جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,607 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
عاطفه نگاه از موهای خرمایی رنگ سهراب که به سمت بالا و کمی کج سشوار شده بود، گرفت و به سبد گل درون دست‌هایش چشم دوخت، نفس عمیقی کشید و سر به زیر انداخت.
- سهراب بقیّه‌اش رو بذار برای بعد!
صدای حمید بود که او را به خود آورد. تک سرفه‌ای کرد و سبد گل را به دست عاطفه داد و سلامی زیر لب زمزمه کرد. عاطفه که سبد گل با آن جثه‌ی ریزش کمی برایش بزرگ به نظر می‌رسید دو دستی از سهراب گرفت، لحظه‌ای انگشتانش به انگشتان سهراب برخورد کرد و خجالت زده سریع دستش را پس کشید و سلامش را پاسخ داد، سبد گل را روی میز کنار مبل گذاشت و سر به زیر به کنار مریم و امیر قدم برداشت. کوروش نگاهی به آن دو انداخت و خدا را بابت داشتن آن‌ها و این روز شکر کرد و روی مبل شیری رنگ کنار عاطفه نشست و سهراب را به پیش خود فراخواند تا کنارش بنشیند. بعد از شوخی‌ها و خوش و بش‌های آن جمع شش نفره عاطفه از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه حرکت کرد. فنجان‌های دور طلایی را که محبوبه در سینی نقره‌ای چیده بود، مرتب‌تر کرد، قوری را برداشت و چای دورنگی درونشان ریخت‌، گوشه‌ی شالش را که حس کرد الان است که به سمت فنجان‌ها سرکشی کند، پشت سینی پنهان کرد و با نگرانی نگاهی به محبوبه که زیر لب قربان صدقه‌اش می‌رفت کرد و گفت:
- خوبم؟
محبوبه جلوتر آمد و شانه‌ی عاطفه را بوسید و با خنده در حالی که زیر لب 《چشم حسود کوری》 می‌گفت آب دهانش را قورت داد و گفت:
- آره خانم جان عین ماه شدین!
عاطفه مادرش را در آن موقعیت کم داشت و این را محبوبه کاملاً متوجّه شده بود، مقداری اسپند را که در مشتش پنهان کرده بود، بالای سرش چرخاند و در حالی که عاطفه را به سمت پذیرایی روانه می‌کرد از پشت او را مادرانه در آغوش گرفت و در گوشش نجوا کرد:
- خانم‌ جان مادرتون هواتون رو داره به نظرم داره نگاهتون می‌کنه و خوشحاله!
عاطفه نیم رخ، نگاه ممنون‌داری به محبوبه کرد و با قوت قلبی که محبوبه به جان و دلش تزریق کرده بود به استقبال دامادش رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
بعد از تعارف چای، عاطفه سینی را روی میز چوبی عسلی رنگ کنار مبل تک نفره گذاشت و سر جای قبلی‌اش نشست. کوروش چشم از عاطفه گرفت و با صاف کردن صدایش شروع به صحبت کرد.
- خب همه می‌دونیم برای چی این‌جایم! شاید برای عاطفه مادیات زیاد مهم نباشه، امّا برای منی که دارم دخترم رو می‌فرستم خونه‌ی بخت، فرق می‌کنه. سهراب بابا، می‌خوام برای عاطفه بگی که با خیال راحت راهی خونه‌ی بخت بشه!
سهراب با این‌که کوروش، آقاجانش بود و عاطفه را هم بارها دیده بود و با هم حرف زده بودند، امّا انگار مراسم خواستگاری برای همه‌ی مردها غول دو سر بود و باید به جنگ با آن می‌رفتند؛ از این رو نگاهی به حمید کرد. حمید که متوجّه شده بود برای قوت قلب دوستش، چشمانش را به عنوان آرامش برایش باز و بسته کرد و لبخندی به رویش زد، سهراب که تا آن موقع سکوت کرده بود به سمت کوروش سرش را چرخاند، نفسی گرفت و شروع کرد.
- آقاجون همون‌طور که می‌دونین من ارشد معماریم! یه خونه دو طبقه تهران داشتم که فروختمش و البته تازه به این‌جا نقل مکان کردم. انشالله می‌ریم می‌بینیم اگه عاطفه خانم پسندیدن که هیچ، وگرنه عوض می‌کنیم. خدا رو شکر دستم به دهنم می‌رسه!
و با شیطنت نیم نگاهی به حمید و دوباره به آقاجانش کرد و ادامه داد:
- خدا رو شکر توی همه این سال‌ها مستقل بودم و رو پای خودم بودم، امّا آقاجونم هم هوام رو داشته!
کوروش از شیطنت کلام پسرش لبخندی زد و گفت:
- به سلامتی، انشالله هیچ‌وقت درمونده نشی! سهراب جان من می‌خوام مهریه دخترم رو یه خونه پشت قبالش بندازی و سکه به اندازه سال تولدش!
سهراب برایش مهریه مهم نبود، امّا روز مهربرون ازدواج قبلی‌اش، حتّی زمانی که خانواده‌ی سیمین چهارصد سکه مهر کرده بودن، کوروش از کوره در رفته بود و سازه مخالفت زده بود، امّا حالا خودش پیشنهاد نجومی می‌داد! او خوب می‌دانست که کار آقاجانش بی‌مورد نیست، برای همین مثل همیشه به پدرش اعتماد کرد و در حالی که پایش را روی پای دیگرش می‌انداخت گفت:
- هر چی شما بگین!
کوروش《زنده باشیدی》گفت و رو به عاطفه کرد و گفت:
- خب بابا چیزی می‌خوای خودت بگی؟ شرطی، شروطی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
عاطفه حسابی ممنون‌دار کوروش بود او برایش با آن شرط و مهریه، حسابی سنگ تمام گذاشته بود و می‌دانست که کوروش به خاطره جمع شدن خیال او، آن مهریه را در نظر گرفته‌ است. عاطفه که تا آن موقع سر به زیر انداخته بود با آمدن دست مریم میان دستانش به خود آمد. دست مریم را محکم‌تر گرفت، صدایش را صاف کرد و گفت:
- آقاجون من نمی‌خوام روی حرف شما حرف بزنم، امّا مهریه خوش‌بختی نمیاره! هر چند درست نیست گفتنش، امّا من سر ازدواج قبلم هم مهریه‌ام پونصد تا سکه بود، امّا نه من گرفتم نه برام خوش‌بختی اورد؛ اگه اجازه بدین چهارده تا سکه کافیه! خونه هم من نمی‌خوام اجباری باشه بعداً اگه آقا سهراب خواستن و من لیاقتش رو داشتم اون وقت هر کاری خودشون صلاح دیدن بکنن.
سهراب با شنیدن حرف‌های عاطفه ناگهان سر بلند کرد و چشمان پرشوق و عشقش را به عاطفه دوخت. یادش آمد که چه جنجالی سیمین بر سر مهریه راه انداخته بود که اگر پدرت موافقت نکند اِل می‌کنم و بِل می‌کنم، امّا حالا عاطفه... . کوروش میان کلام عاطفه پرید و نگاه سهراب را به خود جذب کرد.
- صبر کن دخترم! این از لطف بی‌نهایتِ توئه، ولی اگه من آقاجونتم، پس خیر و صلاحت رو می‌خوام! هم تو دخترمی هم سهراب پسرم، پس حرف آخر رو من می‌زنم که به نفع دو طرف باشه! صد و یازده تا سکه به نیّت حضرت علی و سند خونه‌ای که به سلامتی می‌رین سر خونه زندگیتون، سه دُنگ به نام تو، سه دُنگ به نام خود سهراب! دیگه حالا سهراب، بعد بخواد چیز دیگه‌ای به نامت بزنه یا نه، خودش می‌دونه! حالا هم صلواتی بفرستین. مبارکه، بهتره دهنمون رو شیرین کنیم!
عاطفه تشکّری کرد و در حالی که موی چتری فرفری‌اش را به داخل شال نباتی رنگش روانه می‌کرد ادامه داد:
- فقط یه چیزی می‌مونه!
همه‌ی نگاه‌ها به طرف عاطفه برگشت و عاطفه ادامه داد:
- بهار! من نمی‌خوام از بهار جدا بشم! بچّه‌ام تازه داره بهم میگه مامان! من چه‌جوری بذارم و برم دنبال زندگی خودم؟
سهراب نگاهی به عاطفه کرد و دکمه‌ی وسطی کتش را باز کرد و گفت:
- من حرفی ندارم، چون بهار به من هم بابا میگه.
کوروش نفسی گرفت و در حالی که عصایش را در دست می‌فشرد گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
- من می‌دونم شماها چی می‌گین، امّا بهار همین‌طور که گفتم هیچ‌وقت تهران نمیاد. دیدین که براش پرستار هم گرفتم؛ شماها هر وقت بچّه‌دار شدین و بهار رو خواستین می‌تونین ببرین پیشتون، ولی الان نه!
عاطفه نگران به کوروش زل زد.
- چرا؟ بچّه‌ام دوباره تب می‌کنه! نمی‌تونه، مادر می‌خواد. آخه پرستار که نمی‌تونه جای مادر رو بگیره و کارهایی که من براش می‌کنم رو انجام بده! اگه هم می‌کنه از سر وظیفه‌اس نه مهر و محبّت مادری!
کوروش لبخندی به این همه مهربانی عاطفه زد و نگاه پر از محبت پدرانه‌اش را به چشمان عاطفه که با آن آرایش ملیح گیراتر شده بود کرد و گفت:
- بابا به من اعتماد کن! تو اوّل بنای زندگیت رو بساز، بعد به فکر نوه‌ی من باش! من که نه بد تو رو می‌خوام نه بهار، نه سهراب رو! پس به حرفم گوش کن، دلتنگ شدین بیایند این‌جا! محبوبه و کریم هم هستند اکرم خانوم (پرستار بهار) هم هست.
عاطفه هنوز هم قانع نشده بود. نگاهش را از اتاق بهار که در آن، یک ساعت پیش در آغوش خودش به خواب عمیقی فرورفته بود و صدایش نمی‌آمد گرفت و با ناله گفت:
- آخه... نمی‌تونم. من حاضرم بگیم بهار از ازدواج قبلم بوده!
- نه بابا، تو پریسا رو نمی‌شناسی. من می‌خوام تمام ارث بهار، حتّی از پدرش بهش برسه، این‌جوری نمی‌شه! نگران نباش! من خودم میارمش خونه‌اتون که ببینیدش، ولی تهران نه! تا وقتی که به سن قانونیش برسه.
مریم نگاهی به عاطفه کرد و گفت:
- عاطفه، هیچ‌کَ*س بیشتر از کوروش خان به فکر بهار نیست، حتماً یه چیزی می‌دونن که میگن. بهتره بذاری برای نَوَه‌اشون خودشون تصمیم بگیرن! کاری نکن دوباره پشیمون بشی با یه اصرار غلط!
عاطفه یاد گذشته و اشتباهاتش افتاد، پس سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت و سر به زیر انداخت. محبوبه با پخش کردن شیرینی، کام همه را شیرین کرد و مراسم به خوبی و خوشی تمام شد.
***
زمان حال
- خانم! آژانس اومد.
عاطفه با صدای محبوبه از روی سکوی پله اوّل بلند شد و در حالی که با دست چند ضربه به پشتش میزد تا خاک مانتوی زرشکی‌اش را بگیرد، رو به مریم کرد و گفت:
- همین بود که بهت گفتم، حالا بلند شو بریم. میگم برم یه دقیقه بهار رو ببینم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
مریم به تبعیّت از عاطفه از روی پله بلند شد و کیفش را روی شانه‌اش انداخت و گفت:
- اگه می‌خوای کوروش خان رو ناراحت کنی برو! این بچّه خیلی اذیت شده، تازه تونسته توی این دو ماه یکم از وابستگی‌اش بهت کم کنه، بچّه اذیّت میشه، هواییش نکن!
- آخه دلم براش پر می‌زنه. بابا نه ماه توی شکمم بود. بعد از اون هم تا الان، شبانه روز با خودم بوده، فقط وابستگی بهار نیست، من هم به این بچّه وابسته شدم! به خدا انگار بچّه‌ی خودمه، سهراب هم که حرفی نداره.
مریم درب ویلا را باز کرد و همان‌طور که به سمت آژانس قدم برمی‌داشت گفت:
- عاطفه جان می‌فهمی هم تو هم سهراب هنوز با هم سر خونه و زندگیتون نرفتین! هنوز اصلاً عقد نکردین، خب اون سهرابِ بدبخت هم دل داره، می‌خواد نامزد بازی کنه، اون‌وقت باید درگیر بزرگ شدن بهار بشین. به خودت فکر کردی؟ اصلاً طعم یه بوسه رو فهمیدی؟ تا اومدی با مسعود شروع کنی که همش آه و ناله و گریه و دنبال شاکی و بعدش هم که بارداری، بابا یکم به خودت فکر کن! اصلاً بذار یکم بگذره بعداً بشینین با هم فکر کنین، امّا از من گفتن، دینی گردنت نیست! بکش از این بچّه بیرون! اصلاً تو ببین می‌تونی با سهراب زندگیتون رو شروع کنین، بعد برای گرفتن بهار، جار و جنجال به پا کن!
عاطفه دیگر حرفی نزد. مریم درست می‌گفت زن و شوهر‌هایی که بچّه‌هایشان از خودشان بودند،آن‌قدر درگیر بزرگ شدن بچّه می‌شدن که باید دوباره چندین ماه طول‌ می‌کشید تا دوباره به زندگی زناشوییشان بازگردند. وای به حال آن‌ها که اصلاً زندگی مشترکی هم شروع نکرده بودند. عاطفه باید شرایط را می‌پذیرفت و بهار را به کوروش می‌سپرد و زندگی خودش را با سهراب آغاز می‌کرد.
***
- خب عزیزم تموم شد، مبارک باشه! می‌تونی خودت رو توی آینه نگاه کنی!
صدای آرایشگر عاطفه بود که از جلوی عاطفه کنار رفت. در آینه که با قاب چوبی به رنگ سفیدی تزیین شده بود، نگاهش به چهره خودش افتاد؛ موهای لایت خوش رنگ و تاج روی سرش، با آن آرایش ملیح، تودلرباترش کرده بود. خودش به آرایشگرش گفته بود؛ که دوست ندارد خیلی عجق‌وجق آرایشش کند. تا آمد بلند شود مریم را دید که کفش به دست در حال دید زدنش بود. با ذوق جلو آمد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
- وای عزیزم، عاطفه خیلی ناز شدی!
زنجیر طلایی کیف دستی مشکی‌ کوچکِ طرح گیپورش را روی شانه‌اش انداخت، دست جلو برد و با باز کردن قفل کوچکش گوشی‌اش را از داخلش درآورد و با تنظیم کردن دوربینش یک عکس سلفی با عاطفه گرفت و گفت:
- چرا گوشیت رو ندادی سهراب بده درست کنند؟ بی‌چاره خیلی وقته دمه دربه! امیر اومده دنبالم، زنگ زد و گفت سهراب یک ساعت پیش رسیده!
عاطفه دستی به گونه‌ی رنگ گرفته از رژگونه‌اش زد.
- وای حواسم نبود! دیروز که از دستم افتاد در حد زنگ رو کار می‌کرد، دیگه امروز دیدم اون رو هم دیگه کار نمی‌ده. مریم بیا کمک کن لباسم رو بپوشم!
در داخل اتاق پرو لباس شیری رنگ عروسش را پوشید مریم با سفت کردن بندهای ضرب‌دری پشت لباسش گره‌ی پاپیونی زد و شنل عاطفه را روی سرش انداخت و به همراه شاگرد آرایشگر با منقل اسپند و گل کنارش با مریم به جلوی درب رفتند و با کل کشیدن، خبرِ لحظه‌ی دیدن عاطفه را به سهراب دادند. سهراب با آن کت و شلوار مشکی و پاپیونی که زده بود، جذاب‌تر شده بود. به محض این‌که اسپند روی سرشان چرخانده شد، تراولی از جیبش درآورد و پامنقلی شاگرد آرایشگر را داد، دسته گل بهاری رنگارنگ زیبایش را به دست عاطفه داد و نگاهی با تمام عشق و محبّت به عاطفه کرد و با گفتن《سلام خانمم》اوّلین جمله‌ی عاشقانه‌اش را بدون هیچ ترسی نثار عاطفه کرد، عاطفه سر به زیر انداخت و با سلامی جوابش را داد. مریم با دیدن آن دو که محو یک‌دیگر شده بودن، شکار لحظه‌هایش جور شد و عکسی از دور از آن‌ها گرفت، چشم از آن دو گرفت و با عجله سوار ماشینشان شد و با لبخندی لب‌های رژ زده‌‌ی قرمزش را به حرکت درآورد.
- سلام.
امیر با دیدنش طاقت نیاورد و بوسه‌ای به پیشانی‌اش کرد و گفت:
- به روی ماهت! خانمی چه‌قدر جیگرتر شدی؟
و چشمکی به مریم زد، مریم خندیده‌ای کرد و امیر《‌ای》 نثارش کرد و به راه افتاد. سهراب درب ماشین گل زده‌ی ساده، امّا شیکش را برای عاطفه باز کرد و کمک کرد تا عاطفه با آن لباس عروس شیری رنگ پف‌دارش بتواند بنشیند. صدای ضبطش را زیاد کرد و با راه افتادنش، سرخوش به همراه، همراهی کردن امیر، برای خودش بوق میزد و شادی‌اش را بروز می‌داد، پشت چراغ قرمز سر چهارراه ماشین‌های کناری و پشت سری‌اش با دیدن آن‌ها در ماشین گل زده با بوق و چراغ در شادی کوچک آن‌ها سهیم شدن و خوشحالی آن‌ها را دوچندان کردن، سهراب با تک بوق و تکان دادن دست برای راننده‌ها تشکّرش را نشان داد و به راه افتاد تا بالاخره به باغ تالار رسیدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
باغ تالاری که به خواست عاطفه انتخاب شده بود، جمع و جور و کوچک بود و سر جمع مهمانشان به صد نفر بیشتر نمی‌رسید. سهراب ماشین را به داخل پارکینگ باغ برد و بعد از پارک کردن به کمک عاطفه شتافت تا عاطفه توانست از ماشین پیاده شود. فیلم‌بردار زودتر دست به کار شد و جلوتر از آن‌ها، خودش را به ورودی درب رساند و شروع به فیلم‌برداری کرد. در کنار هم به ورودی باغ که رسیدن، سه خانوم با لباس مخصوص محلی با آن دامن‌های پرچین رنگیشان که یکی از آن‌ها سبدی پر از گل‌پر گل رز قرمز در دست داشت، دف‌هایشان را به دست گرفته بودن، تا خبر ورود عروس و داماد را بدهند. هم‌زمان با ورود عاطفه و سهراب، دف‌ها به صدا درآمد و گل‌پر روی سرشان ریخته شد و مشعل‌های آتش کنار درب ورودی روشن و همه با دست زدن به استقبالشان آمدند. عاطفه و سهراب با بدرقه‌ی با شکوه آن‌ها در جایگاه عروس و داماد قرار گرفتند. دکتر فروزش به کمک مریم، پارچه‌ی سپید طرح‌دار را بالای سر آن‌ها گرفت و پریسا که دو بار عاطفه قبل از مراسم عقدشان با او دیدار داشته بود، دو کَله قند کوچکی که با تور سپیدی تزئین شده بود را روی پارچه شروع به سابیدن کرد. عاقد در حالی که دفتر سرمه‌ای رنگ بزرگی را جلوی خود باز کرده بود و روی میز شیشه‌ی جلویش گذاشته بود، شناسنامه‌ی سهراب و عاطفه را جلویش روی دفتر‌ قرار داد و با بسم‌اللّهی که زیر لب گفت شروع به خواندن خطبه‌ی عقد کرد. بسم الله الرّحمن الرّحیم… قال رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم: النّکاح سُنتی…
با جاری شدن خطبه، همه یک‌مرتبه ساکت شدن و آن هم‌همه‌ و پچ‌پچ برای چند دقیقه‌ای قطع شد و عاقد ادامه داد:
- فَمَن رغب ع*ن سنتی فلیس منّی… .
مریم که خود را برای جواب دادن به عاقد آماده کرده بود بعد از شنیدن وکیلم از عاقد، لبخند دندان‌نمایی زد و جواب داد:
- عروس رفته گل بچینه!
عاقد با خنده جوابش را داد و خنده را به لب‌های بقیّه آورد.
- پس بوی گل محمدی به خاطره چیده شدنش توسط عروس خانمه! انشالله همیشه به گل چیدن مشغول باشن!
دوباره خطبه را خواند و وکیلم دوّم را هم به زبان آورد، پریسا که حس کرد مریم دارد جایش را می‌گیرد و دیگر در مرکز توجّه نیست، سریع میان کلام مریم پرید و این‌بار او جواب داد:
- عروس رفته گلاب بیاره!
مریم نگاهی به پریسا کرد و خودش را به او نزدیک‌تر کرد و آرام در گوشش زمزمه کرد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
- باید می‌گفتین عروس زیرلفظی می‌خواد.
پریسا پشت چشمی برایش نازک کرد و گفت:
- والا با ما چه فرقی دارن؟ ما هم زیر لفظی و این مسخره بازی‌ها رو نداشتیم.
مریم تا آمد جوابش را بدهد، صدای وکلیم‌گویان سوّم عاقد را که شنید دندان‌هایش را روی هم فشار داد و سکوت کرد. عاطفه موقع بله دادن نگاهی به کوروش با آن کت و شلوار مشکی شیک، که روبه‌رویش نشسته بود و مریم که بالای سرش پارچه را گرفته بود، کرد و در حالی که قرآن را می‌بست و بوسه‌ای به روی جلد سبز رنگش میزد، چشمانش را لحظه‌ای بست، نفسی گرفت و در حالی چشمانش را باز می‌کرد، از داخل آینه‌ی نقره‌ای مستطیل شکلی که کنار دو شمعدانی با نگین‌های آویز ستاره مانندی بود، نگاهی به سهراب که با لب خندان نگاهش می‌کرد، انداخت، سهراب به سمت سفره‌ی عقد زیباشان خم شد و جعبه‌ی منبت‌کاری شده‌ی ست برلیانی را که به عنوان زیرلفظی برای عاطفه خریده بود، برداشت و به سمت عاطفه گرفت، عاطفه چشم از آینه و شمعدانش گرفت و با شوق به سمت سهراب برگشت، با دیدن جعبه‌ی زیبایش دست جلو برد و آن را گرفت، درب آن را باز کرد، با دیدن ست ظریف و زیبایی بی‌نظیرش نگاه مشتاقش را به سهراب دوخت و《ممنونمی》زیر لب گفت و لب زد:
- با اجازه آقاجون کوروش و خواهرم مریم بله!
صدای ریز و خفه‌ی سهراب که《قربونت برمی》زمزمه می‌کرد، در هیاهوی دست و جیغ مهمان‌ها خفه شد. پریسا با آن زیر لفظی سنگینی که سهراب به عاطفه داده بود و طرز بله گفتن عاطفه، با آن که هنوز رابطه‌ای با او برایش شکل نگرفته بود و شناختی از او پیدا نکرده بود؛ حسادتش کار دستش داد، طاقت نیاورد و زیر لب 《خودشیرینی》حواله‌ی عاطفه کرد ‌و کَله قندها را روی پارچه‌ی بالای سر آن‌ها رها کرد و غرغرکنان به پیش سیامک با آن کفش‌های قهوه‌ای پنج سانتی‌اش تق‌تق‌کنان دوید. سنگینی کله قند در سر سهراب فرود آمد و درد خفیفی ایجاد کرد، دست روی سرش گذاشت و به بالای سرش نگاهی کرد، با آخ گفتنش، مریم از زیر پارچه نگاهشان کرد و در حالی که خنده‌اش را به زور نگه داشته بود، سرش را پایین‌تر آورد و آرام لب زد:
- چیزی نیست یه لحظه از حسادت مخش اتصالی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
عاطفه با شنیدن جمله‌ی مریم، تور جلوی صورتش را کمی بالا داد و پرسشی نگاهش را به آن دو دوخت.
- چی شد؟
با صدای آرام عاطفه، سهراب نگاهش را از مریم گرفت و به نگاه پرسوالی عاطفه گره زد. مریم کله قند را نشان داد و آرام گفت:
- هیچی با این زد توی سر دامادت!
با اتمام جمله‌ی مریم، عاطفه تازه متوجّه شد و هر سه به خنده افتادن. محبوبه به محض دیدن صحنه، ابروهای تازه تاتو شده‌ی قهوه‌ایش را بالا داد و لا‌اله‌الا‌الله‌گویان با اشاره‌ی سر کوروش، سریع جایگزین شد و قند‌ها را به دست گرفت. بعد از آن، عاقد خطبه را برای سهراب هم خواند و با بله گفتن سهراب با اجازه‌ی آقاجانش، آن دو رسماً سر و همسر هم شدند. بعد از تبریک و دادن هدیه‌ی مهمان‌ها، حالا وقت عکس گرفتن و فیلم‌برداری عروس و داماد بود. سهراب تور جلوی صورت عاطفه را بالا داد و اوّلین بوسه‌ی زن و شوهری‌اش را به پیشانی عاطفه نواخت. دست عاطفه را گرفت و از جایشان بلند شدند و به ته باغ رفتند. سهراب در حالی که دست عاطفه را گرفته بود، به لب‌هایش نزدیک کرد و بوسه‌ای به آن زد، شنل شیری رنگش را از روی سرش برداشت و بعد از برانداز کردن عاطفه و قربان صدقه رفتنش، پیشانی‌اش را بوسید و او را روی سکویی چوبی نشاند و خودش کنارش نشست. گوشی‌اش را از جیب شلوارش درآورد و وارد لیست مخاطبینش شد، بعد از پیدا کردن حمید، پیامکی با عنوان《ده دقیقه دیگه بیایین》نوشت و برایش ارسال کرد، گوشی را داخل جیب شلوارش قرار داد و رو به عاطفه کرد و گفت:
- از این‌که کنارمی نمی‌دونی چه‌قدر احساس خوش‌بختی دارم. عاطفه! من و تو مرحله‌های سختی از زندگی رو گذروندیم، چه از زندگی قبلمون و چه بعد از آشنایمون! راستش من اون روزی که توی ماشین، هوس بستنی کردی و نگاهم به چشم‌هات افتاد دلم برات رفت. نمیگم توی یه نگاه عاشقت شدم نه، اگه بگم دروغ گفتم و از اون‌جایی که بهت قول دادم که هیچ‌وقت دروغ و دورویی و پنهان‌کاری بینمون نباشه، الان هم نمی‌خوام دروغ بگم. تو با رفتارهات با حرف‌هات و منشت من رو کم‌کم عاشقِ خودت کردی؛ جوری شد که شدی نفسم! وقتی که حس می‌کردم ممکنه مال من نشی یا یه وقت من رو انتخاب نکنی نفسم می‌گرفت. می‌دونستی یواشکی می‌اومدم پشت ویلا نگاهت می‌کردم؟
عاطفه با تعجّب ابروهای قهوه‌ای رنگ شده‌اش را بالا داد و لبخندی زد و دوباره با عشق نگاه مشتاقش را به سهراب دوخت. سهراب لبخند به لب ادامه داد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
- آره یه روزی بهم گفتی؛ حرف دوست داشتن وسط نیست. خواستم بدونی که من چه‌جوری عاشقت شدم و اون پیشنهاد اون روزم، فقط برای این بود که به گذشته‌ی زندگیت برنگردی و مال خودم بشی، امّا اشتباه کردم. یه چیزی می‌خوام بهت بگم، این‌که سیامک برادرمه و برام عزیزه شکی توش نیست، امّا زیاد رابطه صمیمی باهاش ندارم و به احتمال زیاد این جور که شنیدم می‌خوان برای همیشه به کانادا برند؛ یعنی زنش این‌جا نگهش نمی‌داره، همش هم در رفت و آمدن. امّا از اون‌جایی که پریسا رو خوب می‌شناسم دلم نمی‌خواد باهاش زیاد صمیمی بشی، ولی اگه یه موقع یه چیزی بهت گفت به دل نگیر! من و آقاجون هنوز با اخلاقش نتونستیم کنار بیایم، چه برسه به تو که تازه وارد این جمع شدی. من خودم جوابش را به موقعش میدم.
عاطفه لبخندی زد و تورش را کمی جا به‌ جا کرد و گفت:
- به خاطر خودشیرینی که سر بله دادن بهم گفت و اون‌جوری کرد، میگی؟ اون که نمی‌دونه آقاجون، واقعاً شده پدر من و چه کارهایی برای من کرده، پس بذار هر جوری دوست داره قضاوت کنه!
سهراب دست عاطفه را میان دو دستش فشرد و با یادآوری صحنه‌ی خنده‌دارشان در حالی که لبخندی به لب داشت ادامه داد:
- آره تازه اوّلشه! برای همین، آقاجون نمی‌خواست تو عنوان کنی که بهار حاصل ازدواج قبلت بوده. غصه‌ی بهار رو هم نخور آقاجون می‌دونه داره چی‌کار می‌کنه! دیگه وقتشه که غصه‌هات رو بدی به دست باد! نه من نه آقاجون دلمون نمی‌خواد غصه‌ای به دلت بشینه! تو لایق بهترین‌هایی! به نظر من تو کسی هستی که سرشار از عشق و محبّتی، اون‌قدر خوبی که حقته، تمام عشق از آن تو باشه!
عاطفه خجالت را کنار گذاشت و صورت سهراب را بوسید. سهراب از حرکت ناگهانی عاطفه لبخند دل‌نشینی به لبش نشست، چشمکی زد و گفت:
- ای جان! پس خانم خانما از این کارها هم بلده!
و خنده را سر داد. عاطفه مشتی حواله‌ی بازوی سهراب کرد. سهراب دست عاطفه را گرفت و روی قلبش گذاشت و ادامه داد:
- قربون اون دست‌هات برم! دو تا هدیه برات دارم، اوّل این‌که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین