جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نارنجک] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اورانوس با نام [نارنجک] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,145 بازدید, 49 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نارنجک] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اورانوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%
  • خوب

    رای: 3 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
به دیوار حیاط تکیه دادم و زانو‌هام رو تو شکمم جمع کردم و خیره شدم به مادری که بی‌قصد و نیت شوهر بی‌عرضش رو راست و ریز می‌کرد؛ کاش، از این مهربونی‌های بی‌خود واسه خودش هم خرج می‌کرد که اگه می‌کرد، فکر نمی‌کنم وضع خودش و من، این‌جوری بود..
با این‌‌که می‌دونستم کمک‌ کردنش به‌خاطر دل مهربونشِ که شب وقتی سرش رو می‌زاره رو بالش عذاب وجدان اذیتش نکنه ولی با این‌حال تحمل نکردم و رو بهش توپیدم:
- مامان برو اون‌ور دخالت نکن بذار جون بده عوضی راحت شیم از دستش.
با لحن آروم همیشگیش که خیلی کم پیش اومده بود ولوم صداش از این حد بیشتر شه گفت:
- الان این حرف رو می‌زنی فردا پس‌ فردا پشیمونی خرت رو می‌چسبه؛ اصلاً درسته که، دست رو بابات بلند کنی؟ من تو رو این‌جوری بزرگت کردم؟ چند‌ وقت دیگه هم حتماً می‌خوای خونه شوهرت تا یه چیزی بهت گفت دست روش بلند کنی؟
برعکس مامان که آروم حرف می‌زد، من بی‌توجه به‌ این‌که ممکنه از همسایه‌های فضول‌ِمون کسی حرف‌های من رو بشنوه و فردا موضوع میز گرم‌ِشون درباره من باشه، صدام رو بلند کردم:
- عه مامان ول کن به من درس اخلاق یاد نده این کجاش شبیه پدرمه؛ که تازه بعداً عذاب وجدان مردنش رو داشته باشم؛ اصلاً کی واسه من پدری کرده؟ این اگه پدر بود برای من ان‌قدر مشکل نمی‌تراشید که توی دو سال هر سه تا صاحب‌خونه به بهونه وجود نحسش بیرون‌ِمون کنن، همین‌جوری پیش بره باید از این محل بزنیم بریم یه وقت این‌یکی صاحب‌خونه هم نیاد سر وقتمون واسه بیرون کردن که از خجالت آب بشیم؛ دو هفته پیش و یادت رفته یه داغون‌تر از خودش برداشته بود آورده بود خونت؟ چی ازت خواست مامان؟ چی گفت بهت؟ نگفت اگه باهاش بخوابی بهش مواد میده؟ نگفت به‌خاطر من این‌کار رو بکن مثلا شوهرتم عرضه داشته باش؟
چشم‌هاش سریع گرد شد؛ شاید فکر می‌کرد نشنیدم خواسته غیر‌معقولانه پدرم که با بی‌شرمی تو آشپز‌خونه بیانش کرد.
سریع به تته‌پته افتاد:
- اترین ح..حرف دهنت رو بفهم، ای..این چرت و پرت‌ها چیه که میگی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
لرزش صداش از عصبانیت یا ناراحتی بود رو نمی‌دونستم..
چشم‌هام رو به سمت دیگه حیاط سو دادم و سعی کردم چشم‌هام به اشک‌های روونش نیوفته، ادامه دادم:
- چیه الان داری طرف‌داریش رو می‌کنی؟ مگه دو هفته پیش، همین‌ کار رو باهات نکرد؟
یکمی مکث کردم و چشم‌هام رو دوختم به صورت قرمز شده از اشکش..
- اصلاً نکنه خودت هم دوست داشتی بری زیرش ناراحت شدی رفتم واسش پول تهیه کردم؟
ای بابا! تو اصلاً نمی‌دونستی که؛ در حقیقت فکر می‌کردی غیرت خاموش شوهرت بیدار شده و یهو فوران کرده که از حرفش پشیمون شده؛ نه مادر من موادش رو واسش خریدم خفه شد رفت پای بساطش نشست.
نمی‌دونم روی چه حسابی این حرف‌ها یا بهتره بگم مزخرف‌ها رو زدم فقط می‌دونم که دست خودم نبود و زبون تند و تیزم مثل همیشه تو عصبانیتم دل‌شکسته بود و راه برگشتی‌ هم وجود نداشت.
یکم تو همون حالت خیره نگاهم کرد و پقی زد زیر گریه، دستش رو گذاشت روی دهنش و دویید تو خونه.
نیشخند تلخی زدم
زور داشت شنیدن حقیقت یا بد گفتن از شوهر نازنینش؟ زور داشت حرفی که خودم می‌دونستم در اوج وقاحت بد بود ولی هنوز هم یه احتمال در نظرش می‌گرفتم یا ناراحتی دل خودش؟
یاد جوونی حروم شدش افتاد یا گریه‌اش از وضیعت الانش؟ از دست شوهری که با یه بچه تو بغلش بهش بی‌محلی و می‌کرد و درگیر تللی کردنش بود؟
بی‌خیال زن و بچه‌ش که توی خونه منتظرش هستن؟
تنها دل خوشیم این بود که بابام هر چه‌قدر هم که بد باشه حداقل دست‌ بزن نداره و خیال من واسه وقتی که خونه نیستم از سلامت و امنیت مادرم جمعه، ولی انگار خیال پوچ و خامی بود؛ که وقتی چند روز پیش از سر کار برگشتم بدن مامان پر از رد کمربندی که حتی هنوز هم نمی‌دونم کمربند مردونه تو دستش از کجا اومده بود، نمی‌دونم چه‌طوری اون‌ شب جلوی خودم رو گرفتم که نگیرم نزنمش ولی صددرصد یکی از دلایل این‌که امروز زدمش واسه خنک شدن دلم بود که بعداً فکر نکنم چرا حقش رو کف دستش نذاشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
*******
با نهایت پر‌رویی سر میز شام نشسته بودم و غذام رو می‌خوردم؛ نگاه‌های گاه و بی‌گاه مظلوم مامان ‌هم بی‌جواب می‌ذاشتم؛ زیر چشمی به
غذای زیر دستش که در حال بازی کردن باهاش بود نگاه کردم.
حس می‌کردم منتظر معذرت‌خواهی از جانب منه، که هر چند قصد خودم هم همین بود، بعد از زدن اون حرفم ان‌قدری پشیمون شدم که تو معذرت‌خواهی کردنم مطمئن باشم.
آخرای غذا بود که دل و زدم به دریا و قاشق، چنگال رو توی بشقاب رها کردم.
با لحنی که سعی می‌کردم دل‌جویانه باشه صداش کردم؛ سرش رو بالا نیاورد ولی آروم شدن حرکات قاشق، چنگال نشون جمع شدن حواسش بود.
دست‌هام رو توی هم گره زدم زل زدم بهشون؛ لب باز کردم:
- ببخشید اون حرف رو زدم دست خودم نبود، دیدم همش‌ پر و بالش رو می‌گیری بهش رو میدی عصبی شدم یه چیزی تو هوا پروندم.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو بالا آوردم و چشم دوختم به صورتش؛ اشک‌های دم مشکش آماده‌ی ریزش بود؛ همین‌طوری هم شد و بعد از چند لحظه بغضش ترکید و اشک‌هاش شروع به ریزش کرد.
ادامه دادم:
- مامان تو جون منی این امیدی که به زندگی دارم همش به‌خاطر توهه، کار کردنم تلاش کردنم؛ مامان می‌دونم که یه زمانی دوستش داشتی، ولی الان نه وضیعت، وضیعت قبل نه بابا، بابا قبل؛ گذشته هم هیچ‌وقت نه قراره تغییر کنه نه درست ‌شه؛ گیریم گذشته رو بخشیدی، برای بخشیدن طرف باید پشیمون باشه یا نه ؟ این هر روز یه غلط تازه می‌کنه اصلاً یه درصد پشیمون هست که راه بخشیدن گذاشته باشه؟
با هق‌هق نالید:
- نا..راحتی من بخاط..طر حر...حرف ت...تو نبود به‌خا...
خواست ادامه بده که دستم رو بردم به سمت صورتش و اشک‌هاش رو پاک کردم و دستش رو گرفتم از روی میز بلندش کردم و به سمت سالن هدایتش کردم؛ خودم هم کنارش جاگیر شدم
- بشین این‌جا، اول ساکت بمون گریه نکن آروم که شدی بعد ادامه‌ی حرفت رو بگو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
دستمال‌کاغذی برداشت و فین محکمی توش کرد؛ وسط صحنه احساسی آخه؟
با فین‌فین گفت:
- یک ساعت بعد از رفتنت یه آقایی با چند نفر که فکر می‌کنم بادیگاردهاش بودن اومدن در خونه‌مون رو زدن؛ به محض این‌که در رو باز کردم با لگد در رو هول دادن ریختن داخل شروع کردن به داد و هوار راه انداختن که اون شوهر عوضیت کجاست، تا منوچهر از دست‌شویی اومد بیرون یه سیلی خوابوند تو صورتش و شروع کرد تهدید کردن؛ هیچی از‌ حرف‌هاش نفهمیدم جزء این‌که چند بار اسم خواهرش و آورد و می‌گفت زندگیش رو خراب کردی فلان و بسار؛ ذهنم بیشتر تمرکز کرده بود رو مردمی که توی کوچه به‌خاطر داد و هوارشون جمع شده بودن، که زیاد از حرف‌هاش چیزی نفهمیدم فقط لحظه آخر قبل از این‌که از در بره بیرون گفت نمی‌دونم چی‌کار کردی که خواهرم از شوهرش جدا شده ولی بدون که همون بلا رو سرت می‌آرم بعد در رو محکم بست و رفت.
این مرد کثافت‌تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کردم، شلوارش دو تا شده بود یا سر مواد یکی رو بدبخت کرده بود؟
- به‌ نظرت نفر سومی زندگی‌شون بوده؟
- نمی‌دونم! مهم هم نیست هر بلایی که میاد، سر خودش میاد؛ من بیشتر دارم به این فکر می‌کنم که سر و کار خواهر این آدم به این منوچهر مفنگی چیه؟
- فکر خودم‌ هم هست؛ مگه نمی‌گی یارو گفت همون بلایی که سر خواهرم آوردی رو سر خودت میارم؟
- آره ولی اگه قرار باشه باعث طلاق ما بشه، خودم به شخصه میرم دست‌ بوسی.
- تو اگه واقعا می‌خوای طلاق بگیری، چرا تا حالا نگرفتی؟
حرف که نزد فهمیدم که قرار نیست جوابی از جانب‌ش بگیرم..
پاشدم به سمت اتاقم برای خوابیدن برم که با حرفش دوباره رو مبل جاگیر شدم:
- تو حیاط از تو خجالت کشیدم که گریه کردم، از این‌که اون‌قدر زبون نداشتم راهش ندم تو خونه، که بازم سرمون آوار شد؛ دلم غصه داره از‌ این‌که وبال گردنتیم؛ امروز هم نگران منوچهر نبودم، بعید نبود پاشه بره ازت شکایت کنه، درسته از اون حرفت ناراحت شدم ولی منظور من هم چیز دیگه‌ای بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
پشیمون‌تر و سر‌خورده‌تر از قبل شدم؛ همیشه به خودم و بقیه می‌گفتم هیچ‌وقت از حرف‌هایی که تو اوج عصبانیت و ناراحتی می‌زنم پشیمون نمی‌شم چون حرف‌های واقعیه، ولی انگار این چند روزه همه‌ی گفته‌‌هام برعکس از آب در میان.
از روی مبل بلند شدم و بی‌توجه به صدا‌ زدن‌های مامان به اتاق خلوت و ساکت خودم پناه بردم.
عجیب نبود، که داشتم فکر می‌کردم منوچهر اون بیرون سردش نمی‌شه؟ چرا بود؛ صددرصد که بود؛ به من چه ربطی داره که اون عوضی تو چه وضیعتیه؟ دیوونگی محض بود فکر کردن بهش.
تا صبح هر چه‌قدر از این پهلو اون پهلو شدم خواب به چشم‌های خستم نیومد؛ فکر و خیال‌های تو سرم اجازه مرخصی به مغزم رو صادر نمی‌کرد.
به صدای زنگ هشدار بیداری گوشیم فحش رکیکی نسار روح خودم کردم، نتونستم حداقل یه ربع چشم رو هم بذارم که یه امروز رو شبیه مرغ‌های مریض نباشم که دست میرخانی برای غر زدن به جون من فراهم شه.
صدای زنگ گوشیم ان‌قدری بلند هست که قابلیت زنده کردن مرده‌های بهشت‌زهرا تهران رو داشته باشه.
بعد از جمع کردن رخت‌خواب از روی زمین همون‌جوری مچاله کرده چپوندمش داخل کمد.
تو آینه زل زدم به شلوار بگ بیش از حد بلندم؛ با این‌که کوچیک‌ترین سایز بود، با چهار تا لا زدن هم کار رفتگر‌های شریف محل رو سبک‌تر می‌کرد.
تولیدی‌های لباس هم خودشون رو گیر آوردن ما رو هم آدم حساب کنید به‌خدا ایران به‌جای کایلی جنر بیشتر لی‌لی_رز دپ داره.
چشم‌هام بالاتر اومد و روی موهای وزم که هر چه‌قدر سعی کردم با ژل از حجم ظاهریش کم کنم نشد که نشد؛ چه مویی هست که از کل هیکل من حجمش بیشتره؟ انگار امروز همه چیز سر ناسازگاری برداشته تا تر بزنه به اعصاب زیبام.
بعد از خوردن صبحانه سرپایی و قرص‌هام بدون نگاه کردن به محل استقرار همیشگی منوچهر از در خونه زدم بیرون.

***
از پله‌های تیمارستان دو تا یکی بالا رفتم؛ خواب‌آلودگیم هیچی دیر کردنم رو چی‌کار کنم؟
ترانه تا چشمش به من افتاد یک به دو نرسیده غرغر‌هاش شروع شد؛ بعضی وقت‌های ان‌قدر غر می‌زنه با مامانم اشتباه می‌گیرمش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- دردسر‌هات علاوه بر خودت برای من هم مشکل سازن؛ یه امروز رو به موقع لشت رو می‌آوردی دیگه، مجبور شدم به میر‌خانی بگم حال مادرت دیشب خراب شده از بیمارستان داری میای واسه‌ی همون دیرت شده؛ گفتم هماهنگ باشیم سوتی ندی.
آی میرخانی هر جا که میرم هستی؛ سر کدوم صحنه حضور نداری فقط اسم همون رو بگو؟!
این مگه دیروز باهام قهر نکرده بود؟ حالا هر چی دمش گرم، همیشه خراب‌کاری‌هام رو جمع می‌کنه. وگرنه شرط می‌بندم بیست بار تا به‌حال بی برو برگشت اخراج شده بودم.
بوسی تو هوا براش فرستادم. نگاه آنالیزگرانه‌ای به سر‌ تا پاهام انداخت.
- این چیه پوشیدی؟ خب، این‌طوری می‌فهمه که دروغ گفتم تو این‌جوری مدل زدی؛ حالا دروغ گفتن من هیچی، خوشت میاد به‌خاطر لباس پوشیدن هم بهت گیر بده؟
کلافه بازدمم رو به بیرون فرستادم:
- خب گشاده، تنگ که نیست گیر بده‌‌‌.
- مشکل همینه یه شلوار درست نمی تونی بپوشی؟ با مانتو سفید فرمت شلوار بگ؟
- ول کن‌ها ترانه! منظورت اینه برم شلوار‌های بابا قوری بپوشم؟
- الان به شلوار من تیکه انداختی؟
انتظار داشت تکذیب کنم؟ چرا وقتی دقیقاً منظورم شلوار خودش بود؟
- آره.
چشم غره غلیظی بهم زد و سرش و کرد تو کامیپوتر جلوش.
نیشم باز شد؛ اومدم برم، با یاد آوردی چیزی به سمتش برگشتم.
دید نرفتم سرش رو بالا و آورد و به معنی چیه تکون داد.
با لحن بشاش گفتم:
- ای بابا! یادم رفته بود شما رو آقاتون ماچ می‌کنه دیگه به مال من احتیاجی ندارین؛ پس ماچ من رو پس بده می‌خوام بدمش به دوست‌پسرم خوش‌حال شه زودتر من رو بگیره.
چشم‌هاش رو گردوند بین وسایل روی میزش، با پیدا نکردن چیزی خودکار تو دستش رو پرت کردم به سمتم؛ بدون برخورد با من خورد به دیوار پشت سرم و افتاد پایین.
انگشت وسطم رو براش بالا و آوردم و برای جلو‌گیری از حمله‌های بعدی که صد‌درصد‌ خودش فیزیکی اقدام می‌کرد، پیچیدم تو راه‌روی آسانسور.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
***
- خب، این هم از بخش سه، سر و کارت هر‌روز با همین‌ جاست؛ شماره‌ی تخت‌های مورد نظر روی بورد تو راه‌رو نوشته شده، بخش vip هم که خودت می‌دونی کجاست.
با تکون خوردن دستی جلوی صورتم تکون سختی خوردم؛ اخم غلیظی روی پیشونیش جا خوش کرد:
- اصلاً حواست هست که دوساعته چی دارم میگم این‌جا؟ یا درگیر چرت سر‌پاییت هستی؟

انگشت‌ اشاره‌ش رو جلوی صورتم تکون داد
- در ضمن فکر نکن نفهمیدم درباره بیمارستان بودن مادرت دروغ تحویلم دادین!
- ن..نه! من فق...
قبل از منعقد شدن کلامم پرونده رو کوبید وسط سی*ن*ه‌‌م، سر خورد افتاد روی زمین؛ درد خفیفی پیچید توی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام.. ولی از این‌که اون تیکه از قفسه سینم کبود میشد، مطمئن بودم.
از پرونده به اون محکمی بیشتر از این انتظار نمی‌رفت.. سربلند کردم بپرسم برای چی هستش، که خودش رو چپوند توی آسانسور و رفت؛
مردک خود‌درگیر! مگه نمی‌بینی دارم حرف می‌زنم؟ مثل گاو سرت رو می‌ندازی میری.
***
بعد از چهار ساعت تموم سگ حمالی و فشار خوردن متداوم، رسیدم به آخرین بیمار؛ ولی انگار خیال خامی بود و قرار بر این بود که دقیقاً برابر همین مقدار زمان رو توی vip بگذرونم.‌ به عنوان روز اول خیلی خسته کننده و حوصله سر بر بود، خدا بعدش رو به‌خیر بگذرونه.
اگه ماشین بهم بزنه، ضربه مغزی شم، اون لحظات آخر ملکوتی باز بودن چشم‌هام میرم سر وقت میر‌خانی چشم‌هاش رو از کاسه در میارم باهاش تخم شربتی روز عاشورا رو درست می‌کنم.
با ویبره گوشی تو جیب مانتوم حواسم رو جمع کردم؛ دست کردم تو جیبم و گوشی رو در‌آوردم، بدون نگاه کردن به صفحه آیکون سبز رو لمس کردم و گذاشتمش رو گوشم؛ اصلاً کی می‌تونست باشه به جزء ایرانسل وفادار.
پیچیده شدن صدای پر عشوه زن اپراتور ایرانسل که هفته پیش مطلع شدم مرده و دو روز تمام به حالش قتبه خوردم، مصادف شد با فحش رکیکی از جانب من.
- حال یکم انتظار بکش، چیزی ازت کم نمی‌شه که! بعداً پرداخت می‌کنم.. خدانگه‌دار.
زرتی گوشی رو قطع کردم و انداختم تو جیبم.
هر‌چند که صدای ضبط شده بود و قرار نبود حرف‌های من رو بشنوه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- کی توی روانی رو دکتر کرده؟
با صدای ضعیفی که حدس می‌زدم متعلق به تخت کنار دستم و در حقیقت آخرین بیمارم، سرم رو بالا گرفتم.
- ها؟ چی گفتی؟
جوابم رو نداد فقط متفکر نگاهم کرد؛ انگار خواستار کشف کردن چیزی از ظاهرم بود.
نگاهش یه طوری بود که هجوم گرما رو تو صورتم حس کردم.
دست‌هام رو به حالت باد زن جلوی صورتم تکون دادم و رو بهش توپیدم:
- چیه نگاه می‌کنی؟
لب‌هاش رو جلو داد و گفت:
- به تو چه؟
خب، خداروشکر همه یه خصلتی از مدیر عامل این خراب شده به ارث بردن؛ مدیر عامل؟ آره همین؛ سر دفترش نوشته بود مدیر عامل! تا به حال دقت نکرده بودم! آخر میرخانی دکتر این خراب شدست یا مدیر عامل؟ جدی‌جدی نکنه مدیر عامل بود من این همه بهش توهین کردم! آره خب بود دیگه پس چی بود اون قاب بالای در اتاق.
اخم‌هام رو از هم باز کردم:
- اسمت چیه؟
- به تو چه؟
چشم‌هام رو درشت کردم بیمار هم ان‌قدر پررو؟
- با به تو چه، قرارداد بستی؟
- به تو چه؟
پشت دستم رو گرفتم سمتش.
- می‌زنم تو دهنت‌ ها زنیکه!
انگشت شستش رو بالا آورد و زبونش رو گذاشت بین لب بالا و پایینش و صدای زشتی تولید کرد.
- گو*ه نخور بابا.
آترین آروم باش! روزی هزار بار با چند تا آدم مثل این برخورد می‌کنی؟ آرامشت کجا رفت عزیزم؟
شروع کردم به گشتن بین پرونده‌هایی که میر‌خانی بهم داده بود؛ با دیدن عکسش بالای یکی از پرونده‌ها، همون رو کشیدم بیرون.
چشم دوختم به کادر مخصوص اسم‌.
(( پرناز موسوی ))
- مثلا چرا لج می‌کنی و اسمت رو نمی‌گی خانوم پرناز موسوی؟
حداقل امیدوار بودم یه جواب متنوع بده و مثل طوطی یا صدای ضبط شده اسباب بازی هی نگه به تو چه.
- دلم خواست.

نه خوبه جای امیدواری هست.
- چه دل خوش اشتهایی! خب، حاشیه نریم؛ نمی‌خوام صغری، کبری کنم! سریع میرم سر اصل مطلب.. درضمن توی پرونده نوشته شده ولی دوست‌ دارم از زبون خودت بشنوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
در حالی که با انگشت‌هاش بازی می‌کرد گفت:
- به نظر من همتون فضولین.
- بقیه رو نمی‌دونم ولی من یکی آره.
دستش رو به حالتی که انگار بخواد یه پشه رو از خودش دور کنه تکون داد.
- حالا برو، شاید فردا افتخار دادم حرف‌هام رو بشنوی.
- از رو نری یه وقت؛ واسه من تعیین تکلیف می‌کنی؟
- اوهوم.
خیلی شیک و مختصر قربونش برم‌.
- از خودت حرفی نزدی!
- اسمم آترین...
ساکت شدم؛ فامیلی بابام رو باید بگم دیگه؟ چه قانون مزخرفی! نُه ماه مادر عذاب و درد می‌کشه، هیکلش خراب میشه و حملش می‌کنه؛ آخرش فامیلی پدر؟ من که میگم منصفانه نیست. در نهایت فامیلی مامانم رو به کار بردم.
- حق‌پرست؛ آترین حق پرست هستم دارم میرم تو بیست و چهار سالگی تک فرزندم، اوم... فکر کنم همین کافی باشه.
- اوهوم.
عجب. هر چند دقیقه یه کلمه رو دستش می‌گیره تکرار می‌کنه.
مچ دستم رو بالا آوردم و زل زدم به عقربه‌‌ش که ساعت دوازده و نیم رو نشون می‌داد.
نیم‌ ساعت دیر کردم؛ عالیه! واقعاً میرخانی باید خیلی دوست‌ داشتنی باشه از این‌ هم بگذره.
هر چی بیشتر موندن، بیشتر تلف کردن زمان.
- خب، من دیگه برم دیرم شده؛ خداحافظ.
گفتم و بدون منتظر موندن برای شنیدن جوابش هول زده از روی صندلی بلند شدم و از در زدم بیرون.

***
با استخون‌های پشت دستم دوبار به در کوبیدم و دستگیره رو کشیدم پایین.
به محض باز کردن در نگاه اجمالی به دور تا دور اتاق انداختم. داخل اتاق اصلاً شبیه چیزی که از این اتاق تو تصوراتم بود نبود؛ برعکس بقیه اتاق‌های این‌جا که از ترکیب ابی و سفید و کرمی توشون استفاده کرده بودن این‌جا همه چیز سفید بود تنها میز و صندلی و تخت و بعضی خورده چیز‌ها رنگ نقره‌ای بود.
عادی بود که اتاق حس دل‌مردگی می‌داد؟ همه چیز سفید؟ هر کی دو دقیقه به در و دیوار این‌جا نگاه کنه بی‌شک نیازمند چشم پزشکی میشه.

تخت سفیدی دقیقاً وسط اتاق جاگیر شده بود. فرد مورد نظر پشت به در خوابیده بود؛ پتو سفیدی کامل رو خودش کشیده بود، اگر به پهلو نخوابیده بود بی‌شک می‌گفتم مرده. پتوی‌روش اجازه‌ی آنالیزش رو به من نمی‌داد.
در رو پشت سرم و بستم وارد اتاق شدم، همون‌طور که به سمتش قدم برمی‌داشتم
شروع کردم به معرفی خودم

- سلام. آترین حق‌پرست هستم، پزشک جد‌‌‌‌...

قبل از کامل شدن حرفم پام گیر کرد به صندلی تابوره فلزی که نمی‌دونم از کجا اومده بود و افتادم روی زمین و سه تا چرخ پشتم هم خوردم؛ حتی اگه ماشین هم بهم میزد ان‌قدر قابلیت جا به جا کردن من رو نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
از این بی‌آبرویی و خراب‌کاری تو روز اول واقعاً خجالت کشیدم.. قبل از این‌که کامل چشم‌هام رو باز کنم نیم‌خیز شدم که سرم با جسم فلزی محکمی برخورد کرد و صدای مهیبی تو سکوت سرد اتاق پیچید.. طی واکنش غیر‌ارادی به سرعت سرم رو عقب کشیدم و گرومپ!
سرم محکم با زمین برخورد کرد.
با این اوصاف ضربه مغزی‌ شدنم که حتمی بود فقط کی قرار بود جنازه من رو از ‌این‌ مکان منحوس نفرین شده جمع کنه؟
قبل از ضربه‌ی احتمالی بعدی چشم‌هام رو باز کردم، به جای دیدن فضای اتاق نگاهم با زیر تخت تلاقی کرد.. خب، حداقل انتظار این مورد رو نداشتم.
روی سرامیک خودم رو از زیر تخت کشیدم بیرون؛ هر چه‌قدر سعی کردم از اون وضیعت درازکش دربیام و روی پاهام وایستم سرگیجه وحشتناکم این اجازه رو بهم نمی‌داد.
این یارو کر بود مگه؟ راه داشت بگم داداش مگه نمی‌بینی یکی داره این‌جا به دیار باقی می‌شتابه یه تکونی بدی گناه نمی‌شه والله؛ ولی تو اون لحظه قابلیت هوم کشیدن هم نداشتم چه برسه ان‌قدر حرف زدن.
بعد از چند دقیقه طاقت‌ فرسا که با درد سرم گذشت از جام بلند شدم.
لباسم رو تکوندم و به محض بلند کردن سرم با دو جفت چشم که بدون پلک زدن خیره من بود روبه‌رو شدم؛ یه قسمت از پتو رو کنار زده بود تا بتونه از وضیعت قاراشمیش و صدای ناهنجاری که توسط من ایجاد شده بود با خبر بشه.. نه، امیدوار شدم! تکون خورد. واسه من که فایده نداشت ولی حداقل فهمیدم که زنده‌ست.
نگاهش دیگه داشت شرم‌زده‌م می‌کرد. برای فرار از موقعیت سریع گفتم:
- خوبم. چیزی نشده که!

چیزی نشده؟ نه، واقعاً چیزی نشده؟ اگه باد کردن کله‌م و سردرد و سرگیجه‌م رو در‌نظر نگیریم خوبم.
سرش رو به نشونه تاسف واسم تکون داد،
از اون‌ها که میگه امیدی بهت نیست.. پتو رو کشید رو سرش و دوباره چپید زیرش.!
همین‌قدر شعور؟ باید خودم رو بندازم که از اون زیر تشریف بیاره بیرون؟ البته که این‌ کار رو نمی‌کنم؛ تازه اون‌ هم واسه‌ی فضولی کردن، حتی اگه بخوام هم خودم رو بندازم سرم دیگه جای باد کردن نداره.
دلم می‌خواست برم ولی بی‌تفاوتیش برام سنگین تموم شده بود هر چند نمی‌دونستم که می‌تونم اون میر‌غضب رو با ضربه سرم راضی کنم یا نه. پس ترجیح می‌دادم حداقل یک ساعت از تایم بگذره و بعد درخواست مرخصی ساعتی ازش کنم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین