- Jul
- 53
- 594
- مدالها
- 2
بیهیچ حرفی روی صندلی نشستم؛ چون الان توی محاصره اونها بودم و شک نداشتم کل مدرسه با این گروه یا بهتر بگم با این خانم و مهسیما همدست بودن! خانومه با نگاهی به من و مهسیما که از روی حرکت سرش فهمیدم گفت:
- همینه دیگه!
مهسیما درجواب با یک لبخند و چشمک گفت:
- بله همینه. من الان تقریبا یک سال و نیمه تحت نظر دارمش؛ انرژیای که ازش ساطع میشه کاملاً با انرژی ما مطابقت داره؛ نه تنها خودش این انرژی رو داره، بلکه این انرژی رو از مادرش، پدرش، قبر مادر بزرگش و مادربزرگ های پدر و مادرش دریافت کردم و یک انرژی منفی همتراز با ما هم از مادر بزرگ دیگهاش و عموها و عمههایش. تو خالههایش فقط کوچیکه این انرژی مثبت رو داره و بقیه چون پدربزرگش این انرژی رو نداره خنثیان و هیچ ترازی از انرژی مارو ندارن؛ تو داییهایش تقریباً همهشون این سطح از انرژی رو دارن غیر بزرگه ولی بچه هاشون جز دختر دومی این انرژی رو ندارن چون زناشون اکثراً خنثیان؛ ولی دختر بزرگه دایی بزرگش این انرژی رو داره. با توجه به اینها دوتا زن دایی بزرگش منفی انرژی مارو دارن پس این چهار جوانی که اسم بردم همهشون اصیل زادهان و بهگروه ما تعلق دارن.
با تعجب و حیرت بهمهسیما نگاه میکردم؛ اصلاً باورم نمیشد این دختر جاسوس زندگی من باشه. آمار کل خاندانمون رو درآورده و الان داره به رئیسش گزارش میده. بغض گلوم رو فشار میداد؛ نه میدونستم اینجا چه خبره نه چرا اینجوری شده. فقط میدونستم کل زندگیم و خانودهام تحت نظارت اونها بوده هستن و معلوم نیست منظورشون از سطح انرژی و این چرت و پرتها چیه و اصلاً با من و زندگی من چیکار دارن؟
گیج و گریون منتظر نشسته بودم که شاید این خانم مرموز حرفی بزنه که بالاخره بعد چند ثانیه زبون باز کرد:
- دختر خوب درباره مهسیما اینجوری قضاوت نکن. اگه ماجرا رو برات تعریف کنم بهم حق میدی همچین کاری کنم.
با دندونهای بهم ساییده از خشم و تعجب گفتم:
- خب بگو ماهم بدونیم خانم جادوگر!
جادوگر رو به اصطلاح منفی و به معنی عجوزه بدجنس( جادوگر شهر اؤز )بهکار بردم ولی انگار چیز دیگهای برداشت کرد؛ چون بالارفتن شونه هاش رو از اینکه بهش گفته بودم جادوگر کاملاً حس کردم. این بار با لحنی که تعجب و شادی داشت گفت:
- بیا یک معامله کنیم؛ من تا یک ساعت به تمام سؤالاتت جواب میدم و همهچیز رو برات توضیح میدم؛ اگه تو آخر سر قانع نشدی و سؤالاتت تموم نشد و اگه جواب سؤالهای من رو نتونستی بدی قول میدم ازت عذرخواهی کنم و این ماجراهارو از ذهنت پاک کنم و دیگه همه چیز برگرده بهقبل این ماجرا؛ باشه؟
- همینه دیگه!
مهسیما درجواب با یک لبخند و چشمک گفت:
- بله همینه. من الان تقریبا یک سال و نیمه تحت نظر دارمش؛ انرژیای که ازش ساطع میشه کاملاً با انرژی ما مطابقت داره؛ نه تنها خودش این انرژی رو داره، بلکه این انرژی رو از مادرش، پدرش، قبر مادر بزرگش و مادربزرگ های پدر و مادرش دریافت کردم و یک انرژی منفی همتراز با ما هم از مادر بزرگ دیگهاش و عموها و عمههایش. تو خالههایش فقط کوچیکه این انرژی مثبت رو داره و بقیه چون پدربزرگش این انرژی رو نداره خنثیان و هیچ ترازی از انرژی مارو ندارن؛ تو داییهایش تقریباً همهشون این سطح از انرژی رو دارن غیر بزرگه ولی بچه هاشون جز دختر دومی این انرژی رو ندارن چون زناشون اکثراً خنثیان؛ ولی دختر بزرگه دایی بزرگش این انرژی رو داره. با توجه به اینها دوتا زن دایی بزرگش منفی انرژی مارو دارن پس این چهار جوانی که اسم بردم همهشون اصیل زادهان و بهگروه ما تعلق دارن.
با تعجب و حیرت بهمهسیما نگاه میکردم؛ اصلاً باورم نمیشد این دختر جاسوس زندگی من باشه. آمار کل خاندانمون رو درآورده و الان داره به رئیسش گزارش میده. بغض گلوم رو فشار میداد؛ نه میدونستم اینجا چه خبره نه چرا اینجوری شده. فقط میدونستم کل زندگیم و خانودهام تحت نظارت اونها بوده هستن و معلوم نیست منظورشون از سطح انرژی و این چرت و پرتها چیه و اصلاً با من و زندگی من چیکار دارن؟
گیج و گریون منتظر نشسته بودم که شاید این خانم مرموز حرفی بزنه که بالاخره بعد چند ثانیه زبون باز کرد:
- دختر خوب درباره مهسیما اینجوری قضاوت نکن. اگه ماجرا رو برات تعریف کنم بهم حق میدی همچین کاری کنم.
با دندونهای بهم ساییده از خشم و تعجب گفتم:
- خب بگو ماهم بدونیم خانم جادوگر!
جادوگر رو به اصطلاح منفی و به معنی عجوزه بدجنس( جادوگر شهر اؤز )بهکار بردم ولی انگار چیز دیگهای برداشت کرد؛ چون بالارفتن شونه هاش رو از اینکه بهش گفته بودم جادوگر کاملاً حس کردم. این بار با لحنی که تعجب و شادی داشت گفت:
- بیا یک معامله کنیم؛ من تا یک ساعت به تمام سؤالاتت جواب میدم و همهچیز رو برات توضیح میدم؛ اگه تو آخر سر قانع نشدی و سؤالاتت تموم نشد و اگه جواب سؤالهای من رو نتونستی بدی قول میدم ازت عذرخواهی کنم و این ماجراهارو از ذهنت پاک کنم و دیگه همه چیز برگرده بهقبل این ماجرا؛ باشه؟
آخرین ویرایش: