شاهدخت
سطح
10
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Jun
- 12,749
- 38,033
- مدالها
- 25
گلی رنگش پرید، که خندهی بلندی سر دادم.
من: بوی عشق و عاشقی میاد.
گلی نگاهش رو با سرعت از زمین به سمتم کشوند.
من: بگو که عاشقشی تا بهش بگم بیاد خواستگاری.
گلی لبش رو به دندون کشید و خواست جوابم رو بده که آرام گفت:
- هین! تولد نوید!
من: چی؟ تولد نوید؟ تو از کجا میدونی؟
آرام: آره تولد نوید، آرشام بادکنک داده بهم تا خونه رو تزئین کنیم.
من: ای کلک، شما هم رو هم ریختین؟
آرام با جیغ گفت:
- خاک به سرت منحرف احمق. با هر کی حرف میزنیم میگه عاشقشی یا رو هم ریختیم؛ اصلاً از کجا معلوم تو نوید رو دوست ند... .
با جیغ وسط حرفش پریدم.
من: فکرشم نکن، بریم کار داریم.
تقهای به در خورد و بعدش صدای آرشام به گوش رسید.
آرشام: آرام رفتی نیکا رو بیاری، ولی نیومدی. گلی و سانی هم که اومدن دیگه نیومدن.
در اتاق رو باز کردم و گفتم:
- هی هی هی! چرا اسم دوستهام رو نصف میکنی؟
آرشام: به تو چه؟ تو هم اسم دوستهای من رو نصف کن.
من: اصلاً گمشو برو اونور.
آرشام تا کمر خم شد و گفت:
- بفرمایین مادمازل.
از پلهها پایین رفتم و وسط سالن دست به کمر منتظرشون موندم. از پلهها پایین اومدن که گفتم:
- این بادکنکهای شما کجان؟
چیزی برخورد به صورتم کرد.
آرشام: بیا اینم بادکنک.
من: یواش وحشی.
آرشام: خب حالا خر نشو.
چشمهام از این همه صمیمیت گرد شد.
من: پررو.
آرشام با ادا گفت:
- کمرو.
خم شدم تا بستهی بادکنک رو بردارم که چیزی به کمرم خورد.
آرام: بیا اینم یه بسته دیگه.
هر دو بسته رو برداشتم.
من: این همه بادکنک چیکار میکنین؟
آرشام: تو باد کن بقیهش به تو ربطی نداره.
یک بسته بادکنک قرمز و یک بسته مشکی بود.
من: خیلین.
آرام: بیا اینم تلمبه.
من: من تنها باد نمیکنم.
آرشام: باشه حالا گریه نکن.
پوکر بهش زل زدم. بادکنک اول رو برداشتم و شروع به فوت کردن کردم. بعد از یک ساعت جون کندن بادکنکها بادشدن.
من: این همه بادکنک چیکار میکنین؟
آرشام: دادام!
به نخ مشکی توی دستش نگاه کردم.
من: خب که چی؟
آرشام: سهتا سهتا ببندیمشون.
پوفی کشیدم و گفتم:
- من تا به حال برای تولد خودم هم اینقدر کار نکردم.
آرشام: همینه که هست! زود باش کارت رو بکن.
من: بوی عشق و عاشقی میاد.
گلی نگاهش رو با سرعت از زمین به سمتم کشوند.
من: بگو که عاشقشی تا بهش بگم بیاد خواستگاری.
گلی لبش رو به دندون کشید و خواست جوابم رو بده که آرام گفت:
- هین! تولد نوید!
من: چی؟ تولد نوید؟ تو از کجا میدونی؟
آرام: آره تولد نوید، آرشام بادکنک داده بهم تا خونه رو تزئین کنیم.
من: ای کلک، شما هم رو هم ریختین؟
آرام با جیغ گفت:
- خاک به سرت منحرف احمق. با هر کی حرف میزنیم میگه عاشقشی یا رو هم ریختیم؛ اصلاً از کجا معلوم تو نوید رو دوست ند... .
با جیغ وسط حرفش پریدم.
من: فکرشم نکن، بریم کار داریم.
تقهای به در خورد و بعدش صدای آرشام به گوش رسید.
آرشام: آرام رفتی نیکا رو بیاری، ولی نیومدی. گلی و سانی هم که اومدن دیگه نیومدن.
در اتاق رو باز کردم و گفتم:
- هی هی هی! چرا اسم دوستهام رو نصف میکنی؟
آرشام: به تو چه؟ تو هم اسم دوستهای من رو نصف کن.
من: اصلاً گمشو برو اونور.
آرشام تا کمر خم شد و گفت:
- بفرمایین مادمازل.
از پلهها پایین رفتم و وسط سالن دست به کمر منتظرشون موندم. از پلهها پایین اومدن که گفتم:
- این بادکنکهای شما کجان؟
چیزی برخورد به صورتم کرد.
آرشام: بیا اینم بادکنک.
من: یواش وحشی.
آرشام: خب حالا خر نشو.
چشمهام از این همه صمیمیت گرد شد.
من: پررو.
آرشام با ادا گفت:
- کمرو.
خم شدم تا بستهی بادکنک رو بردارم که چیزی به کمرم خورد.
آرام: بیا اینم یه بسته دیگه.
هر دو بسته رو برداشتم.
من: این همه بادکنک چیکار میکنین؟
آرشام: تو باد کن بقیهش به تو ربطی نداره.
یک بسته بادکنک قرمز و یک بسته مشکی بود.
من: خیلین.
آرام: بیا اینم تلمبه.
من: من تنها باد نمیکنم.
آرشام: باشه حالا گریه نکن.
پوکر بهش زل زدم. بادکنک اول رو برداشتم و شروع به فوت کردن کردم. بعد از یک ساعت جون کندن بادکنکها بادشدن.
من: این همه بادکنک چیکار میکنین؟
آرشام: دادام!
به نخ مشکی توی دستش نگاه کردم.
من: خب که چی؟
آرشام: سهتا سهتا ببندیمشون.
پوفی کشیدم و گفتم:
- من تا به حال برای تولد خودم هم اینقدر کار نکردم.
آرشام: همینه که هست! زود باش کارت رو بکن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: