جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده مرگ خاموش اثر Yalda,Sh

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شاهدخت با نام مرگ خاموش اثر Yalda,Sh ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,276 بازدید, 64 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع مرگ خاموش اثر Yalda,Sh
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
به سمت کمدم رفتم و لباس‌هام رو با لباس بلند زرشکی رنگی با گل‌های زرد و شلوار دامنی مشکی عوض کردم. شال مشکیم رو پوشیدم و در اتاق رو باز کردم و لگن به دست از اتاق خارج شدم. صدای نوید از سمت راستم اومد.
نوید: که گفتی خوبی آره؟
نگاه بی‌تفاوتی بهش انداختم و گفتم:
- آره.
نوید: پس رد خونی روی صورتت چیه؟ مگه پات زخم نبود؟ چرا صورتت خونیه؟
به پله‌ها رسیدم که لگن رو گرفت و گفت:
- جوابم رو ندادی!
من: گفتم حالم خوبه! دیگه نیازی نیست که وارد جزئیات بشین.
نوید: لازمه‌؛ چرا خون دماغ شدی؟ مریضی خاصی داری؟
حرصم در اومد برای همین گفتم:
- آره، مرضم اینه‌که به خاطر درس از خانواده‌ام دور شدم. مرض بدترم اینه‌که... .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- لگن رو ول کن.
نوید: مرض بدترت چیه؟
من: این لگن رو ول کن؛ پام درد می‌کنه حوصله ندارم! تو دیگه قوز بالا قوز نشو.
نوید: خیلی درد داری؟ می‌خوای بریم دکتر؟
با صدای بلندی گفتم:
- این لگن رو ول کن.
با چشم‌های گرد لگن رو ول کرد و دست‌هاش رو کنار سرش بالا برد و گفت:
- باشه چرا جیغ می‌زنی؟
از کنارش رد شدم و به آرومی سه تا پله رو گذروندم که دوباره جلوی چشم‌هام سبز شد. چشم‌هام رو با حرص بستم.
نوید: لگن رو بده خودم می‌برم.
لگن رو با حرص به شکمش کوبیدم که آب‌‌های خون‌ آلود تکونی خوردن.
من: بیا بگیر. فقط دیگه جلوی چشم‌هام نیا.
خنده‌ای کرد و سری تکون داد و از پله‌ها پایین رفت. از پله‌ها گذشتم که سمت راستم آرام و سانی و گلی به پشتم زل زده بودن. رد نگاهشون رو دنبال کردم که به آرشام و سروش و سهیل که به دیوار دست به سی*ن*ه تکیه زده بودن و سر به زیر ریزریز می‌خندیدن، رسیدم. با چشم‌های ریز نگاه‌شون کردم که خنده‌شون رو قورت دادن. نگاهی به ساعت انداختم که ساعت هفت رو نشون می‌داد.
من: شام چی‌ می‌خورین؟
آرام: شام با ما؛ تو بر استراحت کن.
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
به سمت مبل روبه‌روی تلویزیون رفتم و روش نشستم و به صفحه‌ی خاموش تلویزیون زل زدم. با دلتنگی عجیبی که بهم خطور کرد به سرعت از روی مبل بلند شدم. به سمت پله‌ها رفتم که گلی از آشپزتونه به سمتم دوید و گفت:
- مگه پات درد نمی‌کنه؟ چرا میری بالا؟
من: میرم گوشیم رو بیارم.
دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت:
- برو بشین خودم میارم.
با رفتنش جایی برای مخالفت بهم نذاشت. به سمت مبل تک نفره‌ای رفتم و روش نشستم و پای زخمیم رو روی پای سالمم گذاشتم. با صدای سهیل نگاهم رو آرام که با سانی به سر شام بحث می‌کرد، گرفتم و به چشم‌های عسلیش دوختم.
سهیل: نیکا خانم پاتون بهتره؟
من: نیکا، بله.
سهیل: خانم هم قشنگه. یا اجازه می‌دین بهتون بگم آبجی؟
من: هر چی میگی بگو ولی بهم خانم نگو؛ در ضمن! من یک نفرم.
