جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نارنجک] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اورانوس با نام [نارنجک] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,138 بازدید, 49 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نارنجک] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اورانوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%
  • خوب

    رای: 3 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- ام... من اومده بودم... آها آره من کارت داشتم، اومده بودم ببینم تو این‌جا هستی یا نه.
نمی‌دونستم اگه می‌پرسید چرا کف زمین بودی چه دلیلی قرار بود واسش بیاره ولی بهتر بود یه چی دیگه می‌گفت؛ چیش دو نمی‌دونم.
دختره مشکوک نگاهش کرد، امیدوار بودم گیر سه پیچ به این موضوع نده چون هیچ ایده‌ای واسه‌ی جمع کردنش نداشتیم؛ و من هنوز مطمئن نبودم از این‌که دختره هم‌کار خودشون نیست، این آدمی که میاد توی یکی از مریض خونه‌های اعصاب همچین برنامه ریزی واسه‌ی خلاف می‌کنه به حتم که خیلی محتاط عمل می‌کنه؛ ولی در کمال تعجب بی‌خیالش شد، انگار که اهمیت چندانی هم واسش نداشت وگرنه هر کی تو اون وضیعت ما رو می‌دید صد‌ در صد این مزخرف رو باور نمی‌کرد.
- نه تازه الان اومدم، حالا چی‌کار داشتی؟
ارغوان به وضوح جا خورد؛ احتمالاً فکر این‌جاش رو نمی‌کرد، کاش حداقل ان‌قدر ضایع بازی در نمی‌آورد با این حالت‌های استرسیش سر یه بچه هفت ساله رو نمی‌شد شیره مالید، چه برسه به یه انسان بالغ.
نمی‌دونم چی شد و با چه طرز فکری، انداخت گردن اتابک.
- میرخانی کارت داشت راستش گفت بیام دنبالت!
اون لحظه برام مهم نبود که دختره بره و بپرسه چی‌کار داشتی و اتابک بگه هیچی و به دروغمون پی ببره؛ دقدقه‌ام شک کردن خود شخص اتابک به این موضوع بود.
اشتباه منشی چند ساله‌ی این‌جا و درجا پیدا شدن یه منشی جدید و دو روز بعدش اومدن یه بیمار خاص چیزی نبود که به راحتی از کنارش بشه گذشت کرد.
- باز این قرمساق چی‌کار داره با من؟ نکنه باز یه بهونه الکی واسه من بیاره یکی رو بندازه تو پاچم!
لب‌خندی که می‌اومد روی لبم بشینه به‌خاطر اشتباه تلفظ کردن کلمه قرمساق، با جمله دومش به کل از بین رفت.
منظورش از این‌که یکی رو بکنه تو پاچه‌ش تیکه مستقیم به من نبود که، بود؟ جا داشت داد بزنم سرش و بگم مگه من زورت کرده بودم بیای این‌جا باعث سلب آرامشم بشی که الان به خودن اجازه بدی بهم تیکه بندازی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
ارغوان تند‌تند سرش رو تکون داد کلافه توپید:
- من چه بدونم آخه، بدم کار دارم!
گفت و از کنارش رد شد. دختره شوکه نگاهش می‌کرد و بسم‌الله آرومی زیر لب زمزمه کرد، طی یه حرکت غیر منتظره دویید طرفش و بازوش رو گرفت:
- چرا تعجب نکردی از این‌که حرف می‌زنه؟
چرا ما فکر می‌کردیم قرار نیست بفهمه؟ دیگه اون‌قدر خنگ نبود که این مورد رو متوجه نشه؛ ذهنم می‌گفت از اولش گند خودمه ولی نمی‌خواستم قبول کنم، ارغوان چرا نباید نمایشی تعجب کنه که این‌جوری شه؟
ارغوان ترسیده سرش رو برگردوند طرفم، بی‌خیال شونه‌هام رو به معنی نمی‌دونم بالا انداختم و پشت کردم بهشون.
- می‌دونی چند تا از این‌ها دیدم؟ الکی لوس بازی در میارن دارو‌هاشون رو بپیچونن.
اخم غلیظی روی پیشونیم جا گرفت، توی یک دقیقه دو تا تیکه بارم کردن مطمئناً اگه چند دقیقه دیگه قرار بود حرف بزنن باید یه کاغذ و خودکار دستم می‌گرفتم تا همشون یادم بمونه؛
با این‌که می‌دونستم هیچ کدوم واقعی نیست ولی بازم بهم بر می‌خورد.
دختره باشه‌ای زیر لب گفت، با این لحنش می‌تونستم احتمال بدم حتی یه درصد از حرف‌هاشم باور نکرده؛ صدای باز و بسته شدن در نشون دهنده رفتن ارغوان بود.
- سلام؟
پتو رو کامل روی خودم کشیدم، تا اون‌جایی که می‌دونستم قرار نیست که ساکت و بی‌حرکت سر جاش بمونه و یه کم دیگه شروع می‌کرد به وراجی کردن.
- به گاوم سلام بدی به روش خودش جوای میده.
- اون گاوه به من ربطی نداره.
- به تو ربطی نداری ولی از گاوم کم‌تری.
نفسم رو فوت کردم و دل رو زدم دریا و تو جام نیم‌خیز شدم؛ اگه قرار بر این بود که همین‌جوری پیش بره احتمالاً تا سال آینده‌ام مثل همین چهار ماه چیزی دست‌گیرمون نمی‌شد. این تراژدی به کل از بیخ و بن ایراد داشت و نمی‌شد از این روش اطلاعاتی به دست آورد؛ نزدیک پنج ماه این‌جا بودیم ولی به جزء شخص اتابک میرخانی از بقیه‌شون هیچ اطلاعتی، حتی در حد اسم نداشتیم؛ هر چه‌قدر که می‌گذره تعداد آدم‌هایی که کم می‌شدن بیشتر میشد.
شاید این‌طوری موفق می‌شدیم زودتر جلوشون رو بگیریم.
خیره شدم چشم‌هاش و گفتم:
- یه کاری ازت می‌خوام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
***
۴۱
چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- نه‌خیر من نمی‌تونم!
- چرا نتونی؟ یه چیز ساده‌س.
- یه چیز ساده نیست اگه گیر بیوفتم چه غلطی باید بکنم؟
- قرار نیست گیر بیوفتی.
- تو قراره بهم تضمین بدی؟
با صدای بلندش اخم‌هام رو تو هم کشیدم؛ از لحظه‌ای که موضوع رو بیان کردم برای هر حرفی که می‌زنم یه جوابی پیدا می‌کنه تا تکذیبش کنم؛ من رو باش که فکر می‌کردم اگه بهش بگم با پرسیدن دو سه تا سؤال راضی به انجامش میشه نه این‌که به کل از زیرش در بره، در هر صورت من هم نباید انتظاری ازش می‌داشتم چون وظیفه‌ش نبود.
- صدات رو بیار پایین من که زورت نکردم درخواست کردم می‌تونی قبول کنی، می‌تونی نکنی.
- لحن و رفتارت و جبهه گیریت رنگ و بوی درخواست نمی‌ده.
سرم رو به طرفین تکون دادم:
- چته؟ چرا طلب‌کاری؟
دستاش رو محکم کوبید روی تشک تخت و تنه‌ش رو نزدیک بهم کرد و خیره تو چشم‌هام با فک چفت شده غرید:
- نمی‌فهمم توی این تیمارستان خراب شده چه خبره! اون از اون عوضی که به یه دلیل بی‌خود و بی‌جهت من رو به بخش دیگه منتقل کرد؛ یعنی چی که تو تیمارستان نباید داد زد اونم وقتی بین یه مشت خل و چل دیوونه سر می‌کنی؟ این هم از تو که بعد چهارده سال یهو به حرف افتادی و مثل بلبل از من هم بهتر حرف می‌زنی، میام تو اتاقت میبینم منشی این‌جاست؛ با دلایل بی‌خود سعی داره من رو بپیچونه؛ این هم از الان که میگی ازت می‌خوام دو هفته دیگه بری پشت در یه اتاق به صداها گوش بدی و بهم بگی که کی هستن، چون تو دکتر این‌جایی بقیه رو می‌شناسی و دلیلش رو هم نمی‌گی! تو خودت باشی گیج نمی‌شی؟ واقعاً نمی‌فهمم تو این خراب شده چه خبره.
انگار به‌خاطر یه ریز حرف زدنش نفس کم آورد که ساکت شد؛ نمی‌دونم در غیر این صورت کی قرار بود غرغر‌هاش تموم شه!
هیچ جوابی برای حرف‌هاش نداشتم یا بهتره بگم جواب‌ها تو ذهنم بودن ولی قادر گفتنشون نه یا حداقل نمی‌شد که بگم.
تنها چیزی که برام مبهم بود این بود که چرا باید به‌خاطر همچین چیزی انتقالش بدن درکی از دلیل انتقالش نداشتم، داد زدن سر بیمار روانی؟ چرت و پرت محض بود؛ تمام این بیمار‌ها از هر روشی که میشد باید آروم می‌گرفتن، دلیل این‌کارش چی می‌تونست باشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
۴۲
- چیه ساکت شدی!
- می‌تونی قبول نکنی.
گفتم و نفس تندی کشیدم؛ اگه قبول نمی‌کرد باید مثل قبلی‌های عذرش رو می‌خواستیم این‌جا موندنش می‌تونست یه تهدید باشه. با شنیدن باشه آرومش گوشه لبم بالا رفت.
- روز و ساعتش رو بعداً بهت میگم.
- چرا باید این‌ کار رو بکنم؟
مکث کردم تا یه دروغی سر هم کنم که با پرونده‌م یه شباهتی داشته باشه و گندش توی این مدت در نیاد؛ یه بار همه پرونده‌هایی که توی تمام مدت سابقه کاریم دستم بوده رو مرور کردم تا شاید چیزی به ذهنم بیاد.
بعد از چند ثانیه آخرین پرونده‌ای که روش کار کرده بودم و باعث ارتقا درجه‌ایم شد یادم اومد.

- برای این‌که از این‌جا برم بیرون، فکر کنم تا الان هم فهمیده باشی که هیچ مشکلی ندارم.
- پس چرا این‌جایی؟
- چند سال پیش یه فلش مهم مدارک رو از عموم دزدیدم که باعث دست‌گیریش میشه؛ قصد من هم همین که فلش رو بدم دست پلیس، به‌خاطر همین چند سال تو یه اتاق نگهم داشت و فقط در حد غذا و سرویس رفتن بهم امکانات می‌داد تا چهار ماه پیش که من رو آورد تو تیمارستان تا شاید با دیدن فضای بدش بهش بگم که فلش کجاست یا کلاً امکان فرار نداشته باشم که دودمانش به باد بره.
نیش‌خند کوتاهی زد:
- مسخره‌ست! واقعاً مسخره‌ست، باید باور کنم دیگه؟
نبض شقیقه‌م که دلیل تند شدنش رو نمی‌دونستم اذیتم می‌کرد، درسته داستانی که تعریف کردم واقعی بود ولی ربطی آن چنانی نداشت؛ فقط یه آدم بی‌عقل یا خنگ می‌تونست باورش کنه.
- سعی کن باور کنی، چیزی غیر از این نیست!
- باشه، دقیقاً چه کاری باید انجام بدم؟
قبل از این‌که زبونم رو تو دهنم بچرخونم جوابش رو بدم دوباره گفت:
- اصلاً از کجا معلوم نقشه نباشه؟
چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم.
- نقشه چی به نظرت؟
- نمی‌دونم.
- پشت در اتاق به عبارتی فالگوش وایمیستی، از اون‌جایی که دکتر همین مکانی پس تقریباً همه‌ی افردا حاضر رو می‌شناسی؛ پس از روی صداشون می‌تونی تشخیص بدی کی هستن و میای به من میگی خب؟
- نمی‌دونم چه ربطی به رفتنت از تیمارستان داره ولی باشه.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
۴۳
منتظر موندم تا بره و بتونم برم سر وقت گوشی و به سرلک اطلاع بدم؛ اطمینان داشتم از این‌که مخالفت نمی‌کرد، این پرونده به اندازه کافی طول کشیده بود و خسته کننده شده بود.
- نمی‌خوای بری؟
- حالا درسته تو بیمار نیستی ولی من که دکترم، به نظرت می‌تونم برم؟
- نه نمی‌تونی، بشین ولی کنار گوشم ویز ویز نکن.
- از این‌جا ویز ویز کنم اشکال نداره؟
- داره! کلاً ویزویز نکن.
- می‌خوام ویز‌ویز کنم.
- باشه ویز‌ویز کن.
- نه نمی‌خوام ویز ویز کنم!
عصبی برگشتم سمتش گیر آورده بود من رو؟ دختره‌ی روانی خودش احتیاج به یه دوره بستری شدن داشت.
- خفه بمون ان‌قدر کلمه ویز‌ویز رو تکرار نکن.
- باشه دیگه نمی‌گم ویز‌ویز!
جوابش رو ندادم که خودش دوباره گفت:
- یه سوال بپرسم؟
نگاه کوتاهی بهش انداختم و دوباره برگشتم به حالت قبلیم.
- بپرس.
- خسته نمی‌شی از این‌که این‌جایی و کاری واسه انجام دادن نداری؟
خودمم هم نمی‌دونم چه‌جوری این چهار ماه رو توی این اتاق بدون انجام دادن هیچ فعالیتی گذروندم؛ تموم روز رو می‌شینم رو‌به‌روی پنجره و به تماشای درختی که برای فرا رسیدن پاییز کم‌کم بال و پرش رو از خودش جدا می‌کرد و روی زمین می‌ریخت، ولی با همه‌ی این‌ها من یه آدم مثلاً بی‌خانواده و بی‌کار بودم که چند سالی هم میشد که جای نرفتم و اون چیزی غیر از این نمی‌دونست.
- تقریباً عادت کردم، چیزی هم اون بیرون واسه‌ی انجام دادن ندارم.
- دوست داری کتاب بخونی؟
سرم رو آروم تکون دادم.
- شاید.
- فردا برات چند‌تا بیارم؟
می‌خواستم بگم آره ولی من واسه‌ی چی این‌جا بودم؟ کتاب خوندن؟ نه. برای حل کردن این پرونده لعنتی قاچاق اعضای بدن و در حال حاضر کاری انجام نداده بودم.
- نه.
- میارم.
سرم رو بالا پایین کردم؛ قرار نبود باهاش مخالفت کنم، چون اصلاً کارساز نبود در نتیجه کار خودش رو می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
۴۴
از در که زدم بیرون با چشم دنبال ماشین مشکی رنگ سرلک گشتم؛ کمی اون‌ور تر از در تیمارستان بود، نگاهی به دور و برم انداختم و تند قدم برداشتم به سمت ماشین.
در رو باز کردم و رو صندلی جاگیر شدم؛ با حرف زدن سرلک با لب‌خند برگشتم سمتش.
- چه طوری پسر؟
نگاهی به سر تا پام انداخت و ادامه داد:
- لاغر شدی!
لب‌خند روی لبم عمیق‌تر شد.
- غذاهاشون مزه سگ مرده میده!
- بدبخت بیمار‌هایی که خونواده‌هاشون این‌جا میارنشون.
سرم رو تکون دادم و بحث رو عوض کردم:
- پیامی که فرستادم رو خوندی؟
دستی به پشت لبش کشید و لب زد:
- آره همون روز که فرستادی خوندم... به نظرت بهتر نبود که ارغوان این‌کار رو می‌کرد یا یکی از بچه‌های خودمون؟
-نمی‌دونم ولی شاید یکی دیگه بهتر باشه.
اتفاقاً می‌دونستم؛ دختره یه اخلاق دخالتی داشت و این رو صددرصد اتابک می‌دونست اگه قرار بر این بود که کسی گوش وایسته بهتر بود خودش باشه که کار‌کن‌های اون‌جا هم می‌شناسه وگرنه صدای خالی به درد ما نمی‌خوره چرا که می‌تونستیم شنود بزاریم. اگر یک درصد هم اتابک به وجودش پی می‌برد به حتم می‌ذاشت به پای همون خصوصیتش.
- دیگه من رو خر فرض نکن که نمی‌خوای بگی نگو؛ جلسه امروزه؟
- آره، دختره هم تا فردا اسامی رو به دستم می‌رسونه.
- پس همون فردا میام دنبالت کارت دیگه این‌جا تمومه بقیه‌ش دست خانوم ارغوان و مهرداده.
هول زده گفتم:
- چرا ان‌قدر زود؟
متعجب تو چشم‌هام نگاه کرد
- زود چیه قرار بود فقط افراد رو شناسایی کنی.
راضی به رفتن نبودم حالا بر حسب عادت یا هر چیز دیگه‌ای تا چند روز پیش فقط می‌خواستم تموم بشه و بیام بیرون ولی الان اون‌قدر مطمئن نبودم و با این حال سرم رو به نشونه تایید بالا پایین کردم.
- باشه.
مردونه بغلم کرد و با کوبیدن دو تا مشت آروم به کتفم ولم کرد؛ نفس عمیقی کشیدم، چه‌قدر این مرد دوست داشتنی بود، هر وقت که می‌بینمش با خودم میگم کاش پدر واقعیم بود همین مرد بود نه اون مرتیکه.
- برو، خداحافظ تا فردا.
خداحافظی زیر لب زمزمه کردم و از ماشین بیرون اومدم.
بعد از هماهنگ کردن با رضایی از همون راهی که اومدم برگشتم.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
۴۵
در رو بست و مثل هر روز روی تخت نشست؛ یه طوری بود مثل همیشه با انرژی نمی‌اومد داخل، یعنی دلیلش چیز‌هایی که دیروز شنیده بود؟ این‌طور فکر نمی‌کنم؛ همچین ریسک بی‌در و پیکری نمی‌کنن.
- چرا امروز دمغی؟
اخمی کرد و غرید:
- مرده شور تو و تمام اون خر‌ها رو ببرن!
گفت و با دستش محکم کوبید روی تشک تخت؛ با تعجب نگاهش کردم، چش شده بود؟
- چرا مگه چی شده؟
- پلیس بودی فقط من رو خر کردی نه؟
خشک شدم؛ قرار بر این نبود که چیزی از این ماجرا بفهمه... پس از کجا می‌دونست؟ اصلاً کسی این‌جا نبود که درباره‌ی این موضوع چیزی بدونه که بخواد چیزی بهش بگه غیر از... غیر از ارغوان! آره به احتمال زیاد کار خودش بود ولی چرا؟
از طرفی هم ناراحت بودم نمی‌دونم چرا ولی حس می‌کردم اگه از اول راستش رو می‌گفتم بهتر بود تا خودش بفهمه ولی با این وضیفه‌م نبود که بهش بگم، بود؟
پررنگ‌ترین سوال ذهنم رو به زبون آوردم:
- کی بهت گفته؟
- این مهم نیست که کی گفته مهم اینه که تو به من دروغ گفتی!
- راست گفتن یا دروغ گفتن من چه فرقی برای تو می‌کنه؟
- یعنی تایید کردی دیگه؟ عوضی دروغ‌گو!
این چه طرز حرف زدن بود؟ سعی کردم خودم رو کنترل کنم و فعلاً جوابی به توهینش ندم...
- جواب سوالم رو ندادی!
تو چشم‌هام نگاه کرد و با صدای بلند‌تری گفت:
- فرقش اینه... فرقش اینه که من فکر می‌کردم قراره به یه آدمی که نیاز داره کمک کنم نه به پلیس.
انگار جوابی که داد چیزی نبود که من می‌خواستم، لب زدم:
- که چی؟ تهش کمک کردی... دیگه چه فرقی می‌کنه به کی یا چی کمک کنی؟
- کمک کردن به پلیس قراره برام دردسر بشه ولی کمک کردن به تو قرار نبود برام دردسری ایجاد کنه... البته توی دروغی و ساختگی!
گفت و بعد زیر لب آرام زمزمه کرد:
- عوضی دروغ‌گو.
کاش حداقل این‌طور فکر نمی‌کرد؛ مگه دست من بود دروغ یا راست گفتن؟ وظیفه‌ام بود که داشتم انجام می‌دادم؟ اصلاً که چی چرا باید به حرف‌هاش بها بدم؟
به باقی حرف‌هاش بی‌خیال کردم و پرسیدم:
- کاری که خواسته بودم رو انجام دادی؟
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
۴۶
با لب‌خند حرصی دستش رو تو جیبش فرو برد و دفتر‌چه‌ای بیرون کشید و پرت کرد روی تخت؛ بی‌دلیل دلم می‌خواست اون لحظه قهقه بزنم...
- همه چیز‌هایی که شنیدم رو همون موقع این‌جا نوشتم البته خیلی خوش خط نیست اطلاع نداشتم که جناب مستر پلیسی و خط قشنگ می خوای!
تا کی می‌خواست تیکه بندازه؟ هر چند من که از فردا دیگه نبودم و عجیب راضی به رفتن نبودم.
دست بردم سمت دفتر‌چه که با حرفش وسط راه متوقف شدم.
- در ضمن من هیچ‌ک.س رو نشناختم یعنی این‌طور بگم که صدای هیچ‌ک.س برام آشنا نبود و احتمال میدم که هیچ‌کدوم جزء کادر پزشکی نباشن... فقط دو نفر رو شناختم یکی میر‌خانی و یکی سهرابی!
این یه احتمال غیرممکن بود که تیم حتی بهش فکر نکرده اگر همه خارج از کادر بودن چه‌جوری باید پیداشون می‌کردیم؟
سهرابی هم که همون موقع که میر‌خانی داشت درباره جلسه حرف میزد و شناختم اطلاعات رو درآوردیم.
- مگه میشه؟
- حالا که شده!
وای که امروز چه‌قدر رو اعصاب شده بود، درسته که تمام این دو هفته یه‌جوری رو مخم می‌رفت، به‌ خصوص وقتی که کتاب می‌آورد و زور می‌کرد بخونم و درباره‌ش توضیح بدم‌ تا مطمئن شه که به حرفش گوش دادم، ولی امروز یه جور دیگه روی مخ می‌رفت.
- چی فهمیدی؟
- تو دفترچه مو به مو نوشتم که چرا سوال بی‌خود می‌پرسی؟
- می‌خوام از زبون خودت بشنوم بگو!
نمی‌تونستم بگم که بهش اعتماد نداشتم ولی بهتر بود که از زبون خودش می‌شنیدم تا خیالم جمع‌تر میشد.
- من یادم نیست چی گفتن... خواسته‌ی الکی هم نداشته باش همون‌جا نوشتم هست دیگه! دستم نشکسته که دوباره بگم!
اگه می‌تونستم سرش رو می‌گرفتم و ان‌قدر می‌کوبیدم تو دیوار تا بترکه و این همه چرت و پرت و نگه و مثل آدم حرف بزنه.
- وقتی میگم دوباره خودت بگو یعنی بگو با من هم بحث نکن!
سرش رو جلو آورد و تخس غرید:
- نه‌خیر نمی‌گم مثلاً چه غلطی می‌تونی بکنی مستر؟
پوفی کشیدم و سرم رو تکون دادم؛ صلاح نمی‌دیدم جوابش رو بدم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
47
آترین
نگاه طلب‌کارش عصبیم کرده بود، کلافه نالیدم:
- ول کن دیگه.
- باشه برو بیرون، فردا هم لازم نیست بیای من دارم میرم!
با این‌که تایم کاریم بود و باید می‌موندم، دیگه حوصله‌اش رو نداشتم؛ هر چند یه کم حالم گرفته شد وقتی گفت لازم نیست بیای فردا میرم ولی من هم فردا قرار بود از این‌جا برم چون بالاخره تصمیم قطعیم رو گرفتم و دارم از این‌جا میرم.
حس می‌کردم شغل جدیدی که پیدا کرده بودم یه طور‌هایی برام عار بود؛ منشی یه کلینیک روان‌شناسی؟ بی‌خیال هر چی که بود از این خراب شده بهتر بود.
دست‌هام رو تو روپوش سفیدم فرو بردم و رفتم بیرون.
***
- علت استعفا دادنت چیه؟
نمی‌دونم چرا از وقتی که موضوع استعفام رو مطرح کردم هزار تا سوال از من پرسیده؛ خب اون برگه لعنتی رو امضا کن من برم دیگه، خوبه تا دو هفته پیش می‌گفت ازت خوشم نمیاد هر بهونه‌ای که دستم بدی اخراجت می‌کنم.
بعد الان که می‌خوام استعفا بدم الکی سوال‌ بی‌مربوط می‌پرسه مثلاً همین علت استعفا دادنت چیه... همین رو چند بار تا به حال پرسیده لعنتی؛ هر بار من سعی می‌کنم بپیچونم باز همون سوال رو می‌پرسه.
فکر کنم این‌‌دفعه باید جوابش رو بدم، دیگه تحمل این‌جا موندن و تحمل ریخت نحسش رو نداشتم.
- با شما هم!
سرم رو به معنی چی تکون دادم.
- علت استعفاتون رو!
یه کم من‌من کردم و در نهایت جوابش رو دادم.
- محیط تیمارستان یه طوریه واسم... از اولش هم نباید این رشته رو انتخاب می‌کردم، فقط به‌خاطر یه هیجان که از بچگی تو ذهنم مونده بود این کار رو کردم و الان واقعاً پشیمونم و قصد ادامه دادن ندارم؛ به نظرم بهتره که برم دمبال یه کار دیگه.
- مطمئنی؟
وای مردک رو اعصاب اگه مطمئن نبودم که اصلاً نمی‌اومدم مطرحش کنم.
- بله.
کلافه گوشیش رو برداشت و با گفتن چند دقیقه دیگه بر می‌گردم اتاق رو ترک کرد.
دلیل این همه کلافگی رو نمی‌فهمیدم... مشکل خصوصی داشت یا مربوط میشد به استعفای من؟ این دومی فکر کنم خیلی بی‌خود بود چون فکر نمی‌کنم رفتن من ان‌قدر بد باشه.
بیرون موندنش زیادی طولانی شده بود؛ انگشت اشاره‌ام رو چند بار محکم روی پام کشیدم.
با صدای در سرم رو برگردوندم ولی با دیدن یه مرد ناشناس به جای میر‌خانی ترسیده بلند شدم؛ میگم ناشناس چون ماسک رو صورتش بود و چیزی معلوم نبود.
زبونم رو توی دهنم چرخوندم.
- ببخشید با کی کار دارین؟
شتاب برداشت سمتم، ترسیده همون جا خشک شدم... قدرت این‌که تکونی به خودم بدم و فرار کنم رو نداشتم.
با قرار گرفتن دست‌مال سفیدی روی صورتم، هر چه‌قدر سعی کردم نفس نکشم در نهایت دم عمیقی گرفتم چشم‌هام سیاهی رفت.
 

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.


[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین