هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
ادوارد چشمهای خمارش را باز و بسته کرد، کمی تعلل و مکث، سپس با نفس عمیقی پاسخ داد:
- بله. تقر...یبا.
هایدرا نفس آسودهاش را بیرون داد، همین که او خوب است، کافیست. حداقل تنها نمیشود. ادوارد خواست از پرنسس حالشان را جویا شود که با پیچیدن دردی عمیق و به شدت وحشتناک در بدنش، غرشی سر داد و به بدنش تکان شدید داد، خواست بلند شود که هایدرا سریع دستش روی گردن وی نهاد و با نگرانی گفت:
- بلند نشو فرمانده، باید اول زخمهات مداوا بشن.
ادوارد به سختی سرش را بالا آورد، با کمی دقت متوجه پسری با اندام متوسط در کنار خود شد. اخم آلود با صدای زمخت اژدهایی پرسید:
- اون کیه؟ شما باید مواظب باشین، ممکنه...
هایدرا آسوده پاسخ داد:
- اون یه طبیبه، نگران نباش، صلاحی همراهش نداره.
پسر با شنیدن این حرف، سرش را بالا آورد و به اژدها نگاه کرد. ادوارد به محض چشم تو چشم شدن با پسر، خشمگین زمزمه کرد:
- یه اِلف!
هایدرا متعجب به آن دو نگاهی انداخت، چرا پسر اخم کرده و چرا ادوارد خشمگین است؟ خواست سوالی بپرسد که ادوارد سریع گفت:
- اون یه اِلفه، لزومی نداره شمشیر همراهش باشه وقتی میتونه با قدرتش بهتون حمله کنه!
هایدرا با شندین این حرف، ابرویش را بالا انداخت و با تعجب به پسرک خیره شد. پسر نیز با این حرف ادوارد بیشتر ابروانش در یکدیگر گره خورد. این مرد سریع متوجه گونه حقیقی وی گشت، پس باید فردی قدرتمند یا با تجربه باشد! پسر از جایش برخاست، اکنون که دیگر هر دو میدانستند او یک انسان نیست و اِلف است نیازی به پنهان کردن گوش های بزرگ و زیبایش نبود. به هایدرا نگاه کرد، پلک زد و با واکنش پرنسس لبخند گرمی روی لبانش نشست. این دختر چرا آنقدر با همه چیز ناآشناست؟ تا به حال که زخم ندیده، اکنون هم حیرتزده به گوشهای تیز وی نگاه میکند. یعنی واقعا پرنسس است؟
هایدرا قدمی به عقب برداشت، ترسیده زمزمه کرد:
- تو، یه اِلفی؟ موجوداتی که میتونن از گیاهان به عنوان صلاح استفاده کنن؟
پسر با حفظ همان لبخند گرم، سرش را تکان داد. سپس همانطور که به اطراف نگاه میکرد، گفت:
- توصیه میکنم دفعه بعدی به هرکی که صلاح نداره اعتماد نکنین، پرنسس!
ادوارد با پرنسس خطاب شدن هایدرا غرغر کرد، این به نفع ایشان نیست که پسرکی ناشناس از هویتشان خبر داشته باشد! تکانی به خود داد، درد داشت اما نمیتوانست همینجا بخوابد و شاهد کشته شدن پرنسس توسط یک الف باشد. خواست از جای خود برخیزد که پسر سریع خطاب به او با دستهایی که بالا آورده بود، گفت:
- لطفا همینجوری بمون، من باهاتون کاری ندارم. پرنسس در امانه!
سپس به هایدرای ترسیده نگاه کرد و ادامه داد:
- یه طبیب هرگز جون کسی رو نمیگیره! بهتون ضمانت میدم که در امان هستین.
ادوارد نامطمئن به پسر خیره ماند، اعتماد کند یا خیر؟ راست میگوید؟ اِلفها هرچه باشند دروغگو نیستند مگر نه؟ کمی تعلل کرد، شک و تردید مانع انتخاب درستش شده بود. هایدرا با دیدن تردیدد ادوارد، کمی فکر کرد. این پسر به نظر بد نمیآید اما طبق اطلاعاتی که از اِلفها دارد آنها هر آن میتوانند بدان هیچ صلاحی یک نفر را درجا اسیر کرده و حتی بکشند!
*دفترچه لغات*
اِلف (Elf) : الفها به شکل انسان با گوشهایی نوک تیز و بلند هستند که شنوایی بسیار قویای دارند و همیشه هوشیار هستند. به همین سبب از نظر دفاعی بسیار قوی میباشند. الفها از قدرت خاص و بینظیر کنترل گیاهان بهره میبرند که یکی از دو نوع بهترین دفاعها در جنگ محصوب میشود. آنها نیز مردمان مهربانی هستند و بسیار مهمان پذیر میباشند. آنها پادشاهی مطلقی برای خود ندارند و از آنجایی که جمعیت زیادی دارند در تمام کشور ها زندگی میکنند و جزء شهروندان محصوب میشوند.
هایدرا با کمی فکر، زمزمه گویان گفت:
- پس... ب..بهت اعتماد میکنم!
ادوارد معترض به هایدرا نگاه کرد، ناراضی خواست مخالفت کند که پسر سریع قدمی جلو نهاد و دستهایش را به نشانه احترام روی قلبش نهاد، سپس با تعظیمی کوتاه و لحنی مهربان گفت:
- آدارایل هستم پرنسس. دیدار با شما باعث افتخار بندست.
هایدرا با پرنسس خطاب شدنش، چهرهاش درهم شد. اما چیزی نگفت و تنها به لبخندی ساده بسنده کرد. نگاهش را به سوختگیهای روی بدن ادوارد داد و گفت:
- راحت باش آدارایل. میتونی همراهم رو کامل درمان کنی؟
آدارایل (Adarayl) سرش را بالا آورد و به پرنسس نگاه کرد. هنوز باروش نمیشود این دختر واقعا پرنسس هایدرا، کسی که هیچگاه او را در کنار پادشاه و ملکه ندیده است، باشد! میگفتند پرنسس همیشه به دنبال خوشگذرانی بوده است، اما اینطور که معلوم است این دختر آرام و نجیبتر از این حرفهاست! شایعهها واقعا عجوبه هستند.
هایدرا نگاهش را از ادوارد گرفت و به آدارایل دوخت، نگاه خیره او را احساس کرده و حس ناخوشایندی به وی دست داده است. با کمی اخم به ابروان پهن و پرپشت آدارایل چشم دوخت و پرسید:
- طبیب، منتظر چی هستی؟
آدارایل با طبیب خطاب شدن از جانب پرنسس به خود آمد. سریع نگاهش را از ایشان گرفت و با کمی تاخیر همانطور که به سمت پنبههایش میرفت تا یکی دیگر بردارد، پاسخ داد:
- همونطور که قبلا گفتم پرنسس، تا به حال هیچ طبیبی فلس سوخته ندیده پس درمان قطعی هم براش پیدا نشده. اما...
نگاهی به فلسها انداخت، واقعا بد سوختهاند! همچنان نارنجی رنگ هستند و گویی سرد نخواهند شد! پنبه را به الکل آغشته کرد و ادامه داد:
- اما میتونم سوختگیها رو درمان کنم. ولی فکر نکنم جای فلسهای سوخته شده رو بتونم بپوشونم. به حتم اونا میریزن.
هایدرا نگاهی به سوختگیها و بعد به ادوارد انداخت. سرش را تکان داد و جلو رفت. کنار پسر نشست و در حالی که پنبه را از دستش میگرفت، زمزمه کرد:
- همین که زنده میمونه خوبه. ازت ممنونم.
پسر که از تشکر پرنسس از خود متحیر شده بود، تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد و هر دو مجدد مشغول کارشان شدند. سوختگیهایی که زمان بیشتری از ایجاد شدنشان گذشته بود، خارج از اندازهشان عفونت بیشتری در خود داشتند. گویا هرچه زمان بیشتری میگذشت عفونتها بیشتر و سوختگیها عمیقتر میشد، این اصلا خوب نیست، یعنی اگر کسی به سوختگیها نرسد به حتم آن شخص ظرف دو ساعت کشته خواهد شد!
ادوارد از درد بی حال شده بود، تحمل این همه درد برای یک فرمانده ارتشی قوی و قدرتمند نیز سخت است. دندانهای بزرگش را مداوم به همدیگر میفشرد و سعی داشت غرشی سر ندهد، میخواست جلوی پرنسس و آن طبیب جوان خود دار باشد و غرورش را حفظ کند. اما هرچه میگذشت زخمها دردشان بیشتر میشد و این به نفع او نبود...
هوا به شدت سرد و دم-دمهای غروب است. خورشید تمام مدت در آسمان رویت نشده و اکنون نیز درود نگفته بدرود میگوید. ابر های سیاه آسمان غروب رنگ را در برگفتهاند و نارنجی خورشید اکنون بیشتر دم به سیاهی میزند. صدای رعد از دور دست به گوش میرسد. آدارایل سریع سرش را بالا آورد و به آسمان چشم دوخت، نگران زمزمه کرد:
- آب برای سوختگی خوب نیست، باید به شهر برش گردونین.
هایدرا مضطرب به سوختگیهای لایه لایه نگاه کرد، نه، آنها نمیتوانند به شهر بازگردند. ادوارد نیز با شنیدن حرف آدارایل کمی سرش را بالا گرفت و با درد گفت:
- پرنسس، نمیتونین به شهر برگردین. من رو رها کنین و برین، چیزی تا آگاذ نمونده. باید...
هایدرا چشمهایش را بست، میداند که تنها و بدان ادوارد ممکن نیست حتی یک هفته هم در آگاذ زنده بماند. اما او مگر قبلا با رزالین، آکشی و گریس در شامبالا نمانده بود؟ آن هم برای یک ماه؟ نه، حتی در آنجا هم رزالین و آکشی دروغین با کارو همهی کار ها را انجام میدادند.
کلافه چشم گشود، خطاب به آدارایل با استرس پرسید:
- تا آگاذ چقدر راه مونده؟
آدارایل تعجب کرد، چرا او به پایتخت باز نمیگردد؟ مگر جزء خاندان سلطنتی و پرنسس نیست؟ با تعجب پاسخ داد:
- حدودا شش ساعت!
هایدر لعنتیای زیر لب گفت، شش ساعت پرواز متوالی با باری سنگین، آن هم زیر باران؛ آیا از پس آن بر میآید؟ مستاصل کمی به دشت نگاه کرد، تا چشم کار میکند چمن و علف است که در دستان باد خشمگین میرقصد. این پا و آن پا کرد و در آخر گفت:
- شما شب رو کجا میمونی؟
آدارایل با این سوال دیگر سکوت را جایز ندانست و مشکوک پرسید:
- چرا به پایتخت برنمیگردین؟ خانواده سلطنتی منتظرتون نیستن؟
هایدرا اندوهگین از این سوال، سرش را پایین انداخت و خواست حرفی بزند که ادوارد سریع با خشم گفت:
- جایگاه خودت رو فراموش کردی؟ پرنسس ازت سوال پرسیدن!
آدارایل با کمی اخم سریع تعظیم کرد و محترمانه پاسخ داد:
- عذرمیخوام اعلیحضرت. من شبها رو در دشت میگذرونم تا کم کم به آگاذ برسم.
هایدرا با تمنا خیره به چشمهای سبز رنگ آدارایل پرسید:
- میشه امشب رو کنارت بمونیم؟ میتونی کمک کنی آب به بدنش نرسه؟ لطفت رو جبران میکنم، مطمئن باش!
آدارایل حیرت زده از این درخواست پرنسسی که میتواند با یک اشاره گردن او را از بدنش قطع کند، سرش را به سرعت تکان داد و بیحواس گفت:
- چقدر جذاب!
هایدرا با این حرف چشمهایش گشاد شدند. پرسشگرانه به آدارایل چشم دوخت که وی سریع نگاهش را از پرنسس هایدرا دزدید، چشمهایش را بست و لبش را گاز گرفت، بدجور گند زده بود. هیچی نشده جوگیر گشته و از حد خود فراتر رفته است. برای خود تاسفی خورد و با متمرکز کردن قدرت در دستهایش، آنها راه به سمت چمنهای زیر پایش راهنمایی کرد. طولی نکشید که از دستش گرده های سبز رنگ نمایان شدند و سپس چمن ها آنچنان سریع رشد کردند و بلند شدند که از هر چهار طرف در بالای سرشان به همدیگر پیوسته و همچون کلبهای از گیاهان سرسبز، در یکدیگر قفل شدند. هایدرا بهتزده به این کلبه گیاهی چشم دوخت و همانطور که دهانش باز مانده بود، زمزمه کرد:
عزیزان بنده کرونا گرفتم برای همین اگر می بینید پارت نمی ذارم فکر نکنید از روی تنبلیه. اما پارت ها رو دارم می نویسم منتها حال خوشی برای ویرایش و دقت بالایی ندارم برای همین ممنون میشم اندکی صبر کنید تا بهتر بشم. پارت های زیادی در راه هستن.
آدارایل با شنیدن حرف هایدرا، لحظهای به خود افتخار کرد و لبخند گرمی بر روی لبهایش جای گرفت. ادوارد نیز از دیدن این قدرت زیبا به وجد آمده اما همچون هایدرا مدهوش نگشته است، زیرا قبلا خیلی کم از قدرتهای الفها را دیده. هایدرا به سمت دیواره گیاهی قدم برداشت، با احتیاط دستش را به سوی چمن هایی که اکنون ساقه های بسیار زخیمی داشتند، برد.
با لمس کردن برگ درخت، هایدرا خشنود و مشتاق از دیدن این جادوی زیبا، به سوی آدارایل بازگشت و با شادی پرسید:
- چقدر میتونی نگهش داری؟
آدارایل که از ذوق هایدرا بی نهایت شاد گشته بود، کمی فکر کرد و خیره در چشمهای خاکستر مانند پرنسس، پاسخ داد:
- تا سه ساعت میتونم.
هایدرا ابرویش را بالا انداخت، تنها سه ساعت؟ پس از سه ساعت اگر باران ادامه داشته باشد باید چه کنند؟ دستش را از روی بدنه گیاهی برداشت و با کمی تعلل، دستهایش را درهم گره زد و پرسید:
- بعد از سه ساعت بارون اگر ادامه داشته باشه...
آدارایل با فهمیدن آنکه پرنسس به چه فکر میکند، لبخند گرمش را حفظ کرد و با آسودگی خاطر پاسخ داد:
- نگران نباشین سرورم. با خوردن دمنوش تقویتی میتونم اون رو تا دوازده ساعت افزایش بدم.
هایدرا با شنیدن این پاسخ متعجب قدمی جلو نهاد و با حیرت پرسید:
- دمنوش؟ چه دمنوشی؟ اونم جادوییه؟
آدارایل که متوجه شده بود پرنسس اشتیاق بسیاری به فهمیدن اطلاعات جدید داشته و در کنارش از گیاهان و معجزه هایشان چیز زیادی نمیداند، شاد به طرف گوشه دیوار گیاهی قدم برداشت، سپس همانطور که زمین را کمی گودال میکرد تا کاری انجام بدهد، پاسخ داد:
- انگار خیلی برای گیاهان و خلوصشون مشتاقین سرورم.
هایدرا که فهمید بیش از حد واکنش نشان داده، کمی سکوت کرد. آیا باید به این مرد درباره علاقه هایش بگوید؟ منطقی است؟ گمان نکنم...
اما او اکنون گویی آنقدر تحت فشار روحی بوده است که نیاز دارد با کسی حرف بزند، شاید میخواهد افکارش را سر و سامان داده و کمی آرام بگیرد. پس بیتوجه به ادوارد که با اخم به آدارایل خیره شده بود و نگاهش فریاد میزد که هنوز به او اعتماد ندارد، جلو رفت و کنارش ایستاد. با نگاه کردن به دستهای گِلی آدارایل که همچنان داشت زمین را میکند، روی زانوانش خم شد. با نگاهی مشتاق پرسید:
- چی کار میکنی؟
آدارایل نیم نگاهی به پرنسس انداخت، پرنسسی که همیشه در تصوراتش دختری غد و مغرور بود که هیچگاه برای مردمش ارزشی قائل نمیشد و برای همان در مراسمها شرکت نمیکرد. پرنسسی که گمان میکرد مثل تمام افراد قصر از الفها بدش میآید، اما اینطور نیست، مگر نه؟ فعلا که به نظر میرسد این پرنسس، آن پرنسس درون افکارش نباشد.
هایدرا با نگاه خیره آدارایل معذب شد، پس سرفهای کرد و از جایش برخاست. آدارایل که با این حرکت هایدرا فهمید باز چه کرده است، لعنتی زیر لب به خود فرستاد و سریع سرش را بالا گرفت و با لبخندی متظاهر که سعی داشت اشتباهاش را بپوشاند، گفت:
- باید آتیش درست کنیم سرورم. وگرنه تا صبح یخ میزنیم.
به سقف گیاهی اشاره کرد و ادامه داد:
- گیاهان زاتا سردن، اگر آتیش روشن نکنیم هوای داخل کلبه از بیرون هم سرد تر میشه.
سپس روی برگرداند و با چهرهای که تاسف در آن موج میزد، به ادامه کارش مشغول شد. خندهام میآید، چقدر حالات صورتش متغیر و جالب هستند. دقایق پیش میخندید و اکنون دارد زبانش را گاز میگیرد تا بتواند خود را در مقابل پرنسس رویاییش کنترل کند.
هایدرا با پاسخ های آدارایل به فکر فرو رفت، گیاهان زاتا سرد هستند؟ سردی گیاهان ممکن است بتواند روی هسته خالص او اثر منفی بگذارد؟ نکند تمام آن دمنوش های گیاهی که از پنجه شیطان درست میشد برای او مفید نبوده و حتی برعکس عمل کرده است؟ سرش را با دستش گرفت و کمی گیجگاهاش را مالش داد، برای فهمیدن این موضوع عجلهای نیست؛ حتی اگر نفهمد هم به نفع اوست، مگر نه؟
کلافه دستی به دامن پارهاش کشید و در حالی که به سوی ادوارد میرفت، پرسید:
- فرمانده، حالت خوبه؟
ادوارد با صدای پرنسس، چشمهایش را از روی آدارایل برداشت و به ایشان دوخت. احترامی با تکان دادن سرش گذاشت و با کشیدن نفس عمیقی، پاسخ داد:
- سرورم، باید برین. هر لحظه که بیشتر اینجا بمونین زندگیتون بیشتر به خطر میفته.
هایدرا اخم هایش را درهم گره زد و زمزمه گویان پاسخ داد:
- فرمانده به جای نگرانی برای وضعیت اسفناکی که درش گیر کردیم، بهتره تمرکزت رو روی بهبودیت بذاری.
سپس با عصبانیت روی از ادوارد گرفت و به سمت گوشهای دور افتاده از کلبه گیاهی رفت. ادوارد با این رفتار پرنسس اندکی تعجب کرد اما پس از آن لبخند کوچکی زد و چشم های بزرگ اژدهاییش را بست تا به دستور ایشان عمل کند. شاید ایشان درست میگفتند؛ انگار لازم بود اندکی از جادوی لایترا را نیز برای خود استفاده کند.
*دفترچه لغات*
جادوی لایترا: پیشتر گفته شد که پادشاهی های حومورا هر کدام گوی جادویی مخصوص به خود را دارند، این گوی علاوه بر آنکه در کل پادشاهی کار هایی را بر عهده داشته و امور مسائل جادو را در دست دارد، میتواند در مواقع مورد نیاز و با درخواست بیمار قدرتی را به مردم ساکن آن پادشاهی هدیه بدهد. هرچند مردم نمیتوانند از آن بی مهابا استفاده کنند وگرنه گوی آنها را دیگر حمایت نخواهد کرد.
به هایدرا نگاه کردم، حواسش به ادوارد بود و وقتی دید چشمهایش را بسته و نفسهایش عمیق گشته، آسوده نفسش را بیرون داد. پرنسس بیچاره آزتلان، ظرفیت حقیقی او تا چه اندازه است که باید نگرانی های بسیاری داشته باشد؟ هرچند، خود کرده را...
آدارایل با اتمام گودال بزرگش، جادوی خود را مجدد متمرکز کرد و با سختی چوبهای زیادی از چمنهای باقی مانده درون کلبه گیاهی را پرورش داد تا بتواند از آنان برای روشن کردن آتش استفاده کند. هایدرا حواسش به کار آدارایل جلب شد. مدتی کوتاهی بیشتر طول نکشید. به زیبایی چمنها رشد کرده و همچون درختچههای بزرگ از ریشه بیرون کشیده شدند و معلق در هوا به سوی گودال جلوی پای آدارایل رفتند.
هایدرا با شوق به صحنه نگاه میکرد که آدارایل خطاب به او با نهایت احترام گفت:
- سرورم، میشه زحمت روشن کردن آتیش این کلبه سرد رو بکشین؟
هایدرا با این حرف، بهت زده به آدارایل خیره شد. منظورش چیست؟ حیرت زده خیره در چشمهای زمردی آدارایل پرسید:
- متوجه نشدم. چ..چطوری؟
آدارایل ابروانش را بالا انداخت و با کمی تعلل، سرش را پایین انداخت. انگار تازه فهمیده بود مجدد چه گندی بالا آورده است. شرمنده کمی نگاهش را به پاهایش دوخت و سپس به پرنسس تعظیم کرد. با ترس زیر لب گفت:
- لطفا من رو ببخشین اعلیحضرت. م..من فکر کردم این شایعه دروغ بوده.
هایدرا با توجیح آدارایل چشمهایش را بست و خسته سرش را به دیواره تکیه داد. تکرار و کلیشه همیشه در کنار هم هستند. تا ابد این تغییر ناپذیر است. بیحوصله پرسید:
- چرا فکر کردی باید دروغ باشه؟ همهی مردم به این یه قلم چیز مطمئنا.
آدارایل با زمزمه بیجان پرنسس، سرش را بالا آورد و با شرمندگی به پرنسس خیره شد. کمی تعلل و سپس به جلو قدم نهاد. با احترام کنار ایشان ایستاد و با تردید پرسید:
- میتونم...
هایدرا چشم گشود و به آدارایل که اکنون بالای سرش ایستاده، نگاه کرد. منظورش چیست؟ میتواند چه؟ اجازه انجام چه کاری... هایدرا با کمی تاخیر متوجه درخواست آدارایل شد و با کمی مکث، مضطرب گفت:
- میتونی بشینی.
آدارایل خشنود از اجازه پرنسس، روی زمین کنارشان نشست. هایدرا نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد، فاصله بینشان به اندازه دو نفر است اما نمیداند چرا احساس میکند همین اندازه هم مقدار کمی به نظر میآید. آدارایل آنقدر از نشستن در کنار پرنسس ذوق داشت که قلبش ضربان گرفته و مشتاقانه خود را تکان میداد. سعی کرد خود را آرام کند، نباید بگذارد پرنسس از ذوق بینهایتش با خبر شود. اینگونه به حتم دیگر غرور و شرفی برایش باقی نخواهد ماند. نیم نگاهی به اژدهای سیاه آنطرف کلبه انداخت، پرنسس که هیچ، اگر فرمانده همراهش بفهمد به حتم او را با آن دندانهای تیز درجا میکشد!
لرزی به اندامش افتاد که هایدرا متوجه آن شد. با تعجب سرش را چرخاند و به آدارایل چشم دوخت. نگاهش به موهای خرمایی وی افتاد، موهایی نه آن چنان کوتاه و نه آن چنان بلند، به اندازه و با حالتی زیبا ک به حتم دل هر دختری را از آن خود میکند؛ البته، نه پرنسسی که اکنون دیگر از عشق فراری است. هایدرا از او روی برگرداند و با بستن چشمهایش، پرسید:
- طبابت رو از کجا یاد گرفتی، آدارایل؟
صدا زده شدنش توسط پرنسس، قلبش را بیشتر لرزاند، کلافه و نامحسوس مشتی بر قلبش زد. او چه مرگش شده است؟ پیشتر که در برابر دختران مقاوم بود، پس اکنون چرا اینچنین رفتار میکند؟ نفس عمیقی کشید و با کمی مکث، آهسته زمزمه کرد:
- علاقه زیاد باعث شد کتابهای زیادی در مورد طبابت بخونم سرورم.
کمی تعلل، دو دل است. آیا میتواند سوالش را بپرسد یا خیر؟ من من کردنش هایدرا را متوجه خود کرد. لبخند بیحالی زد و زمزمه کرد:
- راحت باش... به هر حال الان توی قصر نیستیم.
آدارایل با این حرف پرنسس، بیشتر تعجب کرد. این دختر به حتم آن پرنسسی که تمام مردم در موردش حرف میزنند، نیست! باور کنید یا نه آدارایل به این موضوع، تقریبا یقین آورده است! این دختر نه همچون شایعه ها مغرور بود و نه همچون دروغ ها زشت، حتی انگار به مردمش نیز اهمیت میدهد، این را از روی حساسیتی که روی فرمانده همراهش دارد، فهمیده است. تنها حرفی که در مورد او حقیقت داشت، نداشتن قدرت آتش و جادوی بریل بود که این، شاید بزرگترین نقطه ضعف او باشد.
آدارایل برای دهمین بار نفسش را بیرون داد و بالاخره تعلل را کنار گذاشت. با استیصال پرسید:
هایدرا با این سوال چشمهایش را گشود که آدارایل بخاطر فراتر رفتن از حد خود ترسید و سوالش را نیمه رها کرد. سریع گفت:
- من رو عفو کنین اعلیحض...
هایدرا خنده کوچکی کرد که آدارایل را بهت زده به سکوت وا داشت. سرش را چرخاند و به پرنسس نگاه کرد، حیرت زده خواست جویای دلیل خنده ایشان شود که هایدرا سرش را چرخاند و به آدارایل نگاه کرد. هر دو نگاهشان در یکدیگر گره خورد. هایدرا لبهایش را خیس کرد و با کمی تفکر این چنین پاسخ داد:
- این همه ترس بخاطر این سوال بود؟
لبخند بزرگتری زد که بیشتر آدارایل را به وجد آورد. سپس مجدد سرش را به دیوار تکیه داد و خیره به سقف گیاهی پاسخ داد:
- قصر فرو ریخته و پدر و مادرم رو از دست دادم... عمو و پدربزرگم برای تصاحب قدرت دنبال منن تا تاج و تخت رو بگیرن و...
سکوت کرد. آدارایل کنجکاو به او خیره بود که با سکوتش لب گشود و خیره به لبهای لرزان هایدرا پرسید:
- و چی سرورم؟
هایدرا بغضش را نتوانست کنترل کند و یک قطره اشک بی مهابا از گوشه چشمش چکید که از دیدگان تیز بین یک الف طبیب دود نماند. آدارایل با دیدن اشک ایشان، اندوهگین نگاه از لبهایش گرفت و به موهای بلوند و کثیف پرنسس جلویش داد. در افکارش غرق بود که با صدای هایدرا به خود آمد.
- آدارایل، کجا زندگی میکنی؟ یکم از خودت بگو... .
آدارایل به خوبی متوجه تغییر بحث شد، اما به روی خود نیاورد و اعتراض نکرد. همینطوری هم پرنسس با او خیلی راه آمده بود و گستاخی هایش را نادیده گرفته بود، بخواهد باز گستاخی کرده و از حد خود فرا تر رود دیگر باید خود را مقصر بداند نه ایشان را.
کمی در جای خود تکان خورد و همانطور که پشتش را جور دیگری به دیوار تکیه میداد تا کمرش درد نگیرد، خیره به چمنهای اندک و کوچک جلوی پایش، پاسخ داد:
- توی آگاذ یه کلبه کوچیک داریم. پدر و مادرم اونجا کشاورزن و منم گاهی وقتی کاری نداسته باشم بهشون کمک میکنم.
هایدرا سرش را اندکی تکان داد و لبخند بر لب زمزمه کرد:
- پس زندگی خوب و راحتی داری... .
آدارایل که گویی حواسش به لحن پرنسس نبود، سرش را خشنود تکان داد و راضی گفت:
- البته، زندگی اونطور که فکر میکنین سخت نیست. پدر و مادرم خیلی من رو...
با هوم گفتن حسرت آلود پرنسس، سکوت کرد و نگاهش را از چمن ها گرفت و به پرنسس داد، تعجب جای لبخند روی چهرهاش را گرفت. پرنسس بیچاره با بغضی سنگین که به وضوح در چهرهاش فریاد میزد به خواب رفته و چشمهای متورمش را بسته بود. آدارایل نگاهش را با ناراحتی به پرنسسو اشک های کنار چشمش دوخت، نمیتوانست از ایشان چشم بردارد. چرا اندوهی که درون چشمهای ایشان موج میزد را زودتر ندیده بود؟ این حسرتی که در نگاه پرنسس مشهود است، به حتم نتیجه یک زندگی خوب و خوش همچون زندگی شیرین خودش نیست... .
با تکان خفیف ادوارد، سریع نگاهش را از هایدرا برداشت و دستپاچه از جای خود برخاست. خندهای کرده و به رفتار پر از استرسش نگاه کردم. او از اژدهایان میترسد اما عجیب نیست که آنقدر مشتاق است کنار پرنسسی از نژاد بریل بنشیند؟ شاید چون میداند آن قدرت عظیم را در اختیار ندارد از وی نمیترسد! اما مگر باز هم اژدها نیست؟ عجیب است، هرچند آدارایل پسر نرمالی نیست.
ادوارد بیدار نشده و و تنها کمی تکان خورده بود تا بدنش از خشکی در بیاید، اما آدارایل آنقدر در افکارش غرق شده بود که از ترس رو شدن افکارش نزد ادوارد دست و پایش را گم کرده و از صحنه فرار کرده بود. با آرام گرفتن ادوارد، آدارایل دستش را روی قلب خود نهاد و مضطرب با خود گفت:
- بس کن پسر، بس کن به خودت بیا، چه مرگته؟!
لگدی به زمین زد و مشتی بر قلبش کوبید. کلافه به طرف گودالی که قرار بود در آن آتش روشن باشد رفت و لبه آن نشست. پاهایش را دورن گودال نهاد و دستهایش را تکیه گاه سرش کرده و روی پاهایش نهاد. غمگین با دستهایی زیر چانه به عمق گودال خیره شد، چرا مواظب حرف زدنش نیست؟ چرا نمیتواند خود را جلوی پرنسس کنترل کند؟ او پسریست که تمام دختر های شهر برایش در مراسم باد کهن گوی درفی میپزند و او حتی به آنها توجهی هم نمیکند، آنگاه برای پرنسسی که حتی نباید به او نگاه کند، مدام دارد بی احتیاط تر از قبل میشود!
مراسم باد کهن: مراسمی بزرگ و شناخته شده در حومورا است که مردم در آن روز از قدرت عظیم و کهن باد که جادوی اکثر موجودات غیر اصیل حوموراست، تشکر میکنند و از این جادو نهایت بخشش را برای خود و خانواده، کشور و عاقبتشان در حومورا و هیرونا طلب میکنند. از سالهای کهن در این روز، مردم در کنار خانواده های خود جشن گرفته و به رقص و پای کوبی مشغول میشوند تا تشکر و نهایت خوشحالی خود را از لطف جادو عظیم باد نشان بدهد.
گوی درفی: در روز باد کهن دسری به نام گوی درفی درست میشود که دختر ها آنها را برای افرادی که دوست دارند درست کرده و به آنها در کاسهای پر از گل رز قرمز هدیه میدهند. اگر آن پسر آن کاسه را بگیرد و گوی جادویی را که به شکل یک دایره و روی آن با درفی تزئین شده است را بخورد، آنها در هیرونا برای همدیگر شناخته میشوند و کسی نمیتواند آنها را از هم جدا کند البته جزء جادو که خود خالق آنهاست.
آدارایل آنقدر در آن گودال بزرگ با خود و افکارش کلنجار رفت که در یک چشم به هم زنی، بی حال روی زمین خم شده و خرخرش در کلبه پیچید. لبخند زدم، چقدر راحت و ساده به خواب رفت!
به خارج از کلبه قدم برداشتم. هوای این طرف دیواره گیاهی نیز سرد است اما همانطور که آدارایل گفت اگر آتشی درون آن اتاقک روشن نشود، از بیرون نیز سرد تر خواهد شد. دو ساعت گذشته و هوای درون و بیرون در تعادل هستند. اما چطور ممکن است؟ مگر آتشی روشن شده؟ خیر، آتشی نیست، منبعی از گرما هم رویت نمیشود، پس چطور ممکن است؟
کلافه شانهای بالا انداخته و به افق زیبای خورشید نگاه کردم. ابر ها آن را احاطه کردهاند اما روشنایی اندکش را هنوز حفظ کرده و کم کم دارد نورش را تسیلم ماه پر نور شب های تاریک حومرا میکند. آهی کشیدم، این لحظات غروب، بسیار دلگیر و غمانگیز هستند...
پرندگان در لانههای خود جای گرفتهاند، بچه های خود را در آغوش گرفته و به خواب رفتهاند. حیوانات در جنگلهای اطراف و دشتهای مجاور پناه گرفته و در کنار خانواده خود، خرخر میکنند. درختان در دستان باد میرقصند و صدایی زیبا تولید میکنند. چه چه پرستو ها را نمیشنوم زیرا آنها دیگر کوچ کردهاند. هوا سرد شده است پس مدتی را برای یافتن هوای گرمتر از آزتلان دور خواهند ماند.
خواب به چشمان همه سرایت کرده است، حرفهایی برای گفتن نیست پس بهتر است امشب نیز در دشت مجاور پایتخت، در سکوت به هیاهوی درون شهر بنگرم و بگذارم ساکنین دشت آسوده بخوابند. زیرا فردا روزی دیگر در پیش خواهند داشت.
***
- شاهزاده بلند مرتبه، امروز چطور بر شما گذشت سرورم؟
صدای خنده و سپس پاسخی از جانب یک آشنا:
- همه چیز مثل همیشه بود زاک (Zac).
کمی مکث و سپس در آن سیاهی مطلق، صدای قدمهای پایش به گوش رسید که با چکمه چرمی پاشنه دار به طرف مکانی نامشخص میرود. مدتی نگذشت که باز صدایش در سیاهی پیچید.
- آدورینا کجاست؟ باز دیر کرده؟
ضربان قلبش با شنیدن نام آن دخترک چندمرتبه بالا رفت، آدورینا! او در اینجا چه میکند؟ اصلا این جا کجاست؟ سعی کرد تکان بخورد اما عضوی از بدنش را احساس نکرد. ترسیده به افکارش ضربه زد تا رها شود اما فایدهای نداشت، کسی متوجه او نیست، در این سیاهی مطلق گویی در هوا شناور است و وقایعی را در افکارش میبیند که در واقع اصلا مشخص نیستند!
او نمیبیند، بلکه صدا ها را تجسم میکند. آن مردک، کسی که امروز روز خوبی را داشته باید هایمون باشد. زاک به او چه گفت؟ شاهزاده بلندمرتبه؟ کمی مث کرده و سپس فهمید که در آزتلان هیچگاه کسی را شاهزاده بلندمرتبه خطاب نمیکردند. پس هایمون باید در مکان دیگری باشد. اما آنجا کجاست؟ او در آنجا رتبه بالایی داشته و در انتظار آدوریناست. برایش عجیب است، زیرا او نمیداند آدورینا اهل کجا بوده است.
سیاهی همچنان پایدار است، تقلا میکند حرکت کند اما نمیتواند. درگیر است که با صدای کشیده شدن دامنی بلند بر روی زمین، از وول خوردن دست کشید و به صدا با دقت گوش سپرد.
او نزدیک شده و دامن بلند برزنتی براقش روی زمینهای سنگی کشیده میشود. با رسیدن به جلوی شاهزاده بلند مرتبه، ایستاد و تعظیم کرد. صدای زنگونه هایی که در موهایش جای گرفتهاند به آن نشان میدهد او ارزش خاصی برای شاهزاده بلندمرتبه قائل است، وگرنه آنقدر زیاد خم نمیشد و مدت طولانیای تعظیم نمیکرد.
صدای هایمون به گوش میرسد که او را از تعظیم باز میدارد.
- دوشیزه زیبا، منتظرتون بودم.
صدای خنده خجالت آمیز آدورینا او را منقلب کرد اما کاری از دستش بر نمیآید پس در سکوت به صدا ها گوش سپرد.
آدورینا دستش را در دست شاهزاده قفل کرد و با لبخند، همانطور که صدای بوسهای به گوش میرسد، زمزمه کرد:
- شما نباید زیاد به این منطقه از شهر بیاین، سرورم.
بوسه بر کجا نهاده شد؟ کسی بگوید که آنگونه که هایدرا فکر میکند، نیست. بگویید که... با سخن هایمون از تحلیل بی نهایت دست کشید.
- آدورینا، کسی متوجه حضور من نیست، اگر تو اینقدر حساسیت نداشته باشی!
آدورینا سرش را پایین انداخت و صدای بغض آلودش خبر از احوال ناخوشش داد.
- میترسم، اینجا امنیت نداره، مردم کوماح (Komah) اونطور که به نظر میان نیستن!
هایمون آدورینا را با محبتی بیاندازه در آغوش کشید، این را از صدای ناگهانی آویز های درون موی آدورینا متوجه شدم. هایدرا لبهایش را گزید پلکهایش را محکم فشرد. تصور این تصاویر به حتم برایش راحت نیست، صدای هایمون گویی درست کنار گوش هایدراست.
صدای بوسهای که از اصابت برخورد دو گوشت نرم به همدیگر، در اطراف پیچید هایدرا را آنقدر خشمگین کرد که با فریادی بلند تمام قدرتش را جمع کرده و ناگهان خود را از خلع سیاه رنگ آزاد کرد. سیاهی مطلق در کسری از ثانیه از بین رفت و آسمان گرگ و میش صبح دشتهای آزتلان به جای آن پدیدار گشت. هایدرا نفس-نفس میزند، آنقدر کلافه و خشمگین است کخ دستهایش میلرزد و چشمهایش سوسو میزند.
به اطراف نگاه کرد، با فهمیدن و درک موقعیت فعلی خود، به سرعت از روی زمین بلند شد. به خود نگاه کرد، بدنش سالم است و تمام اندامش را احساس میکند، به دورش نگاه کرد، حصار گیاهی شکسته شده و گیاهان مثل قبل کوچک و ضعیف هستند. سراسیمه به جایی که ادوارد در آنجا خوابیده بود، چشم دوخت. با دیدن جثه انسانی ادوارد که نفسهایش منظم بودند، خیالش راحت شد. سرش را پایین انداخت و سعی کرد تنفسش را کنترل کند. باید آرام باشد، این خواب بود. تنها یک خواب عجیب که چیز تازهای نیست.
اکنون که آدورینا از درون او رفته است، بدنش مدام واکنشهای عجیبی نشان میدهد. در جنگل ادوارد گفت او تنها فریاد زده و آن موجود درست در کنارش بوده است، اما هایدرا هیچ چیز را به یاد نمیآورد. اکنون نیز این واکنش و خواب عجیبی که دیده، او را درگیر خود کرده است. هایمون... او مرده است. به حتم زیر آوار قصر دفن شده و آدورینا، او نیز به حتم اکنون کنارش در هیرو نا به سر میبرد.
حسرت گریبان گیر چشمهایش شد، آندو در هر حال اکنون کنار یکدیگر هستند و تنها کسی که ضربه سنگینی خورده است، هایدراست. این حق نیست... باور کنید. نفسش را اندوهگین بیرون داد و به سوی خورشید روی برگرداند. هنوز طلوع نکرده است اما چشم اندازه زیبایی به وجود آورده. دشت زیبای آزتلان بر خلاف دیشب که بسیار سرد و وحشتناک بود، اکنون گرمی بسیاری را به ساکنیناش هدیه میدهد.
دامنش را جمع کرد تا روی چمنها بنشیند که ناگهان با به یاد آوردن چیزی، آن را رها کرد و به عقب چرخید. آن پسر، آدارایل کجاست؟ نگاهش را دور تا دور منطقه چرخاند اما او را پیدا نکرد. نه! آدارایل فرار کرده؟ یا رفته است تا گزارش آنها را به سربازان پدربزرگش بدهد؟ لعنتی، نباید دیشب به او اعتماد کرده و مسائل مهمش را به او میگفت! نباید!
سراسیمه به سمت ادوارد دوید، کنارش جای گرفت و ترسیده دستش را روی شانه بزرگ و پهن وی نهاد. با وحشت تکانش داد و گفت:
- فرمانده، فرمانده بلند شو باید بریم، همین الان!
ادوارد که اندکی بهتر از دیشب بود، با صدای حراسآلود پرنسس، چشمهایش را سریع گشود. نگران به ایشان چشم دوخت و خواست دلیل این نگرانی را جویا شود که هایدرا خود پیشی گرفت.
- آدارایل رفته، اون اینجا نیست!
ادوارد با شنیدن این حرف، اخم غلیظی روی صورتش نشست. به سختی از حالت خوابیده بلند شد و روی زمین نشست، سپس همانطور که به اطراف نگاه میکرد زمزمه گویان گفت:
- باید همون موقع میکشتمش، اِلف خیانتکار!
هایدرا کلافه از حماقتی که کرده بود، سرش را به نشان تایید تکان داد و عصبی پرسید:
- باید چی کار کنیم؟ میتونی پرواز کنی؟
ادوارد به پرنسس نگاهی انداخت و سپس زخم پهلوی خود را چک کرد، هایدرا با بیرون امدن زره و بالا رفتن لباس ادوارد ابروانش را درهم کشید. عفونت تمام سوختگیها را مجدد دربرگرفته بود، آنقدر که رنگ پوست ادوارد به سیاهی رفته است. ادوارد به سختی لباسش را پایین کشید و به پرنسس چشم دوخت. با اطمینان خیره به خاکستر چشمهای ایشان زمزمه کرد:
- شما باید برین، من ممکن نیست بتونم با این وضعیت دیگه ادامه بدم.
هایدرا با بغض سرش را به چپ و راست تکان داد و خواست مخالفت کند که ادوارد سریع ادامه داد:
- برین سرورم، فراموش نکنین شما آخرین نواده حقیقی تاج و تخت بریل هستین! نباید خانوادتون رو ناامید کنین! من جونم رو برای حفاظت از شما گذاشتم، لطفا من رو شرمنده پادشاه فقید نکنین!
هایدرا که اشکهایش باز جاری شده بودند، با تردید از جای خود برخاست و خشمگین پاسخ داد:
- من تو رو تنها نمیذارم فرمانده، باید من رو به اروبامبا ببری، این رو فراموش کردی؟!
ادوارد لبخند سردی زد و آرام سرش را تکان داد، زمزمه کرد:
- مشاور کارو به زودی به آگاذ میرسه، باید بهش برسین، اون به جای من شما رو به...
سرفهای سنگین به گلویش چنگ انداخت و نگذاشت حرفش را تمام کند. هایدرا با دیدن وضعیت خراب ادوارد خواست سریع به او نزدیک شود که ادوارد دستش را جلو آورد و مانع نزدیک شدن پرنسس شد. سرش را به چپ و راست تکان داد و مصمم میان سرفه های سختش، ادامه داد:
- برین سرورم. پرنسس زنده باد.
هایدرا با نارضایتی تمام فریادی از سر خشم سر داد:
- چرا همه میخوان تنهاشون بذارم؟ من نمی...
با به گوش رسیدن فریاد چندین سرباز نیرومند، هایدرا بهتزده سکوت کرد و به عقب بازگشت. سربازهای سلطنتی اینجا چه میکردند؟! وحشتزده به آنان خیره بود و به این فکر میکرد که آدارایل کار خودش را کرده است! به حتم او آنها را لو داده و این لطف دیشبش را گویی جبران کرده است! جواب مهربانیش را واقعا اینگونه گرفت؟ خائن بیلیاقت!
هایدرا خشمگین به اژدها تبدیل شد، به جثه اصیلی خودش در آمد و جلوی ادوارد، ایستاد. بالهایش را با اقتدار گشود و دندانهایش ر ا به رخ سربازان کشید. جثه بسیار عظیمی نداشت اما اژدهایی سبز رنگ که به زیبایی اندامش را به نمایش گذاشته و آماده دریدن است، حقیقتا ترسناک میباشد. سربازان با دیدن آن اژدها از حرکت ایستادند و مردد به وی خیره گشتند. یکی از فرماندهان که به پادشاه پیشین وفادار بود با دیدن هیکل اژدهایی پرنسس، بهتزده زمزمه کرد:
- هنوزم باور نمیشه دارم به پرنسس خ*یانت میکنم...
سرش را پایین انداخت و با به یاد آوردن خانواده سرباز هایی که در دست اعلیحضرت پارسوماش اسیر بودند، شمشیرش را محکمتر در دستش فشرد. آن را مصمم بالا آورد و با فریادی بلند دستور داد:
سرباز ها با دستور فرمانده خود، تردید را کنار گذاشتند و با تمام سرعت به سوی ایشان حملهور شدند. عده ای از سربازان به بدن اژدهایی خود تبدیل شده و با تمام سرعت به سوی پرنسس میآمدند، عده ای نیز از آنجایی که تردید داشتند در بدن انسانی خود ماندند تا نتیجه را ببینند. پرنسس ابتدا مصمم بود، اما با دیدن ده اژدهای ورتلس که زره بر تن به سویش میآمدند، مردد گشت. بالهایش زاویه تیز خود را از دست دادند و دندانهایش ناگهان در درون دهانش پنهان گشتند. قدمی به عقب نهاد که از چشم ادوارد پنهان نماند.
ادوارد با درد بسیار، لبخند زد و به سختی در جای خود تکان خورد. روی پاهایش ایستاد و با نهایت احترام به پرنسس گفت:
- سرورم، باید برین.
پرنسس هایدرا تحت فشار بسیاری قرار گرفته بود، به خوبی میدانست حریف آنهمه اژدها و سرباز زره پوش نخواهد شد. اما نمیتوانست خود را راضی کند و دوباره ادوارد را تنها بگذارد. نه او...
ادوارد با فریادی بلند به پرنسس اجازه پاسخ نداد و یکبار دیگر به اژدها تبدیل شد. اژدهایی سیاه رنگ که در کنار هایدرا اندکی از او بزرگتر بود. با صدایی که از ته چاه بیرون میآمد، خطاب به اژدهای سبز گفت:
- برین پرنسس، حالا!
هایدرا به آن چشمهای سبز بزرگ به ادوارد خیره شد و شرمنده، همانطور که بالهایش را متوالی تکان میداد تا در آسمان اوج بگیرد، گفت:
- متاسفم فرمانده، من بی لیاقتم...
ادوارد چشمهایش را بست و از هایدا روی گرفت. به سمت سرباز ها حملهور شد و نعره کشان به سویشان دوید. هایدرا به آسمان صعود کرد، معلق در میان ابر ها به صحنهای چشم دوخت که اژدهای سیاه رنگ با اژدهایان ورتلس رنگین دیگر درگیر شده و بخاطر عفونت زیاد سوختگیهایش توان همیشگی خود را در نبرد از دست داده.
هایدرا چشم بست و با حسرت و اندوه به سوی مخالف پرواز کرد، تمام سرعتش را به کار گرفت تا از آنجا دور شود. او کاری از دستش بر نمیآید و این را به خوبی میداند. حتی نمیتواند به درستی مبارزه کند چه رسد به محافظت از یک فرماندهای که خود زخمی شده و امیدی به زندگی ندارد. شرمندگی در تمام سلول های اژدهاییش موج میزند. آنقدر بار عذاب وجدان بر روی دوشش سنگینی میکند که هر آن ممکن است از ارتفاع زیاد سقوط کند. صدای نبرد کم کم دور میشود اما فریاد ها و نعره های سربازان همچنان به گوش میرسد. دردناک است شنیدن آنهمه درد و حسرت و ناتوان به کمک.
اما حقیقت همین است، او آموزشی مبنا بر محافظت از خود ندیده است و اکنون شاید برای اولین بار او تنها مقصر ماجرا نیست...
آفتاب طلوع کرده. ساعاتی میگذرد که در راه است اما هنوز به آگاذ نرسیده. آیا مسیر را درست میرود؟ به سختی نفس میکشد و دهانش را باز و بسته میکند تا اکسیژن بیشتری به درون خود راه بدهد. بالهایش توان کمی برای پرواز متوالی دارند. از پایتخت بسیار دور شده و چیزی تا رسیدن به آگاذ نمانده. البته، باز هم میگویم اگر مسیر را درست آمده باشد.
خسته نگاهش به یک قله کوچک از تپه های سرسبز افتاد. مشتاق به سوی آن پرواز کرد و با رسیدن به آن، پنجههایش را درون خاک گرم و مرطوب زمین فرو کرد. بی جان تمام بدنش روی زمین افتاد و نفسش را عمیق بیرون داد. از سوراخ های دماغش حرارت زیادی بیرون میزند، گویا آنقدر به وی فشار آمده که هسته درونیش به جنبوجوش افتاده است. بیروح به جلو چشم دوخت، یک روستا در نزدیکی تپه وجود دارد. روستایی کم جمعیت که مشخص است از تمدن جدید حومورا بویی نبرده. سازه هایش قدیمی است و جادهای ندارد. زبانش را به دندانهای تیزش کشید، هرچه باشد بهتر از هیچی است. مگر نه؟
به انسان تبدیل شد و نگاهی به خود انداخت، دامن افتضاحش را باید تغییر بدهد، آنقدر پاره شده که پاهای برهنهاش مشخص هستند و کفشهایش نیز پاره گشته و انگشتهایش از آنها بیرون زدهاند. تنها جای سالم لباس نیم تنه بالایی آن است که آن هم گهگاهی نخ کش شده و جر خورده است. موهایش را که دیگر نمیگویم، چون وضعیت اسفناکی دارند.
بی حوصله راه افتاد تا به سمت روستا برود. باید خود را درست کند، رفتن به آگاذ برایش خیلی مهم است اما اگر قرار باشد این چنین ادامه بدهد به حتم تمام حامیان گذشته پدر و مادرش را ناامید خواهد کرد. هرچند که او قصدی برای بازگشت به تاج و تخت آزتلان ندارد... صبر کن. پس برای چه به آگاذ میرود؟ چرا سعی دارد به اوروبامبا برود؟ در آنجا چه چیزی انتظارش را میکشد؟
شانهای بالا انداخت، دیگر اصرار به انجام کار های جدید ندارد، اگر پدرش گفته به آنجا برود، پس میرود. نهایتش در آنجا به چیزی نخواهد رسید و باز به مکانی دیگر کوچ خواهد کرد. او دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، مگر نه؟ معشوقهاش را از همان اول هم نداشت، پدر ومادرش او را ترک کردند، یا نه شاید باید گفت او آنها را ترک کرد و در نهایت، فرماندهای که از جانش محافظ میکرد را به کام مرگ کشاند. آیا هنوز هم لازم است بیشتر تحلیل کند؟
باد سرد بر صورتش اصابت کرده و خبر از رسیدن به آسیاب گندم را میدهد. آسیاب آرام میچرخد و گاو نر قدرتمندی ان را به حرکت در میآورد. ابرویش را بالا انداخت، اینجا گویی از قدرت جادو محروم است. به سمت مکانی که به نظر میآمد اذحام سازه ها بیشتر است، پا تند کرد. این روستا تنها ده خانه چوبی کوچک دارد که ساکنینش گوشه و کناری مشغول شکستن چوب یا انجام کارهایشان هستند. با رسیدن هایدرا، همه به او نگاه کردند، عدهای او را موجودی عجیب میبینند که نباید پایش را به اینجا بگذارد و عدهای بیخیال از کنارش میگذرند. سر جمع پانزده نفر هم در اینجا نیستند، واقعا روستایی با این تعداد جمعیت کم وجود دارد؟
با تعجب به اطراف نگاه میکرد که یک دکه کوچک توجهاش را به خود جلب کرد، پیر مردی پشت میز کوتاه نشسته و پوستینهای زیادی روی میزش پهن شده بود. به وی نزدیک شده و با رسیدن به آن، با احتیاط پرسید:
- نقشه آزتلان رو میخوام، داری؟
پیرمرد به هایدرا نگاهی انداخت، نگاه خاموشی داشت و این دل هایدرا را لرزاند، سرش را به سختی تکان داد و لبهایش گشوده شدند.
هایدرا با این سوال عجیب، کمی تعلل کرده و سپس پاسخ داد:
- ی..یکی.
پیر مرد خسته پلک زد و پوستین را با سر انگشتش به سوی هایدرا هدایت کرد. سپس با کلافگی عجیبی زمزمه کرد:
- بیست گوهر.
هایدرا بیشتر تعجب کرد، برای یک نقشه ساده باید بیست گوهر پرداخت کند؟ مگر اینجا کجاست که همه چیز آنقدر گران است؟ تا به یاد داشت همه چیز با گوم خریداری شده و تنها چیزهای با ارزش در بازار مردمی با گوهر مبادله خواهند شد، پس اینجا چه خبر است؟
*دفترچه لغات*
واحد پولی در حومورا:
گوهر: سنگهای سفید درخشان که ارزش بالایی دارند.
گوم: سنگهای سیاه بسیار ریز که ناخالص هستند و از آهن درست شدهاند. پایینترین درجه پول در حومورا که بسیار رایج هستند. هر صد گوم، معادل یک گوهر است.
هایدرا لبش را به دندان گرفت و خواست کیسه پولش را از درون جیب زیر دامن بردارد که ناگهان به یاد آورد اصلا کیسه را همراه خود ندارد! دستش را زیر دامن مشت کرد، او اکنون به نقشه نیاز دارد، از طرفی پولی در دست ندارد. باید چه کند؟ کلافه کمی با خود کلنجار رفت تا آنکه با یک تصمیم آنی، سراسیمه نقشه را از روی میز قاپید و با تاسف بسیاری خطاب به پیرمرد گفت:
-متاسفم، متاسفم.
پیرمرد بیچاره تا خواست مانع دزدی آن دختر شود، اژدهایی را در آسمان دید که با تمام سرعت از آنجا دور میشد و بخاطر قدرت زیاد بال هایش، خاک بسیاری در هوا پخش شده بود. پیرمرد خشمگین فریادی سر داد و ناراضی خطاب به مردمی که ترسیده بودند و همچنان به اژدهای سبز خیره بودند، گفت:
- گفتم نباید غریبه ها رو راه بدیم! این دهمین نفر بود!
مردم موافق با پیرمرد، سرشان را تکان دادند و مشغول کار هایشان شدند. پیرمرد بیچاره نیز مجدد به صندلی تکیه داد و خونسرد مشغول تمیز کردن دندانهایش با یک نِی کوچک شد. بوی بدی میدهد و مگز ها اطرافش نشستهاند. به پوستینها نگاه کردم، پوستینهایش به خط میخی بودند اما چیز خاصی برای گفتن نداشتند. چند تا نوشته الکی که تنها برای فروش بیشتر در آنجا گذاشته شده و مشخص بود خبر هایش دروغ بودند.
به دنبال هایدرا راه افتادم، مشتاقم بدانم در آخر به کجا میرسد. با دلهره به عقب نگاه کرد و وقتی خیالش راحت شد، روی تپهای دیگر فرود آمد. مضطرب مدام به عقب نگاه میکند، مبادا کسی از روستا او را تعقیب کرده باشد. به انسان تبدیل گشت و نقشه را که در پنجه هایش جمع شده بود، گشود. به سختی آن را درست کرده و روی زمین پهنش کرد. با دیدن نقشه شلوغ و عظیم یک جهان و نوشته کنار نقشه که به زیبایی حومورا را به تصویر میکشاند، نفسش را بیرون داد. خسته خودش را روی زمین انداخت و ناامید زمزمه کرد:
- لعنتی، نقشه اشتباهی برداشتم...
کلافه نقشه را کمی چپ و راست کرد و روی آن خم شد تا حداقل از لابهلای آن نوشتههای بسیار ریز و درهم، بتواند آگاذ را در آزتلان پیدا کند. با دقت تمام مشغول جستوجو بود که با شنیدن صدایی در اطراف، سریع نقشه را جمع کرده و زیر دامن خود پنهانش کرد. با ترس بلند شد که کودکی را پشت سر خود دید. به نظر ده ساله میآید. با تعجب به هایدرا خیره شده و سر تا پایش را کاوش میکند.
هایدرا با دیدن او نفسی از سر آسودگی کشید و با لبخندی متظاهر پرسید:
- آقا پسر، اینجا چی کار میکنی؟
پسر که تا به حال کسی او را با لفظ آقا خطاب نکرده بود، ذوق زده به بانوی جلویش چشم دوخت و گفت:
- من یه آقام؟ من یه آقام!
هایدرا متعجب به ذوق عجیب پسر خیره شد. چرا آنقدر خوشحال گشت؟ پسرک شاد و شنگول به دور خود میچرخید و مدام جمله من آقا شدم را میگفت که هایدرا کلافه از این همه تحرک زیاد، شانههای او را با دست هایش گرفت. پسرک را به سوی خود چرخاند و با کمی مکث پرسید:
- آقا پسر میتونی بهم کمک کنی؟
پسرک شاد شده، سریع سرش را تکان داد و بادی به غب غب خود انداخت. دستش را به پهلو زد و گفت:
- معلومه، من یه آقام. بانوی من، فقط بگو چی میخوای؟
هایدرا از این همه اعتماد به نفس کودک خندهاش گرفت. اما خود را کنترل کرد و با کمی تفکر پرسید:
- میدونی آگاذ کدوم طرفه؟ خونم رو گم کردم.
پسرک با این حرف متعجب با دهانی باز مانده خیره به دامن کثیف هایدرا پرسید:
- چی؟ با این سنت خونت رو گم کردی؟ نچ نچ.
لبهایش را مچاله کرد و با تکان دادن سرش به چپ و راست ادامه داد:
- مامان به من میگه چون بچم همیشه گم میشم. الان میتونم تو رو بهش نشون بدم!
هایدرا با این حرف لبخند گرمی زد و تنها سرش را تکان داد. پسر به سوی شمال حرکت کرد و با تکان دادن دستش در هوا بلند گفت:
- بیا خانم من میبرمت خونه. هرچی باشه یه آقام. اما...
هایدرا با امای پسر، سریع پرسید:
- اما چی؟
پسرک دستش را در موهایش فرو کرد و سرش را متفکر خاراند، سپس گفت:
- تا حالا اونجا ندیدمت!
هایدرا با این حرف، نفس آسودهای کشید و گفت:
- چون اونجا زندگی نمیکنم. عموم اونجاست. برای دیدنش اومدم.
پسرک ساده لوح سرش را خشنود تکان داد و هایدرا راضی از وضعیت، در سکوت پسر را دنبال کرد. پسرک خردسال زشت نیست و به دل مینشیند. موهایش خرمایی هستند و لبهایش دایرهای شکل و برجستهاند. به چشمهای کوچک و مشکی رنگش میآیند. قدمهایش کوتاه است اما سعی دارد آنها را بلندتر از حد توانش بردارد. شاید سعی دارد بگوید واقعا یک مرد شده و این تنها توهمی از او نیست.