جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [منتزع] اثر «خانم.میم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط خانم.میم با نام [منتزع] اثر «خانم.میم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,472 بازدید, 44 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [منتزع] اثر «خانم.میم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع خانم.میم
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
همان‌جا تمامش را به جان و خاک هر قدمش را به آغوش کشید و روی چشمش نهاد تا شفایی باشد بر دیدگان تارش و بتواند رخسار مهتاب‌گونش را به نظاره بنشیند و ساعت‌ها صورت زیبایش را تماشا کند.
سرش را بلند کرده و بدون فکر کردن به عواقب و درست و غلط بودن کارش پشت سر دخترک راهی شد.
تمام مسیری که دخترک طی می‌کرد دورا دور قدم می‌نهاد تا شاید سر از کار دخترک دربیاورد و بتواند درخت عشقش را بر سرش سایه‌بان کند.
دخترک اما پس از خارج شدن از کوچه‌ی ترسش راهی کافه‌ای شد که در آن عروس سفیدِ ماه را در بزم شب به خورشید صبح می‌رساند.
کافه‌ای‌ که در ازای کار شبانه‌روزی‌‌اش‌ مجوز سکونت در یک سوئیت کوچک را گرفته بود و طعنه‌ی صاحب‌‌‌خانه را به قیمت جانش می‌خرید.
صاحب کافه با دیدن دخترک بدون حرفی پاکت‌های قهوه‌‌ را از او گرفت و گفت:
- سریع‌ باش، این وقت شب دختر تنها نباید انقدر خونسرد باشه پدر مادرت هم اینجا نیستن که بیفتن دنبالت؛ حواست باشه برام دردسر درست نکن!
چشمان درشتش را به صاحب‌ کافه دوخت و پاسخ داد:
- عذر می‌خوام اگر زودتر می‌اومدم سگ‌های کوچه‌ تیکه پارم می‌کردن مجبور شدم منتظر بمونم تا برن.
لئو از پشت نزدیک‌ترین بید مجنون مکالمه‌شان را نظاره می‌کرد.
در پوست خود نمی‌گنجید در یک شب هم به مکان دخترک واقف شده و هم حضور خانواده‌اش را دانسته بود.
بعد از رهسپار کردن دخترک راهی کوچه‌ها شد.
ورودی خوابگاه بسته شده بود و او اصلاً به همچین موضوع پیش پا افتاده‌ای بها نمی‌داد!
ارزشش را داشت.
با مسرت و نشاط تمام خیابان‌های نزدیک و دور کافه را تاخت زد و با طلوع آفتاب بازگشایی کافه را به انتظار ایستاد.
پس از چندی درب کافه باز شد و مهمان‌نوازی کرد.
بدون لختی فکر کردن به درون کافه شتافت تا رخسار زیبایش را به تماشا بنشیند.
درون کافه بر خلاف مکان پر سر و صدایی که درش نهاده‌ شده بود؛ ملجأ دنجی بود.
گوشه‌ای‌ترین میز و صندلی را انتخاب کرده و در سکوت به فضای نسکافه‌ای رنگ کافه چشم دوخت.
بعد از دقایقی سر و کله‌ی سارق قلبش پیدا شد و در محضر عام به دلبری عنفوان کرد.
چشمانش را بست و با چشم دل او را به نظاره نشست تا سیمای پر مهرش را دل، بنگرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
« دو هفته‌ای از دانستن مقر غارت‌گر قلبش گذشته بود و او هر روز در همان گوشه‌ای‌ترین میز کافه اعتزال می‌گزید و با چشم دل او را می‌نگریست.
چشم که باز کرد دخترک را متعجب بالای سرش دید.
به آنی ترس و شتاب در جانش رخنه کرد؛ از جا برخاست و همین امر سبب افتادن صندلی و پیچیدن‌ صدای سهمگینش در فضای آرام کافه‌ی کوچکشان شد.
دخترک با تعجب‌ چشمان درشتش را درشت‌تر کرد و ضمن عذر‌خواهی پرسید:
- آقا مشکلی وجود داره؛ شما هر روز میاین و اینجا تا پایان شیفت کاری می‌نشینید؟!
نفس عمیقی کشید و در پاسخ دخترک گفت:
- می‌بخشید خانم؟!
دخترک لب گزید و افزود:
- آلِن هستم؛ راشل آلِن یکی از کارکنان کافه.
لئو با طمأنینه با آن‌که در پوست خود نمی‌گنجید گفت:
- از آشنایی با شما خوش‌وقتم خانم، عرض می‌کنم خدمتتون فقط... اوم... همسرتون رو اینجا ندیدم می‌تونم با ایشون آشناشم تا مسئله‌ام رو باهاشون درمیون بذارم؟!
دخترک دستی بر سرش کشید و افزود:
- خیر، ممکن نیست؛ من همسری ندارم.
با دقت که به مرد روبه‌رویش نگاه می‌کرد احساس آشنایی در جانش می‌افتاد...او را از قبل دیده بود؟
بعد از کمی کنکاش راشل به مانند پیدا کردن سوزنی در کاه با صدای بلندی پرسید:
- فهمیدم، اون‌ شب... شما کسی بودی که من رو نجات دادید؟
لئو به تکان سری بسنده کرد و ادامه داد:
- بله خودم هستم؛ همون‌طور که گفتید من دو هفته‌ای رو اینجا، این کافه رو برای خوندن روزنامه انتخاب کردم قصد بدی ندارم امیدوارم شمارو اذیت نکرده باشم!
راشل با فروتنی در پاسخ لئو به نشانه‌ی ادب دست بر سی*ن*ه زد و افزود:
- نه خواهش می‌کنم؛ ما از حضور شما خوشحال می‌شیم و امیدوارم بتونیم به بهترین‌ شکل از شما پذیرایی کنیم!
حزن بر چشمان راشل سوزن زد و بغض گلویش را فرا گرفت.
با ناراحتی بعد از کمی مِن‌مِن کردن گفت:
- اوم...ممنونم بابت کار اون‌شب اما...اما من نمی‌تونم... من... من چیز خاصی ندارم که بهتون در قبال اون کمک بدم!
لئو از پاک‌دلی دخترک لبخندی زد و گفت:
- امیدوارم اشتباه برداشت نکنی ولی... اگر خیلی مایلی می‌تونی یک‌ روز از وقت با ارزشت رو به من بدی تا در رابطه با کارم نظرت رو بدونم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
راشل متعجب از این پیشنهاد صریح لئو در فکر فرو رفت.
به نظرش مرد متشخصی می‌آمد اما باید به او اعتماد می‌کرد؟
هرچند بالاخره باید دِین‌اش را به او ادا می‌کرد!
کارش درست بود یا نه نمی‌دانست ولی اعلام کرد که بعد از فکر کردن به درخواستش پاسخ خواهد داد.
همین امر سبب شد که لئو اجازه‌ی معرفی خود را داشته باشد.
بعد از مکالمه‌شان لئو روزی را تعیین کرد که اگر مایل بود به آنجا بیاید تا فرصتی در جهت جاری ساختن نجواهای عاشقانه‌اش از نهر قلبش داشته باشد. »
***
چشمانش را باز کرد و طوری‌‌که جان به تنش باز‌گشته باشد به مانند ماهی دست و پا زد.
کابوس می‌دید یا... ؟!
چه سبب شده بود این‌گونه هراسان شود؟
چشمانش اشک‌آلود بود و شوری‌اش بر بوم صورتش طرح غم نگاشته بود.
دستی به زیر نهر پر درد چشمانش کشید و از جا برخاست تا به‌قول دکتر به آزادی‌، حق جدیدی که به تازگی به او ارزانی داشته بودند؛ عمل بیاورد.
ملحفه را مرتب کرد و قدم‌های سستش را بر صورت موزاییک‌های کف اتاق کشید.
به‌سمت درب رفت و دستانش را روی دستگیره نهاد، به سمت خود کشید تا به این اسارت پایان دهد و زنجیر دیگری را در فضای بزرگ‌تر به دست و پایش‌ بی‌آویزد.
درب زندان باز شد و هوای تازه‌ به آنی به درون اتاق هجوم آورد و بند‌بند وجودش را روحی از جنس درد ارمغان داد.
به سمت راهروی حزین تیمارستان قدم نهاد و نقش قدم‌هایش را بر موزاییک‌هایش طرح زد.
هیچ‌کسی را نمی‌شناخت... .
سنخیتی‌ با او نداشتند؛ در نظرش هیچ‌کدامشان دردی که او کشیده بود را تجربه نکرده بود!
قدم‌های سستش‌ که راه را پیمودند خودش را میان انبوهی از برگ‌های خزان پاییزی در حیاط تيمارستان یافت.
پاییز بود؛ یا خزان عمرش برگ‌های کتاب زندگی‌اش را در حیاط، زیر پای دیگران بساط کرده بود؟!
خنده‌ای از جنس بغض بر لبانش کنایه زد!
بی‌رمق به سمت یکی از نیمکت‌های زیر درخت بید‌مجنون رفت و رویش‌ آوار شد تا مغزش را در پساپس‌ افکارش به مزایده بگذارد.
کدامین فکر مزایده را می‌برد؟!
مشخص بود... همه چیز آشکارا بر رخسارش تازیانه میزد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
***
بالاخره موعد دیدن دخترک فرا رسید.
تنش و شتاب در رگ و پی تنش نفوذ کرده و در بدنش جاری بود!
نمی‌دانست از کجا شروع کند؛ چگونه شروع کند و یا پاسخ دخترک چه خواهد بود.
اما حتی اگر پاسخش منفی بود و لئو را رد می‌کرد او از کارش پشیمان نبود!
بر این باور بود که حتی یک روز در کنار او هم برای سال‌ها تنفس برایش کافی بود.
بعد از استحمام، زیباترین لباسش را بر تن زد و گذر زمان را به شمارش نشست!
زمانش رسید باید می‌رفت و منتظرش می‌ایستاد.
با خودش عهد کرده بود اگر راشل پذیرایش‌ شود مجسمه را به نماد از عشقشان نگاه‌ دارند و اگر از او هزیمت گزیند مجسمه را به سبب‌ یاد بود به او ارزانی دهد.
خود را از میان افکارش بیرون کشید و در پارک نزدیک کافه چشم چرخاند.
بعد از آن مکالمه‌ی کوتاه چندین‌ بار در کافه به صحبت نشسته بودند و همین امر سبب می‌شد تا راحت‌تر احساساتش را بروز دهد؛ و آن‌چنان افکار اشتباهی در پس ذهن دخترک از شخصیتش ایجاد نشود!
گویا هنوز نیامده بود، مجسمه را میان دستانش معاوضه کرد و به مکان مورد نظر که خلوتگاه خودش بود رهسپار شد تا آن را در همان مکان بگمارد.
یک شب که پس از جست‌ و جو در میان شن‌های آن کوچه عزیزش را نیافته بود به این پارک آمد و کاملاً اتفاقی‌ فضاسازی آن‌سوی پارک که از دیدگان عموم ظاهربین و ساده‌انگار پوشیده بود را یافت!
فضایی بهشتی و رویایی که درختان گیلاسش بر روی چمن‌های سبز سایه زده بودند و شکوفه‌ها در لابه‌لای موهای مواجشان غیبت می‌گزیدند.
گل‌های رز رنگین دور تا دور فضا را محاصره کرده و رودخانه‌ای پر سر و صدا از میان همه‌یشان طلوع می‌کرد و باد بر شکوفه‌ها می‌دمید و آنها را بر بوم‌ آسمان به رقص وامی‌داشت!
فضای سبز مملو از صدای پرندگانی بود که روحش را جلا می‌داد و آرامشی را برایش به ارمغان می‌آورد که تا ساعت‌ها در تنش ریشه می‌دواند‌ و فراق را برایش متحمل می‌کرد.
بلبلان نجوای دل‌تنگی و مرغان عشق زمزمه‌ی تعشق می‌سرودند و صدایشان میان خروش رودخانه غرق می‌شد.
بعد از تماشای محوطه به سمت پارک عموم رفت و منتظر روی نیمکت زیر سایه‌ی درخت بید مجنون و در سکوتی که به لطف صدای پرندگان شکسته می‌شد به انتظار ایستاد.
همان نیمکتی‌ که دفعات بسیاری را شاهد نا امیدی‌ها و فراق عزیزش بود.
ساعت از دو گذشته بود و او باید نیم ساعت قبل در اینجا حضور پیدا می‌کرد!
یک آن تمام افکار پلید در ذهنش رخنه کرد و سلطنت نهاد.
نمی‌دانست چه کند اگر نمی‌آمد چه؟!
سرش را میان دستانش گرفت و با فکری مشوش مشغول تکان دادن پایش شد گویا این امر کمی از اضطراب روحش می‌کاست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
پس از چندی صدایی آشنا و گوش‌نواز بر طبل گوشش کوفت:
- آقای براون «Brow» خیلی وقته منتظر موندین؟
از جا برخاست، با اضطراب و لرزش تارهای صوتی‌اش کلماتی را سرهم کرد:
- راشل؛ دختر فکر کردم نمیای!
راشل به آرامی خندید و به چهره‌ی لئو خیره شد!
گویا هردویشان نمی‌دانستند باید چه کنند، چه بگویند و یا چگونه سر صحبت را باز کنند!
لئو دست دراز کرد و ضمن درخواست پیاده‌روی از راشل راه را به او نشان داد.
با کمی من و من شروع به صحبت کرد:
- درست وقتی که هیچ انتظاری نداشتم، سر و کله‌ی یه دختر توی زندگیم پیداش شد؛ توی برنامه‌هام تنها چیزی که الان نبود عشق بود!
راشل متعجب و با حدس و گمان به چهره‌ی آرام لئو خیره شده؛ سکوت را رجحان داده و منتظر، کلمات خروجی از دهان لئو را به تماشا ایستاده بود.
لئو اما چنان مردی که مدت زیادی بار سنگینی را با خود حمل کرده باشد قصد رهایی از این بار را داشت.
گفت و گفت و گفت... .
از تمام اتفاقات آن مدت، چه ها بر او گذشته بود و چه پیش آمد و یا اینکه چقدر در جست و جوی او شب بیداری کشید سخن گفت.
کوهی از قند در دل راشل آب می‌شد و او به سبب‌ ناز و شرم دخترانگی‌اش سکوت کرده و دلش غنج می‌رفت.
تا به حال هیچ کسی این‌ چنین به او ابراز علاقه نکرده بود.
مگر می‌شد در مقابل این میزان از احساسات بی‌تفاوت باشد؟
او نیز به لئو علاقه‌مند شده بود.
لئو نهر عشقش را جاری ساخت و راشل از شهد آن عشق تناول کرد؛ زیر سایه‌اش نشست و ساعت‌ها مباحثه‌ی عاشقانه‌یشان طول کشید.
پس از آن راشل پذیرای مجسمه شد و لئو او را تا درب کافه همراهی و به آغوش شب رهسپار کرد؛ غافل از آن‌که هردویشان با مسرت بر بالین شب به سبب‌ روزی که گذشت عارف و عابد بودند.
***
دکتر پس از سرکشی به تمام اتاق‌ها به سمت حیاط رفت.
احتمال می‌داد که لئو یک جایی خلوت گزیده باشد، او را مانند برادرش دوست داشت.
خودش هم دلیل این علاقه را نمی‌دانست اما نمی‌خواست حتی لحظه‌ای حال او بد باشد.
در فضای حیاط چشم چرخاند و پس از یافتنش‌ به سمت او حرکت کرد.
در کناری ترین نیمکت زیر درخت بید مجنون نشسته بود.
بید مجنون، درست مثل لئو!
لئوی مجنون... .
اشتیاقی در جهت برهم زدن خلوتش‌ نداشت، اما تکان‌های خفیف شانه‌های لئو او را بر سر دوراهی نهاد که بر درست و غلط بودن هیچ‌یک واقف نبود.
آرام‌آرام به او نزدیک شد و قامت خمیده و شانه‌های مرتعش‌اش را تفرج کرد.
خاموش و بدون خروج تک واجی از دهانش در کنار لئو روی همان نیمکت سکنی گرفت.
سخن دکتر دردی از لئو را دوا می‌کرد؟!
حتی حضورش هم دردی از لئو دوا نمی‌کرد!
بالاخره مهر سکوت از لبان لئو برچیده شد و میان اشک‌های جاری‌اش، با صدایی که بغض از هر آوایش چکه می‌کرد بر عبور خاطرات ملولش ممارست ورزید.
با این تفاوت که حال دکتر را هم در صفحه به صفحه‌ی دیوان دردآگین زندگی‌اش سیاحت می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
***
با وجود گذشت یک‌سال از سایه‌بان عشقشان هر روز دل‌بسته‌تر شده بودند و حال لختی دوری برایشان دشوار بود.
آوازه‌ی اسمشان من‌باب این عشق در سراسر دانشکده منتشر و زبان‌زد شده بود.
همه‌ی شهر را تاخت زده و خاطرات بسیاری در همین یک‌سال ثبت کرده بودند.
سرپناهی صغیر را مأمن خود برای شروع زندگی‌‌شان گماشتن و هر دو باهم برای زندگی مشترکشان بر فعلی اشتغال یافتند.
حال ضیافتی را در جهت سالگرد یک‌سالگی رابطه‌شان گرفته و قصد شعف و سرور داشند.
به یاد همان روز اول زیباترین‌ و نفیس‌ترین جامه‌اش را بر تن زد
و راهی همان پارک شد.
قرارشان بر این بود که تا موعد مقرر یکدیگر را نبینند و در پارک با یکدیگر ملاقات کنند.
در میان راه دسته گلی از گل‌‌فروشی گرفت که در یک سبد چوبی زیبا با گل‌های لیسینتوس و رزهایی آراسته شده بود که گلبرگ‌هایش با رنگ آبی مزین شده و در امتداد این رنگ در انتها به رنگ کبود تمایل می‌کرد.
در کنار رز ها و لیسینتوس‌های آبی ژیپسوفولیاهای سفیدرنگ امتزاج یافته و دسته گلی نمادین از آسمان آبی ساخته بود که هربار طرحی از رنگ‌ها بر دریای آبی‌اش می‌نواخت؛ بلکه زمین را شیفته خود کند.
از آنجا که راشل‌اش‌ شیدای رنگ آبی بود یقیناً دل‌باخته‌ و مجذوب این دسته گل زیبا می‌شد.
بالاخره انتظار به پایان رسید و درست در همان ساحت مکتوم عشقشان همدیگر را ملاقات کردند.
اولین چیزی که به دیدگانش آمد، روی مهتاب‌گون راشل‌اش و چشمان بلوطی‌اش بود؛ و پس از آن موهای خرما‌گون مواجش که بعد از گذشت یک‌سال بیشتر و بیشتر از قبل دلش را در ساحلش نهضت می‌داد.
لباس لاجوردش در میان وزش باد موج میزد و بیشتر از همیشه
سبب چشمگیر شدنش می‌شد.
به‌سوی دخترکش شتافت، چرخی به دورش زد و اشک شوق از گوشه‌ی چشمش چکید.
غافل از آن‌که آخرین اشکی‌ست که ذوق و رغبتش درجهت بقای‌ حیاتش را بر رخسارش می‌نوازید... .
به دستان راشل خیره شد، مجسمه‌‌ای که پیشکش‌اش‌ کرده بود را رنگ بخشیده و حیات داده بود.
چنان دختری چشم‌نواز که بر فلات‌های سبز تاخت می‌زد و اعجاز قدمش جانی دوباره بر نباتات می‌بخشید.
راشل با دیدن چهره‌ی خرسند لئو خنده‌ای نمکین سر داد و پرسید:
- نظرت راجع‌بهش چیه؟!
بعد از آن بدون دادن اذنی به لئو برای تکلم و مباحثه، منفرد ادامه‌ی گفت و گو را در پیش گرفت:
- درست مثل پرنده‌ی رهایی می‌مونه که جسور و قوی، هرجایی که بخواد کوچ می‌کنه و صدای آوازش توی همه‌ی هستی به پژواک در میاد؛ هیچ وقت خودم رو به این شکل ندیده بودم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
لئو از تشبیه دخترکش لبخندی بر لب نهاد و رشته‌ی کلام را از دستش گرفت تا کاموای صحبتشان را گردآورد.
نزدیک‌تر شد و گفت:
- ولی این دختری که من می‌بینم پرنده‌ی قوی منه، تو زیباتر، بزرگ‌تر، قوی‌تر و پاک‌ترین دختری هستی که به چشم دیدم!
چرخی به دورش زد و ادامه داد:
- دردت به تنم؛ دخترکم سالگردمون مبارک باشه!
در امتداد کلامش دسته گل را به همراه گردنبند کوچکی که پایان ماه با حقوق کمش خریده بود به سمتش گرفت و با عشق به چشمانش خیره شد.
راشل لبخند محجوبانه‌ای زده و کوه‌های قند در قلبش گداختن.
با بردباری بر چشمانش خیره شد و دسته گل را از دستان لئو گرفت تا رخصتی برای زانوان لئو در جهت برخاستنش‌ باشد.
جعبه‌ی نیلگون جواهر را باز کرده و با دیدن گردنبند درونش به وجد آمد:
- وای لئوی عزیزم چقدر زیباست، ازت ممنونم!
لئو اما ضمن برخاستنش‌ گردنبند را از درون جعبه بیرون آورد و مقابل چشمان راشل گفت:
- این زیبایی در مقابل تو هیچه، فقط وقتی به چشم میاد که روی گردن تو خودنمایی کنه!
با زدن این حرف سرش را کمی خم کرده و معروض داشت:
- اجازه هست بانو؟!
راشل به تکان سری اذن خود را اعلام کرده و پس از آن لئو پشت سرش ایستاد.
دو سه وجبی از لئو کوتاه‌تر بود و همین اختلاف بابی درجهت به ذوق آوردن لئو بود.
او در آستانه‌ی 24 سالگی به مانند ماه کوچکی در کنار لئو که در شرف 32 سالگی بود می‌درخشید!
گیسوان خرماگونش را بوسید و روی شانه‌‌ی چپش همانند شیئی شیشه‌ای و حساس هدایت کرد.
گردنبند را بر روی گردنش انتصاب و قفلش را کلون زد.
***
سرش را بالا آورد و به آسمانی که با نقش ابرها قصد دلربایی از زمین را داشت نگریست.
نمی‌دانست باز کردن قفل صندوقچه‌ی خاطراتش برای دکتر کار درستی‌ است یا نه، اما دیگر توان حمل این بار سخت و سنگین را نداشت!
عذاب وجدان امانش را بریده بود؛ باید این درد چرکین‌ عمیق سر باز می‌کرد تا حیاتش را نگاه دارد!
اما این کار درست بود؟
مگر داعیه‌ی افکارش را نمی‌کرد؟
مگر نمی‌گفت این خاطرات تنها برای اوست و باید در سی*ن*ه نگاهش دارد؛ حتی اگر به قیمت تقدیم جانش باشد؟
مغزش زیر سم اسبان افکار تکه پاره شده و جانی نداشت که بتواند تصمیمی بگیرد!
دکتر بر افکارش درآمد، طلسم سکوتش را شکست و گفت:
- چی باعث شد به اینجا بیای؟
لئو نگاهی زیر چشمی به دکتر کرد و با تمسخر گفت:
- من نیومدم، آوردنم... خاطرت که هست؟
دکتر موهای بورش را ملعبه‌ی دستانش کرد و گفت:
- آره، اون‌ موقع که تو اومدی من به‌الاجبار مجبور به خدمت تو این بیمارستان شدم!
لئو خنده‌ای تلخ کرد و گفت:
- از همون زمان که چشم توی چشم شدیم فهمیدم، به همین جهت لقب هم‌بندی رو بهت نسبت دادم؛ تو هم توی بند بودی درست مثل من، با این تفاوت که تو بلاتکلیفی، نه توی بندی و نه آزاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
سپس خنده‌ای پر تمسخر به موقعیت دکتر و وضع خود کرد و اجازه داد طوفان سهمگین افکارش خزان مغزش را به هر سوی ببرند.
دکتر دستی به بازوی لئو کشید؛ ضربتی آرام به پهلویش زد و گفت:
- این حرف‌ها رو ول کن، چیشد به اینجا آوردنت؟
به دنبال حرف دکتر رأسش را به حفاظ سردِ نیمکت پرازاند و تفصیل سرگذشت منحوسش را آغاز کرد.
گویا بعد از سالگرد عاشقانه‌ای که برای زندگی‌ آرامشان ستانده بودند؛ بخشنامه‌ای از سوی ارتش، شیرینی سالگرد را بر کامشان شکلاتی به تلخای هلاهل کرده بود.
بخشنامه‌ای که مضمون آن احضار لئو برای شرکت در جنگ بریتانیا را به همراه داشت.
در طی آن بخشنامه تا پایان جنگ لئو در بند ارتش بریتانیا بوده و راشل‌اش را در میان آغوش خانه‌ی کوچکشان به امانت می‌سپرد!
اما از سویی دیگر راشل ائتلافی با این اعزام اجباری لئو نداشت و همین امر سبب به وجود آمدن افتراقشان شد.
راشل دوری لئو را تاب نمی‌آورد، لئو هم این را خوب می‌دانست؛ اما چاره‌ای جز متابعت نداشت و هربار که این موضوع را برای راشل تعبیر می‌داد، او با تندی، چنان کودکی بهانه‌گیری را از سر می‌گرفت.
یک هفته‌‌ای برای وداع و جمع‌آوری لوازم حداقلی مورد نیازشان فراغت داشتند و تمام آن یک هفته تلاش‌های لئو درجهت اقناع راشل برای درک شرایطش صرف شده و عاقبتی هم نداده بود.
اما... یک روز مانده به موعد فراق، لئو دستان راشل را در دست گرفته و با قربان صدقه‌هایش بوسه‌ای بر آن‌ها زده و صحبت‌هایش را از سرگرفته بود!
اما ساز راشل بر خلافش کوک شده بود، مرادش این بود که از کشور خارج شده و به جایی دور از تنازع و مضرت نقل مکان کنند!
به گفته‌ی لئو این امر غیر ممکن بود و همین باعث غضب دوچندان راشل شد.
عصبانیتی که مشاجره‌ای سخت را میانشان ایجاد کرد؛ که ارمغانش جدایی راشل و سکنی گرفتنش در کافه‌ی آقای موکلر بود.
من‌باب همین مباحثه‌ها و لجبازی‌هایشان با هم، بی‌خبر رفتن لئو و تنهایی و دل‌شکستگی‌شان را ارزانی داد.
بعد از رفتن لئو، راشل که با بازگشتش به خانه با جای خالی لئو رو‌به‌رو شد، به نشانه‌ی قهر از لئو تمام آن مدتی که در جنگ بود نامه‌ای برایش ارسال نکرد و تماسی با وی نداشت.
از آن‌سو بی‌جواب ماندن نامه‌های لئو امری مثمر در ازدیاد بیمش می‌شد.
نامه‌هایی که در میان تاخت و تاز پرتابه‌ها بر سرشان نوشته می‌شد و... .
به گفته‌ی لئو من‌باب دل ناگرانی‌ و تشویشش‌ برای راشل نامه‌ای به ماریوس هم‌کلاسی‌اش نوشته و او را مأمور بر جستن و یافتن راشل کرد تا از سلامتی‌اش با خبر شود!
اما راشل در را به روی ماریوس باز نکرده و تنها خبر سلامتی جسمانی‌اش دست لئو را گرفته بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
محیط خفقان‌آور ارتش و سختی‌های جنگ در کنار بی‌خبری و غیظ راشل بر لئو چیره شده و قصد از پای درآوردن او را داشت!
نتوانست آن بی‌خبری‌ها را متحمل شود و پس از شش ماه با سختی‌ فراوان و التماس‌های پی‌ در پی به دامان فرمانده به خانه بازگشت.
اما... جای خالی راشل پتکی شد که بیچارگی‌اش را بر سرش آوار کرده و او را بر خرابه‌های زندگی‌اش خانه‌نشین کرد!
یک الی دو روزی در انتظار راشل در کنج اتاق کز کرده بود.
شوک نبود راشل باعث شده بود، دو روزی را بی آب و غذا تاب آورد و از اشک چشمانش تناول کند.
مغزش سراسر سوال بود و بلاتکلیف میان خانه این سر و آن سر می‌رفت بر سر و رویش می‌زد و گریبان چاک می‌داد!
قلبش در تکاپو بود و کاری از دستش بر نمی‌آمد به گفته‌ی خودش به آنی آسمان و زمین بر سرش آوار شدند و قلبش در سی*ن*ه سنگینی کرد.
دکتر با بغضی در گلویش اشک گوشه‌ی چشمش که از برای ستم‌دیدگی لئو بر دیدگانش نشسته بود پاک کرد.
دست بر شانه‌هایش زد و تیمارش داد و کنار گوشش گفت:
- واقعا ناراحت کننده‌ست، بعد از اون چه اتفاقی افتاد؟ بخاطر موندنت توی خونه و سرو صداهات به اینجا منتقلت کردن؟
لئو سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داده و با صدایی که نجواهایش‌ از قعرای چاه ترنم جانش را فریاد می‌زد، افزود:
- دندان به جگر بگیر دکتر تا به اینجای کار هنوز طبل بیچارگی لئو به صدا در نیومده، هنوز امیدم ناامید نشده بود و مرگ رو به عینه‌ ندیده بودم!
دکتر سکوت پیشه کرد و خموش با چشمانی کدر به زبان لئو خیره شد تا سر گذشتش را جاری سازد و زیر محنت آن درد کمر صاف کند.
البته اگر می‌توانست... .
جوشش دردش به حدی بود که اندکی از آن بر چشمانش جاری شد و سوزش، پوست صورتش را گداخت.
دست بر چشمانش کشید و بغض سنگین گلویش را قورت داد تا اذن سخنش دهد اما حکومت مستبد بغض در گلویش پایه‌های بنیادین قوی‌تری از بزاقش داشت که ثباتش را با کوفتن عصایش بر دیواره‌های حنجرش اعلام داشت.
سرش را میان دستانش گرفت و زوال آفتاب با شرح غروب زندگانی‌اش مصادف شد و بار دیگر ناقوسش میان تار و پود مغزش به تزلزل در آمد.
عزمش برای شرح وقایع سرگذشتش راسخ بود که سردرد شدیدش با وجود وارد کردن درد هنگفتی بر دیواره‌های مغزش هم نتوانست او را از تصمیمش باز دارد.
بنابراین بار دیگر زبان در کام چرخاند و گفت.
ظاهراً پس از چندی که در خانه خود را محبوس کرده بود فکری بر سرش زده و راهی کافه‌‌ی آقای موکلر شد تا شاید سارقش را در آنجا بیابد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
793
مدال‌ها
2
از ابتدای این عشق، همواره پی‌اش را گرفته و او را می‌جست؛ درحالی که یار دائماً از او هزیمت می‌‌گزید.
پس از صحبت با آقای موکلر و تحویل گرفتن اسباب راشل، آوار تمام مخروبه‌ها بر سرش هموار شد.
به گفته‌ی آقای موکلر پس از چندی راشل ناگهان کافه را ترک و بدون اطلاع دادن به کسی بی‌خبر رفته و آن خیابان دیگر حضورش را به خود ندیده بود.
او حتی برای تحویل گرفتن ادواتش‌ نیز به آن خیابان و کافه طلوع نکرده و از تمام آن لباس‌ها و ادوات فقط کیفش را با خود برده بود!
به گفته‌ی خودش بلاتکلیف چندین‌ ساعت در همان خیابان صُمُ بُکم در کناری به انتظار ایستاده بود تا شاید بار دیگر بتواند راشل را ببیند.
گویا آن کوچه و خیابان به وفور علاقه‌ی بسیاری بر نقش قدم‌های لئو داشتند که هربار ساعت‌ها او را به نظاره می‌نشستند.
تمام کوچه‌ها و خیابان‌ها را به یاد قدیم تاخت زده تا شاید او را بیابد.
در نهایت اما آخرین ریسمان امیدش را چنگ زد و راهی روستای پدری راشل شد تا نقش قدم‌هایش را در آن خطه نیز تفحص کند.
پس از چندین روز تحمل فضای خفقان‌آور ماشین‌ قدیمی به دهکده‌ی «رای» دهکده‌ی پدری راشل رسید تا احوالش را از پدر و مادرش بجوید!
اما... .
با شنیدن اخباری از جانب پدر و مادرش پتک آوارگی‌اش بر سرش کوفته شده و در خیابان‌های دهکده تا چندین روز خانه به دوش سرگردان بود.
دکتر با تعجب دست بر زیر چانه زد و پرسید:
- یعنی چی... یعنی راشل بدون خبری، بدون حرفی ترکت کرد؟ وایسا ببینم اصلاً پدر و مادر راشل بهت چی گفتن؟!
لئو با انگشتانش شقیقه‌اش را فشرد و با حالی زار از مرور خاطرات صوتی را بر حنجرش دواند:
- بهم گفتن خبری از راشل ندارن و مدتی میشه که ندیدنش و حتی نامه یا زنگی از طرفش نداشتن، گفتن که فکر می‌کردن منو راشل کنار هم خوشبختیم و نمی‌خواستن اوایل زندگی مزاحم ما باشن!
دکتر با کرختی و حالی نامعلوم به رو به رو خیره شد و گفت:
- مگه میشه بعد از اون همه عشق تو رو رها کرده باشه؟
لئو از به زبان آوردن سخنی که در پس ذهنش بود؛ می‌ترسید.
سخنی که مضمونش درد بسیار را در واج به واجش حمل می‌کرد.
راشل دیگر به او علاقه‌مند نبود؟
او را ترک گفته بود؟
خود را ملامت می‌کرد ناسزا می‌گفت و مرادش شکافتن رأسش بود.
زبان در کام چرخاند:
- بعد از برگشتن از رای تموم کوچه‌ها و خیابان‌ها و دانشکده رو گشتم... ولی... نبود!
با من‌من افزود:
- تنها یه چیزی آزارم میده... چیزی که از به زبون آوردنش هم می‌ترسم!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین