Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,369
- 19,102
- مدالها
- 7
عاطفه سر بلند کرد تا اعتراض کند، سهراب جلوتر آمد و قاشق را از توی جاقاشقی داخل کشوی کابینت برداشت و به طرف عاطفه گرفت و گفت:
- آخه ماخه نداریم بهتره به حرفم گوش کنین وگرنه... .
عاطفه که اخم آن روز سهراب از یادش نرفته بود میان کلامش پرید و گفت:
- وگرنه مثل اون روز که نفهمیدم چی شد قهر میکنین.
و به چشمان قهوهای سهراب خیره شد. سهراب از اینکه معنی توجهها و رفتارِ ضد و نقیض عاطفه را نمیفهمید و سر از احساساتش درنمیآورد، با یادآوری ارتباطش با مسعود نفس کلافهای کشید و گفت:
- غیرتی شدم! مهم نیست من برم آب پرتغال بگیرم.
و به سمت کابینتی که دستگاه آبمیوهگیری داخل آن بود، قدم برداشت.
***
آن روز و چهار روز بعدش سهراب آنقدر به عاطفه رسیده بود و حتّی سوپ را هم خودش برایش درست کرده بود که عاطفه زودتر از آنچه فکرش را میکرد خوب شد و آن را مدیون عشق سهراب بود نه آبپرتغال و سوپ! از این سرماخوردگی خاطره خوبی در ذهن عاطفه جای گرفته بود و این را مریم تلفنی به عاطفه گفته بود که در اتاقش در حال آماده شدن بود.
- دیوونه معلومه خیلی میخوادت. ببین بدبخت دیگه چهجوری نشون بده. از کار و زندگیش یه هفته گذشته دربست در اختیارت بوده، حتّی برات سوپ هم درست کرده، به خدا اگه ثلث این کارها رو مسعود برات انجام داده باشه. اون فقط زبون داره. عاطفه یه وقتهایی ما فکر میکنیم عاشق شدیم، وقتی بهش میرسیم دوتادوتا چهارتا که میکنیم میبینیم خبری نبوده، ما فقط بزرگش کردیم، فقط چون ازش دور بودیم و عشقمون نافرجام شده، میخوایم هر جور شده به دستش بیاریم. عاطفه عشق و دوست داشتن یعنی همینها! یعنی از خودگذشتگی، یعنی فداکاری، یعنی چشم روی اشتباهش بستن، یعنی هر جوری هستی قبولت کردن! عاطفه حالا واقعاً میخوای بری مسعود رو ببینی؟
عاطفه جلوی میز آینهاش ایستاد و نگاهی به خودش در آینه انداخت، شال طوسیاش را مرتب کرد و گفت:
- آره یه فرصت دیگه بهش میدم. نمیخوام بعداً پشیمون بشم بگم چرا این کار رو برای زندگیم نکردم. میخوام حرفهام رو باهاش بزنم و حرفهاش رو بشنوم. میخوام ببینم با دلم چندچندم.
- آخه ماخه نداریم بهتره به حرفم گوش کنین وگرنه... .
عاطفه که اخم آن روز سهراب از یادش نرفته بود میان کلامش پرید و گفت:
- وگرنه مثل اون روز که نفهمیدم چی شد قهر میکنین.
و به چشمان قهوهای سهراب خیره شد. سهراب از اینکه معنی توجهها و رفتارِ ضد و نقیض عاطفه را نمیفهمید و سر از احساساتش درنمیآورد، با یادآوری ارتباطش با مسعود نفس کلافهای کشید و گفت:
- غیرتی شدم! مهم نیست من برم آب پرتغال بگیرم.
و به سمت کابینتی که دستگاه آبمیوهگیری داخل آن بود، قدم برداشت.
***
آن روز و چهار روز بعدش سهراب آنقدر به عاطفه رسیده بود و حتّی سوپ را هم خودش برایش درست کرده بود که عاطفه زودتر از آنچه فکرش را میکرد خوب شد و آن را مدیون عشق سهراب بود نه آبپرتغال و سوپ! از این سرماخوردگی خاطره خوبی در ذهن عاطفه جای گرفته بود و این را مریم تلفنی به عاطفه گفته بود که در اتاقش در حال آماده شدن بود.
- دیوونه معلومه خیلی میخوادت. ببین بدبخت دیگه چهجوری نشون بده. از کار و زندگیش یه هفته گذشته دربست در اختیارت بوده، حتّی برات سوپ هم درست کرده، به خدا اگه ثلث این کارها رو مسعود برات انجام داده باشه. اون فقط زبون داره. عاطفه یه وقتهایی ما فکر میکنیم عاشق شدیم، وقتی بهش میرسیم دوتادوتا چهارتا که میکنیم میبینیم خبری نبوده، ما فقط بزرگش کردیم، فقط چون ازش دور بودیم و عشقمون نافرجام شده، میخوایم هر جور شده به دستش بیاریم. عاطفه عشق و دوست داشتن یعنی همینها! یعنی از خودگذشتگی، یعنی فداکاری، یعنی چشم روی اشتباهش بستن، یعنی هر جوری هستی قبولت کردن! عاطفه حالا واقعاً میخوای بری مسعود رو ببینی؟
عاطفه جلوی میز آینهاش ایستاد و نگاهی به خودش در آینه انداخت، شال طوسیاش را مرتب کرد و گفت:
- آره یه فرصت دیگه بهش میدم. نمیخوام بعداً پشیمون بشم بگم چرا این کار رو برای زندگیم نکردم. میخوام حرفهام رو باهاش بزنم و حرفهاش رو بشنوم. میخوام ببینم با دلم چندچندم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: