جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار مجموعه اشعار اوحدی مراغه ای

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط mobina01 با نام مجموعه اشعار اوحدی مراغه ای ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 626 بازدید, 52 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع مجموعه اشعار اوحدی مراغه ای
نویسنده موضوع mobina01
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
تا دل ما با تو کرد روی ارادت
هیچ نیاید ز ما مخالف عادت

گر چه کم ما گرفته‌ای تو ز شوخی
عشق تو افزون شدست و مهر زیادت

رنگ سلامت ندیدم و رخ شادی
از برمن تا برفته‌ای به سعادت

آنکه ز درد جدایی تو بمیرد
زنده نداند شدن به حشر و اعادت

داروی رنج خود از طبیب نپرسم
گر تو قدم رنجه می‌کنی به عیادت

همچو شهیدان تنش به خاک نپوسد
هر که به تیغ غم تو یافت شهادت

دایه به مهرت برید ناف دل من
پس به کنارم گرفت روز ولادت

چشم تو آنجا که دست برد به دستان
سر بنهادند زیرکان به *بلادت

اوحدی از درد دوری تو بنالید
با تو چو سودش نکرد صبر و *جلادت

او نه به مهرت سری نهاد، که هرگز
خود ز زمین بر نداشت روی ارادت
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
پیداست حال مردم رند، آن چنان که هست
خرم دلی که فاش کند هر نهان که هست

می‌خواره گنج دارد و مردم بر آن که: نه
زاهد نداشت چیزی و ما را گمان که هست

مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد
ترسا محمدی شد و عاشق همان که هست

سود جهان به مردم عاقل بده، که من
از بهر عاشقی بکشم هر زیان که هست

خلقی نشان دوست طلب می‌کنند و باز
از دوست غافلند به چندین نشان که هست

ای محتسب، تو دانی و شرع و اساس آن
قانون عشق را بگذار آن چنان که هست

ای آنکه یاد من نرود بر زبان تو
از بهر یاد تست مرا این زبان که هست

نامرد را مراد بهشت‌ست ازان جهان
ما را مراد روی تو از هر جهان که هست

گر گفته‌اند: نیست مرا با تو دوستی
مشنو ز بهر من سخن دشمنان، که هست

بیچاره آنکه خاک کف پای دوست نیست
ای من غلام خاک کف پای آن که هست

آشفته را گواه نباشد به عاشقی
زنگ رخش ز دور ببین و بدان که هست

گر زانکه اوحدی سگ توست، از درش مران
او را بهر لقب که تو دانی بخوان که هست
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
مطرب، چو بر سماع تو کردیم گوش را
راهی بزن، که ره بزند عقل و هوش را

ابریشمی بساز و ازین حلقه پنبه کن
نقل حضور صوفی پشمینه‌پوش را

جامی بیار، ساقی، از آن باده‌های خام
وز عکس او بسوز من نیم‌جوش را

بر لوح دل نقوش پریشان کشیده‌ایم
جامی بده، که محو کنیم این نقوش را

ما را به می بشوی، چنان کز صفای ما
غیرت بود مشایخ طاعت‌فروش را

بر ما ملامت دگران از کدورت‌ست
صافی ملامتی نکند دردنوش را

با مدعی بگوی که: ما را مگوی وعظ
کاگنده‌ایم سمع نصیحت‌نیوش را

ای باد صبح، نیک خراشیده خاطریم
لطفی بکن، به دوست رسان این خروش را

گرمی کند به خلوت ما آن پری گذر
بگذار تا گذار نباشد سروش را

شد نوش ما چو زهر ز هجران او، ولی
زهر آن چنان خوریم به یادش که نوش را

ای اوحدی، بگوی سخن، تا بداندت
دشمن، که بی‌بصر نشناسد خموش را
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
نگشتی روز من تیره، ندانستی کسی رازم
اگر دردت رها کردی که من درمان خود سازم

مکن جور، ای بت سرکش، مزن در جان من آتش
که گر سنگم به تنگ آیم و گر پولاد بگدازم

تنم خستی و دل بستی و اندر بند جان هستی
کنون با غیر بنشستی و من سر نیز در بازم

نخستم دانه می‌دادی که: در دام آوری ناگه
به سنگم می‌زنی اکنون که ممکن نیست پروازم

به خاک من ترا روزی پس از مرگ ار گداز افتد
به عذر خاک پای تو کفن بر گردن اندازم

به صد چستی دلم جستی که بازش خسته گردانی
گرم زین گونه دل جویی، نبینی بعد ازین بازم

به عیب حال من چندین، تو ای زاهد، چه می‌کوشی؟
ترا زهدست، می‌ورزی، مرا عشقست، می‌بازم

تنم را گر بپردازی ز جان در عشق او چندی
بپردازم تن از جان و دل از مهرش نپردازم

مرا پرسی که: در گیتی چه بازی؟ نیک دانی تو
شکار دلبران گیرم، چو پرسیدی من این بازم

به راه اوحدی انداز، اگر خار جفا داری
مرا گل چهره‌ای باید، که مرغ بلبل آوازم
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
شاخ ریحانی تو، یا برگ گل سوری؟ بگوی
آفتابی؟ یا پری، یا چهرهٔ نوری؟ بگوی

با چنان بالا و دیدار بهشتی کان تست
از چه ما را کرده‌ای در دوزخ ای حوری، بگوی

دیگران را چون مجالی میدهی نزدیک خود
از من آشفتهٔ بیدل چرا دوری؟ بگوی

چون که با ما باده خوردی قصهٔ رفتن مگوی
یا چو با مستان نشستی ترک مستوری بگوی

ای که ما را سرزنش کردی که: این آشوب چیست؟
با شراب سرخ صاف صرف انگوری بگوی

عقل معذورم کجا دارد،که در فصلی چنین
ترک جام باده گویم؟ گر تو معذوری بگوی

اوحدی، گر پند خواهی دادن این آشفته را
آن سخن را، این زمان مستم، به مخموری بگوی
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
عالمی را دشمنی با من ز بهر روی تست
لیکن از دشمن نمی‌ترسم، که میلم سوی تست

چارهٔ دل در فراقت جز جگر خوردن نبود
وین جگر خوردن که می‌بینم هم از پهلوی تست

سال عمرم بر مهی شد صرف و آن مه عارضت
روز عیشم بر شبی شد خرج و آن شب موی تست

بر نمی‌دارم ز زانو سر به حق دوستی
تا نگه کردم سر زلفت که بر زانوی تست

گفته‌ای: مشکل برآید کام ازین طالع ترا
مشکلی در طالع من نیست، مشکل خوی تست

بر دل بیچارگان امروز هر زخمی که هست
زان کمان سخت می‌آید که بر بازوی تست

عالمی در گفت و گوی اوحدی زان رفته‌اند
کو شب و روز اندرین عالم به گفت و گوی تست
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
شاخ ریحانی تو، یا برگ گل سوری؟ بگوی
آفتابی؟ یا پری، یا چهرهٔ نوری؟ بگوی

با چنان بالا و دیدار بهشتی کان تست
از چه ما را کرده‌ای در دوزخ ای حوری، بگوی

دیگران را چون مجالی میدهی نزدیک خود
از من آشفتهٔ بیدل چرا دوری؟ بگوی

چون که با ما باده خوردی قصهٔ رفتن مگوی
یا چو با مستان نشستی ترک مستوری بگوی

ای که ما را سرزنش کردی که: این آشوب چیست؟
با شراب سرخ صاف صرف انگوری بگوی

عقل معذورم کجا دارد،که در فصلی چنین
ترک جام باده گویم؟ گر تو معذوری بگوی

اوحدی، گر پند خواهی دادن این آشفته را
آن سخن را، این زمان مستم، به مخموری بگوی
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
پیر ریاضت ما عشق تو بود، یارا
گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را

پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس
من جز تو ک.س ندارم پنهان و آشکارا

روزی حکایت ما ناگه به گفتن آید
پوشیده چند داریم این درد بی‌دوا را؟

تا کی خلی درین دل پیوسته خار هجران؟
مردم ز جورت، آخر مردم، نه سنگ خارا

آخر مرا ببینی در پای خویش مرده
کاول ندیده بودم پایان این بلا را

باد صبا ندارد پیش تو راه، ورنه
با نالهای خونین بفرستمی صبا را

چون اوحدی بنالد، گویی که: صبر می‌کن
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
روزی که از لب تو بر ما سلام باشد
شادی قرار گیرد، عشرت مدام باشد

گر جان من بخواهی، کردم حلال بر تو
چیزی که دوست خواهد، بر ما حرام باشد

گفتی که: در فراقم زحمت کشیده‌ای تو
مردم هزار نوبت، زحمت کدام باشد؟

در هر دو هفته بینم روی ترا، ولیکن
آن دم که بینم او را، ماهی تمام باشد

احوال قید چون من سرگشته‌ای چه داند؟
جز بیدلی که او را پایی به دام باشد

گویی که: من ببینم روزی به دیدهٔ خود
کان رفته باز گردد و آن تند رام باشد؟

نشگفت اگر بسوزد دلها به گفتهٔ خود
چون اوحدی کسی کو شیرین کلام باشد
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب
که نمی‌شکیبد از تو دل بی‌قرارم امشب

ز طرب نماند باقی، که مرا تو هم‌وثاقی
چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب

چه زنی صلای رفتن؟ چو نماند پای رفتن
چه کنی هوای رفتن؟ که نمی‌گذارم امشب

به رخم چو بر گشادی در وعدها که دادی
نه شگفت اگر به شادی نفسی برآرم امشب

چو شدم وصال روزی، به توقعم چه سوزی؟
چه شود که بر فروزی دل سوگوارم امشب؟

گل بخت شد شکفته، که شوم چو بخت خفته
که تو داده‌ای نهفته بر خویش بارم امشب

اگر از هزار دستم، بکشند خوار و پستم
چو یکی همی پرستم، چه غم از هزارم امشب

دگر آرزو نجویم، پی آرزو نپویم
همه از تو شکر گویم، که تویی شکارم امشب

دل اوحدی تو داری، چو نمی‌دهی بیاری
نکنم به ترک زاری، که ز عشق زارم امشب
 
بالا پایین