جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده مرگ خاموش اثر Yalda,Sh

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شاهدخت با نام مرگ خاموش اثر Yalda,Sh ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,276 بازدید, 64 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع مرگ خاموش اثر Yalda,Sh
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
گلی رنگش پرید، که خنده‌ی بلندی سر دادم.
من: بوی عشق و عاشقی میاد‌.
گلی نگاهش رو با سرعت از زمین به سمتم کشوند.
من: بگو که عاشقشی تا بهش بگم بیاد خواستگاری.
گلی لبش رو به دندون کشید و خواست جوابم رو بده که آرام گفت:
- هین! تولد نوید!
من: چی؟ تولد نوید؟ تو از کجا می‌دونی؟
آرام: آره تولد نوید، آرشام بادکنک داده بهم تا خونه رو تزئین کنیم.
من: ای کلک، شما هم رو هم ریختین؟
آرام با جیغ گفت:
- خاک به سرت منحرف احمق. با هر کی حرف می‌زنیم میگه عاشقشی یا رو هم ریختیم؛ اصلا‌ً از کجا معلوم تو نوید رو دوست ند... .
با جیغ وسط حرفش پریدم.
من: فکرشم نکن، بریم کار داریم.
تقه‌ای به در خورد و بعدش صدای آرشام به گوش رسید.
آرشام: آرام رفتی نیکا رو بیاری، ولی نیومدی. گلی و سانی هم که اومدن دیگه نیومدن.
در اتاق رو باز کردم و گفتم:
- هی هی هی! چرا اسم دوست‌هام رو نصف می‌کنی؟
آرشام: به تو چه؟ تو هم اسم دوست‌های من رو نصف کن.
من: اصلا‌ً گمشو برو اون‌ور.
آرشام تا کمر خم شد و گفت:
- بفرمایین مادمازل.
از پله‌ها پایین رفتم و وسط سالن دست به کمر منتظرشون موندم. از پله‌ها پایین اومدن که گفتم:
- این بادکنک‌های شما کجان؟
چیزی برخورد به صورتم کرد.
آرشام: بیا اینم بادکنک.
من: یواش وحشی.
آرشام: خب حالا خر نشو.
چشم‌هام از این همه صمیمیت گرد شد.
من: پررو‌.
آرشام با ادا گفت:
- کم‌رو.
خم شدم تا بسته‌ی بادکنک رو بردارم که چیزی به کمرم خورد.
آرام: بیا اینم یه بسته دیگه.
هر دو بسته رو برداشتم.
من: این همه بادکنک چی‌کار می‌کنین؟
آرشام: تو باد کن بقیه‌ش به تو ربطی نداره.
یک بسته بادکنک قرمز و یک بسته مشکی بود.
من: خیلین.
آرام: بیا اینم تلمبه.
من: من تنها باد نمی‌کنم.
آرشام: باشه حالا گریه نکن.
پوکر بهش زل زدم. بادکنک اول رو برداشتم و شروع به فوت کردن کردم. بعد از یک ساعت جون کندن بادکنک‌ها بادشدن.
من: این همه بادکنک چی‌کار می‌کنین؟
آرشام: دادام!
به نخ مشکی توی دستش نگاه کردم‌.
من: خب که چی؟
آرشام: سه‌تا سه‌تا ببندیم‌شون.
پوفی کشیدم و گفتم:
- من تا به حال برای تولد خودم هم این‌قدر کار نکردم.
آرشام: همینه که هست! زود باش کارت رو بکن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
نگاهی به پررویی این بشر کردم.
من: اون بی‌صاحاب رو بده من.
آرشام نخ رو به سمتم پرت کرد که توی هوا قاپیدمش، بعد از نیم ساعت کارمون تموم شد که روی زمین خوابیدم.
آرام: نیکا ناهار چی درست می‌کنی؟
من: مگه ناهار با منه؟
آرام: آره.
نگاهی به ساعت کردم، ساعت ده بود.
من: برو یه‌جا مرغ بیرون بیار.
گلی: ناهار با من.
من: باشه، آرشام؟
آرشام: ها؟
من: ها چیه بی‌ادب؟
آرشام: می‌خوای بگم جانم؟
من: بگو بله.
آرشام: بفرما.
من: دوستان گلت کی میان؟
آرشام: دوستان گلم ناهار رو بیرونن، عصر میان.
من: باشه.
به سمت آشپزخونه رفتم و با کمک گلی شروع به آشپزی کردیم. ساعت یک ظهر ناهار آماده شد.
من: سالاد هم درست کنیم؟
گلی: نه لازم نیست.
از آشپزخونه خارج شدم.
آرشام: ناهار آمده‌ست؟ چیه؟
من: آره‌، عدس پلو.
سرش رو تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت که گفتم:
- آرشام دست نزن بزار دم بکشن.
آرشام: باشه.
به سمت اتاقم رفتم. با لباس بلند قرمز رنگی با گل‌های مشکی، ساپورت مشکی‌رنگ و حوله‌ام راهی حموم شدم. بعد از یه حموم مشتی، از حموم خارج شدم و موهام رو با سشوار خشک کردم و دم اسبی بالای سرم بستم. شال مشکی رنگم رو که خال‌های قرمز و سفید داشت رو پوشیدم. از اتاق خارج شدم که صدای آرام از طبقه‌ی پایین به گوش رسید.
آرام: نیکا بیا سفره رو کشیدم.
از پله‌ها به آرومی پایین رفتم که آرام گفت:
- پس اون نرده چیه؟
من: چیه؟
آرام: چرا از روی نرده نمیای؟
من: پله هست.
آرام: ولی نرده خیلی باحال‌تره.
من: خوشم نمیاد‌.
آرشام: به درک، من گرسنمه بابا بیاین بخوریم.
همون‌طور که روی صندلی می‌نشستم گفتم:
- تو همیشه گرسنه‌ای.
آرشام: تو که گرسنه نباشی بسه.
من: به خاطر این حرفت غذات کم‌تر میشه.
آرام: چرا؟
من: به تو چه؟ مگه تو آرشامی؟
آرام: به تو چه؟
با کل‌کل ناهارمون رو خوردیم و زمانی که منتظرش بودیم رسید، روی مبل جلوی تلویزیون نشستم.
آرام: من میرم حموم‌.
گلی: من هم میرم لباس‌هام رو عوض کنم.
سانی: من هم میرم.
آرشام: من هم ام... آها! منم میرم حموم؛ حموم خیلی خوبه.
من: به سلامت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
نگاهی به ساعت کردم. ساعت پنج بعدازظهر بود، نفس عمیقی کشیدم. کیک تولد کجاست؟ خب حالا چی‌کار کنم؟ گوشیم رو از روی میز برداشتم و وارد تلگرامم شدم. پیامی به نیکان فرستادم که زود شروع به تایپ کردن کرد.
نیکان: جان نیکان، خوبی؟ می‌تونی حرف بزنی؟
من: نه بابا حوصله ندارم.
نیکان: تصویری چی؟
من: نوچ.
نیکان: عکس؟ یه عکس خوشگل برای داداش بفرست.
من: عرعر، باشه.
وارد دوربین شدم و یه عکش جنتلمن گرفتم و فرستادم.
نیکان: ای جان! حالا یه عکس ایستاده هم بگیر‌.
من: باشه.
ایستادم و دوربین رو طوری که لباسم معلوم بشه قرار دادم که با دیدن آدرینا پشت سرم لبخندی زدم. دیدن این دختر حس خوبی بهم می‌داد. گوشی رو پایین آوردم و سمتش برگشتم! فرق می‌کرد‌؛ چشم‌هاش، طرز نگاه کردنش و یا حتی لبخندی که روی لب داشت مشکوک بود.
آدرینا: می‌خوام باهات حرف بزنم.
من: چیزی شده؟
آدرینا سری به طرفین تکون داد و گفت:
- دلم گرفته، می‌خوام با یکی حرف بزنم.
من: چرا با من؟
هول شد ولی از موضعش پایین نیومد.
آدرینا: حس خوبی نسبت بهت دارم.
لبخندی زدم، حس خوبی نداشتم؛ نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم و با آرامشی تظاهری بهش گفتم:
- بیا بشین گلم.
با قدم‌های آروم به سمتم اومد و کنارم نشست.
من: جانم عزیزم؟
آدرینا نفس عمیقی کشید و گفت:
- همه چی برمی‌گرده به شش سال گذشته. توی یه مهمونی با یه پسر آشنا شدم، با هم دوست شدیم. عاشق هم شدیم و با هم قرار ازدواج گذاشتیم. به سن قانونی رسیدیم و به خواستگاریم اومد، که یه نفر بین عشق‌مون پرید. من رو دزدیدن، عشقم فکر می‌کنه من ولش کردم. خانوادم فکر می‌کنن من مُردم.
الان دو سال از دزدیده شدن من می‌گذره، عشقم عاشق یه نفر دیگه شده.
با دردی که توی پهلوی راستم احساس کردم، نگاهم رو ازش گرفتم. چاقویی با دسته‌ی طلایی داخل پهلوم فرو رفته بود.
آدرینا: و من مجبورم عشقش رو بکشم.
با درد گفتم:
- من که کاری با عشق تو ندارم، چرا من رو می‌کشی؟!
خنده‌ای مستانه سر داد و گفت:
- تو خودت نقش اصلی این داستانی.
شونه‌م رو گرفت و بلندم کرد و چاقو رو پی در پی توی شکمم فرو کرد.
نمی‌تونستم جیغ بکشم، حتی صدایی ازم بیرون نمی‌اومد. از درد لبم رو به دندون کشیدم.
آدرینا: قبل از این‌که عشقم عشقش رو بهت اعتراف کنه باید ازت خلاص می‌شدم.
چاقو رو از شکمم بیرون آورد و داخل قلبم فرو کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تعجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
آدرینا: خداحافظ.
روی زمین دو زانو افتادم، دستم رو روی قلبم قرار دادم! نفسم به سختی بیرون می‌اومد.
***
(نوید)
من: سهیل یکم اون پدال رو بیشتر فشار بده‌.
سهیل: داداش نزدیکیم این‌قدر عجله نکن.
من: دست خودم نیست داداش دلم شور می‌زنه.
سروش: یکم شکر بریز.
خواستم جوابش رو بدم که سهیل گفت:
- بسه! بیا این هم ویلا، رسیدیم، موفق باشی داداش‌.
نفس عمیقی کشیدم و از ماشین خارج شدم‌، که با صدای سروش ضربه‌ای به پیشونیم زدم.
سروش: نوید دسته گل رو یادت رفت.
دسته گل رو از دستش گرفتم و به سمت در ویلا دویدم. هفت شاخه گل رز قرمز که دسته شده بود و دورش با مروارید تزئین شده بود. پیراهن قرمز رنگم رو داخل شلوار پارچه‌ای مشکی رنگم کردم و در ویلا رو باز کردم و وارد حیاط ویلا شدم. فضای ویلا برام خفه بود. قدم‌هام رو به سمت خونه تند کردم. وارد خونه شدم و نگاهم رو داخل سالن چرخوندم که با دیدن نیکا که غرق در خون روی زمین‌ افتاده بود، دسته گل از دستم به روی زمین افتاد! به سمتش دویدم و سرش رو به آغوش کشیدم و موهایی که از شال مشکی رنگش خارج شده بودن رو داخل شالش بردم و گفتم:
- نیکا؟ نیکا؟ خانم نیکنام؟
ضربه‌ای به گونه‌ش زدم.
من: نیکا؟ عزیزم؟ شوخی خوبی نمی‌کنی، چشم‌هات رو باز کن.
چشم‌هاش بی‌حال باز شد و بسته شد. نبضش رو گرفتم، ضعیف می‌زد.
سرش رو محکم‌تر گرفتم. اشک‌هام راهِشون رو باز کردن. زجه زدم، تحمل نبودنش رو نداشت! با صدای بلند گفتم:
- دوستت دارم. به‌مولا عاشقتم چرا همچین کردی عوضی؟
چشم‌هاش لحظه‌ای باز شدن و لبخند بی‌حالی بهم زد و چشم‌هاش بسته‌ شدن.
سرم رو بالا گرفتم و با صدای بلند خدا رو صدا زدم. آرام، گلناز، ساناز و آرشام سراسیمه از طبقه‌ی بالا اومدن. آرام با دیدن نیکا به سمتم اومد و سر نیکا رو توی آغوش گرفت و به گونه‌های نیکا ضربه زد.
آرام: نیکا؟ نیکا؟ آبجی؟ چشم‌هات رو باز کن.
بقیه‌ی حرف‌هاش رو با گریه می‌گفت:
- نیکا؟ جون آرام چشم‌هات رو باز کن! نیکا؟ نگاهم کن، جون آرام، بلندشو بگو دیگه جونم رو قسم ندم؛ نیکا؟
گلناز از هوش رفت که ساناز بغلش کرد.
آرشام به سمت آرام رفت، نبض نیکا رو گرفت. با نگاهی که بهم انداخت دلم هری ریخت، رفت؟ به همین راحتی من رو ول کرد؟ قبل از این‌که بهم بگه عاشقمه رفت؟ به کمک دیوار بلند شدم، به سمت در سالن رفتم که سهیل و سروش وارد خونه شدن که با دیدن حالم از کنارم رد شدن. از خونه خارج شدم و لبه‌ی استخر نشستم. باورم نمی‌شد، خوابم؟ آره من خوابم! این‌هم بدترین کابوسیه که می‌بینم. سهیل کنارم نشست و دستش رو روی شونه‌ام گذاشت.
نگاه اشکیم رو به صورتش دوختم.
من: سهیل بگو که خوابم، بیدارم کن؛ بگو کلاس داریم، با سر و صدا بگو کلاس اول امروز رو دیر کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
سهیل جوابم رو نداد که با صدای بلندتری گفتم:
- چرا جوابم رو نمیدی؟ چرا باز هم امیدوارم نمی‌کنی؟ چرا نصیحتم نمی‌کنی؟ چرا باز هم بیدارم نمی‌کنی؟
سهیل ضربه‌ای به شونه‌ام زد و گفت:
- می‌گذره داداش.
من: چی می‌گذره سهیل؟ چیزی هست که بگذره؟ چرا سرنوشتم سیاهه؟ همه کسم رفت سهیل، می‌دونی؟
سهیل سرم رو توی آغوشش گرفت که گریه کردم، زجه زدم... با صدای بلند برای رفتن عشقم گریه کردم. من برای نبودن آدرینا گریه نکردم. زجه نزدم، ولی با نبود نیکا نابود شدم.
سهیل: چته مَرد؟ چرا گریه می‌کنی؟ مرد که گریه نمی‌کنه.
هیچی نگفتم‌ گریه کردم، برای نبودنش گریه کردم، برای رفتنش گریه کردم،برای ندیدنش گریه کردم. با صدای آرشام سرم رو از آغوش سهیل بیرون آوردم.
آرشام: به آمبولانس زنگ زدم.
سری تکون دادم و زانوهام رو به آغوش کشیدم.
***
(ده روز بعد)
به سنگ قبر مرمری سفید رنگش زل زدم.
«مرحومه نیکا نیکنام»
مثل تموم این ده روز سنگ رو تار می‌دیدم.
نگاهی به اطراف کردم، بر خلاف ده روز گذشته، بهشت زهرا خلوت بود. کنار سنگ قبرش نشستم و گفتم:
- سلام عزیزم، خوبی؟ خوش می‌گذره؟ از دستم راحت شدی آره؟ رفتی، زود رفتی! نباید الان می‌رفتی.
قطره‌ اشکی از چشم‌هام جاری شد.
من: دلم برات تنگ شده‌، خیلی دلم برات تنگ شده؛ حتی بو کردن عطرت هم الان آرومم نمی‌کنه، کاش رفتنت برگشتی داشت! کاش باز هم بتونم ببینمت... .
از روی زمین بلند شدم و گفتم:
- میرم و برمی‌گردم، باید باشی! این‌بار رو می‌بخشمت، ولی دفعه‌ی بعد باید باشی، به امید دیدار.
از بهشت زهرا خارج شدم و سوار ماشینم شدم و آهنگ (اون‌‌که یه وقتی تنها کسم بود از امین حبیبی) رو پخش کردم.
«اون که یه وقتی تنها کسم بود
تنها پناه دل بی‌کسم بود
تنهام گذاشت و رفت از کنارم
از درد دوریش من بی‌قرارم
خیال می‌کردم پیشم می‌مونه
ترانه‌ی عشق واسم می‌خونه
خیال می‌کردم یه هم‌زبونه
نمی‌دونستم نامهربونه».

《پایان》
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: khani
بالا پایین