آراوی با گامهایی شمرده، پا بر خاک نرم گذاشت. آفتاب از لابهلای شاخههای چنارهای بلند میتابید و رقص نورش را بر زمین پاشیدهبود. دامن بلند یاسیرنگش، آرام پشت سرش کشیدهمیشد و رد پودری از گردِ خاک روی لبههایش بهجا میگذاشت. هر قدمی که برمیداشت، غبار سبکی در هوا میچرخید و در نسیم صبحگاهی ناپدید میشد.
دستهایش را بیهوا در گیسوان بلند و سیاهرنگِ براقش فروبرد؛ گویی انگشتانش در لابهلای تارها به دنبال آرامشی گمشده میگشتند. نگاهش به دوردست بود؛ به خط مهآلود کوههایی که در آغوشِ طلوع، رنگی از آبی کمرنگ و خاکستری به خود گرفتهبودند.
در کنارش چشمهای کوچک جاری بود. آبش زلال و خنک، بر سنگهای تیره میلغزید و نوایی آرام سر میداد؛ بیعجله، بیمقصود. آراوی کنار چشمه زانو زد و تکهای از روسری سفیدگلدارش را با نوک انگشت از پیشانی کنار زد. قطرهای از آب، انگار خودش را به دامنش رساند و لکهای مرطوب روی پارچه یاسیرنگ مخمل برجای گذاشت.
خانهای نیمهفروریخته در فاصلهای دور، با دیوارهای خشتی و سقف چوبی، هنوز ایستادهبود؛ زخمی اما مقاوم. نگاهش برای لحظهای بر آن ماند؛ جایی که روزی صدای خندهی خواهرانش در آن پیچیدهبود. دلتنگی، مثل سایهای سرد، آهسته در جانش نشست. اما آراوی فقط پلک زد و برخاست.
زنانی در فاصلهای نهچندان دور نشستهبودند. لباسهایی با رنگهای خاکی، سبز زیتونی و زرشکیکدر به تن داشتند. یکی چیزی از «آینده» میگفت، دیگری آهی از «عشق». اما صدای آراوی خاموش بود. او در دل خود نه عشق را باور داشت، نه نجات را. تنها چیزی که با خود حمل میکرد، خاطرهای بود که مانند زهر، آرام در رگهایش پخش میشد.
آفتاب بالا آمدهبود و رنگهای روز در حال دگرگونی بود. آراوی دستانش را بر چین دامنش کشید؛ ذهنش، اما همچنان در بند راههایی بود که نمیدانست به کجا ختم میشوند.
همهچیز آرام بود... اما در دلش، شور و شک، بیصدا بیداد میکرد.