جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ناحیه تک عضوی] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آسایش با نام [ناحیه تک عضوی] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,755 بازدید, 51 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ناحیه تک عضوی] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
آرش سری تکون داد. می‌خواست حرفی بزنه که صدای در اومد. نگاهم از آرش گرفتم و به در دوختم.
- بفرمایید.
بعد از چند ثانیه در آروم باز شد و عمو رحمان دخل اومد. توی دستش سینی بود که داخلش فنجون‌های سفید قهوه بود. بهمون نگاه کرد و بعد از مکثی سلام آرومی کرد و بعد سینی رو روی میز گذاشت و فنجون‌ها رو روبه‌رومون گذاشت. لبخندی زدم:
- ممنون.
عمو رحمان خواهش می‌کنم آرومی گفت و بعد از تموم شدن کارش صاف کنار میز ایستاد و گفت:
- خانم جان دیگه با من کاری ندارید؟
لبخندی عمیقی زدم و گفتم:
- نه ممنون.
عمو رحمان بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. به فنجون‌ قهوه نگاه کردم.
- شنیدم تو و آقای واتسون باهم زندگی می‌کنید.
با مکث نگاهم از قهوه گرفتم و بهش نگاه کردم. توی چشم‌های مشکیش نگرانی بود. نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- آره.
آرش دستش بهم گره زد و گفت:
- راحتین؟ یعنی... .
پریدم توی حرفش و لبخندی زدم و گفتم:
- آرش... .
آرش کلافه بهم نگاه کرد. لبخندم عمیق‌تر کردم و گفتم:
- دنیل توی یه کشور زندگی کرده که همخونه بودن با یه دختر یه امر کاملاً عادی بوده.
- می‌دونم ولی تو چی؟
نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- من چی؟ من که راحتم. دنیل که دیدی سرد و مغرور توی خونه هم همین‌طوره.
مکثی کردم و توی چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- هم من و هم دنیل راحتیم خیالت راحت.
آرش سری تکون داد و زیر لب یه چیز آروم زمزمه کرد که نفهمیدم. بدون توجه با حالت عجیبش گفتم:
- خب تو چیکار کردی؟
آرش بهم نگاه کرد و بعد به فنجون قهوه‌ش به‌سمت دهنش برد و کمی ازش نوشید. آرش آروم‌تر از چند ثانیه پیشش داشت قهوه‌اش می‌خورد و اصلاً به من که روبه‌روش داشتم جون می‌دادم از کنجکاوی نداشت. آخر کاسه صبرم سرازیر شد و با صدای تقریباً بلندی گفتم:
- آرش!
آرش بهم نگاه کرد و گفت:
- جان؟
نفس عمیق از این خون‌سردش کشیدم و سعی کردم آروم باشم. با آرامش گفتم:
- چی‌شد؟ چی‌کار کردی؟
آرش فنجون خالی از قهوه رو روی میز گذاشت. بین پاهاش فاصله داد و دست‌هاش در هم گره داد و اون دست‌های گره زده رو بین پاهاش گذاشت و یه‌کم خم شد که باعث شد دست‌های گره خورده‌ش با فاصله به میز بیاد.
- مهرانا... .
- بله.
نفس عمیق کشید و با شک به چشم‌هام نگاه کرد. انگار می‌ترسید چیزی بهم بگه. با نگرانی گفتم:
- آرش چی شده؟
آرش نفس عمیق کشید و به فنجون قهوه که روی میز بود نگاه کرد و گفت:
- هیچ مدرکی پیدا نکردم.
چندتا پلک زدم. حرف که زد توی مغزم تحلیل کردم. با فهمیدن حرفش اخم‌ کردم و با صدای بلند گفتم:
- یعنی چی؟
آرش صاف شد و دست‌هاش به علامت سکوت بالا پایین تکون داد.
- آروم باش مهرانا!
با عصبانیت البته با صدای آروم گفتم:
- یعنی چی نتونستی مدرکی پیدا کنی؟ ولی من مطمئنم یه چیزی هست.
با عصبانیت از جام بلند شدم و به‌سمت پنجره رفتم. لبِ پرده کرمی رنگ گرفتم و یه‌کم کنارش زدم و به مهندس‌ها که پشت میزشون نشسته بودن و داشتند کار می‌کردند نگاه کردم. بغض توی گلوم داشت بالا و پایین می‌شد.
آرش با صدای آرومی صدام زد:
- مهرانا... .
پرده رو ول کردم که به شکل اولش برگشت. به‌سمت آرش برگشتم و پریدم توی حرفش و با عصبانیت و صدای کنترل شده گفتم:
- تو باور می‌کنی یه شرکتی که تا همین چند ماه پیش بیشتر از چیزی که همیشه برنامه‌ریزی می‌شد درآمد داشت، الان توی این ماه یهو داره ورشکست میشه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
پوزخندی زدم و به دیوار پشت سرم تکه دادم و دست به س*ی*نه شدم و گفتم:
- و هیچ‌کَس هم پشت این قضیه نیست و این یه روند کاملاً عادیه؟
نفس عمیق کشیدم و سرم به‌سمت مخالف آرش برگردوندم و به گلدون کایتوس کوچیک روی میزم نگاه کردم. آرش مکثی کرد و کلافه گفت:
- مهرانا واقعاً این چیز عادی هست. الان ما توی تحریم هستیم و قیمت دلار هر روز با دیروز فرق می‌کنه.
آب دهنم قورت دادم تا بغض توی گلوم فرو بره. به آرش که بلند شده بود و چند قدمی من کلافه و نگران ایستاده بود نگاه کردم.
- این چیزهای که گفتی همیشه بوده. ما الان تقریباً یه دهه هست که تحریمم... .
آرش چشم‌هاش بسته و باز کرد و گفت:
- می‌دونم ولی قیمت دلار چی؟ الان هر جا می‌خواهی بری با قیمت دلار سرکار داری. از شغل‌های کف بازار ریخته تا این‌جا.
تکه‌ام از دیوار گرفتم و به‌سمت میزم رفتم.
- تو فکر می‌کنی این حرف‌ها که زدی به سهام‌داران اگه بگیم مجاب میشن؟
به میز رسیدم. به وسایل میزم نگاه کردم. از پشت نزدیک شدن آرش به خودم احساس کردم.
- مهرانا... .
توی حرفش پریدم. در حالی که کلافه بودم با صدای آرومی گفتم:
- آرش... خواهش می‌کنم برو بیرون، می‌خوام تنها باشم.
آرش نفسش مثل آه بیرون فرستاد. بدون حرف رفت سمت میز و کیفش برداشت. یه‌کم کنار میز ایستاد بعد در آخر گفت:
- خدانگهدار.
منتظر نشد من جوابش بدم زود به‌سمت در اتاق رفت و بازش کرد و بیرون رفت. با صدای بسته شدن در اتاقم بالاخره به‌سمت در اتاقم برگشتم.
می‌دونستم رفتارم خیلی بد بود اونم برای آرشی که داشت از جون و دل برای شرکت مایه می‌گذشت ولی باز هم نمی‌تونستم قبول کنم شرکت داره ورشکست میشه.
درباره شرکت‌های که داشتند ورشکست می‌شدن خونده بودم. اون‌ها آروم‌آروم شروع به ورشکست شدند می‌کردند. اول درآمدشون شروع می‌کرد به کم شدند و بعد بین سهام‌داران مشکل پیش می‌اومد با جدا شدن بیش‌تر سهام‌دارانشون اون موقع شرکت ورشکست میشد.
رفتم پشت میزم و خودم روی صندلی انداختم. صندلیم از این‌های بود که زیرش چرخ داشت. با پاهام صندلی برگردوندم سمت پشت میز و به کاغذ دیواری قهوه‌ای با خط‌های موازی نازک کرمی از وسطش به فاصله یک دست بود. سرم به پشتی صندلی تکه دادم و چشم‌هام بستم. دلم آرامش می‌خواست ولی با صدای ساعت دیواری اتاقم که تیک‌تیک می‌کرد و صدای حرف زدن گاهی وقت‌ها کارکنان، مطمئنن نمی‌شد این‌جا آرامش پیدا کرد.
چشم‌هام با عصبانیت و کلافگی باز کردم و از جام بلند شدم. کیف دستی سرمه‌ای رنگم از روی میز برداشتم و به‌سمت در اتاقم رفتم.
در اتاق باز کردم و از اتاق بیرون رفتم و در اتاق بستم. به سمت اتاق دنیل که رفتم و چندتا تق زدم‌. تا «بفرمایید» گفت زود در باز کردم و وارد اتاق شدم.
پشت میزش نشسته بود و داشت با کامپیوترش کار می‌کرد. آستین‌ها پیراهن سفیدش یه‌کم زده بود بالا، کراوات مشکیش باز کرده بود و دوتا دکمه اول لباسش باز بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
نگاهی به اتاق کردم. من این اتاق تا الان فقط دو و سه بار دیده بودم ولی هیچ‌وقت به این مرتبی و منظمی ندیده بودمش. اتاق کار دنیل تقریباً مثل اتاق من بود ولی با این تفاوت که پنجره اتاقش از من بزرگ‌تر بود و هیچ پرده‌ای هم نمی‌خورد. پنجره اتاق من زمانی که به میزکارم می‌رسید دیگه تموم می‌شد ولی پنجره اتاق دنیل برعکس بود ادامه داشت و از اون طرف مهندس‌ها می‌تونستند دنیل قشنگ ببینن. دکور اتاق مشکی_خاکستری بود و خیلی کم پیش می‌اومد از سفید یا رنگ‌های روشن استفاده کنه و این باعث شده بود اتاق شیک‌تر و زیباتر بشه. بوی عطر تلخ دنیل توی اتاق پیچیده بود.
دنیل وقتی دید من حرف نمی‌زنم صورتش با مکث از روی کامپیوتر روبه‌روش بلند کرد و سرد و متعجب در حالی که سرش با زور از کامپیوتر بلند می‌کرد گفت:
- چرا حرف نمی‌زنی؟
با دیدن من با تعجب به صورتم نگاه کرد. می‌‌خواستم حرف بزنم که دنیل با کمی نگرانی و تعجب از جاش بلند شد و دست‌هاش روی میزکارش تکه داد و گفت:
- مهرانا خوبی؟
ببین چقدر وضعیتم بد بود که دنیل بی‌خیال و خون‌سرد نگرانم شده بود. سری تکون دادم و آروم گفتم:
- خوبم، دنیل من می‌خواهم برم خونه تو هم میای؟
دنیل توی جاش صاف ایستاد. دست‌هاش برعکس همیشه کنارش افتاد. دنیل مکثی کرد و با تعجب به ساعت دیواری مربعی مشکی با عقربه‌های سفید اتاقش نگاه کرد و گفت:
- تازه یک ساعت هست که وارد شرکت شدیم.
و بعد با مکثی سرش به سمتم برگردوند و بهم نگاه کرد و گفت:
- فکر کنم خیلی زود باشه برای رفتن.
اوف خدا اینم برای من ساعت اعلام می‌کنه. کلافه دستم بالا آوردم چونه‌ام فشار دادم و و چشمم روی هم فشار دادم و گفتم:
- حالا میای یا نه؟
صدای نشستن دنیل بعد جلو کشیده شدن صندلیش اومد. چشم‌هام باز کردم و بهش نگاه کردم. دنیل لبش با زبونش خیس کرد. بعد از کشیدن نفس عمیقی گفت:
- نه من کار دارم تو می‌تونی بری.
تا جوابش شنیدم بدون توجه به حرفش زود به‌سمت در رفتم و از اتاق بیرون رفتم. با کمال تعجب خانوم مشیری توی شرکت ندیدم. همین‌طور که از شرکت بیرون می‌رفتم، گوشیم از توی کیفم بیرون آوردم و شماره خانم مشیری که اسمش به اسم روح سیاه زخیره کرده بودم گرفتم و روی گوشم گذاشتمش. دکمه آسانسور زدم. با اومدن آسانسور، خانم مشیری هم جواب داد. انگار یه جای شلوغ بود.
- بله خانم آریافر.
وارد آسانسور شدم. و در حالی که دکمه پارکینگ می‌زدم گفتم:
- سلام خانم مشیری. من می‌خوام برم خونه میشه شما... .
خانم مشیری با صدای تقریباً بلندی گفت:
- چی گفتی خانم آریافر؟ یه لحظه صبر کنین.
نفس عمیق کشیدم. صداهای دور و اطراف خانم مشیری داشت کمتر می‌شد. در آسانسور باز شد. از آسانسور بیرون اومدم و به‌سمت ماشین راه افتادم.
- خانم آریافر حالا بگید، گوش می‌کنم.
نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- خانم مشیری کی میان شرکت؟
مکثی کرد و گفت:
- حدوداً نیم‌ساعت دیگه.
با رسیدن به ماشین سوئیچ از توی مانتو قهوه‌ایم بیرون آوردم و در باز کردم.
- میشه ازتون خواهش کنم بعد از ساعت پایانی شرکت آقای واتسون بیارین خونه؟!
صدای خانم مشیری رنگ تعجب گرفت:
- میگه شما خودتون نمی‌تونید؟
در ماشین باز کردم و دستم همین‌طور که در گرفته بود، یکی از پاهام گذاشتم داخل ماشین و گفتم:
- نه متأسفانه، من بیرون کاری برام پیش اومده مجبورم برم.
خداروشکر برعکس روزهای قبلش زیاد پا پیچ نشد و زود گفت:
- باشه خانم آریافر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
الان دیگه کاملاً توی ماشین نشسته بودم.
- ممنون خانم مشیری.
مکثی کردم و به جلو نگاه کردم و گفتم:
- اگه با من کاری ندارید قطع کنم.
- نه خانم آریافر، خدانگهدار.
- فعلاً.
گوشی قطع کردم و به همراه کیفم روی صندلی کمک راننده انداختمش. با دست چپم در بستم و بدون بستن کمربند ماشین روشن کردم و به‌سمت خونه‌م روندم.
**
تا به خونه رسیدم، مانتو و شالم درآوردم و روی مبل‌های مشکی سالن گذاشتم. کیف کوچیک مشکیم هم کنارش گذاشتم و به‌‌سمت آشپزخونه رفتم.
از توی یخچال برای خودم یه لیوان آب خنک ریختم. لیوان آب همش یک سره خوردم تا از التهاب بدنم یه‌کم کم بشه ولی اصلاً تاثیری روی التهاب درونم نداشت و بدنم انگار داغ‌تر هم شده بود. غیر از عصبانیت زیاد الان حس عذاب وجدان پیدا کرده بودم. انگار تازه وجدانم یادش اومده بود که بهم بابت رفتار بدم با آرش اخطار بده و این اخطارش یه‌کم که نه خیلی دور بود. اوف خدا این حس بود برای آدم‌ها درست کردی از اسمش معلومه عذاب وجدان واقعاً عذاب می‌داد.
از آشپزخونه بیرون اومدم و به طرف کیفم رفتم. کیفم برداشتم و گوشیم درآوردم. شماره آرش گرفتم و دم گوشم گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم. آرش بعد از چندتا بوق آخر جواب داد. مثل همیشه شاد بود انگار نه انگار همین چند ساعت پیش من باهاش بد صحبت کردم.
- سلام مهرانا چطوری؟
از صدای شادش که مثل قبل باهام شاد صحبت می‌کرد خجالت کشیدم. نفس عمیق کشیدم و آروم گفتم:
- سلام آرش خوبی؟
- خوبم.
وارد اتاقم شدم. به‌سمت تخت خواب نامرتبم رفتم و روش نشستم. مکثی کردم و گفتم:
- آرش راستش بهت زنگ زدم تا بگم... .
مکثی کردم و لبم روی هم فشار دادم و کلافه گفتم:
- معذرت می‌خواهم.
آرش با تعجب گفت:
- مگه چی شده؟
نفس عمیق کشیدم و از پنجره اتاقم به بیرون نگاه کردم.
- در رابطه با چند دقیقه پیش، من نباید عصبانیتم سر تو خالی می‌کردم.
صدای آرش باز شاد شد.
- اوف گفتم چی‌شده؟
این دفعه من بودم که تعجب کردم. با شک گفتم:
- یعنی تو ازم ناراحت نیستی؟!
آرش با خنده گفت:
- نه بابا، چرا الکی انقدر شلوغش می‌کنی؟
نفس عمیق کشیدم و لبخندی زدم و نگاهم از پنجره گرفتم و گفتم:
- مطمئنی ازم ناراحت نشدی؟
- نه.
با خیال راحت همین‌طور نشسته روی تخت خوابیدم.
- اوف خیالم راحت کردی.
آرش مکثی کرد و گفت:
- یعنی این‌قدر آدم مهم هستم که خیالت برام ناراحت شده بود؟
- معلومه که برام مهمی، تو یکی از آدم‌ها مهم زندگی من هستی!
چند ثانیه صدای از اون‌ور نیومد. انگار رفته بود توی شوک، برای خارج شدنش از توی شوک گفتم:
- اگه کاری نداری من دیگه قطع می‌کنم.
- نه خدانگهدار.
- فعلاً.
گوشی قطع کردم و کنارم سرم گذاشتم. دست‌هام دو طرفم رها کردم و چشم‌هام باز کردم. خونه رو آرامش فرا گرفته بود و این واقعاً عالی بود.
با صدای زنگ گوشی درست کنار گوشم، با ترس چشم‌هام باز کردم و از فکر بیرون اومدم و یه‌کم به طرف گوشی کج شدم.
به اسم تماس گیرنده نگاه کردم. خانم مشیری بود. اخم کردم یعنی چی‌شده بود که خانم مشیری بهم زنگ زده بود. گوشی با مکث و استرسی که تازه دچارش شده بودم برداشتم و روی گوشم گذاشتم. با دلهره و استرس گفتم:
- بله؟
با شنیدن صدای استرسی و تشویشی خانم مشیری مطمئن شدم حتماً اتفاقی افتاده.
- خانم آریافر.
با استرس روی تخت نشستم و با نگرانی گفتم:
- خانم مشیری چیزی شده؟ خوبین؟
خانم مشیری بدون توجه به حرف من گفت:
- خانم آریافر خواهش می‌کنم خیلی زود خودتون به شرکت برسونید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
بعد بدون هیچ حرفی گوشی قطع کرد. گوشی از کنار گوشم پایین آوردم و از جام بلند شدم و سریع به‌سمت پذیرایی رفتم. زود مانتو و شالم رو پوشیدم. بعد از برداشتن کیفم از خونه بیرون زدم. رفتم سمت آسانسور و دکمه رو فشار دادم. یعنی چه اتفاقی افتاد بود. هیچ‌وقت این‌طور صدای از خانوم مشیری ندیده بودم. همیشه برام خانوم مشیری یه خانوم خون‌سرد، جدی و فوق‌العاده حرفه‌ای توی کارش بود.
در آسانسور باز شد. سریع وارد آسانسور شدم و طبقه پارکینگ زدم‌. در آسانسور بسته شد. کلافه و عصبی دستم به آینه آسانسور زده بودم و سرم پایین گرفته بودم. احساس می‌کردم امروز همه چیز کند می‌گذره. در آسانسور باز شد. دستم ول کردم و سرم بلند کردم و از آسانسور بیرون اومدم. به‌ سمت ماشین پا تند کردم. دزدگیر ماشین از چند قدمی زدم. ماشین چراغ پشتش قرمز شد و صدا داد. در راننده رو باز کردم و سوار ماشین شدم. کیفم و گوشیم گذاشتم روی صندلی کمک راننده و در ماشین بستم. زود ماشین روشن کردم و با سرعت به طرف شرکت رسوندم.
***
در شرکت به وسیله عمو رحمان باز شد. بدون توجه به عمو رحمان با هول و ترس وارد شرکت شدم. توی شرکت قسمت مهندس‌ها همهمه بود. با ترس به‌سمت همهمه رفتم. توی سالن همه مهندس‌ها جمع شده بود و توی صورتشون یه نوع ترس و تشویش بود. با دیدن من با نگرانی به من خیره شدند.
با ترس و نگرانی گفتم:
- چی‌ شده؟
هیچ‌کَس هیچی نمی‌گفت و همه به هم نگاه می‌کردند. چشم‌هام یه دور روی تموم کارمندها چرخید تا به دنیل که بدون توجه به من پشت یکی از سیستم‌ها نشسته بود افتاد. خانم مشیری بالای سرش ایستاده بود تقریباً رنگ صورتش از گندمی به سفید میزد. با ترس آب دهنم قورت دادم و به‌سمت سیستم رفتم. خانم مشیری با صدای پاشنه‌ها پوتین قهوه‌ایم سرش بالا آورد و بهم نگاه کرد. خانم مشیری دستش پشت صندلی دنیل بود، ول کرد و دست‌هاش توی هم گره زد و صاف ایستاد.
- خانم مشیری چی‌ شده؟
خانم مشیری سرش پایین انداخت و به دستش نگاه کرد. دنیل با مکث سرش از کامپیوتر گرفت و به من نگاه کرد. با دیدن من از جاش بلند شد. توی چهره‌اش مثل همیشه هیچی معلوم نبود ولی از خون‌سردی سابقش مقداری کم شده بود. این دفعه به انگلیسی سوالم از دنیل پرسیدم:
- چی شده؟
دنیل نفس عمیق کشید و از پشت سیستم بیرون اومد. به‌سمتم اومد و روبه‌روم ایستاد و گفت:
- بریم توی اتاقت باهم صحبت کنیم.
بعد به‌سمت اتاقم رفت. با عصبانیت که ناشی از استرس که از صبح تا حالا کشیده بودم گفتم:
- گفتم این‌جا چه‌خبره؟
دنیل نفس عمیق کشید و اومد دستم توی دستش گرفت. دست‌هاش بر خلاف من که سردسرد بود، گرم بودن.
- این‌جا نمیشه حرف بزنم. بیا بریم تو اتاقت باهام حرف بزنیم.
نفس عمیق کشیدم و زیر چشمی به مهندس‌ها که داشتند به تقلاهای من نگاه می‌کردند، کردم. دستم از زیر دست دنیل بیرون کشیدم و به طرف اتاقم قدم برداشتم. صدای قدم‌های محکم دنیل پشت سرم شنیده می‌شد.
در اتاقم باز کردم و وارد اتاق شدم و بدون توجه به دنیل که پشت سرم بود، به طرف پنجره سراسری اتاقم رفتم و یه لایه پرده رو گرفتم و یه‌کم پس زدم. مهندس‌ها داشتند آروم‌آروم باهام پچ‌پچ می‌کردند ولی با صدای خانم مشیری که با صدای بلند سعی در آروم کردن بقیه داشت همه آروم بدون هیچ حرف رفتند پشت سیستم‌هاشون نشستند و شروع کردن به کار کردن. با بستن در اتاقم پرده اتاق رها کردم و به‌سمت دنیل برگردوندم و بهش نگاه کردم. بدون توجه به نگرانی من که داشتم با استرس بهش نگاه می‌کردم، خون‌سرد به‌سمت مبل‌های راحتی اتاقم قدم برداشتم و روی یکیش نشست و پاهاش روی پاش انداخت و دست روی شلوار مشکیش کشید.
با عصبانیت و صدای بلندی گفتم:
- نمی‌خوای بگی چی شده؟
سرش به طرفم برگردوند و بهم نگاه کرد. مکثی کرد و به مبل روبه‌روش اشاره کرد و برعکس من با صدای آرومی گفت:
- تو بیا روی مبل بشین تا بهت بگم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
می‌‌خواستم حرفی بزنم که دنیل با جذبه و جدیت گفت:
- تا تو روی صندلی نشینی من هیچی بهت نمیگم.
بهش نگاه کردم. هیچی از چشم‌هاش نمی‌شد فهمید. با کلافگی و عصبانیت روی مبل روبه‌روش نشستم و دست به س*ی*نه بهش نگاه کردم و گفتم:
- حالا بگو.
دنیل نفس عمیق کشید و توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- شرکت امروز زمانی که تو نبودی مورد حمله هکری قرار گرفت.
توی شوک رفتم. چندتا پلک زدم و سرم رو به چپ کردم و به گل شفلرا که روبه‌روی در اتاقم بود نگاه کردم. آروم گفتم:
- چقدر از اطلاعات رو هک کردن؟
می‌ترسیدم دنیل بگه همشون به سرقت رفتند. دنیل مکثی کرد و گفت:
- هیچ اطلاعاتی رو هک نکردن.
سرم با امید به طرف دنیل برگردندم و به چهره جدی و خونسردش نگاه کردم. معلوم بود شوخی نمی‌کنه. لبخند نصفه زدم و نفسم راحت بیرون فرستادم. با صدای خوشحالی گفتم:
- راست میگی؟
دنیل یکی از ابروهاش بالا رفت و نفس عمیق کشید و گفت:
- من تا حالا بهت دروغ گفتم؟
سرم به چپ و راست به معنی نه تکون دادم. با باز و بسته شدن ناگهانی در اتاق به سمت در نگاه کردم. خانم مشیری بود که وارد اتاق شده بود.
خانم مشیری اومد بالای مبل طرف دنیل ایستاد. یه چیزی یادم اومد و بدون مکث و سریع رو به دنیل گفتم:
- فهمیدی کار کی بود؟
دنیل مکثی کرد و داخل چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- آه... هیچ اطلاعاتی از هکر به دست نیاوردم فقط... .
باز مکث کرد. با عجله گفتم:
- فقط چی؟
بهم نگاه کرد و گفت:
- فقط یه اسم؛ رایان پناهی.
چند بار اسم رو زیر لب تکرار کردم. بعد با گیجی و کنجکاوی گفتم:
- چطور این اسم فهمیدی؟
- زمانی که داشتم عملیات هک رو متوقف می‌کردم به صورت اتفاقی فهمیدم.
پس متوقف کردن هک و یه جور نجات دادن شرکت توسط دنیل بود. سری تکون دادم که خانم مشیری مثل ما به انگلیسی تا دنیل بفهمه گفت:
- اگر آقای واتسون نبودن شرکت به فنا می‌رفت.
نوع حرف زدن خانم مشیری داخلش یه نوع تحسین و افتخار بود. اصلاً این نوع حرف زدن از خانم مشیری ندیده بودم. همیشه اون در حال نق زدن دیده بودم. ببین دنیل چیکار کرده بود که خانم مشیری بهش افتخار می‌کرد؟!
دنیل در حالی که از جاش بلند میشد گفت:
- من کاری نکردم.
و به‌سمت در اتاق قدم برداشت. از حالت دست به س*ی*نه بودن خارج شدم و از جام بلند شدم و گفتم:
- به‌خاطر لطفی که در حق من و شرکت کردید باید حتماً ازتون تقدیر کنم.
دنیل که به در اتاق رسیده بود بدون این‌که به‌سمت من برگرده در باز کرد و گفت:
- لازم نیست.
و از اتاق بیرون رفت و در اتاق پشت سرش بست. به‌سمت خانم مشیری که جدی داشت به من نگاه می‌کرد نگاه کردم.
- کدوم سیستم اول عملیات هک روش اتفاق افتاده؟
- پشت سیستم سولماز مهدوی.
سری تکون دادم و به‌سمت پنجره رفتم و پرده رو این دفعه کاملاً کشیدم که باعث شد نور وارد اتاق بشه و اتاق روشن‌تر بشه. قفل پنجره که تقریباً وسط پنجره بود باز کردم و گفتم:
- خانم سولماز مهدوی سریع بیاد توی اتاق من.
کارمندها ساکت پشت سیستم‌های خودشون نشسته بودن با صدای من سرشون بلند کردن و به من نگاه کردن.
بعد از تموم شدن حرفم یکی از کارمندها از ردیف وسط با استرس از جاش بلند شد. بدون این‌که بهش نگاه کنم در پنجره رو بستم و پشت میزم روی صندلی شیکم نشستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
بعد چند دقیقه صدای در اتاق اومد. سرم از روی برگه‌ها نامرتب روی میز که به زبان انگلیسی یه چیزی نوشته بود گرفتم و به در نگاه کردم. مکث کوتاهی کردم و آروم ولی محکم گفتم:
- می‌تونید بیان داخل.
خانم مهدوی در رو آروم باز کرد و اول سرش داخل آورد و زیر چشمی به خانم مشیری که سرد و جدی جلوی در ایستاده بود و بعد به من که پشت میز قهوه‌ایم با اخم نشسته بودم، نگاه کرد. آب دهنش رو قورت داد و با ترس وارد اتاق شد. دست‌های کوچیک و ظریفش رو به‌هم گره زد و سرش رو پایین انداخت که باعث شد موهای بلوندش که چتری بودن روی صورتش رو بگیرن.
از بین صفحه کامپیوتر و بلندگوی که روی میز بود، بهش نگاه کردم. از نگاه سنگین من و خانم مشیری که روش بود یه‌کم معذب شد و سرش پایین‌تر رفت. مکثی کردم و جدی گفتم:
- بیا بشین.
سرش رو یه‌کم با ترس بالا آورد و به من نگاه کرد. وقتی چهره‌ی من که حالا خیلی جدی شده بود، دید با ترس بیشتری دستش رو از هم جدا کرد و در اتاق بست و بعد با قدم‌های لرزونی به‌سمت مبل‌های روبه‌روی میزم اومد و روی دورترین مبل از من و خانم مشیری نشست. دست‌هام روی میز گذاشتم و بهم گره‌ش زدم و بهش نگاه کردم. چشم درشت عسلیش همش از من می‌گرفت و به اطراف اتاق با اضطراب و استرس نگاه می‌کرد. لب‌های صورتی کوچیکش هم به‌هم فشار می‌داد. جدی گفتم:
- چند سال این‌جا کار می‌کنید؟
آخر بهم نگاه کرد. لبش از هم جدا کرد و با لکنت گفت:
- بله؟
سرم رو بالا گرفتم و به فاصله به پشتی صندلی شیک قهوه‌ایم گرفتم و باز حرفم رو تکرار کردم. با شنیدن حرفم رنگش بیشتر رو به سفیدی رنگ و چشم‌هاش لرزون شده بود. سرش پایین گرفت و آروم گفت:
- دو سال.
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و آروم «خوبه‌ی» زمزمه کردم. باز بهش نگاه کردم. داشت با ناخون‌های بلند سرمه‌ایش که بدجور به لباس فرم مشکی_سرمه‌ایش می‌اومد، پوست دستش رو می‌کند. دلم براش یه‌کم سوخت و این دفعه با لحن آروم‌تری گفتم:
- سرت بالا بیار، کاری باهات ندارم.
سرش بلند کرد و بهم نگاه کرد. نفس عمیق کشیدم و دست‌هام رو پایین آوردم و گفتم:
- یه سؤال ازت می‌پرسم و باید بهم جواب بدی.
سرش رو به علامت مثبت تکون داد. جدی و با لحن آرومی گفتم:
- چطور هک شروع شد؟ چرا از سیستم تو باید هک شروع بشه؟
به من که با حالت مشکوکی بهش نگاه می‌کردم، نگاه کرد و با استرس و تشویش گفت:
- راستش خانم آریافر من... من پشت میزم نشسته بودم که... یه پیام برام اومد... .
پریدم وسط حرفش و با هیجان گفتم:
- اون پیام از کجا بود؟
بهم نگاه کرد. توی چشم‌های عسلیش اشک موج میزد. بعد زود سرش پایین انداخت و آروم گفت:
- اسم یکی از شرکت‌های بزرگ آمریکایی بود.
مکثی کرد و بهم نگاه کرد. اخم‌هام داخل هم فرو رفته بود. بدون این‌که یه‌کم باهاش خوب برخورد کنم تا ترسش از بین بره گفتم:
- ادامه بده.
سری تکون داد و سرش پایین انداخت و با انگشت‌های لاک خورده سرمه‌ش که با لباس سرمه‌ای شرکت ست شده بود بازی کرد و گفت:
- پیامو با خوشحالی باز کردم ولی هیچی توی پیام ننوشته شده بود. بعد یک دفعه سیستمم خاموش و روشن شد و... و همه سیستم‌های شرکت هنگ کردن. اون‌جا بود فهمیدیم مورد حمله‌ی هکری شدیم.
بعد با لبخند و تحسین ادامه داد:
- اگه... اگه آقای واتسون نبودن نمی‌دونستم چه خاکی باید به سرم بریزم.
سری تکون دادم و از جام بلند شدم. با بلند شدن ناگهانی من سولماز هم با ترس زود از جاش بلند شد و صاف ایستاد.
بدون توجه بهش به‌سمت پنجره رفتم و همین‌طور پشت به اون گفتم:
- پس بهتره از آقای واتسون یه تشکر ویژه کنی اگر اون نبود... .
دیگه حرفم رو ادامه ندادم و اونم دیگه هیچی نگفت انگار ادامه حرفم فهمید.
- می‌تونی بری.
تا اجازه بیرون رفتن رو بهش دادم سریع از اتاق خارج شد و در اتاق رو محکم به‌هم زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
با صدای خانم مشیری نگاهم رو از پنجره گرفتم و به‌سمتش که هنوز سر جای قبلیش وایستاده بود، نگاه کردم. خانم مشیری دست‌هاش رو بهم زد و جلوش گرفت و گفت:
- غیر از خانم مهدوی شما هم باید تشکر ویژه‌ای از آقای واتسون کنید.
اخمی بین دو ابروی مشکیم انداختم و به‌سمت میزم که تا پنجره حدود یک متر فاصله داشت رفتم. دست‌هام رو روی میز قهوه‌ایم گذاشتم و با صدای جدی و تقریباً آرومی گفتم:
- من که بهشون گفتم ولی دیدید خودشون گفتن لازم نیست.
خانم مشیری لبش رو جمع کرد و گفت:
- می‌دونم ولی شما باید این کار رو انجام بدید. ایشون در حق شرکت کار خیلی بزرگی انجام دادن.
نفس عمیق کشیدم و یه‌کم صندلی رو از میز فاصله دادم و روش نشستم. با پام خودم به میز رسوندم و دستم رو توی هم گره زدم. باز می‌خواستم حرفم رو تکرار کنم که خانم مشیری انگار فکرم خوند چون دستش به نشونه سکوت بلند کرد و با لحن آرومی که کمتر ازش دیده بودم گفت:
- خانم آریافر لطفاً به آقای واتسون حق بدید. ایشون تا همین یه هفته پیش رئیس شرکت‌ بودن ولی حالا به‌خاطر ما و مطلقاً به‌خاطر برادر شما شرکت خودشون رو برای یه مدت هرچند کوتاه رها کردند و اومدن ایران تا به شرکت در حال ورشکست ما کمک کنن.
مکث کردم. نگاهم رو به چشم‌های سرد خانم مشیری دوختم. چشمم رو ریز کردم و به حرف‌های خانم مشیری فکر کردم. بعد چند ثانیه نفسم رو رها کردم و دو دستم رو بالا گرفتم و خونسرد و یه‌کم شوخ گفتم:
- باشه تسلیمم، در اولین زمان براشون کادو می‌گیرم و ازشون تشکر می‌کنم.
مکثی کردم و به خانم مشیری نگاه کردم. نمی‌دونم خیال می‌کردم یا واقعاً گوشه‌ی لب صورتی بی‌رنگش بالا اومده. خانم مشیری تا نگاهم رو به‌سمت لبش دید همون لبخند کم‌رنگ هم پاک کرد و بدون حرف سمت در قهوه‌ای اتاقم رفت. زمانی که دستش رو روی دسته‌ی طلایی در گذاشت یاد حرف دنیل افتاد. زود با صدای تقریباً جیغی گفتم:
- خانم مشیری.
خانم مشیری با تعجب که ناشی از صدای جیغم بود به‌سمتم برگشت و یکی از ابروهای نازکش رو بالا داد و گفت:
- بله خانم آریافر؟
- دنیل گفت اسم هکر که به شرکت حمله کرده؛ رایان پناهی هست، می‌تونید برام درباره‌ش تحقیق کنید؟
خانم مشیری فقط سری تکون داد و چشم آرومی گفت و بدون هیچ حرف اضافه‌ی از اتاق خارج شد و در بست.
خب با این مشکل جدید چیکار می‌تونستم بکنم؟ کاش ماهان هم این‌جا بود. نفس عمیق کشیدم و صندلی رو به‌طرف دیوار برگردوندم و به ساعت نگاه کردم. تیک‌تیک ساعت تنها صدایی بود که سکوت اتاقم رو می‌شکند.
نگاهم به صفر عدد ده ساعت افتاد. یه چیزی توی ذهنم زنگ خورد.
ناحیه تک عضوی... . لبخندی روی لبم ایجاد شد. آره؛ ناحیه تک عضوی. من ناحیه تک عضوی بودم! من تموم عمرم خودم تنها بودم پس توی این مشکل هم خودم تنها باید درستش می‌کردم. به صفر خیره شدم. دیگه صدای هیچ رو نشنیدم و توی خیال خودم رفتم. من احساس می‌کنم منم مثل صفرم هستم. مثل اون هیچ‌ک.س رو دور و اطرافم ندارم. پس منم باید مثل صفر از خودم محافظت کنم تا به کل از صفحه روزگار حذف نشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
***
در شیشه‌ای کافه رو باز کردم و واردش شدم. فضای کافه به‌خاطر استفاده کرده از رنگ‌ قهوای سوخته یه‌کم تاریک نشون می‌داد. میز و صندلی‌ها به فاصله یک متری از هم چیده شده بود و روی میز حصیری فقط یک گلدون کوچیک کرمی که داخلش دوتا رز بود. نگاهم رو بین افراد حاضر در کافه چرخندم تا به یک
پسر تقریباً ۲۲_۲۱ ساله که گوشه رستوران نزدیک پنجره بزرگی که با پرده‌ی قهوه‌ای روشن تزئین شده بود، نشسته بود و داشت از پرده‌های کنار زده به بیرون نگاه می‌کرد. فکر کنم خودش بود. لبخندی زدم و به‌سمت پسره قدم برداشتم. برخورد پاشنه‌های نیم‌بوت چرم مشکیم با کاشی‌ سرامیکِ سفید و تمیز کافه صدای دلنشینی البته برای من ایجاد کرده بود. فضای کافه ساکت بود ولی انقدر ساکت که با صدای پاشنه‌های من سکوتش شکسته بشه و همه مثل رمان‌ها برگردن به من نگاه کنن.
وقتی به میز رسیدم به‌خاطر صدای کفش‌هام پسر سرش رو به‌سمتم برگردوند و با چشم‌های زغالیش بهم با تعجب نگاه کرد. از پشت عینک دودیم به چهره‌ی تقریباً معصوم پسره نگاه کردم. پوست خرمایی‌اش عجیب به چشم و موهای زغالیش می‌اومد. چشم‌هام رو باز و بسته کردم تا به خودم بیام. صدام صاف کردم و با صدای جدی و کلفتی گفتم:
- شما رایان پناهی هستید؟
بهم با تعجب از پایین به بالا نگاه کرد و بعد با شک گفت:
- خودم هستم.
لبخند نصفه‌ای زدم. رفتم روی صندلی چوبی روبه‌روش نشستم و کیف مشکی با دسته‌‌های زنجیره‌ طلایی‌ام رو روی میز گذاشتم. رایان با صدای متعجبی گفت:
- شما کی هستید؟
بدون توجه به حرفش عینک آفتابی‌ بزرگم رو برداشتم و روی میز کنار کیفم گذاشتم. با برداشتن عینک آفتابی‌ام نگاه خیره رایان رو روی خودم احساس می‌کردم. بهش حق می‌دادم امروز بر خلاف روزها دیگه سعی کرده بودم آرایشم امروز کامل باشه. چشم‌های کشیده قهوه‌ام مثل نگینی بین صورت سفیدم بود. دست‌هام رو بهم گیره زدم و بالای میز گذاشتمش. لب‌های رژ قلوه‌ای زده بودم رو بهم فشار دادم و با مکث نگاهم به چشم‌های زغالیش دادم و گفتم:
- مهرانا آریافر هستم.
چندبار اسمم رو با اخم تکرار کرد. یک دفعه رنگش پرید و به سفیدی زد. آب دهنش تقریباً باصدا فرو داد و گفت:
- با من چیکار دارید، خانمِ آریافر؟
بدون توجه به ترس و استرسش به گارسونی که یه‌کم اون‌ورتر ایستاده بود، اشاره کردم تا بیاد و در همون حال گفتم:
- بعد از سفارش باهم حرف می‌زنم.
انگار یه‌کم عصبی شده بود. با ترس که کم‌رنگ شده بود و با عصبانیت گفت:
- مطمئناً شما فقط برای سفارش دادن این‌جا نیستید.
لبخندی زدم و با لحن شوخی گفتم:
- باهوش هستی ها. درست گفتی ولی بعد از غذا بهت میگم.
در حالی که از جاش بلند میشد گفت:
- من... .
لبخندم رو پاک کردم و با چشم‌های سرد و جدی گفتم:
- بهتره بشینی تا بهت یه پیشنهاد بدم.
به چشم‌های سرد و خشنم نگاه کرد. کلافه باز روی صندلیش نشست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
گارسون بالاخره با دوتا منو اومد و منوها رو روی میز گذاشت و دفترچه کوچیک زردرنگ سیمی‌ش باز کرد و خودکار آبیش رو همین‌طور روی دفتر ثابت نگه داشت و به ما منتظر نگاه کرد.
بدون توجه به منوها که جلد قرمزرنگی داشت، خونسرد گفتم:
- من قهوه می‌خوام.
و بعد به رایان نگاه کردم. رایان مکثی کرد و بعد به‌سمت منوها دست برد و یکیشون رو برداشت و بهش نگاه کرد. یک دقیقه بهش نگاه کرد و بعد صفحه پلاستیکی زردرنگ رو ورق زد و بعدی رفت. مکثی کرد و منو رو بست و رو به گارسون گفت:
- برای من هم همین رو بیارید.
گارسون سری تکون داد و توی دفترچه‌ش نوشت. بعد از مکثی سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد و گفت:
- دیگه چیزی لازم ندارید؟
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی رایانی که ساکت بود و آروم سر جاش نشسته بود، کردم و گفتم:
- نه ممنون.
با صدای قدم‌های گارسون که داشت از ما دور میشد نگاهم رو از رایان گرفتم و به پنجره دوختم. مردم توی پیاده‌رو داشتند آروم‌آروم راه می‌رفتند. بعضی‌ها دو نفرِ و بعضی‌ها هم یک نفرِ بودند. از این‌جا ماشین ماهان که گوشه‌ی جاده پارک کرده بودم معلوم بود. با صدای رایان به خودم اومدم و سرم رو به طرفش برگردوندم.
- با من چیکار داشتید خانم آریافر؟
نفس عمیقی کشیدم. می‌‌خواستم شروع کنم به حرف زدن که گارسون با سفارش‌ها اومد. بدون حرف قهوه‌ها رو از سینی سفید درآورد و روی میز جلومون گذاشت. بعد سر جاش صاف ایستاد و سینی رو جلوش گرفت و با صدای خشکی گفت:
- دیگه با من امری ندارید؟
- نه.
بدون حرف از پیشمون رفتند. فنجون سفید کوچیک از طریق دسته‌ش بلند کردم.
- نمی‌خوای حرف بزنین؟
بدون توجه بهش از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم با آرامش فنجون قهوه رو به لبم نزدیک کردم و یه مقدار ازش خوردم. معلوم بود از آرامشم عصبانی شده بود. حتماً الان صورت گندم‌گونش از عصبانیت و حرص سرخ شده بود. نفس عمیق و صداداری کشید.
با صدای تقریباً بلند گذاشتن فنجون روی میزی حصیری به خودم اومد و بهش نگاه کردم. قیافه‌ش چین خورده بود و با چندش داشت به قهوه نگاه می‌کرد. به داخل فنجونش نگاه کردم. تقریباً میشه گفت نیمه‌ی از قهوه رو خورده. معلوم بود با این مقدار قهوه بدون هیچ شیرینی قیافه‌ش این‌طور چین می‌خوره. با تعجب فنجونم گذاشتم روی میز و با صدای آرومی گفتم:
- مگه تا حالا قهوه نخوردی؟
بهم نگاه کرد. وقتی نگاه متعجب من دید، قیافه‌ش رو مغرور کرد و گفت:
- هه من هر روز قهوه می‌خورم.
پوزخندی ناخواسته روی لبم جا گرفت. با صدای مسخره‌ی گفتم:
- واقعاً؟ پس آقای قهوه‌خور نمی‌دونید باید آروم‌آروم قهوه رو بخوری؟
دستپاچه شد ولی زود به خودش مسلط شد و گفت:
- نمی‌خواد پیشنهادتون بگید؟
بدون توجه به سؤالش در حالی که به چشم‌های زغالیش نگاه می‌کردم با لحن آرومی گفتم:
- چند سالته؟
رایان پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- فکر کنید دو سال یا بیشتر از شما بزرگ‌ترم.
یکی از ابروهام از روی تعجب بالا رفت. پام رو بالا آورم روی اون یکی پام انداختم. دستم رو روی شلوار مشکی خوش دوختم کشیدم و گفتم:
- پس میشه ۲۵ سالت نه؟
چشم‌هاش رنگ تعجب گرفت. بدون توجه به تعجبش گفتم:
- چرا به شرکتم حمله هک کردی؟
تعجب پاک شد و با کلافگی گفت:
- بقیه هکرها چیکار می‌کنن؟ منم می‌‌خواستم همون کار کنم.
سری به نشونه فهمیدن تکون دادم و گفتم:
- که این‌طور.
با کلافگی و شاید کمی خجالت گفت:
- شما من رو این‌جا آوردید تا این‌جا سوال‌ها ازم بپرسید؟ برید سراغ اصل مطلب.
جدی شدم. حالت چشم‌هام رو سرد کردم و با صدای جدی گفتم:
- می‌خوام بهتون پیشنهاد کار بدم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین