جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده مرگ خاموش اثر Yalda,Sh

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شاهدخت با نام مرگ خاموش اثر Yalda,Sh ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,284 بازدید, 64 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع مرگ خاموش اثر Yalda,Sh
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
با خستگی نگاهم رو از استاد که یک نفس زر میزد گرفتم. زیر لب غر زدم:
- به مولا من جای اون دهنم کف کرد.
با خسته نباشیدی که از زبون استاد در اومد، از کلاس خارج شدیم.
آرام: آخیش، این هم از کلاس آخر. خب دیگه چی‌کارها کنیم؟
با شنیدن جمله‌ی آخرش سه نفری بهش زل زدیم.
من: منظور؟
ساناز: هی آرومی نگو که می‌خوای بریم بیرون؟
آرام: بله چرا که نه؟
من: چه غلط‌ها؟
آرام: تو رو خدا. من حوصله‌ی خواب‌گاه رو ندارم.
گلی و سانی: من هم.
من: امم! بریم خونه‌ی ما؟
سه‌ تایی با هم گفتن:
- چی؟
من: برای چی، چی؟
آرام: تو خونه داری؟
من: من نه، خونه‌ی خاله‌ی خودم ساکنم.
ساناز: ای جون!
گلی: برنامه‌ی امروزمون آماده شد، یوهو!
من: چی؟
سانی: میریم خونه‌ی خاله‌ی دوست‌مون.
من: ها؟
آرام: با ماشین من بریم.
گلی: جدی؟
آرام دستش رو داخل کوله‌ی سرمه‌ای رنگش کرد و سوئیچی بیرون آورد.
آرام: دادام.
سانی: آخ جونم.
من: پیش به سوی خوشی.
به سمت پارکینگ رفتیم. آرام سمت یه پارس سفید رفت. با دهن باز بهش خیره شدیم که در ماشین رو باز کرد.
من: خدایی این جیگر مال خودته؟
آرام: یس!
به سمت در کمک راننده حمله کردم و روی صندلی جا گرفتم و به ساناز و گلناز که مات ماشین بودن خیره شدم. بوق ماشین رو زدم که خودم بیشتر از اون سه تا پریدم. گلی و سانی سوار ماشین شدن.
سانی: وای چه جیگری!
گلی: راننده هم گیرمون اومد.
آرام خنده‌ای کرد و گفت:
- محکم بشینین
کمربندهامون رو بستیم که آرام آهنگ «نموندی از پویا پاسلار » رو پخش کرد. آهنگ قشنگ بندری که باهاش دست و پا شکسته همراهی می‌کردیم. هرجا هم بلد نبودیم میگفتیم «دیریدین دیرین»
نموندی رو حرف خو نموندی
بی مه اتکشت و آخری نهوندی
بی مه ادگفت اری و بر اگردی
چقدر مه نیشتم تو آخری نهندی
چه کاری ادکرد با دلم
رفتی و تا ادکه ولم
شکسته بودن ایی دلم
عزیزم عزیزم
فاصله کفتن بین ما
جدایی بودن سهم ما
دلتنگ توم مه به خدا
عزیزوم عزیزوم
مه موندم تک و تنها دلت خش
با هر که هستی و هرجایی راحت بش
تگفت دستام تبرد روی ابرن
ول ادکه بی مه بودم اسیر و داغون
چه کاری ادکه با دلم
رفتی و تا ادکه ولم
شکسته بودن ایی دلم
عزیزم عزیزم
فاصله کفتن بین ما
جدایی بودن سهم ما
دلتنگ توم مه بخدا
عزیزوم عزیزوم
با صدای بلند همراهش می‌خوندیم. پشت چراغ قرمز موندیم، شیشه‌ها رو پایین کشیدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
آرام: روز اول و این‌قدر خوشی؟ اصلاً محاله.
من: وای خدا!
سرم رو چرخوندم که نگاهم قفل دریای چشم‌هاش شد.
آرشام: واو! بر و بچ ببینین کی این‌جاست!
من: برادر آرشام مزه پرونی‌هات تموم نشد؟
آرشام لب‌هاش رو غنچه کرد و نوچی گفت و ادامه داد:
- دلم کورس می‌خواد.
من: خب به من چه؟
آرشام: چراغ سبز شروع میشه و تا فروشگاه «…» تموم میشه.
من: سر چی؟
آرشام: من مسیر رو گفتم پس تو بگو سر چی.
من: برای همه به انتخاب خودشون خرید کنیم.
آرشام با غرور گفت:
- پس حسابت رو خالی بدون.
من: آرامی جونم بپر پایین.
آرام آب دهنش رو قورت داد و پشت رفت و منم مثل آرام بدون خارج شدن از ماشین پشت فرمون نشستم و کمربندم رو بستم.
شمارش چراغ قرمز پانزده ثانیه رو نشون می‌داد.
من: دخی‌های عزیزم یه آهنگ خفن پلی کنید و محکم بشینین.
آرام اومد روی صندلی کمک راننده نشست و کمربندش رو بست.
آرام: گواهینامه داری؟
من: یس.
ساناز: سه، دو، یک... برو!
پام رو روی پدال گاز فشردم. یه آهنگ خارجی خفن بیس‌دار که نمی‌دونم از کی بود فضای ماشین رو پر کرد. خیلی خفن و حرفه‌ای لایی می‌کشیدم، نفس‌شون تند بود. ساناز هی جو می‌داد ولی گلی و آرام خشکشون زده بود. در فروشگاه مورد نظر پارک کردم و نگاهی به دخترها کردم.
آرام: وای مردم! خیلی کیف داشت.
ساناز: عالی بودی دختر!
و گلی همچنان در شُک بود که بعد از یک دقیقه، مثل بمب منفجر شد.
گلی: وای خدا عالی بود! خیلی خوب بود، خوب رنگش کردی.
از ماشین خارج شدیم، که بعد از سه دقیقه جنسیس مشکی آرشام جلوی ما پارک کرد. هر چهارتا در همزمان باز شد. دست‌هام رو زیر‌ سی*ن*ه‌م گره دادم و به سمتشون رفتم و گفتم:
- حالا چه‌طوره برادر آرشام؟ نمی‌خوای دوست‌هات رو معرفی کنی؟
پسری چشم عسلی جلو اومد دستش رو جلو آورد و گفت:
- سلام خانم نیکنام، من سروش راد هستم.
دست راستم رو کنار ابروم قرار دادم و گفتم:
- این‌جا ایران است، خوش‌وقتم.
پسری چشم سبز جلو اومد و با خنده گفت:
- سلام من هم سهیل امیری هستم.
من: خوش‌وقتم.
نوید جلو اومد و گفت:
- من هم که می‌شناسی؟
من: بله، خب من هم که نیکا نیکنامم و اون چند نفر هم دوست‌های جون‌جونیم هستن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
ساناز: من سانازم!
گلی: من هم گلنازم!
آرام: من هم آرامم!
پسرها: خوش‌بختیم.
به سمت فروشگاه رفتیم، که با دیدن قفسه‌ها چشم‌هام برق زد. لواشک، آلوچه، اناردونه، کاکائو، تََمر و کلی چیز میز دیگه برداشتم و روی میز گذاشتم. خواستم به سمت قفسه‌ها برگردم که چشم‌های وق زده‌ی بچه‌ها لحظه‌ای موجب پشیمونیم شد. راهم رو ادامه دادم و چندتا چیپس و پفک و از این موارد هم برداشتم و جلوی فروشنده گذاشتم. به سمت فریزر رفتم و چندتا بستنی شکلاتی و کیم و عروسکی و یه بستنی خانوادگی شکلاتی برداشتم و جلوی فروشنده که کُپ کرده بود گذاشتم.
فروشنده: تموم شد خانم؟
من: بله.
با شنیدن قیمت خوردنی‌هام پقی زیر خنده زدم.
نگاهی به آرشام که با عجز به خوراکی‌های خوشمزه‌م نگاه می‌کرد کردم.
من: داداش آرشام حساب نمی‌کنی؟
آرشام نگاهش رو از خوراکی‌ها گرفت و لبخند خیتی زد و به سمتم اومد و کارتش رو به فروشنده داد و خواست پلاستیک‌ها رو برداره که با جیغ گفتم:
- نه!
آرشام کپ کرده گفت:
- چی نه؟
من: دست نزن خودم میارم.
آرشام: می‌تونی؟
من: بله.
پلاستیک‌ها رو برداشتم و با نیش شل از فروشگاه خارج شدم. آرام خواست پلاستیک رو ازدستم بگیره که با پای راستم بهش زدم.
آرام: آخ! چته خرمگس؟ وحشی چرا جفتک می‌اندازی؟
من: دست نزن.
آرام: باشه.
نزدیک ماشین شدم، که با دیدن آدرینا که از داخل ماشین بهم خیره بود پلاستیک‌ها از دستم روی زمین سقوط کردن.
آرام: چی‌شده؟
ساناز: خوبی؟
نگاهم رو از آدرینا که با لبخند بهم خیره بود به سمت زمین که پذیرای خوراکی‌هام بود، سوق دادم. سریع روی زمین نشستم و پلاستیک‌ها رو برداشتم و با صدایی که از ترس با رگه‌های لرز مزین شده بود به آرام گفتم:
- د... در م... ماشین ر... رو ب... باز ک... کن.
آرام: چی‌شد؟
نذاشتم حرفش تموم بشه با صدای بلندتری گفتم:
- درِ ماشین رو باز کن.
آرام در ماشین رو باز کرد. روی صندلی جای گرفتم که با تقه‌ای که به شیشه‌ی ماشین خورد به آرشام چشم دوختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
شیشه رو پایین کشیدم، آرشام با شوخی گفت:
- هی دختر، تو که خوب حساب من رو شستی.
هیچی نگفتم. فقط نگاهش کردم.
آرشام: خوبی تو؟
و من هم‌چنان ساکت بودم. حرف‌هاش رو می‌شنیدم ولی صورتش رو مات می‌دیدم. کل حواسم به آدرینا بود که پشت آرشام به یک دختر چاقو میزد. انگار دخترک رو با هندونه اشتباه گرفته بود. با هر ضربه چاقوی آدرینا که به دختر میزد من دردم می‌اومد. با افتادن دخترک روی زمین، پسری به سمتش دوید و سرش رو در آغوش گرفت و زجه زد. با ضربه‌ی آرومی که به صورتم خورد نگاهم رو ازشون گرفتم.
ساناز: چته دختر؟ اون از صبح که لال شدی، این از الان که داری زار زار گریه می‌کنی.
من: ها؟ کی گریه می‌کنه؟
دستی به صورت خیسم که حتی خبری از زمان خیس شدنش نمی‌فهمیدم کشیدم.
نگاهم رو از سانی به پشتش که آرشام بهم خیره بود سوق دادم.
من: ممنون آقا آرشام. روز همگی بخیر. دخترها بریم.
آرام راننده و سانی و گلی پشت نشستن.
از داخل پلاستیک‌ها چندتا بستنی در آوردم و به دختر‌ها دادم.
من: آرام خیابون «…» برو.
آرام: چشم آبجی. نمی‌گی چی‌شده؟
من: بی‌اشک. هیچی نشده گلم.
به در خونه که رسیدیم، هر سه‌ تاشون با چشم‌های گرد به خونه خیره شدن.
من: بریم دیگه! چرا مثل مجسمه ثابت موندین؟
ساناز با لحن کشیده‌ای گفت:
- وای برگ‌هام، این خونه‌ست یا قصر؟
با خنده گفتم:
- یه کلبه‌ی حقیرانه.
گلی: ای جون؛ این کلبه باشه قصرشون چیه خدا می‌دونه.
خنده‌ای سر دادم و از ماشین خارج شدم و در حیاط رو باز کردم و با صدای بلند گفتم:
- آرومی جونم جیگرم رو بیار داخل.
آرام ماشین رو داخل آورد. به سمت ماشین رفتم، خواستم در ماشین رو باز کنم و خوراکی‌هام رو در بیارم، که در ماشین به پهلوم خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
من: آخ!
ساناز بیرون پرید و گفت:
- ببخشید نیکی، یکم کوچولو برای دیدن خونه عجله داشتم.
من: باشه عجول خانم.
پلاستیک‌ها رو برداشتم و به سمت خونه رفتم و با صدای بلند گفتم:
- هر وقت خسته شدین بیاین داخل.
در سالن رو باز کردم و مستقیم به سمت آشپزخونه رفتم. بعد از چیدن خوراکی‌ها راهی اتاقم شدم. در اتاق رو باز کردم، با دیدن دیوار که رد دست خونی کسی رنگش کرده بود، لحظه‌ای نفس کشیدن رو یادم رفت. با قدم‌های لرزون به سمت دیوار رفتم. دیوار رو لمس کردم که دستم به خون روی دیوار آلوده شد. دستم با لمس گرمای خون به لرز افتاد. با بالا اومدن خورده و نخورده‌هام به سمت سرویس دویدم و شروع به عق زدن کردم. دل و روده‌‌م رو توی حلقومم احساس می‌کردم. از سرویس خارج شدم که چشمم روی تخت قفل شد. دختری با لباس خون‌آلود و موهای پریشون روی تخت پشت به من نشسته بود. نزدیکش شدم و دستم رو روی شونه‌ش قرار دادم که نگاهش رو از زمین به سمتم سوق داد. با دیدن خودم، ولی با صورت رنگ پریده و لب‌های قرمز و دور چشم‌ مشکی کپ کردم.
من: ت... تو... من... ای... این.
به عقب رفتم که دختر از روی تختم بلند شد و دستش رو روی پهلوی راستش قرار داد و با صدای بی‌حالی گفت:
- میشه کمکم کنی؟ خیلی درد دارم.
من: تو چرا؟ چی‌شده؟
دختر: کمکم کن.
با تموم شدن حرفش روی زمین افتاد. با وحشت به سمتش دویدم و فاصله‌ی بینمون رو از بین بردم. تا کنارش نشستم خون از بند‌بند تن دخترک پاشید. جیغی کشیدم و همون‌طور که نشسته بودم به عقب رفتم. دخترک با سیلی از خون سرخ خودش محو شد. با چشم‌های گرد به جای خالی دخترک خیره شدم. بلند شدم و به سرعت از اتاق خارج شدم، راه حیاط رو پیش گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
از سنگ‌فرش‌ها گذشتم و نگاهم رو داخل باغ چرخوندم، که سانی و آرام رو کنار تاب دیدم. به سمتشون رفتم.
من: پس گلی؟
ساناز همون‌طور که آرام رو هل می‌داد گفت:
- رفت عکاسی.
من: باشه.
گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم‌.
گلی: الو؟
من: الو و کوفت. کجایی؟
گلی:کنار مجنون‌.
من: کدوم مجنون؟
گلی: همون که عاشق لیلی بود. آخه احمق من چه‌طور آدرس بدم؟
من: کنارش چیه؟
گلی: گل محمدی.
من: اوکی اومدم.
و زرت تماس رو قطع کردم. از دور بهش چشم دوختم. با ذوق داشت عکاسی می‌کرد. نگاهش رو از بوته‌های گل گرفت و با لبخند بهم زل زد و دستش رو برام تکون داد. قدم‌هام رو تندتر کردم تا زودتر بهش برسم.
گلی: خیلی قشنگه.
من: اوهوم.
گلی: خیلی میاین این‌جا؟
من: نوروز تا نوروز میایم.
گلی: خونه‌ی خودتونه؟
من: اوهوم خونه‌ی خاله جونمه.
گلی: واو! تنها این‌جایی؟
من: نه!
گلی: آها، ببخشید پرسیدم .
من: مشکلی نیست.
گلی: میشه ازم عکس بگیری؟
من:آره چرا که نه!
گوشیش رو به سمتم گرفت که ازش گرفتم. فیلتر رو روی صدفی تنظیم کردم و یه جایی ایستادم تا عکسش قشنگ در بیاد‌. عکاسی رو دوست داشتم برای همین آموزشات زیادی رو از برنامه‌ها دیده بودم. سه تا عکس گرفتم که برای چهارمین به خودم زاویه دادم که با دیدن تصویر روبه‌روم خشکم زد. آدرینا با لبخند به درخت تکیه زده بود و به دوربین نگاه می‌کرد.ژست قشنگی گرفته بود. سرم رو به طرفین تکون دادم و آخرین عکس رو هم گرفتم. گلی به سمتم دوید و گوشی رو ازم قاپید و با حیرت به گوشی چشم دوخت.
گلی: چه قشنگ! کلاس رفتی؟
من: نه.
گلی: این چرا کیفیتش خوب شده؟
من: فیلتر استفاده کردم.
گلی: گوشی من مگه فیلتر داره؟
من: آره.
بهش نشون دادم که گفت:
- خیلی هم زیبا! نمی‌فهمیدم. ممنون.
من: خواهش عزیزم کاری نکردم. خب حالا بریم پیش شنگول و منگول.
گلی خنده‌ی آرومی کرد و گفت:
- بریم.
به سمت تاب رفتیم، که سانی رو روی تاب دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
سانی: یوهو!
آرام: زهرِ سوسک! الاغ، بز! بیا پایین نوبت منه.
سانی: نوچ. یوهو!
گلی به سمتشون دوید و گفت:
- منم منم منم.
من: به‌کبدم، به‌کبدم، به‌کبدم.
گلی با شنیدن حرفم هول شد و با سنگ بزرگی سر پا خورد و تا مرز افتادن رفت که خودش رو با درخت گرفت‌.
گلی: خاک تو مخِ کج شکلت که گند زدی به شعر.
من: ابتکار، به این میگن ابتکار‌.
سانی: آفرین فرزندم.
گلی: خب حالا خفه بشین می‌خوام سوار تاب بشم.
آرام: چه غلط‌ها!
سانی: من اصلا‌ً پایین نمیام.
وسط جر و بحثشون با باز شدن در ویلا سکوت سنگینی بینمون برقرار شد. با دیدن ماشین آرشام چشم‌هام گرد شد.
آرام: این این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
سانی: در رو کی باز کرد؟
من که تازه به خودم اومده بودم گفتم:
- نوید هم‌خونه‌ی منه.
سانی: جدی
من: اوهوم.
آرام: وای!
سانی: خونه خالی و پنبه و آتیش... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- خاک به سرت الاغ.
با خارج شدن پسرها از داخل ماشین، حرفمون قطع شد. به سمتشون رفتم که اون سه‌ نفر هم مثل جوجه اردک همراهم بودن.
من: سلام خوش اومدین.
آرام و سانی و گلی با هم گفتن:
- سلام.
آرشام: سلام ممنون.
سهیل: سلام.
سروش: سلام.
نوید هم سری با لبخند سری تکون داد که آرشام گفت:
- خب بریم داخل.
با چشم‌های گرد گفت:
- هی سنگِ پا قزوین! ما میزبانیم یا شما؟
سروش و سهیل و آرشام یک صدا گفتن:
- ما؟
نوید: خانم نیکنام همون هم‌خونه هستن.
آرشام: خب پس من اومدم خونه‌ی داداش و آبجی خودم.
من : خیر، این خونه‌ی خاله‌ی من و عموی نویده.
آرشام: عموی نوید چه‌طور خاله‌ی تو میشه؟
سروش پس گردنی ملسی بهش تقدیم کرد و گفت:
- الاغ جانم عموی نوید با خاله‌ی خانم نیکنام مزدوج شدن.
من با چشم‌های گرد و لبی خندون گفتم:
- برادر سروش فکر می‌کردم مظلومی.
سروش خنده‌ای کرد که آرشام همون‌طور که گردنش رو می‌مالید گفت:
- یزید مظلوم‌تر از اینه. حالا این‌ها به کنار مزدوج چیه؟
نوید: آری... تو چه‌طور دانشگاه قبول شدی داداش؟
آرشام: به سختی.
سهیل: ازدواج کردن داداش. یکم برو مطالعه کن.
آرشام: بریم یه چیزی بخوریم من گرسنمه.
من: مگه اومدی رستوران؟
آرشام: این همه پول دادم که برم رستوران؟
من: مجبور نبودی با من شرط ببندی.
آرشام: نوید داداش بریم. من که کاری با این خانم ندارم.
من: برین به سلامت ولی اگه چیزی از خوراکی‌هام کم بشه کاری می‌کنم که از کرده‌ی خودتون پشیمون بشین.
نوید: چشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
بی‌توجه بهشون به سمت تاب رفتم و روش نشستم و خودم رو تکون دادم. آرام به سمتم اومد و روی زمین نشست.
آرام: جای قشنگیه.
من: اهوم.
آرام آهنگ (بازم دلم گرفت و گریه کردم از محسن یگانه) رو پخش کرد. به گل‌های پیچک روبه‌روم زل زدم. آهنگ قشنگی بود.
"دوباره نمی‌خوام چشای خیسمو کسی ببینه
یه عمره حال و روز من همینه
کسی به پای گریه‌هام نمی‌شینه
بازم دلم گرفت و گریه کردم
بازم به گریه‌هام می‌خندن
بازم صدای گریمو شنیدن
همه به گریه‌هام می‌خندن
دوباره یه گوشه می‌شینم و واسه دلم می‌خونم
هنوز تو حسرت یه هم‌زبونم
ولی نمیشه و اینو می‌دونم
دوباره نمی‌خوام چشای خیسمو کسی ببینه
یه عمره حال و روزه من همینه
کسی به پای گریه‌هام نمی‌شینه
بازم دوباره دلم گرفته
دوباره شعرام بوی غم گرفته
کسی نفهمید غمم چی بوده
دلیل یک عمر ماتمم چی بوده
بازم دوباره دلم گرفته
دوباره شعرام بوی غم گرفته
کسی نفهمید غمم چی بوده
دلیل یک عمر ماتمم چی بوده
بازم دلم گرفت و گریه کردم
بازم به گریه هام می‌خندن
بازم صدای گریمو شنیدن
همه به گریه هام می‌خندن
دوباره یه گوشه می‌شینم و واسه دلم می‌خونم
هنوز تو حسرت یه هم‌زبونم
ولی نمیشه و اینو می‌دونم
دوباره نمی‌خوام چشای خیسمو کسی ببینه
یه عمره حال و روز من همینه
کسی به پای گریه هام نمی‌شینه
بازم دوباره دلم گرفته
دوباره شعرام بوی غم گرفته
کسی نفهمید غمم چی بوده
دلیل یک عمر ماتمم چی بوده
بازم دوباره دلم گرفته
دوباره شعرام بوی غم گرفته
کسی نفهمید غمم چی بوده
دلیل یک عمر ماتمم چی بوده"
قطره‌ای اشک از چشم‌هام فرار کرد. از روی تاب بلند شدم که آرام به سمتم اومد و دستش رو روی شونه‌ام گذاشت.
آرام: خوبی آبجی؟
من: خوبم.
به سمت خونه رفتیم. در خونه رو که باز کردم که با دیدن صحنه‌ی روبه‌روم ماتم برد. زیر لب گفتم:
- یا امام پنجم!
همه یکی بالشت برداشته بودن و به هم می‌زدن. با قدم‌های آروم وارد خونه شدم که آرام به سمتشون دوید و گفت:
- من من من هم بازی.
نگاهم رو بینشون چرخوندم که با دیدن بالشتم جیغ بلندی کشیدم که همه با ترس بهم زل زدن.
من: هی خونه خراب بالشت من دستت چی‌کار می‌کنه؟
آرشام با نیش شل گفت:
- داره شنا می‌کنه.
به سمتش رفتم و دستم رو روی بالشتم گذاشتم که بالشت رو به طرف خودش کشید و محکم به سرم کوبید.
من: هی الاغ!
با ضربه‌ی دومی که به سرم خورد خونم به جوش اومد. پشتی رو از روی زمین برداشتم و محکم به سرش زدم که مثل گوجه روی زمین پرت شد.
من: هی میگم نزن تو می‌زنی؟
آرشام همون‌طور که بلند می‌شد گفت:
- می‌زنم چون دلم می‌خواد.
با تموم شدن حرفش بالشت رو به سرم کوبید. پشتی رو محکم‌تر بهش کوبیدم که اون هم ضربه‌ای بهم زد. چندین دفعه به هم ضربه زدیم که عصبانی شدم و پشتی رو به لای پاهاش کوبیدم. با حرکتی که زدم، همه از خنده پخش زمین شدن. آرشام با چهره‌ای سرخ شده روی زمین می‌لولید. به سمتش رفتم و دو زانو روی زمین نشستم و گفتم:
- دفعه‌ی بعد با من کل‌کل نکن، فهمیدی؟
آرشام: وحشی.
سروش با خنده گفت:
- نسلش رو منقرض کردی.
با شنیدن حرفش همه خندیدیم، حتی آرشام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
آرشام: خوش‌گذشت.
نوید: آره، حتی ضربه‌ی آخر.
آرشام: اسمش رو نیار که داغون شدم.
من: داغونی که مسیحت بکنه. من گفتم بالشتم رو بده نگفتم بزن.
آرشام: من چه می‌دونستم تو هاری؟
من: وقتی یه عملی می‌کنی باید توقع هر عکس‌العملی رو داشته باشی.
آرشام: باشه اصلاً من غلط کردم.
من: آفرین فرزندم.
به سمت اتاقم رفتم، در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم. تیکه کاغذی روی آینه بهم پوزخند زد، به سمت آینه رفتم و کاغذ رو کندم. با خط قشنگی روش نوشته بود:
"هفت روز!
جونت در خطره. فقط هفت روز وقت داری یک نفر رو بکشی وگرنه همه‌ی دوست‌هات و خودت می‌میرین. از امروز وقتت شروع میشه. ما نمی‌خوایم تو بمیری. برای این‌که در امان باشی یک خون انسان باید ریخته بشه. امیدوارم این نامه رو جدی بگیری. تا بعد"
چندین بار متن نامه رو خوندم. انگار منتظر این بودم که متن نامه عوض بشه و یا اشتباه باشه. نامه رو با دستی لرزون روی میز گذاشتم. منظورش چی بود؟ جون من چرا باید در خطر باشه؟
***
(آدرینا)
به عیثم که برای حرف زدن شک داشت زل زدم. کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
- عیثم حرفت رو می‌زنی یا نه؟
عیثم: راستش خانم زوبعه دست به کار شده.
من: چی؟
با جیغ بلندی که کشیدم هول شد.
عیثم: راستش خانم زوبعه برای نجات اون دختر دست به کار شده.
من: از کجا خبردار شده؟
عیثم: مره بهشون خبر داده.
کلافه دستی به موهای پریشونم کشیدم.
من: قبل از این‌که طلسم یا جادویی انجام بده باید اون دختر رو بکشیم.
عیثم: خانم مطمئنین؟ از کاری که می‌خواین انجام بدین پشیمون نمی‌شین؟
من: نه عیثم نه. می‌دونی که من به‌خاطر نوید همه کار می‌کنم.
عیثم: خانم کار با مرگ فرق داره، مرگ خیلی خطرناکه.
با صدای بلندی‌ گفتم:
- عیثم می‌خوای کمک کن، نمی‌خوای هم نکن. اجبارت نکردم.
عیثم: خانم کمک‌تون می‌کنم، ولی می‌دونین مرگ ممنوعه.
من: پس چرا اون مارد عوضی من رو به خاطر اون عشق کثیفی که نسبت بهم داشت من رو از دنیای خودم دزدید؟
عیثم: خانم دزدیدن با کشتن فرق داره.
به جیغ حرفش رو قطع کردم:
- چه فرقی می‌کنه ها؟ چه فرقی؟ اون مارد آشغال من رو دزدید ولی... .
هق‌هق‌هام حرف‌هام رو تیکه‌تیکه می‌کردن.
- ولی... نوید من... نوید من... فکر می‌کنه... من... .
انگشتم رو روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام گذاشتم و گفتم:
- من بی‌معرفتم... من ولش کردم... عیثم من برای زندگیم... مُردم.
عیثم: خانم آروم باشین.
من: چی آروم باشم؟ این همه سال آروم بودم. دیگه نمی‌تونم.
عیثم: چشم خانم چشم. هر چی شما بگین. می‌کُشیمش. ولی باید حساب شده پیش بریم.
من: حساب شده پیش می‌ریم.
از عیثم فاصله گرفتم. صدای تق‌تق پاشنه‌ی کفش‌های سفید رنگم رو خیلی دوست داشتم. به مرکز سالن که رسیدم چشم‌هام رو بستم و ویلا رو تصور کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
چشم‌هام رو باز کردم، که خودم رو کنار تاب دیدم. از حیاط بزرگشون گذشتم و خودم رو به در سالن رسوندم. هر طوری شده باید از نقشه‌ی زوبعه سر در بیارم. در سالن رو باز کردم. چندین دختر و پسر دیدم. نوید رو از بینشون پیدا کردم و بهش خیره شدم. هنوز هم عاشقانه دوستش داشتم. به خنده‌هاش خیره شدم. خنده‌هایی که من رو خلاص می‌کردن. نگاهم رو چرخوندم تا نیکا رو پیدا کنم که ندیدمش. ازشون فاصله گرفتم و به سمت اتاق نیکا رفتم و درش رو باز کردم که نگاهش رو سمت در اتاق چرخوند. در برای اون باز شده، ولی از چشم بقیه در اتاق باز نشده. وارد اتاق شدم. صدای تق‌تق کفش‌هام رو می‌شنید، ولی خودم رو نمی‌دید.
***
(نیکا)
با باز شدن در اتاق نگاهم رو از جلوم گرفتم و به در اتاق زل زدم اما کسی نبود. صدای‌ تق‌تق داخل گوش‌هام پیچید. صداش آشنا بود. صدای تق‌تق‌ها نزدیک‌تر شد. نگاهم رو چرخوندم که با دیدن آدرینا خودم رو جمع کردم.
من: بشین.
آدرینا: اومدم کمکت کنم.
من: اون نامه رو تو نوشتی؟
آدرینا: من نه ولی یکی دیگه. میشه نامه رو ببینم؟
من: آره حتماً.
از روی تخت بلند شدم و به سمت آینه رفتم. روی میز رو نگاه کردم اما نامه نبود. با تعجب به سمت آدرینا چرخیدم و گفتم:
- نیست.
آدرینا: چی؟ یعنی چی؟
من: نامه نیست. روی میز بود ولی الان نیست.
با دیدن چشم‌های آتشینش دلم هری ریخت. با عصبانیت به سمتم اومد. با صدای دو رگه‌ای گفت:
- کجا گذاشتیش؟
با دستی لرزون جای نامه رو نشونش دادم که دستش رو کنار دستم گذاشت و چشم‌هاش رو بست.
***
(آدرینا)
دستم رو کنار دستش گذاشتم که فهمیدم نامه روی کاغذ جادویی نوشته شده. اون‌قدری قدرت داشتم که بتونم جادوی کاغذ رو بشکنم. چشم‌هام رو بستم و سعی در شکستن جادو کردم که موفق شدم، نامه رو خوندم که عصبانیتم بیشتر شد. نفس‌هام
تند شد. دستم رو از روی نامه برداشتم. خوب بود. خیلی خوب بود. هفت روز خیلی خوبه. چشم‌هام رو باز کردم و نگاه سرخم رو به نیکا دوختم که قدمی برداشت. با صدایی آروم و که عصبانیت روی دو رگه شدنش اثر داشت گفتم:
- مواظب خودت باش. این نصیحت نیست تهدیده. با تجسم کردن قصرم از اون محیط خفقان‌آور خارج شدم.
***
(نیکا)
با رفتنش نفس عمیقی کشیدم. هفت روز وقت داشتم، ولی چه‌طور می‌تونم به خاطر جون خودم کسی رو بکشم؟ آخه چرا اومدم؟ چرا برای من باید هم‌چین اتفاقی رخ بده؟ از اتاق خارج شدم که آرام به سمتم اومد و دستم رو گرفت و به سمت جمع کشوند.
آرام: نیکی هم، یار ما.
من: چه بازی؟
سانی: پانتومیم.
من: بلد نیستم.
سانی: تو حدس بزن
من: باشه.
گلی برای اجرا رفت. فیلم بود و من هم که شاه فیلم بودم. بهش چشم دوختم و بعد از چند ثانیه گفتم:
- سریع و خشن.
گلی به سمتمون اومد و گفت:
- دمت گرم عزیزم.
سانی: تو که بلد نبودی؟
من: فیلم رو بلدم.
آرشام: خیلی هم عالی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین