- May
- 362
- 2,011
- مدالها
- 3
#پارت چهل و چهار
همه با این حرفش، به او نگاه کردند، اوروبامبا؟ کشوری در آنطرف سرزمین حومورا، برای چه باید به آنجا بروند؟ آدارایل کنجکاو خواست سوالاش را بپرسد که فردریک، سریع خطاب به ادوارد گفت:
- پادشاه بهت گفتن؟
ادوارد مصمم سرش را تکان داد و اندوهگین پاسخ داد:
- ایشون قبل از مرگشون گفتن پرنسس رو به اوروبامبا ببرم، گفتن کسی اونجاست که میتونه از ایشون محافظت کنه.
فردریک بغض کرد، آهی کشید و زمزمه ریزش را تنها رونی شنید.
- درسته، نیروانا (Nirvana) میتونه کمک کنه...
رونی با شنیدن زمزمه همسرش، مهربان دست او را گرفت و لبخندی به صورت اندوهگیناش زد. سپس خطاب به بقیه گفت:
- اگر پادشاه گفتن، پس باید به اوروبامبا برین. به حتم ملکه نیروانا میتونن کمک کنن. ایشون خیلی نفوذ زیادی در کل جهان دارن.
ادوارد و کارو، همراه با آدارایل تعجب کردند و کارو، مشتاق پرسید:
- ملکه نیروانا؟ تا حالا اسمشون رو نشنیدم.
آدارایل اما سریع از جای خود برخاست و با شوک پرسید:
- ملکه نیروانا؟ اون خیلی معروفه!
رونی خندید، سرش را تکان داد و گفت:
اون بین اِلفها و انسانها خیلی محبوبه، برای همین شما اژدهایان نمیشناسینش.
ادوارد سرش را تکان داد و با درد تازهای که در بدناش میپیچید، زمزمه کرد:
- پس باید هرچه زودتر راه بیفتیم.
آدارایل، اخم کرد و مصمم خطاب به وی گفت:
- تو نمیتونی همراهشون بری، هنوز زخم هات خوب نشدن.
ادوارد، سرش را به چپ و راست تکان داد و اندوهگین زمزمه کرد:
- مهم نیست، دیگه امیدی به زندگی ندارم. وقتی نمیتونم دنبال سارو بگردم، زندگی کردن چه فایدهای داره؟ میخوام آخرین توانم رو برای پرنسسم بذارم تا موقع مرگ، با افتخار با پادشاهم در هیرونا دیدار کنم.
آدارایل اخمآلود به وی خیره شد که صدای ضعیفی به گوش های تیزش رسید. شتابان از جایش برخاست، هایدرا باید به هوش آمده باشد! بخاطر واکنش سریع آدارایل، کارو دستاش را ناخواسته به سوی شمشیرش برد که فردریک، دستاش را در هوا تکان داد و خونسرد گفت:
- آروم باش مشاور، پرنسس به هوش اومدن!
همه با این حرف فردریک، از جایشان بلند شدند تا به سوی اتاق هایدرا بروند که با صدای بلند آدارایل، از حرکت ایستادند. مصمم به طرف اتاق قدم برداشت و در حین رفتن گفت:
- باید خوب معاینش کنم، کسی نیاد.
سپس در راهرو ناپدید شد، فردیرک لبخند گرمی زد و آهسته خطاب به رونی پرسید:
- پرنسس به نظرت اون رو قبول میکنه؟
رونی با این سوال، خشنود سرش را به شانه مردانه اما فرسوده فردریک تکیه داد و شادان زمزمه کرد:
- البته، آدارایل پسر کاملیه.
کارو که به خوبی از آنطرف میز حرف هایشان را میشنید، سرش را پایین انداخت و چشمهایش را بست. لبخند سردی زد، آنها نمیدانستند در دل پرنسس فرد دیگری لانه کرده، برای همان آدارایل با آنکه پسر خوبی است اما هرچه قدر هم تلاش کند، نمیتواند عشق چندین ساله هایمون و هایدرا را سست کند.
پس سرش را بالا آورد و به پنجره چشم دوخت، از پشت میز بیرون آمد و به سمت پنجره قدم نهاد. با آرامش به افرادی که در بیرون، مشغول کار های متخلف روزانه خود بودند، خیره شد. به آسمان ابری و آبی امروز توجه کرد، ابر های سفید پراکند در آسمان جولان میدهند.
به درختان اقاقیا توجه کرد، چه قدر زیبا در دستان باد میرقصند. لبخند به لب، خواست رویش را برگرداند که با برخورد ناگهانی چیزی به شیشه و صدای بلندش، وحشت زده به عقب چرخید و از روی عادت شمیشرش را سریع از غلاف بیرون کشید، آماده مبارزه شد و به پنجره نگاه کرد. همه با واکنش او، نگران به بیرون پنجره نگاه کردند که کارو، گاردش را پایین آورد. شادان شمشیر را در غلاف فرو برد و به سمت درب خانه دوید.
شتابان درب چوبی را گشود و به سمت پنجره دوید، با رسیدن به پنجره، به درافیل افتاده در پایین آن نگاه کرد و خنده بلندی سر داد. سپس با صدای شادابی گفت:
- زیزی (zizi) تو هرگز تغییر نمیکنی!
زیزی که یک درافیل جوان زیبا بود، سریع با گیجی بسیار روی پاهای ریزش ایستاد و سر کوچکاش را بالا گرفت، به اربابش نگاه کرد و شادان بال زد و روی شانه کارو نشست. زباناش را از روی محبت بر گونه کارو کشید و سپس با قدرت کم تکلمی که داشت، شروع به حرف زدن در ذهن کارو کرد.
لبخند زدم، زیزی را کارو سالها پیش، موقع گذر از دروازه های پادشاهی شیامن، از چنگال یک عقاب بزرگ نجات داد. از آن روز به بعد زیزی کارو را ارباب خود میدانست، در این هیاهوی این روزها، چقدر خوب توانسته است صاحب خود را بیابد. درافیل کوچک، با اشتیاق زیادی از این شانه به آن شانه کارو میپرد، رنگ نارنجیاش نیز با آن برگ های پنج پری که روی انداماش هستند، او را پر شور تر نشان میدهد.
*دفترچه لغات*
درافیل (Drafil): اژدهایانی در ابعاد کوچک به اندازه یک طوطی یا گاهی پروانه که قدرت تکلم با ذهن را دارند، مادهای همچون عسل به نام درفی (Derfi) دارند که ترش و آبدار است. (برای اطلاعات بیشتر به جلد اول مراجعه شود.)
همه با این حرفش، به او نگاه کردند، اوروبامبا؟ کشوری در آنطرف سرزمین حومورا، برای چه باید به آنجا بروند؟ آدارایل کنجکاو خواست سوالاش را بپرسد که فردریک، سریع خطاب به ادوارد گفت:
- پادشاه بهت گفتن؟
ادوارد مصمم سرش را تکان داد و اندوهگین پاسخ داد:
- ایشون قبل از مرگشون گفتن پرنسس رو به اوروبامبا ببرم، گفتن کسی اونجاست که میتونه از ایشون محافظت کنه.
فردریک بغض کرد، آهی کشید و زمزمه ریزش را تنها رونی شنید.
- درسته، نیروانا (Nirvana) میتونه کمک کنه...
رونی با شنیدن زمزمه همسرش، مهربان دست او را گرفت و لبخندی به صورت اندوهگیناش زد. سپس خطاب به بقیه گفت:
- اگر پادشاه گفتن، پس باید به اوروبامبا برین. به حتم ملکه نیروانا میتونن کمک کنن. ایشون خیلی نفوذ زیادی در کل جهان دارن.
ادوارد و کارو، همراه با آدارایل تعجب کردند و کارو، مشتاق پرسید:
- ملکه نیروانا؟ تا حالا اسمشون رو نشنیدم.
آدارایل اما سریع از جای خود برخاست و با شوک پرسید:
- ملکه نیروانا؟ اون خیلی معروفه!
رونی خندید، سرش را تکان داد و گفت:
اون بین اِلفها و انسانها خیلی محبوبه، برای همین شما اژدهایان نمیشناسینش.
ادوارد سرش را تکان داد و با درد تازهای که در بدناش میپیچید، زمزمه کرد:
- پس باید هرچه زودتر راه بیفتیم.
آدارایل، اخم کرد و مصمم خطاب به وی گفت:
- تو نمیتونی همراهشون بری، هنوز زخم هات خوب نشدن.
ادوارد، سرش را به چپ و راست تکان داد و اندوهگین زمزمه کرد:
- مهم نیست، دیگه امیدی به زندگی ندارم. وقتی نمیتونم دنبال سارو بگردم، زندگی کردن چه فایدهای داره؟ میخوام آخرین توانم رو برای پرنسسم بذارم تا موقع مرگ، با افتخار با پادشاهم در هیرونا دیدار کنم.
آدارایل اخمآلود به وی خیره شد که صدای ضعیفی به گوش های تیزش رسید. شتابان از جایش برخاست، هایدرا باید به هوش آمده باشد! بخاطر واکنش سریع آدارایل، کارو دستاش را ناخواسته به سوی شمشیرش برد که فردریک، دستاش را در هوا تکان داد و خونسرد گفت:
- آروم باش مشاور، پرنسس به هوش اومدن!
همه با این حرف فردریک، از جایشان بلند شدند تا به سوی اتاق هایدرا بروند که با صدای بلند آدارایل، از حرکت ایستادند. مصمم به طرف اتاق قدم برداشت و در حین رفتن گفت:
- باید خوب معاینش کنم، کسی نیاد.
سپس در راهرو ناپدید شد، فردیرک لبخند گرمی زد و آهسته خطاب به رونی پرسید:
- پرنسس به نظرت اون رو قبول میکنه؟
رونی با این سوال، خشنود سرش را به شانه مردانه اما فرسوده فردریک تکیه داد و شادان زمزمه کرد:
- البته، آدارایل پسر کاملیه.
کارو که به خوبی از آنطرف میز حرف هایشان را میشنید، سرش را پایین انداخت و چشمهایش را بست. لبخند سردی زد، آنها نمیدانستند در دل پرنسس فرد دیگری لانه کرده، برای همان آدارایل با آنکه پسر خوبی است اما هرچه قدر هم تلاش کند، نمیتواند عشق چندین ساله هایمون و هایدرا را سست کند.
پس سرش را بالا آورد و به پنجره چشم دوخت، از پشت میز بیرون آمد و به سمت پنجره قدم نهاد. با آرامش به افرادی که در بیرون، مشغول کار های متخلف روزانه خود بودند، خیره شد. به آسمان ابری و آبی امروز توجه کرد، ابر های سفید پراکند در آسمان جولان میدهند.
به درختان اقاقیا توجه کرد، چه قدر زیبا در دستان باد میرقصند. لبخند به لب، خواست رویش را برگرداند که با برخورد ناگهانی چیزی به شیشه و صدای بلندش، وحشت زده به عقب چرخید و از روی عادت شمیشرش را سریع از غلاف بیرون کشید، آماده مبارزه شد و به پنجره نگاه کرد. همه با واکنش او، نگران به بیرون پنجره نگاه کردند که کارو، گاردش را پایین آورد. شادان شمشیر را در غلاف فرو برد و به سمت درب خانه دوید.
شتابان درب چوبی را گشود و به سمت پنجره دوید، با رسیدن به پنجره، به درافیل افتاده در پایین آن نگاه کرد و خنده بلندی سر داد. سپس با صدای شادابی گفت:
- زیزی (zizi) تو هرگز تغییر نمیکنی!
زیزی که یک درافیل جوان زیبا بود، سریع با گیجی بسیار روی پاهای ریزش ایستاد و سر کوچکاش را بالا گرفت، به اربابش نگاه کرد و شادان بال زد و روی شانه کارو نشست. زباناش را از روی محبت بر گونه کارو کشید و سپس با قدرت کم تکلمی که داشت، شروع به حرف زدن در ذهن کارو کرد.
لبخند زدم، زیزی را کارو سالها پیش، موقع گذر از دروازه های پادشاهی شیامن، از چنگال یک عقاب بزرگ نجات داد. از آن روز به بعد زیزی کارو را ارباب خود میدانست، در این هیاهوی این روزها، چقدر خوب توانسته است صاحب خود را بیابد. درافیل کوچک، با اشتیاق زیادی از این شانه به آن شانه کارو میپرد، رنگ نارنجیاش نیز با آن برگ های پنج پری که روی انداماش هستند، او را پر شور تر نشان میدهد.
*دفترچه لغات*
درافیل (Drafil): اژدهایانی در ابعاد کوچک به اندازه یک طوطی یا گاهی پروانه که قدرت تکلم با ذهن را دارند، مادهای همچون عسل به نام درفی (Derfi) دارند که ترش و آبدار است. (برای اطلاعات بیشتر به جلد اول مراجعه شود.)