سهیل: چشم آبجی خانم‌.
نگاه ترسناکی بهش انداختم که سرش رو پایین انداخت و گفت:
- ببخشید، اصلاح می‌کنم! آبجی.
من: حالا خوب شد.
گلی به سمتم اومد و گوشیم رو به سمتم گرفت و گفت:
- بفرما این هم گوشیت، هر چی لازم داشتی بهمون بگو، لازم نیست خودت بلند بشی.
من: ممنون! اگه تونستم باشه.
با چشم غره‌ای که بهم رفت، از بخش دوم جمله‌ام پشیمون شدم. گوشیم رو ازش گرفتم. رمز گوشیم رو باز کردم که با صدای سهیل نگاهم رو از بک گراند گوشیم که عکس خودم و نیکان بود گرفتم.
سهیل: خیلی وقته باهم دوستین؟
من: نه امروز با هم آشنا شدیم.
سهیل سری تکون داد و گفت:
- ولی حدسم اینه‌که شما خیلی وقته با هم دوستین. چون این صمیمیت برای یک روز یا دو روز منطقی نیست.
من: خودتون هم تازه با نوید دوست شدین.
سهیل خنده‌ی ملایمی کرد و گفت:
- اشتباه می‌کنی! ما خیلی وقته با هم دوستیم. به خاطر شغل پدر من از هم جدا شدیم‌.
من: مگه شغل پدرت چیه؟
سهیل: پلیسه.
من: آها! چند ساله باهاش دوستی؟
سهیل: من و نوید و آرشام دوران راهنمایی رو باهم بودیم. با سروش سال آخر راهنمایی دوست شدیم. سال دبیرستان از هم به‌خاطر مشکلات خانوادگی دور شدیم اما توی مجازی با هم در ارتباط بودیم.
من: آها! ولی من و گلی و آرام و سانی امروز با هم آشنا شدیم.
سرش رو تکون داد و گفت:
- نمی‌دونم چرا ولی باورم نمیشه.
شونه‌ای بالا انداختم و برای دومین بار قفل گوشیم رو باز کردم و بدون مکث وارد مخاطبین شدم و داداش رو که به لاتین و بین دو قلب قرار داشت رو لمس کردم و دکمه‌ی برقراری تماس رو لمس کردم. که عکس دو نفریمون نمایان شد. عکسی که نیکان بهم گفت برای یک سال قبله. من با روسری صورتی و گل‌های سفید و چادر جده‌ی مجلسی‌م و نیکان با پیراهن سفید رنگش. من هیچی درمورد این‌که برای کجا و چرا این لباس‌ها رو پوشیده بودیم نمی‌فهمیدم. گوشی رو کنار گوشم قرار دادم که با بوق اول جواب داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
نیکان: سلام خانم بی‌وفا، خوبی؟
من: سلام عزیزم. حالا من شدم بی‌وفا؟ خوبم تو خوبی؟ همه خوبن؟
نیکان: همه خوبن، آبجی جات خالیه‌؛ دل همه برات تنگ شده.
من: تو چی؟ تو هم دلت برام تنگ شده؟
نیکان: خیلی.
من: دو روز بیشتر نگذشته.
آرام: نیکا؟
من: جانم؟ یه لحظه صبر کن عزیزم.
نیکان: نیکا؟ کی اون‌جاست؟ مگه خونه‌ی خاله نیستی؟
من: دوست‌هام اومدن پیشم عزیزم.
آرام با صدای بلندتری صدام زد:
- نیکا!
من: اومدم، اومدم! فعلاً داداش.
نیکان: کارت تموم شد بهم زنگ بزن‌.
من: باشه، خدانگه‌دار.
و زرت گوشی رو قطع کردم.
***
(نیکان)
شناختمش، امّا چه‌طور دوباره هم رو پیدا کردن؟ یعنی باز هم چهار نفره شدن؟ صداش که فرقی نکرده بود. نیکا شناختش؟ چندسال از اون رفتارم گذشته؟ پنج ماه؟ یک سال؟ دو سال؟ آره دو سال از اون اتفاق گذشته. دو ساله که سعی در چال کردن این عشق دارم و تا حدودی موفق شدم، امّا باز هم با شنیدن صداش تمام تلاش‌هام دود شدن و به هوا رفتن. امیدوارم چیزی درمورد اتفاقات گذشته به نیکا نگن... امیدوارم!
***
(نیکا)
از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
من: چتونه؟
آرام: بیا نظر بده.
من: چه نظری؟
سانی: آرام میگه کوکو بپزیم من میگم کتلت‌ تو چی میگی؟
من: یعنی شما نتونستین یه غذا درست کنین؟
گلی: دودی از اینا بلند نمی‌شه‌.
من: همه برین بیرون، برین بیرون خودم یه خاکی به سرم بریزم.
آرام دهنش رو باز کرد مخالفت کنه که گفتم:
- می‌رین بیرون یا با جارو بیرونتون کنم؟
سانی: رفتیم بابا رفتیم!
سه نفری از آشپزخونه خارج شدن. توجهی به سردرد شدیدی که داشتم نکردم. به سمت یخچال رفتم و چندتا گوجه و تخم مرغ بیرون آوردم. بعد از ربع ساعت املتم آماده شد. سفره رو چیدم و با صدای بلندی گفتم:
- شام حاضره.
همه وارد آشپزخونه شدن و کنار سفره جاگیر شدن! با دیدن صندلی خالی کنار نوید نفس عمیقی کشیدم، با خودم گفتم:
- گرسنه‌گی بهتر از کنار اون نشستنه.
به در آشپزخونه رسیدم و خواستم خارج بشم که دستم از پشت کشیده شد.
من: ها؟
آرام: مگه نمی‌خوری؟
نگاه زاری به صندلی خالی کنار نوید انداختم و گفتم:
- نه سیرم.
از آشپزخونه خارج شدم و گوشیم رو از میز وسط سالن برداشتم؛ به سمت اتاقم رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
روی تخت خوابیدم و آهنگ (عاشق شدم رفت از هانیه حسن پور) رو پخش کردم... چشم‌هام رو بستم. آهنگ قشنگی بود، دختر نابینای بندری آهنگ رو با احساس می‌خوند. چشم‌هام رو بستم و خودم رو به آهنگ سپردم.
***
(نوید)
الحق که دختر لج‌بازیه. با پسر‌ها هماهنگ کرده بودم که صندلی کنارم خالی بمونه، امّا اون نخورد! حتی املتش هم خوشمزه بود. املتی که به خاطر کنار من نشستن نخورد و به اتاقش رفت؛ به اندازه‌ای که سیر بشم خوردم و از کنار سفره بلند شدم و به سمت پله‌ها رفتم. پله‌ها رو دو تا به یکی گذروندم، ناخداگاه خودم رو کنار اتاقش دیدم، نگاهی به محیطی که اتاق‌ها قرار داشتن کردم. بعد از این‌که از نبودن کسی مطمئن شدم، وارد اتاقش شدم و در اتاقش رو بستم؛ محیط تاریک اتاق برام غریبه بود. لحظه‌ای مکث کردم تا محیط برام آشنا بشه‌. بعد از این‌که چشم‌هام به محیط تاریکِ اتاق عادت کرد، نگاهم رو داخل اتاقش چرخوندم که با قیافه‌ی غرق در خوابش روبه‌رو شدم. آروم به تختش نزدیک شدم و به قیافه‌ش خیره شدم. آهنگی با صدای دختر در حال پخش بود:
«حالا چه دقت دیوونگی بود عاشق شدم رفت
از جا دلم کند چشماشو بست پای خودم رفت
باور نمی‌کنم این من خود منه
این قلب بی‌تابم بی تو نمی‌زنه
دنیا همون دنیاست اما تو دستاته
عاشق شدم رفت
این کار چشماته عاشق شدم رفت
این کار چشماته عاشق شدم رفت
باور نمی‌کنم جز حرف چشماتو»
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم که ناله‌ای شنیدم. چشم‌هام رو با تعجب باز کردم و سرم رو به نیکا نزدیک‌تر کردم، که ناله‌ی دیگه‌ای سر داد. به نگاهم کمی زاویه دادم که برقی از جلوی چشم‌هام گذشت. دستم رو آروم به پایین بینی خوش فرمش چسبوندم، که با لمس گرمای مایعی دستم رو دور کردم‌. به سمت عقب رفتم و آروم از اتاق خارج شدم و نگاهی به دستم کردم که با دیدن خون لحظه‌ای شوکه شدم، باید بیدارش می‌کردم. این اتفاق عادی نیست. اما اگه پرسید داخل اتاقش چی‌کار می کنم چه جوابی بهش بدم؟ به سمت در اتاق رفتم و ضربه‌ای به در زدم.
***
(نیکا)
خواب نبود، مثل خاطرات بود‌. شب بود. چهار نفر بودیم... یا بودن! چهار دختر که کنار خیابون ایستاده بودن. دختری از سه دختر دیگه خداحافظی کرد و به سمت پسری که اون سمت خیابون بود دوید، که ماشینی با سرعت زیاد به دختر کوبید و بعد از اون ضربه... درد بود و درد بود و درد. دردی توی ناحیه‌ی سرم احساس کردم؛ امّا توجه‌ای نکردم‌. با دیدن تصویر مات نیکان و واضح‌تر شدن اون سه دختر سردردم بیشتر شد. با شنیدن صدای ضربه‌ای که به در خورد از خواب پریدم. شالم رو از کنار تخت چنگ زدم و پوشیدم، گفتم:
- بفرما.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تعجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
در اتاق باز شد و بعد از روشن شدن لامپ اتاق، قامت نوید نمایان شد.
نوید: ببخشید خواب بو... ؟
حرفش رو کامل نکرد قدمی به سمتم اومد و گفت:
- خون.
من: چی؟
دستش رو به سمت بینیش برد و گفت:
- خون، این‌جات خونیه!
با دستش به بالای لبم اشاره کرد، تازه حرفش رو هضم کردم. به سمت آینه‌ی اتاقم رفتم و نگاهی به چهره‌ی خونیم کردم. خون از بینیم تا کنار گوش راستم جاری شده بود‌.
نوید: مریضی خاصی داری؟
نگاهی چپکی بهش انداختم که گفت:
- توی یه وقت مناسب‌تری باهات حرف می‌زنم.
و از اتاق خارج شد. به سمت سرویس رفتم و صورتم رو شستم و خارج شدم. روی تخت خوابیدم و به سقف زل زدم. آرام، سانی و گلی توی خاطرات گذشته‌ی من چی‌کار می‌کردن؟ تا به حال نیکان رو دیدن؟ چرا باید توی گذشته‌ی من نقشی داشته باشن؟ اصلاً نوید باهام چی‌کار داشت که اومد؟ با فکری آشفته به خواب رفتم.
***
(آدرینا)
من: چی؟ عیثم می‌دونی چی میگی؟!
عیثم: خانم فردا آخرین فرصتمونه. زوبعه دو روز دیگه می‌خواد طلسمش رو انجام بده.
من: چی؟
عیثم: بله خانم؛ زوبعه سعی داشت بهتون کلک بزنه.
من: عیثم نباید بزاریم طلسم رو انجام بده، اگه انجام بده همه‌ی قدرت‌هامون رو از دست می‌دیم.
عیثم: فردا باید اون دختر رو بکشیم.
من: فردا خیلی زوده عیثم، خیلی زوده.
عیثم: فردا نکشینش باید از قدرت‌هاتون خداحافظی کنین.
من: عیثم راه دیگه‌ای نیست؟
عیثم: نه خانم، هروقت تصمیم‌تون رو گرفتین خبرم کنین.
سرش رو به معنای احترام خم کرد و محو شد. نه، فردا نمی‌شه؛ فردا برای روبه‌رو شدن با نوید خیلی زوده. امّا نمی‌تونم از قدرت‌هام دست بکشم. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به تاج تختم تکیه دادم، چشم‌هام رو بستم.
***
(آرام)
کنار سانی و گلی روی مبل ساکت نشسته بودیم، توی فکر گذشته بودم؛ گذشته‌ای دور امّا نزدیک. با صدای نوید نگاهم رو از پرده‌‌ی نقره‌ای رنگ سالن گرفتم.
نوید: می‌تونم وقت‌تون رو بگیرم؟
نگاهی به سانی و گلی که با تعجب به نوید چشم دوخته بودن کردم.
من: بله.
نوید: میشه بریم بیرون؟
من: این‌جا مشکلی داره؟
نوید: نه، ولی بیرون هم مشکلی نداره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- باشه شما برین من هم میام.
نوید: منتظرتونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
بعد از این‌که نوید از سالن خارج شد، نگاهی به سانی و گلی کردم.
سانی: یعنی چی‌شده؟
گلی: برو دیگه!
نفسی گرفتم و بلند شدم و به سمت در سالن قدم برداشتم. در سالن رو باز کردم، که نوید رو که رو به استخر بود دیدم. یه‌طوری میگم انگار کورم، والا! به سمتش رفتم، که از صدای تق‌تق کفش‌هام فهمید و به سمتم برگشت.
من: چیزی شده؟
نوید: آرام خانم شما چند مدته با نیکا دوستین؟
دیوار حاشام رو بلند کردم و گفتم:
- امروز.
نوید: باورم نمیشه.
من: باورتون میشه یا نه، دیگه به من مربوط نیست.
نوید: نگاه‌تون وقتی بهش نگاه می‌کنین پر از دلتنگیه.
من: به خاطر این من رو به این‌جا کشوندین؟
نوید: آرام خانم لطفاً بحث رو نپیچونین، من به یه سری اطلاعات درمورد نیکا نیاز دارم.
من: خانم... شما که به همه پیشوند خانم یا آقا می‌دین چرا به نیکا نمی‌دین؟
دستی به ریش‌های چاپ مشکی رنگش کشید و گفت:
- خب... خب چون با هم فامیلیم.
من: فامیلین یا قراره فامیل بشین؟
نوید چشم‌هاش گرد شد و گفت:
- نپیچونین! جوابم رو بدین.
دست‌هام رو توی هم گره زدم و گفتم:
- شما جواب بده من هم جواب میدم.
دستش رو داخل موهای خوش حالتش کرد که گفتم:
- ببین جناب! من رو مثل خواهرت بدون، حرفت رو بهم بگو. مطمئن باش به هیچ‌ک.س نمی‌گم.
نگاه مشکوکی بهم کرد که گفتم:
- قول! فقط به گلی و سانی میگم.
با شنیدن حرفم خنده‌ی بی‌حالی کرد و گفت:
- می‌دونم خیلی وقته با هم دوستین ولی دارین تظاهر می‌کنین که تازه با هم آشنا شدین.
نفس عمیقی کشید و دستش رو داخل موهاش فرو کرد و گفت:
- دوستش دارم و اگه دوستم داشته باشه فامیل می‌شیم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
لبخندی زدم و سرم رو به معنای تفهیم تکون دادم، گفتم:
- چند وقته؟
نوید: هفت ماه.
چشم‌هام گرد شد.
من: هفت ماه پنهانی دوستش داری؟
نوید: هفت ماه و چهارده روز قبل دیدمش؛ ازش خوشم اومد. تعقیبش کردم و در موردش اطلاعات جمع کردم، که فهمیدم خواهرزاده‌ی زن‌عمومه. به خاطر دیدنش حتی کلاس‌های کنکوری هم شرکت کردم، بهش وابسته‌ شدم. وقتی نبود انگار یه چیزی کم داشتم. چندین بار به عنوان یه عابر از کنارش رد شدم و عطرش رو بو کردم؛ عطرش رو برای خودم خریدم تا بلکه توی تنهایی‌هام دلتنگش نشم.
سرش رو پایین انداخت که گفتم:
- کاری از دستم بر میاد؟
نوید: میشه جواب سؤال‌هام رو بدین؟
من: آره.
سرش رو بالا آورد و گفت:
- خیلی وقته با هم دوستین؟
من: آره.
نوید: چند وقته؟
من: ما از دبستان تا کنکور سال قبل با هم بودیم و به خاطر مشکلاتی از هم جدا شدیم.
نوید: مشکلی برای نیکا پیش اومد؟
من: آره.
نوید: چه مشکلی؟
نفس عمیقی کشیدم، باز کردن خاطرات گذشته برام سخت بود.
به سمت استخر رفتم و کنار استخر نشستم و گفتم:
- شب قبل کنکور سال قبل با هم به پارک رفتیم. شب خیلی خوبی بود، امّا قبل از اون اتفاق! بعد از کلی بازی و خوش‌گذرونی، آخر شب شد و خواستیم بریم خونه، که نیکا مخالفت کرد و گفت که داداشش اومده دنبالش و با هم بریم. ما مخالفت کردیم و گفتیم که تنها با داداشش بره. نیکا هم دیگه تعارف نکرد و باهامون خداحافظی کرد و از خیابون خواست بگذره، وسط خیابون وقتی که می‌رفت داشت برای داداشش دست تکون می‌داد، که همون لحظه ماشینی با سرعت زیاد همون‌طور که بوق می‌زد بهش کوبید... .
اشک‌هام از هم سبقت گرفتن، از یادآوری اون خاطرات قلبم به درد اومد.
من: نیکا به خاطر اون ضربه پنج ماه به کما رفت. دوست من به خاطر اون ضربه کنکورش رو یک سال دیرتر داد. به خاطر اون ضربه ما رو که با هم دوست‌های صمیمی بودیم رو یادش نمیاد.
نوید: نمی‌دونی چرا خونریزی داره؟
من: ما به خاطر این‌که خونریزی نکنه و درد نکشه ازش دور شدیم. هروقت خاطرات گذشته رو یادش بیاد یا به مغزش برای یادآوری فشار بیاد خون دماغ میشه و سردرد می‌گیره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
نوید: این چند مدت هم خونریزی کرده؟
من: امروز، جیغ‌های امروزش به خاطر سردرد و خون دماغ شدنش بود.
نوید کنارم با فاصله روی لبه‌ی استخر نشست و گفت:
- امشب بعد از شام به اتاقش رفتم، توی خواب خون دماغ شده بود.
من: نه، این امکان نداره!
نوید: خودم دیدم.
من: باید باهاش حرف بزنم.
نوید: اگه حالش بد بشه چی؟
من: بالاخره باید از یه جایی شروع بشه.
نوید: فردا صبح درمورد گذشته باهاش حرف بزن.
من: تو کی بهش میگی؟
نوید: فردا عصر بهش میگم.
من: وقت خوبیه! چون برادرزاده‌ی آقا محمدی بهت اطمینان دارم.
نوید: عموی من رو می‌شناسی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- من و سانی و نیکا و گلی خیلی با هم صمیمی بودیم. به خصوص من و نیکا؛ توی تولدهای نیکا باهاشون آشنا شدم.
نوید سری به معنی فهمیدن تکون داد که گفتم:
- بریم بخوابیم، فردا روز سختی رو در پیش داریم.
از روی لبه‌ی استخر بلند شدم و لباسم رو تکوندم که گفت:
- ممنون آبجی.
با تعجب نگاهش کردم که سرش رو به سمت چپ متمایل کرد و گفت:
- اشکالی نداره بهت بگم آبجی؟
من: نه، تو هم مثل آرادی برام! شب خوش.
نوید: شب بخیر.
وارد خونه شدم که دستم از سمت راست کشیده شد.
سانی: چی شد؟
گلی: چی گفت؟
من: بریم بالا بهتون بگم.
***
(نوید)
بعد از رفتن آرام نفسم رو بیرون فرستادم، برای فردا اضطراب داشتم؛ فردایی پر از اتفاق! بلند شدم و وارد خونه شدم، راهی اتاقم شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
امکان داره من رو قبول نکنه؟ شاید عاشق یه نفر دیگه باشه. دستی به صورتم کشیدم و خودم رو روی تخت انداختم و زیر لب گفتم:
- خدایا به امید خودت.
چشم‌هام رو بستم و با فکری آشفته، خودم رو به دنیای خواب سپردم.
***
(نیکا)
صبح با صدای آرام از خواب بیدار شدم.
من: هوم!
آرام: بلندشو.
من: ساعت چنده؟
آرام: هشت.
من: زوده بزار بخوابم.
آرام: باشه.
قل خوردم و پتو رو روی خودم انداختم، که پتو از صورتم کشیده شد و سردی بود که بهم غلبه کرد. از روی تخت پریدم و گفتم:
- وای سرده! خیلی سرده!
تصاویر ماتی از جلوی چشم‌هام رد شدن و این صداها بودن که گوش‌هام رو به بازی گرفتن.
«- بیدار شو.
- ولم کنین.
- کار داریم.
- می‌خوام بخوابم.
- ساعت یک ظهره!
- خسته‌ام.
- آب می‌ریزم روی صورتت.
- جرعت نداری!»
جیغی از درد کشیدم و سرم رو توی دست‌هام گرفتم. آرام لیوان آب و قرصی که بهش نیاز داشتم رو بهم داد؛ درد کم‌کم دور شد و راحتم گذاشت.
آرام: هنوز هم درد می‌کشی؟
من: تو از من چی می‌دونی؟ چرا باید توی خاطراتم باشی؟ داداشم رو دیدی؟ می‌شناسیش؟
آرام: من خیلی چیزها در موردت می‌دونم، چون من جزئی از خاطراتتم. داداشت رو دیدم و اون هم من رو دیده و می‌شناسه.
من: مگه خودمون تازه با هم آشنا نشدیم؟
آرام: تازه نه، خودمون برای اولین‌بار دبستان با هم آشنا شدیم.
من: دبستان؟
آرام دستش رو جلو آورد و گفت:
- سلام من آرامم تو کی هستی؟
تصاویر ماتی از جلوی چشم‌هام گذشتن... دخترکی دستش رو جلو آورد و گفت:
- سلام من آرامم تو کی هستی؟
سردردم باز هم شروع شد. چشم‌هام رو بستم و سرم رو توی دست‌هام گرفتم.
آرام: دوران مدرسه رو همه با هم بودیم. من، تو، گلی و سانی با هم یه اکیپ بودیم؛ خیلی با هم صمیمی بودیم. توی تولدها و مراسم‌هاتون با دعوتت شرکت می‌کردیم تازه خانواده‌هامون هم با هم آشنا شدن؛ چندین بار چهار نفری مسافرت رفتیم.
با هر جمله‌ای که می‌گفت سردردم بیشتر می‌شد. سرم رو فشار دادم خون دماغم شدت گرفته بود.
من: بسه، آرام بسه.
آرام: یه‌بار رو بذار تا آخر یادت بیاد. این‌بار نیکان نیست که نذاره؛ نیکا خودمون این‌قدر با هم صمیمی بودیم که خونه‌ی هم‌دیگه می‌خوابیدیم. امتحان‌ها رو کنار هم می‌نشستیم، تا اگه جوابی رو نفهمیدیم به هم بگیم.
سردرد امونم رو برید! تصاویر و صداها هم قوز بالا قوز بودن.
آرام: ما حتی وقتی تو تصادف کردی هم کنارت بودیم؛ شب قبل از کنکور به پیشنهاد تو به شهربازی رفتیم.
تمام خاطرات مثل فیلم از جلوی چشم‌هام گذشت، از اولین آشنایی‌مون تا تصادف و این سیاهی بود که من رو در بر گرفت.
***
(آرام)
چشم‌هاش بسته شد و بی‌حال روی تخت افتاد، می‌دونستم درد می‌کشه. اما این بهترین راه بود تا دیگه درد نکشه. همه‌ی درد رو کشیدن بهتر از تکه‌تکه درد کشیدنه. برداشتم و خونی که از بینش جاری شده بود رو پاک کردم. به سمت سرویس اتاقش رفتم و سه دستمال رو خیس کردم و از سرویس خارج شدم. سرامیک‌های سفید رنگ اتاقش رو که به خون مزین شده بود رو پاک کردم؛ نفس عمیقی کشیدم، اگه گلی و سانی خبرشون بشه که حقیقت رو بهش گفتم، سرم رو از تنم جدا می‌کنن. سرش رو روی بالشتش گذاشتم و کنارش نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
نگاهی به ساعت کردم، نیم‌ساعت از بی‌هوش شدن نیکا گذشته، ترس سراغم اومد. نبضش رو گرفتم که نرمال بود! نفس عمیقی کشیدم و مقداری آب سرد روی صورتش پاشیدم.
***
(نیکا)
با خیس شدن صورتم چشم‌هام رو باز کردم. با یادآوری اتفاقات اشک‌توی چشم‌هام جمع شد. نگاهم رو توی اتاق چرخوندم که با دیدن تصویر مات آرام اشک‌هام از حصار چشم‌هام فرار کردن. آرام من رو به آغوش‌ خواهرا‌نه‌اش دعوت کرد. حرف‌هایی رو که نمی‌تونستم به زبون بیارم به اشک تبدیل شدن. برای نبودنش اشک ریختم.
من: نبودی، تو نبودی. وقتی که از کما بیرون اومدم تو نبودی! گلی و سانی هم نبود.
آرام همون‌طور که کمرم رو نوازش می‌کرد گفت:
- رفتیم، به خاطر خودت رفتیم. دکتر گفت با هر خاطره‌ای که یادت بیاد درد می‌کشی؛ می‌دونی چه‌قدر دل کندن ازت برامون سخت بود؟ ما چهار ماه اولی که توی کما بودی رو کنارت بودیم! با حرف دکتر رفتیم.
من: درد رو کامل می‌کشیدم بهتر از اینه که با هر اتفاق آشنایی درد بکشم! آرام دیگه نرو، دیگه نرین.
زجه زدم، با صدای بلند گریه کردم. سانی و گلی با نگرانی وارد اتاق شدن که نگاه اشکیم رو بهشون دوختم. نزدیک اومدن و نگاهی به آرام که صورت اشکیش رو پاک می‌کرد، کردن‌.
من: چرا چیزی بهم نگفتین؟ سانی تو که دهنت چفت و بست نداره چرا ساکت بودی؟
سانی: آرام بهش گفتی؟
آرام: آره.
سانی: وای خدا! آرام چرا همچین ریسکی کردی؟ اگه شوک بهش وارد می‌شد و دوباره به کما می‌رفت چه خاکی به سرمون می‌کردیم؟ چرا به ما چیزی نگفتی؟
من: حالا که چیزی نشده‌.
سانی با صدای بلند گفت:
- اگه می‌شد چی؟ ها؟! جواب اون داداش کله خرابت رو چی می‌‌دادیم‌؟
من: سانی تو چته؟ ناراحتی که خاطرات رو یادم اومده؟
سانی روی زمین افتاد و گفت:
- دیگه نمی‌تونستم دوریت رو تحمل کنم.
گلی: یعنی دیگه نیازی نیست مثل غریبه‌ها باشیم؟
با خنده گفتم:
- نه که قبل از فهمیدنم خیلی غریبه بازی در می‌آوردین؟ باید حرف سهیل رو باور می‌کردم.
گلی: مگه چی گفت؟
من: گفت که باور نمی‌کنه تازه با هم آشنا شدیم.
گلی: خیلی پسر باهوشیه.
من: دیگه چی؟
دست‌هاش رو به کمرش زد و گفت:
- خوشگل، خوش‌تیپ، خوش‌‌اخلاق، باادب و... .
نذاشتم حرفش تموم بشه‌؛ وسط حرفش پریدم و گفتم:
- بسه‌بسه‌! هر چی القاب خوبه بهش چسبوندی.
گلی: هست که میگم.
من: بگم بیاد؟
گلی: کجا؟
من: خواستگاری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین