Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,369
- 19,099
- مدالها
- 7
عاطفه نگاه از موهای خرمایی رنگ سهراب که به سمت بالا و کمی کج سشوار شده بود، گرفت و به سبد گل درون دستهایش چشم دوخت، نفس عمیقی کشید و سر به زیر انداخت.
- سهراب بقیّهاش رو بذار برای بعد!
صدای حمید بود که او را به خود آورد. تک سرفهای کرد و سبد گل را به دست عاطفه داد و سلامی زیر لب زمزمه کرد. عاطفه که سبد گل با آن جثهی ریزش کمی برایش بزرگ به نظر میرسید دو دستی از سهراب گرفت، لحظهای انگشتانش به انگشتان سهراب برخورد کرد و خجالت زده سریع دستش را پس کشید و سلامش را پاسخ داد، سبد گل را روی میز کنار مبل گذاشت و سر به زیر به کنار مریم و امیر قدم برداشت. کوروش نگاهی به آن دو انداخت و خدا را بابت داشتن آنها و این روز شکر کرد و روی مبل شیری رنگ کنار عاطفه نشست و سهراب را به پیش خود فراخواند تا کنارش بنشیند. بعد از شوخیها و خوش و بشهای آن جمع شش نفره عاطفه از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه حرکت کرد. فنجانهای دور طلایی را که محبوبه در سینی نقرهای چیده بود، مرتبتر کرد، قوری را برداشت و چای دورنگی درونشان ریخت، گوشهی شالش را که حس کرد الان است که به سمت فنجانها سرکشی کند، پشت سینی پنهان کرد و با نگرانی نگاهی به محبوبه که زیر لب قربان صدقهاش میرفت کرد و گفت:
- خوبم؟
محبوبه جلوتر آمد و شانهی عاطفه را بوسید و با خنده در حالی که زیر لب 《چشم حسود کوری》 میگفت آب دهانش را قورت داد و گفت:
- آره خانم جان عین ماه شدین!
عاطفه مادرش را در آن موقعیت کم داشت و این را محبوبه کاملاً متوجّه شده بود، مقداری اسپند را که در مشتش پنهان کرده بود، بالای سرش چرخاند و در حالی که عاطفه را به سمت پذیرایی روانه میکرد از پشت او را مادرانه در آغوش گرفت و در گوشش نجوا کرد:
- خانم جان مادرتون هواتون رو داره به نظرم داره نگاهتون میکنه و خوشحاله!
عاطفه نیم رخ، نگاه ممنونداری به محبوبه کرد و با قوت قلبی که محبوبه به جان و دلش تزریق کرده بود به استقبال دامادش رفت.
- سهراب بقیّهاش رو بذار برای بعد!
صدای حمید بود که او را به خود آورد. تک سرفهای کرد و سبد گل را به دست عاطفه داد و سلامی زیر لب زمزمه کرد. عاطفه که سبد گل با آن جثهی ریزش کمی برایش بزرگ به نظر میرسید دو دستی از سهراب گرفت، لحظهای انگشتانش به انگشتان سهراب برخورد کرد و خجالت زده سریع دستش را پس کشید و سلامش را پاسخ داد، سبد گل را روی میز کنار مبل گذاشت و سر به زیر به کنار مریم و امیر قدم برداشت. کوروش نگاهی به آن دو انداخت و خدا را بابت داشتن آنها و این روز شکر کرد و روی مبل شیری رنگ کنار عاطفه نشست و سهراب را به پیش خود فراخواند تا کنارش بنشیند. بعد از شوخیها و خوش و بشهای آن جمع شش نفره عاطفه از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه حرکت کرد. فنجانهای دور طلایی را که محبوبه در سینی نقرهای چیده بود، مرتبتر کرد، قوری را برداشت و چای دورنگی درونشان ریخت، گوشهی شالش را که حس کرد الان است که به سمت فنجانها سرکشی کند، پشت سینی پنهان کرد و با نگرانی نگاهی به محبوبه که زیر لب قربان صدقهاش میرفت کرد و گفت:
- خوبم؟
محبوبه جلوتر آمد و شانهی عاطفه را بوسید و با خنده در حالی که زیر لب 《چشم حسود کوری》 میگفت آب دهانش را قورت داد و گفت:
- آره خانم جان عین ماه شدین!
عاطفه مادرش را در آن موقعیت کم داشت و این را محبوبه کاملاً متوجّه شده بود، مقداری اسپند را که در مشتش پنهان کرده بود، بالای سرش چرخاند و در حالی که عاطفه را به سمت پذیرایی روانه میکرد از پشت او را مادرانه در آغوش گرفت و در گوشش نجوا کرد:
- خانم جان مادرتون هواتون رو داره به نظرم داره نگاهتون میکنه و خوشحاله!
عاطفه نیم رخ، نگاه ممنونداری به محبوبه کرد و با قوت قلبی که محبوبه به جان و دلش تزریق کرده بود به استقبال دامادش رفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: