- Apr
- 63
- 793
- مدالها
- 2
دخترک تا چشمش به زمین خورد آه از نهادش بلند شد.
هرچه که در دست داشت به مانند آبی که از لیوان بر زمین ریخته باشد پخش شده بود و نمیتوانست دیگر جمعشان کند.
بابت این دانههای قهوه حسابی توسط آقای موکلر توبیخ میشد و کسر حقوق هم در پی تمام نیش و کنایههایش ضمیمهی پروندهاش میشد.
در یک آن تمام غمهای عالم به جانش رخنه کرد و گریههای بلندش در کوچهی تاریک پژواک خورد.
بعد از کمی این پا و آن پا کردن لئو برای آنکه اورا دلداری دهد خم شد و پاکتهای قهوه را برداشت تا ببیند چیزی را در خود نگاه داشته یا نه!
اما حتی یک دانهی قهوه هم در پاکت نبود و همین صحنه باعث شد صدای دخترک بیشتر و بیشتر شود.
لئو با آرامش رو به دخترک کرد و گفت:
- هیش... اشکالی نداره گریه نکن دختر... توکه نمیخوای دوباره سگها رو بکشونی سمتمون!
قصدش را داشت یا نداشت ترس را دوباره بر وجودش تزریق کرد و همین امر سبب شد دخترک تشکری سرسری از لئو کرده- نکرده به سمت مقصدی نامشخص پا تند کند.
و لئو بدون آنکه مجال داشته باشد حتی اسمش را بپرسد همانجا در آن کوچهی تنگ و تاریک جاماند.
دخترک آنقدر سریع آنجا را ترک گفت که گویی هیچ وقت آن کوچه حضورش را به خود ندیده، اما...اما عطرش را در جای جای کوچه پخش کرد.
از روی زمین برخاست و به آرامی سر و رویش را تکاند تا از وجود گرد و خاک احتمالی جلوگیری کند.
دل و دماغ اینکه به خوابگاه باز گردد را نداشت دلگیر بود، گیر آن دخترک و چشمان درشت ترسیدهاش.
با قدمهای سست و فکری مشوش از خاطر آن دختر مو خرمایی، راهی مقصدی نامعلوم شد تا شاید او را بیابد.
نمیتوانست بدون یافتنش به خوابگاه باز گردد هرچه که بود هرجا که بود باید آن را پیدا میکرد.
حتی نمیدانست اسمش چیست؟ رسمش چیست؟ و یا چند سال دارد!
فقط میدانست که با برخوردشان دلش لابهلای موهای پر پیچ و تاب خرماییاش جاماند و در نهایت بیدل ماند.
راهی شد و تمام کوچه پس کوچههای آن حوالی را قدم نهاد خاکش را بویید، بر چشمانش گذاشت و تقدیس داشت تا شاید ردپای آن دخترک را بر وجه یککدامشان ببیند.
نویسنده: @خانم.میم
هرچه که در دست داشت به مانند آبی که از لیوان بر زمین ریخته باشد پخش شده بود و نمیتوانست دیگر جمعشان کند.
بابت این دانههای قهوه حسابی توسط آقای موکلر توبیخ میشد و کسر حقوق هم در پی تمام نیش و کنایههایش ضمیمهی پروندهاش میشد.
در یک آن تمام غمهای عالم به جانش رخنه کرد و گریههای بلندش در کوچهی تاریک پژواک خورد.
بعد از کمی این پا و آن پا کردن لئو برای آنکه اورا دلداری دهد خم شد و پاکتهای قهوه را برداشت تا ببیند چیزی را در خود نگاه داشته یا نه!
اما حتی یک دانهی قهوه هم در پاکت نبود و همین صحنه باعث شد صدای دخترک بیشتر و بیشتر شود.
لئو با آرامش رو به دخترک کرد و گفت:
- هیش... اشکالی نداره گریه نکن دختر... توکه نمیخوای دوباره سگها رو بکشونی سمتمون!
قصدش را داشت یا نداشت ترس را دوباره بر وجودش تزریق کرد و همین امر سبب شد دخترک تشکری سرسری از لئو کرده- نکرده به سمت مقصدی نامشخص پا تند کند.
و لئو بدون آنکه مجال داشته باشد حتی اسمش را بپرسد همانجا در آن کوچهی تنگ و تاریک جاماند.
دخترک آنقدر سریع آنجا را ترک گفت که گویی هیچ وقت آن کوچه حضورش را به خود ندیده، اما...اما عطرش را در جای جای کوچه پخش کرد.
از روی زمین برخاست و به آرامی سر و رویش را تکاند تا از وجود گرد و خاک احتمالی جلوگیری کند.
دل و دماغ اینکه به خوابگاه باز گردد را نداشت دلگیر بود، گیر آن دخترک و چشمان درشت ترسیدهاش.
با قدمهای سست و فکری مشوش از خاطر آن دختر مو خرمایی، راهی مقصدی نامعلوم شد تا شاید او را بیابد.
نمیتوانست بدون یافتنش به خوابگاه باز گردد هرچه که بود هرجا که بود باید آن را پیدا میکرد.
حتی نمیدانست اسمش چیست؟ رسمش چیست؟ و یا چند سال دارد!
فقط میدانست که با برخوردشان دلش لابهلای موهای پر پیچ و تاب خرماییاش جاماند و در نهایت بیدل ماند.
راهی شد و تمام کوچه پس کوچههای آن حوالی را قدم نهاد خاکش را بویید، بر چشمانش گذاشت و تقدیس داشت تا شاید ردپای آن دخترک را بر وجه یککدامشان ببیند.
نویسنده: @خانم.میم
آخرین ویرایش: