بسم الله الرّحمن الرّحیم
سلام امیدوارم از خواندن کتاب لذّت ببرید. تشکّر میکنم از همسر و خواهر عزیزم و دوست مهربانم که من را در نوشتن حمایت کردن و مشوّق اصلی نوشتنم بودند. این کتاب را تقدیم میکنم به تمام مادران و زنان سرزمینم، بهخاطره عشق و محبّت وصف نشدنیه درونشان که هیچگاه پایانی ندارد و مردانی که استوار برای عشقشان جنگیدند و جاودانه به پای عشقشان ماندند. امیدوارم همیشه عاشق بمانید. یا حق
"به نام سرآغاز گفتار"
صدا كن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهای صميميت حزن ميیرويد.
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيشبيني نمیكرد.
و خاصيت عشق اين است.
كسی نيست،
بيا زندگی را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم.
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.
بيا زودتر چيزها را ببينيم... .
زمانی که تاریکی شب، جای خود را به سپیدی صبح داد و خورشید در آسمان تابان شد، صدای آلارم لایتی که عاطفه روی موبایلش برای ساعت نه و نیم کوک کرده بود به صدا درآمد. چشم باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد و چشمان مشکی خمار از خوابش را به اطراف اتاق نه متری گرداند. خبری از مریم که امروز را مرخصی گرفته بود تا در شروع دورهاش که به قول خودش هر بار او را تا دمه مرگ میبرد، استراحت کند، نبود. از جایش بلند شد و موهای فرفریش را با کلیپس زرد رنگش به بالای سرش بست و از اتاق به سالن کوچکشان رفت. با چشم به دنبال مریم گشت؛ وقتی مریم را ندید، بیخیالش شد و به سمت دستشویی که داخل سالن بود و با برچسبی که عکس پسر بچّهای که روی توالت فرنگی نشسته بود و روی درب خودنمایی میکرد، قدم برداشت که صدای مریم توجّهاش را جلب کرد:
- آسایش برای ما نذاشتین؛ چهقدر بگم توی این زمین لامصب بازی نکنین، اون هم ساعت نه صبح!
- خب، جای دیگه رو نداریم، چیکار کنیم؟ مجبوریم آبجی چند روز دیگه انتخاباته... مسابقهست برا تیم جوانان.
صدای میلاد، پسر همسایه بود که مریم را مجاب میکرد که کمی دیگر تحمّل کند. عاطفه گوش دادن به بحث آن دو را بیخیال شد و به داخل دستشویی رفت. صورتش را که شست و مسواکش را زد، به بیرون آمد و با مریم کیسه آب گرم به دست رو به رو شد. با حولهی آبی رنگش، آب صورتش را گرفت:
- سلام صبحت بخیر! چته پاچه این بدبخت رو سر صبحی گرفتی؟!
مریم روی کاناپه نسکافهای سه نفری که به زور در آن سالن دوازده متری جا شده بود، لم داد و گفت:
- سلام؛ بابا دیوونم کردن! صد بار توپ خورده به دیوار، صداش رو نمیشنیدی؟ بهش میگم، ما چه گناهی کردیم یه زمین افتاده کنار خونهی عمّهمون و شده زمین بازی فوتبال شما؟ میگه انتخاباته برای مسابقه، خب به من چه! یه روز مرخصی گرفتم استراحت کنم، عذابم گذاشتن.
عاطفه به جلوی آینه قدی کنار سالن ایستاد و گفت:
- تو الان وضعیت هورمونیت بهم ریخته، حساس شدی وگرنه کار هر روز اینهاست.
مریم چشمان عسلیاش را بست و دیگر چیزی نگفت، عاطفه دستی روی شکمش کشید، لباسش را از پشت گرفت که تنگ شود تا مطمئن شود که شکمش آنقدرها هم هنوز بزرگ نشده است، نفس آسودهای کشید و با صدای مریم که زیر چشمی نگاهش میکرد به عقب برگشت.