جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [منتزع] اثر «خانم.میم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط خانم.میم با نام [منتزع] اثر «خانم.میم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,480 بازدید, 44 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [منتزع] اثر «خانم.میم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع خانم.میم
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
دخترک تا چشمش به زمین خورد آه از نهادش بلند شد.
هرچه که در دست داشت به مانند آبی که از لیوان بر زمین ریخته باشد پخش شده بود و نمی‌توانست دیگر جمعشان کند.
بابت این دانه‌های قهوه‌ حسابی توسط آقای موکلر توبیخ می‌شد و کسر حقوق هم در پی تمام نیش‌ و کنایه‌هایش ضمیمه‌ی پرونده‌اش می‌شد.
در یک آن تمام غم‌های عالم به جانش رخنه کرد و گریه‌های بلندش در کوچه‌‌ی تاریک پژواک خورد.
بعد از کمی این پا و آن پا کردن لئو برای آن‌که اورا دلداری دهد خم شد و پاکت‌‌های قهوه را برداشت تا ببیند چیزی را در خود نگاه‌ داشته یا نه!
اما حتی یک دانه‌ی قهوه‌ هم در پاکت نبود و همین صحنه باعث شد صدای دخترک بیشتر و بیشتر شود.
لئو با آرامش رو به دخترک کرد و گفت:
- هیش‌... اشکالی نداره گریه نکن دختر... توکه نمی‌خوای دوباره سگ‌ها رو بکشونی سمتمون!
قصدش را داشت یا نداشت ترس را دوباره بر وجودش تزریق کرد و همین امر سبب شد دخترک تشکری سرسری از لئو کرده- نکرده به سمت مقصدی نامشخص پا تند کند.
و لئو بدون آنکه مجال داشته باشد حتی اسمش را بپرسد همان‌جا در آن کوچه‌ی تنگ و تاریک جاماند.
دخترک آنقدر سریع آنجا را ترک گفت که گویی هیچ وقت آن کوچه حضورش را به خود ندیده، اما...اما عطرش را در جای‌ جای کوچه‌ پخش کرد.
از روی زمین برخاست و به آرامی سر و رویش را تکاند تا از وجود گرد و خاک احتمالی جلوگیری کند.
دل و دماغ اینکه به خوابگاه باز گردد را نداشت دلگیر بود، گیر آن دخترک‌ و چشمان درشت ترسیده‌اش.
با قدم‌های سست و فکری مشوش‌ از خاطر آن دختر مو خرمایی، راهی مقصدی نامعلوم شد تا شاید او را بیابد‌.
نمی‌توانست بدون یافتنش‌ به خوابگاه باز گردد هرچه که بود هرجا که بود باید آن را پیدا می‌کرد.
حتی نمی‌دانست اسمش چیست؟ رسمش چیست؟ و یا چند سال دارد!
فقط می‌دانست که با برخوردشان دلش لابه‌‌لای موهای پر پیچ و تاب خرمایی‌اش جاماند و در نهایت بی‌دل ماند.
راهی شد و تمام کوچه‌ پس کوچه‌های آن حوالی را قدم نهاد خاکش را بویید، بر چشمانش گذاشت و تقدیس داشت تا شاید رد‌پای آن دخترک را بر وجه یک‌کدامشان‌ ببیند.

نویسنده: @خانم.میم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
نزدیک صبحگاه بود؛ حتی گرگ و میش هوا هم او را از اهتمام بازنداشته بود.
سرگیجه و سردرد درحال چیره شدن بر او بود ولی قوت قلبش بسان اسبی تازه نفس‌ رویای تاخت در چمن‌زار این بوم عاشقی داشت.
خسته‌‌ و درمانده؛ غبار راه رمق از پاهایش مکیده بود و حال، او خود را تنها میان کوچه‌ای به مانند همان کوچه پیدا کرده بود.
منتها تنها تفاوتش این بود که این کوچه عطر دخترک‌ را در تار و پودش‌ نداشت.
خاکش حتی یکبار هم رنگ دخترک را به خود ندیده بود، او این را خوب می‌دانست!
در دلش از برای کوتاهی‌اش خود را نفرین و ناسزا می‌گفت.
باید همان موقع مغز گیجش‌ را از سرش بیرون می‌کشید و دور می‌انداخت؛ دستش را می‌گرفت و او را به خانه‌‌ی دخترک می‌برد تا مبادا باز گرفتار سگ‌های هار خیابانی شود.
هزاران فکر در سرش جولان می‌دادند‌، تاخت و تاز می‌کردند و او در نهایت میان درست و غلط بودن همشان مانده بود.
آخر کجای صفحه‌ی زندگی‌اش سرفصل زده بود که قاضی است؟!
که بخواهد درست و غلط افکارش را قضاوت کند؛ تنها این را می‌دانست دلش نگران است.
نگران آن دخترک که مبادا باز هم اتفاقی‌ برایش افتاده باشد؟!
مبادا یک خار در پایش فرو رود؟!
و هزاران مبادا و کاش که در میان نور پردازی‌های مغزش به رقص درآمده بودند.
هوا روشن شده بود و او بدون یافتن دخترک روی صندلی چوبی پارک، زیر درخت بید مجنون زانوی غم بغل گرفته بود.
دیگر اشک‌هایش درحال ریزش بود!
حال دلیلش چه بود... خودش می‌دانست.
بهانه می‌آورد من‌باب کم خوابی، چشمانش بهانه‌ گیری می‌کنند‌ و درحال گریه‌اند.
اما دلش که می‌دانست هوای دخترک را کرده بود.
هوای آن چشمان ترسیده‌اش...
هوای آن دریای‌ خرماگون‌ مواج موهایش... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
قصدش‌ را نداشت؛ اما هجوم‌ افکار در مغزش به اندازه‌ای بود که تمام حصار‌های دهکده‌ی اندیشه‌اش را به یغما برده و زیر سم اسبان سرکشش‌ دفن کرده بود که با خود می‌گفت: «مبادا دخترک معشوقه‌ی دیگری یا دل در گرو دیگری داشته‌ باشد.»
نمی‌دانست خوشحال باشد از اینکه طرح مجسمه‌اش‌ را پیدا کرده است یا ناراحت باشد که‌ مبادا این طرح را قبل از او کسی به غنیمت برده باشد.
از همان کودکی‌ هم افکارش بسی کثیر در دریای ذهنش شنا می‌کردند.
حتی مادرش همواره بابت این امر او را ملامت می‌کرد.
اما چه کند که با این ویژگی‌اش‌ خو گرفته بود و نمی‌توانست مغزش را از بند تار‌های فولادین‌ فکر رها سازد.
باید می‌سوخت و می‌ساخت... .
حتی اگر هزار سال می‌شد باید دخترک‌ را می‌جست تا دستش را در دستانش بگیرد و آن را روی چشم بگذارد، ببوسد و روی قلبش نگاه‌ دارد.
تا به او نشان دهد این دلش چگونه‌ بی‌قرار گشته از وقتی که عطرش، چشمانش و آن موهای مواجش‌ بر ساحل قلبش لنگر زده‌ است.
تا کجا باید می‌رفت نمی‌دانست!
حتی اینکه کجا باید دنبالش می‌گشت را هم نمی‌دانست!
سهم او از آن دخترک فعلا چشمان درشت ترسیده‌‌اش، موهای‌ مواج خرمایی‌اش و صورت مهتاب‌ گونش‌ بود.
دست از پا درازتر به‌الاجبار راهی خوابگاه شد تا بعد از چندی دوباره بر جست و جوی او اشتغال یابد.
سرش را پایین انداخته و قامتش را خم آورده بود تا مغز و قلبش چیز دیگری را نبیند.
حتی فکر کردن به چیز دیگری را هم جایز نمی‌دانست چه رسد به دیدن کسی‌...
از ورودی خوابگاه گذشت، نگهبانی را رد کرده و به سمت اتاقش راه کج کرد.
نای‌ نگاه کردن به خوابگاه‌ و محیط زیبایش را نداشت.
او حتی اشتیاق و انگیزه‌اش را نیز پیش دخترک جا گذاشته بود.
اگر چند روز قبل بود؛ با اشتیاق و نشاط تمام خوابگاه نقش قدم‌هایش را به خود می‌دید اما حال... .
شاید بهتر آن است که بگوید او خودش را پیش دخترک جا گذاشته بود.
اتاق شماره‌ی ۲۴۲.
وارد شد و درب را پشت سرش بست، تنش را از بند پیراهن آسوده ساخت و روی تخت زانوی‌ غم بغل گرفت.
به حدی بلاتکلیف مانده بود که حتی ذهنش توان سنجیدن‌ کارهایش‌ را نداشت.
آن دخترک با دل بیچاره‌‌ی لئو چه کرده بود که این‌چنین‌ با یک نظر بیمار و بی‌تاب‌ شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
***
سوز التهاب دستانش او را از عالم خواب بیرون کشید.
گیج و منگ بود... نمی‌دانست دستانش به سبب‌ چه این‌چنین‌ در سوز و گداز است!
چشمانش تار می‌دید و توانایی تشخیص‌ موقعیتش‌ را نداشت.
تنها چیزی که کنکاش می‌کرد و بر مغزش پیاده‌ روی می‌کرد سوزش دستانش بود که تا مغز استخوانش می‌رسید و تاب از جانش ربوده بود.
با مرور خاطرات سوز دلش پر محنت بر جوار قلبش چنگ می‌انداخت.
دستانش را مقابل چشمش گرفت... با دیده‌ی تار هم توانایی تشخیص خون را داشت.
پس منشأ این سوزش این خون جاری از دستانش به سبب‌ التهاب بود!
کاری از دستش برای دستش بر نمی‌آمد شده بود مصداق بارز یک دست صدا ندارد.
منتها به شیوه‌ای دیگر... .
نمی‌دانست درد دلش را تحمل کند یا این سوزش دستانش را تاب آورد!
برای یک مرد سی‌ و چهار ساله این‌ همه درد زیاد بود یا او تابش را از کف داده بود؟!
نه می‌توانست دستانش را روی ملحفه‌ نگاه‌ دارد و نه قوت معلق نگه داشتنش را داشت...
سر تا پا خود را نظاره کرد دستان خونینش‌ اولین چیزی بود که پتک بیچارگی‌اش را بر سرش آوار ساخت.
چهره‌اش را از خاطر برده و تنها چیزی که از خود‌ می‌دانست چشمان سرمه‌‌ گونش‌ بود که حال رنگ پس داده و کدر شده بود...
همان‌طور دراز کشیده به سقف سفید خیره شد؛ برخلاف خود چهره‌ی او را از بر بود.
جزئیات صورتش، چین‌ کنار چشمش به هنگام خنده، چشمان درشت قهوه‌ گونش و موهای خرمایی‌ مواجش درست مقابل صورتش بود.
دست دراز کرد تا شاید تصویر زیبای روی سقف را در آغوش بگیرد
اما به آنی‌ تصویر محو شد و دستانش در هوا شناور ماند.
خنده‌هایش‌ آرام‌‌آرام بر لبانش کنایه‌ زدند.
رفته‌‌رفته قهقه‌هایش فضای بوم را به لرزه درآورد و بر هر سویش‌ رنگ بغض پاشیدند.
حال دیگر خبری از قهقه نبود ناخن‌های تیز بغض بر دیوار حنجرش‌ میخ می‌کوفت و امکان تنفس را از او گرفته بود.
شکشت...بغضش شکست و تکه‌‌هایش‌ به همراه پاره‌‌های حنجرش بر چشمانش جاری شده و گلوله‌گلوله ریختند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
دلش می‌خواست قلبش را از سی*ن*ه بیرون بکشد تا شاید برای یک دقیقه هم شده... نه ... یک ثانیه هم شده این بار سنگین به قهقرا هدایتش نکند.
اما قلبش را دراورد، پایکوبی‌ سربازان تازه نفس افکار مغز تاراج رفته‌اش را چه می‌کرد؟
مغزش را هم می‌توانست بیرون کشد؟
خودش هم خوب می‌دانست تنها چاره‌اش مرگ است.
اما می‌ترسید... نه از مرگ بلکه... .
***
از زمانی که آن دخترک را دیده بود یک هفته گذشته و از همان روز مشوش بود.
بلاتکلیف یک شب در میان کوچه‌های تاریک آن محله را دیدبانی می‌داد تا شاید شانس بار دیگر با او یار شود و دخترک را ببیند.
تصویر ترسیده‌ی آن شبش در ذهنش حک شده بود ولی افکار مزاحم با تردد‌های بیجا ذهن و قلبش را به بازی گرفته بودند.
مدتی می‌شد درگیر فکر کردن بود که آقای جکسون‌ بر افکارش درآمد و به او هشدار داد:
- چیکار داری می‌کنی لئو؟! سریع‌تر کاغذها رو بچین باید روزنامه‌ی هفته رو برسونیم‌ دست مردم!
حتی صدای کارکنان و پیچ و مهره‌های دستگاه چاپ هم نتوانسته بود او را از فکر دخترکش‌ بیرون آورد.
حواسش را جمع کرده و شماری کاغذ در محفظه قرار داد تا جوهر بر روی بوم سفیدش‌ خودنمایی کند.
بیشتر که فکر می‌کرد خود را به کاغذ درون دستگاه چاپ تشبیه می‌کرد!
حتی با وجود خیس شدنش فقط جوهر آن دخترک در قلبش رنگ گرفته و حکاکی شده بود.
آقای جکسون‌ مدیر چاپخانه بود و خدمات زیادی را در جهت پیشرفت چاپخانه انجام می‌داد، اما زیادی اهل غرغر کردن بود.
به پیرزنی‌ می‌ماند که عروسش او را به ستوه آورده و درحال چوغولی کردن برای پسر شاخه شمشادش؛ مدام یک‌سری حرف را تکرار می‌کرد که سخنش را به کرسی بنشاند.
البته شکم گرد و زمختش‌ در کنار قد‌ کوتاه و موهای‌ نارنج‌ گونش‌ به هنگام غر زدن خوش محضرش کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
کاغذ‌های وارده که تمام شد؛ آن‌ها را به آغوش کشیده و به سمت میز مخصوص رفت تا آن‌ها را میان باقی‌ کاغذ‌های روزنامه سکنی‌ دهد.
دستی به ریشش‌ کشید و با سر انگشت اشاره‌اش‌ آن‌ها را به ملاعبه گرفت.
با آنکه تعداد کارگران چاپخانه‌ زیاد نبود اما صدای گوش‌خراش کارکنان بر تنه‌ی مغزش پنجه می‌کشیدند.
نه می‌توانست به آنها بگوید سکوت پیشه کنند و نه می‌توانست مغزش را آرام کند.
پس سر زدنش‌ به بیرون و عوض شدن حال و هوایش‌ را رجحان داد.
لیوان مخصوصش را برداشته و از فلاسک؛ چای دم خورده‌ی چندین‌ ساعت قبل را ریخت و نظاره کرد.
نمی‌دانست این چای‌ را چه زمانی دم دادند؛ اما به حتم مدت زمان زیادی را سپری کرده بود که این‌گونه سیه‌فام و تلخ شده بود.
چاره‌‌ی دیگری نداشت یا باید به همین چای تلخ بسنده و یا سردرد را تا پاسی از شب مهمان تنش می‌کرد.
عاقل‌تر از این‌ حرف‌ها بود که تنش را میزبان درد کند تا جانش میهمان نوازی به عمل آورد پس با یک حبه قند راهی تراس چاپخانه شد تا فکرش را آرایش دهد.
چاپخانه وسط میدان بود و از روی تراسش می‌توانست به راحتی عبور و مرور مردم و تنش‌هایشان را به تماشا بنشیند!
این‌همه تقلا برای چه بود؟!
آسمان هم همانند او دلش گرفته و ابرها را راهی سفر کرده بود.
آنقدر در آن یک متری تراس ایستاد که زمان از دستش در رفته و زیر پاهایش علف سبز شد... .
به آنی برخورد ابرهای‌ سیه‌ با یکدیگر اشک آسمان را جاری ساختند و بر شانه‌اش میخی از جنس آب کوفتند.
خیابان را نظاره کرد تقلاهای مردم دو چندان شد و دوان دوان بدون نگاهی به اطراف و حتی لذت بردن از باران به سمت مقصدی مجهول عازم شدند.
سرش را رو به آسمان گرفت صدای برخورد آب با اسفالت خیابان و در و دیوار خانه‌ها و مغازه‌ها گوشش را می‌نوازید.
چراغ راهنمایی و رانندگی با خیس شدنش اتصالی کرده و چشمک می‌زد و او نیز از اتصالی کردن مغزش خشنود بود.
شنیدن‌ صدای باران اجازه نمی‌داد افکار در مغزش جولان دهند.
اما بر جاری شدن اشک‌هایش رخصت داده بودند که این‌گونه صفحه‌ی صورتش را نوازش می‌دادند و لابه‌لای ریش‌هایش‌ پنهان می‌شدند.
هوای پاک و بوی باران را دوست داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
از کودکی خاطرات زیادی را زیر باران ساخته بود؛ اما دلش لک می‌زد با دخترکش زیر باران خاطره سازد.
راز دلش را به هرکسی می‌گفت به حتم او را به سخره می‌گرفت
آخر؛ چه کسی ندیده و نشناخته با یک نظر دل می‌باخت؟!
که او این‌طور درمانده و بی‌تاب دختری شده بود که نمی‌دانست از کدام کوی‌ و برزن است.
کجا را می‌جست تا او را پیدا کند؟
فکری به سرش زد... اجازه داد آب باران افکار نامربوطش‌ را زیر خاک عشق دفن کنند.
تصمیم گرفت گل مجسمه‌سازی بگیرد و طرح زیبایش‌ را بر آن گل شکل دهد.
من باب همین با خوشحالی از تراس بیرون آمد؛ به سمت آقای جکسون رفت و گفت:
- آقای جکسون، آقای جکسون! من باید برم جایی باقی کارها رو فردا انجام میدم.
آقای جکسون ترسیده چشمانش را درشت کرد و گفت:
- لئو، چی داری میگی؟ کار داریم باید قفسه‌ها رو مرتب کنی!
لئو با تمنا دستان آقای جکسون را گرفت و ادامه داد:
- خواهش می‌کنم... خیلی واجبه!
آقای جکسون به شرط اضافه‌ کاری به لئو رخصت داد و او با همان تک کلمه به سمت مغازه پرواز کرد.
***
دستش را روی شانه‌های لئو نهاده‌ و تکانش داد.
به لطف دوز بالای آرامبخشی‌ که مصرف می‌کرد آرام شده بود و دیگر خبری از آن نعره‌ها و حمله‌های سهمگینش‌ نبود.
خم شد و درست زیر گوشش‌ گفت:
- لئو مرد قوی، بلند شو!
آهسته چشمانش را باز کرد دیدگانش تار می‌دید من‌باب چه بود خدا می‌دانست... .
شاید بخاطر تغذیه‌ی نادرستش در این مدت بود؛ شاید هم، من باب خون‌ریزی گاه و بی‌گاه دستان و پاهایش؛ البته، آن آرامبخش‌ها را نیز نمی‌توانست فاکتور بگیرد.
با صدایی بم رو به دکتر گفت:
- چخبرته هم‌بندی اتفاقی افتاده مرد؟!
دکتر با سرخوشی گفت:
- دوتا خبر خوب برات دارم!
پرسشگر به چشمان تیره‌ی‌ دکتر نگاه کرد و منتظر ماند تا خودش بحث را از سر گیرد.
- نمی‌خوای بپرسی چه خبری؟!
لئو خنثی پاسخ داد:
- چه‌خبری؟
دکتر عقب گرد کرده و با قدم نهادن روی موزاییک‌های اتاق سکوت را شکست.
به سمت درب ورودی رفته و با صدای‌ قیژی‌ آن را گشود و میز چرخ‌داری را به داخل اتاق کشاند و با لبخندی به پهنای صورت لئو را نظاره کرد.
شاید اگر زمان دیگری بود و در مکان دیگری قرار داشتند با دیدن چنین صحنه‌ای از صورت دکتر قهقه‌ای بلند سر می‌داد و تمام شیشه‌ها را به لرزه می‌انداخت؛ اما حال، حتی حوصله‌ی تحمل سوزش دستانش، این یار یک‌ماهه‌اش را نیز نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
در سکوت همچنان به دکتر خیره شد تا خودش زبان در کام بچرخاند و او را از قصدش واقف کند.
دکتر پیش‌قدم شد و گفت:
- اولیش این‌که مدیریت اینجا اجازه‌ی آوردن گل مسجمه‌ سازی رو بهت داد!
با خوشحالی دور میز چرخید.
دستانش را چرخاند و میز را تا کنار لئو هدایت کرد.
گل‌های شیپوری که با حیات وداع گفته بودند را با گل‌های با طراوت معاوضه کرد تا مجدداً لئو را در مرگشان شاهد گیرد.
همان‌طور که گل‌ها را در گلدان مرتب می‌چید گفت:
- خبر دوم اینکه، دیگه نیازی نیست دست‌هات بسته باشه؛ آزاد شدی، می‌تونی بری حیاط و چرخ بزنی!
پوزخندی‌ گوشه‌ی لب لئو را نوازش داد.
آزادی؟!
او به این می‌گفت آزادی؟
دکتر او را به سخره گرفته بود یا واقعا متوجه وخامت اوضاع نبود؟!
در و دیوار اتاق شاهد شکنجه‌ها و جان‌دادنش‌ در هر صبحگاه و شامگاه بودند.
دکتر نیز مطلع بود، صدای ناله‌هایش را می‌شنید پس حال چرا دم از آزادی می‌زد؟!
او چنین مجنون شده بود یا باقی مسافرین این زندان نیز مثل او بودند؟
پس چرا صدایی از جانب آن‌ها به گوشش نمی‌رسید؟
نه قطعاً کسی بسان او مجنون نگشته بود که آوازه‌‌ی جز خودش به گوشش نمی‌رسید!
تلخ‌خندی‌ کرد و گفت:
- ببین کی دم از آزادی می‌زنه!
چشمانش را مالید و باز سوزش دستانش بر بوم مغزش مته کشیدند
ادامه داد:
- بگذریم؛ ممنون که به قولت عمل کردی و گل مجسمه‌سازی برام آوردی!
دکتر که به کنایه‌ی سخن لئو واقف بود دستی به گردنش کشید و سر به زیر انداخت.
گویا تازه توجهش به دستان لئو جلب شده بود که به یک‌ آن سرش را بالا آورد و صدای استخوان‌های گردنش در فضای اتاق به گوش رسید.
نزدیک لئو شد دستانش را گرفت و گفت:
- چیشده؛ چرا دستات آنقدر خون آلودن؟!
لئو سرش را به سمت دیگر چرخاند همانطور دراز کشیده به بندهای اسیری‌اش اشاره کرد و معروض داشت:
- توی جنگ با اون طناب‌ها به این روز افتادن!
دکتر به سمت بیرون پاتند کرده و بدون حرف اتاق را ترک گفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
سکوت که ذره‌ذره‌ی اتاق را احاطه کرد، خواب بر چشمانش‌ نیزه زد و پلک‌هایش مقاومتی در برابر بسته شدن نشان ندادند.
دکتر دوباره درب اتاق را کوفت و به همراه ضماد نزدیک تخت لئو شد.
دلش به درد آمده بود.
روی تخت بیچاره و درمانده به خواب رفته و ناله‌ها و هذیان‌هایش به گوش می‌رسید از برای چه بود نمی‌دانست!
در این دوسالی که لئو در آنجا به سر می‌برد جز آن اطلاعات درون پرونده‌اش و صحبت‌های جسته و گریخته‌یشان‌ نتوانسته بود چیزی از زیر زبانش بیرون کشد.
با او که صحبت می‌کرد نمی‌دانست دلیل حضورش چیست؟
او که هوشیار است، متوهم نیست و توانایی گفتار و ... دارد.
آن رفتارهای روزهای نخستش هم پای ترسش می‌گذاشت!
هرکس دیگری را هم با چشمان بسته و دستان اسیر شده در بند در اتاقی به این شکل زندانی می‌کردند همان عکس العمل‌ها را نشان می‌داد!
دستانش را گرفت؛ ضماد را رویش نهاد تا شاید این زخم‌های خونینش بهبود یابد و ملحفه را تا گلویش کشید و دستانش را روی ملحفه گماشت.
کمی درسکوت تماشایش کرد.
موهایش سفید شده بود سنی نداشت، پرونده‌اش را که به خاطر می‌آورد سی و چهار ساله بودنش را به خود یادآور می‌شد.
آهی کشید و با سری خمیده اتاق را ترک کرد.

***
در اتاق کار خوابگاه با ذوق گل مجسمه‌سازی روی میز را به نظاره نشسته بود.
چشمانش را بست تا تصویر دخترکش مقابل چشمانش ظاهر شود تا اندک خطایی را هم در آرایشش نداشته باشد.
مشغول به ساخت شد.
تا پاسی از شب دستانش مهمان آن گل بودند و باهم مراوده‌های زیرجلکی می‌کردند.
به خودش که آمد ساعت از ده گذشته بود!
دستانش را شست، به سمت اتاقش رفت و لباس عوض کرد تا راهی شود!
راهی همان کوچه‌ای که شاهد بی‌دل شدنش گشته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
یقه‌ی کتش را بالاتر کشید و راه از بر شده‌اش را بار دیگر به امید دیدنش در پیش گرفت.
بعد از گذشت مدتی خودش را مقابل همان کوچه دید!
بعضی شب‌ها می‌نشست و با ساختمان‌های کوچه‌ خلوت می‌گزید و تا صبح درد دل می‌کرد.
به رسم عادت در کنجی نشست و انتظار بر قامتش ریشه دواند... .

« یک هفته‌ای از شروع کار ساختن مجسمه می‌گذشت و طرح اصلی گماشته شده و باید وارد جزئیات می‌شد.
آنقدر ذوق داشت که بی‌خوابی‌ها و خستگی‌های این مدت نتوانسته بود از پای‌ درش آورد!
میز و گلی‌ که آرام‌آرام به هنر دست‌های لئو شاهد جان گرفتن می‌شد و دوستش ماریوس تنها شنوای‌ نهر جوشیده‌ و گوارای عشقش نسبت به آن دخترک بودند.
روزها می‌نشست و با ماریوس درد و دل می‌کرد و شب‌ها از بهر درد دلش ساختمان‌های کوچه را گواه عشقش می‌گرفت.
خودش هم نمی‌دانست دردش چیست؛ اما تنها دلخوشی آن روزهایش که فراق او را برایش متحمل می‌کرد همان تکه‌ گلی‌ بود که به سبب دستان لئو طرحی از دخترکش شده بود.
می‌توانست تا ساعت‌ها به موهایش دست بکشد.
تفاوتش با آن دخترک این بود که گل فرار نمی‌کرد؛ نمی‌توانست که از او هزیمت گزیند!
تا صبحگاه می‌توانست شاهد خنده‌هایش باشد، حتی اشک‌هایش را با دست نوازش دهد و از دیدگانش بزداید.
عشقش را برایش جاری کند؛ و او من‌باب رضایتش از برای این عشق تنها پاسخش لبخندی باشد!
کم کم کار مجسمه تمام شده بود و تنها چیزی که مانده بود طرح چشمانش بود.
به خودش قول داده بود تا بار دیگر آن چشم‌ها را نبیند طرح اصلی را روی گل آرایش ندهد.
دستانش را شست و من‌باب عادت با تعویض لباس‌هایش راهی همان کوچه‌ی همیشگی شد!
دستانش را درجیب فرو برد و پا تند کرد.
گویا رسیدن به آن کوچه و به انتظار نشستن به مزاجش خوش آمده بود که با ذوق قدم می‌نهاد.
رسید... همان کوچه‌ی عشاق!
کنار یکی از ساختمان‌ها بر زمین آوار شد و بر دیوارش تکیه زد.
یکی از پاهایش را جمع کرده و دستش را روی آن نهاد و خیره به کوچه‌‌ای شد که این ساعت خلوت می‌گزید و راز و نیاز می‌کرد!
باز هم از نیامدنش‌ نا امید شد... .
چشمانش را بست و به اشک‌های جاری‌اش رخصت داد تا صورتش را زینت دهند‌.
چندی که گذشت صدای خش‌خش نا آشنایی در فضای کوچه پخش شد.
چشم باز کرد و اولین چیزی که شنید بوی خوش گیلاس بود که بر مشامش رسید.
دیدگان تارش مجال دیدن سارق قلبش را نمی‌داد...
پیش‌تر نرفت تا دوباره دخترک ترسویش را نهراساند.»
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین