جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Me~ با نام [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,227 بازدید, 48 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Me~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Me~
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[ارشد ادبیات]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,397
14,463
مدال‌ها
4
1000034504.jpg
به نام پروردگار هستی

رمان: میرال
نویسنده: عسل
ژانر: تاریخی، عاشقانه، درام
عضو گپ نظارت: (۱۰)S.O.W
خلاصه:
با زخم‌هایی خاموش، از سرزمینی دور آمده‌بود. نه کلامی گفت، نه سرتعظیمی آورد.
نه درباری بود، نه سربازی، نه شاهزاده‌ای که نگاهش را تاب بیاورد.دختری که در دل کاخ‌ها، ساکت ماند و نگاهش را از طلا و قدرت دزدید.با نگاهی که سلطنت را ویران می‌کرد، نه با شمشیر، که با خاموشی.
اما در سرزمینی که هر نگاه بی‌احترامی، تاوانی سنگین داشت،چرا او هنوز زنده‌است؟
و چرا مردی که هیچ زنی را به چشم نمی‌آورد،
با او این‌چنین آرام و بی‌صدا، سقوط می‌کند؟



تمامی حوادث و اشخاصی که نام برده شده است واقعی نبوده و تخیل نویسنده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,238
3,485
مدال‌ها
5
1708891031064.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[ارشد ادبیات]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,397
14,463
مدال‌ها
4
دیباچه:
کسی نمی‌دانست دختری که در سکوت، پای بر کاخ نهاد، دل پادشاه را خواهد لرزاند.
او لبخند نمی‌زد، اما نگاهش، تیزتر از شمشیر بود.
آمد تا فراموش کند... .
اما هر گامی که برداشت، نقشه‌ای در تاریکی بیدار شد.
و عشق، جایی میان دسیسه‌ها و سلطنت، قد کشید... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[ارشد ادبیات]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,397
14,463
مدال‌ها
4
آراوی با گام‌هایی شمرده، پا بر خاک نرم گذاشت. آفتاب از لابه‌لای شاخه‌های چنارهای بلند می‌تابید و رقص نورش را بر زمین پاشیده‌بود. دامن بلند یاسی‌رنگش، آرام پشت سرش کشیده‌می‌شد و رد پودری از گردِ خاک روی لبه‌هایش به‌جا می‌گذاشت. هر قدمی که برمی‌داشت، غبار سبکی در هوا می‌چرخید و در نسیم صبحگاهی ناپدید می‌شد.
دست‌هایش را بی‌هوا در گیسوان بلند و سیاه‌رنگِ براقش فروبرد؛ گویی انگشتانش در لابه‌لای تارها به دنبال آرامشی گم‌شده می‌گشتند. نگاهش به دوردست بود؛ به خط مه‌آلود کوه‌هایی که در آغوشِ طلوع، رنگی از آبی کمرنگ و خاکستری به خود گرفته‌بودند.
در کنارش چشمه‌ای کوچک جاری بود. آبش زلال و خنک، بر سنگ‌های تیره می‌لغزید و نوایی آرام سر می‌داد؛ بی‌عجله، بی‌مقصود. آراوی کنار چشمه زانو زد و تکه‌ای از روسری سفیدگلدارش را با نوک انگشت از پیشانی کنار زد. قطره‌ای از آب، انگار خودش را به دامنش رساند و لکه‌ای مرطوب روی پارچه یاسی‌رنگ مخمل برجای گذاشت.
خانه‌ای نیمه‌فروریخته در فاصله‌ای دور، با دیوارهای خشتی و سقف چوبی، هنوز ایستاده‌بود؛ زخمی اما مقاوم. نگاهش برای لحظه‌ای بر آن ماند؛ جایی که روزی صدای خنده‌ی خواهرانش در آن پیچیده‌بود. دلتنگی، مثل سایه‌ای سرد، آهسته در جانش نشست. اما آراوی فقط پلک زد و برخاست.
زنانی در فاصله‌ای نه‌چندان دور نشسته‌بودند. لباس‌هایی با رنگ‌های خاکی، سبز زیتونی و زرشکی‌کدر به تن داشتند. یکی چیزی از «آینده» می‌گفت، دیگری آهی از «عشق». اما صدای آراوی خاموش بود. او در دل خود نه عشق را باور داشت، نه نجات را. تنها چیزی که با خود حمل می‌کرد، خاطره‌ای بود که مانند زهر، آرام در رگ‌هایش پخش می‌شد.
آفتاب بالا آمده‌بود و رنگ‌های روز در حال دگرگونی بود. آراوی دستانش را بر چین دامنش کشید؛ ذهنش، اما همچنان در بند راه‌هایی بود که نمی‌دانست به کجا ختم می‌شوند.
همه‌چیز آرام بود... اما در دلش، شور و شک، بی‌صدا بیداد می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[ارشد ادبیات]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,397
14,463
مدال‌ها
4
سایه‌ی غروب آرام‌آرام بر پهنه‌ی آسمان می‌ریخت و نور زرد کم‌جان، چون نخی باریک میان شاخه‌های چنار، نفس می‌کشید. آراوی دامن یاسی تیره‌ی خود را از روی بوته‌های خشک بالا کشید و پای بر خاک سفت‌شده‌ی اطراف چشمه گذاشت. زمین زیر پایش ترک برداشته‌بود؛ نشانی از خشکسالی، یا شاید نشانی از دل‌هایی که روزگاری در این‌جا شکوفا می‌شدند و اکنون جز خاک، چیزی از آن‌ها نمانده‌بود.
چشمه‌ی کم‌رمق، با آواز یکنواختی که از دل سنگ‌ها می‌جوشید، هنوز در آن گوشه از دشت جان داشت. چند زن با لباس‌هایی به رنگ خاکی، زیتونی، و لاجوردی کم‌رنگ، پیرامونش زانو زده‌بودند. دستانشان را در آب می‌شستند و جامه‌ها را می‌کوبیدند، گاه زیر لب از شوهران دور مانده، از مادرهای فراموش‌شده، و از وعده‌های توخالی حرف می‌زدند.
اما آراوی، اندکی دورتر ایستاده‌بود؛ گویی خودش را آگاهانه بیرون از آن حلقه می‌خواست. نه از آن رو که غروری در دلش لانه کرده‌باشد، بلکه از آن‌رو که دلش هنوز درگیر خانه‌ای دور بود، درگیر خاکی دیگر و گام‌هایی که روزگاری در پناه آن خانه بر زمین می‌افتاد.
او دست به گیسوان بلند و مشکی مایل به قهوه‌ای‌اش کشید؛ نه برای مرتب کردن، که از سر بی‌قراری. نخی از نسیم، رشته‌ای از مو را روی گونه‌اش انداخت. همان‌جا ایستاد، در سکوتی که تنها صدای چشمه، نسیم و برخورد گاه‌به‌گاه پارچه با سنگ، آن را می‌شکست.
از دور، زنی که دامنش سبز زیتونی با نوارهایی طلایی بود، نگاه کوتاهی به او انداخت. اما آراوی نگاهش را به زمین دوخت. در این دنیا، نگاه‌ها اغلب یا پرسشگر بودند یا خریدار و او هیچ‌یک را نمی‌خواست.
درختان چنار، در آن سوی چشمه، در سکون ایستاده‌بودند؛ اما سکوت‌شان شبیه بی‌خبری نبود. برای آراوی، آن‌ها مثل شاهدانی خاموش بودند، از گذشته‌ای که نامی نداشت و از زخم‌هایی که هنوز می‌سوختند. اگر می‌شد دل را از خاطره تهی کرد، شاید او هم مثل آن زن‌ها، نشسته‌بود و حرفی زده‌بود.
صدایی ناگهانی فضا را شکافت. بم، محکم و آشنا. صدای مردی که نفسش همیشه بوی اجبار می‌داد.
فرمانده‌ی نگهبانان از میان درخت‌ها بیرون آمد؛ شانه‌های ستبر، کمربندی از چرم سیاه و نگاهی که همیشه انگار چیزی را قضاوت می‌کرد. به سوی آراوی آمد. در دست راستش فرمانی مهرشده بود.
- تو دیگر نمی‌توانی این‌جا بمانی.
دستور رسیده که با گروهی از دخترها، فردا راهی دربار سوی.
آراوی پلک‌هایش را بست. مثل کسی که به لبه‌ی پرتگاهی رسیده اما نمی‌خواهد هنوز به پایین نگاه کند.
لب‌هایش بی‌صدا حرکت کردند:
- چرا من؟ چرا دوباره باید از جایی به جایی دیگر پرتاب شم؟
فرمانده نگاهی گذرا به آسمان انداخت، بعد با صدایی که بیشتر از آن‌که تسلّا باشد، شبیه هشدار بود، گفت:
- شاه به تو نیاز دارد. خودت بهتر می‌دانی، هیچ‌ک.س از فرمانش نمی‌گذرد.
آراوی به میان درختان چشم دوخت. شاخه‌های پرگوش، از تاریکی می‌آمدند. راهی در پیش بود که از دل آن مه غلیظ عبور می‌کرد. شاید امید، شاید پایان.
اما در دلش، چیزی نهفته بود که از بخت و سرنوشت نمی‌پرسید.
بلند شد. دامنش را چید، گیسوانش را پشت گوش انداخت. نه از سر فرمان‌برداری؛ بلکه چون کسی که تصمیمش را، بی‌آن‌که به زبان بیاورد، گرفته‌است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[ارشد ادبیات]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,397
14,463
مدال‌ها
4
سایه‌ی شب، با خرامی آرام، از دامنه‌ی کوه پایین خزید. مهِ نقره‌فام، دشت را در آغوش گرفته‌بود؛ انگار دستی پنهان، تاریکی را بر چهره‌ی زمین کشیده‌باشد. جایی دور، شغالان، سوگ‌وارانه ناله می‌کردند. صدای‌شان چون فریادی خفه، در جان شب می‌پیچید. ماه، چون سکه‌ای کدر و خراشیده، در پسِ پرده‌های نمناک ابر، نیم‌رخ نشان می‌داد و نور اندکش، تنها برای برملا کردن خطوط زخم‌خورده‌ی طبیعت کافی بود.
هوا بوی خزه‌ی نم‌زده و خاک تازه‌نوشته می‌داد؛ عطری که انگار از دل گورهای خاموش برمی‌خاست. خاک، صبورانه زیر گام‌ها نشسته‌بود، نرم و مرطوب، پذیرای ردپای آنانی که از روزنه‌ی زمان می‌گذرند بی‌آن‌که اثری به‌جا گذارند.
آراوی، لبه‌ی چادر چرک‌تاب را تا بر ابرو کشیده‌بود. بر کنج دیوار گِلی کلبه‌ای فرسوده نشسته‌بود؛ کلبه‌ای که روزی پیرزنی بی‌نام در آن آخرین نفس‌هایش را سپرد، بی‌آن‌که دیده شود، بی‌آن‌که سوگ‌واری بدرقه‌اش باشد. اکنون، همان دیوار فراموش‌شده، پناهگاه بی‌کلام دختری شده‌بود که تنهایی‌اش، از جنسی دیگر بود؛ تنهایی‌ای شبیه سکوتی بعد از افشای رازی خونین.
با سرانگشت، بر خاک مرطوب خطوطی می‌کشید. نه طرحی، نه دعایی؛ فقط خطی، گویی برای آن‌که بداند هنوز چیزی در این خاک خاموش، با او بیدار است.
باد، که روزگاری گیسوان زنان را می‌نوازید، اینک خصمانه از کنار او می‌گذشت. نسیم مهربان، حالا سهم زنان قصر شده‌بود؛ سهم بانونی‌شکر و اشرف‌خواجه.
در دل شب، آوای سم اسبی برخاست. منظم، سنگین، پرصلابت. مردی با شنل خاکستری از دل مه بیرون آمد؛ بی‌آن‌که صدایش بلند باشد، حضورش هوا را سنگین‌تر می‌کرد.
نزدیک شد. خاموش، بی‌کلام. چون پیام‌آوری که قرار نیست توضیحی دهد. تنها گفت:
- فردا، پیش از سپیده، تو را می‌برند. مهیای راه باش.
آراوی سر بلند نکرد. سایه‌ی نگاهش هنوز در میان خطوط خاک مانده‌بود. چیزی در دلش چرخید، شبیه تشویشی قدیمی که سال‌ها خاک خورده‌بود.
در دل اندیشید:
«نه برای رفتن آماده‌ام، نه برای ماندن. اما گاهی، زن‌ها انتخاب نمی‌کنند... فقط، راه می‌افتند. چون مهره‌ای در صفحه‌ی شطرنج سرنوشت.»
آهسته برخاست. دامن خاک‌نشسته‌اش را بالا کشید. پشت سر را نگاه نکرد. سایه‌هایی که پشت سرش مانده‌بودند، دیگر صدایش نمی‌کردند.
به دیوار گِلی کلبه چشم دوخت. با خود گفت:
«قصر، قصر است... خواه از زر، خواه از خاک. تفاوتی ندارد؛ دیوارهایش که بلعنده باشند، سرنوشت زنان را یکسان می‌بلعند.»
و راه افتاد.
نه از سر تسلیم، نه از شوق.
بلکه چون کسی که می‌داند، تا بیدار شدن حقیقت، راهی نیست مگر عبور از تاریکی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[ارشد ادبیات]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,397
14,463
مدال‌ها
4
***
«داخل حرم»
«والده سلطان»
«سوم شخص»
درحالی‌که ردای بلند مخمل سرخابی‌اش را بر دوش می‌انداخت، کنار آینه‌ای قدی با قاب طلادوز ایستاد و با انگشتانی استخوانی، رشته‌ای از موی جوگندمی را که از کنار گوشش بیرون زده بود، به عقب فرستاد. پرده‌های نازک زعفرانی، در کش‌وقوس نسیمِ گرم، آرام می‌رقصیدند؛ پرده‌هایی که سایه‌ی آن‌ها روی فرش ابریشمی زیر پایش، لرزش‌هایی شبیه لرز دستِ خادمان نابلد انداخته بود. قصر ساکت بود، ساکت مثل ثانیه‌ای پیش از افتادنِ سکه‌ای مهم روی سنگ‌فرش.
روی تختچه‌ی چوب گردوی منبت‌کاری‌شده نشست. دسته‌های صندلی همچون مارهای خفته‌ای، دور انگشتانش پیچیدند. هوا بوی گل یاسِ تازه و دود اسپند می‌داد، بویی که با عطری گس و تلخ از مشک سیاه درهم تنیده شده‌بود. صدای فواره‌ی کم‌رمق حوض سنگی از پشت پنجره‌ی مشبک می‌آمد؛ هر چیز، صدای خودش را داشت، حتی سکوت.
چشم دوخت به درختان سرو خمیده‌ای که پشت شیشه‌های رنگی پنجره قد کشیده بودند؛ سبز و خشک، پیر و ساکت. در دلش گفت:
«در این قصر، هیچ چیز بی‌دلیل نمی‌جنبد. حتی باد هم مأمور است. مأمور آوردن و بردن.»
نرم برخاست و درحالی‌که گوشواره‌های طلای آب‌دیده‌اش را در گوش قفل می‌کرد، با صدای درونیِ سردی که همیشه تنها برای خودش بود، ادامه داد:
«دختر آمده. گفته‌اند چشم‌هایی دارد شبیه خاک کویر، لب‌هایی بسته، زبانی بی‌طلب. گفته‌اند نمی‌خندد. خوب است. خنده، همیشه نقاب است. چشم بی‌خنده، آینه است. باید ببینم در دلش چیست.»
به سمت مشبک باز اتاق رفت، جایی که نور، پاره‌پاره از شیشه‌های لاجوردی و یشمی به داخل می‌ریخت. دستی به حاشیه‌ی پرده کشید. نقش طاووس‌های طلایی بر حریر زردِ سیر، به آرامی در نور جان می‌گرفتند. با خود زمزمه کرد:
«زنی که زخم‌هایش را قایم می‌کند یا خطری‌ست یا خاکستر. و من فقط با آتش معامله می‌کنم، نه با خاکستر.»
نیم‌نگاهی به باغ انداخت. آب از میان دهان شیرهای سنگی فواره می‌زد و صدایش در سکوت محوطه می‌پیچید؛ سکوتی که با دستور خودش برقرار شده‌بود. هیچ آوای سازی، هیچ زمزمه‌ی گوش‌نوازی. فقط صدای پاهایی که به زودی نزدیک می‌شدند.
در دلش گفت:
«او باید با گرد و خاک بیاید. نباید هنوز بوی حرم را بگیرد. قصر، رنگ‌ می‌کشد روی هرکه وارد شود. اما من هنوز نخواسته‌ام.»
به سمت صندوقچه‌ی چوب عنابی رفت، روی آن دست کشید و در دل زمزمه کرد:
«همیشه می‌پندارند آمدن یعنی نجات. نمی‌دانند نجات، اسارتی‌ست از جنس لطیف‌تر. باید او را ببینم... پیش از آن‌که تعظیم کند، پیش از آن‌که نامش را دیگران صدا بزنند.»
قدم به عقب گذاشت، پرده را جمع کرد و در سایه ایستاد. همان‌جا که بهتر می‌توان دید.
و در سکوتی که به قاعده‌ی حکم او جاری بود، چشم به راه آراوی ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[ارشد ادبیات]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,397
14,463
مدال‌ها
4
در حرم، چیزهایی هست که با چشم دیده نمی‌شود؛ چیزهایی که میان چین‌های پرده‌ها نفس می‌کشند، میان سایه‌ها خیز برمی‌دارند و در عطر روغن یاس، پنهان می‌مانند.
سال‌هاست از پشت تورهای حریر، سرنوشت‌ها را چون تار مو می‌بافم. بافته‌ام، بریده‌ام، سوزانده‌ام. این بار اما، نخی آمده که گره‌خورده است.
آراوی را آوردند.
نه با جلالی که برای یک دختر از سرزمین دور باید باشد، نه با آن دستپاچگی ترس‌خورده‌ای که در چشم کنیزان نوپا برق می‌زند.
آرام بود. بیش از حد آرام.
و این، نشانه‌ی خطر بود.
چشم‌هایش را به من ندوخت.
نه، خیره هم نکرد.
اصلاً نگاه نکرد. گویی حضورم را نادیده گرفته بود. گویی در برابر والده سلطان، بزرگ‌ترین زن در این امپراتوری، دیواری کشیده از بی‌اعتنایی برافراشته بود.
نه زبانش گستاخ بود، نه رفتارش.
اما در همین «هیچ» گفتن‌اش، طنین توهینی بود که هر زنی از حرم می‌فهمید.
او آمده بود تا دیده نشود.
و این‌چنین، دیده‌ترین شد.
دستور دادم بنشیند.ننشت.
نه با نافرمانی آشکار، نه با طغیان.
با سکوت. با ایستادن، آن‌چنان بی‌نیاز، آن‌چنان بی‌میل به دلجویی، که گویی این اتاق، با تمام شکوهش، برایش تنها قفسی دیگر بود.
همه چیز در او خاموش بود. اما خاموشی‌اش، صدا می‌کرد.
لب‌های نازکش بسته بود، اما سکوتش مثل پرنده‌ای اسیر، در فضا پر می‌زد.
شاید اگر دهان می‌گشود و دشنام می‌داد، دل‌پذیرتر می‌بود تا این خاموشی.
سکوت او، اهانتی بود لطیف؛ چون خنجر ابریشمی که آهسته در سی*ن*ه فرو می‌رود.
نزدیکش رفتم.
در فاصله‌ای که هیچ زنی تا کنون جرأت نداشت مرا از آن نزدیک‌تر ببیند.
زیر نور مه‌آلود شمعدان‌ها، در چشمانش نگریستم.
دریا نبود.
خون نبود.
آتشی آرام، خاکسترنگ. و این، ترسناک‌تر بود از زبانه‌های شعله.
پرسیدم:
_نامت چیست؟
پاسخی نداد.
کلمات من چون قاصدهایی خسته، در هوای بین ما معلق ماندند.
از پشت پرده، صدای نفس کشیدن کنیزکان می‌آمد. تنش‌ها کشیده، نفس‌ها در سی*ن*ه حبس، همه در انتظار اشاره‌ای از من.
اما اشاره‌ای نبود.
من نیز سکوت کردم.
جنگ را با سکوت باید پاسخ گفت، نه با فریاد.
گفتم:
_سکوت، در اینجا معنا دارد، دختر. اگر از سر حماقت است، بخشیدنی نیست. اگر از سر هوش است، خطرناک است. هر دو را می‌فهمم، و هر دو را مجازات می‌کنم.
اما او پلک هم نزد.
در آن لحظه دانستم، این دختر نیامده که یکی از کنیزکان باشد.
او یا دشمن است، یا آینه‌ای که باید شکستش.
و من در شکستن استادانه‌ام.
با لبخندی کمرنگ، برگشتم به جای خود.
دستور ندادم بیرونش کنند.
دستور ندادم تنبیه‌اش کنند.
گاهی رها کردن، بدترین بند است.
گفتم تنها، با صدایی نرم اما بریده:
_بگذار سکوتت را با خودت داشته باشی. اما در این قصر، خاموشی، همیشه پایان نیست. گاهی، آغاز آواز شومی‌ست.
و بعد، از پشت پرده‌ها گذشتم.
صدای قدم‌هایم، آهنگی بی‌کلام بود که در دل ستون‌ها پیچید.
در دل گفتم:
_خوب بازی می‌کنی، دختر... اما صفحه هنوز به نام من است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[ارشد ادبیات]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,397
14,463
مدال‌ها
4
«آراوی»

باد، بوی ادویه و مفرغ و یاس را با خود می‌آورد. بوی سنگ‌های صیقلی، آفتاب مانده بر دیوارهای گچ‌بری‌شده، و شاید بوی خاطره‌هایی که پیش از آمدن او، بر این زمین قدم زده بودند.
قافله آرام پیش می‌رفت. دخترانی با چشمان گرد، موهایی که گرد و خاک سفر در آن لانه کرده بود، و دل‌هایی که هنوز نفهمیده بودند کجای نقشه‌ی سرنوشت ایستاده‌اند.
آراوی در میانه‌ی صف بود؛ نه پیشاپیش، نه واپسین.
پاهایش به نرمی می‌لغزید روی سنگ‌فرش‌هایی که برق‌شان با نور خورشید کورکننده بود.
دختر کنار دستی‌اش، زیر لب چیزی زمزمه کرد. شاید «یا خدای من» یا شاید «ما را به کجا می‌برند؟».
آراوی نشنید.
یا شاید شنید و پاسخش را در دل فرو برد، جایی همان‌قدر سرد که دیوارهای بی‌روح کاروان‌سرایی که شب پیش در آن خوابیده بودند.
قصر، آرام آرام سربرمی‌کشید؛ با گنبدهایی که چون چشم‌هایی طلایی در آسمان دوخته شده بودند.
هزار پنجره، هزار دهان بسته.
هزار ستون، که مثل نگهبانانی بی‌رحم ایستاده بودند و نمی‌لرزیدند.
دخترها حیران به بالا می‌نگریستند؛ به طاق‌نماهایی که درون‌شان پر از کاشی‌هایی با رنگ‌هایی بود که هنوز نام‌شان را یاد نگرفته بودند.
کبوتران، بی‌پروا در فراز گنبدها دور می‌زدند و آفتاب، همه چیز را چون آینه می‌درخشاند.
آراوی، نه به گنبد نگاه کرد، نه به کبوتر، نه به طلای نقش‌ها.
نگاهش، میان سنگ‌ها می‌دوید.
میان ترک‌های پنهانی که زیر عظمت این بنای خیال‌انگیز، مثل زخم‌هایی خاموش پنهان شده بودند.
میان سایه‌های مردانی که ساکت، آنها را از دروازه تا درون پیش می‌بردند؛ سایه‌هایی کشیده و بی‌چهره.
به گمانش، هر قدمی که برمی‌داشت، از او چیزی می‌کاست.
اما بروز نمی‌داد.
نه تعجب، نه ترس، نه شور.
درون حیاط، فواره‌ای می‌جوشید.
آب، سرد و روان، در میان نقش‌برجسته‌های مرمرین می‌رقصید.
یکی از دخترها زیر لب گفت:
_ مثل قصه‌ست... .
دیگری آه کشید، بلندتر:
_ من نمی‌دونستم همچین جایی هست... ‌
اما آراوی، فقط ایستاد.
نه به آب نگاه کرد، نه به نقش.
در چشم‌هایش، نه امید خانه داشت، نه واهمه.
چیزی در او گم شده بود؛ پیش از آنکه به این دروازه برسد.
او از سرزمینی آمده بود که دیگر وجود نداشت.
نه بر نقشه، نه در حافظه‌ی کسی.
و حالا، قدم در جایی می‌گذاشت که آن‌قدر بزرگ بود، که برای بلعیدن او، نیازی به دندان نداشت.
قصر، با شکوه و صامت، دهان گشوده بود.
و آراوی، بی‌آنکه لحظه‌ای مکث کند، در دل تاریکی‌اش فرو رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[ارشد ادبیات]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,397
14,463
مدال‌ها
4
_ آراوی!
نامم را از دور صدا زدند. صدایی که در آن نه ترس بود، نه لطف.
صدایی که سال‌ها تمرین کرده بود تا شنیده شود، بی‌آن‌که تکرار شود.
زنکی بلندبالا، با روسری زربفتی که سرشانه‌هایش را محو کرده بود، از پیچ راهروها پدیدار شد.
_ آراوی. بشتاب، والده سلطان تو را فرا خوانده. با جامه‌ای که بر تنت است، همین حالا.
سایه‌اش بلندتر از قدش بود. صدایش تندتر از گام‌هایش.
لبخند نداشت، اما نگاهش از آن لبخندهایی بود که خطرشان بیشتر از خنجر است.
نامش را بعدها فهمیدم؛ نیشکر.
کسی که چای را با یک دست می‌ریخت و با دست دیگر، حکم تبعید صادر می‌کرد.
در چشم‌هایش چیز خاصی نبود؛ نه مهر، نه کینه.
اما انگار همیشه همه‌چیز را پیش‌تر دیده بود.
من، هنوز خستگی راه در تنم نخشکیده بود.
بوی عرق و دود، میان موهایم مانده بود.
اما هیچ‌ک.س نپرسید آماده‌ام یا نه.
از کنارم گذشت، بی‌آن‌که نگاهم کند.
تنها گفت:
_ ایستادن به‌جاست، وقتی که کسی نخواندت.
و من به دنبالش رفتم.
نه از روی فرمان‌پذیری، بلکه چون راه دیگری نبود.
راهروها باریک‌تر شدند.
فرش‌ها زیر پا نرم‌تر.
هوا به‌جای بوی نان و خاک، بوی کندر و دستور می‌داد.
گاهی صدای زنی می‌آمد که تمرین آواز می‌کرد.
گاهی جیغ خفه‌ی دختری که خنده‌اش را قورت داده بودند.
و گاهی هیچ صدایی نبود؛ همان وحشتی که از همه خطرناک‌تر است.
_ سرت را بالا نگیر، اما پایین هم نینداز. نگاهت باید بی‌وزن باشد، آراوی.
نیشکر این را زمزمه کرد.
نه برای هشدار، برای یادآوری.
انگار همه‌ی ما بازیگرانی بودیم، و صحنه، از آن والده.
به تالاری رسیدیم که در آن، نور مثل فرمانروایی بود که فقط بر بعضی جاها حکومت می‌کرد.
در میان سایه و آینه، زنی نشسته بود.
والده سلطان.
چهره‌اش را قبلاً دیده بودم؛ در خواب‌هایم.
زنی که وقتی می‌خندد، انگار دارد کسی را دفن می‌کند.
ایستادم.نه بر زمین، نه بر زانو.
فقط ایستادم، چون آن تنها چیزی بود که ازم مانده بود.
نیشکر آهسته کنار رفت.
مثل پرده‌ای که با نسیم کنار زده شود.
و من ماندم و زنی که حکم زندگی‌ام، در مژه‌هایش پنهان بود.
او مرا دید.
چشمانش از زر ناب سخت‌تر بود.
و من را همچون چیزی می‌دید که هنوز تراش نخورده است.
اما من، درونم چیزی شکست، نه از ترس، نه از هیبت.
از این‌که او نمی‌دانست، من آن‌چیز نیستم که منتظرش است و سکوتم، بر او سنگین آمد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین