- Apr
- 1,404
- 20,145
- مدالها
- 7
با یادآوری رفتار آن روزهای مسعود، سرش را در حالی که بغض به گلویش چنگ انداخته بود، به زیر انداخت و با چانهای لرزان در حالی که سعی در کنترل لرزش صدایش داشت، لبش را گاز گرفت، نفسی گرفت و همزمان به مسعود خیره شد و ادامه داد:
- به جاش تهمت زدی، وکیل گرفتی، حتّی نگاهم نکردی! اگه آقای رادش من رو پیش خودشون نگه نداشته بودن، من چی میشدم؟ آقاجونم من رو به تو سپرده بود، به عاقبت ول کردنت فکر کردی؟ نه مسعود نکردی!
مسعود با شنیدن نام رادش، عصبی دستش را مشت کرد و در حالی با حرص دندانهایش را روی هم فشار میداد زیر لب غرید:
- اینقدر از اون آشغالها حرف نزن!
عاطفه بغضش را با آب دهانش فرو داد و پوزخندی جایگزینش کرد و با حرص در صورت مسعود براق شد و گفت:
- همون آشغالهایی که میگی به زنت پناه دادن، زنی که تو مردش بودی، ولی ولش کردی!
مسعود که با براق شدن و دفاع کردن عاطفه از رادشها، هوا را پس دید، دست مشت شدهاش را باز کرد و آن را به عنوان تسلیم بالا برد و گفت:
-باشه... باشه آروم باش، اصلاً حق باتوئه! امّا عاطفه این رو هم بدون اگه بهت پناه هم دادن واسه خاطره اون بچّه بود.
و بعد در حالی که انگشتانش را در هم قلاب میکرد و چشمانش را به انگشتانش میدوخت، یکمرتبه سرش را بالا آورد و نیم نگاهی در عمق چشمان عاطفه کرد و گفت:
- اصلاً... اصلاً چرا از اوّل دوباره شروع نکنیم؟ دیگه که از شر اون بچّه هم خلاص شدیم!
عاطفه کیفش را که در حال افتادن از روی پایش به زمین بود، در دست گرفت و سرش را کمی جلوتر آورد و گفت:
- اگه واسه خاطره بهار بود همون موقع که به دنیاش اوردم و میتونستن بهش شیر خشک بدن ولم میکردن، امّا خیلی پیشتر از اینها کوروش خان من رو دخترش دونست. نه اینجوری نشد که تو تصمیم بگیری و من انجام بدم! من دوست دارم بهار رو ببینم.
مسعود که قبلاً حرف، حرف خودش بود و بس و دیدن بهار و خانوادهاش هیچ جورهای را نمیتوانست تحمّل کند، کلافه دستی به صورت سه تیغ شدهاش کشید و سریع گفت:
- من نمیتونم اجازه بدم و وجود این بچّه و خانوادهاش رو تحمّل کنم و یاد اون روزها بیفتم. چرا نمیفهمی؟
- به جاش تهمت زدی، وکیل گرفتی، حتّی نگاهم نکردی! اگه آقای رادش من رو پیش خودشون نگه نداشته بودن، من چی میشدم؟ آقاجونم من رو به تو سپرده بود، به عاقبت ول کردنت فکر کردی؟ نه مسعود نکردی!
مسعود با شنیدن نام رادش، عصبی دستش را مشت کرد و در حالی با حرص دندانهایش را روی هم فشار میداد زیر لب غرید:
- اینقدر از اون آشغالها حرف نزن!
عاطفه بغضش را با آب دهانش فرو داد و پوزخندی جایگزینش کرد و با حرص در صورت مسعود براق شد و گفت:
- همون آشغالهایی که میگی به زنت پناه دادن، زنی که تو مردش بودی، ولی ولش کردی!
مسعود که با براق شدن و دفاع کردن عاطفه از رادشها، هوا را پس دید، دست مشت شدهاش را باز کرد و آن را به عنوان تسلیم بالا برد و گفت:
-باشه... باشه آروم باش، اصلاً حق باتوئه! امّا عاطفه این رو هم بدون اگه بهت پناه هم دادن واسه خاطره اون بچّه بود.
و بعد در حالی که انگشتانش را در هم قلاب میکرد و چشمانش را به انگشتانش میدوخت، یکمرتبه سرش را بالا آورد و نیم نگاهی در عمق چشمان عاطفه کرد و گفت:
- اصلاً... اصلاً چرا از اوّل دوباره شروع نکنیم؟ دیگه که از شر اون بچّه هم خلاص شدیم!
عاطفه کیفش را که در حال افتادن از روی پایش به زمین بود، در دست گرفت و سرش را کمی جلوتر آورد و گفت:
- اگه واسه خاطره بهار بود همون موقع که به دنیاش اوردم و میتونستن بهش شیر خشک بدن ولم میکردن، امّا خیلی پیشتر از اینها کوروش خان من رو دخترش دونست. نه اینجوری نشد که تو تصمیم بگیری و من انجام بدم! من دوست دارم بهار رو ببینم.
مسعود که قبلاً حرف، حرف خودش بود و بس و دیدن بهار و خانوادهاش هیچ جورهای را نمیتوانست تحمّل کند، کلافه دستی به صورت سه تیغ شدهاش کشید و سریع گفت:
- من نمیتونم اجازه بدم و وجود این بچّه و خانوادهاش رو تحمّل کنم و یاد اون روزها بیفتم. چرا نمیفهمی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: