جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده مرگ خاموش اثر Yalda,Sh

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شاهدخت با نام مرگ خاموش اثر Yalda,Sh ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,280 بازدید, 64 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع مرگ خاموش اثر Yalda,Sh
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
بازی، با برد ما تموم شد.
آرشام: شانس آوردین نیکا اومد، وگرنه می‌باختین.
به سمت آشپزخونه رفتم و مواد غذایی مورد نیازم رو برای قیمه بیرون آوردم. گوشت‌هام رو روی گاز گذاشتم که آرام وارد آشپزخونه شد.
آرام: کمک نمی‌خوای؟
من: نه ممنون گوشت‌ها رو روی گاز گذاشتم، دیگه فعلاً کاری ندارم.
آرشام از روی اوپن داخل اومد و گفت:
- ناهار چیه؟
من: کوفت به طعم زهرمار.
از آشپزخونه خارج شدیم که گفتم:
- شما همه خواب‌گاه اومدین؟
همه با هم گفتن:
- آره.
من: اوکی.
نوید به سمتم اومد و گفت:
- میشه تنها حرف بزنیم؟
من: آره چرا که نه!
به سمت آشپزخونه رفتیم. روی صندلی نشستم که به اوپن تکیه زد و دست‌هاش رو توی هم گره زد.
من: چیزیش شده؟
نوید: نیکا می‌تونی به زن‌شعمو مینا زنگ بزنی؟
من: چرا؟
نوید سرش رو پایین انداخت و گفت:
- ببین نیکا این خونه خیلی بزرگه، برای دوتامون زیاده. خواب‌گاه‌ها هم که همشون پر شدن. میشه به زن عمو زنگ بزنی و ازش اجازه برای اومدن دوست‌هامون بگیری؟
با ناباوری بهش چشم دوختم. با صدای آروم گفتم:
- چی؟ یعنی هر هشت نفرمون این‌جا بمونیم؟
نوید: خب آره. خونه برای دو نفر بزرگه.
من: نظر خوبیه باشه الان زنگ می‌زنم.
نوید: الان؟!
من: آره چرا که نه!
از روی صندلی بلند شدم و خواستم از آشپزخونه خارج بشم جلو اومد و گفت:
- الان زود نیست؟
من: نه!
از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم. گوشی رو از روی مبل برداشتم و شماره‌ی خاله مینا رو لمس کردم.
بعد از پنج بوق جواب داد.
خاله مینا: الو!
من: سلام خاله، خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟ چه‌خبرها؟ همه خوبن؟ عمو محمد؟ سینا؟ شیما؟ آب و هوا چه‌طوره؟ خاله چرا ساکتی؟
خاله خنده‌‌ی بلندی سر داد و گفت:
- مگه تو امون میدی دختر؟ همه خوبیم، خبری نیست. چی‌شده یادی از ما کردی؟
من: خاله؟
خاله مینا: جانم؟
نفسی گرفتم و گفتم:
- خاله جون میشه اجازه بدین دوست‌های من و نوید بیان خونه؟ تو رو خدا! به جون سینا خونه خیلی بزرگ و خلوته من می‌ترسم.
خاله: آره گلم چرا که نه! من و عمو محمد نگران بودیم که تنهایین حالا که دوست پیدا کردین خیالمون راحت شد.
جیغی کشیدم، که در عرض دو ثانیه در اتاق باز شد و همه پریدن داخل.
آرام: چی بود؟
آرشام: چی‌شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
سروش: کی بود؟
سانی: چرا جیغ زدی؟
من: اجازه داد. اجازه داد. یوهو!
گلی: کی اجازه داد؟
سهیل: در مورد چی خانم نیکنام؟
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم که صدای خنده‌ی خاله به گوشم خورد.
من: ای جونم تو فقط بخند قشنگم.
خاله: سکته کردن بنده خداها، خودتون بریدین و دوختین فقط به من گفتین تن می‌کنی یا نه؟ من هم تن کردم خیلی خوب بود حالا برو بهشون خبر بده تا سکته نکردن.
من: چشم سینا به قربونت، خداحافظ
خاله: خدانگه‌دارت.
گوشی رو قطع کردم که چشمم به هفت جفت چشم خورد.
من: نوید حل شد.
نوید: خدایی؟ بابا دختر تو دیگه کی هستی؟
آرشام: چی حل شد؟
من: شما هم از این بعد میزبانین.
آرشام: ها؟
نوید محکم به سرش کوبید و گفت:
- از این به بعد همه با هم این‌جا زندگی می‌کنیم.
با تموم شدن حرفش آرام و سانی جیغی کشیدن اما پسرها مات به لب نوید نگاه می‌کردن.
آرام: هورا!
سانی: ایول دختر!
به گلی نگاه کردم که با لبخند ملیحی بهم خیره شده بود.
من: خب حالا برین بیرون از اتاقم.
آرشام: اینه! به این میگن شانس. حالا اتاق من کدومه؟
با حالت پوکر فیسی بهش زل زدیم.
من: همیشه این همه دیر به خودت میای؟
آرشام: بحث رو عوض نکن، بگو اتاق من کجاست؟
من: اتاق همه طبقه‌ی بالا.
آرام: تو چرا پایینی؟
من: نمی‌دونستم قراره همخونه داشته باشم برای همین می‌خواستم فقط طبقه‌ی پایین استفاده بشه.
آرام: خب پس نقل مکان می‌کنی.
من: چی؟!
آرام: تو هم میای بالا.
من: اصلاً فکرش هم نکن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
آرام: وا چرا؟
من: به جون خودم اصلاً حوصله‌ی جمع کردن وسایلم رو ندارم.
سانی: این هم شد بهونه؟ اصلاً خودمون جمع می‌کنیم و می‌چینیم برات.
من: نه. نمی‌خوام.
آرام: پسرها میشه ما رو تنها بذارین؟
آرشام: خب می‌گفتی بریم گم بشیم بهتر بود، پسرها بریم گم بشیم.
آرام: خب هر چی خودتون می‌خواین بفهمین.
وقتی از اتاق خارج شدن آرام در اتاق رو بست.
آرام: خب بریم برای جمع کردن.
سانی و گلی با هم گفتن:
- بریم.
آرام من رو که گیج بهشون زل زده بودم رو روی تخت نشوند و سه نفری لباس‌هام رو داخل چمدونم چیدن. با تموم شدن کارهاشون، آرام به سمتم اومد و روی زمین دو زانو نشست و گفت:
- هر چی من گفتم بگو چشم؛ چون اگه نگی خودم مجبورت می‌کنم کاری رو که میگم رو انجام بدی.
من: آی دمتون گرم. خیلی دلم می‌خواست بیام بالا ولی حال و حوصله‌ی جمع کردن وسیله‌هام رو نداشتم.
با تموم شدن حرفم خنده‌ای کردن که آرام بلند شد و دستم رو گرفت و گفت:
- بلند شو تنبل خانم.
بلند شدم و چمدونم رو برداشتم و جلوتر از همشون از اتاق خارج شدم که پسرها رو در حال وداع دیدم. «واو چه جمله‌ای گفتم!»
من: کجا؟
آرشام با ذوق نگاهش رو از نوید گرفت و گفت:
- میریم وسیله‌هامون رو بیاریم.
من: به سلامت.
چمدون رو روی زمین گذاشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. در قابلمه رو باز کردم و چند دونه قهوه و مقداری آب داخلش ریختم، از آشپزخونه خارج شدم. به سمت چمدونم رفتم و دستم رو دراز کردم که بردارمش که نوید زودتر بلندش کرد. هیچی نگفتم و از پله‌ها بالا رفتم. اصلاً وظیفشه، من هم براشون غذا می‌پزم. به سمت اتاق آخر که دیزاین آبی داشت رفتم و در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
نوید هم پشت سرم وارد شد و چمدونم رو کنار کمد گذاشت و خواست از اتاق خارج بشه که گفتم:
- ممنون.
لبخند محوی زد و گفت:
- خواهش.
از اتاق خارج شد و در رو بست. لباس‌هام رو داخل کمد چیدم و چمدون رو کنج دیوار کنار کمد گذاشتم. با تقه‌ای که به در خورد نگاهم رو از پنجره که محیط قشنگی از حیاط رو به نمایش گذاشته بود گرفتم و به در دوختم.
من: بفرمایید.
آرام در اتاق رو باز کرد و گفت:
- نیکا اون نوتلا رو که دستت بود رو کجا گذاشتی؟
من: چی؟ من؟ کی؟ کدوم نوتلا؟
آرام: وا! چته تو؟ همون نوتلا رو که داشتی کنار اوپن می‌خوردی.
هیچی از حرف‌هاش نمی‌فهمیدم.
من: آرام مطمئنی من بودم؟
آرام: آره دیگه. مگه کورم؟
برای این‌که اوضاع خیت نشه گفتم:
- یادم نمیاد.
آرام: پیری زودرس گرفتی.
من: شما وسیله ندارین برین بیارین؟
آرام: آره. می‌خوایم بریم.
از اتاق خارج شد و در رو بست. به سمت کمد رفتم و لباس بلند زرشکی رنگم رو به همراه ساپورت مشکی رنگم و حوله‌م رو برداشتم. نیاز به حموم داشتم. مثل این‌که یه خبراییه. وارد حموم شدم و لباس هام رو بیرون آوردم و خودم رو زیر دوش انداختم. بعد از حموم کردن به سمت چوب لباسی رفتم که بندی روی زمین توجهم رو جلب کرد. به سمتش رفتم و روی زمین روی پاهام خم شدم. بند رو برداشتم که فهمیدم خطای دید داشتم، دسته‌ای مو از داخل چاه حموم بیرون اومده بود. موها رو این‌قدر به سمت خودم کشیدم تا گیر کردن. کشیدم و کشیدم تا این‌که در کمال تعجب سر دخترکی خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
با تعجب به سر غرق در خون دخترک چشم دوختم. چه‌طور سر انسان داخل همچین جای کوچیکی جا شده؟ موهای دخترک رو کنار زدم، که با دیدن سر خودم جیغی کشیدم که سر دخترک توی دستم ترکید و موهاش روی صورتم پرت شدن و آغشته به خون شدم. به سمت دوش رفتم و آب سرد رو باز کردم و زیر دوش قرار گرفتم و دوباره حموم کردم ولی این‌بار با آب سرد. بعد از تموم شدن کارم لباس‌هام رو پوشیدم و از حموم خارج شدم. به سمت آینه رفتم و موهام رو خشک کردم و برس رو به آرومی روشون کشیدم. نگاهم به خراش روی گونه‌ام قفل شد. این خراش کجا بود؟ دستم رو روی خراش گذاشتم که دستم به خون آغشته شد. فهمیدم زخمم تازه‌ست. «ببینین چه‌قدر آدم فهمیده‌ای هستم» به سمت سرویس رفتم و به صورتم آب زدم که خیلی زخمم سوخت، مثل همون نمک به زخم زدن. از سرویس خارج شدم و با دستمال کاغذی صورتم رو خشک کردم. خب نمی‌خواستم حوله‌ام خونی بشه. از اتاق خارج شدم و مثل یه خانم محترم از پله‌ها پایین رفتم و به سمت آشپزخونه رفتم. گوشت‌ها نرم بودن برای همین غذام رو پختم. بعد از آماده شدن غذا چندتا سیب‌زمینی برداشتم و خورد کردم. کلا دستم ریز در میاد. سیب زمینی‌هام رو داخل آب نمک خوابوندم و از آشپزخونه خارج شدم، که زنگ به صدا در اومد. نگاهی به تصویر انداختم که آرام و دخترها رو دیدم. در رو باز کردم و از در خونه خارج شدم که جیگر وارد حیاط شد. به سمت ماشین رفتم که هر کدومشون با یه ساک کوچیک از ماشین خارج شدن.
من: سلام‌سلام هزار سلام.
آرام: سلام عزیزم.
سانی: سلام نیکی.
گلی: سلام گلم.
من: بفرمایین.
آرام: می‌خوایم بفرماییم، اگه بذاری.
من: تو گم بشو. سانی جونم و گلی جونم شما بفرمایین.
آرام: نو که بیاد به بازار کهنه میشه به تن زار. باشه نیکی جون.
من: آرومی جونم تو که از خودمونی.
آرام: نه دیگه من برم گم بشم.
من: سایلنت خانم من منت نمی‌کشم ها! اصلاً برو گم بشو.
آرام: حالا چون خواهش می‌کنی می‌فرمایم.
من: بفرما، برو، گم بشو هرچی می‌خوای بشو.
سانی و گلی از کنارمون گذشتن که سانی گفت:
- نیکی خانم کسی مهمون رو در خونه توی سرما نگه نمی‌داره.
من: هی هی هی! مهمون هم سر خود وارد خونه نمیشه.
سانی: ما دیگه صاحاب خونه‌ایم.
من: سانی خفه بشو.
سانی: خو.
آرام: بچه برو اونور باد بیاد.
تنه‌ای بهم زد و به سمت در خونه رفت. لبخندی از این‌که از تنهایی بیرون اومدم زدم. به سمتشون دویدم و از پشت گرفتمشون.
من: ولی بازم خوش اومدین.
دست‌هام رو پشت گردنشون گذاشتم و وزنم رو روشون خالی کردم و پاهام را بالا بردم که صداشون در اومد.
آرام: بیا گم بشو پایین الاغ. وزنت اندازه‌ی قد منه بعد میای سوارمون میشی.
سانی: کمرم شکست ابله.
گلی خنده‌ای کرد و گفت:
- میمون جونم ما رو با درخت اشتباه گرفتی.
به در سالن که رسیدیم پایین اومدم و گفتم:
- خوش گذشت.
آرام: آخ‌آخ کمرم شکست.
در سالن رو باز کردم و گفتم:
- بیاین بریم غذا بخوریم.
به سمت آشپزخونه دویدم و با صدای بلند نوید رو صدا کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
نوید از پله‌ها پایین اومد و گفت:
- بله؟
من: دوست‌هات نمیان؟
نوید: الان زنگ می‌زنم.
روی میز‌ غذاخوری نشستم که با دیدن نامه‌ای روی میز لحظه‌ای ترس من رو در بر گرفت. نامه رو برداشتم که با همون خط زیبا نوشته شده بود:
"کار اشتباهی کردی. جون همه‌ی شما در خطره. مواظب خودتون باشین. تا بعد"
نفس عمیقی کشیدم. نکنه این نامه‌ها درست باشن؟ با صدای نوید از فکر بیرون اومدم.
نوید: آرشام گفت پنج دقیقه دیگه می‌رسن.
من: باشه ممنون.
از روی صندلی بلند شدم و به سمت کمد رفتم و ماهیتابه‌ای برداشتم و مقداری روغن داخلش ریختم. قسمت دوم سیب زمینی‌ها رو که داخل روغن‌های داغ ریختم زنگ به صدا در اومد. بعد از دو دقیقه صدای آرشام زودتر از خودش اومد.
آرشام: سلام بر اهل خانه.
من: سلام بر سر خر خانه.
آرشام: بی ادب خانم یکم خجالت بکش ناسلامتی... آخ.
از آشپزخونه خارج شدم که با دیدن پای غرق در خون آرشام ماتم برد. نوید به سمتش دوید و گفت:
- کوری پسر؟
آرشام با صورت کج گفت:
- شیشه کف خونه چی‌کار می‌کنه؟
با قدم‌هایی لرزون به عقب رفتم. از همین الان این همه اتفاق با هم افتاده. نوتلایی که آرام گفت، شیشه‌ی شکسته، بعدی رو خدا می‌دونه. با صدای بلند نوید از فکر بیرون اومدم.
نوید: برو کمک‌های اولیه رو بیار.
به سمت آشپزخونه رفتم که سروش هم وارد آشپزخونه شد. به سمت کابینت کنار یخچال رفتم و درش رو باز کردم و جعبه رو بیرون آوردم و روی زمین گذاشتم که سروش جعبه رو برداشت و از آشپزخونه خارج شد. نفس عمیقی برای کنترل احساساتم کشیدم به سمت گاز رفتم و سیب‌ زمینی‌ها رو از داخل ماهیتابه بیرون آوردم. ظرف‌های مورد نیاز رو روی میز غذاخوری چیدم و از داخل یخچال وسایل سالاد رو بیرون آوردم و کنج نشستم شروع به درست کردن سالاد کردم. آشپزی ذهن مشغولم رو آروم می‌کنه. نامه رو جدی گرفتم. ترس رو بوسیدم و کنار گذاشتم و منطق رو جلوم گذاشتم. خب چرا من باید اذیت بشم؟ چه اتفاقی افتاده؟ کی می‌خواد من رو بکشه؟ با سوزشی که احساس کردم لبم رو گاز گرفتم. به سمت ظرفشویی رفتم و دستم رو زیر آب سرد گرفتم. آرام و گلی وارد آشپزخونه شدن.
گلی: کمک نمی‌خوای؟
من: نه عزیزم ممنون.
گلی و آرام به سمتم اومد که با دیدن انگشت زخم شده‌م هینی کشیدن و روی صندلی گذاشتنم. آرام چاقویی برداشت و ظرف سالاد رو از روی زمین برداشتم و روی اوپن گذاشت و خودش هم روی اوپن نشست. با تعجب به حرکاتش زل زدم. این دختر هنوز بزرگ نشده بود. گلی چسب زخمی به دستم زد، که لبخندی به این همه توجه زدم. به سمت آرام رفت و کنار اوپن چاقویی که من دستم بود رو برداشت و مشغول شد. نه من دلم نمی‌خواد دوست‌هام صدمه ببینن. دوست‌هایی که روز اول این‌قدر هوام رو داشتن. از روی صندلی بلند شدم و از آشپزخونه خارج شدم که آرشام رو شاد و شنگول دیدم.
من: وا! پای تو همین الان زخم نبود؟
آرشام: عجیبه! زخمه ولی درد نداره.
با شنیدن حرفش به صاحب نامه مشکوک شدم. هرچی هست زیر سر نویسنده‌ی اون نامه‌ست.
آرام: نیکا! سالاد آماده شده.
آرشام: چی؟ سالاد؟ ای جون!
به سمت اوپن دوید که گفتم:
- آرشام دستت به سالاد بخوره از ناهار خبری نیست.
با شنیدن کلمه‌ی ناهار چشم‌هاش برق زدن.
آرشام: پسرهای گلم ناهار آماده شده.
با تموم شدن حرفش سروش و نوید به سمت آشپزخونه دویدن. سهیل با لبخند خجولی گفت:
- گرسنه شدن نمی‌شه کاریشون کرد.
من: فک کنم از جنگل‌های آمازون فرار کردن.
خنده‌ای کرد و سری به طرفین تکون داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
به سمت آشپزخونه دویدم و گفتم:
- گرسنگان عزیز مرتب بنشینید تا غذا رو بیارم.
خواستم دیس رو از روی میز بردارم که آرشام با صدای بلندی گفت:
- نه!
من: چی نه؟
آرشام: قابلمه‌ها رو بیار دیس رو نبر.
من: باشه.
زیر قابلمه‌ای رو روی میز گذاشتم و قابلمه‌ها رو روی میز گذاشتم. کنار آرام وسط گلی و آرام نشستم. آرشام به سمت قابلمه حمله کرد. همه بشقاب‌هاشون رو پر از برنج کردن. آخر از همه نوبت من شد. نگاهی به قابلمه کردم که دیدم به اندازه‌ای هست که شکم کوچولوم رو سیر کنه. نفس عمیقی کشیدم و برای خودم برنج ریختم و شروع به خوردن کردم. زودتر از همه غذام تموم شد و دست به سی*ن*ه بهشون خیره شدم. آرشام به صندلی تکیه زد و گفت:
- به به! خیلی خوش‌مزه بود. ممنون آرام خانم.
من: بی‌شعور من درست کردم بعد تو میگی«ممنون آرام خانم».
ممنون آرام خانم رو با لحن دیگه‌ای گفتم که خندیدن.
آرشام: من پول دادم خوراکی خریدی تو هم بهم غذا دادی.
من: ببند دهنت رو که همین بشقاب رو توی سرت می‌شکنم.
آرشام: دستت درد نکنه آبجی خیلی خوب بود.
من: بخور تا چاق بشی.
همه خوردن و ما دختران نمونه سفره رو جمع کردیم و سانی ظرف‌ها رو شست و از آشپزخونه خارج شدیم. به سمت پله‌ها رفتیم.
من: کدوم اتاق رو انتخاب کردین؟
سانی: اون اتاق.
با دستش به اتاقی که کنار اتاق من بود اشاره کرد. اتاقی با دیزاین طوسی و سفید بود. آرام هم اتاق کنار سانی که دیزاین بنفش و گلی هم اتاقی با دیزاین صورتی یواش که کنار اتاق آرام بود رو انتخاب کرده بود.
من: خوبه.
به سمت اتاقم رفتم که هر سه تاشون پشت سرم اومدن.
من: کجا؟
آرام: خونه‌ی همسایمون.
من: همسایه می‌خواد بخوابه.
سانی: ساعت چهار بعدازظهر کی می‌خوابه؟
من: من.
آرام: به سلامت.
وارد اتاقم شدم و در رو برای محض اطمینان قفل کردم. الان به این خونه اطمینانی نیست. والله، خودم رو روی تخت پرت کردم و با فکری آشفته به خواب رفتم.
***
(آدرینا)
عیثم: خانم دوست‌های نیکا و نوید الان توی اون ویلا زندگی می‌کنن.
با فکری که به مغزم خطور کرد لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی‌خوبه! خیلی‌خیلی خوبه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
عیثم: خانم می‌خواین اذیتشون کنین؟
من: آره. یه متکون بفرست یکم اذیتشون کنه.
عیثم: چشم خانم.
من: بگو یکم زخمیشون هم بکنه.
عیثم: چشم.
با رفتن عیثم لبخندی زدم و به پشتی صندلی تکیه زدم. باید قبل از هفت روز اون دختر رو بکشم. اگه اون دختر کسی رو بکشه من نمی‌تونم بکشمش و این به ضرر منه. خیلی‌وقت بود نقشه‌ام رو کشیده بودم و با اتحاد عیثم و متکون کارم خیلی راحت‌تر بود. با کشتن اون دختر خیلی چیزها عوض میشه‌. اتفاقاتی که به سود من بودن، این اوضاع اصلاً به سود من نبود. نوید عاشق من بود و هست اما چندین ماه هست که احساساتی به این دختر داره. من همیشه مراقبش بودم. من باید قبل از اینکه این احساس تبدیل به عشق بشه بسوزونمش. نوید می‌تونست با ماشین به ساری بره ولی به خاطر حس وابستگی عجیبی که به نیکا داشت با هواپیما رفت و کل مسیر نگاهش قفل قیافه‌ی غرق در خوابش بود. من می‌تونستم با کشتن اون دختر به سرزمین خودم برگردم و نوید برای همیشه مال خودم بشه. لبخندی از آینده‌ی قشنگی که در پیش دارم زدم.
***
(نیکا)
با صدای در با ترس از خواب پریدم. نفس عمیقی کشیدم تا بلکه ضربان قلبم آروم‌تر بشه. از روی تخت بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم و در اتاق رو باز کردم که آرام صورتم رو توی دست‌هاش گرفت و گفت:
- نیکی دستم به شلوارت بیا کمک.
من: چی؟ سانی کجاست؟ چی‌‌شده؟
آرام داشتیم بازی می‌کردیم که سانی رفت بالای درخت و شاخه در حال شکستنه و الان در مرز افتادنه.
با جیغی که سانی زد به سمت در سالن دویدم و در رو باز کردم. روی شاخه‌ی درخت مجنون کنار استخر آویزون بود و نصف شاخه شکسته بود.به سمت درخت دویدم و گفتم:
- تو اون‌جا چه غلطی می‌کنی؟
سانی با جیغ گفت:
- جای غرغر کردن کمکم کن.
با تموم شدن حرفش شاخه کامل شکست و داخل استخر پرت شد. استخر عمیق و پر از آب بود. من و آرام روی زمین عرعر می‌خندیدیم. با دیدن دستش که بالای آب بود و تکون می‌خورد با ترس به سمت استخر رفتم و داخل استخر پریدم . بعد از سی ثانیه جسم بی‌هوش سانی رو از استخر بیرون آوردم و روی سرامیک‌های گوشه‌ی استخر گذاشتم و نبضش رو گرفتم که ضعیف بود. پسرها با خنده بهمون نزدیک شدن که با دیدن تن خیس من و سانی خیس و بی‌هوش مات بهمون خیره شدن. به سانی نزدیک‌تر شدم و دستم رو روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ش گذاشتم شروع به ماساژ دادن کردم‌. با قرار گرفتن یک جفت کتونی سفید سرم رو بالا بردم که نگاهم قفل نگاه نگران سروش شد. به کارم ادامه دادم و تنفس دهان به دهان رو هم انجام دادم و باز هم به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ش فشار وارد کردم. بعد از دو دقیقه نبض رو گرفتم که نرمال بود. فشار دادنم رو ادامه دادم که سانی سرفه‌ای کرد و مقداری آب از دهنش خارج شد. سروش که سرفه‌ی سانی رو دید روی سرامیک‌ها نشست و دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
- وای سکته کردم.
آرشام نزدیک اومد و گفت:
- می‌خوای من هم احیا انجام بدم؟
سروش: نه‌نه ممنون‌.
پ.ن: عیثم: نوعی جن که خبررسانه.
پ.ن: متکون: نوعی جن که به هرشکلی که بخواد در میاد به جز انبیا و اوصیا و اولیا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
آروم به صورت سانی ضربه زدم و صداش زدم که چشم‌هاش رو باز کرد.
من: خوبی الاغ؟
سانی: وای نیکی خواب دیدم یکی داشت من رو ماچ می‌کرد.
با تموم شدن حرفش همه از خنده پهن زمین شدیم.
من: هی عقده‌ای من داشتم تنفس دهان به دهان می‌دادم.
سانی: چی؟ اخی! دهنم یعنی دهنی تو شده؟
آستین خیسش رو روی لبش محکم کشید که خنده‌مون شدیدتر شد.
سانی: نمی‌بخشمت نیکی.
من: اگه کمکت نمی‌کردم می‌مردی بدبخت.
سانی: وای خدا!
آرنج دست‌هاش رو روی زانوهاش قرار داد و سرش رو توی دستاش گرفت و گفت:
- وای خدا! وای خدا! من این‌قدر بدبخت شدم که نیکی ازم ماچ گرفته.
من: ناراحتی من تنفس بهت دادم؟ میخواستی سروش تنفس بهت می‌داد؟
سروش با شنیدن حرفم به سرفه افتاد و سانی سرخ شد.
من: جمع کنین خودتون رو. خواستم ثواب کنم کباب شدم. جون به لب شدم حالا میگه چرا ازم ماچ گرفتی.
از روی زمین بلند شدم و به سمت خونه رفتم که در عرض یک ثانیه خودم رو معلق دیدم و... شالاپ داخل آب افتادم. شنا بلد بودم و نگران غرق شدن نبودم. خودم رو زیر آب نگه داشتم و بعد از یک دقیقه یک نفر رو داخل آب دیدم که با چاقو به سمتم می‌اومد. با صدای سانی نگاهم رو از دختری که با موهای پریشون و لباس سفید گرفتم.
سانی: نیکی؟ نیکی؟
آرام: نیکی بیا بالا.
گلی: هی نیکی کجایی بیا بالا عزیزم.
با دیدن نوید که داخل استخر پرید چشم‌هام گرد شد و حواسم پرید و نفس کشیدم که آب تا مغزم رفت. به سطح آب رفتم سرفه کردم.
سانی: سکته کردیم دختر.
نوید از آب بیرون اومد که تازه بالا تنه‌ی بدون پیراهنش رو دیدم. سرم رو پایین انداختم که سانی با شوخی گفت:
- کم‌کم داشتیم برای ماچ کردن تو به نفر رو پیدا می‌کردیم.
من: سانی از جلوی چشم‌هام دور بشو وگرنه امیدی برای زنده موندنت ندارم.
سانی: من شکر اضافه خوردم. به‌درود.
به سمت در سالن دوید. لبه‌ی استخر رو گرفتم و از استخر خارج شدم. لگنم درد و سوزش داشت. به سمت در سالن لنگ زنون رفتم که آرام به سمتم دوید و گفت:
- خوبی؟ چرا لنگ می‌زنی؟
من: نمی‌دونم. لگنم تا کنار مچ پای راستم می‌سوزه و درد می‌کنه.
آرام: بیا بریم ببینم چی شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
به کمک آرام به اتاقم رفتم.
من: ممنون عزیزم، حالا برو بیرون ببینم چه دردم شده.
آرام: نه. می‌مونم زخمت رو ببینم.
من: نری نگاهی به زخمم نمی‌کنم.
آرام: نکن. من می‌کنم.
به سمتم اومد و خواست شلوارم رو پایین بیاره که عقب رفتم و گفتم:
- زشته آرام.
آرام: آبجی خجالت نکش. من رو مثل آبجیت بدون.
من: نمی‌شه.
آرام: نیکا عزیزم لطفاً!
درد جایی برای مخالفت برام نذاشت. شلوارم رو پایین کشیدم که با دیدن زخم بزرگ روی پام ماتم برد.
آرام: هین، زخم شمشیر خوردی؟
من: آرام الان وقت شوخی نیست.
آرام: الان میرم جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو میارم.
از لگنم تا مچ پاهام خراش عمیقی بود. خیلی می‌سوخت. سرم رو توی بالشتم فرو بردم و جیغ کشیدم. درد غیر قابل تحملی رو داشتم تحمل می‌کردم. با باز شدن در اتاق سرم رو از داخل بالشت بیرون و آوردم و با چشم‌های اشکی به آرام زل زدم.
من: آجی درد می‌کنه. خیلی درد می‌کنه.
آرام: آرام به قربونت قشنگم، یکم تحمل کن زخمت رو ببندم.
اشک‌هام از هم سبقت می‌گرفتن و خودش رو روی به پایین می‌کشوندن. لبم رو محکم گاز می‌گرفتم که مزه‌ی شوری خون رو داخل دهنم احساس کردم. دردی که پام داشت رو به وضوح می‌شد با مرگ مقایسه کرد. با ریخته شدن بتادین روی زخمم جیغی کشیدم.
آرام: آروم باش عزیزم، آروم باش. نفس عمیق بکش.
در اتاق توسط سانی باز شد و پشت سرش گلی وارد اتاق شد که با دیدن وضعیتم به سرعتم در اتاق رو بست و گفت:
- خوبه آقا نوید. شما نگران نباشین.
با نگاه اشکی بهشون گفتم:
- برین بیرون.
سانی: حالت خوب نیست میگی بریم بیرون؟
گلی با نگرانی بهمون نزدیک شد و کنارم روی تخت نشست و گفت:
- یا فاطمه‌ی زهرا! این زخم چیه؟
من: نمی‌دونم... نمی‌دونم! ولم کنین درد دارم.
آرام باند رو روی ابتدای زخمم گذاشت و شروع به پیچوندنش کرد. سانی که هنوز با چشم‌های گرد که حاوی ترس و نگرانی بود بهم زل زده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین