- Sep
- 300
- 2,548
- مدالها
- 2
آرش سری تکون داد. میخواست حرفی بزنه که صدای در اومد. نگاهم از آرش گرفتم و به در دوختم.
- بفرمایید.
بعد از چند ثانیه در آروم باز شد و عمو رحمان دخل اومد. توی دستش سینی بود که داخلش فنجونهای سفید قهوه بود. بهمون نگاه کرد و بعد از مکثی سلام آرومی کرد و بعد سینی رو روی میز گذاشت و فنجونها رو روبهرومون گذاشت. لبخندی زدم:
- ممنون.
عمو رحمان خواهش میکنم آرومی گفت و بعد از تموم شدن کارش صاف کنار میز ایستاد و گفت:
- خانم جان دیگه با من کاری ندارید؟
لبخندی عمیقی زدم و گفتم:
- نه ممنون.
عمو رحمان بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. به فنجون قهوه نگاه کردم.
- شنیدم تو و آقای واتسون باهم زندگی میکنید.
با مکث نگاهم از قهوه گرفتم و بهش نگاه کردم. توی چشمهای مشکیش نگرانی بود. نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- آره.
آرش دستش بهم گره زد و گفت:
- راحتین؟ یعنی... .
پریدم توی حرفش و لبخندی زدم و گفتم:
- آرش... .
آرش کلافه بهم نگاه کرد. لبخندم عمیقتر کردم و گفتم:
- دنیل توی یه کشور زندگی کرده که همخونه بودن با یه دختر یه امر کاملاً عادی بوده.
- میدونم ولی تو چی؟
نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- من چی؟ من که راحتم. دنیل که دیدی سرد و مغرور توی خونه هم همینطوره.
مکثی کردم و توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
- هم من و هم دنیل راحتیم خیالت راحت.
آرش سری تکون داد و زیر لب یه چیز آروم زمزمه کرد که نفهمیدم. بدون توجه با حالت عجیبش گفتم:
- خب تو چیکار کردی؟
آرش بهم نگاه کرد و بعد به فنجون قهوهش بهسمت دهنش برد و کمی ازش نوشید. آرش آرومتر از چند ثانیه پیشش داشت قهوهاش میخورد و اصلاً به من که روبهروش داشتم جون میدادم از کنجکاوی نداشت. آخر کاسه صبرم سرازیر شد و با صدای تقریباً بلندی گفتم:
- آرش!
آرش بهم نگاه کرد و گفت:
- جان؟
نفس عمیق از این خونسردش کشیدم و سعی کردم آروم باشم. با آرامش گفتم:
- چیشد؟ چیکار کردی؟
آرش فنجون خالی از قهوه رو روی میز گذاشت. بین پاهاش فاصله داد و دستهاش در هم گره داد و اون دستهای گره زده رو بین پاهاش گذاشت و یهکم خم شد که باعث شد دستهای گره خوردهش با فاصله به میز بیاد.
- مهرانا... .
- بله.
نفس عمیق کشید و با شک به چشمهام نگاه کرد. انگار میترسید چیزی بهم بگه. با نگرانی گفتم:
- آرش چی شده؟
آرش نفس عمیق کشید و به فنجون قهوه که روی میز بود نگاه کرد و گفت:
- هیچ مدرکی پیدا نکردم.
چندتا پلک زدم. حرف که زد توی مغزم تحلیل کردم. با فهمیدن حرفش اخم کردم و با صدای بلند گفتم:
- یعنی چی؟
آرش صاف شد و دستهاش به علامت سکوت بالا پایین تکون داد.
- آروم باش مهرانا!
با عصبانیت البته با صدای آروم گفتم:
- یعنی چی نتونستی مدرکی پیدا کنی؟ ولی من مطمئنم یه چیزی هست.
با عصبانیت از جام بلند شدم و بهسمت پنجره رفتم. لبِ پرده کرمی رنگ گرفتم و یهکم کنارش زدم و به مهندسها که پشت میزشون نشسته بودن و داشتند کار میکردند نگاه کردم. بغض توی گلوم داشت بالا و پایین میشد.
آرش با صدای آرومی صدام زد:
- مهرانا... .
پرده رو ول کردم که به شکل اولش برگشت. بهسمت آرش برگشتم و پریدم توی حرفش و با عصبانیت و صدای کنترل شده گفتم:
- تو باور میکنی یه شرکتی که تا همین چند ماه پیش بیشتر از چیزی که همیشه برنامهریزی میشد درآمد داشت، الان توی این ماه یهو داره ورشکست میشه؟!
- بفرمایید.
بعد از چند ثانیه در آروم باز شد و عمو رحمان دخل اومد. توی دستش سینی بود که داخلش فنجونهای سفید قهوه بود. بهمون نگاه کرد و بعد از مکثی سلام آرومی کرد و بعد سینی رو روی میز گذاشت و فنجونها رو روبهرومون گذاشت. لبخندی زدم:
- ممنون.
عمو رحمان خواهش میکنم آرومی گفت و بعد از تموم شدن کارش صاف کنار میز ایستاد و گفت:
- خانم جان دیگه با من کاری ندارید؟
لبخندی عمیقی زدم و گفتم:
- نه ممنون.
عمو رحمان بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. به فنجون قهوه نگاه کردم.
- شنیدم تو و آقای واتسون باهم زندگی میکنید.
با مکث نگاهم از قهوه گرفتم و بهش نگاه کردم. توی چشمهای مشکیش نگرانی بود. نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- آره.
آرش دستش بهم گره زد و گفت:
- راحتین؟ یعنی... .
پریدم توی حرفش و لبخندی زدم و گفتم:
- آرش... .
آرش کلافه بهم نگاه کرد. لبخندم عمیقتر کردم و گفتم:
- دنیل توی یه کشور زندگی کرده که همخونه بودن با یه دختر یه امر کاملاً عادی بوده.
- میدونم ولی تو چی؟
نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- من چی؟ من که راحتم. دنیل که دیدی سرد و مغرور توی خونه هم همینطوره.
مکثی کردم و توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
- هم من و هم دنیل راحتیم خیالت راحت.
آرش سری تکون داد و زیر لب یه چیز آروم زمزمه کرد که نفهمیدم. بدون توجه با حالت عجیبش گفتم:
- خب تو چیکار کردی؟
آرش بهم نگاه کرد و بعد به فنجون قهوهش بهسمت دهنش برد و کمی ازش نوشید. آرش آرومتر از چند ثانیه پیشش داشت قهوهاش میخورد و اصلاً به من که روبهروش داشتم جون میدادم از کنجکاوی نداشت. آخر کاسه صبرم سرازیر شد و با صدای تقریباً بلندی گفتم:
- آرش!
آرش بهم نگاه کرد و گفت:
- جان؟
نفس عمیق از این خونسردش کشیدم و سعی کردم آروم باشم. با آرامش گفتم:
- چیشد؟ چیکار کردی؟
آرش فنجون خالی از قهوه رو روی میز گذاشت. بین پاهاش فاصله داد و دستهاش در هم گره داد و اون دستهای گره زده رو بین پاهاش گذاشت و یهکم خم شد که باعث شد دستهای گره خوردهش با فاصله به میز بیاد.
- مهرانا... .
- بله.
نفس عمیق کشید و با شک به چشمهام نگاه کرد. انگار میترسید چیزی بهم بگه. با نگرانی گفتم:
- آرش چی شده؟
آرش نفس عمیق کشید و به فنجون قهوه که روی میز بود نگاه کرد و گفت:
- هیچ مدرکی پیدا نکردم.
چندتا پلک زدم. حرف که زد توی مغزم تحلیل کردم. با فهمیدن حرفش اخم کردم و با صدای بلند گفتم:
- یعنی چی؟
آرش صاف شد و دستهاش به علامت سکوت بالا پایین تکون داد.
- آروم باش مهرانا!
با عصبانیت البته با صدای آروم گفتم:
- یعنی چی نتونستی مدرکی پیدا کنی؟ ولی من مطمئنم یه چیزی هست.
با عصبانیت از جام بلند شدم و بهسمت پنجره رفتم. لبِ پرده کرمی رنگ گرفتم و یهکم کنارش زدم و به مهندسها که پشت میزشون نشسته بودن و داشتند کار میکردند نگاه کردم. بغض توی گلوم داشت بالا و پایین میشد.
آرش با صدای آرومی صدام زد:
- مهرانا... .
پرده رو ول کردم که به شکل اولش برگشت. بهسمت آرش برگشتم و پریدم توی حرفش و با عصبانیت و صدای کنترل شده گفتم:
- تو باور میکنی یه شرکتی که تا همین چند ماه پیش بیشتر از چیزی که همیشه برنامهریزی میشد درآمد داشت، الان توی این ماه یهو داره ورشکست میشه؟!
آخرین ویرایش: