- Mar
- 1,998
- 5,469
- مدالها
- 8
در حالی که ناخونهام رو نگاه میکردم تا خودم رو بیخیال نشون بدم، پرسیدم:
- پروین...
پروین اعتصامی خالته؟
نگاه گیجش رو که دیدم توضیح دادم:
- نیست که فامیلیتون یکیه واسه همون گفتم.
گوشه لبش بالا رفت؛ این یکی پوزخند یا نیشخند نبود چون با دست کشیدن روی لبش سعی داشت محوش کنه و چندان موفق هم نبود.
- اگه خالم باشه طبیعتاً فامیلی من اعتصامی نمیشه، عممه!
ذوق زده گفتم:
- جدیجدی عمته؟ عکس باهاش داری نشونم بدی؟
مشتش رو جلو دهنش گذاشت خندهی ناباوری کرد.
- داری شوخی میکنی دیگه؟
- میدونی پروین اعتصامی چه سالی مرده؟
متعجب نگاهش کردم، چه سالی مرده؟ اصلاً مگه مرده؟ سوالم رو به زبون آوردم:
- مگه مرده؟
- خب خندیدم، بسه دیگه!
یه کم تو چشمهام نگاه کرد و دید که جدیم گفت:
- پروین اعتصامی سال ۱۳۲۰ مرده عمه من هم نیست.
- جدی میگی دیگه؟
- من با تو یکی شوخی دارم؟
اگه تیکه نمینداخت شک میکردم. نفسم رو کلافه بیرون فرستادم؛ چرا انقدر سر و کله زدن با این آدم سخت بود؟
دیگه واسه امروز کافی بود. در واقع قصد داشتم تا تموم شدن ساعت کاریم بمونم ولی با این طرز رفتارش فقط دلم میخواست بپیچونم و برم خونه. نهایتش با ترانه هماهنگ میکردم چیزی به میرخانی نگه، وگرنه چهطوری میخواست بفهمه؟
با همین فکر خداحافظی گفتم و بدون اینکه منتظر بمونم برای شنیدن جوابم رفتم بیرون، هر چند اطمینان داشتم که قرار نبود جوابی بده؛ ولی من گزینه یک رو در نظر میگیرم تا حداقل به غرورم بر نخوره.
**
بعد از اینکه به ترانه گفتم چیزی به میرخانی از دیر رفتنم نگه، مثل پرندهای که از قفسش آزاد شده از پلهها سرازیر شدم؛ خیلی دلم میخواست از فردا دیگه برنگردم به فضای تیمارستان. هر چی که بیشتر میگذشت مسممتر میشدم واسهی تصمیمی که قرار بود بگیرم.
- پروین...
پروین اعتصامی خالته؟
نگاه گیجش رو که دیدم توضیح دادم:
- نیست که فامیلیتون یکیه واسه همون گفتم.
گوشه لبش بالا رفت؛ این یکی پوزخند یا نیشخند نبود چون با دست کشیدن روی لبش سعی داشت محوش کنه و چندان موفق هم نبود.
- اگه خالم باشه طبیعتاً فامیلی من اعتصامی نمیشه، عممه!
ذوق زده گفتم:
- جدیجدی عمته؟ عکس باهاش داری نشونم بدی؟
مشتش رو جلو دهنش گذاشت خندهی ناباوری کرد.
- داری شوخی میکنی دیگه؟
- میدونی پروین اعتصامی چه سالی مرده؟
متعجب نگاهش کردم، چه سالی مرده؟ اصلاً مگه مرده؟ سوالم رو به زبون آوردم:
- مگه مرده؟
- خب خندیدم، بسه دیگه!
یه کم تو چشمهام نگاه کرد و دید که جدیم گفت:
- پروین اعتصامی سال ۱۳۲۰ مرده عمه من هم نیست.
- جدی میگی دیگه؟
- من با تو یکی شوخی دارم؟
اگه تیکه نمینداخت شک میکردم. نفسم رو کلافه بیرون فرستادم؛ چرا انقدر سر و کله زدن با این آدم سخت بود؟
دیگه واسه امروز کافی بود. در واقع قصد داشتم تا تموم شدن ساعت کاریم بمونم ولی با این طرز رفتارش فقط دلم میخواست بپیچونم و برم خونه. نهایتش با ترانه هماهنگ میکردم چیزی به میرخانی نگه، وگرنه چهطوری میخواست بفهمه؟
با همین فکر خداحافظی گفتم و بدون اینکه منتظر بمونم برای شنیدن جوابم رفتم بیرون، هر چند اطمینان داشتم که قرار نبود جوابی بده؛ ولی من گزینه یک رو در نظر میگیرم تا حداقل به غرورم بر نخوره.
**
بعد از اینکه به ترانه گفتم چیزی به میرخانی از دیر رفتنم نگه، مثل پرندهای که از قفسش آزاد شده از پلهها سرازیر شدم؛ خیلی دلم میخواست از فردا دیگه برنگردم به فضای تیمارستان. هر چی که بیشتر میگذشت مسممتر میشدم واسهی تصمیمی که قرار بود بگیرم.
آخرین ویرایش: