باز هم صدای دادم بعد از تذکر صد بارهی میرخانی بلند شده بود انگار روی اردک آب بریزی همونقدر بیاهمیت!
این دفعه هم مثل قبل سر دارو نخوردن یکی از بیمارهای لجباز عصبی شده بودم.
دیگه کارم تموم بود، قطعاً امروز دیگه بی برو برگشت اخراجم میکرد و هر بهونهای هم میآوردم با همون خونسردی ذاتی روی مخش میگفت مگه اختیار زبونت دستِ خودت نیست؟ اونهم نمیتونی کنترل کنی؟ پس تشریفت رو ببر بیرون، همین قدر راحت!
چشمهام رو دادم به در که ترانه هیکلش را با هول و ولا داخل اتاق میکشاند.
تک خندهای کردم و رو بهش گفتم:
- آروم چرا انقدر هولی؟
- دهنت رو ببند الاغ چرا دو دقیقه اون اعصاب شخمیت رو کنترل نمیکنی واسه خودت بیشتر دردسر نتراشی؟
بیخیال نگاهش کردم، فقط خدا میدونست درونم چه آشوبی برپاست؛ هر چهقدر آدم بیخیالی باشم باز هم برای راه بردن زندگیام نیاز به پول دارم؛
خیلی مسخره است با مدرک روانپزشکی پاشم و برم یک جای دیگر سر کار.
- ترانه بیادب شدی!
- زر نزن، از بس با اینا گشتی مغزت تاب برداشته هان؟ مسخره بازی چرا در میاری؟ الان اومد اخراجت کرد خوبت میشه.
لحن قاطعش دلم رو خالی کرد و استرسم رو بیشتر.
- اخه چرا انقدر من بد شانسم؟ این که هر روز این ساعت میرفت خونه واسه ناهار همین امروز باید اینجا باشه؟
مضطرب عقب گرد کرد تا به سمت میزش برود و قبل از اینکه کامل از در بیرون بره سریع برگشت به طرفم و آرام لب زد:
- دهن به دهنش نذار لجبازی کنه کلاً از کار بیکارت کنه!
سرم رو به معنی باشه تکون دادم و بعد با همون سرعتی که به اتاق آمده بود رفت. بعد از بسته شدن در چند ثانیه بیشتر طول نکشید که در توسط میرخانی باز شد،
نگاه سرسری به اتاق انداخت؛ انگاری میخواست موقعیت رو بسنجه.
چشمهاش روی من ثابت موند و چنان نگاهی بهم انداخت که حس کردم یه امروزه رو باید شلوار اضافه میزاشتم تو کیفم و میآوردم.