جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [مجموعه رمان کابوس افعی (جلد دوم)] اثر «سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط سادات.82 با نام [مجموعه رمان کابوس افعی (جلد دوم)] اثر «سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,048 بازدید, 70 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [مجموعه رمان کابوس افعی (جلد دوم)] اثر «سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,011
مدال‌ها
3
#پارت چهل و چهار
همه با این حرفش‌، به او نگاه کردند، اوروبامبا؟ کشوری در آن‌طرف سرزمین حومورا، برای چه باید به آن‌جا بروند؟ آدارایل کنجکاو خواست سوال‌اش را بپرسد که فردریک، سریع خطاب به ادوارد گفت:

- پادشاه بهت گفتن؟

ادوارد مصمم سرش را تکان داد و اندوهگین پاسخ داد:

- ایشون قبل از مرگشون گفتن پرنسس رو به اوروبامبا ببرم، گفتن کسی اونجاست که می‌تونه از ایشون محافظت کنه.

فردریک بغض کرد، آهی کشید و زمزمه ریزش را تنها رونی شنید.

- درسته، نیروانا (Nirvana) می‌تونه کمک کنه...

رونی با شنیدن زمزمه همسرش، مهربان دست او را گرفت و لبخندی به صورت اندوهگین‌اش زد. سپس خطاب به بقیه گفت:

- اگر پادشاه گفتن، پس باید به اوروبامبا برین. به حتم ملکه نیروانا می‌تونن کمک کنن. ایشون خیلی نفوذ زیادی در کل جهان دارن.

ادوارد و کارو، همراه با آدارایل تعجب کردند و کارو، مشتاق پرسید:

- ملکه نیروانا؟ تا حالا اسمشون رو نشنیدم.

آدارایل اما سریع از جای خود برخاست و با شوک پرسید:

- ملکه نیروانا؟ اون خیلی معروفه!

رونی خندید، سرش را تکان داد و گفت:

اون بین اِلف‌ها و انسان‌ها خیلی محبوبه، برای همین شما اژدهایان نمی‌شناسینش.

ادوارد سرش را تکان داد و با درد تازه‌ای که در بدن‌اش می‌پیچید، زمزمه کرد:

- پس باید هرچه زودتر راه بیفتیم.

آدارایل، اخم کرد و مصمم خطاب به وی گفت:

- تو نمی‌تونی همراهشون بری، هنوز زخم هات خوب نشدن.

ادوارد، سرش را به چپ و راست تکان داد و اندوهگین زمزمه کرد:

- مهم نیست، دیگه امیدی به زندگی ندارم. وقتی نمی‌تونم دنبال سارو بگردم، زندگی کردن چه فایده‌ای داره؟ می‌خوام آخرین توانم رو برای پرنسسم بذارم تا موقع مرگ، با افتخار با پادشاهم در هیرونا دیدار کنم.

آدارایل اخم‌آلود به وی خیره شد که صدای ضعیفی به گوش های تیزش رسید. شتابان از جایش برخاست، هایدرا باید به هوش آمده باشد! بخاطر واکنش سریع آدارایل، کارو دست‌اش را ناخواسته به سوی شمشیرش برد که فردریک، دست‌اش را در هوا تکان داد و خونسرد گفت:

- آروم باش مشاور، پرنسس به هوش اومدن!

همه با این حرف فردریک، از جایشان بلند شدند تا به سوی اتاق هایدرا بروند که با صدای بلند آدارایل، از حرکت ایستادند. مصمم به طرف اتاق قدم برداشت و در حین رفتن گفت:

- باید خوب معاینش کنم، کسی نیاد.

سپس در راهرو ناپدید شد، فردیرک لبخند گرمی زد و آهسته خطاب به رونی پرسید:

- پرنسس به نظرت اون رو قبول می‌کنه؟

رونی با این سوال، خشنود سرش را به شانه مردانه اما فرسوده فردریک تکیه داد و شادان زمزمه کرد:

- البته، آدارایل پسر کاملیه.

کارو که به خوبی از آن‌طرف میز حرف هایشان را می‌شنید، سرش را پایین انداخت و چشم‌هایش را بست. لبخند سردی زد، آن‌ها نمی‌دانستند در دل پرنسس فرد دیگری لانه کرده، برای همان آدارایل با آن‌که پسر خوبی است اما هرچه قدر هم تلاش کند، نمی‌تواند عشق چندین ساله هایمون و هایدرا را سست کند.

پس سرش را بالا آورد و به پنجره چشم دوخت، از پشت میز بیرون آمد و به سمت پنجره قدم نهاد. با آرامش به افرادی که در بیرون، مشغول کار های متخلف روزانه خود بودند، خیره شد. به آسمان ابری و آبی امروز توجه کرد، ابر های سفید پراکند در آسمان جولان می‌دهند.

به درختان اقاقیا توجه کرد، چه قدر زیبا در دستان باد می‌رقصند. لبخند به لب، خواست رویش را برگرداند که با برخورد ناگهانی چیزی به شیشه و صدای بلندش، وحشت زده به عقب چرخید و از روی عادت شمیشرش را سریع از غلاف بیرون کشید، آماده مبارزه شد و به پنجره نگاه کرد. همه با واکنش او، نگران به بیرون پنجره نگاه کردند که کارو، گاردش را پایین آورد. شادان شمشیر را در غلاف فرو برد و به سمت درب خانه دوید.

شتابان درب چوبی را گشود و به سمت پنجره دوید، با رسیدن به پنجره، به درافیل افتاده در پایین آن نگاه کرد و خنده بلندی سر داد. سپس با صدای شادابی گفت:

- زی‌زی (zizi) تو هرگز تغییر نمی‌کنی!

زی‌زی که یک درافیل جوان زیبا بود، سریع با گیجی بسیار روی پاهای ریزش ایستاد و سر کوچک‌اش را بالا گرفت، به اربابش نگاه کرد و شادان بال زد و روی شانه کارو نشست. زبان‌اش را از روی محبت بر گونه کارو کشید و سپس با قدرت کم تکلمی که داشت، شروع به حرف زدن در ذهن کارو کرد.

لبخند زدم، زی‌زی را کارو سال‌ها پیش، موقع گذر از دروازه های پادشاهی شیامن، از چنگال یک عقاب بزرگ نجات داد. از آن روز به بعد زی‌زی کارو را ارباب خود می‌دانست، در این هیاهوی این روزها، چقدر خوب توانسته است صاحب خود را بیابد. درافیل کوچک، با اشتیاق زیادی از این شانه به آن شانه کارو می‌پرد، رنگ نارنجی‌اش نیز با آن برگ های پنج پری که روی اندام‌اش هستند، او را پر شور تر نشان می‌دهد.

*دفترچه لغات*

درافیل (Drafil): اژدهایانی در ابعاد کوچک به اندازه یک طوطی یا گاهی پروانه که قدرت تکلم با ذهن را دارند، ماده‌ای همچون عسل به نام درفی (Derfi) دارند که ترش و آبدار است. (برای اطلاعات بیشتر به جلد اول مراجعه شود.)
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,011
مدال‌ها
3
#پارت چهل و پنج
کارو، خندان چشم‌هایش را بسته بود و به حرف های زی‌زی در ذهن‌اش گوش می‌داد. سپس مدتی که گذشت، با شادی چشک گشود هم‌زمان که زی‌زی را نوازش می‌کرد، گفت:

- کارت خوب بود دختر، برو برای خودت تفریح کن.

زی‌زی شادان سرش را تکان داد و به سرعت در آسمان به پرواز در آمد. نگاه‌ام او را دنبال کرد، چقدر زیبا در آسمان می‌چرخد و می‌رقصد. لبخند زدم و به کارو توجه کردم، دیدن زی‌زی و خبری که برایش آورده، گویا خیلی به او انرژی داده است.

نگاه‌ام را از وی گرفتم و تمرکزم را به آدارایل دادم، پشت درب اتاق ایستاد است و می‌ترسد وارد شود. اما چرا؟ اکنون دقایقی گذشته، گمان می‌کردم اکنون باید هایدرا را معاینه کرده و هایدرا از اتاق بیرون آمده باشد. کنارش ایستادم، مضطرب است و این از چهره‌اش هویداست، گویا دارد به چیزی فکر می‌کند. انگار موضوع مهمی است که تا این اندازه بیرون اتاق منتظر مانده است.

خواستم به درون افکارش وارد شوم که سرش را کمی بال و پایین کرد و مصمم دست‌اش را به درب کوبید. تعجب کردم، چه تصمیی گرفته است؟ آن‌هم تا این اندازه مصمم و مطمئن؟ صدای هایدرا، به گوش تیز و بلندش رسید و آرام درب را گشود. وارد اتاق شد و این‌بار محتاط نگاه‌اش را از روی زمین بالا آورد. گویا می‌ترسید باز صحنه نامناسب دیگری ببیند.

لبخند زدم و به هیادرا که روی تخت نشسته بود نگاه کردم. حالش خوب است و رنگ و رویش خیلی بهتر شده است. آدارایل جلو رفت و کنارش روی لبه تخت نشست، دقیق به پرنسس چشم دوخت و سپس پرسید:

- حالت چطوره؟

هایدرا خندید، در کمال تعجب دندان‌های سفیدش نمایان شد و شادان پاسخ داد:

- خیلی خوبم. فکر کنم دمنوشی که قبل خواب بهم دادی خیلی برام خوب بود.

آدارایل ابرویی بالا انداخت و سپس پرسید:

- توی اون رویا چی می‌دیدی؟ خیلی...

هایدرا متعجب سریع پرسید:

- رویا؟ چه رویایی؟

آدارایل بیشتر شگفت‌زده شد، هایدرا نفهمیده است؟ با گیجی در چشم‌هایش خیره شد و زمزمه کرد:

- پشت سر هم جیغ می‌زدی، حالت خیلی بد شده بود، یادت نیست؟

هایدرا اخم کرد، سرش را پایین انداخت و خیره به پتوی رویش، سرش را به چپ و راست تکان داد. سپس زمزمه کرد:

- ادوارد گفت توی جنگل هم همین‌طوری شده بودم. ولی چیزی یادم نیست.

سرش را بالا آورد و به آدارایل و چشم‌های یشمی‌اش خیره شد. کنجکاو پرسید:

- حرفی زدم؟ چی گفتم؟ بگو.

آدارایل اندکی تعلل کرد، واکنش پرنسس برای آن حرف ها بسیار زیاد بود، اگر بگوید و باز همان واکنش شدید را نشان بدهد باید چه کند؟ آب دهان‌اش را قورت داد و به هایمون فکر کرد، پرنسس در حرف هایش از او زیاد نام برد، به حتم شخص مهمی‌ست، اما او کیست؟ نمی‌داند اما گمان نکنم خوب باشد بگوید. پس لبخندی زد و سرش را به نشانه منفی تکان داد. خونسرد دست هایدرا را گرفت و انگشت‌هایش را روی مچ دست‌اش گذاشت. همان‌طور که نبض‌اش را می‌گرفت پاسخ داد:

- چیزی نگفتی، فقط جیغ می‌زدی.

هایدرا که گویی برایش قانع کننده بود، تنها سرش را تکان داد و به دست‌اش خیره شد. آن‌قدر فشار دست آدارایل زیاد بود که خود نیز فشار خون در رگ‌هایش را احساس می‌کرد. مدتی که گذشت آدارایل دست‌اش را برداشت و متعجب پرسید:

- بهتری درسته؟ دردی نداری؟

هایدرا خندان سرش را تکان داد و در کمال شگفتی گفت:

- نه واقعا هیچی، میگم که دمنوشت واقعا جادویی بود.

آدارایل مشکوک سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:

- عجیبه واقعا...

هایدرا اما خشنود از بهبودی، شانه‌ای بالا انداخت و از روی تخت پایین آمد، سپس همان‌طور که به سمت لباس هایی که رونی به او داد بود می‌رفت، گفت:

- می‌خوام لباسام رو عوض کنم، اون موقع نشد، لطفا بیرون منتظر بمون.

آدارایل با به یاد آوردن آن‌صحنه، سریع رنگ عوض کرد و از جایش برخاست. خجالت‌زده خود را از اتاق بیرون انداخت و با لحن جالبی گفت:

- ب..بیرون منتظرم.

هایدرا خندید و سرش را تکان داد. عجیب است، آیا واقعا این هایدرای چندین ساعت پیش است؟ به گمانم نیست، ظاهرا اوست اما رفتار هایش، نه! هایدرایی که به یاد دارم از چند ساعت پیش نمی‌تواند درد هایش را فراموش کرده و لبخند دندان نما بزند! متفکر در کنار آدارایل بیرون اتاق منتظر ماندم تا کارش را بکند، به هر حال خوبیت ندارد با آن‌که دیده نمی‌شوم در حریم خصوصی دیگران بمانم!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,011
مدال‌ها
3
#پارت چهل و شش
چند دقیقه بعد، هایدرا بالاخره از اتاق بیرون آمد. با بیرون آمدن‌اش اولین چیزی که توجه‌ام را جلب کرد، رنگ بسیار زیبای لباس‌اش بود. رنگ آبی کاربنی روشن لباس آن‌قدر در چشم درخشان به نظر می‌رسید که بی‌توجه به تمیز شدن‌اش تمام حواس‌ام به دامن و سنگ دوزی های زیبای سفیدش در بالای لباس، روی سی*ن*ه‌اش جلب شد. البته که وضعیت آدارایل نیز بهتر از من نبود.

نگاه‌ام را به سختی از لباس گرفتم و به صورت‌اش دادم، سفیدی پوست‌اش اکنون بیشتر جلوه می‌کند، تمیز شده است و موهای بلوندش مرتب گشته‌اند. بلندی موهایش تا گودی کمرش است و بافت آن‌ها را گشوده، مدتی می‌گذرد که او را با موهای باز ندیده‌ام، فراموش کرده بودم چقدر می‌تواند زیبا باشد.

نگاه‌ام به نیم تاج درون موهایش افتاد، به حتم این را نیز رونی برایش پیدا کرده بود. ساده اما زیبا، با گل‌های کریستالی تزئینی ساخته شده بود، از طلا و جواهرات گران نیست اما زیبایی وصف ناپذیری دارد. سرم را چرخاندم و به آدارایل توجه کردم، پسرک بیچاره هنوز نتوانسته بود خود را جمع و جور کند. هایدرا با دیدن نگاه خیره آدارایل، کلافه دستی درون موهای کنار گوش‌اش کشید و لبخند به لب گفت:

- تغییر کردم؟

آدارایل به سختی آب دهان‌اش را قورت داد، نگاه‌اش را به چشم‌های خاکستری هایدرا که بخاطر انعکاس آبی رنگ لباس، اکنون آبی آسمانی شده بودند داد و زمزمه کرد:

- الان شبیه یه پرنسس شدین!

هایدرا از رسمی خاطب شدن‌اش توسط آدارایل، سرش را تکان داد و احساس رضایت در تار و پود بدن‌اش جریان یافت، این یعنی نفرت آدارایل تمام شده است، مگر نه؟ لبخند به لب رویش را از وی گرفت و به سمت سالن قدم نهاد، آدارایل نیز او را با تاخیر دنبال کرد و تند تند چند باری را نفس عمیقی کشید تا به خود بیاید، باید خونسردی‌اش را حفط کند تا بیشتر از این گند نزند.

با ورود هایدرا به سالن، همه با شادی از جای خود برخاستند، به هایدرا تعظیم کردند که صدای هایدرا، در سالن مسکوت پیچید:

- لطفا بلند شین.

اولین نفر کارو سرش را بالا آورد و مشتاق کنار پرنسس ایستاد، آدارایل را کنار زد و با شادی خیره به پرنسس گفت:

- سرورم، بهترین؟

هایدرا خوشحال از بهبودی ناگهانی خود و احساس انرژی زیادی که در اندام‌اش جریان یافته بود، سرش را تکان داد و گفت:

- مشاور، حالم خیلی خوبه.

ادوارد از آن‌طرف به سختی خود را جلوی پرنسس رساند و در سمت دیگر ایشان ایستاد، آدارایل بیچاره کاملا به عقب رانده شد و با اخم به دیوار تکیه داد، گویا جایی برای او در کنار پرنسس وجود ندارد! دست به سی*ن*ه از پشت به هایدرا خیره شد، موهای بلندش را تا به حال این‌قدر زیبا ندیده بود، واقعا چرا متوجه زیبایی این پرنسس نشده بود؟

ادوارد، دست‌اش را جلو آورد، پرنسس با متانت و ادب دست‌اش را درون دست ادوارد گذاشت و فرمانده با آن‌که زخمی بود اما خم شد و انگشت وسطی پرنسس را بوسه زد، لب‌هایش خشکیده‌اند اما پرنسس به روی خود نیاورد که دست‌اش لحظه‌ای بخاطر خشکی لب‌های ادوارد اذیت شده است. ادوارد دست پرنسس را آرام رها کرد و با احترام و لحنی آسوده گفت:

- سرورم، اگر اتفاقی براتون می‌افتاد، نمی‌دونستم باید چطور در هیرونا با پادشاه رو‌به‌رو بشم.

هایدرا، لحظه‌ای با یادآوری مرگ پدرش، بغض کرد و لبخند از روی لب‌هایش پر کشید. لرزی به بدن‌اش افتاد که از دیدگان تیز آدارایل دور نماند، تکیه‌اش را از دیوار گرفت و جلو آمد، سرش را کمی خم کرد تا نیم رخ هایدرا را ببیند، با دیدن اشک درون چشم‌هایش و سکوت طولانی مدت او، سریع کارو را کنار زد. شانه به شانه هایدرا ایستاد و مضطرب پرسید:

- هایدرا، خوبی؟

هایدرا سرش را چرخاند، در سکوت به آدارایل و یشم نگاه‌اش خیره شد و با مکثی طولانی مدت، تنها سرش را تکان داد. آدارایل متعجب از این تغییر ناگهانی احساسات هایدرا و واکنش شدیدش، به ادوارد و کارو نگاه کرد، آن‌ها نیز متعجب شده بودند، نگاه‌اش را به فردریک داد و با لب زدن پرسید چیزی می‌داند یا نه، فردریک اما چیزی نمی‌دانست، او نیز متوجه دلیل این تغییر ناگهانی نشده است.

آدارایل پوفی کشید و خطاب به مادرش با صدای بلندی گفت:

- مامان، برای پرنسس یکم از کلوچه‌های توت فرنگیت بیار. کمک می‌کنه فشارش بخاطر شیرینی بالا بره.

رونی سریع به سمت آشپرخانه رفت و در راه، پاسخ داد:

- پرنسس لطفا بشینین، الان براتون میارم. شیرینی‌های توت‌فرنگی خیلی خوش‌مزست، مطمئنم تاحالا توی قصر ازشون نخوردین.

هایدرا، با شنیدن نام قصر بی‌توجه به شیرینی‌های توت‌فرنگی تکان شدیدی خورد که آدارایل باز هم متوجه لرزش شد. نگران به عرق کنار ابروهایش چشم دوخت، موضوع چست؟ این واکنش‌های عجیب، حاصل از چه هستند؟ هایدرا آرام حرکت کرد و بدان حرفی روی اولین صندلی نشست، نگاه‌اش را به اولین گلدان گل داد و بی‌سخن به آن خیر ماند.

آدارایل اندکی صبر کرد و سپس کنارش جای گرفت، ادوارد و کارو نیز روبه‌روی آن‌دو نشستند. همه در سکوت به پرنسس خیره بودند و هایدرا در سکوتی سنگین‌تر به گلدان گل نسترن چشم دوخته بود. چرا چیزی نمی‌گوید؟ چرا این‌قدر به هم ریخت؟ مگر چندی پیش نمی‌خندید؟ مگر نگفت حالش خیلی خوب است!

رونی با بشقاب سفالی که پر از شیرینی‌های ستاره‌ای شکل بود، بازگشت. بشقاب را جلوی هایدرا نهاد و مشتاق گفت:

- اینا شیرینی توت فرنگین، خیلی خوش‌مزن؛ در عین حال شیرین و ترش، مطمئنم خوش‌تون میاد.

سپس اندکی تعلل کرد و بی‌حواس، آهسته و بغض‌آلود زمزمه کرد:

- ملکه خیلی از این شیرینی‌های من خوشش میومد...

آدارایل با این حرف مادرش، سرش را به سرعت بالا آورد، خشم در نگاه‌اش هویدا بود، مادرش را توبیخ کرد، نباید در مورد کسی که مرده است جلوی یک داغ دار مدام حرف زد. این...

با شکستن ناگهانی بغض هایدرا، آدارایل نگاه از مادرش گرفت و به او داد، صدای هق‌هق اش در سالن پیچید و هیچ رقمه نتوانست خود را آرام کند. آدارایل کلافه و مردد، دست‌اش را روی شانه هایدرا نهاد. چند ضربه آرام به شانه‌اش زد که صدای رونی، به گوش رسید:

- وای سرورم نمی‌خواستم ناراحت‌تون کنم. من رو ببخشید، مادرتون...

آدارایل خشمگین زیر لب خطاب به مادرش غرید:

- مامان بس کن!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,011
مدال‌ها
3
#پارت چهل و هفت#
رونی بیچاره شرمنده سکوت کرد و به سوی فِردی پیر رفت، با سری پایین افتاده کنار فردریک در طرف مقابل پرنسس کنار کارو نشست و آهی کشید. فردریک دست‌اش را با مهربانی گرفت و آرام زمزمه کرد:

- عزیزم ناراحت نباش.

رونی سرش را بالا آورد و با چشم‌های بغض دارش به فِردی پیر خیره شد. تنها اوست که رونی را درک می‌کند، به ثانیه نکشید که فهمید چقدر دچار عذاب وجدان شده است. فردریک لبخند زد و سر رونی را به شانه خود تکیه داد. دست‌اش را در دست گرم خود فشرد و زمزمخ کرد:

- پرنسس حالشون خوب نیس...

رونی غمگین میان حرفش جواب داد:

- حق داره. اون اونجا بوده...

فردریک سرش را تکان داد که صدای کارو، در سکوت نیمه سنگین سالن پیچید.

- سرورم، مگه الان حالتون خوب نبود؟ چرا یکهو...

آدارایل با نگاه تیزش به کارو چشم دوخت، کارو سکوت کرده و به نگاه آدارایل توجه کرد، منظورش چیست؟ آدارایل دست‌اش را روی شانه هایدرا ثابت نگه داشت و آهسته زمزمه کرد:

- بهتره برین استراحت کنین.

هایدرا سرش را بالا آورد، اشک هایش را به سختی پاک کرد و مصمم سرش را چرخاند و به آدارایل چشم دوخت، خیره در نگاه‌اش گفت:

- بسه هرچی استراحت کردم!

آدارایل از لحن استوار و محکم هایدرا تعجب کرد، این تغیرات ناگهانی احساس طبیعی نیست! دچار شوک شده است؟ احتمالا! هایدرا دست‌های لرزان‌اش را درهم قفل کرد و روی میز نهاد، با جدیت تمام خطاب به فرمانده گفت:

- فرمانده، بهتری؟ زخم هات چطورن؟

ادوارد که از این تغییر ناگهانی جا خورده بود، اندکی مکث کرد و سپس خیره به پرنسس پاسخ داد:

- ممنون از لطفتون سرورم، بهترم. جای نگرانی نیست.

آدارایل، اخم کرد و خطاب به ادوارد گفت:

- شما هنوز زخم هاتون خوب نشده، الانم به زور اینجا نشستین!

کارو لبخند محوی زد و ادوارد خشمگین زمزمه کرد:

- خوبم!

هایدرا اما بی‌توجه به آن‌ها سرش را تکان داد و زمزمه کرد:

- همین که می‌تونی حرف بزنی نشونه خوبیه فرمانده.

ادوارد با این زمزمه هایدرا، سرش را پایین انداخت و لبخند گرمی زد. اینکه پرنسس برایش نگران بود دل‌اش را گرم کرده بود. پرنسس هایدرا آن‌گونه که می گفتند بی‌خیال و سرد نبود، مگر نه؟ آدارایل کلافه چشم‌اش را چرخاند و به گلدان گل نسترنی که تا چندی پیش هایدرا به آن نگاه می‌کرد، خیره شد.

هایدرا، این‌بار نگاه‌اش را به کارو داد، با تعلل گفت:

- مشاور، بسه هرچی نشستیم و عذاداری کردیم. باید به قصر برگردم. باید تاج و تخت پدرم رو پس بگیرم.

کارو بهت‌زده از این تصمیم پرنسس، چشم‌هایش گشاد شدند که هایدرا ادامه داد:

- چند نفر داری که بهت وفادار موندن؟

مشاور، اندکی تعلل کرده و سپس خود را جمع و جور کرد. نگاه‌اش را خنثی ساخت و پاسخ داد:

- سرورم، دوازده نفر هنوز به ما وفادار موندن. متاسفانه بقیه با خانواده هاشون تهدید شدن. این دوازده نفر هم خانواده‌ای ندارن.

هایدرا با این حرف، پوزخندی زد و با تمسخر گفت:

- چیزی برای از دست دادن ندارن، درست مثل من!

کارو سرش را آهسته تکان داد و سپس با احتیاط گفت:

- می‌خواین چی کار کنین؟

هایدرا نگاه‌اش را به سقف چوبی داد و زمزمه کرد:

- کاری که باید بکنم. من وارث تاج و تخت پدرم بودم، نمی‌ذارم پدربزرگ و عموم این‌قدر راحت اون رو به دست بیارن.

کارو سرش را به نشان تایید تکان داد که ادوارد به حرف آمد.

- اما اول باید قدرت جمع کنین، نمی‌تونین همین‌طوری به قصر یورش ببرین. حتی نفوذ مخفیانه هم جواب‌گو نیست.

هایدرا سرش را پایین آورد و به ادوارد چشم دوخت، سپس کنجکاو پرسید:

- پیشنهادی داری فرمانده؟

ادوارد با این سوال سریع پاسخ داد:

- باید به اروبامبا بریم، پادشاه قبل از مرگ‌شون مصمم بودن تا شما به اونجا سفر کنین.

هایدرا لحظه‌ای با این سخن سکوت کرد، در افکارش به آن روز سفر کرد، حرف های پدرش را به یاد دارد، با آن‌که جیغ و داد می‌کرد اما سخنان‌اش را شنیده بود. لبخند سردی زد و آهسته گفت:

- برای چی بابد برم؟ اونجا چی در انتظارمه؟ نمی‌خوام مثل ترسو ها توی اروبامبا مخفی بشم!

ادوارد ناراضی خواست پاسخ بدهد که با حرف فردریک پیر سکوت کرد. فردریک خیره به پرنسس گفت:

- ملکه نیروانا می‌تونن حامی خوبی برای شما باشن.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,011
مدال‌ها
3
#پارت چهل و هشت
هایدرا ابرویش را بالا داد، با تعجب پرسید:

- ملکه نیروانا؟ ایشون کی هستن؟ تا به حال اسمشون رو نشنیدم.

آدارایل این‌بار به حرف آمد، شاید می‌خواست در این بحث مهم اندکی مشارکت داشته باشد.

- ملکه نیروانا یه اِلف هستن، پادشاهی اروبامبا سال هاست زادگاه اِلف‌ها و انسان‌هاست. ایشون نفوذ زیادی بین اِلف و انسان در تمام حومورا دارن.

هایدرا خیره به میز، به فکر فرو رفت. نفوذی قوی بین تمام اِلف و انس در حومورا؟ این قدرت کمی نیست! آدارایل، مجدد به حرف آمد و ادامه داد:

- خارج از بحث سیاسی، ملکه نیروانا توی علم پزشکی خیلی تبحر دارن، می‌تونن تو رو درمان کنن.

هایدرا نگاه‌اش را از روی میز گرفت و سرش را چرخاند، به آدارایل خیره شد و پرسید:

- می‌خوای بگی اون می‌تونه بفهمه قدرت من چیه؟

آدارایل نفس عمیقی کشید و خیره در خاکستر نگاه‌اش پاسخ داد:

- قدرتت رو خودم پیدا کردم، اما عوارض زیادی داره نشون میده، ممکنه این تغییر احساسات ناگهانی هم ناشی از عوارض قدرت باشه. ملکه می‌تونه درمانت کنه.

هایدرا اندکی تعلل کرد، تغییر احساسات؟ چرا خود متوجه آن نشده است؟! کلافه موهای جلویش را به پشت گوش خود روانه کرد و دوباره پرسید:

- بهم بگو آدارایل، اگر او بتونه قدرت من رو درمان کنه، استفاده از اون رو هم می‌تونه بهم یاد بده؟

آدارایل لحظه‌ای از این سوال جا خورد، هایدرا می‌خواهد با اسید به جنگ بریل برود؟ لرزی بر اندام‌اش افتاد، جنگ اسید و آتش اصیل به حتم حومورا را می‌لرزاند. اندکی مکث و سپس مردد پاسخ داد:

- احتمالا بتونن. اِلف های باستانی اونجا زندگی می‌کنن، باید بتونن کمکت کنن.

هایدرا لبخند پهنی زد، سرش را تکان داد و بلند خیره به همه گفت:

- پس اول به اروبامبا میرم، باید ملکه نیروانا رو ببینم! مشاور سربازت هات رو احضار کن، فردا حرکت می‌کنیم.

همه از این صراحت پرنسس شوکه شدند اما کسی چیزی نگفت، کارو از جایش برخاست و با یک تعظیم از دستور اطاعت کرد. هایدرا با سکوت آن‌ها و تعظیم مشاور، راضی از جایش برخاست و به سمت اتاق خود قدم نهاد، سپس بلند گفت:

- آدارایل لطفا بیا، باهات کار دارم.

آدارایل با این حرف، فقط سرش را تکان داد و با دور شدن پرنسس، سریع خطاب به همه آهسته زمزمه کرد:

- به هیچ وجه دیگه از خانواده ایشون حرف نزنین، این تغیرات احساسی نشونه خوبی ندارن!

همه سرشان را تکان دادند، آدارایل خواست بلند شود که رونی سریع پرسید:

- آدارایل، توهم همراهشون میری؟ به اروبامبا؟

آدارایل ایستاد، اندکی مکث و سپس لبخند زد.

- نمیرم، شما رو تنها نمی‌ذارم.

فردریک متقابلا خندید، رونی نیز آسوده نفس‌اش را بیرون داد که درب خانه باز شد. همه نگاه‌شان به درب افتاد که سارو مشتاق با یک کاسه آلوچه وارد شده بود. آدارایل حرکت کرد و همان‌طور که به سوی اتاق می‌رفت، بلند گفت:

- چهار ساعته رفتی فقط یه آلوچه بیاری!

سارو سرخوش از بازی با اِشتار، بی‌توجه به کنایه آدارایل گفت:

- مامان بیا بگیر، باید برگردم. اِشتار منتظرمه.

رونی خندان به سارو که کاسه را روی میز می‌گذاشت خیره شد و گفت:

- مواظب اِشتار باش.

سارو شاد سرش را تکان داد و همان‌طور که باز به طرف درب می‌رفت به آدارایل پاسخ داد:

- من مثل تو نیستم، به دختری که دوستش دارم اهمیت میدم.

ناگهان خندیدم، این حرف از یک پسر کوچک واقعا بعید است! به آدارایل که اکنون جلوی درب اتاق بود نگاه کردم، به حتم شنید اما به روی خود نیاورد و تنها لبش را گزید. با بسته شدن درب خانه، تقه‌ای به درب اتاق زد و با اجازه هایدرا وارد شد.

روی تخت نشسته و منتظر به طبیب جوان نگاه می‌کرد. با ورود وی، سریع گفت:

- در رو ببند.

آدارایل مطیع درب را آهسته بست که هایدرا صبر نکرد تا او بنشیند، مشتاق پرسید:

- قدرتم چیه؟

آدارایل نفس‌اش را بیرون داد، سوال و جواب سختی در راه است. به سوی صندلی رفت و جواب داد:

- مطمئن نیستم اما به احتمال زیاد باید قدرتت اسید باشه.

هایدرا بهت‌زده از این پاسخ، نگاه‌اش را به ملافه روی تخت داد و زمزمه کرد:

- چطور ممکنه؟ از آتش به اسید برسم؟

آدارایل به او خیره شده بود که هایدرا اندوهگین گفت:

- ممکنه مادرم با ک.س دیگه‌ای...
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,011
مدال‌ها
3
#پارت چهل و نه

آدارایل سریع میان افکار اشتباه‌اش پرید و مصمم پاسخ داد:

- مطمئن نیستم اما اسید ناگهانی ظاهر میشه، اسید مثل بقیه عناصر نیست. پس ممکن نیست کسی بتونه با ازدواج خانواده خودش رو به محبت اسید برسونه.

هایدرا سرش را بالا آورد، به آدارایل خیره شد و حیرت زده پرسید:

- می‌خوای چی بگی؟

آدرایل کلافه گفت:

- می‌خوام بگم اسید هر چند هزار سال یک‌بار متولد میشه و اون، تویی. دلیلش رو نمی‌دونم اما می‌تونی مطمئن باشی که پدر و مادرت حقیقی هستن.

هایدرا با این پاسخ، آهی کشید و چشم‌هایش را بست. سپس ناخواسته زمزمه کرد:

- تمام این سال‌ها، فکر می‌کردم فرزند اونا نیستم. من...

اشکی از گوشه چشم‌اش چکید و اشک های دیگر راه خود را به آسانی پیدا کردند. به گریه افتاد و هیچ رقمه آرام نمی‌شد. آدارایل کلافه از این واکنشات شدید هایدرا، به صندلی تکیه داد و چشم‌هایش را بست. باید صبر کند آرام شود یا راهی برای آرام کردن‌اش هست؟

در افکارش فرو رفته بود که ناگهان با به یاد آوری چیزی چشم گشود. به رز کنار پنجره خیره شد و آهسته با خود گفت:

- ممکنه باز بتونه آرومش کنه؟

از جا برخاست، سریع غنچه جدیدی از بوته چید و به سمت هایدرا قدم برداشت، روی لبه تخت نشست و به هایدرا خیره شد، پرنسس را صدا زد و گل را جلویش گرفت، هایدرا سرش را بالا آورد و با دیدن غنچه‌ای جلوی دماغ‌اش، خواست بپرسد برای چه این کار را می‌کند که با ورود بوی معطر رز در دماغ‌اش، چشم‌هایش خمار شدند. اشک‌هایش متوقف گشتند و ضربان قلب‌اش آرام گرفت. بی حال به جلو خم شد که آدارایل سریع او را گرفت و روی تخت خواباند. با بهت به رز درون دست‌اش نگاه کرد و با دیدن پرنسس خواب آلود جلوی چشم‌هایش، مطمئن شد رز می‌تواند کمک بزرگی به او بکند. اما چرا؟ دلیل‌اش چیست؟!

***

ساعاتی بعد، هایدرا مجدد به هوش آمد. طبق معمول نمی دانست چرا ناگهان به خواب رفته است، تنها به یاد داشت که خیلی اندوهگین بوده و حس منفی زیادی دریافت می‌کرده است. آدارایل که کنارش مانده بود و به مطالعه و تحقیق مشغول شده بود، با به هوش آمدن‌اش برایش توضیح داد که واکنشات عصبی و احساسی شدید او باید درمان شود وگرنه تعادل روحی‌اش را از دست خواهد داد.

اکنون آدارایل از اتاق بیرون رفته است تا به کار واجبی برسد و هایدرا روی صندلی نشسته است. پارچه کهنه سفیدی جلویش است و مرکب سیاه رنگ کنارش، جلب توجه می‌کند. طبق گفته‌های آدارایل، او نمی‌تواند تمرکز کند پس باید هدف اصلی‌اش را بنویسد. باید هر بار که بی هوش می‌شود یا احساسات‌اش تغییر می‌کند این یادداشت را ببیند تا به یاد بیاورد هدف‌اش چیست. مصمم قلم را برداشت، آن را در مرکب زد و شروع به نوشتن کرد. این بهترین راهکار برای این تغییرات عجیب است.

کنارش ایستادم و به نوشته‌اش چشم دوختم. با خطی خوش نوشت:

(هرگز فراموش نکن برای چی به اینجا رسیدی هایدرا، اشتباهاتت کم نیست، تاج و تخت پدرت رو پس بگیر و نذار توی هیرونا با دیدنت شرمنده نیاکانش بشه. قراره به اروبامبا بری، اونجا ملکه نیروانا می‌تونه بهت کمک کنه تا قدرت اسیدت رو کنترل کنی، عوارض قدرتت درمان میشه و باید سعی کنی باهاش رابطه سیاسی برقرار کنی، باید متحد قوی‌ای مثل اون رو برای خودت حفظ کنی.)

قلمو را کنار پارچه نهاد و با خیره شدن به نوشته هایش، نفس عمیقی کشید. از جایش برخاست و با بیرون رفتن از اتاق، به سالن نگاه کرد. کسی نیست. به سوی اتاق ادوارد رفت، درب را آهسته گشود و با دیدن‌اش که مشغول خواندن کتاب بود، لبخند زد.

جلو رفت، ادوارد دست و پایش را از حضور ناگهانی پرنسس گم کرد. کتاب را سریع بست و خواست از روی تخت بلند شود که پرنسس مانع شد. دست‌اش را دراز کرد و گفت:

- لازم نیست فرمانده، دراز بکش.

ادوارد معذب بود اما به حرف پرنسس گوش داد. مجدد رو تخت آرام گرفت و هایدرا روی صندلی کنارش نشست. به ادوارد خیره شد و پرسید:

- زخم هات چطوره؟

ادوارد لبخند زد و با تشکر گفت:

- بهترم سرورم.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,011
مدال‌ها
3
#پارت پنجاه

#رمان-کابوس-افعی

#فاطمه-السادات-هاشمی-نسب


هایدرا نفس عمیقی کشید، آدارایل به او گفته بود که بخاطر سوختگی با اسید، مدام زخم هایش چرک می‌کنند و عفونت باز می‌گردد. اما ادوارد گویا سعی داشت این را پنهان کند. نمی‌دانم. هایدرا آهسته گفت:

- فردا قراره راه بیفتیم.

ادوارد مصمم سرش را تکان داد و گفت:

- بله سرورم، به آدارایل گفتم یکم دارو بهم بده تا توی سفر بتونم ازتون محافظت کنم.

هایدرا لبخند سردی زد و نگاه‌اش را به پنجره داد، سپس گفت:

- نه فرمانده، تو نمی‌تونی همراهمون بیای. باید اینجا بمونی.

ادوارد اخم کرد و ناراضی گفت:

- من به پادشاه قول دادم تا از شما محافظت کنم. دلیلی برای زندگی ندارم، می‌خوام تا لحظه مرگ کنار شما باشم.

هایدرا اما بدان آن‌که نگاه‌اش را از پنجره و نور زیادش بگیرد پاسخ داد:

- می‌دونم که دختری رو دوست داشتی، رونی و فردریک با دیدن من فکر کردن اون هستم. برو دنبالش بگرد. باید منتظرت باشه. تو تا همین جا هم ازم محافظت کردی.

سپس نگاه‌اش را به ادوارد داد و در ادامه با لحنی مستاصل گفت:

- با قدرت من آسیب دیدی، متاسفم که کاری از دستم بر نمیاد تا درمانت کنم. برای جبران می‌تونی آزادانه سفر کنی. توی دیگه زیر دست من نیستی ادوارد.

ادوارد با بدون عنوان صدا زده شدن‌اش از جانب پرنسس، ناراضی تکان شدیدی خورد، با اخم گفت:

- بله، اسمش سارو بود. اما توی دست‌های پدربزرگتون اسیره، با این هیاهویی که در آزتلان هست فکر نمی‌کنم زنده مونده باشه. من نمی‌خوام سفر کنم، باید کنار شما...

هایدرا از جایش برخاست، به سمت درب اتاق قدم نهاد و با جدیت تمام گفت:

- شاید زنده باشه، به هر حال تو باید بمونی.

درب را گشود و خواست بیرون برود که ادوارد بلند و سریع گفت:

- بذارین کنارتون باشم، بذارین فرماندتون بمونم. تا برگردین می‌تونم سربازای خودم رو جمع کنم. براتون وقت می‌خرم.

هایدرا مکث کرد، اندکی تعلل و سپس سرش را تکان داد، اگر او اصرار دارد بماند، پس بگذار بماند. آن‌قدری درگیری دارد که نتواند در مسئله به این کوچکی خیره شود. پس درب اتاق را بست و به سمت اتاق‌اش رفت. با وارد شدن به اتاق نگاهی به آن انداخت، کارو رفته است تا چند تا اسب پیدا کند، آدارایل مشغول آماده کردن دمنوش هایش است و فردریک دارد شمشیر تهیه می‌کند. رونی غذا برای راه آماده می‌کند و هایدرا قرار بود لباس‌هایش را جمع کند، اما اکنون که توجه می‌کند، می‌بیند چیزی برای جمع کردن ندارد. به حتم آن لباس‌های قدیمی‌اش نمی‌توانند دوباره پوشیده شوند.

پس روی تخت دراز کشید و چشم‌هایش را بست. چیزی برای از دست دادن ندارد، در راه هم بمیرد، چیزی از دست نداده است. لبخند غمگینی زد و با حسرت زمزمه کرد:

- کاش اینجا بودین... هر سه تون.

قلب‌ام به درد آمد، از دست دادن سه عزیز هم‌زمان واقعا دردناک است، اول رایکا رفت و او را تنها گذاشت، بعد مادر و پدرش رفتند و در آخر معشوقه‌اش به او خ*یانت کرد، اگر عوارض قدرت‌اش نبود می‌گفتم این تغیرات احساسی کاملا برایش طبیعی‌ست، زیرا با این همه فشار و درد، قلب‌اش به حتم تاب نمی‌آورد...



(عزیزانم، تقریبا پنج روزی نیستم دارم میرم مشهد، بعدش که برگشتم قول میدم پارت های زیادی براتون بذارم.)
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,011
مدال‌ها
3
#پارت پنجاه و یک

روز ها گذشته‌اند و اکنون به اینجا رسیده‌ایم. درست جلوی درب خانه زیبای آدارایل ایستاده‌ام و به سه اسبی که جلوی درب خانه منتظر صاحبان خود هستند، نگاه می‌اندازم. هر سه اسب انرژی زیادی دارند، انگار که می‌توانند یک‌راست تا خود اوروبامبا بدوند و کم نیاورند. اما میلیون‌ها مایل، واقعا مسافت کمی نیست.

درب خانه باز شده و با بیرون آمدن کارو، حواسم را به آن‌ها دادم. ابتدا کارو و سپس آدارایل پشت سرش بیرون آمد. هایدرا با حس عجیبی از رونی خداحافظی کرده و با آخرین اغوش گرمی که گیر آورده بود، وداع کرد. نمی‌داند چرا اما آغوش رونی را همچون آغوش مادرش می‌بیند و شاید چون قبلا با مادرش بوده است و به وی خدمت می‌کرده، آن‌قدر احساس نزدیکی دارد. نمی‌دانم، به هر حال از او جدا شد و با خیره شدن به چشم‌های خیس رونی گفت:

- گریه نکن، باید به زندگیت برسی رونی. ممنون بابت کمکت.

سپس به فردریک که پشت سر رونی ایستاده بود و شانه‌های همسرش را درون سی*ن*ه خود جای داده بود نگاه کرد، لبخند سردی زد و گفت:

- ملاقات اولمون جالب نبود، اما ممنون بابت کمک.

فردریک سرش را به نشانه تعظیم تکان داد و با صدایی گرفته و اندوهگین زمزمه کرد:

- شرمندگی من بیشتر از این حرف هاست سرورم. امیدوارم به سلامت برگردین.

هایدرا سرش را تکان داد و رویش را برگرداند. با چرخیدن به سمت اسب‌ها، با آدارایل رو‌به‌رو شد. اندکی به چشم‌هایش خیره ماند و سپس با لبخندی که سعی داشت محو نباشد گفت:

- دمنوش هات شفابخشن آدارایل، ممنون بابت مراقبت هایی که ازم کردی. لطفا همچنان مواظب ادوارد باش.

آدارایل دستی درون موهای کوتاه و زیبای خود کشید و پاسخ داد:

- من رو بابت گستاخی هام عفو کنین سرورم، این مدت بی‌احترامی زیادی به شما کردم. عمقیا عذرمی‌خوام.

هایدرا ابرویش را بالا انداخت، اولین بار بود که او بدان جمع و مفرد خطاب کردن نامتقارن همیشگی‌اش، با او حرف میزد! اندکی سرش را کج کرد و سپس خنده‌اش پهن‌تر شد. جلو رفت و با نزدیک شدن به اسب، به نیم‌رخ آدارایل خیره شد. سپس زمزمه کرد:

- هرگز کمکت رو یادم نمیره. یه روز، وقتی به قدرت برگردم جبران می‌کنم.

آدارایل سرش را چرخاند، نفس عمیقی کشید و خواست بگوید اگر هرگز به قدرت باز نگردی می‌خواهی چه کنی که صدای جیغ سارو و سپس با تکان شدید بدن هایدرا، از گفتن‌اش منصرف شد. بهتر است چیزی نگوید. به سارو خیره شد که در آغوش هایدرا جای گرفته و خود را از پاهایش جدا نمی‌کرد. هایدرا خنده پهنی روی لب‌هایش نشست و سارو را در آغوش گرفت. سپس همان‌طور که آرام به پشت‌اش میزد، زمزمه کرد:

- تو مرد شدی، مردا که از این کار ها نمی‌کنن سارو.

سارو با این حرف سریع خود را عقب کشید و با چشم‌های اشکی‌اش به هایدرا خیره شد. با تمام معصومیتی که در چشم‌هایش بود زمزمه کرد:

- میشه منم همراهت بیام؟ می‌خوام به قصر سفر کنم.

هایدرا با این حرف، لحظه‌ای نفس در سی*ن*ه‌اش حبس گشت. سپس خم شد و شانه‌های سارو را گرفت، به او خیرخ شد و آهسته لب زد:

- سارو، هر وقت بخوام به قصر برگردم، میام دنبالت.

سارو مصمم سرش را به چپ و راست تکان داد و با بغض گفت:

- دیروز دیدم آدارایل چقدر بهم ریخته بود. با خودش حرف میزد، می‌گفت ممکنه هرگز به قصر برنگردی، پرنسس من رو همراه خودت ببر، می‌تونم برات بجنگم. میشم شوالیه‌ی توی قصه‌ها که از پرنسسش محاظفت می‌کنه.

اشک‌های زلال‌اش یکی‌یکی به بیرون راه یافتند و هایدرا قلب‌اش بیشتر فشرده شد. او از عادت آدارایل خبر نداشت، نمی‌دانست آدارایل وقتی بیش از حد فکرش درگیر باشد ناخواسته افکارش را بلند بلند ادا می‌کند. به آدارایل نگاه کردم، با شنیدن حرف های سارو، اخم کرده بود. به حتم نمی‌خواست این حرف ها از دهان سارو به گوش هایدرا برسد.

هایدرا به سختی سعی کرد خود را کنترل کند، بغض‌اش را فرو خورد و سپس مصمم گفت:

- سارو، بزرگ شو. وقتی بزرگ شدی بر می‌گردم و به عنوان شوالیه تو رو می‌پذیرم. باید شرایط پیوستن به ارتش رو داشته باشی پسر خوب.

ساروی ساده، بر خلاف حرف های بزرگانه‌اش، سریع آرام گرفت و با تمام افتخار خیره در خاکستر چشم‌های هایدرا گفت:

- باشه، قول میدم وقتی بزرگ شدم ازت محافظت کنم پرنسس.

سپس به سمت کارو چرخید و با جدیتی که از او بعید بود گفت:

- میشه تا من بزرگ میشم از پرنسسم محافظت کنی؟

کارو که بخاطر سادگی و جدیت این پسر لبخندی روی لب‌اش نشسته بود، خشنود سرش را خم کرد و گفت:

- البته، تا شما بیاین از ایشون محافظت می‌کنم شوالیه آینده.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,011
مدال‌ها
3
#پارت پنجاه و دو

سارو شاد و شنگول، اشک‌هایش را زدود و سپس با دور شدن از هایدرا و دویدن به سمت خانه اِشتار، بلند فریاد زد:

- پس مواظب خودت باش پرنسس، باید به اِشتار بگم قراره شوالیه‌ی قصر بشم.

هایدرا به رفتن سارو خیره ماند و سپس با حسرت زمزمه کرد:

- امیدوارم بعدا ناامیدت نکنم...

از جای خود برخاست و دست‌اش را روی زین اسب گذاشت. اسب سفیدش قدمی به جلو نهاد و سپس غرغری کرد. هایدرا دست نوازشی بر گردن نرم حیوان کشید و سپس با یک حرکت سوار شد. شنل لباس‌اش را روی موهایش کشید و با خیره شدن به جلو، منتظر ماند تا کارو نیز سوار شود.

ادوارد به سختی خود را تا درب خانه رسانده بود، لحظه‌ای که آن‌دو خواستند حرکت کنند، ادوارد بلند فریاد زد:

- مواظب خودتون باشین سرورم!

هایدرا سریع سرش را چرخاند و با دیدن ادوارد بی‌حال که مصمم خودش را به درب تکیه داده بود تا سرپا بماند، دست‌اش را بالا آورد با افتخار به فرمانده‌اش نگاه کرد. لحظه‌ای با خود گفت کاش می‌توانست این مرد مقتدر را همراه خود در این سفر داشته باشد، اما افسوس نمی‌تواست خودخواه باشد. ادوارد زخمی بود و باید دنبال آن زن می‌گشت، کسی که گویا طبق حرف های کم رونی، باید خیلی او را دوست داشته باشد. نمی‌تواند بگذارد بخاطر او ادوارد بیخیال زندگی خود شود، زیرا او دیگر به پرنسسی که از مقام‌اش خلع شده است تعهدی ندارد..

رویش را برگرداند و با لگد محکمی به پهلوی اسب سفید، حیوان را وادار کرد تا به تاخت از آگاذ دور شود. باید می‌رفت، باید برود. باید دل بکند، این باید ها گلویش را گرفته‌اند، قلب‌اش را فشرده و حال‌اش را خراب کرده‌اند. اسب با لگد سوارش، با تمام سرعت خود دوید، آن‌قدر سریع که در کسری از ثانیه چندین متر از کارو فاصله گرفت. مشاور نیز متقابلا لگدی به اسب‌اش زد و با نگاهی وداع گونه به دیگران چشم دوخت تا دور شد.

آدارایل، خیره به شنل مشکین پرنسس که در درستان باد از پشت‌اش می‌رقصید، همان‌جا ایستاد. هایدرا لحظه به لحظه در افق نگاه‌اش بیشتر دور شد تا آن‌که کاملا در دشت‌های مجاور و در پشت درختان پنهان گشت. رونی، به آدارایل خیره بود که فردریک صدایش زد.

- رونی بیا یکم چایی بیار بخوریم.

سپس روی برگرداند و به سمت ادوارد قدم برداشت، بازویش را گرفت و با طعنه گفت:

- پسره‌ی نفهم، باید روی تختت می‌موندی.

ادوارد با این حرف مافوق سابق‌اش، لبخندی زد و آهسته گفت:

- هنوزم اخلاقت مثل قبله... پیری تغییرت نداده.

فردریک شانه‌ای بالا انداخت و بی‌خیال، همان‌طور که ادوارد را همراهی می‌کرد تا به درون خانه باز گردد پاسخ داد:

- توهم فرقی نکردی، هنوزم خیره و یک‌دنده‌ای.

رونی اما بی‌توجه به حرف های آن‌دو، به آدارایل نزدیک شد. کنار پسرش ایستاد و با خیره شدن به فک زاویه دار زیبایش، زمزمه کرد:

- دلت پیشش گیر کرده مگه نه؟

آدارایل با این سوال مادرش، شوکه شد. در جای خود تکان شدیدی خورد و سریع با صدای بلندی گفت:

- چی؟ نه اصلا!

رونی پوزخندی زد و نگاه‌اش را به مسیری که پرنسس در آن محو شده بود دوخت. اندکی تعلل کرد و سپس گفت:

- گفتی قراره به آزتلان بری؟

آدارایل نیم نگاهی به مادرش انداخت، اندکی تعلل و سپس پاسخ داد:

- آره، برای گیاه های جدیدی که کاشتم کود خاصی می‌خوام. باید...

رونی لبخند سردی زد، درست هنگام رفتن پرنسس، آدارایل نیز راهی سفری شده است که با او هم مسیر خواهد بود! آیا واقعا اتفاقی‌ست؟ رونی میان حرف‌اش پرید و قاطع گفت:

- همراهش برو، اگر واقعا دوستش داری نباید بترسی.

آدارایل با ابروانی بالا پریده به مادرش خیره بود که رونی رویش را از او برگرداند. بغض به گلویش چنگ انداخته بود و نمی‌توانست خود را کنترل کند. به سختی زمزمه کرد:

- این چند روز رفتارت فرق کرده، اون یه پرنسسه این رو فراموش نکن. برو آدارایل، نذار حسرت برای همیشه همدمت بشه.

رونی چشم‌هایش را بست، به غصه‌های ملکه‌اش فکر کرد، گریه‌های شبانه ملکه‌اش را به یاد آورد که چگونه بخاطر علاقه زیاد پادشاه به شاهزاده نیروانا زار میزد و حسرت می‌خورد. نفس‌اش را حبس کرد، هرگز نمی‌خواست پسرش را این‌گونه ببیند!

پس به سمت خانه پا تند کرد و بلند گفت:

- معطل چی هستی؟ بیا وسایلت رو جمع کن، باید تا دور نشدن بهشون برسی.

آدارایل با رفتن رونی، هنوز هم همان‌جا ایستاده بود و به حرف های مادرش فکر می‌کرد. چرا آن‌قدر مصمم است که آدارایل را به سمت پرنسس راهی کند؟ مگر یک اِلف می‌تواند با پرنسس اژدهایان وصلت کند؟ هرگز این اتفاق نیافتاده است... حداقل نه در خاندان سلطنتی بریل که خونی اصیل دارند! فرزندشان چه می‌شود؟ یک نیمه اژدها نیمه اِلف؟ خنده‌ای ناگهان روی لب‌هایم نشست، به چه چیز هایی فکر می‌کند! راه پیش رویت دراز است پسر، این فکر ها را بگذار برای بعد.

آدارایل با تردید پلک زد و شتابان به درون خانه دوید، در کمترین زمان اسباب‌اش را درون یک پارچه سیاه ریخت و کوله بار سفرش را آماده کرد. رونی برایش از هر گیاه دارویی یک شیشه آماده کرده و آن‌ها را نیز درون بغچه‌اش انداخت تا مبادا پسرش در مسیر آسیب ببیند. سپس با اشک و بغض پسرش را به اجبار راهی کرد. برایم جالب است. مادران واقعا چه احساسات عجیبی دارند. از طرفی خود خواستار آن شد که آدارایل نرود و اکنون خود او را به اجبار راهی می‌کند، جدا این چه قائله‌ی عجیبی‌ست؟!

با آماده شدن آدارایل، به سمت اسب زین شده‌اش که مدتی جلوی درب منتظر مانده بود تا راهی شود، رفت. سوار اسب قهوه‌ای اش شد و با تردیدی که در چشم‌هایش هویدا بود، به مادر و پدرش چشم دوخت. سارو هنوز نیامده بود و نمی‌دانست آیا درست است بدون وداع با او برود یا نه، اما رونی نگذاشت تردید بیشتر در دل‌اش جولان بدهد، زیرا سریع افسار اسب را گرفت و به جلو هدایت‌اش کرد، سپس با صدای بلندی گفت:

- برو دیگه پسر، اون منتظرت نمی‌مونه ممکنه گمشون کنی.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,011
مدال‌ها
3
#پارت پنجاه و سه

آدارایل همان‌طور که اسب‌اش راه افتاده و یورتمه می‌رفت، سرش را به عقب برگرداند و به سختی با خانوداه‌اش وداع کرد، مادرش را درک نمی کرد و این برایش عجیب بود که پدرش نیز با او مخالفت نمی‌کرد، آن‌ها چه می‌دانند که آدارایل از آن بی‌خبر است؟ آخرین تصویر از آن‌دو نفر را برای همیشه در البوم چشم‌هایش سپرد و با بغض رویش را برگردان. اسب را به تاخت تحریک کرد، اکنون که راهی شده است باید تا آخر سفر برود. نباید جا بزند نه او مرد باختن نیست. باید از همان اول هم کنار پرنسس می‌ماند، باید به گفته سارو از کسی که تازه مهرش به دل‌اش نشسته بود محافظت می‌کرد اما بخاطر مادرش بیخیال شد. هرچند...

دل کندن برای من نیز سخت است. سال‌هاست در این شهر بوده‌ام و مدام از آگاذ به آزتلان سفر می‌کردم. اکنون رهایی آن برای مدتی شاید زییاد و شاید همیشگی، واقعا سخت است... آهی کشیدم و به دشت‌های سرسبز با درخت‌های اقاقیا‌ی صورتی و بنفش چشم دوختم. باد ملایمی می‌وزد. خورشید مثل همیشه تابان است و همه چیز طبیعی‌ست. قدم برداشتم و به دنبال هایدرا، از آگاذ جدا شدم. امیدوارم واقعا روزی بازگردم. به راستی، جدایی و رهایی سخت است.

دو ساعت گذشته است و هایدرا و کارو، به نزدیکی آزتلان رسیده‌اند. طبق مسیری که کارو روی نقشه دیده، باید از کنار پایتخت عبور کنند. برای همان هایدرا سرش را بیشتر پایین انداخته و کارو بی‌نهایت حواس‌اش را جمع کرده است تا مبادا با سرباز های سلطنتی رو‌به‌روی شوند. نباید پرنسس گیر بیفتد، وگرنه همه چیز خراب می‌شود. آینده این پادشاهی به این سفر بستگی دارد. امیدوارم جدا هایدرا بتواند از پس این مسئولیت سنگین بر بیاید.

اسب هایشان با گذشت دو ساعت خسته شده و بی‌جان قدم بر می‌داشتند. هایدرا افسارش را رها کرده و با گره کردن یال های اسب بیچاره، سرگرم بود. در تالار افکارش سیر می‌کرد و به آدارایل و روز های گذشته فکر می‌کرد. آیا او نیز دلش پیش آدارایل مانده است؟ گمان نکنم. هایدرا از عشق زخم خورده است برای همان به همین سادگی‌ها دیگر دل به کسی نمی‌دهد، آدارایل نیز به نظرم هر کار کند نمی‌تواند مرحم قلب زخم دیده هایدرا شود.

کارو، با رسیدن به جلوی ورودی شهر، آه بلندی کشید و آهسته گفت:

- اون روز که بعد از چند سال به آزتلان برگشته بودیم، فرمانده خیلی مشتاق دیدن شما بود. نمی‌دونم الان کجا هستن، امیدوارم بتونن ما رو پیدا کنن.

هایدرا با این حرف کارو، لب‌هایش را خشمگین گاز گرفت و آهسته زمزمه کرد:

- اون دیگه نمیاد.

کارو با ابروانی بالا پریده، به پرنسس نگاه کرد و سریع پرسید:

- منظورتون چیه سرورم؟

هایدرا محکم انگشت‌هایش را به هم‌دیگر فشرد و خواست بگوید او برای همیشه رفته است که با صدای بلند کسی، در جای خود خشک‌اش زد. رنگ‌اش سریع به زرد قناری گشت و دست‌هایش یخ زدند، او دیوانه است!

- پرنسس هایدرا صبر کن!

کارو وحشت‌زده به عقب چرخید و با دیدن آدارایل که از دوردست نزدیک میشد و اسب‌اش آن‌قدر سریع می‌دوید که مردم از جلوی راه‌اش خود را به اطراف پرت می‌کردند، لعنتی‌ای زیر لب گفت و با خشم به سمت ورودی شهر چشم دوخت. امیدوار بود سرباز ها فریاد بی‌نهایت بلند آدارایل را نشنیده باشند اما بر خلاف انتظار، آن‌ها با چشم‌های گشاد شده خود به دختر سوار بر اسب نگاه می‌کردند که گمان می‌رفت همان پرنسس فراری باشد!

کارو غرغری کرد و با رسیدن آدارایل، خشمگین فریاد زد:

- لعنتی داری چی کار می‌کنی؟ متوجه نیستی پرنسس توی چه موقعیتی هستن؟

آدارایل که هنوز متوجه خراب کاری بزرگ‌اش نشده بود، با تعجب و نفس‌نفس زنان به کارو نگاه کرد و پرسید:

- چی شده؟ من...

آدارایل خواست بی‌حواس پاسخی بدهد که هایدرا ترسیده، خیره به پشت سر کارو گفت:

- دارن میان!

کارو لگدی به اسب‌اش زد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید، همان‌طور که اسب را به سمت سرباز ها هدایت می‌کرد، فریاد زد:

- پرنسس از اینجا برین، آدارایل مواظب ایشون باش، برین!

هایدرا نگران سرش را تکان داد و بلند در پاسخ به کارو فریاد زد:

- زنده برگرد!

کارو شمشیرش را بالا گرفت و با فریاد به سمت سرباز ها دوید، باید آن‌ها را معطل می‌کرد تا پرنسس فرار کند، باید او را از خطر نجات می‌داد، آدارایل نفهم که تازه متوجه کارش شده بود، نگران گفت:

- اصلا حواسم نبود، باورم نمیشه، من چی کار کردم!

دست‌هایش را روی صورت‌اش نهاده بود و وحشت‌زده به رفتن کارو خیر شده بود که صدای هایدرا او را به خود آورد، هایدرا اسب‌اش را حرکت داد و بلند گفت:

- بیا آدارایل، باید فرار کنیم. زود باش!



(عزیزانی که به عنوان میهمان رمان رو مطالعه می کنین، لطفا نظراتتون رو باهام در میان بذارین، ممنونتون میشم.)
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین