مقدمه:
عشق مانند ماه است و هرگز پنهان نخواهد ماند. عشقهای پاک همواره مدیون صداقت و وفاداریاند؛ همانطور که ماه هرگز پشت ابر نمیماند، عشق نیز هرگز پشت ابرهای دروغ پنهان نخواهد شد. داستان فرگل داستان دختری است که برای نجات پدرش ناچار است در مسیر دو راهیها قدم بگذارد. جایی که عشق او را در مسیر امتحان پیچ و تاب هایی از غرور و جسارت قرار میدهد. آنچه عیان است، این است که غرور و دروغ تبری تیز به ریشههای عشق و باور ما هستند.
نبضی زیر پوست پیشانیام تندتند میزد و دردی که در سرم میپیچید، به پشت حدقهی چشمانم میزد. کلافه انگشتانم را به ته روپوش فشار دادم و خمیازه کشان با گامهای کشیده و بیحوصله از راهروهای کمنور و بیروح گذشتم. مقابل اتاقم ایستادم و انگشتانم را روی دستگیره در گیر دادم و آن را به سمت پائین فشردم. اتاق درهالهای از تاریکی فرو رفته بود، بدون روشن کردن برق به داخل اتاقم خزیدم و در را بستم، کمی طول کشید تا چشمان خسته و سوزانم جالباسی را در گوشهی اتاق تشخیص داد. به طرف کیفم رفتم و دستم را درون آن فرو بردم. کورمالکورمال دستم در محتویات کیف در گردش بود و بالاخره نوک انگشتانم قوطی قرص را لمس کرد، از داخل کیفم آن را بیرون کشیدم، به طرف میزم رفتم و چراغ مطالعهام را روشن کردم. از زور سردرد روی صندلیام ولو شدم؛ بطری آب را برداشتم و برای تسکین درد به قرص پناه بردم. کلافه چشم فرو بستم. گویا سرم آماس کرده و به سنگینی یک هندوانه شده بود. نفس لرزانم را بیرون راندم، سپس با همان کلافگی سر چرخاندم و نگاه پردرد و دلگیرم را به شیشههای لرزان اتاق دوختم. هیاهوی باد از پشت پنجره، سکوت دلگیر اتاقم را میشکست. نگاهم در جستجوی مهتاب در آن آسمان مهآلود ظلمانی پرکشید. گویا مهتاب آن شب، پشت پردهی ابرهای تیره پنهان شده بود. مدتها بود که چراغ ماه من هم پشت ابرهای تیرهی ناامیدی رفت و دیگر نتابید. زیر لب آهسته شعری را زمزمه کردم:
بعد از تو در شبان تیره و تار من!
دیگر چگونه ماه
آوازهای طرح جاری نورش را
تکرار می کند.
بعد از تو من چگونه
این آتش نهفته به جان را
خاموش میکنم ؟
این سی*ن*ه سوز درد نهان را
بعد از تو من چگونه فراموش میکنم؟
من با امید مهر تو پیوسته زیستم
بعد از تو؟! این مباد که بعد از تو نیستم.
بعد از تو آفتاب سیاه است.
دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
بعد از تو
در آسمان زندگیم مهر و ماه نیست!
بعد از من آسمان آبی است.
آبی مثل همیشه آبی.
(حمید مصدق)
در همان تاریکی اتاقم کز کردم باز در دلم آشوبی شد و یک دلتنگی کُشنده، چشمه اشکم را به خروش آورد. دوباره خاطرات در دلم خلاف عقربههای ساعت میچرخیدند. موجی از خاطرات دلدادگی و بیقراری مرا به ناکجاآباد برد. چشم فرو بستم و به گذشته برگشتم به آن روزهایی که مرا در شعلههای حسرت خود میسوزاند و خاکستر میکرد.