جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,500 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,061
مدال‌ها
7
Negar_1693053566569.png
نام رمان: ودادِ گلگون
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نوشته: راضیه کیوان نژاد
ویراستار @Mahi.otred @.Hasrat
عضو گپ S.O.W(۷)
خلاصه:
در سرنوشتش قدم می‌گذاشت و رویای عشقش را با دستانش قلاب‌بافی می‌کرد تا شال گردنی باشد برای ادامه‌ی با هم بودنشان در آن سرمای روزگار، امّا غافل از کشیده شدن سر کلاف و بافته شدنش به دست سرنوشت و هزار رنگ شدن کلاف رویای عشقش. رویای عشقی همانند یاران امامش که آن یکی سر بر مهره‌ی سجاده، سجد کند و دیگری سپر بلایی در برابر نیزه‌ی شمر روزگار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,061
مدال‌ها
7
مقدمه:
مرز عشق و نفرت فقط یک قدم است. قدمی که مسببش می‌تواند خود انسان باشد یا سرنوشتش. گاهی عشق می‌تواند تو را به مرز جنون برساند؛ به مرزی که دوست داری هر کاری کنی که ثابت کنی همه‌‌جوره پای عشقی که ساختی هستی، امّا غافل از این‌که پای عشقت لنگ بزند، آن‌ وقت دیگر هیچ ضمادی، مرهمش نمی‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,061
مدال‌ها
7
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سلام امیدوارم از خواندن کتاب لذّت ببرید. تشکّر می‌کنم از همسر و خواهر عزیزم و دوست مهربانم که من را در نوشتن حمایت کردن و مشوّق اصلی نوشتنم بودند. این کتاب را تقدیم می‌کنم به تمام مادران و زنان سرزمینم، به‌خاطره عشق و محبّت وصف نشدنیه درونشان که هیچ‌گاه پایانی ندارد و مردانی که استوار برای عشقشان جنگیدند و جاودانه به پای عشقشان ماندند. امیدوارم همیشه عاشق بمانید. یا حق
"به نام سرآغاز گفتار"
صدا كن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهای صميميت حزن مي‌‌یرويد.
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
و تنهايي من شبي‌خون حجم تو را پيش‌بيني نمی‌كرد.
و خاصيت عشق اين است.
كسی نيست،
بيا زندگی را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم.
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.
بيا زودتر چيزها را ببينيم... .
زمانی که تاریکی شب، جای خود را به سپیدی صبح داد و خورشید در آسمان تابان شد، صدای آلارم لایتی که عاطفه روی موبایلش برای ساعت نه و نیم کوک کرده بود به صدا درآمد. چشم باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد و چشمان مشکی خمار از خوابش را به اطراف اتاق نه متری گرداند. خبری از مریم که امروز را مرخصی گرفته بود تا در شروع دوره‌اش که به قول خودش هر بار او را تا دمه مرگ می‌برد، استراحت کند، نبود. از جایش بلند شد و موهای فرفریش را با کلیپس زرد رنگش به بالای سرش بست و از اتاق به سالن کوچکشان رفت. با چشم به دنبال مریم گشت؛ وقتی مریم را ندید، بی‌خیالش شد و به سمت دست‌شویی که داخل سالن بود و با برچسبی که عکس پسر بچّه‌ای که روی توالت فرنگی نشسته بود و روی درب خودنمایی می‌کرد، قدم برداشت که صدای مریم توجّه‌اش را جلب کرد:
- آسایش برای ما نذاشتین؛ چه‌قدر بگم توی این زمین لامصب بازی نکنین، اون هم ساعت نه صبح!
- خب، جای دیگه رو نداریم، چی‌کار کنیم؟ مجبوریم آبجی چند روز دیگه انتخاباته... مسابقه‌ست برا تیم جوانان.
صدای میلاد، پسر همسایه بود که مریم را مجاب می‌کرد که کمی دیگر تحمّل کند. عاطفه گوش دادن به بحث آن دو را بی‌خیال شد و به داخل دست‌شویی رفت‌. صورتش را که شست و مسواکش را زد، به بیرون آمد و با مریم کیسه آب گرم به دست رو به رو شد. با حوله‌ی آبی رنگش، آب صورتش را گرفت:
- سلام صبحت بخیر! چته پاچه این بدبخت رو سر صبحی گرفتی؟!
مریم روی کاناپه نسکافه‌ای سه نفری که به زور در آن سالن دوازده متری جا شده بود، لم داد و گفت:
- سلام؛ بابا دیوونم کردن! صد بار توپ خورده به دیوار، صداش رو نمی‌شنیدی؟ بهش میگم، ما چه گناهی کردیم یه زمین افتاده کنار خونه‌ی عمّه‌مون و شده زمین بازی فوتبال شما؟ میگه انتخاباته برای مسابقه، خب به من چه! یه روز مرخصی گرفتم استراحت کنم، عذابم گذاشتن.
عاطفه به جلوی آینه قدی کنار سالن ایستاد و گفت:
- تو الان وضعیت هورمونیت بهم ریخته، حساس شدی وگرنه کار هر روز این‌هاست.
مریم چشمان عسلی‌اش را بست و دیگر چیزی نگفت، عاطفه دستی روی شکمش کشید، لباسش را از پشت گرفت که تنگ شود تا مطمئن شود که شکمش آن‌قدرها هم هنوز بزرگ نشده است، نفس آسوده‌ای کشید و با صدای مریم که زیر چشمی نگاهش می‌کرد به عقب برگشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,061
مدال‌ها
7
#پارت دوّم
- تا کی می‌خوای هر هفته موقع رفتن، به شکمت نگاه بندازی و استرس بگیری؟ الان معلوم نیست؛ ولی چند وقت دیگه کامل مشخص میشه! چادر هم سر کنی، آخرش از روی چهره‌ات مشخّص میشه. برو و راستش رو بهش بگو.
عاطفه هنوز عادت نکرده بود به خاطره فسقلیِ درونش، اوّل صبحانه بخورد و بعداً آماده شود. دستش را جلوی دهانش برد تا عق که می‌زند حالش را بدتر نکند، هنوز حالت تهوعش خوب نشده بود. مریم از جایش بلند شد و شربت گلاب و شکری را که برای خود، درست کرده بود را به طرف عاطفه گرفت. نفس عمیقی کشید و لیوان شربت را از دستش گرفت و جرعه‌ای از آن را نوشید، حالش که جا آمد گفت:
- نمی‌دونم چه غلطی بکنم! اون موقع اصلاً به این‌جاش فکر نکرده بودم، فقط به پولش فکر کرده بودم و راه نجاتش... .
باقی لیوان شربت را دوباره خورد و لیوان را به دست مریم که برای گرفتن ‌جلو برده بود، داد و گردنش را به طرف مریم چرخاند و سرش را بالا گرفت و گفت:‌
‌- حالا تو میگی من چی‌کار کنم؟ به نظّرت عکس‌العمل مسعود چیه؟‌
‌مریم لیوان را از دست دوست عزیزتر از جانش گرفت و با نگرانی گفت:
- نمی‌دونم عاطفه! اون موقع که رفتی و یه برگه گذاشتی جلوی مسعود و گفتی امضا کن و قسمش دادی و گفتی فقط نخون و نذاشتی یک کلمّه از اون رضایت‌نامه که حقش بود، بین آزادی و نجاتش و تو، یکی رو انتخاب کنه، باید به عکس‌العملش فکر می‌کردی، نه الان که کار رو به این‌جا رسوندی.
‌عاطفه هنوز هم از واکنش مسعود واهمه داشت و برخلاف هفته‌های قبل، پای رفتنش لنگ می‌زد. چشمان سیاهش که حالا از ترس واکنش مسعود دودو می‌زد را از مریم گرفت و با تردید جوراب‌های سیاهی که ناخودآگاه در مشتش می‌فشرد را روی مبل تک نفره‌ رها کرد و آرام روی لبه‌اش نشست. لب‌هایش را آرام‌ تکان می‌داد؛ انگار داشت با خودش چیزی را زمزمه می‌کرد، تصمیم لحظه‌ای برای رفتن گرفت و آن‌چه فکر می‌کرد را به زبان آورد.
- باید برم، مسعود همه‌ی امیدش به منه. مطمئنم بفهمه، این‌قدر دوستم داره که هیچی نگه؛ وقتی بدونه واسه خاطر اون انجام دادم وگرنه دیوونه نبودم، دخترگی‌ام رو، حرف و حدیث بعدش رو، به فنا بدم!
مریم طاقت نیاورد و حرفی که چند ماه توی دلش بود را به زبان آورد. هر چند خودش هم می‌دانست، حرفش صرافت ندارد و چرتی بیش نیست. آب دهانش را قورت داد و برای این‌که شرمندگی در چشمانش را از دوستش بدزدد، پشت به او کرد و گفت:
- چی‌کار کردی که مسعود بدون خوندن امضا کرد؟ اون هم اون مسعودی که مو رو از ماست بیرون می‌کشید! دو ماهه می‌خوام بهت بگم، هر چند خودم هم مطمئنم تو از گل هم پاک‌تری؛ امّا مگه میشه یه دختر... .
به این‌جای حرفش که رسید، گفتن برایش سخت شد. سکوت کرد تا بلکه عاطفه حرفی بزند و او جرات گفتن پیدا کند؛ امّا عاطفه طبق معمول فقط شنونده بود و منتظّر. مریم سکوت را بی‌جا دید و ادامه داد و با صدای لرزان گفت:
- آخه چه‌جوری یه دختر... ام... عاطفه من خودم یه دخترم... خب... ام... برای هر دختری... اون... منظورم اینه که... یعنی دختر بودن، اوّل و آخر برای یک دختر، دوشیزه بودنه، می‌فهمی؟ یعنی چه‌جوری یه دختر، حیثیتش رو سرِ یه چیز بی‌خود، به باد بده برای نامزدش... که حتّی از نامزدش هم مطمئن نیست، مگه این‌که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,061
مدال‌ها
7
#پارت سوّم
و دوباره سکوت کرد. عاطفه اوّلش با این نصفه و نیمه حرف زدن مریم، چیزی دست‌گیرش نشد؛ امّا همان‌طور که مقنعه‌اش را روی سرش درست می‌کرد، تمام کلمات در سرش تکرار و تکرار شدن و تازه معنی حرف مریم را می‌فهمید و با شدّتی که استخوان‌های گردنش تیک و تاک صدا دادن، برگشت و خیره به مریم شد. مریم که از شدّت برگشتن عاطفه ترسیده بود، سرش را فوراً پایین انداخت و لبش را گزید. عاطفه دوام نیاورد و با شتاب به سمتش حرکت کرد، دست زیر چانه‌اش انداخت و سر او را بالا آورد و گفت:
‌- تو چ... ی؟! چی گفتی؟! من... من... راجع به من چی فکر کردی؟ وقتی تو که دوست چندین و چند سالمی این‌جوری فکر می‌کنی و میگی شناختی از من نداری، مسعود و مادرش و بقیّه چی؟ اون‌ها چی فکر می‌کنن و می‌گند؟ اصلاً... اصلاً مگه میشه دیگه از اون‌ها توقع داشت؟ خدایا!...
و با گفتن کلمه "خدایا" تاب نیاورد و قطرات اشک روی گونه‌اش جاری شد. ضعف بدی در پاهایش حس کرد و دست به ستون اپن آشپزخانه گذاشت و آرام سر خورد و روی زمین ولو شد. مریم وقتی دید، صدایی از عاطفه نمی‌آید، سر بلند کرد و با دیدن عاطفه‌ی ولو شده روی زمین، کیسه آب گرم از دستش رها شد و به سمت او با هول و وحشت روانه شد و دستی به صورتش زد و گفت:
- خاک بر سرم، عاطفه چی شد؟ من منظوری نداشتم.
زیر بغلش را گرفت و چند ضربه به صورت دوست بی‌جان و رنگ پریده‌اش زد و مرتّب اسم عاطفه را زمزمه کرد تا عاطفه‌ی بی‌حال و بی‌رمق، چشمان مشکی‌اش را آرام باز و بسته کرد. درد خود را فراموش کرد و با شتاب به آشپزخانه رفت از آبچکان بالای سینک لیوانی برداشت و از داخل قندان روی اپن، مشتی قند به داخلش ریخت و با قاشق مرباخوری و دستی لرزان شروع به هم زدنش کرد و لیوان را به لب‌های عاطفه نزدیک کرد. با آب قندی که مریم به خوردش داده بود، کمی جان گرفت و دستی به صورت عرق نشسته‌اش کشید و گفت:
- خوبم.
و دست از خوردن باقی آب قند کشید. بالاخره مریم هم تاب نیاورد و اشکش سرازیر شد و با فین‌فین گفت:
- به خدا به رفاقتمون قسم، منظوری نداشتم. فقط گفتم که بدونی مردم چی می‌گند؛ بدونی ممکنه مسعود، همین روزها ازت بپرسه یا براش سوال بشه. آخه احمق! من اگه بهت شک داشتم که نمی‌اومدم وسایلت رو بیارم تو این خونه و باهات زندگی کنم و حرف عمّه‌ام رو به جون بخرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,061
مدال‌ها
7
#پارت چهارم
عاطفه کمی خود را جمع و جور کرد و همین‌طور که هنوز هم با سرگیجه دست و پنجه نرم می‌کرد دست به ستون گذاشت و آرام از جایش بلند شد و گفت:
- من میرم به همین زودی‌‌ها! شَرَّم رو از سرت کم می‌کنم تا تو هم نه فکر بقیّه رو برام بازگو کنی نه حرف عمّه‌ات رو به جون بخری!
با اتمام جمله‌اش چادر و کیفش را برداشت و بدون آن‌که به مریم مجال حرف زدن بدهد، پا در کفش‌های مشکی عروسکی دو سانتی‌اش کرد و از خانه بیرون زد. آن‌قدر حرف‌های مریم بهت زده‌اش کرده بود که یادش رفته بود، دستی به سر و صورتش بکشد و طبق همیشه آرایش مختصری بکند و با همان چشمان پف‌کرده و قرمز از اشک از خانه بیرون زده بود. مسعود همیشه به این‌که او را آراسته و مرتّب دیده بود و بوی خوب می‌داد، اعتراف می‌کرد.
- خیلی این‌جوری دوست دارم که مثل بقیّه زن‌ها که بعد از ازدواج همیشه بوی قرمه‌ سبزی می‌دند و یادشون میره که قبل ازدواج، نمی‌ذاشتن یه مو زیر ابروشون در بیاد؛ ولی بعد از ازدواج یادشون میره، نیستی. عاطفه همیشه همین‌طوری باش! تو همیشه با بقیّه فرق داشتی.
با یادآوری این موضوع و حرف مسعود آهی کشید و با ناراحتی سرش را به چپ و راست تکان داد. به سر خیابان که رسید، چشم چرخاند و زمانی که دید از اتوبوس خبری نیست، دستی برای تاکسی که از دور برایش چراغ و بوق می‌زد، بلند کرد تا تاکسی بگیرد و سوار تاکسی زرد رنگی شد. با این‌که صندلی جلو خالی بود و بارها سهیلا‌ خانوم هشدار داده بود.
- اگه خواستی جایی بری یا زنگ بزن برات ماشین بگیریم یا حتماً خودت تاکسی یا آژانس دربست بگیر و نذار کَسی کنارت بشینه که اذیّت بشی یا حداقل جلو بشین.
امّا شرم مانع می‌شد که کنار دست راننده بنشیند و همیشه صندلی عقب را ترجیح می‌داد و هیچ‌گاه به گوش‌زده‌های سهیلا و شوهرش، توجّهی نکرده بود و هیچ‌وقت هم زنگ نزده بود که درخواست گرفتن و فرستادن ماشین کند و این را فراتر از قول و قرارهایشان می‌دانست. در افکارش غوطه‌ور بود که با بویی که به مشامش رسید، دلش ضعف رفت و نگاهش به نارنگی در دست دختر بچّه‌ای که موهایش را دم اسبی بسته بود و در آغوش مادرش مشغول خوردن بود، خیره شد و چند بار بزاق جمع شده در دهانش را قورت داد؛ امّا هنوز هم نگاه از نارنگی برنمی‌داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,061
مدال‌ها
7
#پارت پنجم
و ناخوداگاه دستش را روی شکم زیر چادرش کشید. زنِ کنار دستش نصفه‌ی نارنگی را از دست دخترش گرفت و گفت:
- مامان... نصفش رو بدیم خاله؟ مثل این‌که خاله نی‌نی داره و دهنش آب افتاده.
دختر بچّه که نارنگی ترش و آب‌دار حسابی به مزاجش خوش آمده بود با اخم و رویی ترش و حالت بچّه‌گانه‌ی خودش لب‌هایش را جمع کرد و گفت:
- نموخوام خاله بره برای خودش و نی‌نیش بخره، ماله خودمه... .
و نارنگی را از دست مادرش قاپید و در بین انگشتانش پنهان کرد. آن‌قدر سفت مشتش را بسته بود که آب نارنگی از دست کوچک و تپلش چکه کرد و روی مانتوی سبز رنگ مادرش ریخت و صدای مادرش را درآورد.
- وای چرا این‌جوری می‌کنی؟ غزل؟ مامان تو این‌جوری نبودی! من و بابات دختر خسیس دوست نداریم، یادمم می‌مونه وقتی کَسی چیزی داره و تو بهونه می‌گیری که می‌خوای، اون‌وقت من هم دیگه میانجی‌گری برای گرفتنش نمی‌کنم... .
و با اخم ساختگی گفت:
- نگاه‌نگاه ببین مانتوی مامان رو چی‌کار کردی؟!
دختر بچّه که دلش نمی‌آمد مادرش را ناراحت کند و بعداً حرف مادرش تنبیهی شود برای درخواست‌هایش، در حالی‌‌ که اخم‌هایش هنوز درهم بود، دستش را که تقریباً نارنگی در آن له شده بود و آب نارنگی از دستش چکه می‌کرد، جلوی عاطفه گرفت و گفت:
- خاله یکی بردار... .
عاطفه که از حرکت مادر و دختر خنده‌اش گرفته بود و از این‌که دختر بچّه با وجود حرف‌های مادرش راضی شده فقط یکی از پرهای نارنگی را به او بدهد با مهربانی رو به مادر و دختر بچّه کرد.
- نه خاله جان! ممنون از محبّتت، من نمی‌خورم‌، خودت بخور که من از خوردنت لذّت می‌برم. نوش جونت!
مادر غزل که زنی عینکی و نسبتاً لاغر بود، دستی در کیفش کرد و یک عدد نارنگی سالم و با پوست را از آن بیرون آورد و در حالی‌ که نارنگی را به دستان دخترکش می‌داد، رو به عاطفه گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,061
مدال‌ها
7
#پارت ششم
- سالمش رو داشتم؛ امّا می‌خواستم تعارف کردن رو یاد بگیره... .
و رو به دخترک شکمویش ادامه داد.
- الان هم غزل‌ خانوم این نارنگی سالم رو میده به خاله، من هم به خاطر این‌که نارنگی قبلیش رو به خاله‌اش تعارف کرد و دختر خوبی بود و نق نزد، یک شکلات جایزه بهش میدم.
دخترک که از طرف مادرش همه‌ی نارنگی قبلی نصیب خودش شده و علاوه بر آن شکلات هم جایزه گرفته بود با خوش‌حالی و از سر رضایت با آن چال لپ‌هایش که بانمک‌ترش کرده بود، نارنگی سالم را به طرف عاطفه دراز کرد.
- خاله بفرما، این برای شماست! اون خیلی چلیده شده بود، خوب نبود؛ امّا این خوش‌مزه‌تر از اونه.
عاطفه و مادر دختر از شیرین‌ زبانی دخترک خنده‌شان گرفت و هر دو به خنده افتادن. عاطفه تاب نیاورد و در حالی‌ که نارنگی را از غزّل شیرین زبان می‌گرفت، لپ او را هم آرام کشید و گفت:
- دست قشنگ شما درد نکنه عزیزم.
و رو به مادر دختر کرد.
- دست شما هم درد نکنه! چه‌قدر شیرین زبونه، خدا واستون حفظش کنه.
مادر که از شیرینی زبانی دخترش قند در دلش آب شده بود، ماچی از لپ دخترش گرفت و رو به عاطفه کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم. آره ماشاالله‌ش باشه.
و آرام پرسید.
- شکم اوّلته؟
عاطفه لحظه‌ای مات شد و به آرامی سر را به معنی بله تکان داد. مادر که از هم‌صحبتی با عاطفه خوشش آمده بود، ادامه داد و آرام طوری که مسافر جلویی که مرد بود و راننده متوجّه نشوند گفت:
- من هم همین یه دونه رو دارم، بچّه خیلی شیرینه، من هم سر غزل همین‌طور بودم، هر چی می‌دیدم، یه‌جوری چشم می‌دوختم که شوهرم نگفته، می‌فهمید و سریع برام می‌خرید. یادمه یه‌بار چشمم به ترشی‌های توی مغازّه افتاد؛ انگار میخ به پام کوفته بودن، نمی‌تونستم برم، شوهرم تا دید سریع رفت واسم خرید، تاب نیاوردم که... همون‌جا وادارش کردم تو خیابون در ترشی رو باز کنه و خوردم.
خندید و ادامه داد.
- شوهر تو هم همین‌طوریه؟
و منتظر به عاطفه چشم دوخت. عاطفه چشمان حیرانش را به چهره‌ی زن دوخته بود و نمی‌دانست چه جوابی به او بدهد؛ اصلاً چه بگوید از بچّه‌ای که در شکم داشت و از آنِ خودش نبود و همسری که از شکم بالا آمده‌اش خبر نداشت. چه داشت که بگوید؛ امّا لحظه‌ای به یاد عاشقانه‌های ناب سهیلا و خسرو افتاد؛ سهیلایی که با آن چشمان قهوه‌ای و لب‌های باریکش، دل از خسرو برده بود. با تصویری که از آن دو در ذهنش، نقش بسته‌ بود، نفس عمیقی کشید و به دروغ گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,061
مدال‌ها
7
#پارت هفتم
- بله! هر چه بخوام برام می‌گیره.
و هم‌زمان از شیشه نگاهی به خیابان کرد و از این‌که ممکن است زن، باز هم سوالاتی کند و مجبور به گفتن دروغ شود با دستش لبه‌ی صندلی را گرفت و خودش را کمی به جلو کشید و رو به راننده کرد.
- آقای راننده من همین کنار پیاده میشم.
کرایه را با تعارف زن، که من حساب می‌کنم و او حساب می‌کند، بالاخره حساب کرد و از مادر و دختر تشکّر و خداحافظی کرد و از تاکسی پیاده شد.
نیم ساعتی هنوز پیاده‌روی داشت تا به مقصدش برسد. ترجیح داد، پیاده برود تا دوباره سوار تاکسی شود و هم‌کلام با دیگری. نگاهی به دستش کرد، نارنگی را با اشتیاق پاره کرد، وقتی پره‌ای از آن را در دهان گذاشت، از طعم ترش و ملس آن اشتیاق به خوردنش بیشتر شد، فراموش کرد که قبلاً حتّی خجالت می‌کشید در خیابان بستنی بخورد، از این حالات خود متعجّب بود؛ امّا دستانش قبل از مغزش زودتر دست به کار شدند و تا به خود بجنبد، تمام نارنگی را در طول مسیر، بدون توجّه به خیابان و آدم‌هایش خورده بود. از کنار پرچین شمشادهایی که پیاده‌روی باریک را از خیابان شلوغ و پر ترافیک جدا کرده بود، راهش را ادامه داد، بعد به داخل فرعی پیچید و قدم به قدم از صدای بوق و سر و صدای ماشین‌ها دور شد، زیر سایه‌ی دیوار بلند زندان قدم زد تا به درب آهنی و بزرگش رسید. جلوی زندان پر بود از زنان و مردانی که به ملاقات عزیزی آمده بودند، آیه‌الکرسی خواند و از استرس دست‌هایش را به هم فشار داد و با بسم‌الله رو به جلو قدم گذاشت. بعد از نشان دادن شناسنامه، برای اثبات همسر بودنش و مهر تأیید برای وردش، پشت دیوار شیشه‌ای منتظّر مسعود نشست و زیر لب صلواتی فرستاد. خیلی دختر مذهبی خشکی نبود؛ امّا اعتقادات خودش را داشت و اعتقاد قوّی به خدا.
***
روی صندلی پشت شیشه در انتظار مسعود نشسته بود؛ امّا میان افکاری که چون کلافی سردرگم در سرش پیج می‌خورد، خیره به دستان در هم گره خورده‌اش غرق بود. با صدای تقّه‌ای به دیوار شیشه‌ای، سرش را بلند کرد و به مسعودی که با لبخندی روی لب‌هایش به او خیره شده بود، نگاه کرد. چشمانش را در صورت مسعود گرداند، تغییر کرده بود؛ انگار زندان از او مسعودی دیگر ساخته بود. لاغر شده بود و میان موهای شقیقه‌اش چند تار نقره‌ای خودنمایی می‌کرد. موهایش را کوتاه کرده بود و قهوه‌ای چشمانش دیگر آن برق سابق را نداشت. ته‌ ریشی که روی صورتش خودنمایی می‌کرد چند سالی سنش را بیشتر نشانش می‌داد؛ اما چه اهمیتی دارد؟ از این‌جا که بیرون بیاید، می‌شود همان مسعود همیشگی. مسعود اشاره‌ای به تلفن کابین کرد و خودش تلفن را برداشت و زل زد به عاطفه‌ی مو فرفری‌اش که با آن چادر عربی جذاب‌تر شده بود. لبخندی به لب آورد و دستش را آرام به روی گوشی گذاشت و به روی گوشش قرار داد.
- سلام.
سلام لرزانش لبخند را از لب‌های مسعود پراند.
- سلام عاطفه! خوبی عزیزم؟ چی شده؟ چرا این‌قدر رنگت پریده؟ حالت خوبه؟
و منتظّر به دهان عاطفه خیره شد. آب دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت:
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین