جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نارنجک] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اورانوس با نام [نارنجک] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,138 بازدید, 49 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نارنجک] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اورانوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%
  • خوب

    رای: 3 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
برگشتم سمت صندلی تابوره‌ای که باعث افتادنم شده بود.
برای جلب توجهش پام رو به پایه‌ش کوبیدم که ای‌ کاش این‌کار رو نمی‌کردم؛ علاوه بر پرت شدن صندلی روی زمین و صدای مهیبش، پای خودم درد گرفت؛ خیلی سعی کردم جیغ و نزنم و در نهایت یه آخ بلند از دهنم خارج شد.
با سیخ شدنش روی تخت و خیره ‌و پر بهتش روم خودم رو جمع کردم.
زیر نگاه خیره‌ش آروم از جام بلند شدم و سعی کردم توجه نکنم به دردی که با هر قدم برداشتنم شدید‌تر هم میشد.. به سمت صندلی لعنتی رفتم و کنار تختش گذاشتم تا راحت‌تر بتونم باهاش حرف بزنم.
- خب کجا بودیم؟
با جواب نگرفتن ازش به معنی فهمیدن سرم رو تکون دادم
- آها، درسته. آترین حق‌پرست هستم دکتر جدیدت.
دستم رو به سمتش دراز کردم؛ مثلماً که قرار نبود جواب بگیرم.
- الان باید بگی خوش‌بختم.
فقط نگاه...
- آها؛ فهمیدم! قرار نیست جوابی بگیرم.
نیش‌خندی زد و انگشت اشاره‌ش رو به سمت صورتم اورد. برای جلوگیری از اصابت دستش با صورتم، خودم رو عصب کشیدم.
بدون توجه به حرکت من دستش رو نزدیک‌تر آورد
با اخم نگاهش کردم
- نکن؛ دست نزن.
دستش رو نزدیک‌تر کرد، اگه یه ذره دیگه خودم رو عقب می‌کشیدم صد‌درصد صندلی برمی‌گشت و این‌ دفعه قرار بود از ناحیه نخاع آسیب ببینم.
برای جلوگیری از این اتفاق به شدت ناگوار کوبیدم رو دستش و بدنم رو جلو کشیدم
- میگم نکن.

خشونت وار کشیده آرومی زد تو صورتم و دستش رو گذاشت دو طرف لپ‌هام و سرم رو جلو کشید. دست دیگه‌ش رو بالا آورد و کشید روی پیشونیم.
سیلی درد نداشت ولی کارش زشت بود و حق نداشت به من سیلی بزنه. رگ سلی‌طم اومد که رونمایی کنه ولی با دیدن دست خونی‌ش پشیمون شدم.
- خون از سر منه؟
بدون جواب دادن بهم دستش رو مالید به شلوارم و روی تخت درازکش شد؛ یکم نگاهم‌ کرد و پتو رو کشید رو خودش.
پلک راستم پرید؛ چرا ان‌قدر بی‌شعوره یکی داره این‌جا می‌میره می‌گیره می‌خوابه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
***
دست بردم به سمت پیشونیم که دو تا بخیه روش خودنمایی می‌کرد.
به محض دیدن خون از اتاق زدم بیرون و رفتم پیش میر‌خانی ولی از شانس بدش یا بدم همون لحظه بی‌هوش میشم و مجبور میشه من رو ببره بیمارستان.. فقط نمی‌فهمم قبلش حالت تهوع هم نداشتم ولی تا رفتم تو اتاقش تهوعم گرفت؛ شاید از دیدن ریختش نورون‌های مغزم بهم ریخت.

با غرغر مامان از آینه دست کشیدم و دستشویی رو باز کردم. سر من شکسته بود از عفت خانم همسایه پشتی، همسایه روبه‌رویی‌مون گله می‌کرد؛ ولمون کن تورو خدا مادر من وقت گیر آوردی؟
تا چشمش به من افتاد دستم رو گرفت و پرتم کرد روی تشک.
- الهی برات بمیرم، آخه این چه بلایی بود سرت اومد.
- مامان اگه تا حالا خوب بودم جوری هولم دادی دیگه ضربه مغزی شدم!
اصلاً جوابم رو نداد. دستش رو کشید پشت سرم.
- نگاه‌نگاه چه باد کرده! توی اون خراب شده یه تیکه یخ نبود بزاری ان‌قدر باد نکنی؟ والله دختر خاله مامانم اردک اسرائیلی داشت تخم‌‌های اردکه ان‌قدر بزرگ نبود.
- عه مامان! دیگه بزرگش نکن اون‌قدر هم باد نکرده.
- ساکت شو حرف نزن. همش دردسری زیر پات رو چرا نگاه نمی‌کنی که نیوفتی نترکی؟ والله از بچگیت ده بار این کله پوکت آسیب دیده، می‌دونستم آخرش یه روزی سرت می‌شکنه همون یه چسه مغزت می‌ریزه بیرون.
کلافه نگاهش کردم، کاری می‌کنه آدم پشیمون میشه از این‌که چیزی بهش گفته.. هر چند اگه هم نمی‌گفتم ان‌قدر روم دقت داره که زود می‌فهمید.
آرنجم رو به صورت عمودی گذاشتم رو صورتم و زمزمه کردم:
- مامان برو بیرون خوابم میاد فردا صبح باید برم سر کار.
- آره من هم عرعر راحت بگو گمشو برو بیرون دیگه؛ اصلاً چرا فردا مرخصی نمی‌گیری مگه تو آسیب ندیدی؟ می‌خوای بری دوباره غش کنی یه چیزیت بشه؟ اصلاً اگه یکی از دیوونه‌ها گرفت بلایی سرت آورد کی پاسخگوعه؟ اصلاً اگه زد کشتت چی؟
عصبی دستم رو از رو صورتم برداشتم.
- نه مامان نه؛ یا ساکت بمون یا برو بیرون توروخدا.
چشم غره رفت و پاشد که بره بیرون؛ با چشم‌هام مسیر رفتنش رو دنبال کردم؛ جلوی در یه بار دیگه برگشت نگاهم کرد یه چشم غره دیگه بهم رفت و در رو محکم کوبید و رفت.
با تعجب به جای خالیش نگاه کردم..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
دست کشیدم به مقنعه‌ای که به اجبار سرم کرده بودم و تقریباً با این بار هشتمین باری بود که می‌افتاد؛ حتی تو طول دانشگاه هم با شال می‌رفتم دیگه ان‌قدر حراست بهم گیر داد که خودش خسته شد و پشیمون.. چرا نمی‌فهمین موهام فره و نمی‌تونم بزارم؟ حالا اگه یه قفل زنجیری چیزی بهش وصل می‌کردین شاید می‌تونستم باهاش کنار بیام.
***
با کلک و پر ریخته پرناز و نگاه می‌کردم اگه بگم گوش‌هام سوت می‌کشید دروغ نگفتم.
هر وقت توی رمان‌ها درباره ازدواج اجباری می‌خوندم و دختری که با اشک و آه راضی به ازدواج میشد، می‌گفتم این که رمان واقعیت نیست؛ دیگه پدر، مادرها ان‌قدر بی‌رحم نشدن، ولی انگار بی‌رحم‌تر از این حرف‌هان.
صداش تو مغزم موج مکزیکی میزد.
چی باعث میشه که والدین به خودشون اجازه بدن برای ازدواج چند سال دیگه بچه تو نوزدایش تصمیم گیری کنن؟ از اون بدتر چه‌قدر عوضین که به مخالفت دخترشون توجه‌ای نشون نمی‌دن و قرار‌مدار عقد و عروسی می‌ذارن؟ اصلاً همه هیچی، اون آدم چه‌قدر عوضی بوده که وقتی پدر و مادر دختره میرن سفر و بچه‌شون رو می‌سپرن دستش بهش دست درازی کنه و آینده‌ش رو خراب کنه؟
دلم می‌خواست دست ببرم و اشک‌های جاری روی صورتش رو پاک کنم ولی عقلم بهم نهیب میزد.
- اگه به کسی می‌گفتم باور نمی‌کرد.. تازه اگر هم باور می‌کرد می‌گفت کرم از خودت بوده.. اصلاً اون که محرمته تو نگران چی هستی؟ پس داری دروغ میگی الکی می‌خوای ازدواج نکنی؛ این حدس و فرضیه خودم نیست مطمئن بودم که همین رو میگن چون از اون مغز عقب افتاده بیشتر از این انتظار نمی‌رفت،
ان‌قدر خودخوری کردم و تو خودم ریختم که منزوی و گوشه گیر شدم با این حال باز هم محسن دست از سرم برنمی‌داشت تا جایی که دست به خودکشی زدم و باعث عقب افتادن عقد و عروسی شد دلی قصد من تغییر زمان عقد و عروسی نبود، طاقت دست‌مالی شدن رو دیگه نداشتم.. ولی مثل خیلی‌ها ناموفق بود و دوباره برگشتم به جهنم دره‌ای به اسم اتاق؛
بارها بعد از خودکشیم بردنم پیش روان‌شناس ولی لب باز نکردم و کلمه‌ای چیزی نگفتم تا که آخرین جلسه روان‌شناس ابراز ناراحتی کرد و پیشنهاد داد بیارنم این‌جا! چند روز تو خونه بحث سر این بود که چرا بازی در میارم و دارم مراسم رو خراب می‌کنم؟ می‌بینی؟ حتی یه بار هم نگفتن چته.. همش به فکر عروسی و شوهر دادن من بودن.. چند سال این‌جام حتی یه بار هم نیومدن بهم سر بزنن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
با تعجب نگاهش کردم:
- چند سالته؟
- بیست و دو.
جا خوردم.
توی پرونده‌ش نوشته بود از سن هجده سالگی این‌جاست؛ یعنی اصلا بهش نمی‌خورد بیست و دو سالش باشه که من حتی بخوام یه احتمال در نظر بگیرم..
- واقعا پنج سال که این‌جایی؟
سرش و به نشونه نه تکون داد.
- پس چی؟
- اگه دقیق حساب کنی، میشه چهار سال.
چپ‌چپ نگاهش کردم:
- خب حالا! دو سه ماه این ور اون ور؛ همون هم
زمان خیلی زیادیه! بهترین دوره‌ی زندگیت رو این‌جا بودی!
لبخند کوچیکی زد وگفت:
- من حالم خوبه با این موضوع هم کنار اومدم.. نمیشه تغییرش داد؛ برای این‌که برنگردم به اون خونه لعنتی و مجبور شم به ازدواج با اون آدمی که هنوز مجرده و شرط می‌بندم به انتظار من، حاضرم ده سال دیگه این‌جا باشم و خودم رو به افسردگی بزنم حتی اگه خوب شم.

به نظرم ‌حرف‌هاش غیر منطقی میومد.. دیگه حداقل به‌خاطر وضع الانش باید به شدت مخالفت کنه یا اصلاً فرار کنه.

- آدمی که دچار افسردگی میشه با هر تلنگری ممکنه افسردگی‌ش برگرده.. وقتی خوب شدی باید از این‌جا بری و روز‌هات رو بیرون از بیمارستان روانی بسازی نه این‌که باهاشون نشست و برخواست کنی و خواه ناخواه رفتارشون روت تاثیر بزاره! نظرت چیه؟ هوم؟
- دلم نمی‌خواد بهش فکر کنم!
- دوست دارم دلیلش رو بدونم.
- رضایت خانواده لازمه.. اگه بیان این‌جا دوباره مجبور به تحمل اون بلای آسمانی میشم.
- نه؛ اگه حالت خوب باشه یه تست ازت می‌گیرن تا مطمئن شن و چون سنت قانونیه با اجازه‌ی خودت می‌تونی بری.. ولی به خانوادت اطلاع داده میشه.
- چه فرقی می‌کنه؟
هنوز مطمئن نبودم از فکری که می‌خواستم به زبون بیارم و اگه موافق بود عملیش کنم، پس فقط به گفتن بعداً بهت میگم بسنده کردم.
لبخند دندون نمایی روی صورتش جا گرفت؛ لبخند متقابلی بهش زدم؛ در جا نیش‌هاش رو بست و با اخم نگاهم کرد.. گردنم رو کج کردم
- اسکلم کردی؟ یه بار خوب، یه بار بد.
- نوچ.
نیش‌خند حرصی زدم:
-عجب!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
با پشت دست دو بار به در اتاق زدم و دست‌گیره رو پایین کشیدم و وارد شدم، در رو پشت سرم بستم.
مثل دیروز زیر پتو نبود.. روی صندلی سفید کنار تختش نشسته بود و از پنجره اتاق بیرون رو نگاه می‌کرد.. گردنم رو به سمت پنجره دراز کردم ببینم به چی این‌طوری زل زده؛ برعکس انتظارم که فکر می‌کردم قراره یه چیز جذاب و چشم‌گیر ببینم چیزی جز درخت‌های سر به فلک کشیده حیاط پشتی دیده نشد.
چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم و با لحن پر انرژی گفتم:
- سلام
هیچ جوابی از جانبش یا بهتره بگم هیچ عکس‌العملی از جانبش دریافت نکردم.. کم‌کم دارم حس می‌کنم با یه درخت متحرک سر و کار دارم..
- جواب سلام واجبه‌ ها!
باز هم سکوت.. جواب ندادنش انرژیم رو تحلیل می‌برد و ادبم رو از بین.
- هوی؟

مثل این‌که توهین اثر بالا‌تری داره که سرش به سمتم برگشت با اخم نگاهم کرد، نم خیس شدن رو لحظه‌ای حس کردم.. خب، این هم یه حرکته؛ اگه زبونم رو نفهمه میشه گفت قدرت فهمیدن لحن تند یا آروم رو داره.
چشم ریز کردم، ترکیب صورت‌ش بیشتر شبیه به غربی‌ها بود تا شرقی چشم تقریباً میشی و موی قهوه‌ای که شرط می‌بندم دیروز طلایی بود.
- خب...
مکث کردم
تو ترکیب نا‌خالص چشم‌هاش یه بیا برو گمشو خلوتم رو بهم زدی خاصی بود.
در حالی که عرق دستم رو با کشیدن رو شلوارم خشک می‌کردم گفتم:
- خب، بگذریم این رو ولش کن کاری هست که دوست داشته باشی باهم انجامش بدیم؟
چی رو ولش کنه؟ مگه من حرفی‌ هم زدم؟ این‌ها چیه که میگم؟
طوری زل زد بهم حس کردم یه مشت تفاله چاییم که از سطل آشغال درش آوردن نشوندن روبه‌روش.. اون جمله دوست دبیرستانم که می‌گفت: (هر وقت یکی خیره نگاهت کرد، تو هم زل بزن تو تخم چشم‌هاش از رو میره) تو ذهنم پر رنگ شد.. غیر‌ارادی به حرفش گوش دادم.. بعد از چند دقیقه رو اعصاب خلاصه چشم غره غلیظی رو به هم رفت و سرش رو به سمت پنجره برگردوند.
زیر لب طوری که بشنوه زمزمه کردم:
- لال دیگه انتظار دیگه‌ای نمیره، فقط یه جوری نگاه می‌کنه انگار می‌خواد آدم رو بخوره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
نمی‌دونم هدفم از این حرف چی بود ولی هر چی که بود سعی می‌کردم به خودم بقبولونم، واقعاً لال نیست و می‌تونه حرف بزنه. و اگه من موفق بشم حرصش رو در بیارم وادار میشه جوابم رو بده. ولی انگار موثر نبود که حتی روش رو برنگردوند.
- الحمدالله سواد داری که بنویسی؟
درکی از رفتارش نداشتم. یه طوری بود. مثل یه بچه تازه به دنیا اومده. شاید هم یه انسان بی‌اعصاب از آدم به دور یا یه آدم زرنگ برای پیچوندن بقیه؛ سرم رو به طرفین تکون دادم؛ این یکی حرف ترانه بود نه من.
دستم رو به حالتی که دارم یه چیزی می‌نویسم تکون دادم:
- النوشتن می‌تونی بنویسی؟
النوشتن چی بود؟ نمی‌دونم! چرا جدیداً کنترلی رو چرت و پرت‌هایی که میگم ندارم؟ می‌تونم بندازم گردن میرخانی‌.
از ته دل دعا می‌کردم فارسی بلد نباشه و نفهمه چی گفتم ولی با بالا آوردن دست‌هاش به معنی خاک تو سرت فهمیدم این دفعه هم دعام نگرفته.
دیگه هوا داشت خفه کننده می‌شد، دلم می‌خواست فلنگ رو ببندم و برم ولی انجامش مقدور نبود.
سعی کردم دست پیش بگیرم:
- با اولین ری‌اکشنت میزان بی‌شعوریت رو به رخمون کشیدی، مرسی!
نیش‌خند حرص دراری زد و دوباره حرکتش رو تکرار کرد.
تخته شاسی و بلند کردم کوبیدم روی پای راستش. صورتش از درد جمع شد ولی زود به خودش اومد دست جنبوند تا تخته شاسی و از رو پاش برداره که سریع‌تر پیش دستی کردم و این اجازه رو بهش ندادم.
نگاه سردی به تخته شاسی که مثل یه شی با ارزش تو بغلم بود انداخت و دستش رو برد بالا محکم کوبید روی دستی که مثل مار دور تخته پیچیده بود.
طی حرکت غیرارادی محکم دستم رو عقب کشیدم، عقب کشیدنم مصادف شد با لق زدن صندلی و چپه شدن من روی زمین!
لعنت به این صندلی که آخر من رو از هستی ساقط می‌کنه یا ضربه مغزیم می‌کنه یه خرج می‌ندازه رو دستم‌.
با آخ و اوخ تو جام نیم‌خیز شدم. نیش‌ بازش مثل تیغ رو مغزم کشیده میشد؛ اخم‌هام درهم شد و اعصابم به هم ریخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
قرار بود تا وقتی که این‌جا میام رفتار و منطقش همین‌جوری باشه؟ امکان پذیر نیست. دو روز اومدم اندازه بیست و سه سال عمری که کردم ضربه جسمی خوردم.
- نیشت رو ببند، افتادنم خیلی خنده داره؟
پشتش رو کرد به من و راه افتاد سمت تختش. پشت سرش راه افتادم.
- میگم تو اصلاً فارسی می‌فهمی؟
اگه فارسی نفهمه چه‌جوری می‌خواد جمله من رو درک کنه؟ نه می‌فهمه وگرنه اون خاک تو سرت چی بود؟
- لال هستی، فلج نیستی که یه حرکتی از خودت نشون بده. این‌طوری حس می‌کنم با درخت سیب‌‌زمینی دارم حرف می‌زنم.
بی‌توجه به وجود من، با روکش سفید تختش بازی می‌کرد.
- هوف، چه‌قدر تو رو اعصابی.
سرش رو بلند کرد و لب‌خند کجی زد.. یه فکری به سرم زد که به نظرم عملی کردنش به نظرم می‌تونست کمک کنه، همون لحظه گوشیم رو درآوردم و گوگل ترنسلیشن رو باز کردم‌.
گوشی رو به سمتش گرفتم:
- بیا ببین کدوم زبان رو می‌فهمی بهم نشون بده.
نگاه ناباورش رو بین صورتم گردوند.. در کمال تعجبم شروع کرد به حرف زدن:
- چرا ان‌قدر اسکلی دختر؟ من اگه فارسی نفهمم چرا تو فارسی حرف می‌زنی؟
گوشی رو پرت کرد توی بغلم در کمال تعجبم دوباره گفت:
- برو خودت رو به دکتر نشون بده لازم نیست من و درمان کنی، دو دقیقه دیگه این‌جا باشی از دستت خودکشی می‌کنم.
- ح... حرف زدی دیگه؟
چپ‌چپ نگاهم کرد
- خفه شو می‌خوام بخوابم.
- به من میگی خفه شو؟
- آره آره با خود تو هستم.
از ‌اون‌جایی که تو پرونده نوشته بود بر اثر شک عصبی شونزده سال که حرف نمی‌زنه و تو گزارش تموم دکتر‌ها تو مدتی که باهاش سر و کار داشتن از حرف نزدنش ذکر شده بود یعنی کسی اطلاعی از حرف زدنش نداشت. یعنی آقا همه رو بازی داده.
از روی صندلی پریدم پایین.
- رفتم به میر‌خانی گفتم می‌تونی حرف بزنی و تا به حال ادا در می‌آوردی، معنی خفه شو رو با تک‌تک سلول‌هات حس می‌کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
طبق انتظارم قبل از این‌که دستم به دست‌گیره برسه از پشت نگهم داشت. لبخند نامحسوسی زدم. نقطه ضعفش؛ سعی کردم برگردم به طرفش ولی تو همون حالت محکم‌تر شونه‌هام رو نگه داشت. کنار گوشم لب زد:
- به نفعته چیزی به کسی نگی، وگرنه خودت می‌دونی!
با تموم سعیم از پشت به عقب هولش دادم. فکر نمی‌کنم اثری داشت چون به اراده خودش عقب رفت و ازم جدا شد.
برگشتم به طرفش:
- مثلاً چه غلطی می‌خوای بکنی؟
- تو فضول اون نباش فقط سعی کن دهنت رو بسته نگه داری؛ فهمیدی یا بفهمونمت؟
- نه، نفهمیدم.
اومد خیز برداره طرفم سریع گفتم:
- نه نه فهمیدم خودم لازم نیست بفهمونی!
- خوبه.
عقده‌ای! معلوم نیست تو بچگیش کی بهش زور گفته.
- واسه‌ی چی نباید کسی چیزی بفهمه؟
ابروهاش رو تو هم کشید و چند قدم جلو اومد:
- اونش دیگه به تو یکی مربوط نیست دخالت نکن.
هیستریک وار سرم رو تکون دادم. طاقت تحمل این حجم از توهین رو نداشتم؛ مامانمم حق نداشت باهام این‌جوری حرف بزنه. اصلاً به چی حقی؟
اصلاً...
اصلاً، هوف ولش.
کاش ‌می‌تونستم از این در بزنم بیرون و یک راست برم تو اتاق میرخانی هر چی از دهنم در میاد بهش بگم دلیلش هم مشخص نیست، دلم می‌خواد...
چی میشه بدون توجه به حرفش یه گزارش بنویسم که سطر اولش رو فقط با کلمات بزرگ (حـرف مـیـزنـه) پر کنم؟ بدون شک همین کار رو به زودی می‌کردم.
- بشینم؟
- نه، عین عجل معلق وایستا همون‌جا نگاهم کن.
- درست حرف بزن‌ ها! زیر دستت نیستم.
با پوزخند رو لبش پرسید:
- من که فرقی نمی‌بینم، تو می‌بینی؟ همون‌قدر شلخته و دست و پا چلفتی.
فکم چفت شد؛ با نفس‌های عمیق سعی کردم از خشم درونم کم کنم. بدون این‌که جوابی به توهینش بدم، تکیه گاه تابوره رو کشیدم تا روش بشینم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
قبل از این‌که بشینم‌ روش توپید:
- روی اون صندلی لعنتی بشینی از همین پنجره پرتت می‌کنم پایین بمیری، ماه تا ما هم اون پشت کسی نمیره؛ شیک چند روز همون‌جا، جا خوش می‌کنی.
- غلط کردی! مگه شهر هرته؟
- آره.
- واای، واای، واای! کاش واقعاً لال بودی.
- حالا که نیستم.
- الهی بمیری.
ابروهاش رو بالا داد و نمایشی آه سوزناکی کشید.
- چه دکتر بدی هستی تو، ناراحتم کردی!
کلافگیم لحظه به لحظه داشت بیشتر میشد، از ته دلم خواستار جدا کردن سرش از تنش بودم؛
هم روی پاهام ایستادنم داشت اذیتم می‌کرد هم تیکه انداختن‌های پشت هم و اخلاق رو مخیش، مطمئن بودم اگه یه کم دیگه جلوش می‌موندم بی برو برگشت می‌گفت برو پروانه پزشکیت رو بیار مطمئن شم واقعاً دکتری، بعد تازه شاید به خودش افتخار می‌داد تا وجود من رو تحمل کنه.

- میشه بگی من کجا بشینم خسته شدم؟
بر خلاف انتظارم که فکر می‌کردم الان میگه بیا روی تخت بشین، با خون‌سردی دعوتم کرد به بیرون رفتن از اتاق:
- برو بیرون یه جا واسه خودت پیدا کن بشین که خسته نشی، این‌جوری من‌‌ هم از دستت راحت میشم.
نه عصبی شدم نه حرصی؛ تنها حسی که داشتم ناراحتی بود؛ چرا باید این‌جوری از یه آدم مزخرف حرف بشنوم؟ چرا این آدم باید همچین اجازه‌ای به خودش بده؟
حتم داشتم حتی به اندازه تظاهر کردن هم قرار نیست برای حرف‌هام اهمیت قائل شه؛
بی‌اهمیت به نگاه تمسخر آمیزش روم رو چرخوندم و راه افتادم سمت در ولی چند قدم بیشتر برنداشته بودم که با لحن عصبیش نگهم داشت:
- چیزی به کسی نمی‌گی یادت باشه.
پوز‌خندی تو دلم زدم، مثل چی می‌ترسید ولی باز این‌قدر حق به جانب بود؟ چی باعث میشد فکر کنه از دوتا صدا بلند کردنش می‌ترسم و چیزی به کسی نمی‌گم؟ اتفاقاً قصد داشتم از اتاق که رفتم بیرون با یه گزارش بلند بالا پیاز داغش هم زیادتر کنم و تحویل بدم تا هر نقشه‌ای که دلیل میشه برای این مخفی کاریش، نقشه بر آب شه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
چیزی که از رفتار این آدم برداشت می‌کردم نشون دهنده مشکل نداشتنش بود؛
حداقل توی این نیم‌ ساعت، یک‌ ساعت باید یه چیزی از جانبش می‌دیدم. چیزی که من از رفتار این آدم برداشت می‌کردم نشون دهنده سالم بودنش بود و حتماً دلیل دیگه‌ای داشت، اصلً شاید همه‌ی این‌ها فکر ذهن مریض خودمه.
شاید بهتر باشه که خودم بفهمم چه خبره نه؟ حالا که یه نقطه ضعف ازش دستمه شاید بتونم جلوی زبون تند و تیزش رو تا حدودی بگیرم؛ مثلاً می‌خواد چی‌کار کنه وقتی تیغش زیر دستمه؟
نیش‌خندی روی لب‌هام نشوندم و کامل چرخیدم طرفش:
- تو نمی‌تونی من رو مجبور کنی که کاری که وضیفه‌م هست رو انجام ندم، می‌تونی؟

مثل این‌که انتظار نداشت این‌طوری جبهه بگیرم و تو روش در بیام و احتمالاً فکر می‌کرد جا زدم و قراره برم بگم نمی‌خوام به کار کردن توی این اتاق ادامه بدم؟ حداقل هدف من که از اول همین نبود فقط می‌خواستم برم برای تلافی گزارش بنویسم، ولی حالا قصد انجام همون هم نداشتم، که توپید:
- آره می‌تونم، ولی فکر نکنم که دلت بخواد امتحانش کنی نه؟
با این‌که از تهدید کردن غیر مستقیم و طرز حرف زدنش ترسیده بودم ولی سعی کردم تو ظاهرم تغییری ایجاد نشه. این آدمی که چهار ماه چند نفر رو دست به سر کرده بود حتماً یه دلیلی محکمی پشتش داشت که همون دلیل باعث میشد بتونه من رو تهدید کنه یا شاید... شاید هم عملیش.
- نه دلم می‌خواد امتحان کنم؛ می‌دونی، کلاً امتحان کردن چیز‌های جدید واسه‌م لذت بخشه.

لب‌خند ملیحی زد که نشون بده حرفم واسش اهمیتی نداره ولی چشمم که رو دست مشت شدش قفل شده بود، اجازه نمی‌داد حالت صورتش که سعی داشت داد بزنه من خون‌سردم رو، جدی بگیره.
- خب، باشه و...
بدون منتظر مونده واسه‌ی شنیدن ادامه‌ی حرفش از پشت خودم رو، روی تخت پرت کردم... با تعجب زل زد به صورتم که ببینه واقعاً دارم شوخی می‌کنم یا نه.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین