- Apr
- 63
- 793
- مدالها
- 2
همانجا تمامش را به جان و خاک هر قدمش را به آغوش کشید و روی چشمش نهاد تا شفایی باشد بر دیدگان تارش و بتواند رخسار مهتابگونش را به نظاره بنشیند و ساعتها صورت زیبایش را تماشا کند.
سرش را بلند کرده و بدون فکر کردن به عواقب و درست و غلط بودن کارش پشت سر دخترک راهی شد.
تمام مسیری که دخترک طی میکرد دورا دور قدم مینهاد تا شاید سر از کار دخترک دربیاورد و بتواند درخت عشقش را بر سرش سایهبان کند.
دخترک اما پس از خارج شدن از کوچهی ترسش راهی کافهای شد که در آن عروس سفیدِ ماه را در بزم شب به خورشید صبح میرساند.
کافهای که در ازای کار شبانهروزیاش مجوز سکونت در یک سوئیت کوچک را گرفته بود و طعنهی صاحبخانه را به قیمت جانش میخرید.
صاحب کافه با دیدن دخترک بدون حرفی پاکتهای قهوه را از او گرفت و گفت:
- سریع باش، این وقت شب دختر تنها نباید انقدر خونسرد باشه پدر مادرت هم اینجا نیستن که بیفتن دنبالت؛ حواست باشه برام دردسر درست نکن!
چشمان درشتش را به صاحب کافه دوخت و پاسخ داد:
- عذر میخوام اگر زودتر میاومدم سگهای کوچه تیکه پارم میکردن مجبور شدم منتظر بمونم تا برن.
لئو از پشت نزدیکترین بید مجنون مکالمهشان را نظاره میکرد.
در پوست خود نمیگنجید در یک شب هم به مکان دخترک واقف شده و هم حضور خانوادهاش را دانسته بود.
بعد از رهسپار کردن دخترک راهی کوچهها شد.
ورودی خوابگاه بسته شده بود و او اصلاً به همچین موضوع پیش پا افتادهای بها نمیداد!
ارزشش را داشت.
با مسرت و نشاط تمام خیابانهای نزدیک و دور کافه را تاخت زد و با طلوع آفتاب بازگشایی کافه را به انتظار ایستاد.
پس از چندی درب کافه باز شد و مهماننوازی کرد.
بدون لختی فکر کردن به درون کافه شتافت تا رخسار زیبایش را به تماشا بنشیند.
درون کافه بر خلاف مکان پر سر و صدایی که درش نهاده شده بود؛ ملجأ دنجی بود.
گوشهایترین میز و صندلی را انتخاب کرده و در سکوت به فضای نسکافهای رنگ کافه چشم دوخت.
بعد از دقایقی سر و کلهی سارق قلبش پیدا شد و در محضر عام به دلبری عنفوان کرد.
چشمانش را بست و با چشم دل او را به نظاره نشست تا سیمای پر مهرش را دل، بنگرد.
سرش را بلند کرده و بدون فکر کردن به عواقب و درست و غلط بودن کارش پشت سر دخترک راهی شد.
تمام مسیری که دخترک طی میکرد دورا دور قدم مینهاد تا شاید سر از کار دخترک دربیاورد و بتواند درخت عشقش را بر سرش سایهبان کند.
دخترک اما پس از خارج شدن از کوچهی ترسش راهی کافهای شد که در آن عروس سفیدِ ماه را در بزم شب به خورشید صبح میرساند.
کافهای که در ازای کار شبانهروزیاش مجوز سکونت در یک سوئیت کوچک را گرفته بود و طعنهی صاحبخانه را به قیمت جانش میخرید.
صاحب کافه با دیدن دخترک بدون حرفی پاکتهای قهوه را از او گرفت و گفت:
- سریع باش، این وقت شب دختر تنها نباید انقدر خونسرد باشه پدر مادرت هم اینجا نیستن که بیفتن دنبالت؛ حواست باشه برام دردسر درست نکن!
چشمان درشتش را به صاحب کافه دوخت و پاسخ داد:
- عذر میخوام اگر زودتر میاومدم سگهای کوچه تیکه پارم میکردن مجبور شدم منتظر بمونم تا برن.
لئو از پشت نزدیکترین بید مجنون مکالمهشان را نظاره میکرد.
در پوست خود نمیگنجید در یک شب هم به مکان دخترک واقف شده و هم حضور خانوادهاش را دانسته بود.
بعد از رهسپار کردن دخترک راهی کوچهها شد.
ورودی خوابگاه بسته شده بود و او اصلاً به همچین موضوع پیش پا افتادهای بها نمیداد!
ارزشش را داشت.
با مسرت و نشاط تمام خیابانهای نزدیک و دور کافه را تاخت زد و با طلوع آفتاب بازگشایی کافه را به انتظار ایستاد.
پس از چندی درب کافه باز شد و مهماننوازی کرد.
بدون لختی فکر کردن به درون کافه شتافت تا رخسار زیبایش را به تماشا بنشیند.
درون کافه بر خلاف مکان پر سر و صدایی که درش نهاده شده بود؛ ملجأ دنجی بود.
گوشهایترین میز و صندلی را انتخاب کرده و در سکوت به فضای نسکافهای رنگ کافه چشم دوخت.
بعد از دقایقی سر و کلهی سارق قلبش پیدا شد و در محضر عام به دلبری عنفوان کرد.
چشمانش را بست و با چشم دل او را به نظاره نشست تا سیمای پر مهرش را دل، بنگرد.
آخرین ویرایش: