شاهدخت
سطح
10
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Jun
- 12,749
- 38,034
- مدالها
- 25
بازی، با برد ما تموم شد.
آرشام: شانس آوردین نیکا اومد، وگرنه میباختین.
به سمت آشپزخونه رفتم و مواد غذایی مورد نیازم رو برای قیمه بیرون آوردم. گوشتهام رو روی گاز گذاشتم که آرام وارد آشپزخونه شد.
آرام: کمک نمیخوای؟
من: نه ممنون گوشتها رو روی گاز گذاشتم، دیگه فعلاً کاری ندارم.
آرشام از روی اوپن داخل اومد و گفت:
- ناهار چیه؟
من: کوفت به طعم زهرمار.
از آشپزخونه خارج شدیم که گفتم:
- شما همه خوابگاه اومدین؟
همه با هم گفتن:
- آره.
من: اوکی.
نوید به سمتم اومد و گفت:
- میشه تنها حرف بزنیم؟
من: آره چرا که نه!
به سمت آشپزخونه رفتیم. روی صندلی نشستم که به اوپن تکیه زد و دستهاش رو توی هم گره زد.
من: چیزیش شده؟
نوید: نیکا میتونی به زنشعمو مینا زنگ بزنی؟
من: چرا؟
نوید سرش رو پایین انداخت و گفت:
- ببین نیکا این خونه خیلی بزرگه، برای دوتامون زیاده. خوابگاهها هم که همشون پر شدن. میشه به زن عمو زنگ بزنی و ازش اجازه برای اومدن دوستهامون بگیری؟
با ناباوری بهش چشم دوختم. با صدای آروم گفتم:
- چی؟ یعنی هر هشت نفرمون اینجا بمونیم؟
نوید: خب آره. خونه برای دو نفر بزرگه.
من: نظر خوبیه باشه الان زنگ میزنم.
نوید: الان؟!
من: آره چرا که نه!
از روی صندلی بلند شدم و خواستم از آشپزخونه خارج بشم جلو اومد و گفت:
- الان زود نیست؟
من: نه!
از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم. گوشی رو از روی مبل برداشتم و شمارهی خاله مینا رو لمس کردم.
بعد از پنج بوق جواب داد.
خاله مینا: الو!
من: سلام خاله، خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟ چهخبرها؟ همه خوبن؟ عمو محمد؟ سینا؟ شیما؟ آب و هوا چهطوره؟ خاله چرا ساکتی؟
خاله خندهی بلندی سر داد و گفت:
- مگه تو امون میدی دختر؟ همه خوبیم، خبری نیست. چیشده یادی از ما کردی؟
من: خاله؟
خاله مینا: جانم؟
نفسی گرفتم و گفتم:
- خاله جون میشه اجازه بدین دوستهای من و نوید بیان خونه؟ تو رو خدا! به جون سینا خونه خیلی بزرگ و خلوته من میترسم.
خاله: آره گلم چرا که نه! من و عمو محمد نگران بودیم که تنهایین حالا که دوست پیدا کردین خیالمون راحت شد.
جیغی کشیدم، که در عرض دو ثانیه در اتاق باز شد و همه پریدن داخل.
آرام: چی بود؟
آرشام: چیشد؟
آرشام: شانس آوردین نیکا اومد، وگرنه میباختین.
به سمت آشپزخونه رفتم و مواد غذایی مورد نیازم رو برای قیمه بیرون آوردم. گوشتهام رو روی گاز گذاشتم که آرام وارد آشپزخونه شد.
آرام: کمک نمیخوای؟
من: نه ممنون گوشتها رو روی گاز گذاشتم، دیگه فعلاً کاری ندارم.
آرشام از روی اوپن داخل اومد و گفت:
- ناهار چیه؟
من: کوفت به طعم زهرمار.
از آشپزخونه خارج شدیم که گفتم:
- شما همه خوابگاه اومدین؟
همه با هم گفتن:
- آره.
من: اوکی.
نوید به سمتم اومد و گفت:
- میشه تنها حرف بزنیم؟
من: آره چرا که نه!
به سمت آشپزخونه رفتیم. روی صندلی نشستم که به اوپن تکیه زد و دستهاش رو توی هم گره زد.
من: چیزیش شده؟
نوید: نیکا میتونی به زنشعمو مینا زنگ بزنی؟
من: چرا؟
نوید سرش رو پایین انداخت و گفت:
- ببین نیکا این خونه خیلی بزرگه، برای دوتامون زیاده. خوابگاهها هم که همشون پر شدن. میشه به زن عمو زنگ بزنی و ازش اجازه برای اومدن دوستهامون بگیری؟
با ناباوری بهش چشم دوختم. با صدای آروم گفتم:
- چی؟ یعنی هر هشت نفرمون اینجا بمونیم؟
نوید: خب آره. خونه برای دو نفر بزرگه.
من: نظر خوبیه باشه الان زنگ میزنم.
نوید: الان؟!
من: آره چرا که نه!
از روی صندلی بلند شدم و خواستم از آشپزخونه خارج بشم جلو اومد و گفت:
- الان زود نیست؟
من: نه!
از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم. گوشی رو از روی مبل برداشتم و شمارهی خاله مینا رو لمس کردم.
بعد از پنج بوق جواب داد.
خاله مینا: الو!
من: سلام خاله، خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟ چهخبرها؟ همه خوبن؟ عمو محمد؟ سینا؟ شیما؟ آب و هوا چهطوره؟ خاله چرا ساکتی؟
خاله خندهی بلندی سر داد و گفت:
- مگه تو امون میدی دختر؟ همه خوبیم، خبری نیست. چیشده یادی از ما کردی؟
من: خاله؟
خاله مینا: جانم؟
نفسی گرفتم و گفتم:
- خاله جون میشه اجازه بدین دوستهای من و نوید بیان خونه؟ تو رو خدا! به جون سینا خونه خیلی بزرگ و خلوته من میترسم.
خاله: آره گلم چرا که نه! من و عمو محمد نگران بودیم که تنهایین حالا که دوست پیدا کردین خیالمون راحت شد.
جیغی کشیدم، که در عرض دو ثانیه در اتاق باز شد و همه پریدن داخل.
آرام: چی بود؟
آرشام: چیشد؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: