جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال پیشرفت [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,697 بازدید, 74 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,469
مدال‌ها
10
شمع‌های کوتاه بر لبه‌ی طاقچه می‌سوختند و نورشان، دیوار مرمر را به رنگ عسل فرو برده‌بود. هوای تالار، بوی بخور صندل داشت که از آتشدان مسی بالا می‌رفت و در سقف گچ‌بری‌شده گم می‌شد. والده سلطان، بر صندلی مخملی با دسته‌های طلا نشسته‌بود و دست راستش را بر دسته مبل گذاشته‌بود. نگاهش آرام، اما سنگین، بر قامت آراوی مانده‌بود.
- نام تو چیست؟
آراوی پلک زد و نگاهش را کوتاه بالا آورد. صدایش آرام، لرزان و با لهجه‌ای که «ر»ها را نرم می‌کرد، جواب داد:
- من… آراوی هست… بانو.
- از کجا آمده‌ای؟
دختر سرش را کمی خم کرد. واژه‌ها با مکث و چرخشی غریب در دهانش شکسته شدند:
ـ-من… از هِند آمده… سه ماه پیش… آمده.
- می‌دانی چرا تو را خوانده‌ام؟
آراوی به کف زمین نگاه کرد. دست‌هایش در آستین پیراهن گم شدند.
- نه… من… نمی‌دانم.
والده سلطان لبخندی نزد، پلک هم نزد. صدایش آرام، ولی در عمقش فرمانی پوشیده داشت:
- خواهی دانست… وقتی که وقتش برسد.
دستش را بالا آورد. ندیمه مخصوص نزدیک آمد.
- او را بیرون ببر.
***
آراوی، بی‌آنکه برگردد، در را با کف دست بست. صدای لولای خسته آهی آهنین کشید. دستش هنوز بر چوب ماند، انگار چیزی از پشت در او را می‌خواند یا شاید می‌خواست همان‌جا بگذاردش: تردید، اندوه یا خشم بی‌فریاد.
سی*ن*ه‌اش بالا رفت و آرام و نیمه‌کاره فرود آمد. نفسش، چون بادی که میان شاخه‌های شکسته می‌لغزد، بی‌رمق گذشت و بی‌ثمر بود.
پا برهنه‌اش را بر سنگ سرد گذاشت و پوستش کشید و جمع شد، اما پس نکشید. گام نخست آهسته‌بود و گام دوم سنگین‌تر، گویی سنگفرش‌ها از استخوان ساخته بودند و هر قدم، بر استخوان خویش آوار می‌ریخت.
سایه‌ی سرو بر تنش افتاد و ردایی از خاموشی بر شانه‌اش نشست. سرش را بلند نکرد و تنها از زیر پلک، نور فجر را دید که از پشت شیشه‌های مشبک حیاط به زمین خزیده‌بود و بی‌جرأت و بی‌صدا می‌خزید.
برگی زرد از شاخه‌ای بلند جدا شد و بر شانه‌اش نشست. نلرزید و نلرزاند. گذاشت بماند و بلغزد و بیفتد، مانند هر چیزی که در دل قصر می‌افتد و کسی خم نمی‌شود برش دارد.
از کنار کنیزی گذشت. دختر، پاشنه دمپایی‌اش را بالا کشید تا صدایش کمتر شود، اما نگاهش را بالا آورد. چشم‌درچشم نشدند و آراوی نه نگاه گرفت، نه سر گرداند و نه اخم کرد، ولی راه رفت.
انگشت شست پایش بی‌اختیار خم شد، انگار زمین امن نبود.
چند قدم آن‌سوتر، حوضی بود که آب راکدش آینه‌ای تیره ساخته‌بود. ایستاد و سایه‌اش در آب لرزید؛ موهای پریشان، چشم‌های تهی اما قامت ایستاده داشت. با انگشت شست پایش آب را لمس کرد و موج کوچکی ساخت و سایه‌اش پاشید.
آه نکشید و گریه نکرد، اما چیزی در نگاهش شکست؛ نه برای دیده‌شدن، برای فرو نریختن شکست.
در دل گفت:
«اگر این قصر مرا بلعیده… بگذار از درونش، صدای قدم‌هایم طنین بیندازد.»
سرد، بی‌کفش، بی‌صدا… راه افتاد.
نه بی‌زخم، زخمی به وسعت مرگ داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,469
مدال‌ها
10
***
شب، چون حیوانی خسته، دور قصر چمبر زده‌بود؛ پنجه‌اش را روی پشت بام‌ها کشیده و دمش را در دل پنجره‌های خاموش پیچیده‌بود. اتاق دختران، سرد و گچ‌زده، در خاموشی‌ای فرو رفته‌بود که حتی سکوت هم از آن گریزان بود. نور چراغ روغنی، نفس‌نفس‌زنان بر دیوارها می‌دوید، خسته، سایه‌سایه. بوی چوب صندل، پنهان و تلخ، لابه‌لای فرش کهنه خوابیده‌بود؛ بویی که بیشتر شبیه به یاد کسی بود تا حضور چیزی.
دخترها پخش بودند؛ هرکدام گوشه‌ای، چون برگ‌هایی که باد بی‌هدف روی زمین انداخته‌باشد. یکی زانو به بغل، یکی پشت به جمع، یکی آرام آرام انگشتش را روی قالی می‌کشید، انگار می‌خواست نخ خاطره‌ای را پیدا کند.
آراوی، بی‌حرکت در زاویه‌ی تاریک نشسته‌بود. دامن چادرش چون پرده‌ای خاک‌گرفته، دور پاهایش پیچیده‌بود.
چشمانش باز بود، اما نه برای دیدن. بلکه برای نگه‌داشتن چیزی، شاید آتشی درون، شاید تصویری که نمی‌خواست بمیرد.
کنارش دختری نجوا کرد، نام شهری، اسم پسری، شاید قصه‌ای از خانه.
آراوی واکنشی نداد. نه سر چرخاند، نه ابرو بالا انداخت. تنها پلک زد؛ آرام، مثل مرگ ستاره‌ای دور!
نیمه‌شب، صدای پایی گذشت. آهسته، با فانوسی که نورش همچون لبخند یک دروغگو، بر دیوار می‌خزید و ناپدید می‌شد.
بعد صدای پرده‌ای، صدای گریه‌ای خفه و باز هم سکوت تکرار شد.
صبح، با زنگ‌های نقره‌ای آغاز شد. نه بلند، نه خوش‌آهنگ، بلکه دقیق. انگار قصر نفس می‌کشید و این زنگ‌ها، صدای دم و بازدمش بود.
خادمی جوان وارد شد؛ صورتی بی‌حوصله، چشم‌هایی خمار داشت.
با لحنی که نه دل‌سوز بود، نه جدی، گفت:
- برخیزید، بانوی آموزگار منتظر است.
دختران، مثل مسافران تب‌دار، آرام برخاستند. چادرها افتاد، موها شلخته‌وار از زیر روسری بیرون زدند.
پاها، خواب‌رفته و ذهن‌ها خالی بودند‌.
راهرو، سرد و باشکوه بود. ستون‌ها مانند سربازان سنگی در دو سوی مسیر ایستاده‌بودند؛ بی‌حس، بی‌زمان نگاه می‌کردند.
آینه‌های دیواری، نور آفتاب را به هزار تصویر دروغین تقسیم می‌کردند.
فرش‌ها چنان نرم بودند که صداها را می‌بلعیدند، حتی گام‌هایی که از تردید ساخته شده‌بودند. آراوی، کمی عقب‌تر از باقی می‌آمد. نه از خستگی، نه از ترس بلکه از روی سیاست!
گام‌هایش آرام اما محتاط بودند انگار هر سنگ‌فرش را پیش از آن‌که پا بگذارد، وزن می‌کرد.
نگاهش مدام می‌دوید؛ از نقوش طلایی طاق‌ها، تا چهره‌ی محوشده‌ی مردی در قاب کاشی، تا شکافی نامرئی میان دو در.
به تالار رسیدند؛ جایی که نور، دیگر گرم نبود بلکه سلطه‌گر شده‌بود و آن‌جا، زنی ایستاده‌بود که آفتاب به پایش می‌افتاد.
«نیشکر معروف خاتون.»
زنی که صدایش را در حرم چون قصیده‌ای حفظ می‌کردند. موهایی چیده‌شده و تاب‌خورده در شالی کبود، قامتی که نه به خشونت ایستاده‌بود، نه به مهربانی خم شده.
چشم‌های سیاه بادامی‌اش، بی‌نیاز از تشر، فرمان می‌دادند. کنارش، مهرو بود؛ دختری جوان، با لبخندی از جنس زهر آغشته به قند. و پشت سر، خواجه‌ای خمیده، با صدایی که بیشتر سرفه می‌شد تا کلام: خواجه خم.
نیشکر خاتون، پیش آمد.
چشمانش آرام چرخید؛ انگار ذهنش می‌خواست هر چهره را در طبقه‌ای بگذارد: سرکش، ساده، بی‌ثمر، خطرناک اما وقتی به آراوی رسید، سکوت کرد.
سکوتی که نه از بی‌توجهی، بلکه از شگفتی بود.
با صدایی صاف گفت:
- در این دیوارها، آن‌که خاموش است، نه فراموش‌شده، که مشغول آموختن است.
آراوی، پاسخ نداد. اما بی‌آن‌که تکان بخورد، نگاهش اندکی تیره‌تر شد؛ مثل جوهری که در آب پخش شود، بی‌انفجار، بی‌اعتراض بود.
نیشکر، بی‌حرفی بیشتر، به مهرو گفت:
- ببرشان. تن‌شان باید فرمان‌پذیر شود پیش از زبان‌شان.
مهرو سر خم کرد، دستی به اشاره بلند کرد.
دختران به‌راه افتادند، مانند برگ‌هایی که نسیمی خشک از زمین جمع می‌کند.
آراوی، آخرین نفر بود وقتی از آستانه گذشت، سایه‌اش لحظه‌ای بر دیوار ایستاد؛ نه همانند کسی در حال ترک، بلکه همانند کسی که تازه آمده‌است. قصر، نفس می‌کشید اما آراوی، با سکوتی خنجرگونه، در سی*ن*ه‌اش ایستاده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,469
مدال‌ها
10
آفتاب هنوز از پشت گنبدهای فیروزه‌ای، سر برنداشته‌بود. حیاط سنگ‌فرش، در نیم‌سایه‌ای از خنکای سحر نفس می‌کشید؛ نه به گرمی روز تن داده‌بود، نه از خلسه‌ی شب جدا شده‌بود. هوا، بوی نم سنگ کهنه و شکوفه‌ی لیمو را در خود پیچیده‌بود؛ و لابه‌لای آن، رشته‌ای ناپیدا از بخور صندل، همچون زمزمه‌ای دور، جاری بود.
دختران، در صفی آرام و حساب‌شده، به دنبال مهرو پیش می‌رفتند. چادرهای نازک‌شان در هوای لطیف موج می‌خورد و کفش‌های ابریشمی‌شان، بی‌آنکه صدایی برجا بگذارد، بر سنگ‌ها می‌لغزید. نور کم‌جان صبح، از شیشه‌های رنگین ایوان‌ها می‌گذشت و لکه‌هایی از یاقوت و زمرد را بر سنگفرش می‌پاشید؛ رنگ‌ها می‌رقصیدند، اما هیچ‌کدام لبخندی بر چهره‌ها نمی‌نشاند.
آراوی، در انتهای صف، گام برمی‌داشت؛ بی‌شتاب، اما نه سبک. هر قدمش، انگار پیش از فرود، وزن سنگ را می‌سنجید. او راه نمی‌رفت، از میان جهان عبور می‌کرد.
گیسوانش، از زیر مقنعه‌ی توربافت، بیرون خزیده و بر شانه‌اش افتاده‌بود؛ سیاه و درهم، همچون رشته‌هایی از شب. سرش را راست نگه می‌داشت؛ نه از غرور، نه از نافرمانی، بلکه از عادت کسی که هنوز به خم‌شدن نیاموخته‌است.
مهرو، پیشاپیش، در لباس سبز زیتونی با شنلی نازک از حریر طلایی، چون تیرکی که سایه‌ها را به صف می‌کرد، می‌رفت. نگاهش، نرم و لغزان، اما گوش‌هایش آماده‌ی شنیدن هر نفس بی‌جای. چند قدم عقب‌تر، بانو نیشکر خاتون ایستاده‌بود؛ در ردایی از مخمل نیلی که چین‌هایش مثل موج‌های آرام شب بر زمین می‌افتاد. در دست چپش، تسبیحی از عقیق آبی لغزیده و با هر حرکت انگشتانش، انعکاس سردی می‌پراکند. آنگاه… صدایی برخاست.
نه خشن، نه بلند؛ مثل دم اسبی که بر سنگ نرم فرود بیاید. تالار، این صدای نزدیک‌شونده را گرفت و نگاه‌ها بی‌اراده به سویش کشیده‌شدند.
مهرو، بی‌آنکه سر برگرداند، دست بالا برد.
- سر پایین، دختران. سلطان گذر می‌کند.
همه، در دم خم شدند؛ پارچه‌ها خش‌خش کردند، پیشانی‌ها تا زانو خم آمدند، و نفس‌ها در گلو ماندند. تنها یک تن، بی‌حرکت ایستاد.
«آراوی»
چشمانش به روبه‌رو نگاه می‌کردند، اما نه بر چهره‌ای، نه بر جایی؛ گویی در مسیری دیگر گام می‌گذاشت، جایی بیرون از این حیاط و سلطنت. باد صبح، لبه‌ی مقنعه‌اش را تکان داد، اما قامتش از جا نجنبید.
سایه‌ای سنگین، آرام بر سنگفرش افتاد؛ کشیده، صامت، چون دهان خطری که هنوز دندان نشان نداده‌باشد. نادر شاه از دهانه‌ی ایوان پدیدار شد. ردای سیاه بر تن داشت با لب‌دوزی‌های نخ طلا که در نور صبح، مانند شعله‌ای در خواب، می‌درخشید. شال کمری از دیبای لاجورد، ساده، اما به قدر یک فرمانروایی سنگین، بر میان بسته‌بود. گام‌هایش، بی‌شتاب، اما دقیق، با طنین یکنواختی پیش می‌رفتند؛ صدایی که شبیه رودی آرام، سال‌هاست سنگ را می‌ساید.
به میانه‌ی حیاط رسید و ایستاد. نگاهش، نه تیز بود و نه نرم؛ آینه‌ای بود که تنها بازمی‌تاباند، بی‌آنکه راز درونش را آشکار کند.
وقتی چشمش بر آراوی نشست، صف به هم نخورد، اما در هوای اطراف، چیزی بی‌نام جابه‌جا شد. مهرو، بی‌صدا، نفس در سی*ن*ه‌اش گرفت. بانو نیشکر، با حرکتی آرام، دست بر سی*ن*ه فشرد.
خواجه نمیر خم، که در سایه ایستاده‌بود، یک گام پیش آمد.
شاه، بی‌مقدمه پرسید:
- این یکی، نامش چیست؟
صدایش، صاف و برنده بود؛ نه خش داشت، نه گذشت.
خواجه خم، با سرفه‌ای ملایم، آهسته گفت:
- آراوی، ظل ملوک. تازه‌وارد است. فارسی را کامل نمی‌داند، گستاخی‌اش از نادانی‌ست.
شاه، مکث کرد نه برای خشم، نه برای بخشش؛ بلکه مانند کسی که با منظره‌ای نادر روبه‌رو شده‌باشد یا با بیتی که تا آن لحظه نشنیده‌است.
نگاهی کوتاه دیگر انداخت، سپس سر چرخاند و گذشت اما رد نگاهش، بر شانه‌ی آراوی ماند؛ نه چون تهدید، بلکه چون نوری که در سایه، جایی را نشانه می‌گیرد.
مهرو، آهی آرام از میان دندان‌ها بیرون داد.
دختران، دوباره راست ایستادند اما آراوی، هنوز همان‌طور ایستاده‌بود؛ نه پیروز، نه گناهکار، تنها زنی که خم نشده‌است.
قصر، با سکوتش نفس کشید و بانو نیشکر، در دل دانست، «این یکی، قصه‌اش از بقیه جداست.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,469
مدال‌ها
10
هوای تالار، غبار آرامی از گلاب کهنه و کاغذ سوخته در خود داشت. بویی آشنا اما ناپایدار، همانند خاطره‌ای که نمی‌دانی دوستش داری یا از آن بیزاری.
سقف بلند تالار، با طاق‌هایی خمیده و تزئیناتی از طاووس‌های میناکاری‌شده و ماه‌های نقره‌پوش، چون چشمانی اشرافی، از بالا بر جمع دختران خیره مانده‌بود. گنبدها به‌اندازه‌ای بالا بودند که صدای پا در تالار، اول بالا می‌رفت، در طاق‌ها می‌پیچید، و بعد آهسته برمی‌گشت.
دیوارها، با نقوشی از داستان‌های کهن و صحنه‌های شکار، خاموش ایستاده‌بودند؛ مانند شاهدانی که تنها به یاد می‌سپارند، نه قضاوت می‌کنند. نور، از پنجره‌های بلند با شیشه‌های رنگی، در رگه‌های زرد و سبز و قرمز، روی سنگ‌فرش مرمر افتاده‌بود. اما آن‌قدر اندک، که انگار خود خورشید هم حق ورود کامل به این جایگاه را نداشت.
در انتهای تالار، تختک مخملی کبود رنگی بود، با پشتی زرشکی و منگوله‌هایی از نخ نقره. بانو نیشکر، به رسم همیشگی، با قامتی افراشته و دستانی فرو رفته در آستین بلندش، همانند پلی میان آیین و قدرت، بر آن نشسته‌بود.
نگاهش، سرد نبود، اما سنگین بود؛ از آن نگاه‌هایی که بیشتر از کلمات، حافظه‌ی آدم را زخمی می‌کند.
او زنی بود که زیبایی‌اش چون خطاطی دقیق، نه از نرمی چهره، که از انضباط آن نشئت می‌گرفت. صدایش، مثل آب جاری از ناودانی سنگی: نرم، خنک، بی‌شتاب، اما بی‌انعطاف.
کنارش، دختری ایستاده‌بود؛ «خُجسته» صدایش می‌زدند. ریزنقش، با دستانی همیشه مرطوب از اضطراب، و صورتی گرد که از خستگی کودکانه تهی شده‌بود.
او سایه‌ی بانو بود، ولی گاهی در نگاهش، چیزی از دل ترسی بی‌نام برق می‌زد.
و کمی آن‌سو، «خواجه نمیر خم» ایستاده‌بود. مردی سال‌خورده با قامتی کج، سبیلی سفید که بر لب‌هایی خشک می‌نشست، و تخته‌ای چوبی که چون چماقی خاموش همیشه در دست داشت.
صدای قلمش، مثل حشره‌ای در گوش زمان، پیوسته می‌نوشت؛ حتی وقتی که نمی‌نوشت.
بانو نیشکر، بی‌هیچ اشاره‌ای، دفتر طلاکوبش را بست. صدای بسته‌شدن جلد، نرم اما قطعی بود. سپس گفت:
ــ پیش از علم، ادب باید آموخت. دختری که خم نمی‌شود، چگونه قلمش را خم خواهد کرد؟
صدایش در تالار پخش شد؛ صدایی که نه فریاد بود، نه نوازش. بیشتر شبیه زنگی بود که همگان را به حضور فرامی‌خواند، بی‌آنکه گوش کر را بیدار کند.
دختران، چون مجسمه‌هایی لبریز از اضطراب، خاموش نشسته‌بودند. تنها صدای شن، از ساعت شنی بزرگی که در طاقچه جا داشت، آهسته چکید.
آراوی، اندکی دورتر از دیگران نشسته‌بود. روی لبه‌ی قالی، پاها جمع، دستان روی زانو. چشم‌هایش به پنجره‌ی پشت سر بانو خیره بود؛ جایی آن‌سوی شیشه‌های رنگین، گویی هنوز نسیمی از جهان بیرون می‌وزید.
نه چون کسی که نافرمان است، بلکه چون کسی که به فرمان‌ها تعلق ندارد.
بانو نیشکر، لحظه‌ای نگاه از او برگرفت. سپس گفت:
ــ برخاستن، نشستن، نگاه کردن، سکوت کردن… همه‌شان زبان‌اند. و این‌جا، پیش از زبان قلم، باید زبان تن را آموخت.
اشاره‌ای به خواجه خم کرد. مرد سرفه‌ای کرد، قلم برداشت. بانو نیشکر ادامه داد:
ــ خجسته، نام‌ها را به او دیکته کن. هر که لغزشی دارد، نشان بگذار. این تالار، جایی برای تمرین ادب است، نه زینت آن.
خُجسته، آرام و ریز، در میان صف دختران چرخید. لب می‌جنباند، جمله‌اش مانند وردی مقدس تکرار می‌شد:
ــ سر پایین، دامن جمع، چشم به معلم…
وقتی از کنار آراوی گذشت، لحظه‌ای گامش کند شد. چشمانش، کنجکاوانه به او دوخته‌شد. چیزی در چهره‌ی آراوی بود که مثل شعله‌ای زیر خاکستر می‌لرزید؛ بی‌صدا، اما هشداردهنده.
درس آغاز شد. از نشستن در حضور بانوان درباری، تا ترتیب سلام و قاعده‌ی خموشی در برابر سلطان.
کلمات، مانند پَرهایی سنگین، در فضا شناور بودند.
اما در تمام آن زمان، نگاه بانو نیشکر گه‌گاه بازمی‌گشت.
نه از سر سرزنش، نه حتی علاقه.
انگار چیزی را در آراوی می‌جست؛ چیزی که فراموش کرده‌بود، یا از آن می‌ترسید و آراوی… هنوز به پنجره می‌نگریست. نه برای فرار. برای به‌یادآوردن.
او می‌دانست نخستین ضربه را زده.
بی‌آن‌که کلمه‌ای بگوید. بی‌آن‌که برخیزد.
بی‌آن‌که شمشیری در دست داشته باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,469
مدال‌ها
10
***
شب، آهسته و سنگین، چون شالی سیاه که از شانه‌ی قصر فرو افتد، بر گنبدهای مینایی نشست. سایه‌ها، خود را میان نقوش دیوار و طاق‌چه‌ها کش می‌دادند؛ گویی که خودِ تاریکی در این قصر، آدابی بلند دارد.
سکوت، نه کامل، که پُر از صداهای فروخورده بود؛ خش‌خش پرده‌ای نیمه‌بسته، زوزه‌ی دوردست بادی نرم، و سازی که از اندرونی می‌آمد، سازی که نامش معلوم نبود، اما دردش قدیمی می‌نمود.
پرده‌های سنگین، از جنس مخمل شرقی، در نسیمی خفیف، چون نفس‌های خاموش یک زن سالخورده، گاهی برمی‌جستند. نور فانوس‌ها، از طلا به کهربا گراییده‌بود و در قاب دیوارها، لکه‌هایی لرزان انداخته‌بود.
در ایوانی مشرف بر حیاط، آن‌جا که مرمر زیر پا هنوز از آفتاب ظهر گرما پس می‌داد، «خواجه خم» ایستاده‌بود. قامتش، کج و به عصایی از چوب آبنوس تکیه‌داده، چنان که گویی زمان، او را آرام جویده و نیم‌بلعیده، برجا گذاشته‌است.
در کنارش، بانویی با ردایی از رنگ نیشکر ایستاده‌بود. نیشکر، نه فقط نامش، که شهرتش بود. پوستی سفید و بی‌مهر، صدایی نازک با خش‌خشی پنهان، همچون صدای کشیده‌شدن پر بر سطح آب.
خواجه، آهسته گفت:
- امروز هم خم نشد… ایستاد، بی‌لرزش، بی‌چشم‌پوشی. گویی نه سلطان بود که از برابر می‌گذشت، نه سلطنتی که باید خم شد برایش.
نیشکر، گوشه‌ی لب را بالا برد؛ لبخندی نه از لب، که از حکم. گفت:
ـ دختری که نتابد، یا باید شکسته‌شود، یا در آتش تراش یابد… پیش از آنکه خیره‌شدنش، نگاهی دیگر را جسور کند.
خواجه، نگاه بی‌نورش را به فانوس انداخت.
ـ امروز، خود سلطان پرسید. «نام آن دختر؟» من… ندانسته‌اش خواندم. گفتم شاید نشنیده. شاید از سر لرزش بوده… .
نیشکر برخاست. آرام، بی‌صدا. تنها گوشواره‌ی مرواریدش بود که بر یقه‌ی مخمل سایید و صدا داد.
ردایش پشت سرش روان شد، همانند ماری ساکت بر سنگ. گفت:
ـ شاید وقتش رسیده… فردا او را فرا می‌خوانم. نه برای ملامت. برای شناخت.
و آن‌سو، در حجره‌ای پوشیده از بوی حریر نیم‌سوخته و عطری کهن از برگ نرگس، آراوی کنار پنجره نشسته‌بود. مهتاب، با احتیاط، از لابه‌لای حریر آویزان، بر گونه‌اش نشسته‌بود.
موهایش هنوز در شانه باز نشده‌بود، و نگاهش، نه خواب‌آلود بود، نه بیدار؛ مثل لبه‌ی شمشیری، میان آرامش و طغیان.
صدایی در دلش طنین می‌انداخت، نه از ترس، نه از خیال. چیزی شبیه پرسش بی‌پاسخ:
چرا آن مرد، با چشمانی چون شب‌های کبود آذربایجان، مکث کرد؟
چرا نرفت، یا گفت؟
چرا فقط… نگاه کرد؟
در زدند. آهسته. صدایی نه از چوب، که از پیامی خاموش.
_ بانو آراوی، بانو نیشکر فردا پیش از درس دیدارتان را خواسته‌اند.
پرده‌ها تکان خوردند. چراغ، کمی لرزید. آراوی جوابی نداد. فقط پلک زد.
نگاهش را از مهتاب گرفت، به دیوار دوخت.
در دلش، مثل خنجری بی‌حرکت، این جمله نشسته‌بود:
«این شب، پیش‌درآمدِ حادثه است… نه از آن حادثه‌هایی که با فریاد آغاز شوند، که از آن‌هایی که با نگاه، شکل می‌گیرند.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,469
مدال‌ها
10
***
صبح، هنوز آوازش را از گلوی مرغان نریخته‌بود که از ایوان شرقی قصر، بوی یاسِ خیس برخاست. مهی سپید، چون شالی نازک بر گردن حیاط، بر سنگ‌فرش‌های صیقلی نشسته‌بود. خادمان، در لباس‌هایی به رنگ گِل‌برگ لاله، با سینی‌هایی از گل خشک و ابریشم آبی، از دالان‌ها گذشتند. گام‌ها، منظم و بی‌صدا، همانند ریتم آرام نفس قصر، بر زمین می‌چکید.
در حجره‌ای که دیوارهایش با آهک صورتی رنگ خورده‌بود، آراوی از خواب برخاست. گیسوانش، سیاه و سنگین، از شانه‌ها ریخته‌بود و چهره‌اش، هنوز از تب شب پیش، رنگ صدف خاموش داشت. چشم‌هایش، خاکستری با ته‌رنگی از یشمی خاموش، بی‌اشتیاق به قاب آسمان نگریستند.
ندیمه‌ای، لاغر با صورتی زردگون و چادری نخودی، در آستانه پیدا شد. صدایش، مثل پارچه‌ای کهنه، کشیده و کم‌جان بود: – بانو نیشکر خواسته‌اند. گفتند با جامه‌ی ساده بیایید. بی زر ،بی زینت باشید.
آراوی برخاست. جامه‌ی خاکی‌رنگش را، که تنها حاشیه‌ای باریک از نخ نقره‌ای داشت، بر تن کشید. پاشنه‌ی گیوه‌ی چرمی‌اش، در راهروی مرمری، صدایی داد شبیه خش‌خش گندم‌زاری خشک. از زیر سقف‌هایی با گچبری زعفرانی و آبی کبود گذشت، و دیوارهایی که نقش انار و سیمرغ بر آن‌ها بود، اما رنگ‌ها آن‌قدر فرسوده بودند که انگار خودِ خاطره را پوشانده‌اند.
اتاق نیشکر، عطر شرقی تند و سایه‌ی نور فانوس‌های روغنی داشت. بانو نیشکر، بر بالشی از مخمل ارغوانی نشسته‌بود. ردایی به رنگ نیشکرِ تیره بر تن داشت که با دوخت‌هایی از طلای کهنه و سنگ‌های سبز یشمی، به شانه آویخته‌می‌شد. پوستش، چون عاجی گرم، در نور شمع برق می‌زد. چشمانش سیاه و بی‌نور، مانند شب‌هایی بدون ستاره.
کنارش، خواجه خم، در لباسی قهوه‌ای سوخته، ایستاده‌بود؛ دست‌ها پشت کمر، نگاهی خالی داشت.
نیشکر، بی‌سلام، گفت:
– تو از کجا آمده‌ای، دخترِ ساکتِ سرکش؟
آراوی به دیوار پشت سر او نگاه کرد؛ جایی که نقش سیمرغی نقره‌ای، در چنگ بانویی با ردایی خونین پیچ‌خورده‌بود. سکوتش، بی‌پاسخ نبود؛ مقاوم بود.
نیشکر صدایش را بالا برد؛ نرم، اما لبه‌دار:
– می‌پرسم، از کجا آمده‌ای؟
آراوی گفت:
– از جایی که ستاره‌ها را می‌شمارند، اما به هیچ‌کدام دست نمی‌زنند.
نیشکر ابروان باریک و شنی‌رنگش را بالا کشید. در نگاه تیره‌اش، شک پیدا شد:
– چرا به قانون ما تن نمی‌دهی؟ مگر تفاوتی با دختران دیگر داری که شب را با ترس، و روز را با تعظیم می‌گذرانند؟
آراوی، با لحنی که از ته چاه شب بالا می‌آمد، نگاهش را به او دوخت:
– اگر روزی از چیزی بترسم، پیش از آن باید باورش کرده باشم.
خواجه خم، سرفه‌ای خشک زد، اما صدا از گلو نگذشت. نیشکر اما برخاست. ردای یشمی‌اش از شانه‌ها فرو افتاد و دنباله‌اش بر قالی کبود کشیده‌شد. جلو آمد. انگشتانی با ناخن‌های برق‌انداخته‌ی گلبهی را زیر چانه‌ی آراوی گرفت.
– سرت را بالا بگیر. بلندی، همیشه نسیم ندارد. گاه، تنها سقوط است.
بعد رو به پنجره‌ی مشرف به باغ رفت؛ جایی که درختان نارنج با شکوفه‌های سفید، میان حصارهای سبز و مه، به خود پیچیده‌بودند. صدای آب، از جوی سنگی، آرام و بی‌شتاب بالا می‌آمد.
– تو با دیگران فرق داری. خاموشی‌ات با آن‌ها فرق دارد. نگاهت، پشت پلک‌های نیمه‌بسته، هنوز حرف می‌زند.
اما این‌جا، در این دیوارهای پر گوش، حتی سکوت اگر زهر داشته باشد، دیر یا زود نیش می‌زند.
آراوی، ایستاده، نه تند نه لرزان. لب‌هایش رنگ گلنار نداشتند، بی‌رنگ و خشک، اما در چشم‌های خاکستری‌اش، سوسویی زنده بود. نه اشک، نه غرور؛ بیشتر شبیه تکه‌ای زغال که هنوز زیر خاکستر می‌درخشد.
نیشکر بازگشت. با لحنی چون تیغه‌ای از یخ، که درون آب ذوب می‌شود گفت: – از فردا، آموزش آغاز می‌شود. اما تو را در جمع نمی‌خواهم.
نه به‌خاطر برتری.
به‌خاطر ناآشنایی.
ناآشنا، گاهی خطرناک‌تر از نادان است.
بعد، دست در هوا تکان داد، ناخن‌های گلبهی‌اش برق زدند.
– ببرش. آن‌جا که زبان بسته‌ها، یاد می‌گیرند چگونه سکوت‌شان را سم‌آگین کنند.
جایی که مارها، میان گل‌ها خوابیده‌اند و آراوی، بی کلام، همراه خواجه خم قدم برداشت.
سایه‌اش بر دیوار کش آمد، کش آمد، و در خود گم شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,469
مدال‌ها
10
سحر، هنوز از حنجره‌ی مرغان ننالیده‌بود که بوی یاس و برگ خیس، از ایوان شرقی قصر بالا خزید؛ بویی که انگار از میان چین‌های تاریخ گذشته باشد. هوای حیاط، نمناک و کم‌رمق، از مه صبحگاهی پر شده‌بود؛ مهی که بر مرمرهای خنک نشسته‌بود و سایه‌ی سروها را به آهِ ابدی بدل می‌کرد.
آراوی، خاموش و بی‌دستپاچگی، پشت سر مهرو بالا می‌رفت؛ از پله‌هایی که هر پله‌اش انگار نفَسِ یک بانوی فراموش‌شده را در سی*ن*ه داشت. مهرو، با ردایی از زربفت خاکستری، خاکستریِ شب‌هایی که در آن حرفی گفته نمی‌شود، در دالان پرپیچ قصر می‌لغزید. بند کمری از مخمل نیلی، به دور میان‌تنه‌اش تابیده‌بود، چون افعی‌ای خفته بر تنِ مرمر.
در حجره، نور هنوز به تمامی سر باز نکرده‌بود؛ پرده‌های زیتونی نیمه‌کشیده، نوری خط‌خطی از سحر به قالی لاجوردی می‌ریختند. مهرو کنار صندوقچه‌ای خم شد؛ میان پارچه‌های گل‌دوز، پیراهنی ساده بیرون کشید:
- لباس بپوش... نیشکر از خواب هم بگذرد، از بی‌نظمی نمی‌گذرد.
آراوی، بی‌پاسخ، پیراهن را گرفت. رنگش خامه‌ای روشن بود، با یقه‌ای به‌سادگی دوزی‌دوزی‌شده با ابریشم سبز زیتونی. آستین‌ها با نوارهایی سرخ، سرخیِ خون خشک‌شده در پستوی فراموشی، به پایان می‌رسیدند. کمربند چرمی، باریک و بی‌زینت، دور کمرش نشست؛ نه شاهانه، نه رعیت‌گونه.
او پیراهن را پوشید. گیسوان شب‌گونش، رها و سنگین، بر شانه‌اش ریختند. نگاهی کوتاه به دخترانی انداخت که هنوز خواب، پلک‌شان را رها نکرده‌بود. لباس‌هایشان بوی شب‌مانده می‌داد و پوست‌هایشان، مثل چراغی بی‌روغن، کم‌رمق می‌درخشید.
صدای کوبشی آرام برخاست. خواجه خم، در عبایی قهوه‌ای سوخته، با دستانی که چون شاخه‌های بی‌برگ زمستان آویزان بودند، در آستانه ایستاده‌بود.
– وقتش است.
دختران، شتاب‌زده، در صف ایستادند. پارچه‌هایشان به رنگ‌های چرکِ باوقار: زردهای مات، بنفش‌های دودزده، سبزهایی خاموش و آبی‌هایی که انگار از آسمان دور افتاده‌بودند. آراوی، بی‌شتاب، در انتهای صف ایستاد؛ چهره‌اش آرام، اما گویی نگاهش از آستانه‌ی زمین گذشته‌بود.
در میانه‌ی راهرو، صدای گام‌هایی سنگین پیچید؛ گامی که زمین را قانع می‌کرد فرو نرود. مهرو زیر لب زمزمه کرد:
– شاه می‌رسد... تعظیم.
دختران، چون علف‌هایی در برابر طوفان، خم شدند. صدای پارچه‌ها، چون موجی فروافتاده، در راهرو پخش شد. همه، جز یک‌ تن.
آراوی، بی‌حرکت ایستاده‌بود. چشم‌های خاکستری‌ـ‌یش، به حیاط بود؛ به درخت انجیری که بی‌میوه، اما مقاوم، تن به خم شدن نمی‌داد. در نگاهش، بی‌احترامی نبود، اما انقیاد هم نبود.
نادرشاه، در ردایی از دیبای زرشکی با آستر خز نقره‌ای، آرام پیش آمد. آستین‌هایش، با نقش نارون و پیچک، در نور صبح برق می‌زدند. کمربند سیاهش، با سگک نقره‌ای، شمشیری کوتاه و عتیق را چون یاری خاموش در بر داشت. نگاهش، تلخ و دور؛ نگاهی که کوه را می‌کاوید، بی‌آن‌که بلرزد.
او ایستاد. سایه‌اش بر قامت دختران افتاد. سپس، گامی عقب رفت. چشم‌ها روی آراوی نشست؛ مکثی سنگین، بی‌فریاد، بی اخم، اما لبه‌دار.
نیشکر، که با پیراهنی زرد نخودی و چارقدی آبی دودی آمده‌بود، در دم نزدیک شد. دهان باز کرد، اما هنوز واژه‌ها را به زبان نرانده‌بود که ندیمه‌ای پدیدار شد.
حوری، در ردای تافته‌ای به رنگ گلابی‌ کم‌رنگ، با آستین‌هایی نقره‌دوز، آرام گفت:
– تازه‌وارد است، سرورم. هنوز قصر را به رؤیا می‌بیند، نه به فرمان.
نادرشاه، نگاهش را لحظه‌ای بر حوری نشاند، سپس دوباره به آراوی دوخت. لب‌هایش، که رنگی نزدیک به شرابی مانده‌ در جام شب‌نشین داشت، آرام به سخن آمد:
– دیروز هم دیدمش. پاسخ نشنیدم. امروز هم ایستاده. این خاموشی، نشان بی‌دانی‌ست... یا دسیسه‌ای‌ست خاموش؟
نیشکر، لب‌های کبودش را گزید.
– نادانی‌ست، اعلیحضرت... نه بیشتر.
اما شاه گفت:
– نادانی، گاهی در لب است. گاهی در تن.
و گاهی، در دست‌هایی‌ست که هنوز به خون کسی آلوده نشده‌اند، اما بوی خطر دارند.
چشمانش لحظه‌ای بیشتر روی آراوی ماندند. بعد، بی‌آن‌که واژه‌ای دیگر گوید، گذشت. اما سایه‌اش، هنوز در دالان بود.
نیشکر، نفسش را آرام بیرون داد. مهرو لب فروبست. و حوری، همان‌طور که نگاهش را می‌چرخاند، لبخندی زد؛ نه خوشی، نه تحقیر. لبخندی از آن‌گونه که بر چهره‌ی کسانی می‌نشیند که راز آینده را بوییده‌اند.
و آراوی، او هنوز ایستاده‌بود. هنوز تعظیم نکرده‌بود.
اما در چشم‌های خاکستری‌اش، شعله‌ای لرزان‌تر از ترس، پایدارتر از غرور، کم‌کم داشت به روشنی شعله‌ای دیگر بدل می‌شد.
شعله‌ای که شاید، تا ساعتی بعد، با چاقویی به رنگ استخوان، در کنار تخت هَروی، روشن می‌ماند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,469
مدال‌ها
10
هوای تالار آموزش، بوی صمغ کهنه می‌داد؛ صمغی گرم و سرگردان که از دل پرده‌های ابریشمی ارغوانی، بی‌اجازه در فضا پراکنده شده‌بود، مثل رازی قدیمی که هنوز در گوش سنگ‌های تالار نجوا می‌شود. سقف بلند، با نگاره‌هایی از گنجشکان بال‌گشوده بر سروهای نیلگون، چون چشمانی گشوده از فراز، بر جمع دختران نظاره می‌کرد.
نور آفتاب، از پنجره‌های بلند با قاب‌های چوب گردوی تیره، بر کاشی‌های فیروزه‌ای کف، فرشی از طلا و سایه می‌پوشاند. نور، با حرکت دامن‌ها و چادرها، در موجی آرام تغییر می‌کرد؛ همان‌گونه که ترس در صورت دختران، با هر گام نیشکر، چهره عوض می‌کرد.
نیشکر، در ردای بلند نیلی‌رنگ با نقش انارهای واژگون، در میانه ایستاده‌بود. دامنش بر زمین می‌لغزید، بی‌صدا، ولی هراس‌انگیز. گیسوان شرابی‌ماتش، زیر شالی از حریر نعنایی کمرنگ، به‌دقت بافته‌شده و بر شانه‌اش رها شده‌بود. نگاهش، چون خنجری آغشته به گل یخ، آرام از میان صف‌ها گذر می‌کرد، بی‌فریاد اما برنده. پوستش، سفید و شفاف، مثل شیر رقیق‌شده با آفتاب سحر بود؛ چشمانش به رنگ نی‌سبز، با برق تندری خاموش.
پشت سرش، خواجه‌ی خم، در عبایی نقره‌ای با حاشیه‌های ارغوانی نشسته‌بود. دستان استخوانی‌اش، مثل شاخه‌های بادزده‌ی زیتون خشک، روی دفترچه‌ای از کاغذ نخودی در حرکت بود. چشمان باریکش، به رنگ دود خاموش، زیر پلک‌هایی نیمه‌افتاده، نافرمانی را بو می‌کشید، پیش از آن‌که بر زبان آید. نفس‌هایش صدایی چون کشیدن کمان بر زه داشت.
دختران، هر یک، با لباس‌هایی به رنگ‌های گلبهی، سبز زیتونی، نیلی مات یا صورتی چرک، در صف ایستاده‌بودند؛ پوست‌هایی به رنگ شیر، گندم، یا مهتاب سحر؛ و چشمانی درگیر با شب‌های بی‌قرار. نازگل با پیراهنی آبی‌روشن و نقش‌های ریز صورتی، سیمین با ردایی سبز تیره و حاشیه‌ی نقره‌ای، زهره در لباسی گلبهی با یقه‌های گل‌دوزشده؛ همه، به ترتیبی خاموش، تن داده به قاعده، جز یک نفر.
آراوی، با پیراهن خامی‌رنگ خود، یقه‌ی ابریشم زیتونی، و نوارهای سرخ بر آستین‌ها، همچون سایه‌ای از جای دیگری ایستاده‌بود. کمربند ساده‌ی چرمی‌اش بر کمر، نه اشراف‌گونه، نه فقیرانه. موهای گندمی‌اش، به نرمی روی شانه ریخته‌بودند، و چشمان خاکستری‌اش، همچون فلز سرد، در دل سنگر خاموشی خیره مانده‌بود. پوستش رنگی میان مروارید و خاک داشت، آمیخته‌ای از نژاد و سفر.
نیشکر نزدیک شد. قدم‌هایش، با نرمی اژدهایی پنهان، بی‌صدا و بی‌درنگ. لبخند زد، لبخندی که لایه‌اش از ادب بود، اما ریشه‌اش از تحقیر.
– نامت را با صدایت بخوان، دختر.
آراوی نگاهش را از فرش کف تالار برنداشت. هیچ نگفت. در سکوتی ایستاد که نه ناشی از ترس بود، نه لجاجت؛ بلکه نوعی انکار درونیِ آنچه دیگران قانون می‌نامیدند.
خواجه‌ی خم، بدون آنکه سر بلند کند، با صدایی که مثل کشیده‌شدن تیغ بر چرم کهنه بود، گفت:
– برگ دیگر دفترش نیز... هنوز سفید است، بانو.
و آن خطی که با قلم بر کاغذ افتاد، خطی بی‌کلمه، اما پرطنین، چیزی را در دل نیشکر لرزاند؛ چیزی نه از جنس خشم، بلکه از حس خطر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,469
مدال‌ها
10
نیشکر آرام، چون بادی خزنده از میان نیزار، دست بر شانه‌ی آراوی گذاشت؛ دستی سفید و باریک، با رگ‌هایی کم‌رنگ که چون ریشه‌های انگور یخ‌زده زیر پوست، از آرامشی که هیچ‌گاه آسودگی نبود، خبر می‌داد.
با صدایی که نه بلند بود و نه نجوا، فقط به اندازه‌ی فاصله‌ی تردید تا باور، گفت:
– اینجا اگر بیاموزی، زنده می‌مانی. اگر نه، فراموش می‌شوی. آیا شنیدی مرا؟
آراوی سر برداشت؛ آرام، مثل برگ خیس مانده بر سنگ. چشمانش رنگ خاک باران‌خورده را داشت؛ نه تیره، نه روشن، چیزی میان غبار و زندگی. در نگاهش، نه طوفان بود و نه تسلیم. آن نگاه، انگار سال‌ها بود گریه نکرده، اما هنوز بوی بغض می‌داد.
پچ‌پچ دختران آرام در هوا پیچید؛ صدایی درزدار، مثل خراش ناخن بر پرده‌ای ابریشمی.
زهره، با پوست گندمی روشن و لب‌هایی رنگ انار ترش، زیر لب گفت:
– او جادو شده... از شب اول، با چشم شاه گره خورده...!
نیشکر، بی‌آنکه نگاهش را از آراوی بردارد، لبخندی سرد زد؛ لبخندی که از گوشه‌ی لب، بی‌رضایت برآمد و بر پوستش چون چینِ خواب‌دیده نشست:
– بس کنید... هیچ‌چیز خطرناک‌تر از زنی نیست که زبانش را نگه دارد.
در گوشه‌ای، حوری نشسته‌بود؛ دامنش از تافته‌ای گلابی‌رنگ بود با چین‌هایی که هرکدام بوی عطر رز و فریب می‌داد. دست‌های نازکش را بر زانو آراسته بود و چشمانش –سبز آجی‌مانند– بر آراوی دوخته. لبخندی کوتاه زد، لبخندی که نه از دوستی، که از کنجکاوی شیرین و مسمومی بود. شاید می‌خواست ببیند سکوت، چگونه می‌تواند سلاح شود، بی‌آن‌که خون بریزد.
درس‌ها آغاز شد.
تمرین راه رفتن با کفش‌های نازک روی سنگ‌های براق، طرز تعظیم در برابر بزرگان، واژگان آیینی‌ای که میان حلق و غرور گیر می‌کردند. دختران، چون نخ‌های ناهمسانی در دست نیشکر، تلاش می‌کردند گره بخورند به قالب دربار. هر گام، با ترسی مخملی برداشته می‌شد.
اما آراوی؟
او، بی‌حرکت ایستاده‌بود؛ پیراهن کرم‌رنگش، با یقه‌ی ابریشمین زیتونی، در نور کمرنگ عصر، به رنگ برگ خشک‌شده‌ی بید در پاییز درآمده‌بود. دکمه‌های سرد و سنگی‌اش، چون نخ‌های نبرد میان تن و فکر، بر قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش می‌درخشید. موهای شب‌گون و بلندش هنوز شانه نخورده، آزاد و خشم‌گرفته بر شانه‌ها ریخته‌بود و گویی هیچ بند و تابی نتوانسته‌بود رامشان کند. گام برنداشت، سخنی نگفت، حتی نگاهش نیز به درون دیوارها خزیده‌بود.
نیشکر، در پایان، بی‌آنکه صدا را بالا برد، رو به خواجه‌ی خم کرد. صدایش از آن جنس صداهایی بود که با لبخند می‌کُشند:
– او را تنها نگذار. سنگ، اگر بلور نشود، باید شکسته شود.
خواجه، با دستان پر رگ و چشم‌هایی که هنوز برق فهم در آن‌ها زنده بود، سری به علامت تأیید تکان داد و دفترچه‌ی چرمی‌اش را بست؛ صدای قفل آن، مثل بستن در اتاقی تاریک، در فضا پیچید.
اما آراوی، هنوز در همان گوشه ایستاده‌بود. چشم از پنجره‌ی بلند برنداشت. افقی را نگاه می‌کرد که هیچ‌ک.س دیگر نمی‌دید. افقی که شاید آغاز داستانش در همان‌جا خوابیده‌بود. او می‌دانست...
گاهی، کسی که از قصر جان به‌در می‌برد، قصه‌اش را تا دروازه نمی‌برد.
گاهی، قصه درست از همان‌جا آغاز می‌شود که دیگران خیال می‌کنند پایان است.
«والده سلطان»
پرده‌های مخمل لاجوردی، با نخی از نقره و سایه، آرام از هم گشوده شدند. نسیمی از بوی کُندری کهنه در فضا پیچید؛ عطری که نه تازه بود و نه مرده، فقط خاطره‌ای بود که استخوان را گرم می‌کرد.
تالار، با فرشی کبودرنگ از ابریشم فشرده پوشیده‌شده‌بود. نور از فانوس‌هایی شیشه‌رنگ، به شکل موج بر دیوارها می‌لرزید. نقش‌هایی از خورشید و اسب و شتر، روی دیوارهای گچ‌برجسته حک شده‌بود، اما هیچ‌کدام چشم نمی‌گرفتند جز چهره‌ی زنی در صدر تالار.
والده سلطان، چون پیکره‌ای از مرمر ترک‌خورده، بر تخت کوتاه چوب گردوی خراسانی نشسته‌بود. چای گل‌سرخش هنوز بخار داشت. پوست صورتش، همانند توری از برف‌های دیرین، با چین‌هایی از خاطره پوشیده‌بود. اما چشمانش، همان دو یاقوت کبود کاشان، همچنان با تیغی از اراده می‌درخشیدند.
نیشکر، با پیراهن بلند نیلی‌اش که نقش انار واژگون داشت، آرام خم شد. نه فقط کمر، که نفسش را نیز خم کرد. چادری از حریر دودی بر سر داشت، و گوشواره‌هایی بلند از کهربا که با هر حرکتش، صدای بستن عهدی دیرینه می‌دادند.
والده، بدون آن‌که نگاه کند، گفت:
– آموختی‌شان؟
صدایش زبر و آرام بود، همچون خاکی که بعد از باران هنوز بوی قدرت می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,469
مدال‌ها
10
نیشکر لبان مرجانی‌رنگش را آهسته تر کرد؛ لب‌هایی باریک که همیشه کلمات را پیش از بیرون‌آمدن وزن می‌کردند. صدایش نرم بود، اما زخمی پنهان در میان لایه‌های حرارت آن، چون تیغه‌ای پوشیده در حریر.
– همگی فرمان‌بردارند، خاتون. در چشم‌هایشان ترسی هست که راه را کوتاه می‌کند، مثل برفی که از ترس خورشید، زودتر آب می‌شود.
والده، بی‌آن‌که نگاه از جام بلور بردارد، سری مختصر جنباند؛ سری که از آن نه فقط دستور، که سرنوشت عبور می‌کرد.
– اما نیامده‌ای تا از ترس‌شان بگویی، نیشکر! حرفت را بزن.
نیشکر نگاهش را اندکی بالا کشید. چشمانش به رنگ زیتونِ رسیده در گرگ‌ومیش غروب برق محتاطی داشت. انگار هر واژه را پیش از تولد، به مسلخ می‌برد.
– یکی هست... یکی که ترسی در نگاه ندارد. یا شاید، ترس را دیگر به رسم ما نمی‌شناسد.
والده صدای فنجان را شنید، اما نگاهش در جایی دورتر از تالار بود.
– نام؟
– آراوی، آن دخترک هندی... .
والده جرعه‌ای از چای گل‌سرخ نوشید؛ بخار از لبه‌ی فنجان بلند شد، چون آهی که هنوز دلیلش گفته نشده. سپس گفت:
– و... ؟
– او تعظیم نمی‌کند. تعارف نمی‌شناسد. چشم نمی‌دزدد؛ نه از من، نه از خواجه، نه حتی از نگاه اعلیحضرت که امروز از برابرمان گذشت.
والده انگشت اشاره را آهسته بر لبه‌ی جام کوبید. صدایی آهسته، همچون طنین افکاری که هنوز شکل نگرفته‌اند، در فضا پیچید.
– زیباست؟
نیشکر اندکی جا خورد؛ ابرویش بالا رفت، اما بلافاصله قامت درونش را بازیافت.
– زیبایی‌اش... آرام است. از آن‌گونه نیست که خیره‌ات کند. از آن‌گونه‌ست که در تو رسوب می‌کند، مثل شعری بی‌نام که یک‌باره درمی‌یابی حفظش شده‌ای. پوستش رنگ خاک بادخورده‌ست؛ نه روشن، نه تیره. لب پایینی‌اش اندکی کج می‌نشیند، و گوشه‌ی راست لبش خالی دارد، کوچک و تیره، شبیه نقطه‌ی پایانی که نمی‌دانی پایان چه است. موهایش، سیاه و ضخیم، همچون زغال ترش‌خورده، تا میانه‌ی کمر می‌ریزد. چشم‌هایش... خاکستری‌اند؛ رنگ مه‌آلود سکوت، مثل سنگی که در دل دریا خوابیده و منتظر طوفان است.
والده، لبخند زد. نه لبخند مهربانی، نه لبخند تمسخر. لبخندی که درباریان همیشه از معناش می‌ترسیدند. لبخندی که در آن آینده‌ی چند نفر می‌مرد، بی‌آن‌که کسی بداند.
– و تو؟ از او می‌ترسی؟
نیشکر بی‌درنگ پاسخ داد. صدایش لایه‌دار شد، مثل پرده‌ای که هم‌زمان آفتاب و سایه را در خود دارد:
– نمی‌فهممش و ندانستن، همیشه در من ترس می‌کارد.
سکوتی در فضا پخش شد؛ سکوتی از آن‌ها که حتی صدای پنهان‌ترین طبل‌های سلطنتی را نیز خاموش می‌کرد. سکوتی که دیوارها آن را در دل فرو می‌کشیدند، چون محرمی به راز بی‌زبان.
والده سرش را به‌ آرامی بالا گرفت. چشم‌هایی به رنگ طلای کهنه، در تاریکی تالار برقی آهسته داشتند؛ نگاهی که از زنان پادشاه گذشته و به قصه‌های پنهان خزیده بود.
– دخترانی چون او، یا خار چشم‌اند، یا شعله‌ی مشعل.
نیشکر، آهسته و اندیشناک، زمزمه کرد:
– و اگر شعله‌ای باشد که نخواهد بسوزاند؟
والده، نگاهش را نرم‌تر کرد، صدایی زیر و چسبنده، چون شیره‌ی صمغ بر پوست درخت:
– آن‌گاه باید دانست چرا آتش را فراموش کرده.
سپس، بی‌آن‌که به ندیمه نگاه کند، با تکانی آهسته از انگشت اشاره، فرمان داد.
پرده‌های مخمل کبود، چون جلبک‌هایی در موج، آرام لرزیدند. نور، کمی سردتر شد.
– او را زیر نظر داشته باش، نیشکر. نه از سر خشم... از سر کنجکاوی. گاه آن‌که سر خم نمی‌کند، سرنوشت را خم می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین