شاهدخت
سطح
10
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Jun
- 12,749
- 38,033
- مدالها
- 25
به سمت کمدم رفتم و لباسهام رو با لباس بلند زرشکی رنگی با گلهای زرد و شلوار دامنی مشکی عوض کردم. شال مشکیم رو پوشیدم و در اتاق رو باز کردم و لگن به دست از اتاق خارج شدم. صدای نوید از سمت راستم اومد.
نوید: که گفتی خوبی آره؟
نگاه بیتفاوتی بهش انداختم و گفتم:
- آره.
نوید: پس رد خونی روی صورتت چیه؟ مگه پات زخم نبود؟ چرا صورتت خونیه؟
به پلهها رسیدم که لگن رو گرفت و گفت:
- جوابم رو ندادی!
من: گفتم حالم خوبه! دیگه نیازی نیست که وارد جزئیات بشین.
نوید: لازمه؛ چرا خون دماغ شدی؟ مریضی خاصی داری؟
حرصم در اومد برای همین گفتم:
- آره، مرضم اینهکه به خاطر درس از خانوادهام دور شدم. مرض بدترم اینهکه... .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- لگن رو ول کن.
نوید: مرض بدترت چیه؟
من: این لگن رو ول کن؛ پام درد میکنه حوصله ندارم! تو دیگه قوز بالا قوز نشو.
نوید: خیلی درد داری؟ میخوای بریم دکتر؟
با صدای بلندی گفتم:
- این لگن رو ول کن.
با چشمهای گرد لگن رو ول کرد و دستهاش رو کنار سرش بالا برد و گفت:
- باشه چرا جیغ میزنی؟
از کنارش رد شدم و به آرومی سه تا پله رو گذروندم که دوباره جلوی چشمهام سبز شد. چشمهام رو با حرص بستم.
نوید: لگن رو بده خودم میبرم.
لگن رو با حرص به شکمش کوبیدم که آبهای خون آلود تکونی خوردن.
من: بیا بگیر. فقط دیگه جلوی چشمهام نیا.
خندهای کرد و سری تکون داد و از پلهها پایین رفت. از پلهها گذشتم که سمت راستم آرام و سانی و گلی به پشتم زل زده بودن. رد نگاهشون رو دنبال کردم که به آرشام و سروش و سهیل که به دیوار دست به سی*ن*ه تکیه زده بودن و سر به زیر ریزریز میخندیدن، رسیدم. با چشمهای ریز نگاهشون کردم که خندهشون رو قورت دادن. نگاهی به ساعت انداختم که ساعت هفت رو نشون میداد.
من: شام چی میخورین؟
آرام: شام با ما؛ تو بر استراحت کن.
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- باشه.
نوید: که گفتی خوبی آره؟
نگاه بیتفاوتی بهش انداختم و گفتم:
- آره.
نوید: پس رد خونی روی صورتت چیه؟ مگه پات زخم نبود؟ چرا صورتت خونیه؟
به پلهها رسیدم که لگن رو گرفت و گفت:
- جوابم رو ندادی!
من: گفتم حالم خوبه! دیگه نیازی نیست که وارد جزئیات بشین.
نوید: لازمه؛ چرا خون دماغ شدی؟ مریضی خاصی داری؟
حرصم در اومد برای همین گفتم:
- آره، مرضم اینهکه به خاطر درس از خانوادهام دور شدم. مرض بدترم اینهکه... .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- لگن رو ول کن.
نوید: مرض بدترت چیه؟
من: این لگن رو ول کن؛ پام درد میکنه حوصله ندارم! تو دیگه قوز بالا قوز نشو.
نوید: خیلی درد داری؟ میخوای بریم دکتر؟
با صدای بلندی گفتم:
- این لگن رو ول کن.
با چشمهای گرد لگن رو ول کرد و دستهاش رو کنار سرش بالا برد و گفت:
- باشه چرا جیغ میزنی؟
از کنارش رد شدم و به آرومی سه تا پله رو گذروندم که دوباره جلوی چشمهام سبز شد. چشمهام رو با حرص بستم.
نوید: لگن رو بده خودم میبرم.
لگن رو با حرص به شکمش کوبیدم که آبهای خون آلود تکونی خوردن.
من: بیا بگیر. فقط دیگه جلوی چشمهام نیا.
خندهای کرد و سری تکون داد و از پلهها پایین رفت. از پلهها گذشتم که سمت راستم آرام و سانی و گلی به پشتم زل زده بودن. رد نگاهشون رو دنبال کردم که به آرشام و سروش و سهیل که به دیوار دست به سی*ن*ه تکیه زده بودن و سر به زیر ریزریز میخندیدن، رسیدم. با چشمهای ریز نگاهشون کردم که خندهشون رو قورت دادن. نگاهی به ساعت انداختم که ساعت هفت رو نشون میداد.
من: شام چی میخورین؟
آرام: شام با ما؛ تو بر استراحت کن.
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- باشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: