جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,516 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
و دست در جیب کتش کرد و از جیب کتش یک پاکت درآورد، پاکت‌ را به طرف عاطفه گرفت.
- از اون‌جایی که خانم معلّم ما یادش رفته بود نتیجه‌ی آزمونش رو پیگیری کنه، این‌جانب، دل تو دلم نبود و بعد از پیگیری‌های فراوان باید بگم، مبارک باشه!
عاطفه از جایش مانند برق گرفته‌ها بلند شد و دامن پف‌دارش را کمی به عقب هل داد و هاج و واج به پاکت و سهراب نگاه کرد و با شگفتی گفت:
- وای قبول شدم؟ خدایا!
و نگاه شاکرش را به آسمان دوخت. سهراب مهلت نداد و حرفش را ادامه داد:
- یه سوپرایز دیگه هم برات دارم!
با شنیدن صدای دوباره‌ی سهراب نگاه از آسمان گرفت و در دل《خدایا شکرتی》 گفت و نگاه پرسشگرش را به سهراب که چشمانش برق خاصی میزد، دوخت. عاطفه باورش نمی‌شد. سهراب رو‌به‌رویش قرار گرفت، عاطفه دستانش را باز کرد و سهراب را عاشقانه در آغوش گرفت. سهراب پیشانیش را به پیشانی عاطفه گذاشت، سرش را بالا گرفت و پیشانی‌اش را بوسید و هم‌زمان صدای سوت و دست و کِل کشیدن، بلند شد. مریم با کیک شکلاتیِ طرحِ قلب به دست، به سمت آن‌ها آمد و هم‌زمان آهنگ عروسی عارف پخش شد. سهراب سر در گوش عاطفه فرو برد و نجوا کرد:
- یکم بیا این طرف و اون‌جا رو ببین!
عاطفه کمی جا به جا شد و به اشاره‌ی دست سهراب نگاهش را دوخت و از دور چشمش به بهار که در آغوش حمید با لباس سفید عروس پف‌دارش، با دستان کوچکش برایشان دست میزد و کوروشی که کنارش ایستاده بود و به آن‌ها لبخند میزد، افتاد. عاطفه آن‌ها را که دید، سرش را به سمت سهراب چرخاند و نگاهی با عشق به سهراب کرد و آرام سرش را جلوتر برد و در گوشِ سهراب زمزمه کرد:
- ممنون بابت سوپرایزهای قشنگت! دیدن بهار توی این لحظه از زندگیم، آرزوم بود. چه‌قدر توی این لباس ناز شده!
سهراب دست عاطفه را فشرد و در حالی‌ که نیم‌ رخش به طرف عاطفه بود با لبخند گفت:
- از این لحظه تا آخر عمرم نمی‌ذارم چیزی آرزو کنی و برآورده نشه!
و در حالی که تور سر عاطفه را جلوی صورتشان می‌گرفت، لب‌های عاطفه را بوسید و بقیه با خنده شروع به دست زدن کردند و عکاس، عکسی از آن به یادگار گذاشت.

پایان... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین