STARLET
سطح
4
୧(ارشد بخش ادبیات)୨
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,688
- 16,469
- مدالها
- 10
شمعهای کوتاه بر لبهی طاقچه میسوختند و نورشان، دیوار مرمر را به رنگ عسل فرو بردهبود. هوای تالار، بوی بخور صندل داشت که از آتشدان مسی بالا میرفت و در سقف گچبریشده گم میشد. والده سلطان، بر صندلی مخملی با دستههای طلا نشستهبود و دست راستش را بر دسته مبل گذاشتهبود. نگاهش آرام، اما سنگین، بر قامت آراوی ماندهبود.
- نام تو چیست؟
آراوی پلک زد و نگاهش را کوتاه بالا آورد. صدایش آرام، لرزان و با لهجهای که «ر»ها را نرم میکرد، جواب داد:
- من… آراوی هست… بانو.
- از کجا آمدهای؟
دختر سرش را کمی خم کرد. واژهها با مکث و چرخشی غریب در دهانش شکسته شدند:
ـ-من… از هِند آمده… سه ماه پیش… آمده.
- میدانی چرا تو را خواندهام؟
آراوی به کف زمین نگاه کرد. دستهایش در آستین پیراهن گم شدند.
- نه… من… نمیدانم.
والده سلطان لبخندی نزد، پلک هم نزد. صدایش آرام، ولی در عمقش فرمانی پوشیده داشت:
- خواهی دانست… وقتی که وقتش برسد.
دستش را بالا آورد. ندیمه مخصوص نزدیک آمد.
- او را بیرون ببر.
***
آراوی، بیآنکه برگردد، در را با کف دست بست. صدای لولای خسته آهی آهنین کشید. دستش هنوز بر چوب ماند، انگار چیزی از پشت در او را میخواند یا شاید میخواست همانجا بگذاردش: تردید، اندوه یا خشم بیفریاد.
سی*ن*هاش بالا رفت و آرام و نیمهکاره فرود آمد. نفسش، چون بادی که میان شاخههای شکسته میلغزد، بیرمق گذشت و بیثمر بود.
پا برهنهاش را بر سنگ سرد گذاشت و پوستش کشید و جمع شد، اما پس نکشید. گام نخست آهستهبود و گام دوم سنگینتر، گویی سنگفرشها از استخوان ساخته بودند و هر قدم، بر استخوان خویش آوار میریخت.
سایهی سرو بر تنش افتاد و ردایی از خاموشی بر شانهاش نشست. سرش را بلند نکرد و تنها از زیر پلک، نور فجر را دید که از پشت شیشههای مشبک حیاط به زمین خزیدهبود و بیجرأت و بیصدا میخزید.
برگی زرد از شاخهای بلند جدا شد و بر شانهاش نشست. نلرزید و نلرزاند. گذاشت بماند و بلغزد و بیفتد، مانند هر چیزی که در دل قصر میافتد و کسی خم نمیشود برش دارد.
از کنار کنیزی گذشت. دختر، پاشنه دمپاییاش را بالا کشید تا صدایش کمتر شود، اما نگاهش را بالا آورد. چشمدرچشم نشدند و آراوی نه نگاه گرفت، نه سر گرداند و نه اخم کرد، ولی راه رفت.
انگشت شست پایش بیاختیار خم شد، انگار زمین امن نبود.
چند قدم آنسوتر، حوضی بود که آب راکدش آینهای تیره ساختهبود. ایستاد و سایهاش در آب لرزید؛ موهای پریشان، چشمهای تهی اما قامت ایستاده داشت. با انگشت شست پایش آب را لمس کرد و موج کوچکی ساخت و سایهاش پاشید.
آه نکشید و گریه نکرد، اما چیزی در نگاهش شکست؛ نه برای دیدهشدن، برای فرو نریختن شکست.
در دل گفت:
«اگر این قصر مرا بلعیده… بگذار از درونش، صدای قدمهایم طنین بیندازد.»
سرد، بیکفش، بیصدا… راه افتاد.
نه بیزخم، زخمی به وسعت مرگ داشت.
- نام تو چیست؟
آراوی پلک زد و نگاهش را کوتاه بالا آورد. صدایش آرام، لرزان و با لهجهای که «ر»ها را نرم میکرد، جواب داد:
- من… آراوی هست… بانو.
- از کجا آمدهای؟
دختر سرش را کمی خم کرد. واژهها با مکث و چرخشی غریب در دهانش شکسته شدند:
ـ-من… از هِند آمده… سه ماه پیش… آمده.
- میدانی چرا تو را خواندهام؟
آراوی به کف زمین نگاه کرد. دستهایش در آستین پیراهن گم شدند.
- نه… من… نمیدانم.
والده سلطان لبخندی نزد، پلک هم نزد. صدایش آرام، ولی در عمقش فرمانی پوشیده داشت:
- خواهی دانست… وقتی که وقتش برسد.
دستش را بالا آورد. ندیمه مخصوص نزدیک آمد.
- او را بیرون ببر.
***
آراوی، بیآنکه برگردد، در را با کف دست بست. صدای لولای خسته آهی آهنین کشید. دستش هنوز بر چوب ماند، انگار چیزی از پشت در او را میخواند یا شاید میخواست همانجا بگذاردش: تردید، اندوه یا خشم بیفریاد.
سی*ن*هاش بالا رفت و آرام و نیمهکاره فرود آمد. نفسش، چون بادی که میان شاخههای شکسته میلغزد، بیرمق گذشت و بیثمر بود.
پا برهنهاش را بر سنگ سرد گذاشت و پوستش کشید و جمع شد، اما پس نکشید. گام نخست آهستهبود و گام دوم سنگینتر، گویی سنگفرشها از استخوان ساخته بودند و هر قدم، بر استخوان خویش آوار میریخت.
سایهی سرو بر تنش افتاد و ردایی از خاموشی بر شانهاش نشست. سرش را بلند نکرد و تنها از زیر پلک، نور فجر را دید که از پشت شیشههای مشبک حیاط به زمین خزیدهبود و بیجرأت و بیصدا میخزید.
برگی زرد از شاخهای بلند جدا شد و بر شانهاش نشست. نلرزید و نلرزاند. گذاشت بماند و بلغزد و بیفتد، مانند هر چیزی که در دل قصر میافتد و کسی خم نمیشود برش دارد.
از کنار کنیزی گذشت. دختر، پاشنه دمپاییاش را بالا کشید تا صدایش کمتر شود، اما نگاهش را بالا آورد. چشمدرچشم نشدند و آراوی نه نگاه گرفت، نه سر گرداند و نه اخم کرد، ولی راه رفت.
انگشت شست پایش بیاختیار خم شد، انگار زمین امن نبود.
چند قدم آنسوتر، حوضی بود که آب راکدش آینهای تیره ساختهبود. ایستاد و سایهاش در آب لرزید؛ موهای پریشان، چشمهای تهی اما قامت ایستاده داشت. با انگشت شست پایش آب را لمس کرد و موج کوچکی ساخت و سایهاش پاشید.
آه نکشید و گریه نکرد، اما چیزی در نگاهش شکست؛ نه برای دیدهشدن، برای فرو نریختن شکست.
در دل گفت:
«اگر این قصر مرا بلعیده… بگذار از درونش، صدای قدمهایم طنین بیندازد.»
سرد، بیکفش، بیصدا… راه افتاد.
نه بیزخم، زخمی به وسعت مرگ داشت.
آخرین ویرایش: