جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [منتزع] اثر «خانم.میم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط خانم.میم با نام [منتزع] اثر «خانم.میم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,511 بازدید, 44 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [منتزع] اثر «خانم.میم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع خانم.میم
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
Negar_1715687700914.png

به نام خالق انسان

نام اثر: منتزع| به معنای جداشده
نویسنده: خانم.میم « فاطمه محمدی»
عضو گپ نظارت: (8)S.O.W
ژانر: عاشقانه، تراژدی، معمایی

خلاصه:
همه چیز از آن کوچه‌ی تنگ و تاریک شروع شد، هنگامی که از میان زوزه‌ی سگ‌های خیابانی نجاتش داد... دلش را به او باخت بدون آن‌که بداند او کیست و اهل کجاست؟!
زمانی به خودش آمد که از خواب تزویر و حیله‌ی زندگی بیدار شده بود؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود... .
روی آوار زندگیِ مخروبه‌اش نشسته و آنچه پیش آمده‌ بود را بار دیگر با خود دوره می‌کرد و تازیانه‌‌های مصیبتش را به جان می‌خرید.

مقدمه: دوری، واژه‌ی غریبی بود که خود را به جبر زمانه به آن می‌فریفتم؛ اما چگونه خود را فریب دهم که این طلاق جسم‌ها، جان از تنم نزداید؟
نه؛ شاید اگر جان بدهم بتوانم مجدد آغوش پر مهر تو را چنان تکریم و تقدیس بدارم تا دل بسوزاند از چرخ فلک و روح از کالبدم‌ سوا ندارد.

شنوای نظرات پر مهر و سازنده‌ی شما:
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,088
53,792
مدال‌ها
12
1714940477912.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 10 پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 20 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 25 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما 30 پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»




×تیم مدیریت بخش کتاب×

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
برای ذره‌ای اکسیژن به گلویش چنگ می‌انداخت؛ دیوارهای سفید، امکان تنفس را از او گرفته و هجوم خاطرات پرده‌ی تاریکی را بر دیدگانش می‌کشیدند.
دهانش به مانند ماهی باز و بسته شده و عنکبوت غم بر پیکر حنجره‌اش تار بغض تنیده بود.
نمی‌توانست این اتاق خالی از هرجنبنده‌ای را تحمل کند اگر چند روز دیگر اینجا می‌ماند قطعا جان از تنش کوله‌ بار سفر می‌بست و او را وداع می‌گفت.
تقلاهایش درجهت رهایی دستانش از زنجیر بی‌نتیجه ماند و بار دیگر به سقف سفید اتاق چشم دوخت و لشکر خاطرات بر اراضی مغزش پایکوبی‌ کردند.
برای گفتن واژه‌ای دهان گشود اما تنها خروج واجی‌ از حنجرش عایدش شد.
بار دیگر تقلا کرد، این بار اما زخم دستانش با بوی خون بر تن نحیفش شلاق زدند.
جسمش هم همانند‌ روحش به یک‌باره از اهتمام دست کشید که چشمانش بار دیگر اسارتگاهی را که از بر بود از نظر گذراند.
گل‌های شیپوری سفید در گلدانی قدیمی با نقوشی‌ ساده، نفس‌های آخرشان را جواب پس‌ می‌دادند و مانند او از خجالت خمیده گشته بودند.
که گفته درخت هرچه بارش بیشتر باشد؛ خمیده‌تر می‌شود؟
شاید آن درخت از نرساندن آب به ثمره‌ی زندگیش‌ خجل شده که سرش را بر زمین دوخته است.
دیوارهای سفیدی که شکنجه‌های صبحگاه و شامگاهش؛ عاری از هر نوع نقش و خط و خطوط بودند.
دری که پنجره‌ی آزادی‌اش بود اما سال تا سال به رویش باز نمی‌شد‌ مگر برای تکه‌‌ای غذا و زدن آن زهرماری و فرو بردنش در عالم خیال.
تختی آهنی با روتختی و بالشت سفید که کرسی بردگی‌اش در این
اسارتگاه بود و در سمت چپ ورودی قرار داشت.
کنار تخت میز آهنی کوچکی بود که هربار میزبان گلدانی با گل‌های شیپوری سفید می‌شد و درنهایت با دلمرده‌ شدنشان آن را ترک می‌گفتند.
اما روبه‌روی در این زندان؛ انتهای دیوار پنجره‌ای اهنی به شکل مستطیل به صورت افقی سکنی‌ گرفته بود.
هدف از گماشتنش‌ چه بود؟ نمی‌دانست.
به قدری سربازان فکر در اقلیم اندیشه‌اش تردد می‌کردند که این سوال در مغزش نقطه‌‌ی مبتذلی بیش نبود.
فقدان هر جنبنده‌ای در اتاق امری مثمر ثمر در جهت ورودش به افکار و خاطرات گذشته شد... .

نویسنده: @خانم.میم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
***
سرش را بالا گرفته و به نام دانشکده‌‌‌اش خیره بود؛ رشته‌ی مجسمه‌سازی دانشکده کانتِند.
مجسمه‌سازی را انتخاب کرده بود زیرا می‌خواست اگر روزی دلش ربوده شد، سارق قلبش را به شکل تندیس در خانه‌ی عشقشان تا کهنسالی بگمارد.
باخود که فکر می‌کرد خنده بر لبانش گل می‌کرد؛ چه کسی من‌باب ساختن مجسمه‌ی سارق قلبش انتخاب رشته می‌کرد؟
آن هم بدون اینکه بداند آن سارق کیست، چیست و اهل کجاست؟
با ذوق و شوق هرطوری که بود ثبت نامش ‌را از سر گذرانده و داخل کلاس بر انتهایی‌ترین‌ صندلی اقامت گزیده بود.
پنجره‌های بلند با قامتی چوبی در دیوار روبه‌روی ورودی کلاس ساکن شده و شکوفه‌های سرخاسپید گیلاس در قاب آن جلوه‌نمایی می‌کردند.
سمت راست ورودی هم میز بزرگ مخصوص مسجمه سا‌زی درکنار میز استاد و تخته‌ای بر دیوار پشت آن برای آنکه کلاس خالی از لطف نباشد و حسن ختام‌ آن عرض شود گماشته شده بود.
از در و دیوار کلاس که دل کند، استاد حضور غیابشان را رصد کرده و گفتمان کرد تا بابی‌ در جهت آشنایی با آن‌ها باشد.
باتوجه به حضور و غیاب باید سی و دو هنرجو در کلاس رخ نشان می‌دادند که پنج، شش نفرشان غیبت را ترجیح داده بودند.
کلاس برایش حکم کانون نشاط بود، خودش هم حال و هوای‌ خویش را درک نمی‌کرد.
به هر نوعی که بود کلاس را از سرگذراند و با هم‌کلاسی‌هایش معاشرت کرد.
البته در طی آن معاشرت‌های زیرجلکی دوستانی نیز پیدا کرد که بعدها رفقای‌ گرمابه و گلستانش شده و شنوای‌ نهر سَر و سِر تکه پاره‌های قلبش بودند‌.

***
دکتر تنها ورودی اتاقک را گشود و روی موزاییک‌هایش قدم نهاد.
به قدری در عالم خیال ممزوج شده بود که نه تنها صدای پاشنه‌ی کفش‌های چرمی دکتر، بلکه صدای مهیب کوفته شدن در هم او را از خواب شیرینش بیدار نکرد.
چه در خواب می‌دید که این‌گونه دل‌کندن از آن برایش بغرنج بود؟!
اما دکتر؛ این رفیق هم‌بندش بی‌رحم‌تر از آن بود که بر مرور خاطرات دیرینه‌اش ارحام بورزد.
بنابراین دست بر شانه‌اش نهاده‌ و تکان‌های شدیدش‌ مسبب‌ سقوط او بر کرسی اسارتش‌ شد.
دستانش را باز کرد و بر زخم حاصل از زنجیر اسارتش‌ ضماد سایید.
کنار تخت نشست و به مردمک‌های تاریک مکدرش چشم دوخت.
دیدگانش سخنان بسیاری‌ داشتن، دردشان هم کم از سخنانشان نبود... .

نویسنده: @خانم.میم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
قلبش چه می‌کشید که این‌گونه تکه‌پاره‌هایش‌ بر آسمان چشمانش‌ روانه می‌شد؟!
دکتر با آنکه تا به حال دربند عشق نشده بود اما درد عشقش‌ را می فهمید!
درد عشق او را از پای درآورده بود.
دیگر خبری از آن نعره‌های سهمگین و مرد قوی هیکل روزهای نخست نبود؛ حال تن رنجور و نحیفش بر بوم این تخت انزوا اختیار کرده بود.
دلش به درد آمد از رنج این مرد؛ دستی به پشتش کشید و به ناچار لبخندی مهمان لبانش کرد و گفت:
- لئو چطوری مرد قوی؟ می‌بینم که نسبت به قبل بهتر شدی!
در پاسخ حرف دکتر اما کج‌‌خندی سراسر کنایه بر گوشه‌ی خط لب لئو ساکن شد...
دکتر هم خوب می‌دانست این حرفش چقدر بار تمسخرآمیزی دارد.
با آنکه آیینه‌ای در اتاق نبود که چروک کنار پلک لئو را بر سرش آوار کند اما چین‌ها و تکه پاره‌های قلبش هر ثانیه و هر دقیقه بر پیکر مغز و جانش می‌کوفتند.
بند افکارش را از تار و پود مغزش گسیخت و رگ و پی‌اش را از کف پای‌ سربازان بی‌بند و بار افکارش رها ساخت.
با کرختی نگاهی به دکتر انداخت و گفت:
- باز چی‌شده یاد ما کردی هم‌بندی؟
از همان ابتدا که چشمان دکتر را از نظر گذرانده بود این تخلص را به او ارزانی داد.
حال اینکه چه در چشمانش دید خدا داند!
البته دکتر هم به این تخلص خرده‌ای نگرفت چون با بندبند وجودش این تخلص را اخذ می‌کرد.
از بی‌معرفتی خود شرمسار بود که مهر خموشی بر خطوط لبانش زد تا به ندای جاری از نهر خشکیده تکه پاره‌های قلب لئو گوش سپارد.
لئو سرفه‌ای مصلحتی کرده و مقابل چشمان منتظر دکتر کمرش را صاف کرد و دستی به گریبان‌ چاک خورده‌اش کشید.
گویا عزم و غایتش را بر باز کردن سکوت، مهمان ناخوانده‌ی لبانش که حال داعیه‌ی صاحب‌خانگی داشت نهاده بود.
تن بی‌جانش را با انگشت سبابه‌ نشانه رفت و معروض داشت:
- بگو چه دلیلی باعث شده این مرد مجروح و وامونده رو به خودت یادآوری کنی؟ وقت ناهار یا شام؟ شایدم ناشتایی؟

نویسنده: @خانم.میم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
زیر لب گفت:
- آخرین بار که غذا خوردم کی بود؟
نیش خندی زد و ادامه داد:
- آخرین باری که فهمیدم غذا می‌خورم کی بود؟
به ظاهر ساده بود اما ترنم جانش گوش فلک را کر کرد.
اینجا دارالمجانین بود یا زندان و شکنجه‌گاه؟!
دکتر کاسه‌ی زمخت و مکدر شده آکنده از سوپ را در دست گرفته و بدون اذن بر افکارش درآمد و مقابلش گرفت:
- کاسه رو بگیر و محتواش رو بخور لئو؛ پیرمردی مگه؟ آدم آنقدر غر می‌زنه؟!
شاید دکتر از خاطرش رفت که تازه بر زخم دستان به دام افتاده‌اش ضماد سایید که این‌چنین او را ملامت می‌کرد!
کنایه، تمسخر یا بی‌حواسی دکتر هرچه که بود سبب رویت دستانش شد.
مچ و بندبند انگشتانش در پیکار با ریسمان احتقان خرخره‌ی رهایی‌اش مجروح و خون‌مرده شده بود.
التهاب دستانش برایش با ارزش بود؛ زمانی که دلش در شالوده‌ی سُم اسب قسی‌القلب زمانه تازیانه می‌خورد؟!
نه؛ قطعا درد قلبش از جراحت دستانش، خمیدگی کمرش، تن رنجورش و اقلیم تاراج رفته‌ی مغزش بیشتر و بیشتر و بیشتر بود...
دستانش را روی دست دکتر گذاشت و گفت:
- میل ندارم ببرش!
دکتر همچون دایه‌ای قاشق را مملو از سوپ کرده و مقابل دهانش گرفت و گفت:
- ضعیف شدی. دیگه خبری از اون مرد قبل نیست. دلم می‌خواد اون لئوی‌ قبل رو ببینم!
در جواب حرف دکتر خنده‌ی بلندی سر داد که رفته رفته عنکبوت بغض رد پای‌ خنده را از لبانش زدود‌ و سلطنتش‌ بر حنجرش را بنا گذاشت.
با دردمندی‌ کلمات آغشته با بغض را بر زبانش جاری کرد:
- اون لئوی قبل؟! همین چند وقت پیش، از تمام احساسات دنیا تهی شدم چه انتظاری از من داری؟!
دکتر که از به سخن آوردن لئو خشنود بود به تکان سری بسنده و پرسشگر نگاهش کرد و مهر خموشی بر لبش زد تا اختلالی در عبور و مرور خاطرات مغز و جانش ایجاد نکند.


نویسنده: @خانم.میم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
لئو گویا تازه نطقش باز شده بود هرچند که مغزش از جاری ساختن این نهر خاطرات بیزار بود زیرا تمامش را پساپس سد افکارش فقط و فقط برای خویش می‌خواست.
اما این خواستن، آیا به نفع لئو بود؟!
قطعا نه خودش هم خوب می‌دانست که روزی تمام شالوده‌ی‌ مغزش زیر پایکوبی‌ سربازان لاابالی افکار، ازهم گسیخته می‌شود.
لئو با این پیش کش جان هیچ مسئله‌ای نداشت.
چه محبوبش جانش را بستاند، چه فکر دلارامش روحش را به یغما برد!
بنابراین سکوت را رجحان داد و بحث را عوض کرد:
- دکتر این حصارهای سفید نفسم رو به تنگنا می‌کشه!
دکتر که قصد لئو درجهت عوض کردن بحث را فهمید بر هدفش ابرام نداشت و گفت:
- چرا اینطور فکر می‌کنی؟
لئو آهی کشید و گفت:
- نقاشی افکار روی ورقه‌ی سفید راحت تر جولان می‌دن و تصویر واضح تری رو به صورتت می‌کوبند!
دکتر سرش را پایین انداخت و گفت:
- چیکار می‌تونم براش بکنم؟!
روی تخت دراز کشید و ادامه داد:
- می‌خوام مقداری رنگ برام بیاری، می‌خوام تخته‌ی سفید رو خط خطی کنم!
دکتر با تمام اندوهی که می‌توانست بروز دهد به او خیره شد؛ ملحفه‌ی سفید را به رویش کشید و گفت:
- رفیق میشه کار دیگه‌ای ازم بخوای؟ یادت رفته که منم مثل تو، توی بندم هم‌بندی؟!
لئو کج خندی کرد و سرش را به نشانه‌ی تایید بالا و پایین کرد:
- پس برام گل مجسمه‌سازی بیار!
دکتر متجعب پرسید:
- گل برای چیته؟!
از پاسخ به سوالش امتنا کرده، تکانی روی تخت اسارتش خورد؛ دستان مجروحش را کنار هم نگاه‌داشت و گفت:
- بازم می‌بندیش؟!
قطره اشکی از چشمان دکتر بر بوم صورتش چکید و سر به زیر انداخت.

نویسنده: @خانم.میم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
از جا برخاست، سوپ را روی میز گذاشت و سوزن حاوی آرام‌بخش را به دست گرفت.
هوای داخل سُرنگ را خارج کرده و در بازویش تزریق کرد.
به قدری درد مغز و قلبش، در جانش رخنه کرده بود؛ که سوزش آمپول را ذره‌ای هم احساس نکرد.
همان‌طور که به پشت دراز کشیده بود آرام آرام
چشمانش روی هم افتاد و مجدد به عالم وَهم عروج کرد.

***

از اقامتش در خوابگاه دانشکده نزدیک به یک ماهی می‌گذشت و خیلی خوب توانسته بود با هم‌کلاسی‌ها و استادانش مراوده‌ها کند.
به فضای دانشکده به حدی علاقمند بود که بارها پیش آمده بود زیر درختان گیلاس بدون آن‌که بداند در خواب فرو می‌رفت و تا کسی بیدارش نمی‌کرد از خواب دل نمی‌کند.
در این مدت فرصت پیدا کردن کار را هم داشت و به تازگی در یک نشریه‌ مشغول به کار شده بود و کار کردن و تحصیل رمق را از تنش می‌گرفت.
حوالی شب، نگهبان دانشکده با تشر بالای سرش قد علم کرده و با اخم و تخم مشغول نظاره‌‌ی او بود.
گویا باز هم در حیاط دانشکده روی چمن‌ها به خواب رفته بود. تقصیری هم نداشت ورای آرامش و محیط پاک دانشکده خستگی بر او غلبه کرده و خواب را مهمان چشمانش کرده بود.
خجالت زده برخاست و با ادب و احترام رو به نگهبان گفت:
- از شما عذرخواهی می‌کنم آقای کانری، نفهمیدم کی خوابم برد.
اقای کانری برخلاف ظاهر عصبی‌اش دل مهربانی در حصار استخوان‌های دنده‌اش پنهان کرده بود که با یک عذرخواهی هم دلش نرم شد و گفت:
- لئو پسرم، ساعت نزدیک به دهِ؛ سریعتر برو تا خوابگاه رو نبستن وگرنه مجبور میشی تو خیابون بخوابی‌ ها!
لئو با شنیدن زمان، دستانش را بر پیشانی زد و با عجله خداحافظی سرسری با آقای کانری کرده و راهی خوابگاه شد.
دوان‌دوان به سمت خوابگاه حرکت می‌کرد.
از شانس بدش هم این وقت شب ماشینی مسافر سوار نمی‌کرد بنابراین به اجبار باید کمی ورزش ناخواسته را می‌پذیرفت.
از هر کوچه‌ پس کوچه‌‌ای که می‌دانست به خوابگاه نزدیک است میانبر می‌زد.

نویسنده: @خانم.میم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
دیگر نای نفس کشیدن نداشت، به خس‌خس افتاده بود که صدای جیغی همان نیمچه رمق تنش را هم برد و پاهایش را سست کرد.
این دیگر چه بود؟
آن هم این وقت شب...
صدای پارس سگ‌های خیابانی بر جدار گوش پژواک می‌خورد و وحشت را به دل هرکسی می‌انداخت.
دوباره همان صدا و همان جیغ تکرار شد.
صدای جیغ زدن یک دختربچه به گوش می‌رسید؛ ترس از تمام تارهای‌ صوتی‌اش آشکارا جاری بود.
نمی‌توانست او را اینجا رها کند، وجدانش اجازه نمی‌داد!
نهایتا قرار بود یک شب تا صبح را در پارک‌های شهر پرسه بزند و شب‌گردی کند.
غافل از آن‌که زین‌ پس دیگر خوابی راحت، شبانگاه به چشمانش نمی‌آید...
اطرافش را از نظر گذراند تا شاید منبع این تارهای‌ صوتی لرزان را بیابد... .
به خاطر نبود نور چیز زیادی قابل رویت نبود.
کوچه‌ی تنگ و تاریک با تیر برق‌های بلندی که یکی درمیان چراغ‌‌هایشان توسط بچه‌های محله نشانه گرفته شده و ریخته بود.
و ساختمان‌های آپارتمانی که قدمت و قد هرکدامشان به بلندای غولی بوده و فضای کوچه‌‌ را محاصره کرده بودند‌.
درست به مانند همان غول‌های خاطرات کودکی‌اش، که مادرش برای ترساندن او بکارشان می‌برد؛ تا از شب بیداری او جلوگیری کند.
نمی‌دانست دلیل بودن این دختر بچه آن هم این وقت شب و در این مکان چه می‌توانست باشد اما هرچه که بود حسابی خودش و لئو را درخطر انداخته بود...
صدای پارس سگ‌ها ثانیه‌ای قطع نمی‌شد و نگرانی‌اش نسبت به دختربچه بیشتر و بیشتر می‌شد.
هرچه جلوتر می‌رفت صدای پارس سگ‌ها بیشتر و با خشونت بیشتری به گوشش‌ تازیانه می‌زد.
صدای دخترک واضح‌تر به گوشش رسید.
مویه می‌کرد و درخواست کمک داشت.
با هربدبختی که بود طوری که کسی خبردار نشود نزدیک‌تر شد و توانست دخترک را از پشت نظاره کند.
چهار سگ هار خیابانی با جثه‌های درشت دندان می‌ساییدند و پارس می‌کردند و او از ترس به لرزه افتاده و دندان‌هایش‌ به هم می‌خورد.

نویسنده: @خانم.میم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
هرچه دخترک عقب‌عقب می‌آمد سگ‌ها حریص‌تر می‌شدند تا تنش را بدرند و آن ادواتی که در دست دارد به غنیمت بردارند.
نمی‌دانست چطور حضورش را به دخترک بفهماند که دلش را قرص کند تا کمتر به خود بلرزد و از ترس جان پس ندهد.
به زمین نگاهی انداخت تا شاید چیزی پیدا کند که در پیکار با آن سگ‌های عظیم الجثه اندک کمکی برای خریدن زمان باشد تا دخترک مجال فرار پیدا کند.
هیچ چیزی‌ که بتواند آن سگ‌ها را از پای دراورد به چشمانش نیامد جز سنگ ریزه‌های کوچکی که آن‌ها هم کاری از پیش نمی‌بردند.
مشتش را از سنگ ریزه پر کرده و به طرف دخترک راهی شد.
سگ‌ها حریص تر از قبل دندان تیز کرده بودند و در شرف آغاز حمله بودند.
دخترک هم گویا این را فهمید که به یک آن بدون اینکه به عقلش رجوع کند برگشت و محکم و تند دویید.
انتهای آن دوییدن‌های دختر در نهایت به برخوردش به تن درشت و قوی لئو و به زمین خوردن جفتشان فرجامید.
چشمانش که به چشمان لئو افتاد گویا نسیمی ملایم به صورت لئو خورد و قلبش بی‌‌قرار در سی*ن*ه جنبید.
تمام تنش نبض شد و چشمانش دیگر نمی‌توانست چیزی را غیر از چشمان او نظاره کند.
احساس می‌کرد بوی خوش شکوفه‌های‌ گیلاس بر مشامش می‌رسد و بینی‌اش را قلقلک می‌دهد.
نمی‌خواست یک ثانیه هم تماشای‌ این تصویر نقاشی شده‌ی روبه‌رویش‌ را از دست دهد، چشمان درشت ترسیده‌اش جثه‌ی ریزش و آن موهای خرمایی بلندش‌ درست به مانند بوم نقاشی بود که خداوند با قلمش‌ به تصویر کشیده بود تا امضایی‌ باشد زیر تمام آفریده‌هایش و حجت را تمام کند.
دخترک اما وحشت زده سگ‌ها را می‌پایید تا مبادا از دستش در برود و به سویش حمله‌ کنند.
به خودش که آمد؛ قبل از آن‌که سگ‌ها را مجال حمله دهد، سنگ ریزه‌ها را به سویشان پرتاب کرده و آن‌ها را بعد از چندی فراری ساخت؛ تا ناجی دخترک باشد.

نویسنده: @خانم.میم
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین