جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [منتزع] اثر «خانم.میم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط خانم.میم با نام [منتزع] اثر «خانم.میم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,107 بازدید, 43 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [منتزع] اثر «خانم.میم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع خانم.میم
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط خانم.میم
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
794
مدال‌ها
2
دکتر در سکوت نظاره‌اش می‌کرد و انتظار را رجحان می‌داد.
خوب می‌دانست حال الان لئو نمی‌تواند پذیرای سخنان او باشد.
قلبش... قلبش در مضیقه بود و بر دیواره‌های جناقش‌ با ازدحام پی در پی می‌کوفت.
به زبان آمد و آنچه می‌ترسید را در کام مزه‌مزه کرده و بیرون ریخت:
- شاید... شاید... .
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمانش جاری شد و بغض سرتاسر حنجرش را به اسارت گرفت که صوت واج‌هایش از قهقهرای چاه گلویش نجوا سر داد:
- شاید دیگه علاقه‌ای بهم نداشته، به‌هخاطر همین بدون خبر ترکم کرد!
این را گفت و شانه‌هایش بیش از پیش خمیده شد و ثمره‌ی عشقش بر زمین چکید.
از جا برخاست و قدم‌های سستش را بر موزاییک‌های سرد تیمارستان که حال با برگ‌های زرد پاییزی احاطه شده بود نهاد و صدای خورد شدن ارمغان خزان پاییزی به مانند صدای شکستن شیشه‌ی قلب لئو بر پیکر مغزش شلاق زد.
نمی‌توانست تاب بیاورد... .
بر زبان آوردن خاطرات از ابتدا هم اشتباه بود، گفتنش به مانند گرفتن پتکی بر دستانش بود که هر دقیقه و هر ثانیه با دستان خودش بر سرش کوفته می‌شد.
دکتر را روی همان نیمکت جا گذاشت و راه بند اسارتش را در پیش گرفت.
مسیر حیاط تا اتاقش را بدون توجه طی کرد.
در را با صدای بدی باز کرد و به سمت میز و گِل مسجمه‌سازی راهی شد.
با دست گذاشتن بر روی گل جانی بر تنش ریشه دواند و عزمش را جزم کرد تا به یاد گذشته مجسمه‌ای از راشل بیافریند تا تکمیلش بر دیدار مجددشان بفرجامد.
در این میان دستان ملتهب و خونینش نیز او را از این امر باز نداشت و با هر چانه گلی که برمی‌داشت سوزش دستانش با جوشش اشکش خاطرات را بر بوم مغزش تداعی می‌کرد.
تنها تفاوت این مجسمه و این گل این بود که بار قبل دستانش خونین نبود و تنها دغدغه‌اش جاری کردن نهر عشقش بر دخترکش بود!
اما این بار... نمی‌دانست چه بر سر دخترکش آمده.
نکند بار دیگر سگ‌های وحشی خیابان به او حمله کرده باشند؟ اصلاً حتی اگر به او علاقه‌ای نداشت هم اشکالی نداشت؛ فقط سالم باشد، چشمانش هنوز هم بخندند، صوت خوشش بر فضا بپیچد، دل لئو به جهنم!
نهایتا از دور به تماشایش می‌ایستد؛ قامتش را نظاره می‌کند و نازش را به جان می‌خرد... .
فقط... راشلش باشد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
794
مدال‌ها
2
نمی‌دانست به کدام ریسمان چنگ زند که انتهایش به وصال راشل ختم شود!
دستان آغشته به گل‌اش را به پیشانی زد و بر جوشش اشکانش رخصت دویدن بر بوم رخسارش داد.
با کرختی نزدیک تخت و بر رویش آوار شد.
دمی چشم بر هم گذاشت که درب زندان کوفته شد.
چشمانش را باز کرد، جای تعجب داشت که اذن ورود به بندش را می‌خواستند.
درحالی که پیش از این به سبب اطوار گذشته‌اش که سفاهت را پساوند نامش نهاد؛ کسی رخصت دخول بر این دخمه را از او تمنا نمی‌کرد.
هرچه که بود چشمانش را گشود دست بر رویش کشید و اذن دخول داد.
با گشایش درب تعجب در تمام اجزای رخسارش ریشه دواند و بر مژگانش‌ نی زد که آنچنان می‌لرزید.
ماریوس!
رفیق هم دانشگاهی‌‌اش حال برای دیدن او به این بند رخ نمایان کرده بود.
به آنی شاخه‌ی امید بر درخت تنش پیچید و شکوفه زد که نکند ماریوس اخباری از راشلش را به همراه دارد.
نکند نامه‌ای نوشته باشد؟
نکند راشل نیز به مانند او در جست‌وجوی وی بود؟
اما... پس از چندی لشکر افکار پوچ بر اقلیم مغزش تاخت زد و اسب دواند تا ذره ذره‌ی نهر خشکیده‌ی امیدش را از جام قلبش بنوشد.
منتظر به دهان ماریوس خیره شد.
ماریوس با چشمانی اشک‌آلود و با لرزی بر تن به سمت لئو هجوم آورد و او را در آغوش فشرد.
تنها صوت خوش ماریوس بود که در فضا حاکم بود و با سکوت پیکار می‌کرد.
هردو اشک می‌ریختند و صدای بم ماریوس تنها صوتی بود که به‌ عنوان متکلم بر صماخ گوش لئو می‌پیچید.
دست بر چشمانش کشید و با بقایای‌ امیدش‌ به ماریوس خیره شد!
اما... چیزی که در چشمان ماریوس دید، طبیعی نبود.
غمی که در تالاب آبی چشمان ماریوس زیر برگ و بن‌ها پنهان شده بود ناخواسته به صدا در آمده و به گوش لئو می‌رسید.
منتظر به دهان ماریوس چشم دوخت و به سبب بغضی که در گلویش بر تخت سلطنت تکیه زده بود و اذن سخنش نمی‌داد.
سکوت کرد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
794
مدال‌ها
2
ماریوس بازوان لئو را فشرد و گفت:
- لئو... می‌دونی چقدر به دنبالت گشتم؟ کجا بودی پسر؟ دانشگاهت چی پس؟ فکر کردم مهاجرت کردی که خبری ازت نیست؟!
لئو با امیدی که سوسو زنان بر چشمانش نی می‌زد گفت:
- از... راشل... خبری داری؟
ماریوس که گویا سعی در پنهان کردن چیزی داشت نگاهش را از آسمان مکدر چشمان لئو دزدید و گفت:
- نه... بعد از آخرین باری که جویای احوالش شدی و من بی‌خبر بودنم رو بهت اعلام کردم چیز دیگه‌ای نیست، فکر کردم پیداش کردی که بی‌خبر رفتی!
لئو بر صندلی کنار تخت آوار شد و کمر خمیده‌اش را بر پشتی صندلی تکیه زد.
ماریوس دست بر شانه‌ی لئو نهاد، فشرد و گفت:
- هنوز پیداش نکردی؟ میدونی چقدر دنبالت کردم؟ چجوری به اینجا راه پیدا کردی؟!
لئو دیگر تاب تکرار مکررات‌ و مرور خاطرات را نداشت که از جا برخاست و ماریوس را به جلوس فراخواند و با تعارف از اتاق خارج شد.
در این میان ماریوس چیزی را که سعی در پنهانش داشت، زیر گلدان جا گذاشت چرا که تاب گفتن و حمل این بار سنگین را نداشت... .
لئو پس از چندی، با میز چرخداری که حامل اندکی تنقلات و نیز چای سبز بود بازگشت و آن را به‌سمت صندلی که ماریوس بر آن سکنی گرفته بود؛ راند.
بر روی تخت اقامت گزید، چای ریخت و به سمت ماریوس گرفت:
- بفرما رفیق قدیمی، چه‌شد یاد ما کردی؟
ماریوس فنجان چای را با احترام از دستان لئو گرفت و پاسخ داد:
- این چه حرفیه، مدت زیادی بود به دنبالت بودم ولی خب موفق نشدم پیدات کنم مشخصاتت‌ هیچ‌جا نبود فکر کردم رفتین!
لئو دست بر گریبان گرفت و به همین سبب دستان مجروحش‌ مقابل چشمان ماریوس خودنمایی کردند.
مغمور سرش را به زیر انداخت و گردن کج کرد و برای تعویض فضای حاکم بر اتاقک کوچکش‌ تعارفی در جهت تناول به رفیق گرمابه و گلستانش‌ زد.
نمی‌توانست مهر سکوت بر لبانش‌ زند و حرف راشل را پیش نکشد.
او از ابتدای دیدنش هم جویای راشل بود البته منکر دلتنگی‌اش برای ماریوس نمی‌شد اما... .
راشل... آن دخترک مو خرمایی تمامش‌ را به یغما برده، هستی‌اش را به نام خود و جانش را به تاراج عشق زده بود.
با کمی من‌من به چشمان ماریوس خیره شد نمی‌دانست دلیل فرار چشمان ماریوس چیست اما هرچه که بود قلبش گواه بد می‌داد.
یحتمل اتفاق خوشایندی در انتظارش نبود شاید هم من‌باب اتفاقات اخیر زندگانی‌اش نسبت به همه‌چیز بد بین شده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
794
مدال‌ها
2
هرچه که بود تشت‌به‌تشت رخت بر چشمه‌ی خشکیده قلبش با شهد عشق شسته و بر طناب درختان مثمرش‌ آویخته می‌شد.
بعد از گذشت یک ساعتی مباحثه و ابراز دلتنگی میانشان ماریوس عزم رفتن کرد و با خداحافظی سختی، مغمور به‌سمت مقصدی نامشخص رهسپار شد.
لئو نیز با یادآوری خاطرات گذشته‌شان وزش نسیمی‌ ملایم‌ را در قلبش احساس کرد به مانند نسیمی که پیش از طوفانی عظیم کشاورزی را فریب می‌دهد تا محصولش را زراعت دهد، به پایش‌ بسوزد و در انتظار ثمرش‌ پیر شود و عرق جبین در راهش بگذارد؛ اما به ناگه طوفانی‌ سهمگین همان محصول را به ثمر نرسیده با خاک یکسان کند.
گریبانش‌‌ را چاک داد تا راهی برای هوای محبوس در گلویش باز کند اما بغض نشسته بر گلویش‌ بزرگ‌تر از آن بود که با چاک دادن گریبان و نیز قورت دادن بزاقش‌ آن را فرو برد.
تکانی بر سرش داد تا افکار قسی القلبش بر اقلیم‌ سرش تاخت نزند.
به‌سمت میز رفت تا آن را بازگرداند اما میان راه با دیدن گل‌های سفید پژمرده‌اش پشیمان شده و با برداشتن پارچ آب به سمت گلدان تغییر مسیر داد.
نزدیک‌تر که شد وجود پاکتی روی میزِ کنار گلدان توجهش را جلب کرد.
پاکتی سفید به رنگ حصارهای سنگی اتاق... .
حال فهمیده بود از رنگ سفید بسیار تنفر دارد.
برای او رنگ سفید حکم جلاد خنجر به دستی را داشت که بالای سرش با لبخند نظاره‌گر جان دادن اوست.
پاکت را باز کرد، دو نامه به همراه یک گل رز آبی خشکیده که گلبرگ‌هایش‌ با باز شدن ناگهانی درب پاکت دست در دست نامه‌ها هرکدام به اقلیمی‌ از موزاییک‌‌های کف اتاق هزیمت‌ کردند.
خم شد و نامه‌ای که نزدیکش درست چند موزاییک آن‌طرف‌تر افتاده بود را برداشت با دیدن پشت نامه جمله‌ی «برای لئوی‌ عزیزم» بر اتاقک‌های مغزش پژواک خورد... .
نامه از طرف راشل بود، همان معشوق پر جور و جفایش... .
با خواندن نامه کرور کرور قند در دلش آب شد!
به سمت نامه‌ی دوم پا تند کرد حال خزه‌ی امید بر تنش ریشه تنیده و شاخ و برگ دوانده بود!
نامه‌ی دوم اما از طرف مردی به نام هِنری بود؛ جنسیتش را با خواندن نامه واقف شد.
نامه‌ای که... باز کردنش با آوار مخروبه‌های دنیا بر سرش به مانند پتکی مصادف شد.
از هرچه که می‌ترسید بر سرش آمد... با هر کلمه و بندی که می‌خواند رعشه بر تنش می‌افتاد و لرزی بسان زلزله‌ای هزار ریشتر بر سلول به سلول تنش‌ شمشیر می‌زد.
قلب و روح و جانش‌ در پیکار بودند.
او تاب نمی‌آورد... یقیناً تاب نمی‌آورد.
به همین جهت دهان گشود تا سخنی بر زبان آورد اما... زبانش در کام نچرخید نعره‌ای از قهقرای حنجرش زد و بر زمین فتاد.
قصد برخاستن داشت اما تنش با او یاری نمی‌کرد.
در نظرش تمام جهان با او ساز مخالف می‌زد و او تنها میان تنگنای حصار قلبش در پیکار با رخدادی‌ بود که در گذشته گمان می‌کرد اگر رخ دهد جان از تنش کوله بار سفر می‌بندد.
اما اکنون در حال جان کندن بود و صدای ضربان قلبش را بر بوم مغزش می‌شنید که صیحه می‌زد و تمنای‌ شنیدن داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
794
مدال‌ها
2
به مانند ماهی دهانش باز و بسته شد و بر موزاییک‌‌های کف اتاقک ناخن کشید و خراش انداخت.
راشلش... راشلش... .
فضای اتاقک‌ برایش عاری از اکسیژن و تنفس بر وی امری ناممکن‌ بود.
به آنی زَنِش‌ قلبش را احساس نکرد و پرده‌ی سیاهی مژگانش‌ در پیکار با سفیدی حاکم بر فضای اتاقک پیروز شد و او... .
***
بعد از آنکه لئو با آن حالت او را ترک کرد به نشان قهر بار و بندیل را بسته و عزم سفر کرد، آن هم به چند خیابان آن‌طرف‌تر در مأمن پیشینش‌ یعنی کافه‌ی قدیمی آقای موکلر!
همان کافه‌ای که زادگاه عشقشان بود و در یک‌سال گذشته هیچ‌کدام را به تنهایی به خود ندیده بود.
پشیمان شده بود از ته قلبش... .
می‌دانست که منافات با لئو فقط خودش را مغمورتر کرده زیرا خبری از احوالات او نداشت و همین امر زندگی را در این فراق برایش دشوارتر می‌کرد.
قلبش می‌گفت نباید با لئو بدخویی می‌کرد اما مغزش فرمان ناسازگاری می‌داد با خود می‌گفت: «خب؛ لئو با دل من راه می‌آمد و مرا همراهی می‌کرد و به جنگ نمی‌رفت»
اما خودش هم خوب می‌دانست لئو چاره‌ای نداشت او برای داشتن راشل برای به آغوش کشیدن او جان می‌داد.
تصمیم گرفته بود به خانه بازگردد‌.
می‌دانست ماریوس جویای احوالش است تا لئو را از این موضوع آگاه کند.
بعد از آخرین باری که با بی‌ادبی در را برای ماریوس باز نکرده بود از روبه‌رو شدن با او بیم داشت.
برایش خجالت‌آور بود که رفیق گرمابه‌ و گلستان همسر عزیزش را به خانه راه نداد.
خوب که می‌اندیشید‌ عشق او را بسان دختربچه‌ای کرده بود که همواره بهانه‌تراشی می‌کرد همین امر سبب شده بود سلوکی از خود نشان دهد که فهم و معرفتش را زیر سوال می‌برد!
تمام وسایلش را درون ساک کوچکش‌ زورچپان کرد تا شامگاه رهسپار خانه‌ی امنشان شود.
به آقای موکلر قول داده بود که تا پاسی از شب برای کافه، خدمات دهد گویا تعدادی از خدمه‌ی سالن و آشپزخانه‌ی کافه به مرخصی رفته بودند.
لباس مخصوصش را به تن کرد و با درست کردن قهوه‌ی سفارشی مشتری ره‌سپار میز وی شد.
هرچه نزدیک‌تر می‌شد گوش‌هایش از درد زوزه می‌کشیدند و قلبش زیر سم اسبان بی‌رحم حرف‌های مردم تکه پاره می‌شد.
دخترکی که هم‌دانشگاهی‌‌اش بود با کج‌خندی به راشل چشم دوخته و او را به سخره گرفته بود.
قهوه را روی میز گذاشت و با احترام رفع تکلیف کرد و با تعارفی گفت:
- چیز دیگه‌ای میل ندارین؟ امیدوارم از طعمش لذت ببرین من در خدمتتون هستم!
دخترک با چشمانی تیز دستی به نشانه‌ی رفتن او بلند کرد و راشل به‌سمت آشپزخانه راهی شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
794
مدال‌ها
2
هرچه رمق داشت به پاهایش داد و به سرعت از آن مکان دور شد؛ برایش مهم نبود کجا می‌رود، حتی برایش مهم نبود چه ساعتی از شب است.
فقط نمی‌خواست در آن محیط محبوس شود تا جسمش میان انبوهی از انسان‌ها جان دهد.
مقصدش را به سمت پارک همیشگی‌شان‌ منعطف ساخت و رهسپار شد.
سرعتش به حدی زیاد بود که وزش باد بر رخسارش رد‌پایی از سوزش جا می‌گذاشت و اشک‌هایش راه پیدا نکرده خشک می‌شدند تا درد این روزهایش را بر چهره‌اش حکاکی کنند... .
در حال و هوایش غرق بود و حرف‌های دخترک در فلات ذهنش پژواک می‌خورد و بر آتش قلبش هیزم می‌انداخت.
با دیدن پارک، رد اشک را از صورتش زدود؛ درست آن سمت خیابان بود دلش برای بودن در همان حال و هوا پر می‌کشید، پا تند کرد... بدون نگاه کردن به آن‌طرف و این‌طرف
به سمت پارک پرکشید.
و اما، شویش ذهنش مانع از شنیدن بوق‌های ممتد ماشین شده بود!
هوا تاریک تاریک بود و پرنده پر نمی‌زد.
مردی از پنجره‌ی راننده‌ی ماشین بیرون آمد و با داد بلند و بلندتر پشت سرهم تکرار می‌کرد:«خانم برو کنار، خواهش می‌کنم‌ برو کنار باید برم بچه‌ام رو ببینم؛ عجله دارم!»
صدای جیغ لاستیک‌ها بر روی آسفالت هم نتوانست او را به خود بیاورد، وقتی به خودش آمد که آسفالت صفت را لحافی کرده و مأمن گرفته و در سیاهی شب گم شده بود.
به آنی تمام محیط سکنی‌ گزید و از حرکت ایستاد... .
هیچ صدا و حرکتی نه از پرندگان، نه از برگ درختان و نه حتی بادی که پیش از این با اعراض داعیه‌ برگ‌های درختان را گرفته بود؛ رخ نمی‌داد.
فقط چشمک‌های یکی درمیان چراغ زرد رنگ راهنمایی رانندگی در چهر تیره شامگاه به چشم می‌خورد و گویی تمام کائنات از رخ‌نمود این اتفاق متعجب و حیران بودند.
جسمش در خون خود شناور بود و درد بر هر سوی بدنش تاخت می‌زد.
او اما تنها لئو را می‌دید!
برای دیدنش آمده بود؟!
مگر از جنگ بازگشت؟
آمده بود تا او را ببیند؟
خنده‌اش گرفته بود، حسرت دیدن لئو به دلش ماند... .
پشیمان بود، اگر می‌دانست آخرین دیدارشان همان روز است قطعاً بهتر برخورد می‌کرد!
او را روی سر می‌گذاشت و هزاران دور به دورش می‌گردید و خاک قدمش را به چشم می‌کشید.
آدمیزاد همین است؛ اگر بداند چندی بعد چه پیش‌ می‌آید قطعا درد حسرت را به جان خود نمی‌خرد.
مزه‌ی خون را در کامش می‌چشید و قادر به قورت دادن آن نبود.
در خون خود غلتی زد و ره‌سپار شدن جانش را به تماشا نشست!
چشمانش تار می‌دید و همین امر او را خشمگین کرده بود... .
دهان گشود و با کرختی صدایی از حنجرش ساتع کرد که شنیدنش رهرو معجزات بود:
- لئو... لئو... برگشتی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
794
مدال‌ها
2
اکسیژن در شش‌هایش به فقر افتاد و مژگانش‌ چنان پرده‌ای بر سینمای زندگانی‌اش سیاهی بخشید.
به همین سادگی؟
به همین سادگی جان از تن آدمی کوله بار سفر می‌بست؟
راننده با تشویش از ماشین پیاده شده و تن بی‌جان راشل را تکان داد.
دستانش می‌لرزید و ترس بر تنش رخنه کرد بود که تشنج با تمام حرکاتش آمیخته بود!
کنار راشل زانو زد و گفت:
- هی دختر... هی دختر بیدار شو... بیچاره‌م نکن!
بغضش ترکید و ادامه داد:
- تازه امشب دخترم به دنیا اومده... نذار پدرش به عنوان یه قاتل اونو توی آغوش بگیره، جان هرکسی که دوست داری بیدار شو خواهش می‌کنم!
دستش را به‌سمت گلوی راشل برد تا نبضش را بگیرد، گویا به دنبال کورسوی‌ امیدی بود تا پتک بیچارگی بر سرش آوار نشود.
نمی‌زد، نبضی نمیزد.
گویا راشل کمر همت بسته بود که لئو را از پای درآورد، او نمی‌توانست رفتنش را تاب بیاورد!
نمی‌دانست چه مدت است که بالای سر جنازه نشسته بود و با تشویش و ترس و لرز به او می‌نگریست!
ناچار بود نمی‌دانست چه کار کند.
دلش هزاران راه را سیاحت می‌کرد و جانش با لرز در کنار جسم بی‌جان راشل به زانو افتاده بود.
به خودش که آمد تصمیمش را گرفته بود، نمی‌توانست به عنوان قاتل و مجرم رهسپار اداره‌ی پلیس شود!
باید به دیدار دخترک و زن تازه فارغ شده‌اش‌ می‌رفت.
کشان‌کشان جنازه را به‌سوی صندلی پشت ماشین حمل کرد.
رخسار راشل به سفیدی آسمان می‌رفت و تن بی‌جانش در صندلی پشت ماشین مأمن گرفته بود.
حتی به هنگام مرگش هم زیبا بود!
جسم بی‌جانش تنها به سبب ازدیاد شتاب ماشین به حرکت درآمده و به تشنج می‌آمد.
آقای هِنری، راننده‌ی سیاه بخت و پدری که درست شب تولد دخترکش قاتل شده و پدری را بی‌دختر کرده بود؛ با شتاب به سمت مقصدی نامعلوم می‌تاخت.
همین‌که تصور می‌کرد پدر این دخترک پس از شنیدن خبر مرگش چه می‌کشد برایش کافی بود تا همان پشت فرمان جانش را تقدیم فرشته‌ی مرگ کند.
عذر بدتر از گناه می‌آورد با خود می‌گفت:« می‌برم جنازه رو یه جایی چال می‌کنم... بعدش خودم رو تحویل میدم به پلیس، الان باید برم دخترم رو ببینم... .»
و مدام این کلمات را با خود تکرار می‌کرد تا از حجم گناهش بکاهد!
از شهر خارج و به سمت جنگل راهی شد.
در میان تاریکی شب فقط روشنایی ماه بود که از چشمان جغدهای سکنی‌ گرفته‌‌ی روی درختان منعکس می‌شد و صدای جیرجیرک‌هایی که شبانگاه عبادت می‌کردند.
گویا تمام موجودات حاضر تنها یک واژ را فریاد می‌زدند «قتّال» و همین رعشه بر تن آقای هنری می‌انداخت!
درب پشت طیاره را گشود و به جنازه‌ی بی‌جان راشل چشم دوخت.
هیچ کسی جز او و راشل در آنجا نبود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
794
مدال‌ها
2
هیچ شاهدی نداشت که مهر تأیید بر قاتل بودن بزند؛ آری هیچ‌کَسی نبود اما، صدای فریاد جغدها، درختان و... را می‌شنید!
چه می‌گفت که اقناعشان تبرئه‌ای برای معصیتش نباشد؟!
خوب می دانست زبان که در کام بچرخاند هیچ نمی‌تواند بسراید.
دستانش... زبانش... جسم و روحش شهادت امر می‌دادند و رسوایش می‌کردند.
پاهای راشل را گرفت و به‌سمت بیرون کشید.
جسم بی‌جان راشل با سر به زمین خورد و قلب لئو فرسنگ‌ها آن طرف‌تر به درد می‌آمد و او نمی‌دانست به سبب‌ این امر تشویش در جانش رخت چرک تغسیل می‌دهد.
آقای هِنری کشان‌کشان جسمش را به‌سویی کشید!
آرامگاه خوبی اختیار کرده بود!
راشل همیشه زیبایی‌ها را بر می‌گزید.
چهره‌ی ماه‌نگونش زیر نور مهتاب جلوه‌نمایی می‌کرد و آقای هنری با هربار دیدن رخسارش به لرزه می‌فتاد.
باید تاب می‌آورد به‌خاطر دخترش؛ باید امشب او را در آغوش می‌گرفت!
باز هم برهانش‌ ادله‌ای معقول بر فعلش نبود.
او تنها در جهت اقناع خویش و صامت کردن ضمیرش اهتمام می‌ورزید.
در نظرش چاره‌ی دیگری نداشت، حتی اگر تک‌تک درختان، شاخ و برگ‌ها و پرندگان، کرم‌های شب‌تاب و جیرجیرک‌های حاضر گواه قتال او را می‌دادند.
در دیوان اندیشه‌اش از هر مکتوب ادله‌ای خوشه‌چین می‌کرد تا مجاب کردنشان امری مبتذل و معمول جلوه کند.
عاقبت اما ذیل آن‌ همه تضییق فعلش را به فرجام رساند... .
***
با التهاب و درد، پرده‌ی زندگانی‌اش را گشود و به تماشای سینمای‌ حزن‌آور عمرش نشست.
تاب می‌آورد؟
معلوم است که نه!
ای‌کاش‌ها روانه‌ی نهر اذهانش شده و از ساغر مغزش مشحون گشته بودند.
حسرت تمام جسمش را به سلطنت نشسته و دردش به‌مانند جذام بر صورت و سیرتش ظلام بخشیده بود.
کاری از دستش بر می‌آمد؟
جز نشستن و آب شدن چیزی در دستانش نداشت.
با سرباز‌های افکار در اقلیم مغز در جدال بود که زنگ اتاق به صدا در آمد.
انگیزه‌ای برای اجابت تماس نداشت، مگر مهم بود چه کسی تماس می‌گیرد درحالی که او همه کَس‌اش را از دست داده بود؟!
در سفیدی اتاق بیرق ظلمات کشیده و بر شام غریبانش می‌گریست.
یک‌بار، دوبار، سه‌بار... چندین بار زنگ به صدا در آمد و پاسخ نداد؟
حسابش از دستش در آمده بود که از قلب غمبارش دل‌کند تا جان دوباره برای گریستن و جان دادن بگیرد.
تلفن اتاق را برداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
794
مدال‌ها
2
مگر کسی می‌توانست به جز خدمه تماس بگیرد؟
سکوت در آن طرف خط حکم‌فرما بود.
گویا هر دو در پیکار با سکوت، فریاد می‌زدند اما صیحه‌ی قلبشان ظاهر نشده در خیابان‌های حلق جان می‌داد و به گوش نمی‌رسید.
پس از اندکی صبر آخرالامر سکوت شکسته شد!
مگر توان رزم با نظام جفاکار امارت عظیم اذهانش را داشت که فرد پیروز او باشد؟
تارهای‌ صوتی‌اش به صدا در آمد.
خودش بود؟
یار جفاپیشه‌اش، راشل!
نوای‌ خوشش در بوم مغزش پژواک خورد و لاجرم بر جانش نشست.
جانی‌ تازه بر تنش آمد، مگر او حِزقیل بود که مرده زنده کند؟
- آقای «Brown» حالت چطوره، بگو ببینم دلتنگ من شدی یا نه؟
کمی صبر کرد و سپس با تمام هیجانش گفت:
- صبر کن ببینم لئو خودتی پشت خط؟
لئو با ناباوری و صدایی که از قهقرای گلویش‌ سعی در چنگ زدن بر دیواره‌‌های حنجرش در جهت خیز به دهانش بود گفت:
- خودمم!
راشل اما با همان صدای پر نشاطش‌ توجهی به بهت لئو نشان نداد و گفت:
- دلم برات تنگ شده می‌خوام ببینمت به دیدنم میای؟
لئو شتاب‌زده و پریشان بیش از این اذن سخنش نداد و گفت:
- آره... آره، کجا بیام‌؟ تو کجایی بگو من اونجام، کی بیام؟!
غنچه‌ی خنده بر سبزه‌ی صورت راشل باز شد و صدای خوش خندیدنش بر سیم‌های تلفن رخنه کرد و همان به نفس لئو دم داد.
با ته صدایی که خنده در تار‌های مواج صوتی‌اش سباحت می‌کرد کشیده گفت:
- عالیه... منم دلم برات تنگ شده، بیا کلی حرف باهات دارم که این مدت تو دلم جمع شده، ساعت ۳:۳۰ همون کوچه‌ی همیشگی!
و بعد بی‌آنکه اذن سخن به لئو دهد تا کاموای کلامشان را به دست گرفته و ببافد تماس را قطع کرد!
نگاهی به ساعت گوشه‌ی اتاق انداخت.
عقربه‌هایش بر ساعت ۱:۳۰ شب می‌رقصیدند و حال صدای پایکوبی‌شان را به گوش لئو می‌رساندند.
بهت در تمام جانش ریشه دوانده بود؛ نمی‌دانست چرا این ساعت را برای دیدار برگزیده!
به حتم می‌خواهد باز سرکارش بگذارد و بعد از مدت‌ها نشستن به انتظار به دیدنش بیاید و یقین حاصل کند که هنوز هم خاطرش برایش عزیز است.
می‌ترسید اگر چشم به هم بگذارد دنیا را به کامش تلخ کند و داعیه‌ای با خواب بگیرد که حتماً خوابت از من مهم‌تر بوده است.
به یک آن خط‌به‌خط نامه‌‌ای که از جانب فردی به اسم آقای هِنری بود بر سرش پژواک خورد.
مگر او مرگ راشل را اظهار نکرده بود؟
مگر از محل دفن عزیزش نگفته بود؟
خنده‌ای کرد و روزنه‌های امید از ریشه‌هایش بیرون زد.
قامتش راست شد و با دستانی باز و رها از فرط ابتهاج به دور خود چرخید.
به گمانش آجربه‌آجر اتاق و اجزایش از دیدن این‌چنین او در شگفت بودند که ساعت هم به همین سبب‌ سریع‌تر حرکت می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
794
مدال‌ها
2
به آنی دستان خونینش‌ مقابل چشمش رخ نشان دادند و غم بر چشمانش رسوخ کرد.
هرچند که نور امید درونشان راسخ‌تر از آن‌ها بود که در پیکار با غم انهزام اختیار کند.
اطراف اتاق را از نظر گذراند، چیزی نداشت!
به‌سمت پارچ آب رفت و با خیس دستان خونین‌اش را تمیز کرد!
حتی سوزش دستانش او را از فعلش وانداشت، مقرر بود به دیدار یار برود!
لباسی نداشت که در این قرار مهم به تن کند.
دیگر لئو را مرتب و تمیز و فاخر نمی‌دید!
آیا باز هم دوستش می‌داشت؟
برایش مهم نبود!
او پس از این همه مدت دیدارش را می‌خواست.
فقط می‌خواست در هوای راشل نفس بکشد.
فقط می‌خواست صورت ماه‌نگونش را به تماشا بنشیند و تمام ندیدن‌ها را عقده بگشاید.
پالتوی‌ قهوه‌ای رنگی که با آمدن پاییز دکتر برایش ارمغانی داده بود را به تن زد و با همان لباس‌های آبی به رنگ آسمانش و همان دمپایی‌های ابری رهسپار محل قرارش با راشل شد.
با هر مکافاتی‌ که بود نگهبانان را رد کرد و از فضای دار‌المجانین دور شد.
همان کوچه‌ی تنگ که با ساختمان‌های رفیع احاطه شده و دیدار نخستشان‌ به رقم نجاتش از چنگال سگ‌ها را مدیونش‌ بودند.
هوا گرگ و میش بود و شب و روز در جدال با هم برای فتح عرش پادشاهی پیکار می‌کردند.
راشل مگر این موقع از شب می‌توانست بیرون بیاید؟
او همیشه از سگ‌ها می‌ترسید!
به ابتدای‌ کوچه چشم دوخته و دستانش را در ژرفای جیب پالتویش فرو کرد.
سوال‌های زیادی در بوم افکارش رنگ اضطراب گرفته و همه‌شان در شالوده‌ی دلتنگی مکتوم ماندند.
پس از چندی با همان لباس لاجوردش که برای بزم سالگردشان به تن و سنجاق سری که داعیه‌ی هم‌خوانی با وی داشت طلوع کرد.
به ناگاه توان در بدنش فقر گرفت و زانوانش استطاعت از کف داد.
تکیه‌اش را به ساختمان‌های پشتش داد و گام‌هایش را به شماره نشست.
راشل با قدم‌های طمأنینه‌وار و تبسمی‌ سرشار از شعف بر لبان سرخ‌فامش به سوی لئو پر کشید.
قلبش از دیدن یار پرجور و جفایش بر کوه‌پایه‌ی تنش می‌کوفت و لرزی بر عموم کالبدش می‌دواند.
چه‌ها با قلب بیچاره‌ی لئو کرده بود که در این حال و هوا سباحت می‌کرد؟
خنده‌ی محجوبش او را از عالم بهت بیرون کشید و نوایی‌ که پس از آن در تارهای صوتی‌اش نواخته شد؛ سامعه‌اش را ملاطفت کرد:
- چطوری مرد قوی، صبح هنوز صبح نشده‌‌ت بخیر!
نوایش را از جام حنجرش نوشید و زیر سایه‌ی چشمان قهوه‌گونش
پناه گرفت و گفت:
- دلم برات یه ذره شده بود؛ کجا بودی تو می‌دونی چقدر دنبالت گشتم، بی‌معرفت یه خبر به من می‌دادی خب!
راشل خنده‌ای نمکین‌ سر داد و کمان گردنه‌ی ابروانش را به بلندا انداخت و گفت:
- مگه من تاحالا بی‌‌اذن آقا جایی رفتم؟
سپش مظلومیت کودکانه‌اش را به چهر نشاند و لبانش را غنچه کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین