- Mar
- 10,552
- 27,243
- مدالها
- 9
مگر مهر وتوفان وآب، ای خدای!
دگر نیست در پنجهٔ پیرتو؟
که گویی :بسوز، وبروب، برآی.
گذشت، آی پیر پریشان! بس است.
بمیران، که دونند، وکمتر زدون؛
بسوزان، که پستند، وز آن سویِ پست.
یکی بشنو این نعرهٔ خشم را؟
برای که برپا نگه داشتی،
زمینی چنین بی حیاچشم را؟
گر این بردباری برای من است،
نخواهم، من این صبر وسنگ ترا؛
نبینی که دیگرنه جای من است؟
ازاین غرقه درظلمت وگمرهی،
ازاین گویِ سرگشتهٔ ناسپاس،
چه مانده ست، جز قرنهای تهی؟
دگر نیست در پنجهٔ پیرتو؟
که گویی :بسوز، وبروب، برآی.
گذشت، آی پیر پریشان! بس است.
بمیران، که دونند، وکمتر زدون؛
بسوزان، که پستند، وز آن سویِ پست.
یکی بشنو این نعرهٔ خشم را؟
برای که برپا نگه داشتی،
زمینی چنین بی حیاچشم را؟
گر این بردباری برای من است،
نخواهم، من این صبر وسنگ ترا؛
نبینی که دیگرنه جای من است؟
ازاین غرقه درظلمت وگمرهی،
ازاین گویِ سرگشتهٔ ناسپاس،
چه مانده ست، جز قرنهای تهی؟