جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,638 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
عاطفه سر بلند کرد تا اعتراض کند، سهراب جلوتر آمد و قاشق را از توی جاقاشقی داخل کشوی کابینت برداشت و به طرف عاطفه گرفت و گفت:
- آخه ماخه نداریم بهتره به حرفم گوش کنین وگرنه... ‌‌.
عاطفه که اخم آن روز سهراب از یادش نرفته بود میان کلامش پرید و گفت:
- وگرنه مثل اون روز که نفهمیدم چی شد قهر می‌کنین.
و به چشمان قهوه‌ای سهراب خیره شد. سهراب از این‌که معنی توجه‌ها و رفتارِ ضد و نقیض عاطفه را نمی‌فهمید و سر از احساساتش درنمی‌آورد، با یادآوری ارتباطش با مسعود نفس کلافه‌ای کشید و گفت:
- غیرتی شدم! مهم نیست من برم آب پرتغال بگیرم.
و به سمت کابینتی که دستگاه آب‌میوه‌گیری داخل آن بود، قدم برداشت.
***
آن روز و چهار روز بعدش سهراب آن‌قدر به عاطفه رسیده بود و حتّی سوپ را هم خودش برایش درست کرده بود که عاطفه زودتر از آن‌چه فکرش را می‌کرد خوب شد و آن را مدیون عشق سهراب بود نه آب‌پرتغال و سوپ! از این سرماخوردگی خاطره خوبی در ذهن عاطفه جای گرفته بود و این را مریم تلفنی به عاطفه گفته بود که در اتاقش در حال آماده شدن بود.
- دیوونه معلومه خیلی می‌خوادت‌. ببین بدبخت دیگه چه‌جوری نشون بده. از کار و زندگیش یه هفته گذشته دربست در اختیارت بوده، حتّی برات سوپ هم درست کرده، به خدا اگه ثلث این کارها رو مسعود برات انجام داده باشه. اون فقط زبون داره. عاطفه یه وقت‌هایی ما فکر می‌کنیم عاشق شدیم، وقتی بهش می‌رسیم دوتادوتا چهارتا که می‌کنیم می‌بینیم خبری نبوده، ما فقط بزرگش کردیم، فقط چون ازش دور بودیم و عشقمون نافرجام شده، می‌خوایم هر جور شده به دستش بیاریم. عاطفه عشق و دوست داشتن یعنی همین‌ها! یعنی از خودگذشتگی، یعنی فداکاری، یعنی چشم روی اشتباهش بستن‌، یعنی هر جوری هستی قبولت کردن! عاطفه حالا واقعاً می‌خوای بری مسعود رو ببینی؟
عاطفه جلوی میز آینه‌اش ایستاد و نگاهی به خودش در آینه انداخت، شال طوسی‌اش را مرتب کرد و گفت:
- آره یه فرصت دیگه بهش میدم. نمی‌خوام بعداً پشیمون بشم بگم چرا این کار رو برای زندگیم نکردم. می‌خوام حرف‌هام رو باهاش بزنم و حرف‌هاش رو بشنوم. می‌خوام ببینم با دلم چندچندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
مریم حرصی شد و در حالی که پوست لبش را با
دست می‌کند و خون‌آبه‌ای به راه افتاده بود گفت:
- از بس خری! خوبه اون‌جوری باهات رفتار کرد و باز هم می‌خوای بهش فرصت بدی، عاطفه نمی‌فهممت!
عاطفه کیف چرم طوسی‌اش را برداشت و با گفتن:
- مریم بزرگش نکن، فعلاً.
با شنیدن خداحافظی دل‌خورِ مریم، تلفن را قطع کرد.
***
عاطفه جلوی آینه ایستاده بود و لباسش را از پشت گرفته بود تا که تنگ شود.
- این چیه پوشیدی؟ زود باش باید بریم.
با صدای مریم به پشت سرش برگشت و دستش را از پشت لباسش برداشت و گفت:
- یاد اون روز که بهار رو باردار بودم، افتادم. داشتم لباس‌ها رو جمع می‌کردم، چشمم به لباس‌هام افتاد. میگم مریم چه‌قدر چاق شده بودم‌‌ها!
مریم به سمتش قدم برداشت و مانتوی زرشکی عاطفه را به دستش داد و گفت:
- آره یادته بهت می‌گفتم پا پنگوئنی؟ منتها اون روز می‌خواستی ببینی شکمت چه‌قدر بزرگ شده، حالا چی می‌خواستی ببینی؟
عاطفه مانتو را از دست مریم گرفت و جلوی لباس حاملگی کالباسی‌اش را که حالا به تنش زار میزد با دست جمع کرد و گفت:
- می‌خواستم ببینم اون روزها چه‌قدر اضافه وزن داشتم. خوب شد تموم شد، دوباره اندامم برگشت. خیلی نگران بودم لباس عروس اون‌جوری که می‌خوام گیرم نیاد.
مریم از تصور دیدن عاطفه در لباس سپید عروس با ذوق، لبخندی زد و با چشمان پرشوقش سر تا پای عاطفه را برانداز کرد و قدم به جلو گذاشت و عاطفه را در آغوشش فشرد و گفت:
- قربونت برم، بالاخره ما تو رو توی لباس عروس می‌بینیم. وای زود باش امیر صد بار زنگ زده الان‌هاست که آقا دامادمون هم برسه!
- وای مریم استرس دارم، بهار چی میشه؟
مریم کیف چرم بیضی شکل قهوه‌اش را از روی مبل برداشت و گفت:
- نترس! دفعه اولت که نیست یه بار بله گفتی، انشالله این بار هم با دلِ خوش می‌رین سر خونه و زندگیتون. بهار هم کوروش خان حواسش هست. تو همه کاری برای بهار کردی، زندگی خودت هم هست، دیگه حق و دِینی هم به گردنت نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
عاطفه مانتواش را پوشید و هم‌زمان انشاللهی گفت و با بستن آخرین دکمه هم‌قدم با مریم، تا آمدن پا به بیرون بگذارند، آهنگ لایت همراه ویبره‌ی گوشیِ مریم از داخل کیفش به صدا درآمد و توجهشان را جلب کرد. زیپ طلایی رنگ کیفش را باز کرد و گوشی آیفونش را از داخلش برداشت و با دیدن شماره‌ی امیر، لبخندی زد و با لمس برقراری تماس، گوشی را روی گوشش گذاشت و لب‌هایش را به حرکت درآورد.
- الو... جانم امیر!
امیر آب دهانش را قورت داد در حالی که از ماشین پیاده میشد گفت:
- مریم جان با عاطفه خانم می‌تونین خودتون برین؟ باغی که قراره مجلس برگزار بشه یه مشکلی براش پیش اومده، نمی‌تونیم دنبالتون بیایم. باید یه سر به اون‌جا بزنیم.
مریم نگاهی به عاطفه کرد و باشه عزیزمی گفت و تماس را قطع کرد. وارد لیست مخاطبینش شد و با پیدا کردن شماره آژانس گفت:
- باید زنگ بزنم آژانس.
عاطفه با چشمان نگرانش نگاهی به مریم کرد و دست روی دست مریم گذاشت و گفت:
- چی شده؟
مریم تماس را برقرار کرد و در حالی که صدای بوق آزاد را می‌شنید《صبر کنی》به عاطفه گفت و با شنیدن صدای《آژانس صبا بفرمایید》مردی، درخواستش را مطرح کرد و بعد از آدرس دادن به مرد، تماس را قطع کرد و در حالی که گوشی را درون کیفش می‌گذاشت و زیپش را می‌کشید گفت:
- هیچی! یه مشکلی توی باغ پیش اومده رفتن اون‌جا، خودمون باید بریم. راستی عاطفه قضیه اون روز که رفتی دیدن مسعود و اتفاق بعدش رو برام نگفتی‌ها! تا آژانس بیاد تعریف کن!
عاطفه کنار مریم روی سکوی پله اوّل نشست و در حالی که به آسمان نگاه می‌کرد، به چند ماه قبل برگشت.
***
چند ماه قبل
بعد از قطع تماس با مریم از جایش بلند شد و در حالی که محبوبه را صدا میزد، خم شد و بند کفش‌های اسپرتش را بست.
- محبوبه خانم! محبوبه خانوم کجایی زود بیا کارت دارم!
محبوبه طبق همیشه آب دستش را با دامن سبز لجنی‌اش پاک کرد و گفت:
- جانم خانم!
- آقاجون کجا هستن؟
محبوبه لبخندی زد و گره‌ی روسری‌ گل‌گلی‌اش را محکم‌تر کرد و گفت:
- با بهار تو حیاط خلوتند. آقا عاشق حیاط خلوتند. جایی می‌رین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
عاطفه شیشه شیر را از کنار پایش برداشت و به طرف محبوبه گرفت و گفت:
- آره دارم میرم جایی کار دارم تا شب احتمالاً برگردم، امّا محض احتیاط برای بهار شیر کنار گذاشتم، بذار توی یخچال که خراب نشه یا خودت بهش بده یا آقاجون! تازه هم عوضش کردم منتها یه نگاه بهش بنداز. راستی یکم سوپ براش درست کردم دوباره نری مثل دفعه پیش نمک بزنی‌ها! من رفتم خداحافظ.
محبوبه《چشم خانومی》گفت و به سمت آشپزخانه رفت و با باز کردن درب یخچال ساید، شیشه‌ی شیر بهار را در یخچال گذاشت، شیشه‌ی شربت آلبالویی که خودش درست کرده بود را برداشت و درب یخچال را بست و با برداشتن پارچ آب خودش را مشغول درست کردن شربت کرد. کوروش با بهار که حالا چهار دست و پا راه می‌رفت در حیاط خلوت روی موکت کوچک عسلی رنگی نشسته بودند. بهار به محض این‌که چشمش به عاطفه افتاد دَدَددَددَ را سر داد. عاطفه زیر لب قربان صدقه بهار رفت و در حالی که انگشت اشاره‌اش را به چپ و راست حرکت می‌داد گفت:
- نه من نمی‌تونم بغلت کنم خوشگلم.
کوروش عروسک دندان نیشی سبز رنگ بهار را به دستش داد، نگاهی به عاطفه کرد و گفت:
- جایی میری بابا؟
- بله با اجازتون میرم تهران، یه کار کوچیک دارم انجام میدم و شب برمی‌گردم.
کوروش بهار را که عروسک دندان نیشی‌اش را با دست به زمین می‌کوبید در آغوش گرفت و گفت:
- صبر کن سهراب الان‌هاست که برسه، خودش می‌برتت.
- نه دیگه، ایشون تازه رسیده باشن، گناه دارن بخواند دوباره این راه رو برگردن. من خودم میرم اتوبوس که هست.
کوروش که بوهای خوبی از رفتن عاطفه به تهران حس نکرده بود، زنگ خطر از رفتنش در سرش جرقه زد و فرصت را غنیمت شمرد و گفت:
- اگه دیرت نمی‌شه چند کلمه با هم حرف بزنیم بعد برو، باشه؟
عاطفه لبه‌ی آستین مانتواش را عقب داد و نگاهی به ساعت مچی چرم مشکی‌ صفحه مربعی‌اش کرد و گفت:
- می‌خواین بذارین وقتی برگشتم سر فرصت با هم حرف بزنیم؟ به شب می‌خورم اون‌وقت دلواپس می‌شین.
کوروش دلش آرام نمی‌گرفت، عاطفه جز مسعود ک.س و کار دیگری در تهران نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
با آن حرف‌هایی که از سهراب شنیده بود و فضولی‌هایی که محبوبه کرده بود که《یه آقایی به خانم مرتب زنگ می‌زنه. خانم هم گویا ده تاش رو جواب نمی‌ده و یکیش رو جواب میده. نکنه مزاحم دارند؟ می‌خواین به آقا سهراب بگم؟》 و او مجابش کرده بود که خودم حواسم هست و از آن‌جا شصتش خبردار شده بود و ترسی به دلش افتاده بود. پس بی‌معطلی از جایش با بهار بلند شد و در حالی که عصایش را به دست می‌گرفت گفت:
- اگه دیر کردی سهراب رو می‌فرستم دنبالت. بشین بابا!
عاطفه《چشمی》زیر لب گفت و با کوروش روبه‌روی هم روی صندلی‌های فلزی سفید رنگ حیاط خلوت کمی دورتر از درب ورودی نشستن. کوروش عصایش را به نرده چوبی تکیه داد و بهار را روی زانوی‌اش نشاند و از پشت در آغوش گرفت و محبوبه خانم را صدا زد:
- محبوبه!
محبوبه که در آشپزخانه مشغول درست کردن شربت آلبالو بود به محض شنید نامش تکه یخ را در پارچ رها کرد و به سمت حیاط خلوت پا تند کرد‌. در چهارچوب درب ایستاد و رو به کوروش جوابش را داد.
- بله آقا.
کوروش بهار را به سمت محبوبه گرفت و گفت:
- بهار رو ببر پیش کریم آخر باغ!
محبوبه از قدیم سرایدار خانه‌ی کوروش بود با این دستور کوروش شصتش خبردار شد که یعنی حرف خصوصی دارند و باید از آن‌جا دور باشد، 《چشمی》گفت و دستور کوروش را اطاعت کرد، قدم به جلو گذاشت و بهار را در حالی که آب دهانش را به بیرون و پایین لبش می‌ریخت، با قربان صدقه از کوروش گرفت و پله‌ها را به پایین قدم برداشت و با زدن بشکن برای بهار و به خنده انداختن او به سمت کریم به آخر باغ پیش درختان پرتغال رفت. با رفتن محبوبه کوروش دستی به سیبیل جوگندمی‌اش کشید و رو به عاطفه کرد و گفت:
- عاطفه، من رو به عنوان آقاجونت قبول داری؟
عاطفه که تا آن موقع رفتن محبوبه و خندیدن بهار را با چشمانش دنبال می‌کرد، چشم از آن‌ها برداشت و سرش را به سمت کوروش چرخاند و با لبخند گفت:
- بله، شما جایِ خالی آقاجونم رو برام پر کردین.
کوروش نفس آسوده‌ای کشید و کامل به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
- خدا حفظت کنه دخترم! پس با هم راحت باشیم؟ من رک میگم دلم می‌خواد تو هم بدون رودربایسی و رک بگی! ببین بابا، سهراب یه بار طعم بد زندگی بد زناشویی رو چشیده، یعنی انتخابش غلط بود، میگم غلط، چون سیمین به درد سهراب نمی‌خورد! یه بار تو خامی و جوانی عاشق شد. دختره اصلاً سهراب رو نمی‌خواست، چشمش به مال و اموالش بود. حتماً سهراب برات تعریف کرده، من دیگه نمی‌خوام از گذشته حرف بزنم! من اوّل می‌خوام پدر تو باشم بعد پدر سهراب. این‌ها رو میگم که بدونی فرقی با سهراب برام نداری. اوّل به تو گفتم که بدونی هر تصمیمی که بگیری پشتتم و حمایتت می‌کنم. راستش سهراب بعد از شناخت و رفت و آمد که با هم داشتین، بهت دل داده. از اون پیشنهاد مزخرفی که بهت داده خبر دارم، بهم گفته، امّا بابا اگه قبولم داری به این قبله محمدی... .
و دستش را به روی قبله دراز کرد و نشان داد و حرفش را ادامه داد:
- منظورش این نبوده که تو دور از جونت، بی‌ک.س و کاری و بخواد از آبِ گل‌آلود ماهی بگیره یا برای بهار، پدر و مادر جور کنه. درسته که بچه‌دار نمی‌شه، امّا خدا می‌دونه من از دلش خبر دارم می‌شناسمش، دلش برات رفته، عاشق شده، منتها این‌بار عاشقی با چشم باز! من کارهایی که سهراب برای تو کرده، مثل صبوری و هزارتا چیز دیگه که خودت بیشتر دیدی و می‌دونی رو خبر دارم که برای سیمین نکرده. اسم اون رو دیگه نمی‌خوام بیارم چون گذشته، فقط خواستم بدونی، حرف دوست داشتن وسطه، نه پدر و مادر برای بهار! تو بهار رو فراموش کن! قرار شد من راجع به بهار تصمیم بگیرم. اولش من فکر کردم تو هم از سهراب بدت نیومده و دوسش داری، امّا اون روز وقتی گفتی که عین برادرت می‌مونه جا خوردم!
کوروش پای راستش را روی پای چپش انداخت و نفسی گرفت، نگاهی به عاطفه که با لپ‌های قرمز از شرم سر به زیر انداخته بود کرد، آب دهانش را قورت داد.
- ازت می‌خوام بشینی و فکر کنی! اگه به عنوان همسر می‌تونی قبولش کنی و توی غم و شادی کنارش باشی، بفرستمش بیاد خواستگاریت!
عاطفه سر به زیر انداخته بود و ریشه‌های شالش را به بازی گرفته بود و سکوت کرده بود.
- عاطفه بابا! سرت رو بلند کن! نمی‌خوام الان جواب بدی، چند روزی فکر کن، دوباره ازت می‌پرسم اگه دل تو هم گیره، یه شب بیاد این‌جا خواستگاریت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
اون‌وقت من هم بلدم چه شرط و شروطی براش بذارم که بدونی پدر توام هستم. از خودم خواستگاریت می‌کنه خوبه؟ موافقی؟
حرف‌های کوروش، یاد پدر و مادرش را برایش زنده کرد و از این‌که پدر خودش نبود تا کوروش این حرف‌ها را به او بزند و او را از پدر خودش خواستگاری کند عاطفه را احساساتی کرد. عاطفه سربلند کرد و با چشمانی که اشک در آن حلقه زده بود نگاهش را به کوروش دوخت.
- یعنی چی از شما؟
کوروش از روی صندلی‌اش بلند شد و عصایش را در دست گرفت و به سمت عاطفه رفت، بالای سر عاطفه ایستاد و گفت:
- مگه من پدرت نیستم؟
عاطفه سر بلند کرد و به تبعیت از کوروش، صندلی‌اش را عقب داد و از روی صندلی‌اش بلند شد و روبه‌روی کوروش ایستاد، نفس عمیقی کشید و با بغض، نیم نگاهی به کوروش کرد و گفت:
- بله.
کوروش متوجّه حالات عاطفه شد می‌دانست برای یک دختر چه‌قدر این لحظات سخت است. به طرف عاطفه دست دراز کرد و دستی روی سرش کشید و گفت:
- پس باید از پدرت خواستگاریت کنه. اون‌وقت هر‌ چی پدرت گفت پدر سهراب، بی‌چون و چرا باید برات انجام بده باشه بابا؟
عاطفه از این همه مهربانی و بزرگ منشی کوروش لحظه‌ای احساساتی شد و خودش را در آغوش کوروش انداخت. بغض فرونشسته در گلویش چانه‌اش را لرزاند و عاقبت اشک حلقه زده در چشمانش روی گونه‌اش غلطید و به گریه افتاد. کوروش عاطفه را از آغوشش بیرون کشید و به عاطفه که سر به زیر انداخته بود و فین‌فینش بلند شده بود نگاهی کرد و گفت:
- گریه نکن بابا! حالا برو هر جا می‌خواستی بری، مراقب به خودت هم باش.
عاطفه 《چشمی》زیر لب زمزمه کرد و با خداحافظی پله‌ها را طی کرد و با باز کردن درب خانه به سمت خیابان اصلی قدم برداشت. با دیدن سمند زرد رنگ از دور دستی تکان داد و با توقفش سوار تاکسی شد و به سمت ترمینال حرکت کرد. سهراب که هم‌زمان سر کوچه رسیده بود به محض دیدن عاطفه از ماشین پیاده شد و صدایش زد، اما فاصله و حرکت کردن تاکسی مانع شنیدنش شد. به سمت ماشب عقب گرد کرد و سر فرمان را چرخاند و به دنبالش راه افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
عاطفه دست در کیفش کرد و با درآوردن مبلغ مورد نظر، کرایه را حساب کرد و با ترمز کردن راننده از تاکسی پیاده شد، سر بلند کرد و با دیدن تابلوی بزرگ نوشته‌ی سفید و سرمه‌ای پایانه مسافربری، قدم به جلو گذاشت و از دو پله سنگ کریستال سرمه‌ای بالا رفت، درب شیشه‌ای را به داخل هل داد و وارد محوطه شد. با صدای پیجر که مسافران را به مقصد مشهد و تهران فرامی‌خواند به سمت باجه‌ی خرید بلیط رفت. سرش را به سمت شیشه‌ای که حائل میان خود و فروشنده بلیط بود نزدیک کرد و رو به دختری که سر در کامپیوتر داشت کرد و گفت:
- سلام یه بلیط می‌خواستم به مقصد تهران.
دختر دستی به مقعه سرمه‌ای که سه نوار زرد رنگ تزیینش کرد بود کشید و لب‌های رژ زده‌اش را به حرکت درآورد.
-چند نفرین؟
- یه نفر.
دختر به پشت سرش نگاهی کرد و گفت:
- داره راه می‌افته اگه عجله کنی می‌تونی سوار شی.
عاطفه بلیط را حساب کرد و از درب شیشه‌ای گذشت و به سمت اتوبوس سفید رنگی که در حال عقب رفتن بود، پا تند کرد و با چند بار دست تکان داد بالاخره سوار شد و اتوبوس به راه افتاد. سهراب با جیغ لاستیک‌ها ترمز کرد و سریع از ماشین پیاده شد و درحالی که به سمت باجه می‌‌دوید ریموت ماشین را زد و رو به خانمی که پشت کامپیوتر نشسته بود، با هن‌هن نفس‌گیر حاصل از دویدنش پرسید:
- ببخشید خانم... اون... اون اتوبوس سفید که رفت مقصدش کجا بود؟
دختر که حواسش کاملاً پرت تلفن در حال زنگ روی میز بود، جوابی نداد و تلفن را در دست گرفت، سهراب با صدای بلندتری سرش را به شیشه نزدیک‌تر کرد و رو به دختر کرد و گفت:
- خانم با شمام کجا می‌رفت؟
دختر نگاهی به سهراب کرد و با گفتن گوشی به مخاطب پشت خط، گوشی قرمز رنگ را روی سی*ن*ه گذاشت و گفت:
- تهران.
سهراب با دست روی پیشخوان ضربه‌ای زد و لعنتی زیر لب گفت و بدون تشکر مسیر رفته را بازگشت و ریموت را زد و سوار ماشین شد و با زدن استارت به راه افتاد. پا را تا آن‌جا که می‌توانست روی پدال گاز گذاشت و سرعتش را زیاد و زیادتر کرد و مرتب دست روی بوق گذاشت و با زدن چراغ و بوق‌های ممتد سعی در هوشیار کردن راننده داشت، امّا تلاشش‌ بی‌فایده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
با چند بار لایی کشیدن میان ماشین‌ها مابین چند ماشین جلویش گیر افتاد، عاقبت تا آمد سبقت بگیرد ماشین از روبه‌رویش غافل‌گیرش کرد و هر چه راننده برایش بوق زد تنها صدای جیغ دل‌خراش لاستیک و ترمز و برخورد دو ماشین بهم در فضا پیچید و دیگر نفهمید.
***
با دیدن تکان خوردن بغل دستی‌اش که داشت وسایلش را جمع و جور می‌کرد، پرده قرمز رنگ جلوی شیشه کنارش را عقب زد و با دیدن ورودی تهران، هندزفری را از توی گوشش درآورد و داخل کیفش گذاشت. با توقف اتوبوس و صدای شاگرد راننده که گفت:
- آقایون و خانوم‌ها، رسیدیم خوش آمدین.
از جایش بلند شد و بعد از مسافر کناری از اتوبوس پیاده شد، از محوطه ترمینال گذشت و وارد پارکینگ شد و با صدای راننده‌های تاکسی که سعی در راضی کردن مسافران و سوار کردنشان بودن، به سمت راننده‌ی سمندی قدم برداشت و با گفتن دربست داخل ماشین نشست و آدرس را به راننده داد و با گوش دادن صدای رادیوی ماشین راننده به سمت کافی‌شاپی که مسعود آدرسش را داده بود حرکت کرد. کرایه را با آن نرخی که راننده دوبل حساب کرده بود، حساب کرد و از ماشین پیاده شد. از درب چوبی هلال مانندی گذشت و وارد کافی‌شاپ شد به محض ورود چشمش را میان میز و صندلی‌های چوبیِ نسکافه و مشکی چرخاند تا بالاخره مسعود را که با آن تیشرت آبی کاربنی زیباتر کرده بود، را دید. مسعود که سر در گوشی فرو برده بود به محض شنیدن صدای دیلینگ برخورد درب با زنگوله آویز درب از جایش برای عاطفه بلند شد و نگاهی با مهربانی لبخندی به عاطفه زد و گفت:
- سلام رسیدن بخیر، ممنون که اومدی.
عاطفه نگاهی گذرا به سر تا پای مسعود کرد و با تشکّر زیر لبی‌اش روی صندلی چوبی نسکافه‌ای روبه‌روی مسعود نشست. عاطفه توی اتوبوس فکرهایش را کرده بود. یک هفته پیش که با حمید که حالا رابطه خوبی مانند دو دوست برقرار کرده بودن، تلفنی حرف زده بود، حمید به او توصیه کرده بود که حرف‌های مسعود را بشنود. حمید دلش نمی‌خواست فکر کند به خاطر رفاقتش با سهراب او را گمراه می‌کند. به او گفته بود که یه کاغذ بردارد و خوب و بد مسعود و اشتراک‌ها و حرف‌ها و اهداف خودش و مسعود را بنویسد و خوب فکر کند و ببیند می‌تواند با آن کاری که مسعود انجام داده کنار بیاید و در هر لحظه زندگی‌اش یادش برود و به روی مسعود نیاورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
آیا مسعود را این‌طور شناخته که، بعد از رسیدن به او آن اتفاق را فراموش کند و بعداً فیلش یاد هندوستان نکند و دوباره آواز دختر نبودنش را به رویش نیاورد؟ بعد از صحبت‌های کوروش، حسابی در اتوبوس فکر کرده بود. قیاس مسعود و سهراب درست نبود، امّا تفاوت بی‌شماری داشتند. دوست داشتنشان زمین تا آسمان با هم فرق داشت. از چنین مردی مانند کوروش پسر شیرمردی همانند خود با این خلق و خو تربیت کردن بعید نبود. کوروش و سهراب حسابشان پاک بود و همه‌جوره پای عاطفه که ک.س و کارشان نبود و هیچ نسبتی با هم نداشتن ایستاده بودند، امّا مسعود... کوروش و سهراب می‌توانستن او را بعد از به دنیا آوردن بهار رها کنند، امّا مگر مرام خانواده‌ی رادش می‌گذاشت؟
- خب چی سفارش بدیم؟
صدای مسعود، عاطفه را به خود آورد. عاطفه که به محض رسیدنش سر به زیر انداخته بود و انگشتانش را در هم قفل کرده بود و حرف‌های کوروش و حمید را مرور می‌کرد، سر بلند کرد و گفت:
- نیومدم که چیزی بخورم و خوش و بش کنیم. گفتی حرف داری، اومدم بشنوم اگه جواب داشته باشم بدم، پس بگو!
مسعود توقع چنین برخورد کردن عاطفه را نداشت. عاطفه همیشه مهربان و دل‌سوز بود و برایش احترام قائل میشد، امّا حالا... دستی میان موهای تازه اصلاح شده‌اش کشید و در چشمان عاطفه خیره شد و گفت:
- عاطفه چت شده؟ تو یه اشتباه کردی، من هم یه اشتباه، پس این به اون در، دیگه... .
عاطفه انگشتش را میان چشمان مسعود گرفت و در حالی که به چپ و راست تکان می‌داد، میان کلامش پرید و گفت:
- آ آ اشتباهی که داری ازش حرف می‌زنی برای نجات تو بود، از خودگذشتگی بود، منتی نیست اون موقع برای زندگیمون کردم، امّا اشتباه تو چی؟ تلاشت برای خلاص شدن از من بود، همین منی که دوست داشتی! اصلاً تو به موقعش بخشیدی یا پشت کردی بهم و ولم کردی؟ تو من رو بین غریبه‌ها رها کردی و پشتم رو خالی کردی و رفتی که فکرهات رو بکنی و آخرش هم اون‌جوری کردی، گند زدی به اون همه ادعای دوست داشتن چندین سالت! شد از خودگذشتگی کنی؟ شد ممنون‌دارم باشی؟ شد بگی عاطفه به‌خاطر من از خودش گذشت؟ شد خودت رو بذاری جای من؟ نه نکردی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین