مقدمه:
گفت: خیلی میترسم!
گفتم: چرا؟
گفت: چون از ته دل خوشحالم،
اینجور خوشحالی ترسناک است.
پرسیدم: آخه چرا؟
جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد، سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!
راست میگفت.
کاش هیچوقت آن خوشحالی را تجربه نمیکردیم!
***
با استرس به صفحهی لپتاپ چشم دوختم و با دست راستم تیکوار روی میز ضرب گرفتم. با صدای نیکان جیغ کشیدم.
نیکان: قبول شدی آجی!
- جیغ! وای خدا باورم نمیشه! جیغ.
نیکان: نیکا یه مشکلی هست! تهران قبول نشدی.
- چی! پس کجا؟!
نیکان دستش رو داخل موهای مشکیرنگش کشید و با لحن وا رفتهای گفت:
نیکان: ساری.
با ناباوری به صفحهی لپتاپ نگاه کردم که فهمیدم حرفش کاملاً جدی بود.
نیکان: نیکا بابا اجازه نمیده.
با چشمهای اشکآلود بهش خیره شدم و با صدای لرزونی گفتم:
- داداشی م...من خ... خ... خیلی ز... زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم، لطفاً نذار حقم پ... پ... پایمال بشه.
با تموم شدن حرفم اشکهام شروع به باریدن کردن. نیکان سرم رو در آغوش گرفت و گفت:
نیکان: هیش! آجی مگه داداشت مُرده که حقت پایمال بشه، از کجا معلوم که بابا جوابش مثبت نباشه؟ اصلاً خودم از بابایی اجازهت رو میگیرم.
سرم رو از آغوشش بیرون کشیدم و صورت گرد سفیدش رو توی دستهام گرفتم و بوسه بارونش کردم.
- عاشقتم داداشی!
نیکان: من بیشتر آجی خانم.
همراه با نیکان به سمت سالن رفتیم تا از خان اول بگذریم، سرفهی مصلحتی ضعیفی سر دادم که خودم هم به زور صداش رو شنیدم. نیکان با صدای بلند گفت:
نیکان: بابا! مامان! مژدگونی بدین که خبر خوب دارم براتون.
بابا: بفرما آقا نیکان.
مامان: خوش خبر باشی پسرم.
نیکان: نیکا دانشگاه پزشکی قبول شده.
برق تحسین رو از نگاه منتظر بابا دیدم.
بابا: نیکا خانم شما نمیخوای چیزی بگی؟
- بابا دانشگاه ساری قبول شدم!
بابا: خب دخترم اینکه مشکلی نداره، میری خوابگاه.
با تعجب به بابا نگاه کردم. اولین بار بود که بدون مخالفت اجازه داده به راه دور برم، نگاهی به مامان و نیکان کردم که دست کمی از من نداشتن. به سمت بابا رفتم که بابا به رسم استقبال دستهاش رو برام باز کرد. به آغوشش پناه بردم و گفتم:
- بابا خیلی دوست دارم! خیلی ممنونم.
بابا: من که کاری نکردم دخترم!
نیکان: عر!
با تعجب به نیکان نگاه کردیم.
نیکان: عر عر! ما هم خب سر خر!
-شما که تاج سری داداشی!
مامان: یعنی منم باید عر عر کنم؟
- بلا نسبت! خاکپاتم مامان جون!
از بغل بابایی بیرون اومدم و به سمت اتاقم رفتم. با صدای بلندی گفتم:
- هورا! پیش به سوی دانشگاه، ساری نیکا داره میاد.
***
با شنیدن شمارهی پروازم دستهی چمدونم رو فشار خفیفی دادم و به سمت مامان رفتم که پیشونیم رو بوسید و گفت:
مامان: مواظب تک دخترم باش.
- چشم!
نیکان: مامان یکم دخترت رو بهم قرض میدی؟