- Mar
- 1,998
- 5,469
- مدالها
- 8
به دیوار حیاط تکیه دادم و زانوهام رو تو شکمم جمع کردم و خیره شدم به مادری که بیقصد و نیت شوهر بیعرضش رو راست و ریز میکرد؛ کاش، از این مهربونیهای بیخود واسه خودش هم خرج میکرد که اگه میکرد، فکر نمیکنم وضع خودش و من، اینجوری بود..
با اینکه میدونستم کمک کردنش بهخاطر دل مهربونشِ که شب وقتی سرش رو میزاره رو بالش عذاب وجدان اذیتش نکنه ولی با اینحال تحمل نکردم و رو بهش توپیدم:
- مامان برو اونور دخالت نکن بذار جون بده عوضی راحت شیم از دستش.
با لحن آروم همیشگیش که خیلی کم پیش اومده بود ولوم صداش از این حد بیشتر شه گفت:
- الان این حرف رو میزنی فردا پس فردا پشیمونی خرت رو میچسبه؛ اصلاً درسته که، دست رو بابات بلند کنی؟ من تو رو اینجوری بزرگت کردم؟ چند وقت دیگه هم حتماً میخوای خونه شوهرت تا یه چیزی بهت گفت دست روش بلند کنی؟
برعکس مامان که آروم حرف میزد، من بیتوجه به اینکه ممکنه از همسایههای فضولِمون کسی حرفهای من رو بشنوه و فردا موضوع میز گرمِشون درباره من باشه، صدام رو بلند کردم:
- عه مامان ول کن به من درس اخلاق یاد نده این کجاش شبیه پدرمه؛ که تازه بعداً عذاب وجدان مردنش رو داشته باشم؛ اصلاً کی واسه من پدری کرده؟ این اگه پدر بود برای من انقدر مشکل نمیتراشید که توی دو سال هر سه تا صاحبخونه به بهونه وجود نحسش بیرونِمون کنن، همینجوری پیش بره باید از این محل بزنیم بریم یه وقت اینیکی صاحبخونه هم نیاد سر وقتمون واسه بیرون کردن که از خجالت آب بشیم؛ دو هفته پیش و یادت رفته یه داغونتر از خودش برداشته بود آورده بود خونت؟ چی ازت خواست مامان؟ چی گفت بهت؟ نگفت اگه باهاش بخوابی بهش مواد میده؟ نگفت بهخاطر من اینکار رو بکن مثلا شوهرتم عرضه داشته باش؟
چشمهاش سریع گرد شد؛ شاید فکر میکرد نشنیدم خواسته غیرمعقولانه پدرم که با بیشرمی تو آشپزخونه بیانش کرد.
سریع به تتهپته افتاد:
- اترین ح..حرف دهنت رو بفهم، ای..این چرت و پرتها چیه که میگی؟
با اینکه میدونستم کمک کردنش بهخاطر دل مهربونشِ که شب وقتی سرش رو میزاره رو بالش عذاب وجدان اذیتش نکنه ولی با اینحال تحمل نکردم و رو بهش توپیدم:
- مامان برو اونور دخالت نکن بذار جون بده عوضی راحت شیم از دستش.
با لحن آروم همیشگیش که خیلی کم پیش اومده بود ولوم صداش از این حد بیشتر شه گفت:
- الان این حرف رو میزنی فردا پس فردا پشیمونی خرت رو میچسبه؛ اصلاً درسته که، دست رو بابات بلند کنی؟ من تو رو اینجوری بزرگت کردم؟ چند وقت دیگه هم حتماً میخوای خونه شوهرت تا یه چیزی بهت گفت دست روش بلند کنی؟
برعکس مامان که آروم حرف میزد، من بیتوجه به اینکه ممکنه از همسایههای فضولِمون کسی حرفهای من رو بشنوه و فردا موضوع میز گرمِشون درباره من باشه، صدام رو بلند کردم:
- عه مامان ول کن به من درس اخلاق یاد نده این کجاش شبیه پدرمه؛ که تازه بعداً عذاب وجدان مردنش رو داشته باشم؛ اصلاً کی واسه من پدری کرده؟ این اگه پدر بود برای من انقدر مشکل نمیتراشید که توی دو سال هر سه تا صاحبخونه به بهونه وجود نحسش بیرونِمون کنن، همینجوری پیش بره باید از این محل بزنیم بریم یه وقت اینیکی صاحبخونه هم نیاد سر وقتمون واسه بیرون کردن که از خجالت آب بشیم؛ دو هفته پیش و یادت رفته یه داغونتر از خودش برداشته بود آورده بود خونت؟ چی ازت خواست مامان؟ چی گفت بهت؟ نگفت اگه باهاش بخوابی بهش مواد میده؟ نگفت بهخاطر من اینکار رو بکن مثلا شوهرتم عرضه داشته باش؟
چشمهاش سریع گرد شد؛ شاید فکر میکرد نشنیدم خواسته غیرمعقولانه پدرم که با بیشرمی تو آشپزخونه بیانش کرد.
سریع به تتهپته افتاد:
- اترین ح..حرف دهنت رو بفهم، ای..این چرت و پرتها چیه که میگی؟
آخرین ویرایش: