شاهدخت
سطح
10
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Jun
- 12,749
- 38,034
- مدالها
- 25
نوید: بوی غذا میاد.
من: بیا غذا آمادهست.
نوید وارد آشپزخونه شد و گفت:
نوید: تکخوری؟
هیچی نگفتم و آروم و بیصدا غذام رو خوردم. نگاهی به نوید کردم؛ بشقاب اولش رو خورد و یه بشقاب دیگه برای خودش ریخت. بشقاب خالی رو شستم و خواستم از آشپزخونه خارج بشم، که با حرف نوید لحظهای ایستادم.
نوید: ممنون خیلی خوشمزه بود.
راهم رو طرف اتاقم کج کردم. وارد اتاقم شدم و به سمت چمدونم رفتم، چمدونم رو برداشتم. سمت کمد رفتم و لباسهام رو داخل کمد چیدم. چمدون رو کنار کمد گذاشتم. به سمت تخت رفتم و خودم رو روش پرت کردم، که قرار گرفتن سرم روی تخت همانا و به خواب رفتنم همانا.
***
(نوید)
بعد از رفتن نیکا، سفره رو جمع کردم و ظرفهام رو شستم. به سمت راهپله رفتم. پلهی اول رو که گذروندم، صدای نالهای به گوشم خورد. آروم از پلهرو پایین رفتم و نگاهم رو چرخوندم. گوشهام رو تیز کردم؛ صدای ناله از اتاق نیکا میاومد. آروم به طرف درِ اتاق نیکا رفتم. گوشم رو به در چسبوندم، سعی در شنیدن صدا کردم. وقتی مطمئن شدم که منبع صدا از اتاقشه، وارد اتاقش شدم. نیکای غرق در خواب رو دیدم، نازی، چه مظلوم! به دیوار تکیه دادم و بهش خیره شدم. صورت گردِ سفید، بینیِ کوچیک، لبهای قلوهای و چشمهای مشکی شیطونی که بستهست. محو موهای مشکی بلندش بودم، که با صدای نالهای که کرد به خودم اومدم. به سمتش رفتم که نالهی دیگهای سر داد. به بالای سرش که رسیدم. متوجه قطرات عرقی که روی پیشونیش جاری بودن، شدم. دستم رو روی شونهاش گذاشتم و تکونش دادم.
من: نیکا... نیکا!
نیکا، با کشیدن نفس عمیقی از خواب پرید. با ترس به اطراف نگاه میکرد. دستهام رو بالا بردم و گفتم:
من: ببخشید، بیاجازه وارد اتاقت شدم. چون ناله میکردی نگرانت شدم.
بعد از تموم شدن حرفم، به سرعت از اتاق خارج شدم. بوی عطر ملایمش مشامم رو به بازی گرفته بود. به سرعت از پلهها بالا رفتم و خودم رو داخل اتاق پرت کردم، به حموم پناه بردم. لباسهام رو بیرون آوردم و خودم رو زیر دوش آب گرم قرار دادم. کل لحظاتی رو که داخل حموم سپری کردم، چشمهای مشکی ترسیدهی نیکا، جلوی چشمهام رژه میرفتن.
من: بیا غذا آمادهست.
نوید وارد آشپزخونه شد و گفت:
نوید: تکخوری؟
هیچی نگفتم و آروم و بیصدا غذام رو خوردم. نگاهی به نوید کردم؛ بشقاب اولش رو خورد و یه بشقاب دیگه برای خودش ریخت. بشقاب خالی رو شستم و خواستم از آشپزخونه خارج بشم، که با حرف نوید لحظهای ایستادم.
نوید: ممنون خیلی خوشمزه بود.
راهم رو طرف اتاقم کج کردم. وارد اتاقم شدم و به سمت چمدونم رفتم، چمدونم رو برداشتم. سمت کمد رفتم و لباسهام رو داخل کمد چیدم. چمدون رو کنار کمد گذاشتم. به سمت تخت رفتم و خودم رو روش پرت کردم، که قرار گرفتن سرم روی تخت همانا و به خواب رفتنم همانا.
***
(نوید)
بعد از رفتن نیکا، سفره رو جمع کردم و ظرفهام رو شستم. به سمت راهپله رفتم. پلهی اول رو که گذروندم، صدای نالهای به گوشم خورد. آروم از پلهرو پایین رفتم و نگاهم رو چرخوندم. گوشهام رو تیز کردم؛ صدای ناله از اتاق نیکا میاومد. آروم به طرف درِ اتاق نیکا رفتم. گوشم رو به در چسبوندم، سعی در شنیدن صدا کردم. وقتی مطمئن شدم که منبع صدا از اتاقشه، وارد اتاقش شدم. نیکای غرق در خواب رو دیدم، نازی، چه مظلوم! به دیوار تکیه دادم و بهش خیره شدم. صورت گردِ سفید، بینیِ کوچیک، لبهای قلوهای و چشمهای مشکی شیطونی که بستهست. محو موهای مشکی بلندش بودم، که با صدای نالهای که کرد به خودم اومدم. به سمتش رفتم که نالهی دیگهای سر داد. به بالای سرش که رسیدم. متوجه قطرات عرقی که روی پیشونیش جاری بودن، شدم. دستم رو روی شونهاش گذاشتم و تکونش دادم.
من: نیکا... نیکا!
نیکا، با کشیدن نفس عمیقی از خواب پرید. با ترس به اطراف نگاه میکرد. دستهام رو بالا بردم و گفتم:
من: ببخشید، بیاجازه وارد اتاقت شدم. چون ناله میکردی نگرانت شدم.
بعد از تموم شدن حرفم، به سرعت از اتاق خارج شدم. بوی عطر ملایمش مشامم رو به بازی گرفته بود. به سرعت از پلهها بالا رفتم و خودم رو داخل اتاق پرت کردم، به حموم پناه بردم. لباسهام رو بیرون آوردم و خودم رو زیر دوش آب گرم قرار دادم. کل لحظاتی رو که داخل حموم سپری کردم، چشمهای مشکی ترسیدهی نیکا، جلوی چشمهام رژه میرفتن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: