جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده مرگ خاموش اثر Yalda,Sh

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شاهدخت با نام مرگ خاموش اثر Yalda,Sh ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,284 بازدید, 64 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع مرگ خاموش اثر Yalda,Sh
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
نوید: بوی غذا میاد.
من: بیا غذا آماده‌‌ست.
نوید وارد آشپزخونه شد و گفت:
نوید: تک‌خوری؟
هیچی نگفتم و آروم و بی‌صدا غذام رو خوردم. نگاهی به نوید کردم؛ بشقاب اولش رو خورد و یه بشقاب دیگه برای خودش ریخت. بشقاب خالی رو شستم و خواستم از آشپزخونه خارج بشم، که با حرف نوید لحظه‌ای ایستادم.
نوید: ممنون خیلی خوش‌مزه بود.
راهم رو طرف اتاقم کج کردم. وارد اتاقم شدم و به سمت چمدونم رفتم، چمدونم رو برداشتم. سمت کمد رفتم و لباس‌هام رو داخل کمد چیدم. چمدون رو کنار کمد گذاشتم. به سمت تخت رفتم و خودم رو روش پرت کردم، که قرار گرفتن سرم روی تخت همانا و به خواب رفتنم همانا.
***
(نوید)
بعد از رفتن نیکا، سفره رو جمع کردم و ظرف‌هام رو شستم. به سمت راه‌پله رفتم. پله‌ی اول رو که گذروندم، صدای ناله‌ای به گوشم خورد. آروم از پله‌رو پایین رفتم و نگاهم رو چرخوندم. گوش‌هام رو تیز کردم؛ صدای‌ ناله از اتاق نیکا می‌اومد. آروم به طرف درِ اتاق نیکا رفتم. گوشم رو به در چسبوندم، سعی در شنیدن صدا کردم. وقتی مطمئن شدم که منبع صدا از اتاقشه، وارد اتاقش شدم. نیکای غرق در خواب رو دیدم، نازی، چه مظلوم! به دیوار تکیه دادم و بهش خیره شدم. صورت گردِ سفید، بینیِ کوچیک، لب‌های قلوه‌ای و چشم‌های مشکی شیطونی که بسته‌ست. محو موهای مشکی بلندش بودم، که با صدای ناله‌ای که کرد به خودم اومدم. به سمتش رفتم که ناله‌ی دیگه‌ای سر داد. به بالای سرش که رسیدم. متوجه قطرات عرقی که روی پیشونیش جاری بودن، شدم. دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و تکونش دادم.
من: نیکا... نیکا!
نیکا، با کشیدن نفس عمیقی از خواب پرید. با ترس به اطراف نگاه می‌کرد. دست‌هام رو بالا بردم و گفتم:
من: ببخشید، بی‌اجازه وارد اتاقت شدم. چون ناله می‌کردی نگرانت شدم.
بعد از تموم شدن حرفم، به سرعت از اتاق خارج شدم. بوی عطر ملایمش مشامم رو به بازی گرفته بود. به سرعت از پله‌ها بالا رفتم و خودم رو داخل اتاق پرت کردم، به حموم پناه بردم. لباس‌هام رو بیرون آوردم و خودم رو زیر دوش آب گرم قرار دادم. کل لحظاتی رو که داخل حموم سپری کردم، چشم‌های مشکی ترسیده‌ی نیکا، جلوی چشم‌هام رژه می‌رفتن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
با بدنِ خیس، از حموم خارج شدم و به سمت کمد رفتم. حوله‌ام رو برداشتم و خودم رو خشک کردم. یه تی‌شرت مشکی و یه شلوار راحتی مشکی برداشتم و پوشیدم. از اتاق خارج شدم، از پله‌ها به آرومی پایین رفتم، که نیکا رو روبه‌روی در اتاقش دیدم که به جایی خیره بود و رنگش پریده بود. رد نگاهش رو دنبال کردم، که به مبل جلوی تلویزیون رسیدم. به سمت نیکا رفتم و صداش زدم؛ امّا متوجه نشد. دستم رو جلوش بردم و به چپ و راست حرکت دادم. که با ترس بهم خیره شد.
***
(نیکا)
با دستی که جلوی صورتم به حرکت در اومد نگاهم رو از دختره گرفتم. فکر می‌کردم فقط داخل هتل من رو اذیت می‌کنه، امّا هنوز هم دست از سرم بر نمی‌داره. با صدای نوید از فکر بیرون اومدم.
نوید: خوبی؟
من: ها؟ آره.
نوید: فکر نکنم!
از کنارش رد شدم و به سمت آشپزخونه رفتم، از داخل یخچال دو تا نارنگی برداشتم و روی میز غذاخوری نشستم و پوستشون رو گرفتم. با فکری آشفته خوردم. پوست‌ها رو از روی میز جمع کردم و داخل سطل‌ آشغال ریختم و راهم رو طرف اتاقم کج کردم. از پشت درِ اتاق، متوجه صدای پچ‌پچ از داخل اتاق شدم. با باز کردن در اتاق صدای پچ‌پچ‌ خوابید. حرف‌هاشون روی مخم رژه می‌رفتن.
«- اون یه انسانه.
- من هم یه انسان بودم.
- الان نیستی!
- اون رو هم از انسانیت اخراج می‌کنم.
- تو این اجازه رو نداری!
- دارم!»
با حالت گیج، روی تخت رفتم و به نقطه‌ی کوری زل زدم. منظورشون از انسان نبودن چی بود؟ چه‌طور قبلاً انسان بودن ولی الان نیستن؟
صدایی کنار گوش راستم گفت:
صدا: به زودی می‌فهمی.
لحظه‌ای به خودم لرزیدم. گوشیم رو از روی پا تختی برداشتم، نگاهی به ساعت گوشی که چهار و نیم رو نشون می‌داد انداختم. قفل گوشیم رو باز کردم و وارد بازی «ساز گیتار» شدم و آهنگ جان مریم رو نواختم. بعد از تموم شدن آهنگم نگاهم رو از صفحه‌ی گوشی گرفتم. نگاهم به کنار در افتاد که دخترک با لبخند بهم زل زده بود. بدون ترس بهش لبخندی زدم و گفتم:
من: میشه اسمت رو بدونم؟
دخترک: آدرینا.
بعد از گفتن اسمش از جلوی دیدم محو شد. چندین بار اسمش رو آروم تکرار کردم و از اتاق خارج شدم، به سمت آشپزخونه رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
از داخل کابینت، پفک رو برداشتم و به سمت تلویزیون رفتم و روشنش کردم. بعد از پیدا کردن یه فیلم وحشتناک که خوراکم بود، پفک رو باز کردم و خوردنم رو شروع کردم. با حالت پوکر به کلبه‌ی خرابه‌ی داخل فیلم زل زدم. ناسلامتی فیلم ترسناک بود، ولی اصلاً ترسی به انسان انتقال نمی‌داد. پفکم تموم شد و لحظات ترسناک فیلم نرسید. انگشت‌هام رو داخل دهنم کردم و پودر پفک‌ها رو لیس زدم. انگشت کوچیکم رو که تو دهنم کردم صدای نوید اومد.
نوید: نوش جان.
من: ممنون!
از روی مبل بلند شدم که گفت:
نوید: فیلم ترسناک دوست داری؟
من: آره.
نوید: باشه، الان میارم ببینیم.
من: باشه.
به سمت آشپزخونه رفتم و جلد پفک رو داخل سطل انداختم. از داخل کابینت ظرف ذرت رو برداشتم و داخل قابلمه‌ی بزرگی روغن ریختم و ذرت‌ها رو هم ریختم. بعد از چند دقیقه با دو ظرف ذرت و دو بسته چیپس به سمت مبل جلوی تلویزیون رفتم. یکی از ظرف‌ها رو روی میز عسلی جلوی‌ میز گذاشتم. به صفحه‌ی تلویزیون خیره شدم. بعد از ده دقیقه نوید با چهار تا بسته تخمه از پله‌ها پایین اومد. به سمت تلویزیون رفت و فلش مشکی رو به تلویزیون وصل کرد.
من: چه نوع فیلمیه؟
نوید: هندی، ترسناک و طنز.
من: پس زود باش.
نوید: نمی‌ترسی؟
من: نه.
نوید: تو مطمئنی دختری؟
من: منظور؟
نوید: چون من هر چی دختر دیدم همه از فیلم ترسناک ترس داشته.
من: مشکلِ دوست دخترهاته، نه من.
نوید خنده‌ای کرد و سری برام تکون داد و روی گوشه‌ی دیگه‌ی مبل چهار نفره نشست. فیلم رو پخش کرد. با آرامش به مبل تکیه دادم و به تلویزیون زل زدم. وسط‌‌های فیلم که رسید، یه مشت ذرت داخل دهنم ریختم با دیدن لحظه‌ی طنزی از فیلم ذرت داخل حلقم پرید و به سرفه افتادم. میون سرفه‌هام می‌خندیدم. خیلی اوضاع خیتی بود. نوید با تعجب بهم خیره شده بود، با سرعت به سمت آشپزخونه رفت و بعد از چند دقیقه با یه لیوان آب رو‌به‌روم نشست و گفت:
نوید: بگیر بخور که جوونِ مرگ شدی.
لیوان رو از دستش گرفتم و یک نفس نوشیدم.
من: آخیش. خدا خیرت بده، خیر دنیا و آخرت نصیبت بشه.
نوید: ممنون مادرجان.
با حالت گنگ گفتم:
- چی؟
نوید با خنده گفت:
- مثل پیرزن‌ها دعا می‌کنی.
من: پیرزن اسمتِ نکبتِ الاغ!
نوید: کاش بهت آب نمی‌دادم تا بمیری.
من: زنت بمیره بزغاله!
نوید لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- دور از جونش!
چشم ریز کردم، دوباره نگاهم رو به تلویزیون دوختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
بعد از چند دقیقه، صدای شکستنن تخمه گوشم رو به بازی گرفت. نگاهی به نوید کردم و گفتم:
- سهم من هم بده.
نوید: تو سهمی نداری.
من: دوباره تکرار می‌کنم، سهم من هم بده.
نوید: نه!
من: به‌درک.
به سمت آشپزخونه رفتم و از داخل یخچال دوغ رو برداشتم. به سمت نوید رفتم و دوغ رو داخل تخمه‌هاش ریختم.
نوید با چشم‌های گنده بهم خیره شد.
نوید: تو چی‌کار کردی؟
لبخند ژکوندی به شاهکارم زدم، به سمت تلویزیون رفتم و فلش رو ازش جدا کردم و داخل جیب شلوار راحتی مشکی رنگم چپوندم. به سمت آشپزخونه رفتم و از داخل یخچال نوتلا رو برداشتم، از داخل کابینت هم قاشق برداشتم و به سمت اتاقم رفتم. در اتاقم رو قفل کردم و به سمت لپ‌‌تاپم که روی میز بود رفتم. فلش رو بهش وصل کردم و روی صندلی نشستم. نوتلا و قاشق رو روی میز گذاشتم و لپ‌تاپ رو روشن کردم. وای، این‌ها رو نگاه! فلشش پر از فیلم‌های اکشن و عاشقانه و ترسناک و خیلی فیلم‌های دیگه بود. عکس نوید و یه دختر رو دیدم. بزرگ‌ترش کردم که با دیدن آدرینا چشم‌هام از حدقه بیرون افتاد. آدرینا دختری با صورت گرد سفید، لب‌های نیمه قلوه‌ای، بینی متناسب با صورت بانمکش و چشم‌های سبز با رگه‌های آبی بود. موهای شکلاتی رنگش تا زیر کمرش بلند بود. خیلی دختر نازی بود. اما آدرینا و نوید چه ربطی به هم دارن؟ نکنه... . اصلاً من رو سننه؟ به من چه؟ بعد از کپی کردن فیلم‌ها از اتاق خارج شدم و فلش رو روی نوید که به صفحه‌ی خاموش تلویزیون خیره بود، پرت کردم و به سمت اتاقم برگشتم که صداش متوقفم کرد.
نوید: بدون اجازه فلشم رو برداشتی هیچ، لااقل یه تشکر بکن.
من: تشکر.
در اتاق رو محکم کوبیدم و به سمت لپ‌تاپ رفتم و ادامه‌ی فیلمی رو که با نوید می‌دیدم رو پخش کردم. درِ نوتلا رو باز کردم و قاشقم رو داخلش فرو بردم و مقداری ازش رو به دهنم فرستادم. اوم، عالیه! بعد از تموم شدن فیلم. نگاهی به ساعت انداختم. عقربه‌هاش انگار با هم مسابقه می‌دادن. ساعت ده شب رو نشون می‌داد ولی من خوابم نمی‌اومد. وارد بازی حکم شدم و مشغول بازی کردن شدم. با قرار گرفتن دستی روی شونه‌ام سرم رو به سمت راست متمایل کردم. با دیدن آدرینا لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- حکم دوست داری؟
آدرینا فشاری به شونه‌ام داد و گفت:
- چرا باهام خوبی؟ من که بهت این‌قدر بدی کردم، ولی تو هنوز هم مهربونی؟ اصلاً چرا نمی‌ترسی؟
من: مامانم بهم یاد داده با همه خوب باشم، حتی با دشمنم. یه سوال ازت بپرسم؟
آدرینا: مامانت خوب نگفته، بپرس.
من: تو با نوید چه صنمی داری؟
آدرینا لبخند تلخی زد و گفت:
- دوستشم، منظورم اینه‌که بودم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- از نوید دور باش، این یه نصیحت نیست، این یه هشداره.
و از جلوی چشم‌هام محو شد. از بازی خارج شدم و آهنگ «تنها‌تنها از علیها» رو پخش کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
«ان‌قدره راه میرم بگیره درد پام شاید یادم بره تو رو می‌خوام
شاید حالیش بشه دلِ تنگم بعد از این تنهام
خیسِ‌خیسن دو تا چشم‌هام تو دلم می‌مونه حرف‌هام
می‌دونم بد زمین خوردم، ولی پا میشم از جام
تنهاتنها می‌زنم تک‌ و‌ تنها تن به خیابون
تنهاتنها دارم دل می‌کنم از خاطره‌هامون
تنهاتنها دارم دیوونه میشم جای دو تامون
تنهاتنها می‌زنم تک‌ و‌ تنها تن به خیابون
تنهاتنها دارم دل می‌کنم از خاطره‌هامون
تنهاتنها دارم دیوونه میشم جای دو تامون»
کل شعر رو از حفظ، کامل و با لحن غمگین خوندم. بعد از تموم شدن شعر، لپ‌تاپ رو خاموش کردم و خودم رو روی تخت ولو کردم. خسته بودم، ولی خوابم نمی‌برد. گوشی رو برداشتم و وارد بازی «ساز گیتار» شدم و آهنگ « گل ارکیده» رو چندین بار نواختم. سرم رو بالا آوردم که چشم‌هام، روی دو عدد تیله‌ی سبز آبی قفل شد. لبخندی زدم و گفتم:
- می‌دونستی چشم‌های قشنگی داری؟
آدرینا: یه روز به دست صاحب همین چشم‌ها می‌میری.
و باز هم از جلوی چشم‌هام محو شد. نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو روی ساعت شش صبح تنظیم کردم. خودم رو زیر پتوی نرمم مچاله کردم. بعد از چندین دقیقه این پهلو و اون پهلو شدن، به خواب رفتم.
***
(نوید)
بعد از تشکر خشک و خالی نیکا، با فلش به سمت اتاقم رفتم و بعد از وصل کردن فلش به لپ‌‌تاپم، به پوشه‌ی عکس‌های خودم و آدرینا رفتم. اولین عکس‌مون رو بزرگ کردم و روی صورتش زوم کردم و زیر لب زمزمه کردم:
- دلم برات تنگ شده بی‌معرفت.
قطره اشک سمجی از حصار چشم‌هام فرار کرد. آدرینا عشق چندین ساله‌ای که هم رو عاشقانه می‌پرستیدیم، بعد از چند سال من رو با عشق جان‌سوزش رها کرد. یکی از فیلم‌هامون رو پخش کردم. دست آغشته به خونش رو در حصار دست‌هام زندانی کردم.
آدرینا: نوید می‌سوزه.
من: نوید به فدات عزیزم.
چاقوی جلوش رو برداشتم و دست خودم رو هم بریدم، که جیغش گوش‌هام رو به بازی گرفت:
- نوید، چی‌کار می‌کنی؟
لبخندی به شاهکارم زدم و دست زخم شده‌اش رو گرفتم و خونش رو روی قسمتی از زخمم ریختم، خون خودم رو هم روی زخمش ریختم که بوسه‌ای روی گونه‌ام کاشت و گفت:
آدرینا: تا قیامت دوستت دارم.
من: تا قیامت دوستت دارم.
بعد از تموم شدن فیلم، دستم رو روی صورتم کشیدم که فهمیدم بغضم تحملش تموم شده و اشک‌هام راه آزادی‌ خودشون رو پیدا کردن. زیر لب گفتم:
- قیامت نشد اما تو رفتی، ولی بدون من مردونه پای قولم می‌مونم و تا قیامت عاشقتم.
لپ‌تاپ رو خاموش کردم و به سمت تخت رفتم. خودم رو روی تخت، رها کردم. چشم‌هام رو بستم و خودم رو به دنیای خواب سپردم.
***
(آدرینا)
با بغض به نوید که اشک‌هاش صورتش رو خیس کرده بودن، زل زدم. با شنیدن حرفی که زد لبخند تلخی زدم و زیر لب گفتم:
- نویدم، درسته قیامت نیومد، ولی سرنوشت تلخم، ما رو از هم جدا کرد. این رو بدون که تا ابد جای عشقت توی خونه‌ی قلبم امنه. امّا... ‌.
حرفم رو خوردم و اشک‌هام رو پاک کردم و به قلمروی خودمون رفتم.
***
(نیکا)
با دیدن نوید که روی زمین زانو زده بود و گریه می‌کرد، خودم رو سراسیمه بهش رسوندم. نوید سر دخترکی رو در آغوش گرفته بود و زجه میزد و می‌گفت:
- دوستت دارم، به مولا عاشقتم. چرا همچین کردی عوضی؟
دستم رو روی شونه‌ی نوید گذاشتم اما متوجه نشد.
سرش رو به طرف آسمون گرفت و بلند خدا رو صدا زد. جلوش رفتم و نگاهی به دخترک غرق در خون کردم. با دیدن صورت خون‌آلود خودم، با زانو روی زمین افتادم.
دستم رو روی پای دخترک غرق در خون گذاشتم اما دستم از بدنش رد شد. با ناباوری نگاهی به خودم انداختم.
من: نوید... نوید! من رو ببین. نوید!
دستم رو جلوی صورتش به طرفین حرکت دادم اما ندید. با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم، بدنم خیسِ عرق بود. آلارم گوشی رو خاموش کردم و به سمت سرویس رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
بعد از انجام عملیات مورد نظر، از سرویس خارج شدم و اکسیژن رو بلعیدم. به سمت کمد رفتم و در کمد رو باز کردم؛ مانتوی کرم رنگم رو به همراه شلوار شکلاتی و مقنعه‌‌ی هم‌رنگ مانتوم و یه بلوز آستین‌کوتاه سفید برای زیر مانتو، حوله‌ی سفید رنگم رو برداشتم و به حموم پناه بردم. لباس‌هام رو که بیرون آوردم، متوجه کبودی بزرگ روی پهلوم شدم. دستم رو به پهلوم زدم که از درد جیغ خفیفی کشیدم و دستم رو جدا کردم. روی ساق پاهام هم کبودی‌‌های ریز و درشتی بهم چشمک می‌زدن. به سمت آیینه‌ی در حموم رفتم، که خراش بزرگ روی گلوم پوزخند تلخی بهم زد. دستم رو به سمت زخم بردم و لمسش کردم که گرمای خون رو احساس کردم. دستم رو جلوی چشمم گرفتم و به دست‌ خون‌ آلودم زل زدم. به سمت دوش رفتم و بعد از دوش گرفتن لباس‌هام رو پوشیدم و از حموم خارج شدم. به سمت آینه‌ی اتاق رفتم و موهام رو با سشوار خشک کردم و دم اسبی بالای سرم بستم. مقنعه‌م رو پوشیدم و تا حد امکان جلو کشیدم. مذهبی نبودم، ولی باحجاب بودم. کیف شکلاتی رنگم رو به همراه چادرم و کفش‌های پاشنه سه سانتیم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. صبحونه دوست نداشتم. برای همین چادرم رو پوشیدم و نقابم رو هم زدم. نوید با دهن پر گفت:
- صبح بخیر. نمی‌خوای صبحونه بخوری!
من: تو هم، اول اون لقمه رو بخور بعد حرف بزن! خیر نمی‌خوام.
نوید لقمه رو پایین کرد و آخیش کشداری کشید و گفت:
- باشه. صبر کن باهم بریم.
من: ممنون جناب خودم میرم.
نوید کیف مشکی رنگش رو برداشت و گفت:
- مسیرمون یکیه پس نه نیار.
کیفم رو از روی زمین برداشتم و از در سالن خارج شدم. هوای آزاد رو تنفس کردم.
از سنگ فرش‌ها عبور کردم و کنار در آهنی منتظر نوید موندم. بعد از دو دقیقه نوید بهم رسید. نگاهی به تیپش کردم. پیراهن شکلاتی و شلوار جین کرم و کفش اسپرت مشکی پوشیده بود.
نوید: خوشگل ندیدی؟
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
- خوشگل دیدم، ولی خوشگل خودشیفته نه!
نوید خنده‌ای کرد و گفت:
- من یکی زور زبون تو رو نمی‌کنم. قبل از این‌که منو بخوری بهتره بریم.
من: زرشک! این‌قدر بدمزه هستی که نخوام بخورمت اخوی.
در حیاط رو باز کرد. خواست خارج بشه که گفتم:
من: نه!
نوید: چی نه؟
در رو بیشتر باز کردم و از در خارج شدم و گفتم:
- خانم‌ها مقدم ترن.
نوید: ای خدا این رو شفا نده، بزار برای سرگرمی.
چشمی نازک کردم و گفتم:
- ماشینت کو؟
نوید: زرشک! من ماشین ندارم دوشیزه. باید با آژانس بریم.
با ناباوری بهش زل زدم. بعد از چند ثانیه که حرفش رو تحلیل کردم با جیغ گفتم:
- پس تو چی زر می‌زدی؟ خودت گفتی با هم بریم بعد میگی ماشین ندارم؟ پس با چی می‌ریم با خر دو پای عمه‌ی من یا تو؟ یا نه من سوار تو شم تو بری؟
نوید با خنده گفت:
- پیشنهاد آخرت عالی بود دلبندم. خب با آژانس میریم.
من: هوف! آخه عقل کل با آژانس همراه می‌خوام چی‌کار؟
نوید: خوب هزینه کمتر میشه آی‌کیو.
من: باشه، پس به حساب تو.
نوید: جهنم و ضرر باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
یه اسنپ گرفتیم و راهی دانشگاه شدیم. بعد از ده دقیقه به دانشگاه رسیدیم. از ماشین خارج شدم و وارد دانشگاه شدم. بعد از چند دقیقه جستجو، به کلاس رسیدم. وارد کلاس شدم و گوشه‌ترین نقطه‌ی کلاس رو انتخاب کردم. چند دقیقه بعد، با صدای دختری سرم رو بالا آوردم.
دختر: اجازه هست؟
من: بفرما گلم، مشکلی نداره.
دختره روی صندلی کنارم نشست و دستش رو جلو آورد و گفت:
- سلام! من آرامم.
دستش رو صمیمانه گرفتم و گفتم:
- سلام، من هم شلوغم.
آرام خنده‌ای کرد و گفت:
- جدی؟
من: نه بابا، من هم نیکام.
آرام: خوش‌وقتم گلم.
من: من هم.
نگاهی به قیافه‌اش کردم. صورت گرد و سبزه با چشم‌های خرمایی، بینی کوچیک و لبای نیمه قلوه‌ای صورتی رنگش، خیلی چهره‌ی بانمکی داشت.
آرام: خوردیم.
من: ها؟
آرام خنده‌ای کرد و گفت:
- مثل قاتل‌ها بهم خیره شدی میگم خوردی منو.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- خیلی بانمکی.
با این حرفم چشم‌هاش برقی زد و گفت:
- وای تو هم خیلی نازی. دوست دارم گونه‌هات رو گاز بگیرم، وای خدا منم می‌خوام.
با این حرفش خنده‌ی بلندی کردم که چندتا از دختر‌ها برام چشم نازک کردن.
من: واه! مگه چی‌کار کردم؟
آرام خنده‌ای کرد و شونه‌ای بالا انداخت.
نگاهم رو داخل محیط کلاس چرخوندم، که نوید رو گوشه‌ی کلاس دیدم که مثلاً شنونده‌ بود، ولی همه جا بود به جز کنار اون پسر! نگاهم رو ازش گرفتم و به در کلاس خیره شدم. بعد از چند دقیقه استاد وارد کلاس شد. همه به احترام استاد ایستادیم. بعد از کسب اجازه نشستیم. نیمی از کلاس گذشته بود، که نگاه خیره‌ای رو روی خودم حس کردم. سرم رو چرخوندم که با نوید چشم تو چشم شدم. لبخند دندون نمایی زد و نگاهش رو طرف تخته سوق داد. با صدای خسته نباشید استاد، همراه با آرام از کلاس خارج شدیم و روی نیمکت چوبی گوشه‌ی حیاط نشستیم. بعد از دو دقیقه نشستن صدای آرام بیرون اومد.
آرام: نیکی تو خسته نشدی؟
من: آرام تو مطمئنی آرامی؟
آرام: چی؟
من: به مولا اسمت بهت نمیاد، بابا تو باید آروم باشی نه شلوغ.
آرام: به من چه؟
من: به من نون و کلوچه به تو پوشاک بچه. دِ لعنتی یکم یه جا بند بگیر بعد.
آرام: نیکا، بریم یکم شیطونی کنیم؟
نگاهی به ساعت مچی شکلاتی رنگم کردم و گفتم:
- آرومی جونم الان کلاس شروع میشه.
با شنیدن حرفم چشم‌هاش نورانی شد و گفت:
- خب تو کلاس شیطونی کنیم.
من: آرام جان نیکا یه امروز رو ول کن از فردا نقشه می‌کشیم.
آرام دست‌هاش رو بهم کوبید و گفت:
- عاشقتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
من: عادیه.
از روی نیمکت بلند شدم، که آرام دستم رو گرفت. نگاهی به دست‌هامون و بعد به آرام کردم. آرام لبخندی زد و گفت:
- من می‌خوام از این بیشتر باهم دوست باشیم.
لحنش بغض‌آلود شد و ادامه داد:
- من تا به حال دوست خیلی دوست نداشتم.
خنده‌ی بلندی سر دادم و گفتم:
- باشه قبوله. من اولین رفیق تو و تو هم اولین رفیق من.
دستم رو رها کرد و من رو توی بغلش چلوند و گفت:
- عاشقتم.
من: منم که! حالا ولم کن که رب نیکا شدم.
آرام: یعنی من ترسیدم، که تو رو برای دوستی انتخاب کردم و بیشتر ترسیدم برای ابراز احساساتت.
من: مگه من آدم بدی‌ام که ترسیدی؟
آرام دستم رو طرف کلاس کشید و گفت:
- خیر شما دوست منی.
من: دوست آرام. زرشک! من آروم نیستم که دوست تو باشم.
آرام: ریکا جان ان‌قدر من رو مسخره نکن.
من: تمام سعی خودم رو می‌کنم.
آرام: خدا کنه.
جلوتر از آرام رفتم و در کلاس که نیمه باز بود رو وحشیانه باز کردم که به دیوار پشت برخورد کرد و سطل آبی از بالای در با آب روی زمین افتاد و کف کلاس خیس شد.
با صدای سطل آب کلی چشم بهم خیره شد، بعد از چند ثانیه صدای خنده‌ کلاس رو در بر گرفت. آرشام با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:
- خوبی؟ به جون نوید تور رو برای استاد پهن کردیم، ولی تو گیر افتادی.
من: خوبم. خاک به سرتون که یک روز رو هم نمی‌تونین مثل آدمی‌زاد رفتار کنین.
با حرص دست آرام رو به طرف دوتا صندلی‌های خالی آخر کلاس کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
روی صندلی نشستم که دختر کناری گفت:
- ولی خدایی کار باحالی بود ها!
من: اهوم ولی کاش من نبودم.
دختره خنده‌ای کرد و دستش رو جلو آورد و گفت:
-سلام من سانازم.
دستش رو دوستانه گرفتم که دختری که کنار ساناز نشسته بود دستش رو جلو آورد و گفت:
- سلام من هم دوستشم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
- خوش‌وقتم دوست ساناز.
خنده‌ی ریزی کرد و گفت:
- گلناز.
من: گلی.
لبخند نرمی به روم پاشید که آرام هم حضورش رو اعلام کرد.
آرام: من هم آرامم دوست این.
و با دست من رو نشون داد.
من: هی سایلنت جون این به درخت میگن.
آرام: ببخشید اصلاح می‌کنم، ایشون.
من: آفرین دلبندم.
با ورود استاد به کلاس سکوت اختیار کردیم. قدم اولش رو که گذاشت که کاش نمی‌ذاشت، بنده خدا پخش زمین شد. اولین صدای خنده‌ای که پخش شد مال من بود. با سوت آغاز خنده‌ی من همه شروع کردن. با صدایی که خنده توش موج میزد به آرام گفتم:
- صاف شد رفت.
با این حرفم آرام خنده‌ش اوج گرفت. حالا نخند کی بخند. کف مونده بود زمین رو گاز بزنیم. با شنیدن صدای خشمگین استاد خفه شدیم.
استاد: این گند کار کیه؟
پرهام: استاد آرشام دست‌شویی کرده!
با شنیدن حرفش همه پقی زدیم زیر خنده که استاد هم با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:
- این‌بار رو می‌بخشم.
بعد از تموم شدن کلاس با ساناز و گلناز و آرام از کلاس خارج شدیم.
ساناز: وای خدا من جای استاد دردم گرفت.
با خنده گفتم:
- خدا شفا بده.
نگاهم رو داخل حیاط دانشگاه چرخوندم که با دیدن آدرینا نفسم بند اومد. لبخند دل‌نشینی زد که باعث تند شدن نفس‌هام شد. با تکون خورد دستم نگاهم رو از آدرینا به طرف سه جفت چشم نگران سوق دادم.
ساناز: خوبی نیکا؟
گلناز: حالت خوبه؟
آرام: هی نیکی چرا رنگ به رخ نداری؟
من: ها؟ آره خوبم. با دیدن جای خالی آدرینا زیر لب گفت:
- ای تف به تو و امثال تو که آرامش رو از من گرفتین.
به سمت نیمکت رفتیم و کنار هم نشستیم.
ساناز: بیاین اکیپ بشیم.
گلناز: وای آره!
آرام: من ذوق! چه‌قدر دوست پیدا کردم.
ساناز: هی نیکی! نظرت؟
حرف‌هاشون رو می‌شنیدم ولی زبونم، چشم‌هام و ذهنم قفل بودن. چشم‌هام روی آدرینا که با نفرت بهم خیره بود، ذهنم برای هضم کردن شکل و شمایلش و زبونم برای توصیف تصویر رو‌به‌روم قفل بود. آدرینای مرتب چند لحظه‌ پیش با آدرینای الان زمین تا آسمون فرق داشت. آدرینا با لباس سفید بلند، لب‌های خونی، صورت زخمی و موهای آشفته خیلی ترسناک بود. به‌ خصوص چشم‌هاش که مردمک‌های سبزش نبود. با سیلی محکمی که به صورتم اصابت کرد هاج‌ و واج به آرام نگران چشم دوختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
آرام: چه مرگته لعنتی؟ چرا جواب نمیدی؟ چرا روی ویبره‌ای؟
خیلی جون کندم تا بتونم کلمه‌ای رو تلفظ کنم. جونم به لبم رسید، امّا کلمه‌ای به لبم نرسید. ساناز با صدایی لرزون گفت:
- آرام فکر کنم شوک بهش وارد شده.
گلناز: چرا باید شوکه بشه؟
ساناز: نمی‌دونم.
سمت کلاس رفتیم. وارد کلاس شدیم که با سلقمه‌ی ناگهانه که بهم خورد برق از سرم پرید. با عصبانیت گفتم:
- چته وحشی؟
با جیغ سه کله پوک دوباره ترسیدم.
آرام: وای، حرف زد جیغ!
ساناز: خدا خیرت بده گلی.
گلی با صدایی که سعی در کنترل کردنش رو داشت غرید:
- بابا خفه شین استاد اومده.
با ترس سرم رو بالا بردم که با پسری اخمو چشم تو چشم شدم. واوی جذبه رو!
استاد: دیر نکردین خانم‌ها؟
آرام: ببخشید استاد ی... یه مشکلی پیش اومده بود.
استاد نگاهی به من انداخت و گفت:
- بار آخرتون باشه.
من: باشه.
از کنارش رد شدیم و به سمت آخر کلاس رفتیم، کنار هم نشستیم.
استاد: خب بریم سراغ آشنایی.
شروع به خوندن اسامی کرد.
- نیکا نیکنام!
دستم رو بالا بردم که چشم‌های سبزش رو بهم دوخت.
- آرام آزادی!
آرام دستش رو بالا برد.
- گلناز مرادی!
- ساناز مرادی!
من با حیرت گفتم:
- چی؟
همه‌ بهم چشم دوختن.
من: ببخشید.
سلقمه‌ی محکمی به ساناز زدم.
ساناز: چته وحشی؟
من: هی گراز، چرا نگفتین خواهرین؟
ساناز: کاش خواهر بودیم، گلی دختر عموی بابامه.
من: جدی؟
ساناز: به جون تو.
استاد: خوب دوستان، از آشنایی با شما خوش‌بختم، میکائیل معصومی هستم. خوب این جلسه برای آشنایی هستش.
با فرو رفتن جسم تیزی داخل پهلوی راستم نگاهم رو از استاد گرفتم و خشمگین به آرام چشم دوختم.
آرام: پسر مردم رو خوردی.
من: ببند گاراژت رو سایلنت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین