جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده مرگ خاموش اثر Yalda,Sh

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شاهدخت با نام مرگ خاموش اثر Yalda,Sh ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,280 بازدید, 64 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع مرگ خاموش اثر Yalda,Sh
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
عنوان: مرگ خاموش
نویسنده: Yalda,Sh
ژانر: ترسناک، عاشقانه، تراژدی.
ناظر: KAHINA DORSA
ویراستار :AYSU
کپیست: @الهه ماه :)
خلاصه: مرگ مردن نیست! مرگ نفس نکشیدن هم نیست. مرگ می‌تواند دلپذیر باشد، مرگ شیرین من در آغوش تو سپری می‌شود. پس از مرگم، تو ای زیبا نگارم، بیا در جمع خوبان بر مزارم... ‌.
Negar_۲۰۲۲۰۷۲۹_۱۵۱۷۲۵.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
Negar_۲۰۲۲۰۱۰۴_۱۳۲۱۴۹.png

وحشت‌نویس عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان و یا داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از وحشت نویسی خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین وحشت نویسی

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان و یا داستان ، در تاپیک زیر با ذکر کلمه (وحشت نویسی) با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان و داستان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
مقدمه:

گفت: خیلی می‌ترسم!
گفتم: چرا؟
گفت: چون از ته دل خوشحالم،
این‌جور خوشحالی ترسناک است.
پرسیدم: آخه چرا؟
جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد، سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!
راست می‌گفت.
کاش هیچ‌وقت آن خوشحالی را تجربه نمی‌کردیم!
***
با استرس به صفحه‌ی لپ‌تاپ چشم دوختم و با دست راستم تیک‌وار روی میز ضرب گرفتم. با صدای نیکان جیغ کشیدم.
نیکان: قبول شدی آجی!
- جیغ! وای خدا باورم نمیشه! جیغ.
نیکان: نیکا یه مشکلی هست! تهران قبول نشدی.
- چی! پس کجا؟!
نیکان دستش رو داخل موهای مشکی‌رنگش کشید و با لحن وا رفته‌ای گفت:
نیکان: ساری.
با ناباوری به صفحه‌ی لپ‌تاپ نگاه کردم که فهمیدم حرفش کاملاً جدی بود.
نیکان: نیکا بابا اجازه نمیده.
با چشم‌های اشک‌آلود بهش خیره شدم و با صدای لرزونی گفتم:
- داداشی م...من خ... خ... خیلی ز... زحمت کشیدم تا به این‌جا رسیدم، لطفاً نذار حقم پ... پ... پایمال بشه.
با تموم شدن حرفم اشک‌هام شروع به باریدن کردن. نیکان سرم رو در آغوش گرفت و گفت:
نیکان: هیش! آجی مگه داداشت مُرده که حقت پایمال بشه، از کجا معلوم که بابا جوابش مثبت نباشه؟ اصلاً خودم از بابایی اجازه‌ت رو می‌گیرم.
سرم رو از آغوشش بیرون کشیدم و صورت گرد سفیدش رو توی دست‌هام گرفتم و بوسه بارونش کردم.
- عاشقتم داداشی!
نیکان: من بیشتر آجی خانم.
همراه با نیکان به سمت سالن رفتیم تا از خان اول بگذریم، سرفه‌ی مصلحتی ضعیفی سر دادم که خودم هم به زور صداش رو شنیدم. نیکان با صدای بلند گفت:
نیکان: بابا! مامان! مژدگونی بدین که خبر خوب دارم براتون.
بابا: بفرما آقا نیکان.
مامان: خوش خبر باشی پسرم.
نیکان: نیکا دانشگاه پزشکی قبول شده.
برق تحسین رو از نگاه منتظر بابا دیدم.
بابا: نیکا خانم شما نمی‌خوای چیزی بگی؟
- بابا دانشگاه ساری قبول شدم!
بابا: خب دخترم این‌که مشکلی نداره، میری خوابگاه.
با تعجب به بابا نگاه کردم. اولین بار بود که بدون مخالفت اجازه داده به راه دور برم، نگاهی به مامان و نیکان کردم که دست کمی از من نداشتن. به سمت بابا رفتم که بابا به رسم استقبال دست‌هاش رو برام باز کرد. به آغوشش پناه بردم و گفتم:
- بابا خیلی دوست دارم! خیلی ممنونم.
بابا: من که کاری نکردم دخترم!
نیکان: عر!
با تعجب به نیکان نگاه کردیم.
نیکان: عر عر! ما هم خب سر خر!
-شما که تاج سری داداشی!
مامان: یعنی منم باید عر عر کنم؟
- بلا نسبت! خاک‌پاتم مامان جون!
از بغل بابایی بیرون اومدم و به سمت اتاقم رفتم. با صدای بلندی گفتم:
- هورا! پیش به سوی دانشگاه، ساری نیکا داره میاد.
***
با شنیدن شماره‌ی پروازم دسته‌ی چمدونم رو فشار خفیفی دادم و به سمت مامان رفتم که پیشونیم رو بوسید و گفت:
مامان: مواظب تک دخترم باش.
- چشم!
نیکان: مامان یکم دخترت رو بهم قرض میدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
از آغوش آرامش‌بخش مامان دل کندم و به سمت نیکان رفتم. دستم رو به سمتش بردم که با هم دست بدیم که من رو توی آغوش حمایت‌گرانه‌ی خودش کشید.
نیکان: دلم برات تنگ میشه آبجی کوچیکه!
من: من بیشتر.
من رو از آغوشش بیرون کشید و قطره اشکی که از چشم‌های مشکی‌رنگش چکید رو پاک کرد و گفت:
- هوا برت نداره، روسریت رفت داخل چشمم.
من: عرعر
نیکان: فهمیدم.
با تکرار شدن شماره‌ی پرواز، از نیکان و مامان دل کندم.
وارد هواپیما شدم و به سمت صندلیم رفتم. هندزفریم رو به ام‌‌پی‌‌سه آبی رنگم وصل کردم و آهنگ «رز سفید از حامیم» رو پخش کردم. از شیشه به بیرون چشم دوختم. هواپیما کم‌کم اوج گرفت. نگاهم رو از بیرون گرفتم و داخل هواپیما چرخوندم؛ سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم. اما صاحب نگاه رو پیدا نکردم. بی‌خیال کنکاش شدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم و به دنیای بی‌خبری سفر کردم. با شنیدن صداهای غریبه‌ای چشم‌هام رو باز کردم.
غریبه: خانم‌خانم؟ هواپیما فرود اومد.
نگاهم روی پسرکی قفل شد، چشم‌های دریایی مرموزی داشت.
من: ممنون.
از هواپیما خارج شدم و بعد از تحویل گرفتن چمدونم به سمت ماشین‌های روبه‌روی فرودگاه رفتم و به راننده گفتم من رو به یه هتل خوب ببره. بعد از این‌که مستقر شدم، از اتاق خارج شدم و به سمت آدرس خوابگاه اول رفتم.
با شنیدن تکمیل بودن خوابگاه نا امید به سمت یه خوابگاه‌ دیگه رفتم که باز هم همون جواب رو بهم می‌دادن. اگه به بابا خبر می‌دادم مجبورم می‌کرد به تهران برگردم. موبایلم رو برداشتم و به نیکان زنگ زدم.
نیکان: الو؟
من: سلام داداش.
نیکان: سلام نیکی خوبی؟
من: نه داداش، خوابگاه گیرم نمیاد. چی‌کار کنم؟
نیکان: چی؟ نیکا پس الان کجایی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
من: اتاق هتل(...)
نیکان: نیکا؟
من: هوم؟
نیکان: ویلای خاله مینا.
من: نیکانی؟ میشه... .
نیکان: خداسعدی.
و زرتی گوشی رو قطع کرد. با تعجب به صفحه‌ی تاریک گوشی زل زدم. به سمت خیابون رفتم و دستم رو برای ماشینی تکون دادم که کمی جلوتر ترمز زد. سوار ماشین شدم و آدرس هتل رو دادم.
به سمت در اتاقم رفتم و وارد اتاق شدم که زنگ‌خور گوشی به صدا در اومد. با دیدن اسم خاله مینا لبخند محوی روی لبم جا خوش کرد.
من: الو!
خاله مینا: سلام نیکی. خوبی خاله؟
من: سلام خاله جون. شما خوبی؟
خاله مینا: ممنون دخترم. قاصدک نامه رسون خبر آورده دخترک من آواره شده. راسته؟!
خنده‌ای کردم و گفتم:
من: منظورت کلاغه؟ آره درسته متأسفانه.
خاله مینا: نیکا خانم چرا خودت نگفتی پس؟ دفعه آخرت باشه که یکی دیگه رو جلوتر از خودت می‌فرستی. فهمیدی؟
من: چشم.
با دیدن دختر خوش‌رویی که روبه‌روم ایستاده بود با خوش‌حالی دست راستم رو جلو بردم و گفتم:
من: سلام عزیزم خوبی؟ من نیکام. تو کی هستی؟
با صدای خاله مینا به دخترک گفتم:
- ببخشید گلم الان بر می‌گردم.
به سمت آشپزخونه‌ رفتم و گفتم:
- جانم خاله؟
خاله مینا: نیکا با کی حرف میزنی؟ مگه کسی جز تو اونجا هست؟
- نه خاله ولی یه دختر خیلی خوشگل تو اتاقمه. خاله قضیه رو نپیچون. حالا اجازه میدی برم ویلا؟
خاله مینا: آره چرا که نه؟ فردا صبح برو ویلا. آقا رجب در رو برات باز می‌کنه. کلید خونه هم دستِ آقا رجبه.
- ماچ رو لپت خاله جونم. کاری نداری؟
خاله مینا: مواظب خودت باش دخترم.
من: چشم، شما هم. خداپروین.
تماس رو قطع کردم و به سمت یخچال بردم و از داخل یخچال آب سرد برداشتم و داخل لیوان ریختم و لیوان رو روی یه بشقاب کوچیک گذاشتم و از آشپزخونه خارج شدم.
من: خوش اومدی گلم. ببخشید ولی یخچال من خا... .
با دیدن سالن خالی چشم‌هام گرد شد. لیوان آب رو روی میز غذاخوری گذاشتم و به سمت تلویزیون رفتم و روشنش کردم. بعد از بالا پایین کردن شبکه‌ها تلویزیون رو خاموش کردم و با موبایلم به سمت آشپزخونه رفتم و از بسته‌های خرید بسته‌ی تخمه رو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم که نگاهم قفل لیوان خالی از آب شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
با تعجب به سمت میز غذاخوری رفتم و لیوان رو برداشتم و برعکسش کردم و فهمیدم خطای دید نداشتم و لیوان خالی از آب بود. لیوان رو محکم روی میز غذاخوری کوبیدم و به سمت اتاق انتهای راهرو دویدم. وارد اتاق شدم و در اتاق رو قفل کردم و خودم رو روی تخت دو نفره‌ی گوشه‌ی اتاق خودم رو پرت کردم. موبایلم رو برداشتم و خودم رو باهاش مشغول کردم. با صدای تقه‌ای که به گوشم خورد نگاهم رو از صفحه‌ی گوشی به طرف پنجره‌ی اتاق سوق دادم. کبوتر سفیدرنگی رو پشت پنجره دیدم؛ به سمت پنجره رفتم و بازش کردم و کبوتر رو آروم گرفتم و به چشم‌های مشکی رنگش خیره شدم که شروع به حرف زدن کرد.
کبوتر: سلام عزیزم خوبی؟ من نیکام، تو کی هستی؟
صداش عین صدای خودم بود. ذوق نگاهم جای خودش رو با تعجب عوض کرد.
من: چی گفتی تو؟
کبوتر سرش رو به سمت راست متمایل کرد و گفت:
کبوتر: سلام عزیزم خوبی؟ من نیکام، تو کی هستی؟
با ترس بهش گفتم:
من: تو... تو... ای... این صدا... .
سرش رو روی دستم گذاشت و با نوک محکم به ساعد دستم کوبید. کارش رو چند بار تکرار کرد. جیغ فرا بنفشی کشیدم. هر کاری می‌کردم که از روی دستم جداش کنم نمی‌شد. پنجه‌هاش رو روی دستم فشار داد که جیغ بلندتری کشیدم. دست راستم رو دور گردنش باریکش قفل کردم و فشار خفیفی دادم که در کمال تعجب سرش از تنش جدا شد و خونش روی صورت و لباس‌هام پاشید. با انزجار به پیکر بی‌سر کبوتر چشم دوختم که دود شد و از دیدم محو شد. به سرعت به سمت سرویس رفتم و شروع به اوق زدن کردم. خورده و نخوردم از حلقم خارج شد. احساس می‌کردم دل و روده‌ام هم بیرون ریخته. دست و صورتم رو با صابون شستم که باز هم خون کبوتر به مشامم خورد. بعد از چند تا اوق دیگه به سمت اتاقم رفتم و از داخل چمدون حوله‌ی تن‌پوش سفید رنگم رو برداشتم و راهی حموم شدم.
وارد حموم شدم که چشمم به دیواره‌های خونی حموم خورد. از حموم خارج شدم و به سمت اتاق رفتم و موبایلم رو از کنار پنجره برداشتم و به حموم برگشتم که چشمم به کلمه‌ی انگلیسی روبه‌روم افتاد‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
وارد دیکشنری شدم و معنی کلمه رو سرچ کردم؛ بدیدن معنی کلمه«مرگ» روح از تنم جدا شد. از برنامه خارج شدم و وارد دوربین شدم تا از دیوارها و زمین خونی عکس بگیرم؛ اما وقتی از داخل قاب گوشی به دیوارها و زمین تمیز دیده می‌شد. با وحشت تصویر واقعی و مجازی حموم رو مقایسه کردم. با صدای جیغی که به گوشم خورد گوشی از دستم افتاد. با وحشت به دنبال منبع جیغ چشم چرخوندم اما هیچی به چشمم نخورد. با شنیدن صدای ناله از در حموم دور شدم. هرچی به اتاق نزدیک‌تر می‌شدم صدای ناله بلندتر میشد. در اتاق رو آروم باز کردم و وارد اتاق شدم، شخصی روی تختم نشسته بود. پاهاش رو داخل شکم خودش جمع کرده بود و سرش رو روی زانو‌هاش گذاشته بود و ناله سر می‌داد. به سمتش رفتم و دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم؛ سرش رو بالا آورد و بهم خیره شد، با دیدن همون دخترک زیبا، لحظه‌ای ترس به تنم غلبه کرد. با صدای لرزونی گفتم:
من: چ... چ... چیزی شده؟
دخترک با صدای بغض‌آلودی گفت:
دخترک: رفت.
و با صدای بلند گریه کرد. با بهت بهش نگاه می‌کردم. روی تخت نشستم و گفتم:
من: کی؟
دخترک: عشقم.
من: م... م... من م... می‌تونم ک... کاری برات انجام بدم؟
غم نگاه‌ش تبدیل به تنفر شد. به سمتم حمله کرد.، دست‌هاش رو دور گردنم قلاب کرد و فشرد. به قدری به فشار دست‌هاش ادامه داد تا این‌که تپش قلبم کُند شد. کم‌کم عزرائیل رو به چشم دیدم که با آزاد شدن راه تنفسی‌ام، اکسیژن رو بلعیدم.
دخترک: حتی لایق مرگ هم نیستی. تو فقط لایق دردی!
بعد از تموم شدن حرفش از جلوی چشم‌هام محو شد. به سمت حموم یورش بردم و خودم رو با لباس شخصی دوش انداختم؛ به دیوار تکیه دادم و روی زمین لیز خوردم. زانوهام رو بغل کردم و به در حموم زل زدم، با صدای شکستن وسیله‌ای به سمت در حموم رفتم و قفلش کردم. لباس‌هام رو بیرون آوردم و به سمت دوش رفتم. آب سرد رو باز کردم و زیر دوش رفتم. قطرات آب سرد همیشه به تنم حس خوبی تزریق می‌کرد، بعد از یه دوش مشتی به سمت حوله‌ی تن‌پوشم رفتم. حوله رو تنم کردم و به سمت اتاقم راهی شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
یه تونیک آستین بلند سفید به همراه یه شلوار دامنی نخی سفید برداشتم و پوشیدم.
برس رو برداشتم و به کنار آینه رفتم. روبه‌روی آینه قرار گرفتم و برس رو به آرومی روی موهای مشکی رنگم کشیدم. انعکاس صورت خونیم از آینه نظرم رو جلب کرد. با وحشت برس رو جلوی آینه گذاشتم. دست لرزونم رو روی گونه‌ی سمت راستم گذاشتم. با قرار گرفتن نوک انگشتم روی گونه‌‌ام درد خفیفی مثل جریان برق از تنم گذشت. دستم رو از روی صورتم برداشتم و نگاهی به دستم که پاک بود انداختم. با تردید دوباره دستم رو روی صورتم قرار دادم. اما باز هم دست پاک بود که توجه‌ام رو به خودش جلب کرد. نگاهم رو به طرف آینه سوق دادم. انعکاسم سرش رو به سمت راست متمایل کرد و با سرش به آینه کوبید. با ترس به سمت عقب رفتم؛ اما انعکاسم هنوز با صورت زخمی و رنگ پریده با لباس‌های سفید و موهای پریشون مدام سرش رو به آینه می‌کوبید. دست‌هام رو روی گوش‌هام گذاشتم و جیغ‌های کَر کننده‌ای سر دادم. چشم‌هام حتی لحظه‌ای از از آینه جدا نمی‌شد. شکسته شدن آینه سوت پایان جیغ‌های من بود. با قدم‌های لرزون به سمت آینه‌ی شکسته رفتم. به تکه‌های شکسته‌ی آینه‌ی آغشته به خون زل زدم. به سمت آشپزخونه دویدم و جارو و خاک‌انداز رو برداشتم و با سمت اتاق برگشتم؛ اما خبری از آینه‌ی شکسته نبود. با وحشت جارو و خاک‌انداز رو روی زمین انداختم و به سمت تخت رفتم و خودم رو روی تخت پرت کردم و چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم. اوقات تلخم رو با دیدن فضای تاریک پشت چشم‌هام گذروندم. بعد از گذروندن دقایقی که برای‌ من روزهای طول کشید، به دنیای بی‌خبری سفر کردم. صدا‌های مبهمی نظرم رو به جلب کردند. به دنبال منبع صداها چشم چرخوندم؛ اما جز سیاهی چیزی به چشمم نیومد. با ضربه‌ی محکمی که به کمرم خورد به روی زمین پرت شدم. ضربه‌ها پی‌درپی به همه جای تنم می‌خوردند. صورتم رو پشت حفاظ دست‌هام پنهان کردم. دهن باز کردم تا جیغ بزنم. دهنم باز شد؛ اما صدایی از دهنم خارج نشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
با ترس و وحشت از خواب پریدم؛ بدنم خیس عرق بود. نگاهی به پنجره انداختم که خورشید رو کنار آسمون دیدم، بلند شدم و وسایل‌هام رو جمع کردم، چمدون به دست از اتاق خارج شدم. کلید اتاق رو به هتل‌دار تحویل دادم؛ با تاکسی به ویلا رفتم، درِ مشکی آهنی ویلا از ده متری بهم چشمک میزد. کرایه رو پرداخت کردم و با چمدون به سمت در ویلا راهی شدم، با نزدیک شدن آقا رجب به در ویلا لبخند پهنی به صورتم نشوندم. آقا رجب در رو باز کرد و با لبخند مهربونی بهم گفت:
- سلام دخترم، خوش‌اومدی!
من: سلام عمو، ممنون.
وارد حیاط ویلا شدم، نگاه گذرایی به حیاط انداختم. حیاط که نه؛ برای خودش باغی بود. حیاط رو با درخت‌‌های مجنون، ازگیل، نارنگی و بوته‌های گل محمدی زینت داده بودند. آقا رجب رو مخاطب قرار دادم و گفتم:
من: عمو رجب، میشه کلید خونه رو بیارین؟
آقا رجب: باشه دخترم، صبر کن برم از گلی تحویل بگیرم.
من: ممنون عمو.
آقا رجب: خواهش می‌کنم گلم.
بعد از تموم شدن حرفش به سمت خونه‌ی کوچیک خودشون که گوشه‌ی باغ بود رفت.
نگاهم رو به سمت تاب وسط باغ سوق دادم؛ تاب چوبی محکمی که برای من حکم نور باغ رو داره. با صدای قدم زدنی که به گوشم خورد، نگاهم رو از تاب گرفتم. نگاهی به اطرافم انداختم، ولی هیچ‌ک.س نبود؛ دوباره که نگاهم رو به تاب گره زدم؛ همون دخترک روی تاب نشسته بود. با ترس قدمی به عقب برداشتم، که لبخند مهربونی بهم زد و دستش رو تو هوا برام به حرکت در آورد. با صدای آقا رجب نگاهم رو از تاب گرفتم.
عمو رجب: دخترم، چیزی شده؟
من: نه عمو چرا؟
عمو رجب: آخه رنگت مثل گچ دیوار شده.
لبخند ضایعی زدم و گفتم:
من: عمو کلید رو آوردین؟
عمو رجب: آره دخترم.
کلید رو که به یه جا کلیدی قلبی شکل وصل بود به طرفم گرفت و گفت:
عمو رجب: به‌فرما دخترم.
کلید رو از عمو گرفتم و نگاهی به کلید انداختم. حالا که خونه برای سکونتم پیدا شده دلم آروم شده. نفس عمیقی کشیدم و رو به عمو گفتم:
من: ممنون عمو.
عمو رجب: کاری نکردم دخترم.
دسته‌ی چمدونم رو گرفتم و به سمت خونه راهی شدم. کلید رو وارد قفل کردم و در رو باز کردم. خونه‌ی بزرگی بود. دو طبقه داشت. طبقه‌ی پایین آشپزخونه، سالن بزرگ و یک اتاق خواب. طبقه‌ی بالا هم دوازده اتاق با دکوراسیون‌های مختلف داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
به سمت تک‌اتاق طبقه‌ی پایین رفتم، چمدونم رو کنار تخت گذاشتم. از اتاق خارج شدم و راهی آشپزخونه شدم. درِ یخچال رو باز کردم؛ که با یخچال پر از خوراکی رو‌به‌رو شدم. سوتی زدم؛ یه سیب قرمز برداشتم و در یخچال رو بستم. سیب رو شستم و یه گاز کوچیک بهش زدم. روی مبل‌های روبه‌روی تلویزیون نشستم و کنترل تلویزیون رو از روی میز عسلی کنارم برداشتم. تلویزیون رو روشن کردم، که با صدای جیغ دخترکی از تلویزیون شروع به جیغ زدن کردم. وسط جیغ زدنم، تیکه‌ی سیب توی حلق‌ام پرید و این سرفه‌های پی‌‌در‌پی بود که من رو دربر گرفت. با ضربه‌هایی که به کمرم خورد، چشم‌هام از تعجب از حدقه بیرون پرید. به سرعت نور به پشت چرخیدم، که با چشم‌های دریایی مرموزی روبه‌رو شدم. از جام بلند شدم، با لکنت گفتم:
من: ت... ت... تو این‌جا چی.... چی... چی‌کار می‌کنی؟!
پسر: سلام نیکا خانم، من نویدام. قبلاً هم‌دیگه رو داخل هواپیما زیارت کردیم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
من: زیارتت قبول، ولی تو چرا این‌جایی؟
نوید: اومدم خونه‌ی عموم ساکن بشم.
من با صدای بلندی گفتم:
من: چی؟
نوید: امروز صبح زود، از زن‌ عمو مینا اجازه گرفتم.
پوف کلافه‌ای کشیدم و بهش گفتم:
من: باشه! برو طبقه‌ی بالا اتاق هست.
نوید: می‌دونم.
به سمت چمدون مشکی رنگش، که کنار در بود رفت. این مگه تا چند وقت این‌جاست؟
سؤال‌ام رو بلند ازش پرسیدم:
من: تا چند وقت این‌جایی؟
نوید: تا وقتی که خواب‌گاه پیدا کنم.
من: مگه دانش‌جویی؟
نوید: آره، دانش‌جوی پزشکی.
من: باشه.
از روی زمین سیب گاز زده‌ام رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. سیب رو داخل سطل‌ زباله انداختم. کنار در رفتم، سرم رو بیرون بردم و نگاهی به ساعت که عقربه‌هاش نشون‌ دهنده‌ی ساعت یازده ظهر بود، کردم. به سمت کابینت‌ها رفتم و وسایل مورد نیازم رو بیرون آوردم، کنار اجاق‌گاز گذاشتم. بعد از پختن ماکارونی خوش‌مزه‌ام سفره رو روی میز غذاخوری چیدم. ماکارونی‌ها رو داخل دیز ریختم و روی میز گذاشتم؛ مقداری ماکارونی داخل بشقاب برای خودم ریختم، که صدای نوید نذاشت لقمه‌ی اولم رو بخورم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین