جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط kiana moghaddam با نام [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,474 بازدید, 49 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ناسازنما] اثر «کیانا مقدم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع kiana moghaddam
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط kiana moghaddam

تا الان به نظرتون روند، موضوع و سیر رمان چطور بوده؟

  • موضوع خیلی کلیشه‌ای، روندخیلی کند، و سیر رمان جذاب نیست.

  • موضوع جذاب، روندمعمولی و سیر رمان جذاب است.

  • موضوع نه خیلی کند، نه خیلی جذاب است، روند خیلی سریع و سیر رمان جذاب است

  • همه چیز رمان تقریبا معمولی است

  • https://forumroman.com/threads/%D9%86%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B2%D9%86%D9%85%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
بی‌هیچ حرفی روی صندلی نشستم؛ چون الان توی محاصره اون‌ها بودم و شک نداشتم کل مدرسه با این گروه یا بهتر بگم با این خانم و مه‌سیما هم‌دست بودن! خانومه با نگاهی به من و مه‌سیما که از روی حرکت سرش فهمیدم گفت:
- همینه دیگه!
مه‌سیما درجواب با یک لبخند و چشمک گفت:
- بله همینه. من الان تقریبا یک سال و نیمه تحت نظر دارمش؛ انرژی‌ای که ازش ساطع میشه کاملاً با انرژی ما مطابقت داره؛ نه تنها خودش این انرژی رو داره، بلکه این انرژی رو از مادرش، پدرش، قبر مادر بزرگش و مادربزرگ های پدر و مادرش دریافت کردم و یک انرژی منفی همتراز با ما هم از مادر بزرگ دیگه‌اش و عموها و عمه‌هایش. تو خاله‌هایش فقط کوچیکه این انرژی مثبت رو داره و بقیه چون پدربزرگش این انرژی رو نداره خنثی‌ان و هیچ ترازی از انرژی مارو ندارن؛ تو دایی‌هایش تقریباً همه‌شون این سطح از انرژی رو دارن غیر بزرگه ولی بچه هاشون جز دختر دومی این انرژی رو ندارن چون زناشون اکثراً خنثی‌ان؛ ولی دختر بزرگه دایی‌ بزرگش این انرژی رو داره. با توجه به این‌ها دوتا زن دایی بزرگش منفی انرژی مارو دارن پس این چهار جوانی که اسم بردم همه‌شون اصیل زاده‌ان و به‌گروه ما تعلق دارن.
با تعجب و حیرت به‌مه‌سیما نگاه می‌کردم؛ اصلاً باورم نمی‌شد این دختر جاسوس زندگی من باشه. آمار کل خاندانمون رو درآورده و الان داره به رئیسش گزارش میده. بغض گلوم رو فشار می‌داد؛ نه می‌دونستم اینجا چه خبره نه چرا اینجوری شده. فقط می‌دونستم کل زندگیم و خانوده‌ام تحت نظارت اون‌ها بوده هستن و معلوم نیست منظورشون از سطح انرژی و این چرت و پرت‌ها چیه و اصلاً با من و زندگی من چیکار دارن؟
گیج و گریون منتظر نشسته بودم که شاید این خانم مرموز حرفی بزنه که بالاخره بعد چند ثانیه زبون باز کرد:
- دختر خوب درباره مه‌سیما اینجوری قضاوت نکن. اگه ماجرا رو برات تعریف کنم بهم حق میدی همچین کاری کنم.
با دندون‌های بهم ساییده از خشم و تعجب گفتم:
- خب بگو ماهم بدونیم خانم جادوگر!
جادوگر رو به اصطلاح منفی و به معنی عجوزه بدجنس( جادوگر شهر اؤز )به‌کار بردم ولی انگار چیز دیگه‌ای برداشت کرد؛ چون بالارفتن شونه هاش رو از اینکه بهش گفته بودم جادوگر کاملاً حس کردم. این بار با لحنی که تعجب و شادی داشت گفت:
- بیا یک معامله‌ کنیم؛ من تا یک ساعت به تمام سؤالاتت جواب میدم و همه‌چیز رو برات توضیح میدم؛ اگه تو آخر سر قانع نشدی و سؤالاتت تموم نشد و اگه جواب سؤال‌های من رو نتونستی بدی قول میدم ازت عذرخواهی کنم و این ماجراهارو از ذهنت پاک کنم و دیگه همه چیز برگرده به‌قبل این ماجرا؛ باشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
- تازه قول میدم اون نامه‌ها رو هم ازت پس بگیرم؛ باشه؟
معامله خوبی بود. باعث میشد زودتر همه‌چیز تموم بشه. به‌خیال اینکه نمی‌تونه قانعم کنه و همه‌چیز تموم میشه گفتم:
- قبوله؛ ولی باید روی یک کاغذ همین حرف‌ها رو بنویسید و امضاش کنید.
- باشه قبوله. مه‌سیما جان اون کاغذ و قلم رو بیار.
طبق خواسته من، خانومه حرفاش رو نوشت و امضا کرد و گفت:
- قول میدم از اینکه بهم اعتماد کردی پشمون نشی.
- امیدوارم! خب شروع کنین لطفا!
قبل از اینکه شروع کنه کلاه شنلش رو از روی سرش پایین انداخت؛ روبه‌روم یک خانم با موهای مشکی بلند که بافته شده‌بود و با یک‌گیره‌ی طلایی با نگین آبی کبود زیبا، بسته شده بود. پوستی سفید و چشمانی به رنگ آبی دریا( کمی روشن تر از چشمان خود من ) داشت، اونجا نشسته‌بود. آرایش ملیحی داشت که صورت کشیده‌اش رو زیباتر نشون می‌داد.
با لبخند مهربونی بهم گفت:
- حالا که شما بهمون اعتماد کردی ماهم باید بهت اعتماد کنیم و رو‌در‌رو و بدون رو‌دربایسی(؟) باهم صحبت کنیم مگه نه؟
زبونم بند اومده‌بود؛ نمیدونستم چی بگم و فقط به‌تکون دادن سر اکتفا کردم. خانومه هم ادامه داد:
- خب اسم من سپیده‌است؛ ۲۱ سالمه و اهل زِراس‌ هستم؛ یکی از روستاهای جنوبی ایران. باید خدمتتون عرض شود که بنده یک جادوگرم. البته نه فقط یک جادوگر! یک خون‌آشام هم هستم و حسابی از جادوگر های پلید کینه دارم. برخلاف افسانه ها، گروه ما _فقط گروه ما_ که اسمش گروه یشم کبوده با گرگینه های زمرد سبز و عیق سرخ و جادوگران کبود، پیمان برادری بستیم. خانواده شما هم از گروه جادوگران کبود بوده و هست که از زمان مادربزرگ مادرت پریماه و مادر بزرگ مشترک پدر و مادرت فاطیما، به‌خاطر اینکه پریماه و فاطیما عاشق یک انسان معمولی شده‌بودند، خودشون قبل از اینکه از قبیله طردشون کنن، از قبیله بیرون رفتن و به‌یکی از روستاهای شمال شرقی ایران که الان شهر شده به‌اسم زیارت سکنی گزیدن. رئیس قبیله قصد داشت این قانون که ازدواج با سندینگرها ممنوعه رو از بین ببره و منسوخ اعلام کنه و این دو جادوگر کبود رو که خیلی هم قابل احترام و قدرتمند بودند رو برگردونه. ولی بعد منسوخ کردن این قانون برادرش که رئیس جادوگرهای سرخ بود، اعلام کرد درصورتی از این قانون حمایت می‌کنه که ازدواج‌ها و طرد هایی که قبل منسوخ کردن این قانون صورت گرفتن به رسمیت شناخته نشن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
اون‌هم مجبور شد به‌خاطر اینکه حداقل برای اینکه خیلی‌ها یا حتی آیندگان بتونن راحت‌تر زندگی کنن، این شرط برادرش رو قبول کنه. دلیل اصلی این قبول کردن هم این بود که می‌دونست برادرش عاشق پریماه بوده و چون بهش جواب مثبت نداده و یک سندینگر رو به همسری برگزیده خیلی ناراحته و نمی‌خواد عشقش رو ببینه. همین باعث شد اوضاع برای آیندگان بهتر بشه وجنگ بین سه قبیله‌ی یاقوت کبود، زمرد سبز و عیق سرخ از بین بره ولی دو قبیله آمیتیست و فیروزه مخالف این ازدواج‌ها بودند. چون از نظر اون‌ها جادوگران می‌بایست اصالت خود را حفظ می‌نموده تا از شر انسان‌های بدجنس در امان بمونن و قدرت‌هایشان ضعیف نشه و از نظر اون‌ها اصیل زاده‌ها لیاقت حکومت و حکمرانی داشتن و سندینگرها فقط لیاقت خدمت و کُلفَتی اون‌ها رو دارن.
چشمام از این گرد تر نمی‌شد؛ حسابی تعجب کرده بودم. حرفاش برام غیر قابل هضم بود. شاید خواب بودم؛ شاید دوباره قبل از خواب رمان تخیلی خوندم و بعد خوابیدم! یعنی اون لحظه یک درصد هم احتمال نمی‌دادم که این چیزی که الان دارم می‌بینم واقعیت باشه.
همین موقع بود که سپیده خانم دوباره متعجبم کرد:
- عزیز دلم شما خواب نمی‌بینی گل دختر! تعجبت هم کاملا به‌جاست. اما بذار بهت ثابت کنم که تو هم نه‌تنها یک‌جادوگری، بلکه یک اصیل‌زاده‌ هم هستی! به‌نظرت این که علاقه خاصی به‌جادو و متافیزیک علاقه داری دلیلش چیه؟ یا اینکه همش رمان فانتزی و جادوگری می‌خونی؟ یا اینکه تنها کسی هستی که بین اطرافیانت رمان می‌نویسی و شاعری؟ یا اینکه از همون بچگی می‌خواستی پرواز کنی؟ اینکه عاشق رنگ بنفشی؟ رنگ چشمات به‌جای سبز، آبیه؟ یا اینکه اگه خودت واقعیت رو به‌کسی نشون بدی هیچکس باهات دوست نمی‌مونه و درکت نمی‌کنه؟ یا هیچکس با عقایدت نمی‌خونه یا حس می‌کنی این زندگی عادی یک‌جور تکرار کسل کننده‌است؟ فکر می‌کنی چرا همه به‌شما حسادت می‌کنن؟ چرا روابط عمومی‌ات انقدر خوبه؟ چرا راحت می‌تونی به‌وقتش درون‌گرا باشی به‌وقتش انقدر برون‌گرا؟ چرا توانایی انجام هرکاری رو که دلت بخواد رو داری؟ چرا می‌تونی زندگی دیگران رو هم حتی تغییر بدی؟ این‌ها همه نشون‌دهنده قدرت‌های خاموش تو‌ان که می‌تونی با ارتقاء اون‌ها هم زندگی خودت رو بهتر کنی، هم تغییر بزرگی توی زندگی کاظمی‌ها و بقیه فامیل‌هات که سندینگر هستن ایجاد کنی! تو واقعاً شانس آوردی که این جادوشناسان‌ما در سطح کره‌زمین پراکنده‌ان و حتی کسانی که جادوگر رسمی نیستند و فقط تو وجودشون جادو دارن و هیچ‌وقت دعوت به آموزش جادو نشدن یا قبول نکردن رو هم نام نویسی می‌کنند و تو دفتر سری جادوگران می‌نویسند برای همین یک اصیل زاده‌ محسوب میشی و تو سازمان موقعیت خیلی خوبی گیرت میاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
خیلی خوشحال بود و ذوق کرده‌بود و فکر می‌کرد که من راضی شدم باهاش برم ولی کاملاً اشتباه می‌کرد؛ من حاضر نبودم تحت هیچ شرایطی از خانواده‌ام اونم تو این دوره حساس دور بشم. تازه حرفاش هم حتی برای منی که انقدر کتاب و رمان فانتزی خونده‌بودم غیرقابل باور بود و برای همین با احترام کامل بهش گفتم:
- سپیده جون ممنون که حقیقت رو بهم گفتی ولی من دوست ندارم درگیر این ماجراها بشم. دوست دارم تو آرامش‌ زندگی کنم.
این حرفم اصلاً براش تعجب نداشت و این خیلی برای من تعجب برانگیز بود. آخه چرا تعجب نکرد؟ مگه تاحالا با چند نفر اینجوری مواجه شده؟ این سوالاتم بی‌جواب نموند و بدون اینکه بپرسم(؟) به‌جواب رسید!
- تعجبی نداره که انقدر تعجب کردی! اینو یادم رفت بگم که از وقتی اون قانون ازدواج لغو شد، قبیله عقیق سرخ تصمیم گرفت قانونی رو تصویب کنه که همه کسانی رو که قدرت و توانایی های خاص و ماورائی دارن، امکان تحصیل در حوزه جادو و جادوگری رو داشته‌باشند. البته که این پیام‌ها به‌صورت خیلی مخفی ارسال میشن و اطرافیان اون شخص از این ماجرا باخبر نمی‌شن مگه اینکه اون‌لحظه اون‌جا حضور داشته‌باشند و قددت حاصی داشته‌باشند. همه‌ی این‌ها زمانی درست هستند که خانواده‌اون طرف با ارسال این نامه‌ها مشکلی نداشته‌باشه یا از اینکه دخترشون همچین توانایی‌هایی رو داره خبر نداشته‌باشه؛ یا خانواده‌شون جادوگر نباشه وجلوی این پیغام هارو بگیره. برای همینه که وقتی یکی که به‌۱۸ سالگی می‌رسه یا نزدیک می‌شه و یکی از ما که مسئول بخش دعوت هستیم با شماها روبه‌رو میشیم، همیشه اولش همین حرف رو می‌زنن ولی وقتی می‌فهمن که چه آینده باحال و جالبی در انتظارشونه، به‌سرعت این پیشنهاد مارو قبول می‌کنن. پس این رفتارت برام طبیعیه و نباید تعجب داشته‌باشه. اما تنها دلیلی که ممکنه یکم تعجب کنم اینه که تو که این‌همه تو این زمینه‌ها فعالیت داری ولی قبول نکردی و آرامش می‌خوای جالبه.
واقعا نمی‌فهمیدم چرا داشت اینارو برای من می‌گفت. البته می‌فهمیدم ولی می‌خواستم نفهممش. دوست نداشتم پام به‌یک موضوع بی‌پایان باز بشه. اگه حتی خواب هم که بودم دوست‌نداشتم تو خواب وارد این ماجراها بشم؛ چون تا مدت‌ها باید خوابش رو می‌دیدم چه برسه به‌اینکه واقعاً بخوام تو دنیای واقعی باهاش روبه‌رو بشم.
خیلی مصمم و محکم به سپیده جون گفتم:
- ممنون از اطلاعات خوبتون ولی من بازهم مصمم و محکم هستم و می‌گم که نمی‌خوام وارد این ماجراهای بی‌پایان بشم. حداقل تا وقتی از سمت دشمن بهم آسیبی نرسیده. از اون گذشته انتظار نداشته‌باشین که حرفاتون رو که بیشتر شبیه داستان‌هاست رو باور کنم. البته دوست داشتم که این واقعی باشه ولی خب می‌دونین چیه، از یک طرف یک‌جورایی با عقل جور در نمیاد از یک‌طرف‌هم یک‌جورایی باحاله و می‌خوام واقعی باشه؛ حداقل تا اینجاش.
مه‌سیما که تا الان ساکت نشسته‌بود با لبخند همیشگیش که مهربون بود و انگار تا عمق وجودم رو درک می‌کرد بهم گفت:
- کاملاً می‌فهممت؛ احساست رو، وضعیتی که داخلش گیر کردی یا هر حس دیگه‌ای که الان توش گیر کردی؛ من خودم این احساست رو تو سن ۱۵ سالگی تجربه کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
تا اون موقع مامانم جلوی دعوت نامه‌ها رو می‌گرفت تا اینکه یک‌روز صبح که بیدار شدم اون دعوت‌نامه رو دیدم ولی چون حس کردم خانوادم راضی نیستن اون رو رد کردم تا اینکه قبیله فیروزه و آمیتیست شروع به‌اذیت و آزار خانواده‌ام کردن و فریبم دادن و دقیقاً این ماجراهارو برعکس برای من تعریف کردن و اینجوری القاء کردن که خانوادم دست قبیله سرخه و من حتی تا مرز نابودی خودم پیش رفتم که مدارک رو دیدم و به‌حقیقت ماجرا پی‌بردم و موفق شدم خودم و خانواده‌ام رو از دست اون‌ها نجات بدم و یک‌جادوگر خوب بشم که تو دنیای انسان‌ها زندگی می‌کنه.
چرا حس می‌کردم هرچی بیشتر اصرار کنم بیشتر بی‌فایده است؟ واقعا حس خفقان داشتم. حس می‌کردم توی منجلابی گیر افتادم که بیرون اومدن ازش هیچ جوری امکان نداره مگه با روبه‌رو شدن و مواجهه و غلبه به‌این مشکل.
آره خودشه! بعضی وقت‌ها‌ بهترین دفاع، حمله‌است منم الان باید حمله کنم.
خیلی مصمم و با قاطعیت بهش گفتم:
- دوست دارم تا وقتی منم خودم یک‌جوری پام به‌این ماجرا کشیده‌نشده همین بیرون زندگی کنم. البته اگه بفهمم شما،_گروه عقیق سرخ، زمرد سبز و یشم کبود،‌هرکدومتون_ فرقی نداره در دردسر درست کردن برای خودم یا خانواده‌ام دخیل بودین، منم مثل بقیه قدرت‌هام فوران می‌کنه و دیگه بهتون قول نمی‌دم که اون موقع چه واکنشی از من می‌بینن. می‌تونین از مه‌سیما واکنش‌های من حین عصبانیت یا فشار زیاد رو سوال کنین و یکم بترسین. تازه نگفتین این نامه‌های رنگی توی کیفم برای چین؟ چرا انقدر ظاهرشون قدیمیه؟
سپیده با لبخندی زیبا که گویی از کار خودش و یا از حرف من رضایت داشت، گفت:
- فکر می‌کنم دیگه نیاز نباشه خاطرات‌مون رو از ذهنت پاک کنیم درسته مه‌سیما جان؟!
و در جواب سوال دومت هم باید بگم که...، دخترم اون نامه‌ها که احتمالاً تا الان چهار تا شدن دعوت‌نامه های چهار قبیله‌است که بهت گفتم. می‌تونی دیگه اون‌ها رو باز کنی و دیگه از الان به‌بعد خودت تصمیم بگیری و آینده‌ات رو بسازی.
حرفاش خیلی رو اعصابم بود و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. تنها کاری که می‌تونستم تو اون لحظه انجام بدم این‌بود که سعی کنم وقت بخرم تا از صحّت این حرفاشون مطمئن بشم؛ برای همین گفتم:
- فعلاً می‌خوام فکر کنم. البته اگه اجازه بدین و برام آرامش‌ بذارین و یهو همتون رو سرم خراب نشین و زندگیم رو جهنم نکنین!!
سپیده جون با لبخند قشنگی بهم گفت:
-اول یک‌سوال دارم اگه جواب بدی اون موقع‌است که می‌تونم امنیتت رو تضمین کنم.
- بپرس لطفاً!
- تولدت کیه؟ ماهش رو بگی هم کافیه.
- تولد من مرداد ماهه!
- باشه خیلی هم عالی‌! من می‌تونم تا تولد ۱۸ سالگیت کاری کنم که هیچ جادوگری غیر مه‌سیما _باید باشه که ورد جواب بده_ دور وبرت نباشه و اذیت نشی ولی ممکنه حتی تو روز تولدت یا از اون روز به‌بعد یهو همشون تو زندگیت سرازیر بشن. دیگه از اون به‌بعد کاری نمی‌تونم برات بکنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
با خوشحالی نسبی گفتم:
- همینه دیگه؛ بازم ممنونم‌ازت، همین‌هم خودش خیلی‌خوبه. فقط یک‌سؤال، ممکنه بازم تو این مدت کسی مزاحمم بشه؟
- مثل مردم عادی میشی دیگه ممکنه جادوگرهای بد سربه‌سرت بذارن یا اگه اذیتشون کرده‌باشی اذیتت می‌کنن.
- بگو دوباره زندگیم عادی میشه دیگه!
- دقیقاً!
- باشه پس شروع کن.
دوباره لبخند مهربونی زد و چشماش رو خیلی آروم بست و با زمزمه‌کردن چند کلمه نور آبی رنگی به‌سمتم اومد ولی اون نور اول به‌سپری طلایی زنگ که ناگهان دور من رو احاطه‌کرد برخورد کرد و نفس مه‌سیما تو سی*ن*ه‌ش حبس شد. سپیده چشمانش رو باز کرد و برخلاف من بدون تعجب گفت:
- دخترم لطفاً این سپرت رو غیر فعال کن!
با تعجب و شکی که از این چیزی که دیدم داشتم بهش گفتم:
- این چی بود؟ سپر دفاعی چیه؟ می‌شه توضیح بدین الان دقیقا چیشد!؟
- ببین دخترم، سپر دفاعی یعنی همین که دیدی دقیقاً؛ این اتفاقی‌هم که الان افتاد این بود که کسی قدرت‌های خارق‌العاده‌ت رو از ما پنهون کرده تا ما یک چیزهایی رو نفهمیم. یک‌نفر تورو قبل از ما طلسم کرده تا عادی به‌نظر بیای یک جادوگر فوق‌العاده قدرتمند که قدرت نورش رو به‌تو انتقال داده. تو تاریخ ما فقط ۱۷ نفر این قدرت(نور) رو داشتن. اون دونفر آخر هم دوتا مادربزرگت بودن علاوه بر این‌ها اثبات شد که تو نه تنها یک جادوگر اصیل زاده‌ای بلکه... .
***
یک‌هفته بعد...
یک‌هفته از اون روز که سپیده رو دیدم می‌گذشت و من تا اون روز نحس که بدبختی‌هام شروع شد، با مه‌سیما یکم سرسنگین شده‌بودم و خیلی دیر‌به‌دیر می‌رفتم سراغش و تقریباً باهاش قهر بودم. البته اون خیلی سعی می‌کرد دوباره باهاش گرم بگیرم ولی من ناز می‌کردم. البته تو این چندوقته چندجور اتفاق جدیدهم برام افتاده‌بود؛ اول اینکه پیام‌های عجیبی از شماره‌های ناشناس برام ارسال می‌شد و همش تهدیدم می‌کردن که خودم و خانواده‌ام رو به‌خاک سیاه می‌نشونند و اگه زودتر بهشون نگم چرا یک‌کاری رو که هیچ‌وقت نمی‌گفتن چی هست رو انجام دادم بد می‌بینم و...
این پیام‌ها خیلی روی اعصابم بود وحتی پدرم هم نتونسته‌بود این شماره‌هارو هک کنه و منشأ اون‌هارو پیدا کنه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
حتی سیم‌کارت و گوشی و ایمیلم رو هم عوض کرده‌بودم ولی این تماس‌ها و پیام‌ها ادامه‌داشت تازه یک‌سری تماس با زیر صدای ترسناک که هرسری به‌یک‌زبان دنیا تهدید به مرگم می‌کرد و کلمات《 تو میمیری》هم بهشون اضافه شده‌بود.
این روند تقریبا یک‌هفته خواب و زندگی رو از سرم پرونده‌بود، تا اینکه یک روز درنهایت غرورم رو شکستم و رفتم پیش مه‌سیما و ماجرا رو براش تعریف کردم و ازش کمک خواستم و اون‌هم درکمال تعجب با روی باز از‌من استقبال کرد و دوباره یک‌زنگ رو که زنگ سلامت بهداشت‌ما و زنگ دینی اون‌ها بود رفتیم توی همون اتاق که با سپیده توش ملاقات کردم؛ مه‌سیما با آرامش و مهربونی بهم گفت:
- ببین الناز می‌دونم خیلی ترسیدی و هول کردی ولی اول باید قشنگ و مو‌به‌مو همه‌چیز روبرام تعریف کنی تا من بتونم حداقل کمکی بهت بکنم آخه دختر!
نفس عمیقی کشیدم؛ خیلی تو این چند وقت استرس‌های مختلفی مثل کنکور، امتحانات ترم، مزاحم‌های تلفنی، دیدن جادوگر واقعی و... داشتم؛ از طرفی می‌ترسیدم این پیام‌ها به‌هک اون سایت مربوط بوده‌باشه و از طرفی‌هم می‌ترسیدم پام به ماجرایی فراتر از همه‌‌ی‌ این‌ها باز بشه؛ صدایی که از ترس می‌لرزید گفتم:
- ببین... من چند وقت پیش یک‌سایتی رو نصفه هک کردم و چندروز بعدش همون صاحبان سایت اومدن گیر دادن که چرا این‌کار رو کردم و منم زیر بارش نرفتم و فکر می‌کردم اونا هم راضی شدن؛ ولی خب از وقتی که با سپیده آشنا شدم و قبول کردم که از بعد ۱۸ سالگی بیام تو گروهتون، پیام‌های تهدید‌آمیزشون بیشتر شده و حتی تماس‌های ترسناکی‌هم می‌گیرن که حسابی می‌ترسوننم. بی‌چارم کردن! یعنی به‌نظرت اینا همونان؟
-‌ معلومه که اینا همونان! تازه باید مراقب باشی یک‌وقت بلایی سرت نیارن!
- وا! چرا؟! مگه قراره چیکارکنن!
- نمی‌دونم! ولی اونایی که تو می‌گی، یکی از خون‌خوارترین خون‌آشام‌های این کشورن که بازارسیاه دارن و همه‌چیز می‌فروشن. اون چیزی که تو دیدی از همه‌کمترش بود. یک چیری می‌گم نترسی ولی حتی اعضای بدن‌هم خرید وفروش می‌کنن.
حرفامون اینجا تموم شد و به‌کلاسشون برگشت و منو حسابی تو منجلاب و سؤال‌ها رها کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
*چند هفته بعد..*
تو این چند‌هفته این اتفاقات و پیام‌ها تمومی نداشتند و من رو تقریبا به توهم و مرز جنون کشونده‌بودن؛ این تماس‌ها منو از درس و زندگی انداخته‌بودن و تقریباً الان دیگه آرزوی مرگ داشتم.
چندبار تاحالا با سپیده تلاش کرده‌بودیم این‌آدم های مرموز رو پیدا کنیم ولی متأسفانه موفق نشده بودیم. تا اینکه تو اون روزنحس اون اتفاق نحس‌تر افتاد.
ساعت ۶ صبح با صدای کشیده‌شدن یک‌چیز تیز به‌پنجره از خواب بیدارشدم. خیلی صدای وحشتناکی داشت و تقریباً روانی شده‌بودم؛ چشانم بازکردم ولی ای‌کاش باز‌ نمی‌کردم. یک‌زن با لباس سفید و چشمانی سراسر خون‌آلود و دهنی سرتاسر چاک‌خورده که با دندون‌های زرد و خرابش و لبخند کریهش به‌من نگاه می‌کرد. جیغ فرابنفشی کشیدم که باعث شد مامانم سراسیمه به اتاق بیاد. اولش فکر می‌کرد که خواب بد دیدم ولی وقتی جای انگشتان روی پنجره را دید متوجه شد که واقعا چیزی اینجا بوده‌.
تو این چندوقته مامانم خیلی به‌اتفاقاتی که برام می‌افتاد ریز شده‌بود و دنبال دلیل عوض‌شدن رفتارهام و این عواقب هک کردن من بود؛ منم درنهایت مجبور شدم همه‌چیز رو براش تعریف کنم.
اولش خیلی سعی کرد بزنه زیر همه‌ی این ماجراها ولی خب من با سند و مدرک بهش اثبات کردم و قبول کرد.
دیگه نتونستم بخوابم و مه‌سیما بنده‌خدا رو هم بیدار کردم و همه‌چیز رو بهش گفتم. همش بهم هشدار می‌داد و بهم می‌گفت خیلی مراقب خودم‌باشم. خیلی ترسیده‌بودم. با ترس و لرز آماده شدم و مثل هرروز رفتم پایین و منتظر خانم رفاهی شدم،؛ ولی تا پام رسید پایین دستی از پشت میله‌های در حیاط اومد داخل و در عرض چندثانیه بیهوشم کرد.
وقتی چشمام رو باز کردم، تو یک مکان تاریک بودم که صدای نوار قلب و بوی شدید و تند خون به مشام می‌رسید. حسابی ترسیده‌بودم؛ چون دست و پام رو به‌یک تخت بزرگ و آهنی که تشک نداشت بسته‌بودن و فضا حسابی تاریک بود. یهو چراغی روشن شد ولی خبری از کسی نبود؛ تندوتند صدای باد و رد شدن یک سایه از کنارم رو حس می‌کردم؛ دیگه این رفتارها رو با توجه به‌رمان‌ها خوب می‌شناختم؛ درسته! یک‌خون‌آشام بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
انتظار داشتم از ترس سکته کنم ولی در کمال تعجب اصلاً نترسیده‌بودم و این رفتارشون برام یک‌جورایی مسخره و مضحک و یکم‌هم کلیشه‌ای بود. می‌دونستم که می‌تونن صدای ذهنم رو بشنون برای همین از عمد سعی می‌کردم جوری توی ذهنم فکر کنم که صددرصد بشنون و زودتر ببینمشون. از انرژی‌ای که ازشون دریافت می‌کردم،(‌ همون حس ششم‌ ) می‌تونستم حدس بزنم که اینا همون خون‌آشام‌هایی هستن که سایتشون رو هک کرده‌بودم. ای خدا چه غلطی کرده بودم‌ها! سفت و سخت پشیمون بودم؛ ولی من که موفق نشده بودم هکشون کنم!( آره ارواح عمم! ) خب دیگه فکر کنم کارم تموم شد. یهو چهارتا آدم قد بلند که دونفر شنل‌هایی به رنگ فیروزه‌ای و دو نفر شنل‌هایی بنفش رنگ به‌تن داشتن و از صورتشون هيچ‌چیز معلوم نبود، جلوی روم ظاهر شدند. انرژی منفی خیلی‌خیلی زیادی ازشون دریافت می‌کردم و این به‌ترس نداشتم(؟) افزود. دونفرشون تندتند دورم می‌چرخیدن ودونفرشون با درآوردن صداهای عجیب از خودشون سعی در وقت کشی یا شاید هم ترسوندن من داشتن؛ همین موقع بود که یهو دست یکیشون که شنل فیروزه‌ای پوشیده بود، به‌سمت قلبم رفت و با ناخن های بلندش به سینم چنگ انداخت. انگشتاش رو دور قلبم حس می‌کردم و هر لحظه انتظار داشتم قلبم به همراه انگشتاش از سی*ن*ه بیرون بیاد؛ اما یهو جیغ وحشتناکی کشید و دوباره اون نور زرد رنگی که سری پیش جلوی سپیده‌رو گرفت دوباره بیرون اومد و خون‌آشامه حداقل پنج متر به عقب پرت شد. صدای هو کشیدن بقیه از روی تعجب خیلی روی اعصابم بود. همین موقع بود که زنی با شنل تمام‌سیاه وارد سالن شد و با نگاهی نافذ که حتی از زیر شنل‌هم مو به‌تن آدم سیخ می‌کرد، به قلبم نگاه کرد؛ همون نگاهش باعث شد درد بدی توی تمام وجودم از جمله قلبم بپیچه و حتی احساس می‌کردم تک تک استخون‌هام دارن می‌شکنند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

kiana moghaddam

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
53
594
مدال‌ها
2
با خودم یکم فکر کردم که چجوری می‌تونم از شر این‌درد خلاص بشم؛ چشمام رو بستم و فکرم رو از حضور در اون محل دور کردم و تمام تمرکزم رو روی محافظت از خودم گذاشتم و مدام با خودم تکرار می‌کردم،《من می‌خوام از شر این درد خلاص بشم.》
بعد از تقریباً ده‌بار تکرار این‌جلمه، تونستم از شر این درد خلاص بشم.‌ وقتی چشمام رو باز کردم، دیدم اون زن شنل مشکی هم یک‌گوشه‌ای افتاده و داره از درد به‌خودش می‌پیچه، چشمام از این گرد تر نمی‌شد! یعنی چی این اتفاقات؟! یکی بگه اینجا چه‌خبره؟ این کارای عجیب چیه که من امشب می‌کنم؟! خیلی از خودم ترسیده‌بودم و حسابی دلم می‌خواست زودتر این کابوس لعنتی تموم بشه! دوست داشتم زودتر صبح بشه و مامانم منو از خواب بیدار کنه و پام از این ماجراها بیرون کشیده‌بشه.
تنم داشت از شدت ترس می‌‌لرزید و دندون‌هام بهم می‌خورد. یهو احساس کردم سرمای بدی تو وجودم پیچید و چشمام به سیاهی می‌رفت.
چشمام رو بستم و تا ده شمردم. چشمام رو باز کردم ولی تصاویر عجیبی جلوی چشمم نقش بست. لحظه اول تصویر همون زن بود که تو چشمام خیره شده‌بود؛ ولی بعد از چند‌لحظه، تصویر زنی با لباس پرنسسی بلند بفنش رنگ با چشمانی آبی و پوستی برنزه و موهای مشکی که لبخند زیبایی به لب داشت جلو چشمم نقش بست که دو دختر جوان با موهای مشکی بلند وچشمان سبزتیره که لباس پرنسسی بلند سبزتیره که تضاد زیبایی با پوست سفیدش ایجاد کرده‌بود ودختری با موهای‌طلایی کوتاه و چشمان آبی تیره و لباس های پرنسسی بلند آبی‌تیره که هارمونی زیبایی با پوست برنزه‌اش ایجاد کرده‌بود و زیبایی اون‌ها رو تکمیل کرده‌بود. زن روبه دختر مو مشکی گفت:
- ماهتیسا گوش کن ببین چی می‌گم؛ امشب شب مهمی برای توئه؛ امشب دیگه تنها یک ساحره نیستی بلکه ملکه گروه بزرگی از موجودات میشی! پادشاهشون مرد خوبیه؛ هم‌مهربونه، هم‌خوشگل و هم‌واقعاً عاشق توئه؛ مي‌دونم عاشق فرمانده‌ای ولی تو دختر بزرگی و پدرت روی تو جور دیگه‌ای حساب باز کرده و ازطرفی می‌خواد توهم ملکه باشی؛ ملکه سرزمین خودت! پس لطفاً درک کن.
مه‌سیما دخترم توهم باید به حرف‌های من و پدرت گوش بدی؛ شماها چون یک عمر تو راحتی زندگی می‌کنین باید برای مردمتون هم‌مفید باشید هم‌کمکی برای پیشرفت کشور و سرزمینتون باشید؛ پس لطفاً انقد غُر‌غُر نکنید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین