- Apr
- 63
- 794
- مدالها
- 2
دکتر در سکوت نظارهاش میکرد و انتظار را رجحان میداد.
خوب میدانست حال الان لئو نمیتواند پذیرای سخنان او باشد.
قلبش... قلبش در مضیقه بود و بر دیوارههای جناقش با ازدحام پی در پی میکوفت.
به زبان آمد و آنچه میترسید را در کام مزهمزه کرده و بیرون ریخت:
- شاید... شاید... .
قطره اشکی از گوشهی چشمانش جاری شد و بغض سرتاسر حنجرش را به اسارت گرفت که صوت واجهایش از قهقهرای چاه گلویش نجوا سر داد:
- شاید دیگه علاقهای بهم نداشته، بههخاطر همین بدون خبر ترکم کرد!
این را گفت و شانههایش بیش از پیش خمیده شد و ثمرهی عشقش بر زمین چکید.
از جا برخاست و قدمهای سستش را بر موزاییکهای سرد تیمارستان که حال با برگهای زرد پاییزی احاطه شده بود نهاد و صدای خورد شدن ارمغان خزان پاییزی به مانند صدای شکستن شیشهی قلب لئو بر پیکر مغزش شلاق زد.
نمیتوانست تاب بیاورد... .
بر زبان آوردن خاطرات از ابتدا هم اشتباه بود، گفتنش به مانند گرفتن پتکی بر دستانش بود که هر دقیقه و هر ثانیه با دستان خودش بر سرش کوفته میشد.
دکتر را روی همان نیمکت جا گذاشت و راه بند اسارتش را در پیش گرفت.
مسیر حیاط تا اتاقش را بدون توجه طی کرد.
در را با صدای بدی باز کرد و به سمت میز و گِل مسجمهسازی راهی شد.
با دست گذاشتن بر روی گل جانی بر تنش ریشه دواند و عزمش را جزم کرد تا به یاد گذشته مجسمهای از راشل بیافریند تا تکمیلش بر دیدار مجددشان بفرجامد.
در این میان دستان ملتهب و خونینش نیز او را از این امر باز نداشت و با هر چانه گلی که برمیداشت سوزش دستانش با جوشش اشکش خاطرات را بر بوم مغزش تداعی میکرد.
تنها تفاوت این مجسمه و این گل این بود که بار قبل دستانش خونین نبود و تنها دغدغهاش جاری کردن نهر عشقش بر دخترکش بود!
اما این بار... نمیدانست چه بر سر دخترکش آمده.
نکند بار دیگر سگهای وحشی خیابان به او حمله کرده باشند؟ اصلاً حتی اگر به او علاقهای نداشت هم اشکالی نداشت؛ فقط سالم باشد، چشمانش هنوز هم بخندند، صوت خوشش بر فضا بپیچد، دل لئو به جهنم!
نهایتا از دور به تماشایش میایستد؛ قامتش را نظاره میکند و نازش را به جان میخرد... .
فقط... راشلش باشد!
خوب میدانست حال الان لئو نمیتواند پذیرای سخنان او باشد.
قلبش... قلبش در مضیقه بود و بر دیوارههای جناقش با ازدحام پی در پی میکوفت.
به زبان آمد و آنچه میترسید را در کام مزهمزه کرده و بیرون ریخت:
- شاید... شاید... .
قطره اشکی از گوشهی چشمانش جاری شد و بغض سرتاسر حنجرش را به اسارت گرفت که صوت واجهایش از قهقهرای چاه گلویش نجوا سر داد:
- شاید دیگه علاقهای بهم نداشته، بههخاطر همین بدون خبر ترکم کرد!
این را گفت و شانههایش بیش از پیش خمیده شد و ثمرهی عشقش بر زمین چکید.
از جا برخاست و قدمهای سستش را بر موزاییکهای سرد تیمارستان که حال با برگهای زرد پاییزی احاطه شده بود نهاد و صدای خورد شدن ارمغان خزان پاییزی به مانند صدای شکستن شیشهی قلب لئو بر پیکر مغزش شلاق زد.
نمیتوانست تاب بیاورد... .
بر زبان آوردن خاطرات از ابتدا هم اشتباه بود، گفتنش به مانند گرفتن پتکی بر دستانش بود که هر دقیقه و هر ثانیه با دستان خودش بر سرش کوفته میشد.
دکتر را روی همان نیمکت جا گذاشت و راه بند اسارتش را در پیش گرفت.
مسیر حیاط تا اتاقش را بدون توجه طی کرد.
در را با صدای بدی باز کرد و به سمت میز و گِل مسجمهسازی راهی شد.
با دست گذاشتن بر روی گل جانی بر تنش ریشه دواند و عزمش را جزم کرد تا به یاد گذشته مجسمهای از راشل بیافریند تا تکمیلش بر دیدار مجددشان بفرجامد.
در این میان دستان ملتهب و خونینش نیز او را از این امر باز نداشت و با هر چانه گلی که برمیداشت سوزش دستانش با جوشش اشکش خاطرات را بر بوم مغزش تداعی میکرد.
تنها تفاوت این مجسمه و این گل این بود که بار قبل دستانش خونین نبود و تنها دغدغهاش جاری کردن نهر عشقش بر دخترکش بود!
اما این بار... نمیدانست چه بر سر دخترکش آمده.
نکند بار دیگر سگهای وحشی خیابان به او حمله کرده باشند؟ اصلاً حتی اگر به او علاقهای نداشت هم اشکالی نداشت؛ فقط سالم باشد، چشمانش هنوز هم بخندند، صوت خوشش بر فضا بپیچد، دل لئو به جهنم!
نهایتا از دور به تماشایش میایستد؛ قامتش را نظاره میکند و نازش را به جان میخرد... .
فقط... راشلش باشد!
آخرین ویرایش: