوها اون داره کنترل می‌کنه.
- خب معلومه که خوب عمل‌هاش رو انجام میده. چهارسال تخصصش رو تو آمریکا بوده و سال آخرش انداختنش بیرون؛ اومده این‌جا داره تحصیلاتش رو انجام میده. خب! قطعاً کلی اون‌جا تجربه و امکانات داشته‌.
شانه بالا داد و گفت:
- ولی رزیدنت‌های سال پائینی که باهاش صحبت کردند گفتند که همه چیز رو در حد یه فلوشیپ می‌دونه.
- ای بابا نگار اصلاً این دخترها عادتشونه وقتی از قیافه و شخصیت یه پسر خوششون میاد ازش یه اسطوره بسازند.
معترض گفت:
- باشه بابا! تو هم که انگار دشمن خونی این دوتایی!
تا برسیم صحبت‌هایی بین ما رد و بدل شد، داخل یکی از اتاق‌ها از درون کیفم، روپوشم را بیرون آوردم و تنم کردم نگار بی‌وقفه حرف می‌زد و من در سکوت به حرف‌هایش گوش می‌دادم. یکی از بچه‌های کلاس که نزدیک ما بود گفت:
- امروز فکر کنم با یکی از دستیارها قراره بریم بالای سر مریض‌ها.
نگار گفت:
- دستیارش کیه؟
- نمی‌دونم گویا استاد یه کنفرانس دعوت بودند و قراره دستیارش بیاد.
به بخش اعصاب می‌رفتیم. نگار از دوره استاجری ناله می‌کرد.
- اِی خدا! چه غلطی کردم اومدم پزشکی آخه؟! کِی قراره این استاجری تموم بشه؟ هِی گفتم سال بعد بهتر میشه هی بدتر شد. من زودتر از این مریض‌ها می‌میرم فرگل! گفتم علوم پایه تموم میشه یه کم راحت می‌شیم. فیزیوپاتولوژی پاچه‌مون رو گرفت. وای یاد اون شب‌های لعنتی میان‌ ترم‌هاش که می‌افتم؛ اون داروهایی که اثرهاشون همه یکی بود، مغزم می‌ترکه. با مصیبت اون رو گذروندیم. حالا با ذوق استاجری رو شروع کردم گفتم این دیگه عملیه و شیرینه، دیدم ای بابا این از اون یکی‌ها وحشتناک‌تره. این چیه دیگه؟! ان‌قدر این اینترن‌ها آدم رو می‌ترسونن که آدم جرأت نمی‌کنه به مریض دست بزنه. خدایی بخش غدد نفرت انگیزترین بخشی بود که گذروندم؛ ولی الان که اومدم اعصاب می‌فهمم بابا غدد کیلو چند اعصاب رو برو!
- پس اون رزیدنتی که درباره جراحی مغز و اعصاب درس خونده چی باید بگه؟
نگار دست در جیب روپوشش فرو برد و گفت:
- ای داد! من دفترچه یادداشتم یادم رفته برگردم از کیفم بیارم.
- باشه پس من میرم.
او با عجله از من دور شد و من نفس راحتی از دست پرحرفی‌هایش کشیدم و راهم را ادامه دادم که این بار صدای میثم مرا متوقف کرد. با ناراحتی چشم بهم فشردم و دندان روی هم سائیدم. ایستادم، سر برگرداندم و او را دیدم که پشت سرم می‌آمد. خونسرد نزدیکم شد و در چشمانش برق خاصی می‌درخشید، رو به من گفت:
- سلام فرگل!
درحالی که سعی می‌کردم به حال خودم غلبه کنم گفتم:
- سلام آقای دکتر! خوبید! راند داخلی‌تون تموم شد؟
- بله! یک ساعت پیش تموم شد.
سری به علامت تایید تکان دادم و درحالی که به دنبال بهانه‌ای بودم که راهم را از او جدا و از او فرار کنم؛ اما او با سماجت کنار من راه می‌رفت، خدا‌خدا می‌کردم دوباره بحث را به حرف‌های همیشگی باز نکند و مرا مجبور نکند باز برایش بهانه بیاورم. نگاهش را عمیقاً به من دوخت و گفت:
- حال پدرت چه‌طوره؟
درحالی که دوشادوش هم از راهروهای باریک می‌گذشتیم گفتم:
- خداروشکر خوبه.
به چهره‌ام زل زد و من‌من‌کنان گفت:
- راستش... می‌دونم زمان درستی نیست ولی... روی حرف‌هام فکر کردی؟
از این‌که باز بحث را باز کرده بود کلافه بودم. درحالی که تلاش می‌کردم خونسرد باشم گفتم:
- راستش... آقای دکتر! من الان اوضاع مناسبی ندارم و فکرم الان روی هیچ مسئله‌ای جز سلامتی پدرم متمرکز نیست. نمی‌خوام چیزی بگم که باز ناراحت بشید.
با کلافگی سری تکان داد و با سماجت گفت:
- فرگل تو قرار بود توی این یه ماه به من جواب بدی! اگه با هم در ارتباط باشیم و من رو خوب بشناسی، احساست راجع به من تغییر می‌کنه. خودت به من قول دادی روی این قضیه فکر کنی و رابطه‌مون رو شروع کنیم ولی هربار داری امروز و فردا می‌کنی!
شرمگین چشم چرخاندم و پیشانی‌ام را فشردم. مانده بودم چه جوابی به او بدهم، آن هم در این بحبوحه‌ای که من درگیر یک زندگی آشفته و مشکلات بیماری پدرم بودم چه طور می‌توانستم وارد یک رابطه‌ی عاطفی با کسی شوم که در این مدت همکلاسی بودن‌مان، هیچ حسی هم نسبت به او نداشتم و صرف اصرار و نصیحت‌های نگار و سماجت‌های او کوتاه آمده بودم. همین‌طور هم یک سر داشتم و هزار سودا! دل‌دل می‌کردم که حرفم را بزنم، اما الان زمان درستی برای جواب دادن نبود. خصوصاً این‌که همه‌ی ما درگیر امتحانات و آمادگی برای آزمون پره اینترنی بودیم و دلم نمی‌خواست جوابم دوباره افکارش را آشفته کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
تجربه‌ی قبلی از صحبت‌هایمان تا جایی پیش رفته بود که می‌خواست از تحصیل در پزشکی صرف نظر کند، همین باعث شد که بار عذاب وجدان را به جان بخرم و برای به صرافت انداختن او پیش‌ قدم شوم و علی‌رغم میل باطنی‌ام بخواهم با آینده‌اش به خاطر من بازی نکند و به من مهلت فکر کردن را بدهد. نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و جوابی به او ندادم، تا چند لحظه‌ای دیگر کلاس شروع می‌شد، بنابراین به بهانه‌ی آن سعی کردم خودم را از دست او نجات دهم. نگاهم را با تردید به ته راهرو دوختم و با دست‌پاچگی نگاه به ساعت مچی‌ام کردم و گفتم:
- راند ما الان شروع میشه قول میدم سر فرصت با هم صحبت کنیم.
این را گفتم و منتظر عکس‌العمل او نشدم و خواستم با عجله از کنارش بگذرم؛ اما آن‌قدر آشفته بودم که حواسم به کسی که از کنارم می‌گذشت نبود و محکم با او برخورد کردم. از شدت برخوردمان روی پا چرخیدم و سرم را چرخاندم و نگاهم روی جوان قد بلند و خوش چهره‌ای که روپوش پزشکی به تن داشت افتاد. چهره‌ی اخم‌آلودش را به من دوخت و در چشمان درشت و سبزش نگاه غیظ‌ آلودی موج می‌زد. آب دهانم را با ناراحتی قورت دادم و با دست‌پاچگی گفتم:
- ببخشید!
به کفش لگدمال‌ شده و خاکی‌شده‌اش نگاهی انداخت و با چهره‌ای سرد و عبوس سری به علامت تاسف تکان داد و رفت. دلم می‌خواست از خجالت زمین دهان باز می‌کرد و من در آن فرو می‌رفتم. بدون این‌که میثم را نگاه کنم، سرم را تا نوک پایم خم کردم و به راه افتادم. به گام‌هایم شتاب دادم تا جایی که از آن دکتر خوش‌قیافه عصا قورت داده چند لحظه پیش، هم جلو زدم. در شیشه‌ای را به جلو هل دادم و داخل بخش اعصاب شدم. با عجله به طرف تخت بیمار خودم رفتم و با چک کردن وضعیت او سرگرم بودم، تندتند خلاصه پرونده‌اش را ورق زدم و سعی کردم ذهنم را میثم و خواسته‌اش آزاد کنم. تا قبل از این‌که راند شروع شود تندتند یادداشت برداشتم. نگاهی به تخت بیمار مجاور کردم که استاجر هم‌گروهی‌ام، حمیدی خونسرد در گوشی‌اش فرو رفته بود. رو به او گفتم:
- دستیاری که قرار بود جای دکتر هدایتی بیاد رو می‌شناسی؟
حمیدی سربلند کرد و به من گفت:
- آره، قبلاً یه بار دیدمش، رزیدنت ارشده! خیلی حالیشه!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خداروشکر! خیلی بداخلاقه؟ تو راند قبلی یه رزیدنت خانم بود، اصلاً حوصله نداشت جواب سوال‌هامون رو بده همه‌اش از اینترن‌ها پرسیدم.
او بی‌توجه به صحبت من نگاهش را سمت در چرخاند و گفت:
- مثل این‌ که داره میاد.
سر برگرداندم و نگاهم با نگاه همان دکتر غریبه‌ای که نیم‌ ساعت پیش با هم برخورد کردیم، تلاقی کرد. مغرورانه از کنارمان گذشت. نگاهم به او بود، چشمان سبز و درشتی که با دو ردیف مژه‌های مشکی پوشیده و ابروهای پهن مشکی و حالت‌دار و خوش فرمش روی صورت گندم‌گونش خودنمایی می‌کردند. هاج و واج ماندم؛ به ایستگاه پرستاری رفت و آن‌جا مشغول صحبت شد. در دل با تمسخر نالیدم:
- چه روز خوبی!
در این لحظه نگار هم سر رسید و به طرفم دوید و هیجان‌زده بازویم را چسبید و فشرد و گفت:
- خودشه فرگل! دکتر امینیه! نگاهش کن، این تیکه ماه دکتر امینیه که در موردش گفتم.
نگاهم سوی او چرخید که در ایستگاه پرستاری مشغول نوشتن چیزی بود، با تحیر گفتم:
- اینه؟
نگار ریز خندید و چشمکی زد و گفت:
- دیدی؟! به نظرم سعی کن خودت رو امروز تو چشم این پسره بکنی شاید بتونی ازش برای بابات کمک بگیری.
نگاه‌ها همه به او بود و او فارغ از همه‌ چیز فقط سر در برگه‌‌هایش فرو کرده بود و تند تند چیزی را می‌نوشت. یاد فضاحت چند لحظه قبل افتادم؛ دلم بی‌خود و بی‌جهت شور می‌زد. کلافه دستی به پیشانی‌ام کشیدم و زیرلب نالیدم:
- خدایا خودت کمک کن امروز به‌خیر بگذره.
دکترامینی کارش که تمام شد، برگه‌ها را به مسئول ایستگاه داد و خودکارش را در جیب روپوشش فرو داد و با گام‌های سریع پیش آمد. بدون توجه به ما و بدون معرفی از خودش بی‌مقدمه به بالای سر بیماری رفت که حمیدی مسئول آن بود و اشاره به ما کرد که نزدیک شویم و درحالی که خلاصه پرونده مریض را تندتند ورق می‌زد شروع به پرسیدن سوال از حمیدی کرد، حمیدی هم طبق معمول گزارش شرح حالِ بیمارش را داد و او با دقت سر تکان داد، خودش شروع به سوال از بیمار و معاینه او شد. گویا از سِر بودن انگشتانش شکایت داشت و از سردردهایی که می‌گرفت. پس از معاینه‌ی دکتر امینی، با همان قیافه سرد و مغرورش رو به ما اشاره کرد و در کمال تعجب با شیوه‌ی متفاوتی از تدریس، اول از یکایک ما نظرخواست که چه تشخیصی دادیم و همه هم یک نظر داشتیم سپس دکتر امینی شروع کرد به تشریح بیماری، علائم آن، این‌که چه مواردی را باید رعایت کرد و چه اقداماتی باید انجام داد. با این‌که خیلی خوب و پربار توضیح می‌داد؛ اما از شیوه‌ی آموزشش حس خوبی نداشتم و کاملاً کلافه بودم. از نگاه کردن به او گریزان بودم، گرچه در نگاه او هیچ رفتار و عکس‌العملی به خاطر برخورد قبلی‌مان دیده نمی‌شد. پس از آن نوبت به بیمار نگار رسید. به همین ترتیب بیمارهای دیگر را معالجه کرد تا به بیمار من رسید. خونسرد تمام شرح‌ حال‌هایی که از مریض پرسیده بودم را برایش بازگو کردم. او بی‌توجه به صحبت‌های من با چراغ قوه داخل دهان بیمار را بررسی کرد. سپس به پرونده‌ی آن نگاه دقیقی انداخت، رو به من گفت:
- خب؟! درباره مشکل کلیویش سوال کردی؟ راجع به راش‌های پوستی هم چیزی نگفتی. درموردش سوال کردی؟
دست‌پاچه درحالی که فراموش کرده بودم این سوال را بپرسم به او نگریستم. نگاه او روی من متمرکز شده بود تا پاسخ مرا بداند. سرسنگین گفتم:
- نه آقای دکتر!
همزمان یکی از خدمه‌های بیمارستان مشغول تی کشیدن زمین از کنار ما گذشت. دکتر امینی با لبخند تمسخرباری مرا نگریست و سپس اشاره به خدمه بیمارستان کرد و رو به من به طعنه گفت:
- شرح حالی که شما گرفتید خانم دکتر، خدمه‌های این بیمارستان هم می‌تونند بگیرند.
از حرف او خشکم زده بود. عرق شرم روی پیشانی و پشتم نشست، نگاهم روی نگار و حمیدی افتاد که از صحبت تند حسام لب گزیده بودند و جرات نمی‌کردند چیزی بگویند. نگاه تمسخربار بیمارم هم از گوشه‌ی چشمم دور نماند که بیشتر از پیش غرورم را جریحه‌دار کرد. او دوباره خونسرد رو به هرسه ما گفت:
- کاور کردن مریض هرسه نفرتون افتضاح بود. گروه خوبی ندارید.
هیچ‌کدام حرفی نزدیم. با این‌که بار اول نبود اتند و رزیدنت حرف‌های تلخ به ما می‌زدند؛ اما حرف سنگین او بدجور به طبعم برخورد. از شدت ناراحتی لپم را گاز گرفتم و سکوت کردم. دکتر امینی پفی کرد و گفت:
- لوپوس! بیمار شما دچار لوپوس هستند. همه‌تون باید برید و درباره بیماری لوپوس خوب مطالعه کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
سپس به ما اشاره کرد جلو برویم. دلم می‌خواست هرچه زودتر راند او تمام می‌شد. او شروع به توضیح لوپوس کرد و من در فکر تحقیرش دست و پا می‌زدم. بیش‌تر، از این‌که جلوی مریض‌ها سکه‌ی یک پولم کرده بود از او کینه‌ گرفتم، از او نفرت پیدا کردم. کمی بعد از آن حال و هوا بیرون آمدم و متوجه شدم بچه‌ها به طرف بیمار رفتند و علائم را چک می‌کردند دکتر امینی دست در جیب رو پوشش کناری ایستاد و به سوالات بچه‌ها پاسخ می‌داد. باسقلمه نگار به خودم آمدم. نگار گفت:
- عیبی نداره اعصابت رو خرد نکن! ما از این حرفا زیاد شنیدیم.
زهرخندی زدم و سری تکان دادم. سعی کردم خودم را تسلی بدهم. تمام مدت به زور راند او را تحمل کردم. بعد از تمام شدن راند با هم به رستوران کوچکی در نزدیکی بیمارستان برای صرف ناهار رفتیم. تمام راه را یک ریز از نفرتم از دکتر امینی برای نگار گفتم و ادایش را درآوردم. نگار هم سعی داشت تسلی‌ام دهد و گفت:
- عیبی نداره فرگل! دیگه باید پوستت عین کرگدن کلفت بشه. اینترن‌ها از این بدترش رو می‌شنوند. بعدم فقط با تو نبود با کل گروهمون بود.
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و چیزی نگفتم. پشت میز نشستیم و نگار برای پرت کردن حواسم گفت:
- راستی قبل راند میثم رو دیدم خیلی پکر بود.
دوباره به جوش و خروش افتادم و گفتم:
- اصلاً اسمش رو نیار که اول صبحی گند زد به همه چی!
متعجب گفت:
- وا! چرا؟
قضیه صبح و برخوردم با او را گفتم و او سرزنش‌بار گفت:
- حالا اون که نگفت بیا بریم همین الان زیر یه سقف! یه مدت نامزد باشید تا اوضاع پدرت خوب بشه بعد هم... .
با ناراحتی گفتم:
- نگار من شرایطم خوب نیست. الان تو این شرایط نمی‌خوام حتی به دور شدن از پدرم فکر کنم. یک ماه پیش که بهم ابراز علاقه کرد وقتی رک و راست جواب رد بهش دادم به مذاقش خوش نیومد داشت ترک تحصیل می‌کرد. مجبورم کردید برای این‌که مانعش بشم بهش کلی اراجیف بگم و امیدوارش کنم که به درسش لطمه نخوره، با این‌که قلباً نمی‌خوامش مجبور شدم بهش بگم صبر کنه تا شاید نظرم عوض بشه. الان هم نمی‌دونم چطوری بهش بگم که اذیت نشه و دوباره قید همه‌ چی رو نزنه! نمی‌خوام واقعاً باعث آزار کسی بشم. خودت خبر داری این پسره دو سالی هست هی داره تقلا می‌زنه، دلم نمی‌خواد به احساساتش ضربه بزنم.
نگار با خونسردی به من زل زد و گفت:
- خب یه فرصت بهش بده فرگل شاید نظرت عوض شد.
دست از غذا خوردن کشیدم و کلافه گفتم:
- نگار، برای من فعلا مهم‌ترین مسئله پدرمه. تا اون سلامتی‌اش رو پیدا نکنه من لحظه‌ای به فکر خودم نیستم. فعلا نمی‌تونم به اون فکر کنم. نه تنها به اون به هیچ‌ک.س هم نمی‌تونم فکر کنم.
- من میگم تا شرایط تو درست بشه بهتره باهاش در ارتباط... .
به میان حرفش دویدم و عصبی گفتم:
- نمی‌تونم! نمی‌خوام دغدغه‌هام بیشتر از این بشه! همین جوری هم فکرم بهم ریخته است.
شانه‌ای بالا داد و گفت:
- چی بگم! خودت می‌دونی! ولی ای کاش ان‌قدر بهش امید نمی‌دادی!
پفی کردم و گفتم:
- نگار من هیچ‌وقت به میثم امید ندادم، حداقل تو یکی که اینو بهتر می‌دونی! هربار حرفش پیش اومد خیلی محترمانه بهش گفتم قصد ازدواج و هیچ رابطه عاشقانه‌ای رو ندارم. آخرش هم یک ماه پیش دیدی که چطور تو بچه‌ها حرف انداخت که به‌خاطر من می‌خواد از دانشگاه انصراف بده! مجبورم کرد کوتاه بیام ولی مثل این‌که همین هم شد معضل! اون سعی داره همه‌ چی رو به زور پیش ببره. همه‌اش میگه تو اگه با من رابطه دوستی رو شروع کنی نظرت عوض میشه.
نگار نفسش را بیرون داد و گفت:
- این بی‌چاره قصدش ازدواجه تا دوستی!
- دیگه بدتر!
سکوتی میان ما حکم‌فرما شد. کمی آب خوردم و برای عوض کردن بحث گفتم:
- تزریقات امشب با منه. پاشو بریم که من باید برم به بابام سر بزنم و هم این که پول اجاره رو بریزم حساب صاحبخونه، به خاطر سه روز دیر کرد دیونه‌ام کرد از بس زنگ زد.
نگار صندلیش را به عقب راند و گفت:
- کاش منم بیام پیش تو، این‌جوری تو خونه شب‌ها نمی‌تونم درس بخونم و تا نگاهم به بالش و تختم می‌افته خوابم می‌گیره!
خنده‌ی کم‌جانی به لب راندم و گفتم:
- خب بیا برو تو بخش، یکی از اینترن‌های سال اولی از دوستامه تو بخش داخلیه دختر خوبیه اسمش رویاست‌‌. بهش می‌سپارم هوات رو داشته باشه؛ این‌طوری هم کل شب رو درس می‌خونی هم مریض‌ها رو چک می‌کنی.
- آره، میام. تو خونه اصلاً نمی‌تونم شب بیدار بمونم و درس بخونم نزدیک امتحانیم می‌ترسم کم بیارم.
- باشه. بهش زنگ می‌زنم میگم تو میری پیشش!
- پس بهت سر می‌زنم. خوش‌ به حالت فرگل! تو خیلی زرنگی، مثل من گیج و گور نیستی. میام پیشت اصلاً هرچی کتاب آوردی خوندی خلاصه کن یه سر به اورژانس می‌زنم برام توضیح بده.
جرعه‌ای آب سر کشیدم و با تمسخر گفتم:
- نه بابا؟ خسته نشی یه وقت!
خندید و چیزی نگفت. هر دو با هم از سر میز بلند شدیم و به طرف در خروجی بیمارستان راه افتادیم نگار سوئیچ ماشینش را در دست گرفت و گفت:
- می‌رسونمت.
مخالفتی نکردم. در مسیر پارکینگ نگاهم به ماشین لوکس مشکی گران قیمتی افتاد که حتی مدلش را هم نمی‌دانستم، فقط می‌دانستم ایرانی نیست. نگار نگاهم را تعقیب کرد و گفت:
- به نظرت مال کیه؟ من فکر کنم برای رئیس بیمارستانه.
با هم به سر و وقت ماشین رفتیم و در اطراف آن چرخیدیم نگار به آینه بغل‌های ماشین چسبید و گفت:
- لامصب آینه‌هاشم خاصه! آخ یه روز بشه من یه خانم دکتر پنجه طلا بشم یه دونه از این‌ها بگیرم.
از حرفش خندیدم و گفتم:
- انشاءالله!
نگار رُژش را برداشت و جلوی آینه بغل آن ماشین به لبش زد و موبایلش را به من داد و گفت:
- بیا فرگل‌، بیا‌بیا! یه عکس از من و این ماشین بگیر ما که به این زودی‌ها از این ماشین‌ها به خودمون نمی‌بینیم.
گوشی را از او گرفتم و خندیدم و گفتم:
- ما یه خونه نقلی هم داشته باشیم کلاهمون رو پرت می‌کنیم هوا البته اول سلامتی بابام رو می‌خوام خونه پیش کش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
دو تا عکس با شوخی و خنده از نگار گرفتم؛ بعد به‌ طرف ماشین نگار رفتیم و هر دو سوار ماشین شدیم، نگار در حال جلو و عقب کردن ماشین بود که دکتر امینی در حالی که یک کیف سامسونت روی شانه داشت از پارکینگ گذشت و به سمت همان ماشین لوکس خارجی رفت. سوار شد. با یک حرکت ماهرانه از پارک بیرون آمد و به طرف خروجی رفت. من و نگار با دهان باز فقط به آن‌چه دیده بودیم، خیره شدیم. نگار مجذوب رانندگی او شده بود و من در بهت صاحب ماشین، به این فکر می‌کردم چرا یکی همه‌ چیز دارد و یکی هیچ! نگار گفت:
- لعنتی خودش که هیچ، ماشینش هم هیچ، رانندگیش هم قشنگه! ولی اگه فرهاد نبودها تورش می‌کردم.
با تمسخر گفتم:
- واقعاً در تعجبم که چنین آدمی رو با چنین اخلاق زشتی پسندیدی!
- نه بابا! این امروز روی مود نبود و اِلا اینترن‌ها خیلی ازش تعریف می‌کردند.
- اینم شانس ماست!
نگار خنده‌ای کرد و از پارکینگ خارج شد. نور آفتاب چشمانم را زد. او از میان داشبورد عینک دودی را بیرون آورد و گفت:
- بیا بزن.
عینک را به چشمانم زدم و تکیه به صندلی دادم تا زمانی که به بیمارستان پدرم رسیدیم؛ در مورد مسائل مختلف حرف زدیم و پس از آن هم با یک خداحافظی مختصر از هم جدا شدیم. پس از سر زدن به پدرم ساعت شش به اورژانس بیمارستان آموزشی خودمان رفتم. تزریقات بیمارستان دانشگاه را به زور و با هزار و یک بالا و پایین شدن توانسته بودم بگیرم. قبل از آن هم در یک درمانگاه خصوصی کار تزریقات را انجام می‌دادم؛ اما فشار درس‌ها مانع شد و مجبور شدم که از آن بگذرم. آن شب زیاد بیمار تزریقاتی نداشتیم بنابراین سرم خلوت بود. مشغول خواندن برای آزمون پره اینترنی شدم. نگار یکی دوبار در طول شب به من سر زد و هر دو تا صبح بیدار بودیم. نه خودش چیزی مطالعه کرد و نه گذاشت من چیزی پیش ببرم، در کل خوش گذشت. صبح ساعت شش شیفت‌مان را تحویل دادیم و هردو خمیازه‌کشان بیمارستان را ترک کردیم. نگار مرا به بیمارستان میلاد رساند و به خانه رفت. به اتاق پدرم رفتم پدرم خواب بود، نگاه به صورت تکیده‌اش کردم. اشک‌هایم راه گرفتند؛ کنار تختش نشستم و چند شاخه گل نرگس را که در دستم بود را داخل پارچ شیشه‌ای گذاشتم. دوست داشتم ساعت‌ها به صورتش نگاه کنم، هیچ وقت از دیدن آن چهره نورانی و دل‌نشینش خسته نمی‌شدم. سرم را روی تخت گذاشتم و برای آن چهره مظلوم که تنها امید من برای زندگی بود آرام آرام گریستم. دست آخر هم میان گریه نفهمیدم کی خوابم برد. نوازش دست پدرم روی سرم بیدارم کرد، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که هنوز تمایل به خواب داشتند به پدرم با لبخندی خیره شدم. پدرم نگاهی دلسوزانه به من انداخت و گفت:
- سلام خانم دکتر.
لبخند محوی زدم و با صدای خواب‌آلود گفتم:
- سلام بابایی امروز چه‌طوری؟
پدرم درحالی که سعی می‌کرد ناراحتی‌اش را پنهان کند، گفت:
- خوبم باباجان. امروز اگه کشیک بودی نباید می‌اومدی این‌جا، باز چرا با این خستگی بلند شدی اومدی این‌جا؟
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- روزی که بدون دیدنت بگذره روز من نیست.
- من خوبم عزیزم، دکتر گفته فردا مرخصی.
- بذار یه آبمیوه برات باز کنم.
- نمی‌خواد باید آزمایش بدم ناشتا باشم. شب هم پیش من نیا فرگل من حالم خوبه!
بلند شدم و پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم :
- می‌دونی که نمی‌تونم.
دستم را گرفت و فشرد و ملتمس گفت:
- اگه بابات رو دوست داری نیا برو خونه. من حالم خوبه!
خواستم مخالفت کنم که با ناراحتی از من قول گرفت. ناچار کوتاه آمدم و دستش را بوسیدم و گفتم:
- امشب رو نمیام ولی قولت یادت نره بابا، تو قول دادی خوب بشی.
- من خوب‌خوبم. برو خونه استراحت کن حالا!
- کلاس دارم باید برم کلاس.
نگاهی به ساعت کردم و کیفم را برداشتم و گفتم:
- من میرم دیگه دیر شد. بعد کلاسم میام دوباره خداحافظ.
به عابر بانک رفتم موجودی حسابم خیلی کم بود، بعد از دادن اجاره خانه دیگر هیچی نمانده بود تا کمی برای خانه خرید کنم. این طور که پیش می‌رفت به یک شغل دیگر هم احتیاج داشتم‌. سه روز از هفته را خالی کرده بودم که به درس‌هایم برسم؛ اما انگار این طوری زندگی‌ام پیش نمی‌رفت. غم عالم به دلم ریخته بود، نمی‌دانستم باید از چه کسی کمک بخواهم. نه فامیلی داشتم و نه آشنایی! هیچ‌کَ*س و هیچ پناهی به غیر از خدا و پدرم نداشتم. بی‌کسی بیشتر از هر زمان دیگری قلبم را به درد آورده بود.
خانواده ما اصالتاً اهل شیراز بودند، پدرم کَ*س و کاری نداشت از دار دنیا یک مادر پیر داشت که آن هم وقتی پدرم جوان بود، فوت کرده بود. پدرم از کودکی در مغازه پدر مادرم شاگردی می‌کرد و هم درس می‌خواند. دست برقضا با مادرم هر دو زمانی که دانشجوی یک کلاس بودند آشنا می‌شوند و برخوردهای میان آن‌ها سبب ایجاد عشقی بزرگ شد. از آن‌جایی که مادرم از خانواده سرشناس شیراز بود، این عشق به علت فاصله طبقاتی میان مادر و پدرم با مخالفت‌ها و تعصبات پدربزرگم رو به ناکامی می‌رفت که دست آخر انتخاب هر دوی آن‌ها بر این شد که عشق را به بهای از دست دادن همه‌کَ*س و همه‌چیز قبول کنند و در پی مخالفت‌ها و جنجال‌های پدربزرگم برای ازدواج مادرم با پسرعمویش، عاقبت مادرم پدرم را انتخاب کرد و برای همیشه خانواده خود را ترک کرد تا با پدرم ازدواج کند. همین باعث شد که پدربزرگم برای همیشه او را از خانواده محروم کند و دیگر حق بازگشت به او را ندهد. آن‌ها برای همیشه به تهران آمدند؛ زندگی خود را شروع کردند و تولد من زندگی زیباتری را به آن‌ها بخشید. جمع سه نفره ما که جز هم‌دیگر کَسی را نداشتیم، خوشبخت‌ترین خانواده در چشم من بود؛ اما بغض این سرنوشت لعنتی هرکس را خوش‌بخت می‌دید، به سراغش می‌رفت. در یک روز برفی وقتی من ۱۶ ساله‌ بودم؛ مادرم را در یک تصادف حین رفتن به محل کارش از دست دادم. من و پدرم با رفتن مادرم تنهای‌تنها شدیم. ستون زندگی‌مان طوری فرو ریخت که سقف خوش‌بختی بر روی سرمان آوار شد. پدرم نه تنها یک همسر بلکه همه کَ*سش را از دست داد. غصه و اندوه بی‌کسی‌مان و از دست دادن مادرم بعد از چندین سال بروز کرد و او را از پا انداخت. درست یک سال پیش متوجه بیماری پدرم شدیم که برایم بسیار سنگین و گران آمد، به خاطر درمان، پدرم را راضی کردم که خانه‌ای را که در نزدیکی‌های چیتگر مستاجر بودیم را تحویل بدهیم و پایین شهر در یک آپارتمان کهنه‌ساز ۵۷ متری ساکن شویم تا هزینه‌ی درمان کمی برای ما آسان شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
به دانشگاه رسیدم. نفسی تازه کردم. امروز پنج‌شنبه بود و کلاس‌ یکی از درس‌هایم در دانشگاه تشکیل می‌شد. نگاه به ساعتم کردم هنوز وقت داشتم بنابراین سری به بخش رفاه دانشجویی زدم تا درخواست کار دانشجویی‌ام را پیگیری کنم. خوشبختانه مثل پارسال با درخواست کار دانشجویی‌ام در آزمایشگاه موافقت شده بود، بنابراین به نزد آقای جمشیدی مسئول آزمایشگاه رفتم.
به اتاق آقای جمشیدی رفتم تعارف کرد بنشینم، با دیدن من سری تکان داد و عینک خود را روی چشمانش جا‌به‌جا کرد و گفت:
- خانم دکتر پیگیر کار دانشجویی تو آزمایشگاه بودید. حقیقتاً به خاطر این‌که دیر درخواست کار دانشجویی‌ دادید تو آزمایشگاه جایگزین گذاشتم.
تمام امید من با این حرف او به یک باره در ظلمات ناامیدی فرو رفت. او بعد از مکث کوتاهی و نگاهی گذرا به نگاه نگران من گفت:
- ولی یه کار تقریباً نیمه دانشجویی هست که شاید بتونید انجام بدید و طبیعتاً مزایای اون خیلی بهتر از کار دانشجویی دانشگاهه.
با ولع و کنجکاوی گفتم:
- چطور؟
آقای جمشیدی زون کن قرمز رنگی را باز کرد و گفت:
- راستش دکتر امامی دنبال یه نفر می‌گردن که هم تو آزمایشگاه دانشگاه کارهای تحقیقاتی‌شون رو انجام بده هم تو آزمایشگاه خصوصیش. این‌ها یه تیم‌اند که دارند روی یک نوع تومور کار می‌کنند. یه سری تجهیزات آزمایشگاه رو ندارند و بعضی وقت‌ها میان آزمایشگاه دانشگاه و از تجهیزات این‌جا استفاده می‌کنند و بعد دوباره باقی کارها رو تو آزمایشگاه خصوصی‌شون دنبال می‌کنند. البته دو روز تو هفته میان آزمایشگاه دانشگاه که من یه روزش رو خودم میام ولی یه روزش رو می‌ذارم به عهده شما که یه سری کارها رو باید یاد بگیرید و کارهای جانبی‌اش رو باید انجام بدید. هر وقت که تایم خالی داشتید باید برید آزمایشگاه خصوصی که بهتره با خودشون هماهنگ کنید. اون‌جا بیشتر کاری که انجام می‌دید کارهای جانبی مثل سفارشات مواد آزمایشگاهی و شست‌وشو وسیله‌های آزمایشگاهی و تایپ گزارشات روزانه‌ی آن‌ها و باقی کارهای جانبی آزمایشگاه‌ست. حقوقش هم اون‌ها باهاتون ساعتی حساب می‌کنند. خواستم ببینم قبول می‌کنید؟
با توافق میان من و آقای جمشیدی بالاخره این کار هم برای من جور شد و من با کمال میل پذیرفتم. قرار بر این شد که بقیه چیزها را با دکتر امامی هماهنگ کنم. بعد از کلاسم سرگردان و با فکری پرتردید علارغم قولی که به پدرم داده بودم به جای برگشت به خانه به بیمارستان رفتم. پدرم که خانه نبود تحمل ماندن در خانه هم برایم نبود و ترجیح می‌دادم برای سر و سامان دادن به نگرانی‌هایم، به بیمارستان بروم و در سکوت کتابخانه بیمارستان مطالعه‌ام را ادامه دهم و هم دیدن چند مریض و نشستن پای صحبت‌های اینترن‌ها کمی به تثبیت آن‌چه تئوری آموخته بودم هم کمک می‌کرد. تا عصر به همان منوال پیش رفتم خلوتی محیط کتابخانه، فرصت خواندن چند صفحه از کتابم را برای امتحان پره اینترنی، فراهم کرد. با ولع زیاد بدون توجه به فشار و خستگی از بی‌خوابی کتاب ضخیمی را مقابلم قرار دادم و شروع به خواندن کردم. اول شب بود که کتابم را برداشتم و به خانه برگشتم تا با مرهم خواب لختی از این دویدن‌های بیهوده تسکین پیدا کنم. صبح زود خودم را بیمارستان میلاد رساندم و کارهای ترخیص پدرم را انجام دادم و داروهای پدرم را هم گرفتم. به خانه که رسیدیم پس از این‌که جای پدرم را آماده کردم و برای خرید به بیرون رفتم. وقتی به خانه برگشتم پدرم را دیدم که در آشپزخانه مشغول آشپزی بود، سرزنش‌کنان گفتم:
- بابا چی‌کار می‌کنی؟برو استراحت کن.‌ خودم می‌اومدم یک چیزی درست می‌کردم! آخه این چه‌کاریه؟
بی‌توجه به سرزنش‌های من گفت:
- باباجون آماده شده فقط تو سفره رو پهن کن. امروز کلاس داری؟
- آره ساعت چهار کلاس تئوری دارم باید برم دانشگاه.
- دختر تو آخر خودت رو می‌کشی!
پدرم این را گفت و صورتش از فرط غصه جمع شد. بغلش کردم و گفتم:
- پزشک شدن دردسر داره بابا، منم با جون و دل این دردسرها رو قبول دارم. ولی تو رو خدا شما فکر سلامتی خودتون باشید من غیر از سلامتی شما هیچی برام مهم نیست.
به پدرم قضیه کارنیمه وقت آزمایشگاه را گفتم اول مخالفت کرد؛ اما بعد که اصرار مرا دید ناچار پذیرفت. آماده شدم و به دانشگاه رفتم، همه‌ی ذهنم درگیر این بود که چطور و از چه راهی بتوانم بیشتر پول دربیارم. برنامه‌ریزی می‌کردم که از چندتا از کلاس‌هایی که زیاد مهم نیستند بزنم و شیفت تزریقاتم را زیاد کنم؛ اما هر جور حساب کتاب می‌کردم جور در نمی‌آمد. کلاس غدد هم در خواب و بیداری گذشت. کنفرانس را حضرتی ارائه می‌داد چراغ کلاس برای توضیحات او درباره بیماری خاموش شد تا پاورپوینت واضح‌تر معلوم شود و من هم که چشمانم را به سختی و با دو انگشت باز نگه داشته بودم عاقبت در برابر خواب ناتوان شدم و تسلیم او گشتم. با روشن شدن چراغ‌ها و صدای همهمه بچه‌های کلاس و سوالاتی که یکی‌یکی می‌پرسیدند، به خودم آمدم. با صدایی گرفته به نگار گفتم:
- موضوعش چی بود؟؟
نگار با خنده گفت:
- یعنی فلش رو زد به کامپیوتر فکر کنم تو بی‌هوش شدی که این هم نفهمیدی!
- خیلی خسته‌م چی‌کار کنم! امروزم تا یازده شب تو درمانگاهم و تزریقات و پانسمان اون‌جا با منه.
متاثر گفت :
- چی بگم بذار کلاس تموم شد تو راه برات توضیح میدم.
بعد از آن هم با عجله با کلی معطلی در میان ترافیک و شلوغی خودم را به درمانگاهی در نزدیکی خانه رساندم. آن‌جا هم به قدری شلوغ بود که وقت سرخاروندن نداشتم و پشت سر هم تزریقات می‌آمد. دست آخرم پس تمام شدن کارم نیمه شب بود که میان تاریکی ظلمانی شب با گام‌هایی کشیده و خسته به خانه رسیدم. آهسته کلید را در قفل چرخاندم، چراغ سالن هنوز روشن بود؛ اما چراغ اتاق پدرم خاموش بود. آهسته و با گام‌های بی‌رمق به طرف اتاقش رفتم و از لای در نیمه باز جثه‌ی او را دیدم که آرمیده بود، از خستگی روی دیوار کنار اتاق پدرم کشیده شدم. گلویم هنوز خشک بود و تیر می‌کشید، چشمانم هنوز به جثه پدرم خیره بود که با نفس‌های آرامش هیکلش تکان می‌خورد. نفس‌هایی که برای من تنها چراغ امید زندگی بود. او و دیگر هیچ‌چیز در این دنیا! اما فشار این زندگی هردوی ما را تنهاتر از قبل کرده بود. من یک تنه بار این زندگی را به دوش گرفته بودم تا روزی او سرپا شود و سلامتیش را بازیابد. همه‌ی سختی‌ها را فقط به امید آن روز به جان می‌خریدم. خیالم که راحت شد، از جا به آرامی بلند شدم و خسته و کلافه به اتاقم پناه بردم، با نوشیدن قهوه‌ای تلخ و غلیظ تلاش کردم تا بر خستگیم غلبه کنم. چراغ مطالعه را روشن کردم و شروع به مطالعه کتاب قطور روی میزم کردم. دست آخر هم نزدیکی‌های صبح از خستگی مفرط روی کتاب خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
در میان هیاهوی دانشکده از چند نفر سراغ دکتر امامی را گرفتم. عده‌ای انتهای سالن را نشان دادند که اتاقش قرار داشت. با گام‌هایی مصمم به طرف آن رفتم، در تلاطم ذهنم سرگردان بودم که در مواجه با او چه‌طور خودم را معرفی کنم و از کجا شروع کنم. مقابل در اتاق نیمه‌ بازش توقف کردم، نفسم را بیرون راندم و تقه‌ای به در زدم، صدای بمی از داخل اتاق اذن ورود را به من داد. در را باز کردم و نگاهم روی مرد حدود پنجاه و پنج ساله و جا افتاده‌ای که بینی درشتی داشت، گیر کرد که پشت میزش درون کامپیوترش فرو رفته بود. نیم‌ نگاهی به من انداخت و منتظر بود تا سر صحبت را باز کنم. سلام لرزانی دادم و گفتم:
- آقای مهندس جمشیدی، مسئول آزمایشگاه دانشگاه گفتند که خدمت‌تون برسم و راجع به کار توی آزمایشگاه باهاتون صحبت کنم.
نگاه دقیقش روی من ماند و اشاره کرد جلوتر بروم و روی صندلی کنار میزش بنشینم. به آرامی داخل شدم و نشستم. سکوت سنگین میان ما با صدای تق‌تق دکمه‌های کیبوردش شکسته می‌شد، کمی بعد گفت:
- خب، یه معرفی از خودتون بکنید، آقای جمشیدی گفتند که پزشکی می‌خونید!
سری به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:
- بله سال پنجم پزشکی.
- به کار توی آزمایشگاه و کار با دستگاه‌ها چقدر آشنایی دارید؟
- دو سال پی‌‌در‌پی کار دانشجوییم تو آزمایشگاه بود. غیر از اون هم با توجه به رشته‌ام تو دوره تشریح یه چیزهایی یاد گرفتم.
سری تکان داد و راجع به آزمایشگاه خصوصی و کارهایی که آن‌جا انجام می‌داد و در ارتباط با تیم تحقیقات صحبت کرد. تحقیقات به عهده رزیدنت‌ها و اساتید بود و گویا رزیدنتی که طرح آن را داده بود مسئول تحقیقات بود. طبق صحبتی که با او داشتیم قرار بر این شد که در روزهای خاصی در آزمایشگاه خصوصی کارها را پیگیری کنم و حقوق آن هم ساعتی حساب می‌شد. هرچه‌قدر بیشتر می‌آمدم پرداختی آن هم بیشتر می‌شد. نفسش را بیرون داد و گفت:
- خب خانم دکتر! اولین کاری که الان باید شروع کنید هماهنگی یه کنفرانس تو خود دانشگاه هست. از قبل کارهاش توسط دکتر امینی انجام شده فقط یکم از کاغذبازی‌ها و نامه‌بازی‌های دانشگاه مونده که بچه‌ها فرصتش رو ندارند و من به عهده‌ی شما می‌ذارم. شماره شما رو به دکتر امینی میدم تا شما رو از کارهایی که کرده با خبر کنه. انشاءالله برای هفته دیگه کنفرانس تو سالن همایش دانشگاه برگزار میشه. هم این‌که توی این هفته اگه زمان خالی دارید حتماً برید آزمایشگاه خصوصی تا بچه‌ها راهنمایی‌تون کنند که باید چی‌کار کنید. کی می‌تونید برید؟
من‌من‌کنان گفتم:
- امروز می‌تونم، اگه بشه!
سری تکان داد و دست برد و تلفنش را برداشت و شماره گرفت و بعد از انتظار شروع به احوال‌پرسی گرمی کرد و گفت:
- خانم دکتر، امروز یک نفر میاد تا کارهای جانبی تحقیقات رو تو آزمایشگاه پیگیری کنه. راهنمایی‌شون کنید تا چیزی براشون سوال نمونه.بله‌بله، همین امروز میاد. کارها چه‌طور پیش رفت؟ نمونه‌ها چه‌طوره؟ باشه. آخر وقت به آزمایشگاه سر می‌زنم. خداحافظ شما.
گوشی را روی دستگاه تلفن گذاشت و گفت:
- خب خانم دکتر، آدرس رو بهتون میدم. امروز خانم دکتر هاشمی توی یکی دو ساعت آینده اون‌جا هستند؛ درضمن شماره‌ی شما رو به دکتر امینی میدم که راجع به ادامه‌ی روال کارهای برگزاری کنفرانس شما رو در جریان بذاره.
سری تکان دادم و از جا برخاستم. آدرسی که رو کاغذ به من داده بود را گرفتم و با تشکری از آن‌جا بیرون رفتم. با عجله از دانشگاه یک راست به آزمایشگاه خصوصی که دکتر امامی آدرسش را داده بود، رفتم. روز اول کاری من در آزمایشگاه شروع شده بود و یکی از دانشجوهای دکترای ویروس‌ شناسی هم روش کار با دستگاه‌ها و باقی کارهای شناخت مواد آزمایشگاهی و... را به من آموزش داد. نزدیک ظهر بود که گوشی‌ام زنگ خورد و طنین صدای مرد جوانی در گوشم نشست که خودش را دکتر امینی معرفی کرد و علی‌رغم انتظارم آن دکتر امینی مغرور و متکبری نبود که قبل‌تر با او آشنا شده بودم. به گمانم فرد دیگری بود، با توجه به صحبت‌های دکتر امامی کارهایی که باید برای کنفرانس می‌کردم را گفت. ناچار از آزمایشگاه خودم را دوباره به دانشگاه رساندم تا ادامه کارهای برگزاری کنفرانس را به تنهایی انجام دهم. به خواست دکتر امینی باید سفارش بنرها‌ی کنفرانس را که برای چاپ به بیرون داده بودند، را تحویل می‌گرفتم. بروشورها و بسته‌های کنفرانس را با کمک دو نفر از بچه‌هایی که او معرفی کرد، بسته‌بندی می‌کردیم. گرچه دکتر امینی بیشتر کارهای اداری آن را حل کرده بود؛ اما کمی از کارها نیمه تمام بود و من تا آخر وقت اداری همچنان درحال دویدن در دانشگاه بودم. عاقبت دست به دامان نگار شدم و از فردای همان روز به همراه نگار باقی کارها را انجام دادیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین