جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده مرگ خاموش اثر Yalda,Sh

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شاهدخت با نام مرگ خاموش اثر Yalda,Sh ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,276 بازدید, 64 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع مرگ خاموش اثر Yalda,Sh
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
سانی با بغض گفت:
- همه‌اش تقصیر منه. اگه من تو رو داخل استخر پرت نمی‌کردم الان زخمی نمی‌شدی.
من: سانی جون! عزیزم اگه من داخل استخر زخمی شده بودم آب استخر خونی شده بود.
سانی: پس چرا زخمی شدی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم.
می‌دونستم، خوب هم می‌دونستم. همه‌ی این بلاها زیر سر آدرینا و امثال اون بود. ولی من کاری نمی‌تونستم انجام بدم.
من: میشه برین بیرون؟ می‌خوام شلوارم رو عوض کنم.
آرام: برین بیرون.
من: هر سه نفرتون برین بیرون.
آرام: سانی، گلی! بیرون.
سانی و گلی بیرون رفتن که گفتم:
-آرام آبجی برو بیرون.
آرام: کمک نمی‌خوای مگه؟
من: نه ممنون قربونت برم.
آرام: باشه.
از اتاق که خارج شد به سمت کمد رفتم و درش رو باز کردم که نامه‌ی دیگه‌ای به در کمد چسبیده بود.
«حالا فهمیدی ما واقعی هستیم؟ هرچی زودتر برای کشتن شخص مورد نظرت اقدام کن. اتفاقات اخیر برای ترسوندنت بود. نمی‌گیم زیر سر ما بوده. نه! زیر سر ما نبوده. ما فقط برای نجات تو همچین کاری رو باهات کردیم.»
نفسم رو بیرون فرستادم و شلوار نخی مشکی گشادم رو به همراه پیراهن کوتاه زرد رنگم رو بیرون آوردم و پوشیدم. به سمت تخت رفتم و روش خوابیدم. ترس عجیبی گریبان گیرم شد. چشم‌هام رو با درد بستم. زخمم خیلی درد می‌کرد. حتی از یه زخم معمولی هم بدتر. با فکری مشغول و دردی که پایان نداشت به خواب رفتم.
***
(نوید)
وقتی نیکا داخل استخر افتاد، دست و پاهام برای شنا کردن می‌سوخت. خیلی منتظرش موندیم اما بالا نیومد. تحملم تموم شد. تیشرتم رو بیرون و آوردم و داخل استخر پریدم که بعد از چند ثانیه بالا رفت و سرفه کرد. لابد هول کرده بود. آخه پسره‌ی احمق کی برای نجات یه دختر غریبه لباسش رو بیرون میاره؟ بنده خدا خفه نشده زیاده. از استخر خارج شدم و خنده‌ی بی‌صدایی سر دادم و تیشرتم رو از روی زمین برداشتم. وارد خونه شدم و به حموم اتاق پناه بردم آب استخر سرد بود، امّا بدن من حرارتش بالا بود. خودم رو زیر دوش انداختم. بعد از ربع ساعت از حموم خارج شدم و حوله‌ام رو از داخل کمد بیرون آوردم و بدنم رو خشک کردم. تیشرت زردم رو به همراه شلوار اسلش مشکی رنگم رو بیرون آوردم و پوشیدم. خودم رو روی تخت پرت کردم که با صدای جیغ نیکا به سرعت از اتاق خارج شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
ساناز و گلناز از من زودتر به در اتاق رسیدن و وارد اتاق شدن و وارد اتاق شدن و به سرعت در رو بستن‌. با حرفی که گلناز زد نفسی از روی آسودگی زدم و به سمت اتاقم رفتم‌. خودم رو روی تخت انداختم و به سقف زل زدم‌. اولین باری که دیدمش از جلوی چشم‌هام گذشت.
***
(هفت ماه قبل)
مثل عادت همیشگی این یک سال و پنج ماه گذشته داخل پاتوق همیشگی خودم آدرینا بودم‌. با شنیدن صدای دخترونه‌ای، نگاهم رو از دخترکی که روی تاب نشسته بود گرفتم‌ و به پشت سرم چشم دوختم‌. دخترکی چادری وسط درخت‌ها با کسی حرف می‌زد.
دخترک: جانم داداش؟ من داخل پارک (...). آره داداش تنهام. چشم منتظرم. خدا سعدی.
دخترک از وسط درخت‌ها بیرون اومد که چشم‌های مشکی رنگش جذبم کردن. نه! اون چشم‌هایی که من یک ساله منتظرشونم جنگلین نه آسمون شب‌. دخترک به سمت نیمکتی که روبه‌روی تاب بود رفت و روی نیمکت نشست ‌و به دختر بچه‌ای با لباس‌های صورتی زل زد. به بهونه‌ی این‌که به دخترک نزدیک بشم به بوفه رفتم و دو بستنی خریدم‌. به سمت دختر بچه رفتم و روی زانو نشستم و با لبخند گفتم:
- بفرما عزیزم.
دختر بچه بستنی را با ذوق ازم گرفت و گفت:
- ممنون عمو.
از روی زمین بلندشدم و به سمت دخترک چرخیدم و شلوار خاکیم رو پاک کردم و زیر چشمی به دخترک نگاه کردم. با صدای دختر بچه نگاهم رو ازش گرفتم‌.
دختر بچه: عمو میشه بازش کنی؟
من: چشم عمو.
بستنی رو براش باز کردم و از اون محیط خارج شدم.
***
یه احساساتی به نیکا دارم‌، این رو خوب می‌دونم؛ ولی نمی‌دونم اسم حسش چیه. عشق نیست چون مثل احساسی که به آدرینا داشتم نیست. شاید میشد گفت وابستگی، این وابستگی خیلی عجیب سرسخته. با هر دردی که می‌کشه برای من خار داخل چشمم میشه. برای من خواب‌گاه گیر اومد ولی برای این‌که کنارش باشم به این خونه اومدم. خیلی دوست داشتم من جای ساناز بی‌هوش شده بودم و اون...‌ . استغفرالله! این چه فکرهایی که من می‌کنم؟
بهتره برم توی جمع تا فکرهای بیشتری به این ذهن منحرفم خطور نکرده. از اتاق خارج شدم که هم‌زمان در اتاق نیکا باز شد و گلناز و ساناز از اتاق خارج شدن. با دیدن چشم‌های اشکی ساناز دلم هری ریخت. با نگرانی به سمتشون رفتم و گفتم:
- ساناز خانم حال نیکا خوبه؟
ساناز جوابم رو نداد و از کنارم رد شد که گلناز جوابم رو داد.
گلناز: بله آقا نوید حالش خوبه.
من: می‌تونم ببینمش؟
گلناز: نه. با اجازه!
با تموم شدن حرفش از کنارم رد شد. حس بدی داشتم. احساس می‌کردم حال نیکا خوب نیست. با خارج شدن آرام از اتاق گفتم:
- آرام خانم حالش خوبه؟
آرام: بله. با اجازه.
از کنارم رد شد و رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
باورم نمی‌شد. اصلاً باورم نمی‌شد که حال نیکا خوبه. قلب زبون نفهمم می‌گفت حالش خوب نیست و درد داره. به سمت اتاقم رفتم و واردش شدم و در اتاق رو بستم. طول و عرض اتاق رو قدم می‌زدم. دست خودم نبود. وقتی مغزم مشغول بود قدم می‌زدم. بعد از ده دقیقه تحملم تموم شد و از اتاقم خارج شدم. به سمت اتاقش رفتم و وارد اتاقش شدم و در رو به آرومی بستم. نگاهم قفل نیکای غرق در خواب شد. به سمتش رفتم که از زیر پاچه‌ی شلوار مشکی رنگش پارچه‌ی سفید رنگی نظرم رو جلب کرد. پاچه‌ی شلوارش رو کمی بالا بردم که با دیدن باند سفید رنگی که رد کمی از خون بهم پوزخند می‌زد، لحظه‌ای نفس کشیدن یادم رفت. عقلم حق رو به قلبم داد. پاچه‌ی شلوارش رو درست کردم و از اتاقش خرج شدم و از پله‌ها پایین رفتم که صدای پچ‌پچ دخترها نظرم رو جلب کرد. پشت در اتاق قبلی نیکا ایستادم و گوشم رو به در چسبوندم.
آرام: زخمش عمیق بود. باید ببریمش بیمارستان.
ساناز: همه‌ش تقصیر منه.
آرام: نیکا گفت تقصیر تو نیست ساناز؛ چرا هی میگی تقصیر خودته؟
گلناز: مگه باند پیچیش نکردی آرام؟
آرام: آره.
گلناز: پس چرا این‌قدر نگرانی؟
آرام: زخمش بزرگه گلی. باید یه چکاپ بشه. یا هر یک ساعت یک‌ بار باندش رو عوض کنیم.
گلناز: خوب میشه ان‌شاءالله.
با تیر کشیدن قلبم از در اتاق دور شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. چرا به ما هیچی نمیگن؟ چرا زخم نیکا رو قائم می‌کنن؟ مگه چه‌قدر بزرگه؟ با باز شدن در اتاق وسط راه ایستادم. به سمت در اتاق چرخیدم و گفتم:
- نیکا کجاست؟ حالش خوبه؟
گلناز: خوابه آقا نوید. حالش هم خو... .
ساناز وسط حرفش پرید و گفت:
- چرا راستش رو بهش نمی‌گین؟ آقا نوید نیکا از روی لگنش تا مچ پاش خراش بزرگی برداشته و سوزش و درد داره.
به چشم‌های عسلی رنگ نگرانش زل زدم و گفتم:
- خب چرا زودتر نمی‌گین؟ من دوبار ازتون پرسیدم که حالش خوبه یا نه؛ ولی شما هر دوبار رو به من دروغ گفتین‌.
به چشم‌های سبز رنگ گلناز که شرمنده‌گی ازشون می‌بارید زل زدم و گفتم:
- گلناز خانم از شما انتظار نداشتم.
لب صورتی رنگ باریکش رو گاز گرفت که به سمت پله‌ها رفتم و گفتم:
- میشه برین بیدارش کنین؟ می‌خوام ببینمش.
آرام: بله چشم.
اجازه دادم که جلوتر از من از پله‌ها بالا بره.
***
(نیکا)
با تکون‌های خفیفی که خوردم، چشم‌هام رو باز کردم و به آرام چشم دوختم.
آرام: نیکا نوید کارت داره.
من: چی‌کار؟
آرام: نمی‌دونم.
من: میشه از داخل کمد شال مشکی رنگم رو بدی؟
آرام: چشم.
من: بی‌اشک.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
شال رو به دستم داد و از اتاق خارج شد، تقه‌ای به در خورد.
من: بفرما.
شال رو به طوری‌که موهام بیرون نباشه دور سرم پیچوندم که نوید وارد اتاق شد.
نوید: خوبی؟
من: ممنون تو خوبی؟
نوید: منظورم زخمته. بهتره؟
من: دردش کمتره.
نوید: می‌تونم زخمت رو ببینم؟
من: نه.
نوید: بریم بیمارستان؟
من: نه.
نوید: کمکی از دستم بر میاد؟
من: نه.
نوید: می‌دونی چرا زخمی شدی؟
من: نه.
نوید: می‌دونی چطور زخمی شدی؟
من: نه.
نوید: چیزی به جز نه بلدی؟
من: آره.
نوید: شکرخدا. خب!
من: خب؟
پشت گردنش رو خاروند و گفت:
- خب! کاری نداری؟
من: نه ممنون.
نوید: باند لازم نداری؟ بتادین؟ هیچی؟
من: نه نوید نه! تو چرا نمیری؟
نوید: اصلاً بلندشو بریم دکتر.
من: نوید به جون خودم خوبم. ولم کن برو.
نوید: نیکا بلند نشی مجبورت می‌کنم بلند بشی.
من: نوید میری یا جیغ بزنم؟
ریلکس به دیوار تکیه زد و گفت:
- بزن.
من: آرام!
در اتاق به سرعت باز شد.
من: پشت در بودی؟
آرام: بودی نه بودیم.
من:گلی! سانی!
نوید که کنار در بود در رو باز کرد که سانی روی زمین افتاد.
من: اینو بندازین بیرون.
آرام: کدوم.
نوید: من.
آرام نگاهش رو ازم گرفت و به نوید خیره شد‌. نوید با نگاه دریاییش تهدیدش می‌کرد.
آرام: به من ربطی نداره. خودتون مشکلاتتون رو برطرف کنین.
نوید با لبخند گفت:
- آرام خانم تا ده دقیقه دیگه نیکا رو آماده کن بیارش پایین.
آرام: باشه.
با خارج شدن نوید از اتاق روی تخت خوابیدم و پتو رو روی سرم کشیدم.
آرام: مگه نمیری؟
من: نه.
پتو از روی سرم کشیده شد و صورت عصبی آرام نمایان شد.
آرام: بلندشو نیکا روی مخ من لی‌لی نکن.
روی تخت نشستم و گفتم:
- من خوبم آرام چرا... .؟
وسط حرفم پرید و گفت:
- نیکا چرا نمی‌فهمی پای تو زخمیه؛ زخمش هم بزرگه، باید بری دکتر.
با خنده گفتم:
- من درد دارم تو چته؟
آرام: نیکا تو اولین دوست منی! درسته یک روز بیشتر از دوستیمون نگذشته ولی من خیلی زود با آدم‌ها صمیمی میشم و صمیمی شدن من با یه آدم یعنی جونم به جونش بسته شدن.
من: تموم شد؟ دلیل خوبی بود، ولی توی مخ من نمیره.
آرام: بلند شو.
من: بلند شدم، بلند شدم، هوف!
بلند شدم چادر صدفیم رو برداشتم و پوشیدم. از اتاق خارج شدم و به سمت در سالن رفتم که نوید با لبخند پیروزمندانه‌ای بهم زل زد و در سالن رو برام باز کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
کفش‌های اسپرت مشکی رنگم رو برداشتم و پوشیدم.
من: اسنپ گرفتی؟
نوید: نه؛ آرشام ماشینش رو داد.
به سمت ماشین آرشام رفتم و به در پشتی تکیه زدم. نوید قفل ماشین رو باز کرد. سوار ماشین شدم و درش رو محکم به هم کوبیدم.
نوید: عصبی هستی روی سر ماشین بدبخت خالی نکن.
حوصله‌ی کل‌کل نداشتم پس سکوت کردم. نشستن خیلی سخت بود اون هم با همچین زخمی که من دارم.
من: برو داروخونه.
نوید: بیمارستان می‌ریم دکتر هر چی گفت همون میشه.
من: ببین جناب! اصلاً حوصله‌ی مریض خونه رو ندارم پس این‌قدر نه و نوچ به من نیار.
نوید: باشه خانم غرغرو.
بعد از ربع ساعت، که برای من ماه‌ها گذشت به یه داروخونه رسیدم. از ماشین خارج شدم و به سمت داروخونه رفتم که صدای بسته شدن در ماشین به گوشم خورد و قدم‌های تندی که صاحبشون نوید بود.
نوید: برو بشین داخل ماشین. حالت خوب نیست.
من: پس چرا من رو آوردی؟ وقتی می‌فمهی حالم خوب نیست کاری به کارم نباید داشته باشی.
نوید: خواستم بیارمت بیمارستان خودت نمی‌خوای، وارد داروخونه شدم.
من: سلام خسته نباشین. میشه دوتا بتادین و یه ده، دوازده‌ تایی باند بدین؟
دختری با چشم‌های سبز درشت و بینی عروسکی که معلوم بود عملیه و لب‌های رژ زده‌ای به رنگ سرخ لبخندی زد و گفت:
- سلام، باشه.
پلاستیک مواد مورد نیارم رو به دستم داد. کارتم رو از داخل کیفی که آرام لحظه‌ی آخر به دستم داد، بیرون آوردم و به سمت دخترک گرفتم که دست دیگه‌ای کنار دستم اومد.
من: خانم بفرما.
دختر خواست کارتم رو برداره که نوید کارت رو از دستم کشید و کارت خودش رو به دختر داد.
نوید: با این حساب کنین.
دختر چشم‌هاش رو برای نوید نازک کرد و کارت رو با فیس و افاده از دستش گرفت.
من: خودم حساب می‌کردم.
نوید: شما جای دیگه حساب کن.
کارتم رو طرفم گرفت، که از دستش گرفتم و از اون محیط خفقان‌آور خارج شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
به ماشین آرشام تکیه زدم و به اطرافم نگاهی انداختم که چشم‌هام قفل دختر و پسری که دست در دست هم راه می‌رفتن، شد. با دیدنشون لبخندی زدم. دختری با کت و شلوار سفید و کفش پاشنه‌ سه سانتی سفید که با نگین تزئین شده بود و پسری با کت اسپرت خاکستری، شلوار پارچه‌ای مردانه‌ی مشکی، کفش کالج مشکی، پیراهن سفیدی که زیر کت پوشیده بود. خیلی به هم می‌اومدن. از نیم‌رخ ته ریش تمیز پسر یا همون ریش بزیش به چشم می‌اومد. من این‌قدر محبت دیده بودم که از این عقده‌ها روی دلم نمونه. من و نیکان خیلی توی خیابون‌ها دست‌ در دست هم و با لبی خندون قدم زدیم. بارها فروشنده‌ها و عابرای توی کوچه و خیابون فکر می‌کردن زن و شوهریم. با صدای باز شدن در ماشین از در فاصله گرفتم و در ماشین رو باز کردم و نشستم. درد زجرآوری رو تحمل می‌کردم. سوزشش کم شده بود ولی دردش نه! با صدای نویدنگاهم رو پای زخمم گرفتم.
نوید: درد داری؟ سوزش چی؟
من: نه.
نوید: پس چرا رنگت پریده؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- نمی‌دونم.
سری تکون داد و گوشه‌ی خیابون ترمز زد. نگاهم به بستنی فروشی افتاد. نوید از ماشین خارج شد. بهش چشم دوختم که به سمت بستنی فروشی رفت. شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- اصلاً به من چه؟ بره هرچی می‌خواد بخره و بخوره. من چرا توقع دارم اون برام چیزی بخره؟ مگه داداشمه یا... ‌؟
با باز شدن در کنارم حرفم نصفه موند.
نوید: شیرموز یا یخ در بهشت؟
من: ممنون، هیچی نمی‌خوام.
نوید: خوبه. پس تو شیرموز بخور من یخ در بهشت.
با تموم شدن حرفش لیوان شیرموز رو جلوم گرفت.
من: گفتم نمی‌خورم.
نوید: نخوری می‌ریزمش داخل لباست.
دستش اون‌قدر بزرگ بود که جایی برای دست من برای گرفتن لیوان نبود. به سختی انگشت‌هام رو طوری که به دستش نخوره دور لیوان قرار دادم. موقع عقب کشیدن دستش، دستش به دستم خورد که با گرمای دست لحظه‌ای به خودم لرزیدم.
نوید: تو چرا این‌قدر سردی؟
طوری که می‌خواستم حرفش رو انکار کنم جوابش رو دادم.
من: سرد نیستم.
نوید: ‌می‌خوای دستت رو بگیرم تا بهت ثابت بشه؟
سرم رو پایین انداختم. عرق سرد رو به وضوح احساس کردم.
من: نه جناب. برو بشین تا بریم.
در ماشین رو بست و در جلو رو باز کرد و نشست. لب‌هام رو روی نی آبی رنگ داخل لیوان قرار دادم و مقداری از شیرموز رو خوردم. با نوشیدن شیرموز انگار جون دیگه‌ای بهم تزریق شده بود. با آرامش شیرموزم رو خوردم و لیوان خالی رو داخل دستم نگه داشتم که نوید از داخل آینه‌ بهم نگاه کرد و گفت:
- تموم شد؟ بهتری؟
من: بله. من خوب بودم.
نوید سری تکون داد و دستش رو به عقب آورد و گفت:
- لیوانت رو بده.
لیوانم رو بهش دادم که از ماشین خارج شد. پس سرم رو به صندلی ماشین زدم و چشم‌هام رو بستم. خوابم می‌اومد. نیکایی که تا دو روز بدون خواب می‌تونست زنده باشه امروز خیلی خوابیده و باز هم خوابش میاد. خستگی بهم غلبه کرد و من رو به خواب برد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
(نوید)
در کنارش بودن رو دوست داشتم. بیمارستان بهونه‌ی خوبی برای بیرون اومدن دوتاییمون بود. دستم رو از عمد به دستش زدم؛ ولی با لمس دست سردش به بد بودن حالش پی بردم. درد داشت اما نمی‌گفت. از رنگ پریده‌ی صورتش فهمیدم فشارش کم و زیاد شده. عرق شرم و حیا رو بعد از گفتن «می‌خوای دستت رو بگیرم تا بهت ثابت بشه» احساس کردم. لیوان‌ها رو داخل سطل زباله انداختم و به سمت سوپر کنار بستنی فروشی رفتم و دو بطری آب کوچیک خریدم. به کنار ماشین که رسیدم قیافه‌ی غرق در خوابش بهم چشمک می‌زد. خیلی عجیب بود که امروز رو این‌قدر زیاد خوابیده. سوار ماشین شدم و در ماشین رو به آرومی بستم. ماشین رو روشن کردم و اولین آهنگ رو با صدای کم پلی کردم. آهنگ «معین زد، چه حیف» بود.
"من نشد با تو بمونم چه حیف
که نشد سر تو باشه رو شونم چه حیف
روی بوم از تو نقاشی کشیدم
آخرش همه رنگارو پاشیدم روی بوم چه حیف
دیگه دستاتو ندارم ندارم چه حیف
که خاموش میشه ستارم ستارم ستارم
کدوم عکسای دوتاییمونو رو طاقچه بذارم
پخش و پلا توی ذهن منی
همه جا هست یه چیزی ازت
می‌خوام یادم بره عشق منی
مگه دست به سیاهیا میشه نزد
چقدر تلخه غمت الان چی تنمه
همون پیرهنی که خریدی تو برام
دیگه دستاتو ندارم ندارم چه حیف
که خاموش میشه ستارم ستارم
کدوم عکسای دوتاییمونو رو طاقچه بذارم"
نفسی از عطر ملایمش که فضای ماشین رو پر کرده بود، گرفتم. این حس بیشتر از وابستگی بود. نمی‌تونستم حرف وجدانم رو باور کنم. کم‌کم عقلم می‌خواد در برابر حرف وجدانم تسلیم بشه. نمی‌خواستم به خونه برسم. نمی‌خواستم تنهاییمون تموم بشه. مثل آهن‌ربا من رو به خودش جذب می‌کرد. عطر ملایمش رو دوست داشتم. عطری که نمونه‌ای ازش رو برای خودم خریده بودم و بو می‌کشیدم. عطر روی تنش با عطر خالصش فرق می‌کرد؛ اما همین عطر هم برای رفع دلتنگی‌های شبانه‌ام کافی بود. نمی‌تونستم اسم احساسم رو عشق بزارم؛ چون احساسی که به نیکا دارم تا به آدرینا داشتم زمین تا آسمون فرق داره. این دو حس رو نمیشه مقایسه کرد. هر چه‌قدر بیشتر به این دو حس متفاوت فکر می‌کنم به واقعی بودن حسم به نیکا بیشتر نزدیک میشم اما نمی‌خوام قبول کنم که عاشقشم. پس این چه حسیه؟ حسی که روزها رو تعقیبش می‌کردم. حسی که من رو مجبور به درس خوندن دوباره کرد. حسی که من رو به شرکت کردن داخل کلاس‌های کنکور کرد. تا به خودم اومدم روبه‌روی در ویلا بودم. نفس عمیقی کشیدم و پیشونی‌ام رو روی فرمون قرار دادم و چشم بستم. من تسلیمم؛ در برابر حرف وجدانم، در برابر عشقی که نسبت بهش دارم تسلیمم، عاشقشم، دیوانه‌وار عاشقشم. اگه این عشقه، حسی که نسبت به آدرینا داشتم چی بود؟
من: شاید وابستگی و یا حتی دوست داشتن ساده باشه.
وای دیوونه شدم! با خودم هم حرف می‌زنم. موبایلم رو برداشتم و به سهیل زنگ زدم.
سهیل: الو؟
من: سلام، بیا در رو باز کن.
سهیل: چشم داداش.
بعد از دو دقیقه در ویلا توسط سهیل و گلناز باز شد. وارد ویلا شدم و از ماشین خارج شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
گلناز به سمتم اومد و گفت:
- سلام آقا نوید. دکتر چی گفت؟
من: سلام، دکتر نرفتیم.
گلناز: پس کجا؟
من: داروخونه رفتیم. باند و بتادین داخل پلاستیک کنارشه و یه آب سرم هم جلو روی داشبورد گذاشتم؛ زخمش رو بشورین و پانسمانش رو زود به زود عوض کنین.
گلناز: باشه ممنون.
به سمت خونه رفتم که با دستی که به کمرم خورد نگاهم رو به نگاه عسلی آرومش دوختم.
سهیل: خوبی داداش؟
من: آره.
سهیل: داداش مثل عاشقایی.
با شنیدن حرفش لحظه‌ای ایستادم. نفس عمیقی کشید و گفت:
- از رفتارها و نگاه‌هات خیلی راحت میشه فهمید عاشقی. درسته که بعد از چندین سال دیدمت اما هنوز هم مثل اخیر نگاه و دل ساده‌ای داری؛ رفیق چندین ساله‌م رو خوب می‌شناسم. حتی اسمش رو هم می‌تونم بهت بگم.
درست می‌گفت؛ سهیل دوست دوران راهنمایی من بود. اولین دوستی که خیلی باهاش راحت بودم. رفیق کلمه‌ی مناسب‌تری براش بود. راهم رو ادامه دادم که گفت:
- توی این یک روز به راحتی عشقت رو نسبت به نیکا فهمیدم. چه‌طور توی یک روز عاشقش شدی؟
من: یک روز نه هفت ماه.
سهیل: چی؟ هفت ماه؟ خودش هم خبر داره؟ حتماً خبر داره. اصلاً امکان نداره با این رفتارهای ضایع تو نفهمیده باشه.
خنده‌ی مسخره‌ای کردم و گفتم:
- سهیل شاید باورت نشه ولی تو اولین نفر و تنها کسی هستی که فهمیدی.
سهیل: شاید اولین نفر باشم ولی تنها ک.س نیستم.
با شنیدن حرفش نگاهم رو از زمین بالاتر آوردم که روی چهره‌ی آرشام و سروش قفل شدم. زیر لب گفتم:
- وای خدا! این‌هارو کجای دلم بزارم؟
آرشام با نیش شل گفت:
- انتهای راهرو سمت چپ.
من: چه‌قدر شنیدین؟
آرشام: دیالوگ آخرت رو. یعنی این‌قدر غریبه‌ایم باهات که تنها و اولین نفر باید سهیل باشه؟ خوبه بازم سه سال باهات دوست بودم و باز هم باهام غریبی می‌کنی.
سروش: این طور که معلومه یه جلسه‌ی سری داریم.
***
(نیکا)
با صدای گلی چشم‌هام رو باز کردم.
من: هوم!
گلی: آبجی؟ بلندشو بریم داخل.
قری به گردنم دادم. بدجور گرفته بود. از ماشین خرج شدم. گلی بالا تنه‌ش رو وارد ماشین کرد و پلاستیک رو برداشت. آروم و لنگ زنون به سمت ویلا رفتم که دست گلی از پشت دور کمرم حلقه شد. شک داشتم! به دوستی چهارتاییمون که زود صمیمی شدیم شک داشتم، قیافه‌هاشون خیلی برام آشناست! به خصوص آرام بیشتر برام آشناست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
به فکرهای مزخرف ذهنم خاتمه دادم.
گلناز: چرا نرفتی بیمارستان؟
من: حوصله نداشتم.
به در سالن رسیدیم. خواستم در رو باز کنم که در از داخل باز شد.
آرام: سلام رفتی دکتر؟
من: نه.
آرام با حرص نگاهش رو ازم گرفت و به سانی نگاه کرد و گفت:
- بفرما! من گفتم این نمیره دکتر، گفتم بزارین باهاشون برم گفتین نه نوید می‌تونه راضیش کنه.
سانی: این‌قدر حرص نخور. این همیشه این طوره مگه قد‌... .
آرام نذاشت حرف سانی تموم بشه، دهنش رو گرفت و با چشم‌های درشت و صدای آروم بهش گفت:
- هیس! حواست کجاست؟
من: چی؟ دهنش رو ول کن تا حرفش رو بزنه.
گلناز که هول شده بود گفت:
- لازم نیست. بیا بریم داخل.
با فشاری که به کمرم وارد کرد به اجبار وارد خونه شدم.
من: پس بقیه کجان؟
آرام: رفتن توی باغ.
سری تکون دادم. به سختی از پله‌ها گذشتم تا به اتاقم رسیدم.
من: خب برین بیرون.
آرام: بشین می‌خوام پانسمانت رو عوض کنم‌.
حوصله‌ی مخالفت نداشتم پس سکوت کردم و روی تخت نشستم. آرام کنار پام روی زمین نشست و گفت:
- شلوارت رو بیرون بیار.
پاچه‌ی شلوارم رو بالا بردم که دوباره حرفش رو تکرار کرد. بلند شدنم و سمت راست شلوارم رو بیرون آوردم که گفت:
- زخمت خونریزی کرده.
نگاهی به پانسمانم که ردی از خون رنگش کرده بود، کردم. نفس عمیقی کشیدم تا شاید بتونم کمی از دردم رو تسکین کنم. آرام پانسمان رو آروم باز کرد که چشم‌هاش گرد شد.
من: چی شده؟
آرام: نیکا زخمت خیلی بهتر شده.
من: چی؟
نگاهی به زخمم کردم. درست می‌گفت. فقط یه خراش کوچیک ازش مونده بود. آرام با صدای بلند گلی رو صدا زد که گلناز وارد اتاق شد.
آرام: گلی برو ببین یه ظرف بزرگ پیدا می‌کنی یا نه.
گلی: چرا؟
آرام: می‌خوام زخمش رو بشورم.
گلی سرش رو تکون داد و از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
آرام با صدای آروم گفت:
- تا به حال دوستی داشتی؟
من: نه. من دوران زندگیم رو درست یادم نمیاد.
آرام یهو گفت:
- به خاطر اون تصادف؟
با تموم شدن حرفش محکم به دهنش کوبید.
من: چی؟ کدوم تصادف؟
آرام خنده‌ی خیتی کرد و گفت:
- هیچی.
با شنیدن کلمه‌ی تصادف سرم به درد اومد. تصاویر ماتی از جلوی چشم‌هام گذشت. نور، بوق، جیغ، درد. سرم رو محکم توی دست‌هام گرفتم و فشار دادم. جیغ زدم. از خیابون می‌دویدم که...
جیغ کشیدم. آرام شونه‌ام رو تکون می‌داد. به سختی کلمه‌ی آب رو به زبون آوردم. درد سرم بیشتر شد. خون از بینیم جاری شد‌. برای چندمین بار بود که سردرد و خون‌دماغ شدن رو داشتم تجربه می‌کردم. با آب سردی که به صورتم پاشیده شد، چهره‌ی نگران آرام و گلی جای تصاویر رو گرفت.
آرام: این آب رو بخور.
به بطری توی دستش نگاهی کردم. بطری رو ازش گرفتم و قلپی از آب داخلش رو نوشیدم. صدای نوید که با سانی بحث می‌کرد از پشت در می‌اومد.
آرام: خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و بی‌حال گفتم:
- آره، چی شده؟ سر و صدای کیه؟
آرام: نویده؛ پشت در با سانی بحثش شده.
من: سر چی؟
آرام: وقتی وارد خونه شدن صدای جیغ‌هات رو شنیدن، دوست‌هاش رو ول می‌کنه و به سمت اتاقت میاد که سانی نمی‌ذاره بیاد داخل‌! الان هم بحثشون شده. فکر می‌کنه پات درد می‌کنه.
من: ولش کنین خودش میره، برین بیرون.
آرام خواست حرف بزنه که گفتم:
- آرام دیدی که زخمم خوب شده. پس لطفاً تنهام بزارین.
سری تکون دادن و از اتاق خارج شدن. پشت سرشون رفتم و در رو قفل کردم که ضربه‌ای به در خورد.
من: کیه؟
نوید: منم باز کن.
من: خوبم؛ نگران نباش.
نوید: من که می‌دونم خوب نیستی. ولی اگه می‌خوای تنها باشی، باشه.
به سمت تختم رفتم و پام رو داخل لگن گذاشتم و آب سرمی که نمی‌دونم از کجا اومده بود رو برداشتم و زخمم رو شستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین