جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [منتزع] اثر «خانم.میم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط خانم.میم با نام [منتزع] اثر «خانم.میم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,107 بازدید, 43 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [منتزع] اثر «خانم.میم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع خانم.میم
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط خانم.میم
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
794
مدال‌ها
2
می‌دانست لئو در برابر آن صورت ماه‌نگون و موهای خرمایی‌ و چشمان غزالش مرارت به خرج نمی‌دهد و دوام نمی‌آورد!
با جمله‌ی انکاری راشل خنده‌ای کرد و به آنی تمام تاریکی قلبش در نهر عشق او تطهیر شد.
خلالی که احساس کامیابی کرد چرخی به دور لئو زد و خودش را درون آغوش تنومند و شانه‌های متمکن اما خمیده‌‌اش را مأمن گزید.
دستش را به روی سی*ن*ه و قلب لئو نهاد و گفت:
- مگه من می‌تونم جایی جز اینجا نفس بکشم؟
سپس دست در دستش نشاند تا همراهی‌اش کند.
کجا می‌کشاندش؟
مهم نبود!
هرجا که راشل بود برایش ملجأ فراغت بود.
خیابان‌ها در خواب سکوت بودند و خبری از ترافیک‌ها و ازدحام عوام نبود!
چراغ‌های راهنمایی و رانندگی طبق معمول یکی در میان نظر بازی می‌کرد و نقش قدم‌هایشان بر گلیم هر کوچه‌ای عارض می‌شد.
در میان بلوای‌ سکوت تمام اماکنی‌ را که تا به حال با قدم‌هایشان روبیدند؛ سیاحت کردند.
به مانند همیشه باز هم با دیدن گل‌های ژیپسوفولیا ذوق زده شده و با دست نشانه‌شان می‌رفت.
تا به حال تجربه‌ی شارع‌گردی این موقع از شب را نداشتند و همین امر شعفی عظیم برایشان ارمغانی‌ داشت.
از شوارع تنیده در هم که عبور کردند پس از چندی به جنگلی زیبا رسیدند.
زمرد نهفته‌ای که درون خال خشت شهرشان دامن‌گیر شده و حال بسان عقیق زرد رومیان بود.
خشتی که مأمن آمرزیدگان شهرشان شده و مزار‌هایی که با نگاری از جماد رنگ گرفته بودند.
با دیدن جنگل لرزی عظیم بسان زمین‌لرزه‌ای هزار ریشتر در جانش رخنه کرد و عرق سرد از جبینش‌ نهر افتاد.
راشل اما خرسند به مانند کودکی‌ در میان سردی هوای پاییز علم تابستان زده و دستان لئو را می‌کشید.
متوجه سردی دستانش و گردن خمیده‌اش نبود؟!
دستانش را به کمر راشل پیچید و مانند کودکی که عروسک مورد‌ علاقه‌اش را به سبب‌ تنبیه از وی می‌گیرند و او ابرام می‌ورزد راشل را سخت گرفت.
همان‌طور کودک‌وار به‌سمت جلو می‌رفتند و جنگل هر لحظه خوفناک‌تر می‌شد.
گویی درختان قد می‌کشیدند، قامت راست می‌کردند و گلوی لئو را محصور شاخ و برگشان می‌کردند.
در میان شب آن جنگل هیچ‌ هم زیبا نبود.
تشویشی عظیم در قلبش رخنه کرده بود و همان هنگام در میان سردی زمستانیِ پاییز، دستان راشل با فشاری موجب مفارقتشان از هم شد.
به‌سمتی رفت و ایستاد.
لئو از پشت با قامتی خمیده و گردنی پایین شانه‌های لرزان راشل را به تماشا نشسته بود.
گریه می‌کرد؟
برای چه؟
مگر اتفاقی‌ افتاده بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
794
مدال‌ها
2
صدای دسته‌ای از سگ‌های ولگرد شهر از دور طنین انداز شد و لرز بر اندام راشل انداخت.
هنوز هم از سگ‌ها می‌ترسید.
در میان بخار مه‌آلود جنگل تنش را به آغوش کشید و گیسوان خرماگونش را بویید.
چه احساس غریبانه‌ای!
به آن می‌مانست که آدمی در میان ظلمات شب، بی‌خانه و پناهگاه در شهر غریب گم شود و ارمغانش معظلی برای گسترش هراس باشد.
هیچ‌وقت این‌چنین او را ندیده بود.
ساکت، بی‌حرف و آرام.
راشل به مانند ترافیک در کلان‌شهر‌ها و صدای آنشرلی در سکوت جنگل بود.
اما حال... دخترکش سکوت اختیار کرده بود.
عاقبت‌الامر دهان به سخن گشود و جان از سلول به سلول تن لئو زدود.
اشک‌هایش به مانند باران‌های سیلابی پاییز بر آسمان صورتش جاری بود و با صوتی که در میان سکوت قهقرای چهارراه گلویش فریاد می‌زد گفت:
- هیچ‌کسی برای مرسم ترحیمم نیومد!
برای لحظه‌ای چشمان لئو ترسید!
سخن راشل قابل هضم نبود.
دست بر شانه‌اش نهاد و گفت:
- چی داری می‌گی دخترکم؟ تو زنده‌ای، ببین! ببین من بهت دست می‌زنم حس می‌کنی مگه نه؟ من پیشتم، کی گفته تو مردی؟!
سپس نزدیکش شد و گفت:
- می‌خوای طبق معمول خوشمزگی کنی تا ببینی چقدر برام عزیزی؟
اشک‌های جاری از نهر چشمانش و بغض سر باز زده‌ی حنجرش اذن سخنش نداد.
اخمی به تلخای زهرمار کرد و گفت:
- شوخی خوبی نبود، از چیزی ناراحتی... باهام حرف بزن راشل من عادت به سکوت تو ندارم!
راشل به‌سمتش خیز برداشت و سخت به آغوشش کشید.
بوی تنش را به جانش خرید و پس از دقایقی گفت:
- دلم طاقت نمی‌آورد بدون خداحافظی باهات برم!
چه می‌گفت؟
نکند عزمش را برای اتمام رابطه‌‌شان جزم کرده بود که این سخنان را بر لبانش جاری می‌ساخت؟
امید داشت که همه چیز یک شوخی کودکانه باشد، تا پس از چندی چشمان گریانش را از اشک بزداید و با قهقه‌ای نمکین بگوید: «دیدی گول خوردی!»
به مانند لالی شده بود که صیحه‌ای عظیم را برای خون‌آلود کردن حنجرش می‌خواست تا کلامش را به گوش ناشنوای خلق برساند.
او همچنان در میان سامعه‌ی ضعیف لئو هق می‌زد و شانه‌هایش در آغوش لئو می‌لرزید.
قدرت درک سخنش را نداشت که این‌چنین یخ‌زده انعقاد شده و تکان نمی‌خورد.
زانوانش رمق از کف داد و زالوهای خورنده‌ی امید را بر تمام رگ‌ و پی‌اش احساس کرد که ذره‌ذره‌ی توانش را می‌مکیدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
794
مدال‌ها
2
از آغوشش جدا شد و میان فریاد‌های سکوتش تیر خلاص سخنش بر قلب لئو اصابت کرد؛ مقابل پایش اشاره کرد و تیر را پر توان کشید:
- برام مراسم ترحیم می‌گیری با کلی رز‌های آبی که دور تا دور مزارم پر شدن؟!
زانوانش با زنجیری از وزنه‌های صدکیلویی به زمین چسبیده بود، دلش پر می‌کشید.
می‌خواست تمامش را به جان بخرد و جسمش را محکم در آغوش بفشارد و صورتش را با دستانش از اشک بزداید.
نه؛ دستانش برای لمس صورتش زیادی زبر‌ بودند، بهتر آن بود که با گلبرگ‌های رز‌های آبی موردعلاقه‌اش چهر ماه‌نگونش را از زهاب چشمانش تطهیر دهد!
ماه به مانند او قصد هزیمت کرده بود.
پاهایش را از چنگال زمین بیرون کشید و پیکرش را که حال روزنه‌هایی نازک از نور در آغوش ماه از هم می‌گسست و قصد وداع می‌کرد را به آغوش کشید.
دریغ که به مانند افتادن سیبی از درخت در میان دره‌ها و سنگلاخ‌ها از هم گسیخت و تنها سنجاق سری از او سهم دستانش شد.
از زمین خوردنش قامت درختان حاضر خم شد و ضجه‌ی زمین به بلندای آسمان رسید.
چه می‌دید؟
دخترکش در میان آغوش ماه به آسمان هزیمت می‌کرد و حال آفتاب با صعودش به آسمان چیرگی‌اش را اظهار می‌داشت.
سیلی از اشک بر پهنای صورتش روان شده و جسمش هر لحظه سردتر و سردتر می‌شد.
عجیب اما؛ درحال جان دادن بود!
خودش خوب می‌دانست نبودش را تاب نمی‌آورد.
خاک مزارش را که حال بویش را به مشام او می‌رساند به آغوش کشید و دویدن روحش به تعاقب راشل را به تماشا نشست.
جغدها بیش از پیش فریاد می‌زدند و گریه سر داده بودند.
دیگر کرم‌های شب‌تاب نمی‌تابیدند‌ و آسمان رو به روشنی می‌رفت.
روشنی‌ای که پرده‌ای به رنگ سفید به سینمای زندگانی‌اش می‌بخشید.
گویی عاری از ضیق شده و تنش آسایش می‌گرفت!
از ابتدای این عشق او همواره از لئو هزیمت می‌گزید و لئو اما تعرضی بر این امر نداشت.
مگر چه می‌شد؟
به دنبالش می‌رفت... حتی اگر لازم بود برای جستنش به آغوش مرگ عروج کند.
لحظه آخر اما کلاغ‌ها با صدایی بس بلند به آسمان تاختند و روح از جانش عزیمت کرد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خانم.میم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
63
794
مدال‌ها
2
چهار روزی بود که لئو به مانند مشتی خاک نیست شده و دارالمجانین دیگر حضورش را به خود ندیده بود.
دکتر همه‌ی خاک تیمارستان را قدم نهاده و در جست و جوی لئو نقش زده بود!
نبود‌ که‌ نبود.
و اما... نامه‌ای در اتاق لئو با گل‌برگ‌های از هم گسیخته جامانده بود که با خواندن خط‌به‌خط آن نامه توسط دکتر محل دفن راشل برای جستن لئو به پلیس گزارش داده شد.
جسم عاری از جان لئو درست در محل دفن راشل تفحص و همانجا غریبانه دفن گشت تا خاکشان برخلاف جسمشان همدیگر را تا پایان حیات زمین به آغوش کشند.
خانواده‌‌ی راشل هم به سختی خبردار شده و بر سر مزارشان مراسم ترحیمی با رزهای آبی فراوان گرفته و گریبان چاک دادند.
راشل و لئو برایشان زیادی عزیز بودند!
خودشان را از برای به جا نیاوردن وظایف والدینی سرزنش می‌کردند.
تقصیر آن‌ها نبود‌ که‌ بود؟!
تقدیر این‌چنین برایشان رقم زده بود، تا به مانند رومئو و ژولیت روایت جان گدازشان شهر‌ به‌ شهر بسان نسیم غروب پاییز سیاحت کند.
من‌باب همین به این شهر منحوس هزیمت کردند تا همواره درکنار مزارشان باشند.
حال دکتر هم کم از خانواده‌ی راشل نداشت او داغدار برادرش شده بود و نمی‌دانست غروب‌های پاییز را زین‌‌پس چگونه از سر گذراند!
و اما آقای هنری... .
گویا راشل در کیف هدیه‌ای کوچک برای لئو به ارمغان آورده بود تا کدورت‌ها را کنار گذاشته و دخترکش را مجدد به آغوش بکشد؛ آن‌هم چه آغوشی!
خاک، خاک است دیگر مگر نه؟!
چه بی‌جان باشد و چه جاندار!
آقای‌ هِنری هم با مضیقه‌ی فراوان از کافه‌ی آقای موکلر آن کیف را تفحص کرده و توانست آدرس محلی را که لئو در ارتش بود بیابد.
به گفته‌ی خود آقای هِنری در همان نامه‌ی منحوسش به سختی و با سیاحت‌های فراوان به آدرس دانشکده‌ی لئو رسیده و نامه دست‌به‌دست از ماریوس گرفته تا لئو و دکتر چرخیده بود.
و سرانجام نیز پس از پیکارهای فراوان با عذابی که وجدانش می‌کشید خود را به کلانتری معرفی و آخرالامر به یمن وجود دخترک تازه‌ به دنیا آمده‌اش به درخواست خانواده‌ی راشل در ازای قصاص، به مدتی معلوم محبوس شد.
البته دزدیدن کیف راشل از کافه‌ی آقای موکلر من‌باب تفحص آدرس لئو برای ارسال نامه‌ی اعترافش ضمیمه‌ی پرونده‌اش گشت.
هرچند که گرفتن جانِ آقای هنری و حتی به بند آویختنش جانی به جسم راشل و لئو که زیر خروارها‌خروارها خاک همدیگر را به آغوش کشیده بودند، نمی‌داد؛ فقط دختری را بی‌پدر می‌کرد، چه برای همیشه و چه برای مدتی معلوم!
دارالمجانین هم کم ندیده بود که لئو چه در آن بند سفید و چه در نیمکت‌ سخت و سرد زیر درخت بید مجنون، با پرندگان و درختان و حتی برگ‌های نارنج‌گون پاییزی از برای بخت‌نگون‌اش به اشک می‌نشستند من‌باب همین مجسمه‌ی ناتمام راشل نمادی از عشق لئو و راشل به یادبود در دارالمجانین شهر نشانده شد و آن را داغدار مرد دل‌خسته‌ی
روزهای پاییزی‌اش کرد!

پایان
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین