- Apr
- 63
- 794
- مدالها
- 2
میدانست لئو در برابر آن صورت ماهنگون و موهای خرمایی و چشمان غزالش مرارت به خرج نمیدهد و دوام نمیآورد!
با جملهی انکاری راشل خندهای کرد و به آنی تمام تاریکی قلبش در نهر عشق او تطهیر شد.
خلالی که احساس کامیابی کرد چرخی به دور لئو زد و خودش را درون آغوش تنومند و شانههای متمکن اما خمیدهاش را مأمن گزید.
دستش را به روی سی*ن*ه و قلب لئو نهاد و گفت:
- مگه من میتونم جایی جز اینجا نفس بکشم؟
سپس دست در دستش نشاند تا همراهیاش کند.
کجا میکشاندش؟
مهم نبود!
هرجا که راشل بود برایش ملجأ فراغت بود.
خیابانها در خواب سکوت بودند و خبری از ترافیکها و ازدحام عوام نبود!
چراغهای راهنمایی و رانندگی طبق معمول یکی در میان نظر بازی میکرد و نقش قدمهایشان بر گلیم هر کوچهای عارض میشد.
در میان بلوای سکوت تمام اماکنی را که تا به حال با قدمهایشان روبیدند؛ سیاحت کردند.
به مانند همیشه باز هم با دیدن گلهای ژیپسوفولیا ذوق زده شده و با دست نشانهشان میرفت.
تا به حال تجربهی شارعگردی این موقع از شب را نداشتند و همین امر شعفی عظیم برایشان ارمغانی داشت.
از شوارع تنیده در هم که عبور کردند پس از چندی به جنگلی زیبا رسیدند.
زمرد نهفتهای که درون خال خشت شهرشان دامنگیر شده و حال بسان عقیق زرد رومیان بود.
خشتی که مأمن آمرزیدگان شهرشان شده و مزارهایی که با نگاری از جماد رنگ گرفته بودند.
با دیدن جنگل لرزی عظیم بسان زمینلرزهای هزار ریشتر در جانش رخنه کرد و عرق سرد از جبینش نهر افتاد.
راشل اما خرسند به مانند کودکی در میان سردی هوای پاییز علم تابستان زده و دستان لئو را میکشید.
متوجه سردی دستانش و گردن خمیدهاش نبود؟!
دستانش را به کمر راشل پیچید و مانند کودکی که عروسک مورد علاقهاش را به سبب تنبیه از وی میگیرند و او ابرام میورزد راشل را سخت گرفت.
همانطور کودکوار بهسمت جلو میرفتند و جنگل هر لحظه خوفناکتر میشد.
گویی درختان قد میکشیدند، قامت راست میکردند و گلوی لئو را محصور شاخ و برگشان میکردند.
در میان شب آن جنگل هیچ هم زیبا نبود.
تشویشی عظیم در قلبش رخنه کرده بود و همان هنگام در میان سردی زمستانیِ پاییز، دستان راشل با فشاری موجب مفارقتشان از هم شد.
بهسمتی رفت و ایستاد.
لئو از پشت با قامتی خمیده و گردنی پایین شانههای لرزان راشل را به تماشا نشسته بود.
گریه میکرد؟
برای چه؟
مگر اتفاقی افتاده بود؟
با جملهی انکاری راشل خندهای کرد و به آنی تمام تاریکی قلبش در نهر عشق او تطهیر شد.
خلالی که احساس کامیابی کرد چرخی به دور لئو زد و خودش را درون آغوش تنومند و شانههای متمکن اما خمیدهاش را مأمن گزید.
دستش را به روی سی*ن*ه و قلب لئو نهاد و گفت:
- مگه من میتونم جایی جز اینجا نفس بکشم؟
سپس دست در دستش نشاند تا همراهیاش کند.
کجا میکشاندش؟
مهم نبود!
هرجا که راشل بود برایش ملجأ فراغت بود.
خیابانها در خواب سکوت بودند و خبری از ترافیکها و ازدحام عوام نبود!
چراغهای راهنمایی و رانندگی طبق معمول یکی در میان نظر بازی میکرد و نقش قدمهایشان بر گلیم هر کوچهای عارض میشد.
در میان بلوای سکوت تمام اماکنی را که تا به حال با قدمهایشان روبیدند؛ سیاحت کردند.
به مانند همیشه باز هم با دیدن گلهای ژیپسوفولیا ذوق زده شده و با دست نشانهشان میرفت.
تا به حال تجربهی شارعگردی این موقع از شب را نداشتند و همین امر شعفی عظیم برایشان ارمغانی داشت.
از شوارع تنیده در هم که عبور کردند پس از چندی به جنگلی زیبا رسیدند.
زمرد نهفتهای که درون خال خشت شهرشان دامنگیر شده و حال بسان عقیق زرد رومیان بود.
خشتی که مأمن آمرزیدگان شهرشان شده و مزارهایی که با نگاری از جماد رنگ گرفته بودند.
با دیدن جنگل لرزی عظیم بسان زمینلرزهای هزار ریشتر در جانش رخنه کرد و عرق سرد از جبینش نهر افتاد.
راشل اما خرسند به مانند کودکی در میان سردی هوای پاییز علم تابستان زده و دستان لئو را میکشید.
متوجه سردی دستانش و گردن خمیدهاش نبود؟!
دستانش را به کمر راشل پیچید و مانند کودکی که عروسک مورد علاقهاش را به سبب تنبیه از وی میگیرند و او ابرام میورزد راشل را سخت گرفت.
همانطور کودکوار بهسمت جلو میرفتند و جنگل هر لحظه خوفناکتر میشد.
گویی درختان قد میکشیدند، قامت راست میکردند و گلوی لئو را محصور شاخ و برگشان میکردند.
در میان شب آن جنگل هیچ هم زیبا نبود.
تشویشی عظیم در قلبش رخنه کرده بود و همان هنگام در میان سردی زمستانیِ پاییز، دستان راشل با فشاری موجب مفارقتشان از هم شد.
بهسمتی رفت و ایستاد.
لئو از پشت با قامتی خمیده و گردنی پایین شانههای لرزان راشل را به تماشا نشسته بود.
گریه میکرد؟
برای چه؟
مگر اتفاقی افتاده بود؟
آخرین ویرایش: