جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,860 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
با یادآوری رفتار آن روزهای مسعود، سرش را در حالی که بغض به گلویش چنگ انداخته بود، به زیر انداخت و با چانه‌ای لرزان در حالی که سعی در کنترل لرزش صدایش داشت، لبش را گاز گرفت، نفسی گرفت و هم‌زمان به مسعود خیره شد و ادامه داد:
- به جاش تهمت زدی، وکیل گرفتی، حتّی نگاهم نکردی! اگه آقای رادش من رو پیش خودشون نگه نداشته بودن، من چی می‌شدم؟ آقاجونم من رو به تو سپرده بود، به عاقبت ول کردنت فکر کردی؟ نه مسعود نکردی!
مسعود با شنیدن نام رادش، عصبی دستش را مشت کرد و در حالی با حرص دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد زیر لب غرید:
- این‌قدر از اون آشغال‌ها حرف نزن!
عاطفه بغضش را با آب دهانش فرو داد و پوزخندی جایگزینش کرد و با حرص در صورت مسعود براق شد و گفت:
- همون آشغال‌هایی که میگی به زنت پناه دادن، زنی که تو مردش بودی، ولی ولش کردی!
مسعود که با براق شدن و دفاع کردن عاطفه از رادش‌ها، هوا را پس دید، دست مشت شده‌اش را باز کرد و آن را به عنوان تسلیم بالا برد و گفت:
-باشه... باشه آروم باش، اصلاً حق باتوئه! امّا عاطفه این رو هم بدون اگه بهت پناه هم دادن واسه خاطره اون بچّه بود.
و بعد در حالی که انگشتانش را در هم قلاب می‌کرد و چشمانش را به انگشتانش می‌دوخت، یک‌مرتبه سرش را بالا آورد و نیم نگاهی در عمق چشمان عاطفه کرد و گفت:
- اصلاً... اصلاً چرا از اوّل دوباره شروع نکنیم؟ دیگه که از شر اون بچّه هم خلاص شدیم!
عاطفه کیفش را که در حال افتادن از روی پایش به زمین بود، در دست گرفت و سرش را کمی جلوتر آورد و گفت:
- اگه واسه خاطره بهار بود همون موقع که به دنیاش اوردم و می‌تونستن بهش شیر خشک بدن ولم می‌کردن، امّا خیلی پیش‌تر از این‌ها کوروش خان من رو دخترش دونست. نه این‌جوری نشد که تو تصمیم بگیری و من انجام بدم! من دوست دارم بهار رو ببینم.
مسعود که قبلاً حرف، حرف خودش بود و بس و دیدن بهار و خانواده‌اش هیچ جوره‌ای را نمی‌توانست تحمّل کند، کلافه دستی به صورت سه تیغ شده‌اش کشید و سریع گفت:
- من نمی‌تونم اجازه بدم و وجود این بچّه و خانواده‌اش رو تحمّل کنم ‌و یاد اون روزها بیفتم. چرا نمی‌فهمی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
عاطفه حرف‌های حمید در سرش جولان داد.
- ببین می‌تونه این موضوع رو برای همیشه فراموش کنه و به روت نیاره یا وقتی دوباره به دستت اورد، ممکنه با هر چیزی یادش بیفته و به روت بیاره.
مسعود نمی‌توانست این موضوع را تا آخر عمر هضم کند. با شنیدن صدای تولدت مبارکه دو میز آن‌ طرف‌ترشان عاطفه نگاهش را به چهره‌ی شاد دختر مو شرابی که در آغوش پسر کیک به دست رفته بود و اشک شوق می‌ریخت دوخت، دلش از این شادی‌های اشک‌ریزان می‌خواست، دلش یک زندگی بادرک می‌خواست، دلش کسی را می‌خواست که به نظرات و تصمیم‌های او احترام بگذارد، امّا مسعود آن آدم نبود، حتی این را در چند دقیقه پیش هم نشان داده بود، چشم از آن‌ها گرفت و سر به زیر انداخت، چشمانش را بست. او هیچ‌گاه از به دنیا آوردن و بزرگ کردن بهار پشیمان نشده بود. لحظه‌ای تصویر بهار و سهراب در نظرش نقش بست و لبخندی به لبانش آورد، نفسی گرفت و سر بلند کرد و گفت:
- من نمی‌تونم ببخشمت! ببخشمت هم نمی‌تونم کاری که در حقم کردی رو فراموش کنم. یه چیزی بین ما از بین رفته، شاید اوّلش یادمون بره و خوب باشیم، امّا زندگی که یه روز دو روز نیست یه عمره! اعتماد از میون ما رفته... تو شاید الان بخوای بگی که همه چیز رو درست کردی و اوکی شدی، امّا سابقه‌ی تو نشون داده، تو زود همه چیز رو فراموش می‌کنی. مطمئنم دوباره بعد از چند سال فیلت یاد هندوستون می‌کنه. تو هنوز تو فکر دختر و شب عروسیشی، امّا من دیگه دختر نیستم. برو دنبال زندگیت و یه دختری انتخاب کن که حسرتش رو که برای یه مرد غریبه تعریف کردی، برات فراهم کنه که تو حسرتش نمونی. ازت خواهش می‌کنم دیگه نه بهم زنگ بزن نه پیام و خبری بده. یه مامان فاطمه بین ما مشترک بود که خدا بیامرزتش دیگه نیست. دیگه چیزی بین ما نیست. برو دیگه دنبالم نیا و نگرد و نپرس.
مسعود نگاه غم‌زده‌اش را از موی فرفری عاطفه که مانند شاخه‌ای به روی پیشانی‌اش افتاده بود گرفت و در چشمان مشکی و جذاب عاطفه ثابت ماند و با صدای غمگینش که لرزش خفیفی گرفته بود گفت:
- عاطفه تو فکرهات رو کردی؟ اینی که میگی من نیستم، باور کن! تو فقط یه فرصت بهم بده، اصلاً می‌نویسم، تعهد میدم خوبه؟
عاطفه در حالی که از روی صندلی‌اش بلند میشد و دسته‌ی کیفش را روی شانه‌اش می‌انداخت، سر به زیر انداخت و بغضی که با صدای مسعود و نگاهش به خاطره دل‌رحمی‌اش به گلویش نشسته بود را با آب دهانش قورت داد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
- تو همین چند دقیقه پیش، تنهایی برای دیدن بهار تصمیم گرفتی و حتّی نظر من رو هم نپرسیدی. همین چند دقیقه پیش به روم اوردی و عصبانی شدی. ممکنه بهار رو به‌خاطره زندگیمون نمی‌دیدم، امّا وقتی بچمون به دنیا می‌اومد چی؟ باز هم می‌خواستی یاد حاملگی‌ام سر بهار و اون اتّفاق رو یادآوری کنی! مسعود تو هیچ‌وقت نمی‌تونی با این موضوع کنار بیای! این رو الان که نزدیک دو سال گذشته نشون دادی که هنوز با یادش اون‌جوری بهم می‌ریزی و عصبی میشی و هنوز هم فقط به خودت حق میدی. گفتم یه چیزهایی از بین رفته مثل اعتماد، یه چیز دیگه‌اش دوست داشتن و عشقه! من نه دیگه عشقی بینمون می‌بینم نه قلبم دیگه دوست داره، خوش‌بخت بشی، خداحافظ!
و بدون آن‌که نگاهی به چهره‌ی بغض‌آلود مسعود بیندازد، سر به زیر دست روی لب‌های به دندان گرفته‌اش گذاشت و به طرف درب کافی‌شاپ دوید. مسعود بهت زده به جای خالی‌ عاطفه خیره شد، چانه‌اش برای از دست دادن عاطفه برای همیشه لرزید و چند قطره اشک روی گونه‌اش غلطید، سرش را میان دو دستش گرفت و صدای گریه‌اش در شادی دو میز بغلی گم شد.
***
عقربه‌های ساعت دیواریِ چوبی پاندول‌دار روی عدد دوازده شب توقف کرد و همراه با به حرکت درآمدن پاندول به چپ و راست صدای دیلینگش در فضای خانه پخش شد. محبوبه با شنیدن زنگ آیفون و روشن شدن صفحه‌اش به طرف آیفون قدم برداشت و هر چه چشم انداخت تصویر براش ناواضح بود، دست جلو برد و گوشی را برداشت و روی گوشش گذاشت و پرسید:
- کیه؟
-منم محبوبه خانم!
محبوبه با شنیدن صدای عاطفه گل از گلش شکفت و《خوش آمدی خانمی》گفت و دکمه باز کن درب را فشار داد و رو به کوروش که روی مبل نشسته بود و کوسنش را بغل گرفته بود گفت:
- آقا آمدن.
کوروش کوسن را روی مبل رها کرد و از جایش بلند شد و به سالن رفت. عاطفه کفش‌هایش را درآورد و با لبخند سلام داد‌. کوروش لبخندش را پاسخ داد و گفت:
- تموم شد بابا؟
عاطفه با لپ‌های قرمز از خجالت سر به زیر انداخت و《بله‌ای》گفت.
- پس سهراب کو؟ ماشین رو داخل نمیاره؟
عاطفه با سوال کوروش با تعجّب سر بلند کرد و کیفش را از روی شانه‌اش برداشت و در حالی که دسته‌اش را در دست می‌گرفت گفت:
- مگه آقا سهراب این‌جا نیستن؟ آخه من با ایشون نیومدم. من خودم رفتم و برگشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
محبوبه که از حرف زدن عاطفه از کلمه‌ی ایشون، هنوز هم فضولی‌اش نخوابیده بود، دستش را پشت دست دیگرش زد و آرام گفت:
- خدا مرگم بده! بحثتون شد؟
عاطفه کلافه به سمت محبوبه چرخید و در حالی که نفسش را با فوت بیرون می‌داد گفت:
- نه! گفتم که خودم رفتم، این سوال‌ها یعنی چی؟
کوروش با نگرانی عصازنان جلوتر آمد.
- یعنی چی؟ صبح که با هم حرف زدیم گفت راه افتاده، من فکر کردم تو رو رسونده بعدش هم با هم برگشتین. کریم رفته بود خرید، گفت سر کوچه دیدتش. بذار زنگ بزنم ببینم کجاست!
به سمت مبل که در اثر برخورد عصایش با پارکت صدای تق‌تقی ایجاد شده بود بازگشت. دست دراز کرد و گوشی‌اش را از روی مبل کنار کوسن برداشت و در لیست تماس گرفته شده‌ها، روی شماره‌ی سهراب که آخرین نفر تماسش، او بود ضربه زد و با شنیدن صدای بوق آزاد گوشی را روی گوشش قرار داد، به بوق دوّم نرسیده صدای زنی در گوشی پیچید:
- الو سلام.
کوروش با شنید صدای زن که فکر کرده بود شماره را اشتباه گرفته‌ است، صفحه‌ی گوشی را جلوی صورتش گرفت و با دیدن نام سهراب، گوشی را دوباره روی گوشش قرار داد و با تعجّب و متفکرانه گفت:
- سلام، ببخشید من با آقای رادش کار داشتم پدرشون هستم، نیستن؟
پرستار گوشی را به دست دیگرش داد.
- آقا نگران نشید من پرستارم. پسرتون یه تصادف کوچیک کردن، الان هم بیمارستانن.
کوروش با دهان باز هاج و واج به عاطفه خیره شد، ناگهان با شنیدن کلمه‌ی بیمارستان و تصادف، دردی در قلبش تیر کشید و به پشت شانه‌اش زد. دست لرزانش را به روی قلب بی‌قرارش برد، حس کرد پاهایش توان ایستادن ندارد، دست لرزان دیگرش را برای آن‌که تعادلش را حفظ کند، به ستون گچی دالبرمانند وسط سالن تکیه داد و حالت نیمه خمیده به خود گرفت و عاقبت گوشی از دستش رها شد. عاطفه با دیدن حالات کوروش و صدای افتادن گوشی، کیفش را رها کرد و به سمت کوروش دوید، با گفتن《محبوبه یه لیوان آب بیار》زیر بغل کوروش را گرفت و به روی مبل وسط سالن خواباند و به سمت گوشی که چند قدم آن‌ طرف‌تر افتاده بود دوید، گوشی را از روی پارکت برداشت و با شنیدن صدای الوالوی زنِ پشت خط، نفسی گرفت و در حالی که به سمت کوروش قدم‌های تندی بر‌می‌داشت، صدایش را سر داد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
- الو شما؟
پرستار با نگرانی، آب دهانش را قورت داد و مکالمه‌اش را ادامه داد:
- خانم، اون آقا حالشون خوبه؟ من پرستار بیمارستان امام علی‌ام، نگران نشین ایشون یه تصادف کوچولو کردن، به پدرشون هم گفتم جای نگرانی نیست!
عاطفه آن‌چه می‌شنید را باور نداشت. نگاه بهت زده‌اش را به محبوبه و لیوان آب دوخت، با دستی لرزان لیوان را از دست محبوبه گرفت و به لب‌های لرزان و رنگ پریده‌ی کوروش نزدیک کرد و با بغض فرونشسته در گلویش با تته‌پته ادامه داد:
- کُ... کجا؟ کجا تصادف کرده؟
پرستار با خون‌سردی آدرس را داد و عاطفه گوشی را قطع کرد. هم‌زمان صدای بهار از داخل اتاقش بلند شد. محبوبه به طرف اتاق بهار حرکت کرد و بهار به دست به پیش آن‌ها پیوست و با صدای گریان و لرزانش نالید:
- خاک به سرمون شد... آقا... آقا خوبین؟ چه‌قدر مصیبت... .
عاطفه با خشم و تشّر نگاهی به محبوبه‌ی گریان کرد و اخطارگونه صدایش زد:
- محبوبه!
محبوبه سر به زیر انداخت و سکوت کرد و فین‌فینش بلند شد. عاطفه که خود از نگرانی و دل‌شوره دست کمی از محبوبه و کوروش نداشت و از آن همه خون‌سردی پرستار سردرگم شده بود، در حالی که چانه‌اش از بغض می‌لرزید، لبش را به دندان گرفت و با دستی لرزان در جیب روبدوشام کوروش در حال گشتن قرص کوروش شد. دستش که به قرص زیر زبانی کوروش خورد آن را با عجله بیرون آورد و بعد از باز کردن روکش آلمینیومی‌اش قرص قرمز و گرد را از آن بیرون آورد و زیر زبان کوروش گذاشت و با صدای لرزانش برای کوروش زمزمه کرد:
- آقاجون توروخدا نگران نباشین! پرستار گفت حالش خوبه و یه تصادف کوچیک بوده. همین‌جا هم تصادف کرده، نه تهران!
کوروش دستش را روی قلبش گذاشت و با حال بی‌جانی بریده‌بریده ادامه داد:
- خدا... دیگه تحمل... یه مصیبت دیگه رو ندارم. اگه... اگه حالش خوبه چرا خودش زنگ نزده؟
عاطفه با نگرانی سرش را میان دو دستش گرفت.
- وای نمی‌دونم! محبوب خانم بهار رو آروم کن من میرم بیمارستان!
- من‌ هم میام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
صدای کوروش بود که هر چه عاطفه اصرار کرده بود که بماند و استراحت کند و خودش تنها برود، کوتاه نیامده و هر دو با اوضاع بهتری که کوروش پیدا کرده بود، بعد از تماس با آژانس و آمدنش، سوار شدن و راهی بیمارستان شدند.
عاطفه زودتر از کوروش خود را به پذیرش رساند و با نگرانی در حالی که نفس‌نفس میزد دست روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و بریده‌بریده پرسید:
- ببخشید... یه مریض... تصادفی آوردن، سالمه؟ زنده است؟
پرستار که با تلفن در حال مکالمه بود و با گفتن گوشی به مخاطب پشت خط، گوشی را روی شانه‌اش گذاشت و با لبخند و رویِ گشاده گفت:
- آروم! آروم باش عزیزم! تو که الان سکته می‌کنی! به نام کی؟
عاطفه آب دهانش را که مانند کویر خشک شده بود و زبانش به سقش چسبیده بود پایین داد و نفسی گرفت.
- سهراب، سهراب رادش.
پرستار که خود بالای سر سهراب بود و پانسمانش را عوض کرده بود و خودش مشخصّات سهراب را پرسیده بود، به محض شنیدن نامش لبخندی زد و گفت:
- آها آره حالش خوبه نگران نباش، فقط دست و سرش شکسته.
عاطفه با دیدن لبخند پرستار جانی دوباره گرفت.
- پس چرا خودش زنگ نزد؟ ما که مردیم و زنده شدیم.
پرستار در حالی که گوشی را دوباره روی گوشش می‌گذاشت تا به مکالمه‌اش برسد نیم نگاهی به عاطفه کرد و خیلی سریع گفت:
- چون سرش شکسته بود دکتر گفت فعلاً گوشی استفاده نکنه تا جواب ام‌ آر‌ آی و سی‌ تی‌ اسکنش بیاد.
عاطفه خود را روی استیش کمی جلوتر برد و دوباره با نگرانی پرسید:
- یعنی مشکلی هست؟
پرستار یک در میان جواب فرد پشت خط را داد و رو به عاطفه گفت:
- نه گلم برای اطمینان بیشتر! حالا هم خودت برو ببینش که خیالت راحت بشه!
عاطفه تشکّری کرد و در حالی که دستش را روی معده‌‌اش می‌گذاشت تا درد عصبی‌اش که بر اثر شوک و استرس بدتر میشد را مهار کند، برای کورش که تازه به او رسیده بود و با نگرانی نگاهش می‌کرد، در حالی که قدم به سمت شماره تخت گفته شده‌ی پرستار برمی‌داشتن هر آن‌چه از پرستار شنیده بود را بازگو کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
با آخرین جمله‌ی عاطفه در چهارچوب درب نظاره‌گر سهرابی شدن که دست و سرش باند پیچ شده بود و پرستار در حال تزریق آمپولی به داخل سرمش بود. کوروش دلش تاب نیاورد، از چهارچوب درب وارد اتاق شد و در حالی که به تخت سهراب نزدیک میشد با بهت و نگرانی با صدای لرزانش پسرش را صدا کرد:
- سهراب! سهراب جان!
سهراب که حالا هوشیار شده بود و چشمانش را از درد روی هم گذاشته بود، آرام چشمانش را باز و بسته کرد. عاطفه به محض باز و بسته شدن چشمان سهراب، اشک در چشمانش حلقه زد و زیر《لب خدا رو شکری》زمزمه کرد و از کوروش تبعیت کرد و وارد اتاق شد و کنارش ایستاد. سهراب گردن دردناکش را که به وسیله‌ی گردنبند طبی آتل، بسته بود کمی متمایل به سمت آن‌ها گرداند و نگاهی به کوروش و عاطفه انداخت و دوباره چشمانش را باز و بسته کرد. کوروش که از دیدن سهرابش در آن حال احساساتی شده بود و یاد خسرو هم برایش زنده شده بود و نگرانی‌اش را دوچندان کرده بود، برای این‌که باورش شود که حال سهرابش خوب است دست لرزانش را به دست گچ گرفته‌ی سهراب زد و لب‌های رنگ پریده و لرزانش را به حرکت درآورد و با بغض فرونشسته در گلویش ادامه داد:
- خو... خوبی بابا؟ چی‌... چی شد که تصادف کردی؟ تو توی اون جاده چی‌کار می‌کردی؟ مگه نیومده بودی؟ چرا دوباره داشتی بر‌می‌گشتی؟
سهراب با حال بی‌جانی، لبانش خشک شده‌اش را با زبانش تر کرد و در حالی که صدایش از درد خش‌دار شده بود گفت:
- خوبم... دیدم عاطفه خانم داره میره، رفتم دنبالش که خودم برسونمش، امّا دیر رسیدم. کجا می‌رفتین؟
عاطفه با بغض دست جلو برد و در حالی که زیپ کیفش را باز می‌کرد و دست‌مالی از آن بیرون می‌آورد، به بینی‌اش نزدیک کرد و بعد از پاک کردنش، چشمان اشک‌بارش را به سهراب دوخت و گفت:
- ببخشید! خب زنگ می‌زدین پیاده می‌شدم.
آب دهانش را قورت داد و سر به زیر انداخت و در حالی که زیر چشمی نیم نگاهی به سهراب می‌انداخت، ادامه داد:
- داشتم می‌رفتم... می‌رفتم تهران، با مسعود قرار داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
سهراب با شنیدن قرار با مسعود، با آن گردنبند آتل بسته شده، چنان با بهت و تعجّب به سمت عاطفه برگشت که دردی در گردنش پیچید و با گفتنِ آخ و چهره‌ی درهم مچاله شده از درد، دستی روی گردنش گذاشت و چشمانش را بست و با ناراحتی و صدایی که از ته چاه می‌آمد و خودش هم به زور می‌شنید، زمزمه کرد کلمه‌ای را که حتی معنی‌اش را هنوز هم هضم نکرده بود.
- مبارکه!
کوروش که حال پسرش را درک کرده بود مداخله کرد و سریع گفت:
- یه حرف‌هایی بینشون بوده و یه خواستگاری دوباره، که عاطفه باید می‌رفت و برای همیشه حرف میزد و جواب می‌داد. خیر هست، امّا نه برای مسعود!
سهراب از خیر نبودن برای مسعود به جواب منفی تعبیر کرد و جانی دوباره گرفت، یک‌مرتبه چشم باز کرد و به آن‌ها نگاهی کرد، وقتی لبخند آقاجانش را دید آرام گرفت و با لبخند به عاطفه نگاه کرد. عاطفه با خجالت با لپ‌های گل انداخته‌اش سر به زیر انداخت. دست کوروش برای اطمینان با چهره‌‌ای خندان روی شانه‌ی سهرابش نشست.
***
روزهای آخر اسفند هم چمدان بستن و راهی سفر هر ساله‌شان شدند. روز اوّل فروردین با بوی عید و نمایان شدن شکوفه‌های سپید و زنده شدن و جان گرفتن شهر از شکوفه و گل‌های رنگی خودش را نشان داد. سهراب با این‌که در آن دو هفته، عاطفه و محبوبه حسابی به او رسیده بودند، امّا هنوز دست و سر بسته بدون آتل گردن، پای سفره‌ی هفت سینی که عاطفه تخم‌مرغ‌هایش را رنگ آمیزی کرده بود و محبوبه سبزه‌اش را درست کرده بود، نشسته بود. وقتی هم‌خوانی کوروش با مجری تلویزیون با آیه‌ی یامقلب‌القلوب و الابصار تمام شد توپ تحویل سال زده شد و همه با چهره‌ای خندان به هم تبریک سال نو را گفتند. سهراب گردنبند ظریف و زیبایی را که به صورت دوبل ماه و ستاره نگین دار (دو زنجیر کوتاه و بلند که یکی ستاره نگین‌دار دارد و پایینیش ماه است) بود و در جعبه‌ی مخمل قرمز رنگی قرار داشت را هم‌زمان با کیک شکلاتی را که به سفارش سهراب، مریم سر راهش گرفته بود با شمع روشن علامت سوال رویش جلویش گرفت و آوای تولدت مبارک را با بقیّه سر داد، سهراب نگاه عاشقانه‌ای در آن شلوغیِ خواندن شعر تولدت مبارک نثار عاطفه کرد و در حالی که لب‌های خندانش را به حرکت درمی‌آورد جعبه‌ را با انگشتان بیرون زده از گچ سبز رنگش به طرف عاطفه گرفت و آرام جوری که فقط عاطفه متوجّه شود زمزمه کرد:
- تولدت مبارک بهترینم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
عاطفه برای اولین بار نگاه عاشقانه‌ای نثار سهراب کرد و آن سال تحویلش شد بهترین تولد سال‌هایش.
***
حالا بهار هم که با معلمیّه ماهرانه‌ی محبوبه با دیدن عاطفه و سهراب عنوان مادر و پدر را به او یاد داده بود به محض دیدن عاطفه، کلمه‌ی ماما را سر می‌داد و برای همه با آن دندان‌های توک زده‌ی بانمکش دل می‌برد و عاطفه از آن نسبت نه تنها بدش نمی‌آمد بلکه ذوق هم می‌کرد و قربان صدقه‌ی بیشتری می‌رفت، امّا در آخر با اخم کوروش مواجه میشد. کوروش بالاخره با پرس و جو از دوستان قدیمش پرستاری را انتخاب کرد و برای بهار به ویلا آورد، امّا هم عاطفه کلافه و عصبی شده بود و هم بهار! بهار آخر دوام نیاورد و تاب این دوری را با تب نشان داد و به محض این‌که چند روزی در آغوش عاطفه قرار گرفت، هر دو آرام گرفتند و تب بهار پایین آمد.
***
عید و سیزده بدرش که با سر و دستِ شکسته‌ی سهراب و نقاشی کشیدن و شیطنت‌های عاطفه و مریم به روی گچ دست سهراب به خوبی و خوشی تمام شد فروردین جای خود را با آوردن میوه‌های رنگارنگ و ترش و آب‌دار آلوچه و قیسی و زردآلوی اردیبهشت داد. سهراب بالاخره گچ دست و سرش را باز کرد و بخیه سرش را کشید و آن یادگاری‌ای از عشق عاطفه روی شقیقه‌اش شد! حالِ سهراب که رو به راه شد سیامک هم در آخرین تماسش با کوروش، آواز برگشتن سر داده بود و کوروش می‌خواست قبل از آمدن سیامک و فضولی‌ها و دخالت‌ها و کنایه‌های پریسا مراسم خواستگاری عاطفه را برگزار کنند و انگشتر نامزدی دست عاطفه کنند و خبرش را فقط به سیامک بدهند. محبوبه که حالا تا حدودی فهمیده بود که نسبت زن و شوهری بین عاطفه و سهراب وجود ندارد، امّا از رفتارهای آن‌ها دوست داشتنشان را فهمیده بود و متوجّه شده بود که آن دو قضایای دیگری دارن به توصیه‌ی روز اوّلِ کوروش، دست از کنجکاوی برداشت و فقط دستورات کوروش را انجام داد. سهراب سبد گل بزرگی از رز قرمز و سفید به گل‌فروشی نزدیک ویلایشان سفارش داد و سر راه شیرینی خامه‌ای محبوبِ عاطفه و کوروش را خرید و به آرایشگاه رفت. بعد از اصلاح سر و صورتش، آرایش‌گر نگاهی به چهره‌ی جذاب سهراب انداخت و در حالی که لبخند دندان‌نمایی میزد با لهجه شیرین شمالی‌اش گفت:
- داداش انشالله برای عقد عروسی هم همین‌جا بیا در خدمتتم. مبارک باشه! میگم یه خط زیر ابرو برات بندازم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
سهراب در حالی که از جایش بلند میشد و در آینه‌ی روبه‌رویش که با قاب چوبی قهوه‌ای تزیین شده بود، به سایه‌ای که زیر موهایش انداخته شده بود نگاه می‌کرد، راضی از مدل موی خود، رو به آرایش‌گر کرد و گفت:
- دستت درد نکنه خیلی عالی شده! نه بابا مگه من سوسولم، این قرتی بازی‌ها برای بچّه سوسولاست، اگه این‌جوری که تو میگی بخوام برم خواستگاری مطمئناً جواب رد می‌شنوم!
بعد از شوخی و خنده و حساب کردن، درب شیشه‌ای را به داخل کشید و از آرایشگاه خارج شد. سوار ماشینش شد، استارت ماشین را زد و به راه افتاد. وارد خیابان اصلی شد، چهارراه را دور زد و کنار جدول پرچین شمشاد‌ها میان دو ماشین دیگر با کمی عقب و جلو کردن پارک کرد و وارد بوتیک همیشگی شد. چشمش به کت و شلوار اسپرت مشکی تن مانکن که افتاد رو به فروشنده مو فرفری که از پشت با کش بسته بود کرد و گفت
- علی‌جان همین رو زحمتش رو بکش پرو کنم.
علی نگاهی به اشاره‌ی دست سهراب کرد و دستش را روی چشمان درشت مشکی‌اش گذاشت و گفت:
- چشم به روی چشمم.
و به سمت مانکن قدم برداشت و بعد از خارج کردن به دست سهراب داد و سهراب به داخل اتاق پرو رفت. با پوشیدن کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید-نباتی و کراوات قرمز طرح‌دار، با تعارف علی که 《مهمون من باش》 حساب کرد. از بوتیک خارج شد و سوار ماشین شد و به طرف ویلا حرکت کرد. آستین پیراهنش را کمی بالا زد و نگاهی به ساعت مچی چرم مشکی‌اش کرد، ساعت هشت شب‌ بود و درست به موقع کارش تمام شده بود. در ماشینش منتظر حمید نشست، تا بالاخره ماشین حمید از مقابل چشمانش گذشت و کمی جلوتر از ماشین سهراب پارک کرد. از ماشین پیاده شد و با روی گشاده آغوشش را برای حمید که یک ساعت پیش رسیده بود و برای استراحت به هتل رفته بود باز کرد. از آغوش هم‌دیگر بیرون آمدن، درب عقب را باز کرد و جعبه شیرینی را از روی صندلی برداشت و به دست حمید داد، سبد گل را خودش در دست گرفت و بعد از زدن ریموت قفل کن درب، جلو رفت و دکمه زنگ آیفون را فشرد. حمید به شوخی دستی پشت سهراب زد و گفت:
- پسر چه دخترکش شدی، بیا برگردیم خودم زنت میشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین