جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,966 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و شصت و هشت
عاطفه همه‌ی حرف‌های حمید را قبول داشت، ترس‌های الکی‌اش، بت ساختن از مسعود، همین‌ها نمی‌گذاشت مسعود را از نزدیک ببیند. آخرین صحبت‌ها که تمام شد، منشی هم اطلاع داد که بیماری بی‌تابی می‌کند و الان است که صدایش درآید. حمید با عاطفه و سهراب خداحافظی کرد و به بیمارش رسید.
هر دو بدون سوال و جوابی سوار ماشین شدند. سهراب استارت ماشین را زد و به راه افتاد. بهار که تا آن موقع خواب بود به محض راه افتادن سهراب، چشم‌هایش را باز کرد و چینی به ابروهای پیوسته‌ی همانند پدرش داد و وقتی چشم‌هایش به عاطفه افتاد، تازه یادش آمد که گرسنه است و بنای گریه را سر داد. عاطفه با بوسیدن لپ بهار او را در آغوشش فشرد و با قربان صدقه به داد شکم گرسنه‌ی او رسید و به بهار شیر داد تا بالاخره بهار آرام گرفت و دوباره چشم‌هایش گرم شد و به خوابی عمیق فرو رفت. عاطفه همان‌طور که موهای بهار را نوازش می‌کرد، چشم از بهار برداشت، سر بلند کرد و گفت:
- ممنون که من رو پیش دوستتون بردین.
سهراب که حالا خودش هم کمی آرام شده بود در حالی که چراغ راهنما میزد، از توی آینه‌ی جلو نیم نگاهی به عاطفه کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم. حمید یکی از قدیمی‌ترین و بهترین دوست‌های منه، یه جورهایی مثل شما و مریم خانم. امیدوارم راه‌کارهاش به دردتون بخوره.
عاطفه زیر لب تشکّری کرد و به بهار خیره شد. بالاخره با آن ترافیک سنگین تهران و سر و صدای بوق و جیغ لاستیک‌ها رسیدند. عاطفه بهار را به دست سهراب داد و با خداحافظی درب ماشین را باز کرد و به سمت بیمارستان قدم برداشت. این‌بار دیگر از ورودی اورژانس نرفت و از همان ورودی اصلی از درب شیشه‌ای گذشت و با بسم‌الله وارد بیمارستان شد. هنوز وقت ملاقات تمام نشده بود. از راه‌روی مارپیچ که با نوار قرمز به سمت آی سی یو خط‌کشی شده بود، گذشت و وارد بخش آی سی یو شد. پشت همان دیوار ایستاد و دست روی قلب پر کوبشش گذاشت و سرکی کشید، امّا از مسعود خبری نبود. نفس آسوده‌ای کشید، آب دهانش را قورت داد. با دست لرزانش دسته‌ی موی فر سرکشش را به داخل شال نسکافه‌ایش روانه کرد و به جلو قدم برداشت. پشت درب سفید رنگ ایستاد و از پرستار سپیدپوشی که با سینیِ سِت پانسمان خارج می‌شد جویای احوال مامان فاطمه شد و به داخل رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و شصت و نه
مامان فاطمه که روی صورتش ماسک اکسیژن سبز رنگی داشت‌ تا نفس راحت‌تری را به ریه‌هایش بکشد. با دیدن چهره‌ی ناواضح شخصی که دمه درب، کنار پرستار ایستاده بود، برای این‌که تشخیص دهد درست می‌بیند یا نه، چشم‌هایش را ریزتر کرد و به محض دیدن عاطفه که هم‌زمان، قدم به جلو می‌گذاشت، با دستِ بی‌جان و لرزانش ماسکش را پایین آورد و با حال نیمه جانی لبخندی زد و گفت:
- عاطفه خودتی مادر؟ خوبی؟
عاطفه که با دیدن مامان فاطمه در آن حالی که همیشه او را مانند مادر خود می‌دانست و یاد مادرش می‌افتاد، مخصوصاً که سر قضیه بهار تا آخرین لحظه پشت او را گرفته بود و حمایتش کرده بود، بغض گلویش را گرفت و در حالی که چانه‌اش را به لرزش درآورده بود با صدای لرزانش لب‌های رنگ پریده‌اش را به حرکت درآورد و ناباور گفت:
- س... سلام.
لب به دندان گرفت و بغضش را با آب دهانش قورت داد، نفسی کشید و ادامه داد:
- مامان فاطمه چی شدین؟ خدا بد نده؟
- مادر خدا که بد نمی‌ده! عاطفه! خوب شد اومدی، منتظرت بودم.
دست رنگ پریده‌ی بی‌جانش را به پهلویش گذاشت و از درد اخمی به پیشانی‌اش نشست.
- من و مسعود رو ببخش و حلال کن.
عاطفه دستی به بینی‌اش کشید و بینی‌اش را بالا داد.
- این چه حرفیه؟ شما که در حق من بدی نکردین، همیشه مهربون و حامیم بودین!
مامان فاطمه با دستی که سرم به آن وصل بود، دست سرد عاطفه را گرفت.
- چرا مادر، من هم مقصر بودم که همه چیز رو روی شونه‌ی تو انداختم که مجبور شدی اون کار رو انجام بدی. من مسعودم رو درست تربیت نکرده بودم که به جای این‌که مردی کنه و ممنون‌دار زنش باشه، پشتش رو خالی کرد. مادر، مسعود پشیمونه، خونه که بودم می‌دیدم شب‌ها خواب نداشت‌، عین مرغ سر کنده شده بود. می‌بخشیش؟
عاطفه سکوت کرد و چشم از چشم‌های بی‌فروغ و بی‌حال مامان فاطمه گرفت و نگاهش را به دست‌ لاغر مامان فاطمه که دیگر خبری از دستان تپل و گوشتی‌اش نبود و رگ‌های سبزش برآمده شده بودن و در جای‌جای دستش کبودیِ نشان از زدن سوزنِ سرم‌های متعدد بود کرد. مامان فاطمه دست سرد و لرزان و بی‌جانش را روی قلبش گذاشت و با تک سرفه‌ای ادامه داد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و هفتاد
- من رفتنیم می‌دونم. مادر، هوای مسعود رو داشته باش، توروخدا حلالش کن! من رو حلال می‌کنی؟
عاطفه اشکی که از گوشه‌ی چشمش به روی گونه‌اش غلطیده بود را با سر انگشت اشاره‌اش پاک کرد و لبخندی به رویش زد. مامان فاطمه با دیدن لبخند عاطفه، برقی از خوشحالی در چشم‌هایش دوید و لبخندی به رویش زد و با گفتن《خیالم راحت شد》دستان او را رها کرد و ماسکش را روی صورتش گذاشت، سر برگداند و به شیشه کنارش خیره شد. عاطفه مسیر چشم‌های مامان فاطمه را دنبال کرد و تا به پشت سرش برگشت با مسعود چشم در چشم شد. با صدای بسته شده درب به خود آمد و نگاهش را به پرستار دوخت. پرستار در حالی که آمپولی به سرم مامان فاطمه تزریق می‌کرد و رنگ شفافش را به زردی تبدیل کرده بود، با گفتن《ملاقات تموم شده، مریض باید استراحت کنه》 عاطفه را به بیرون هدایت کرد. عاطفه تمام حرف‌های حمید در سرش نواروار یادش آمد، با یادآوری حرف‌های حمید، برای خودش قوت قلبی خرید. دسته‌ی کیفش را سفت در مشتش فشرد، نفس عمیقی کشید و سر به زیر انداخت و از کنار مسعود رد شد. تازه چند قدمی برداشته بود که صدای مسعود را شنید:
- عاطفه!
با شنیدن نامش شوکه شد و درجا بر سر جایش میخ‌کوب شد. لحظه‌ای بغض فرونشسته در گلویش بی‌تابش کرد و چانه‌اش شروع به لرزیدن کرد و عاقبت اشک در چشم‌هایش حلقه زد و سفیدی چشم‌هایش را مویرگ‌های قرمز به سرخی تبدیل کرد و قطره‌ی اشکی روانه‌ی گونه‌اش شد. مسعود دوباره او را همانند گذشته صدا زده بود و حال عاطفه را دگرگون کرده بود. مسعود چند قدم را طی کرد تا به عاطفه رسید. روبه‌روی عاطفه ایستاد و دستش را به طرف بازوی او دراز کرد. عاطفه خود را عقب کشید و دندان‌هایش را روی هم گذاشت و چشم‌های خشمگین و قرمزش را به او دوخت و زیر لب غرید:
- به من دست نزن! چی‌کار داری؟
مسعود با اتمام جمله‌ی عاطفه دستش را که در هوا مانده بود مشت کرد و پایین آورد و در حالی که لب‌هایش را روی هم فشار می‌داد با التماس نگاهی به عاطفه کرد.
- میشه... میشه بیای پشت شیشه، مامان فاطمه ما رو کنار هم ببینه؟
عاطفه آن‌قدر پنجه‌اش را در دسته‌ی کیفش فشرده بود که جای ناخن‌هایش در کف دستش دردی ایجاد کرد و در حالی که در چشم‌های مسعود براق شده بود و سعی در کنترل صدایش داشت تا بلندتر از این نشود با تحکم گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و هفتاد و یک
- خیلی وقته دیگه مایی وجود نداره جناب رستمی!
و با اتمام جمله‌اش راهش را گرفت و بی‌خیال جواب شنیدن از مسعود شد. مسعود کلافه به عاطفه‌ که از کنارش با قدم‌های محکم، قدم برمی‌داشت نگاهی کرد و در حالی که کمی صدایش را بالا می‌برد ادامه داد:
- به خاطره مامان فاطمه! دکترها ازش قطع امید کردن. کلیه‌هاش از کار افتاده، این آخری هم که سکته کرده. این‌ها رو می‌دونستی؟
عاطفه آن‌چه را می‌شنید باور نداشت، اوضاع مامان فاطمه از چیزی که دیده بود بدتر بود و او اصلاً خبر نداشت. چنان با شتاب به سمتش نگاه کرد که گردنش تیک و تاک صدا داد و درد بدی در وجودش پیچید. با بهت و دهان نیمه باز خیره مسعود شد و گفت:
- چی؟
مسعود بغضش را قورت داد و کلافه دستی به چشم‌های خسته و قرمزش کشید و گفت:
- وقتی دنبال بیرون اوردن من بودی حال و روزش بهم می‌ریزه، امّا نخواسته که یه بارِ دیگه روی دوشت بندازه. چند ماهه به مریم پیام دادم که مامان فاطمه حالش خوب نیست و می‌خواد ببینتت، ولی اون‌قدر از من بدت می‌اومد که نیومدی، حالا هم کار از کار گذشته. می‌دونم من مسبب تمام بدبختی‌هاشم‌، سکته‌ی آخرش هم به خاطره طلاق ما بود. بذار برای آخرین بار آرزوش برآورده بشه، فقط بیا پشت شیشه ببینتمون. معلوم نیست فردایی براش باشه یا نه، خواهش می‌کنم.
عاطفه بغض گلویش را گرفت. او هیچ‌گاه هیچ بدی از مامان فاطمه ندیده بود و در روزهای بی‌کسی و غم از دست دادن عزیزانش او همیشه کنارش بود. لحظه‌ای حس از دست دادن دوباره‌ی عزیزی قلبش را به درد آورد و چشم‌های قرمزش دوباره پر آب شد و قطره‌ای از چشم‌هایش چکید و فین‌فینش بلند شد. مثل همیشه مهربانی‌اش کار دستش داد و بدون کلامی هم‌قدم با مسعود به پشت شیشه رفت. مسعود چند تقه به شیشه زد. مامان فاطمه با شنیدن صدا، چشم‌هایش را به سمت شیشه حرکت داد و با دیدن آن دو در کنار هم در یک قاب لبخندی زد و قطره اشکی از خوشحالی به روی گونه‌اش چکید. عاطفه با دیدن لبخند و اشک مامان فاطمه احساساتی شد و دیگر تاب نیاورد و بدون خداحافظی هم‌زمان با پیچیدن صدای پیجر برای فراخواندن دکتر صادقی، دست روی قلب پرکوبشش گذاشت و با چانه‌ای لرزان، صدای قدم‌هایش در صدای پیجر گم شد و به حالت دو از بیمارستان خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و هفتاد و دو
سوار ماشین شد و فقط با صدای لرزان《بریمی》گفت و سکوت کرد و صدای فین‌فین و آهِ نهاده از گلویش در ماشین پی‌چید، آن‌قدر حال و اوضاعش بهم ریخته بود که حتی حواسش به سهرابی که بهار را می‌خواست به آغوشش بدهد و چندین بار صدایش زده بود، نبود. بالاخره صدای ونگ‌ونگ گریه‌ی بهار بالا رفت و عاطفه به خود آمد. قطره‌ی اشکش را با پشت دست پاک کرد و《ببخشیدی》گفت و بهار را گرفت و بر سرشانه‌اش گذاشت. سهراب فهمید اوضاع عاطفه خیلی بهم ریخته است و سعی کرد نه چیزی بگوید و نه سوالی کند و در سکوت به سمت رستورانی حرکت کرد. جلوی درب رستوران توقف کرد و به سمت صندلیِ عقب نیم‌رخ شد.
- بریم ناهار بخوریم. آقاجون زنگ زد و گفت عصر می‌خواد بره سر خاک. گفت شما رو بذارم هتل تا ما می‌ریم و برمی‌گردیم شما استراحت کنین.
عاطفه کلاه بهار را روی سرش پایین‌تر کشید و از ماشین پیاده شد و گفت:
- نه من هم باهاتون میام.
سهراب مخالفت نکرد و بعد از برداشتن وسایل و کریر بهار، دکمه‌‌ی ریموت را زد و با هم وارد رستوران شدند. پشت میزی که این بار هم سهراب انتخابش را به سلیقه‌ی عاطفه گذاشته بود، نشسته بودند. حالا بهار به مرحله‌ای رسیده بود که می‌توانست غذای کمکی بخورد. عاطفه حریره بادامی که محبوبه آماده کرده بود و در کلمن کوچک یخ استیلی گذاشته بود تا خراب نشود را درآورد و با قاشق خرسی صورتی رنگ، حریره را به دهانش گذاشت. آن‌قدر حرکات بامزه با آب دهان و آن لب‌های کوچکش انجام می‌داد که عاطفه برای لحظه‌ای، آن‌چه گذشته بود را فراموش کرد و با لبخند و بازی با بهار همراه شد و غذای او را با ذوق داد. صدای سهراب بود که به گوشش خورد.
- این بهار چی داره که وقتی ناراحتین، باهاش همه چیز رو فراموش می‌کنین؟ بگین من هم یاد بگیرم همون رو انجام بدم. مثلاً اَدَ، بَدَ کنم خوبه؟
عاطفه از حرکت بامزه‌ی سهراب خنده‌اش گرفت و سهراب میان خنده ادامه داد:
- جدی میگم این کوچولو یه قدرتی توی شاد کردن شما داره که فکر نمی‌کنم هیچ‌ک.س داشته باشه، پس حالا که یادم نمی‌دین به بهار متوسّل میشم.
عاطفه آخرین قاشق حریر را هم به دهان بهار گذاشت و گفت:
- برای چی متوسّل بشین؟
سهراب که منوی چرم را به دست گرفته بود و لیست غذاهایش را نگاه‌ می‌کرد، امّا تمام حواسش به حرکات و شیطنت ‌و خنده‌های آن دو بود ادامه داد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و هفتاد و سه
- این‌که من رو محرم بدونین و این‌قدر تو خودتون نریزین و این‌که من رو هم ببی...
به این‌جای حرفش که رسید، کلافه نفسش را با فوت بیرون داد و حرفش را نیمه رها کرد. عاطفه متوجّه کلام سهراب شد، امّا سکوت کرد و دهان بهار را با دست‌مال کاغذی پاک کرد و گفت:
- می‌دونم که این‌جایم.
سهراب که بدش نمی‌آمد در خفا ابراز عشق کند و یاد ایّام جوانی را زنده، هر کاری می‌کرد به قول حمید نمی‌توانست کرم درونش را آرام کند، پس با شیطنت لبخندی زد و در چشم‌های مشکی عاطفه خیره شد و گفت:
- پس خوشحالیم.
لپ‌های عاطفه از خجالت گل انداخت، لب گزید و سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
- خب چی بخوریم؟ شما که شکمت سیر شد.
سهراب بود که در حالی که به سمت بهار خم شده بود و دست تپل و سفیدش را می‌بوسید رو به بهار کرده بود و با او حرف میزد.
- می‌مونه من و خاله!
و عاقبت از دو دندان نوک زده که صورت بهار را با آن خنده‌های ریزش بامزه‌تر کرده بود، دلش ضعف رفت و سرش را در زیر سی*ن*ه بهار برد و بوسه‌ای به آن زد و بهار غش‌غش شروع به خنده کرد.
- خب تا من با بهار بازی می‌کنم که خسته بشه و بخوابه که راحت بتونین غذا بخورین، شما انتخاب کنین.
- راستش زیاد میل ندارم.
- یعنی چی؟ می‌خواین گرسنه بمونین؟ حمید همیشه میگه با غصه خوردن آدم غم‌باد میاره، شکم درآوردن بهتر از غم‌باده، پس بخور! انتخاب کنین که روده کوچیکه، بزرگه رو خورد. در ضمن آقاجون منتظرن.
عاطفه سریع نگاه سرسری به منو انداخت و نگاه از پاپیون مشکی رنگی که گارسون روی پیراهن سپیدش به دور گردن بسته بود گرفت و برای سهراب اکبر جوجه و سوپ جویی برای خودش سفارش داد. گارسون تِرولی دور طلایی را متوقف کرد و غذاها را به روی میزشان گذاشت و با رویی خوش و لبخند، سوالی نگاهی به عاطفه و سهراب کرد و گفت:
- امری نیست؟
《عاطفه ممنونمی》زیر لب گفت و با اتمام جمله‌اش گارسون را راهی کرد. سهراب که تا آن موقع حواسش به بهار بود، کم‌کم چشم‌های بهار سنگین شد و با باز و بسته کردن چشم‌های خمار از خوابش، سهراب از بازی دست کشید و آرام او را در کریر گذاشت و پتوی گلباف خرس برجسته‌ی صورتی‌اش را تا زیر گلویش کشید و روی صندلی چوبی‌اش نشست و نگاهی به میز انداخت، تا چشمش به سوپ جلوی عاطفه افتاد با اخمی که میان‌ ابروهایش نشانده بود گفت:
- این چیه؟
عاطفه با لبخند در حالی که قاشق را در سوپ به صورت دَوَرانی حرکت می‌داد، گفت:
- سوپ!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و هفتاد و چهار
سهراب در حالی که دستش را به نشانه‌ی صدا زدن گارسون تکان می‌داد، ادامه داد:
- می‌دونم سوپه، امّا سوپ هیچ‌وقت غذا نمی‌شه.
گارسون به محض دیدن اشاره‌ی دست سهراب دست از چک لیستش برداشت و به سمت میزشان حرکت کرد و چشم‌های میشی‌اش را به سهراب دوخت.
- امری بود؟
- لطفاً یه اکبر جوجه دیگه!
گارسون لب‌هایش را روی هم فشرد و با شرمندگی گفت:
- متاسفانه غذا تموم شد.
سهراب نگاه از پارچه‌ی سفیدی که گارسون به روی ساعد خم شده‌اش گذاشته بود، گرفت و فکری کرد و رو به گارسون گفت:
- میشه یه بشقاب دیگه بیارید؟
《گارسون بله‌ای》گفت و آن‌ها را تنها گذاشت. عاطفه نگاه شرم‌سارش را به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
- میل نداشتم که سفارش ندادم. من با همین سیر میشم.
سهراب با آمدن گارسون بشقاب را از او با تشکّر گرفت و نصفه‌ی غذایش را در بشقاب ریخت و جلوی عاطفه گذاشت.
- می‌دونم! والا از یه گنجشک هم کمتر می‌خورین. این‌جوری به دل من نمی‌چسبه، مشغول شین بسم الله!
عاطفه لحظه‌ای فقط به سهراب فکر کرد. سهراب از نظر یک زن، مرد ایده‌آلی بود. از خودگذشتگی، آرامش وجودش، مهربانی و احترام به زن، حتّی اولویت قراردادن خواسته‌ی دیگران به جای خودش، احساساتی بودن و در عین حال غرورش.
سهراب متوجّه نگاه خیریه‌ی عاطفه شد و لبخندی زد. عاطفه با کش آمدن لب‌های صدفی سهراب به خود آمد و سر به زیر انداخت و زیر لب فحشی نثار خود کرد و با فکر این‌که حالا چه فکرهایی که نمی‌کند،《خاک تو سرمی》به خود گفت و مشغول غذا خوردن شد و حرصش را با جویدن غذا خالی کرد. غذا با آن‌که کم بود، امّا به دل هر دو نشست، حتّی عاطفه که اشتهایی نداشت با غذا خوردن سهراب و تقسیم کردن غذایش اشتهایش باز شده بود و تا ته غذایش را خورد. بشقاب خالی از غذا را از جلویش به آن طرف دیگر میز چوبی گذاشت و گفت:
- ممنون خیلی خوش‌مزه بود!
سهراب چنگالش را در سالادش فرو داد.
- همیشه غذایی که آدم با یکی با جون و دل تقسیم می‌کنه خیلی به آدم می‌چسبه، این رو مادرم همیشه از بچّگی بهمون می‌گفت.
در حالی که چنگال سالاد را به دهانش نزدیک می‌کرد《نوش جانی》گفت و دست از خوردن سالادش کشید و از جا بلند شدند. بعد از تسویه، سوار ماشین شدن و با زدن بوق برای ماشینی که از طرف دیگر وارد خیابان می‌شد، وارد خیابان اصلی شد و به دنبال کوروش، راهی بهشت زهرا شدند.
.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و هفتاد و پنج
***
صبح با تقّه‌ای که به درب خورد چشم باز کرد، هنوز هوشیار نشده بود لای پلک‌های پف کرده‌ی شاهکار گریه‌ی دیروزش را که باز کرد بهار را خواب‌آلود با صدای نفس‌های کوچکش که قفسه‌ی کوچک سی*ن*ه‌اش را با ریتم خاصی بالا و پایین می‌شد، کنارش دید. خیالش راحت شد، نفس آسوده‌ای کشید و چشم‌های پف کرده‌ی سنگینش را دوباره روی هم گذاشت که با تقه‌ی دیگری که به درب خورد چشم باز کرد. به روی لبه‌ی تخت نشست و به اطرافش نگاهی انداخت، با دیدن چیدمان اتاق و پرده‌ی تور مانند نباتی رنگ، تازه یادش آمد که کوروش دیشب گفته بود دیر وقت است و صلاح نیست آن وقت شب راهی ویلا شوند و در هتلی اقامت کرده بودند. آن بریز و بپاش‌ها برای کوروش و خانواده‌اش عادی بود، امّا برای عاطفه...
او هم دیگر خود را با سبک زندگی آن‌ها وفق داده بود و کم‌کم با آن عجین می‌شد.
خمیازه‌ای کشید و به موقعیتش که هوشیار شد، شال نسکافه‌ایش را روی سرش انداخت و با گفتن《اومدم》 درب چوبی دست‌شویی را باز کرد و آبی به صورتش زد، صدایش را صاف کرد و کلید را در درب چرخاند و درب چوبی قهوه‌ای رنگ ورودی را باز کرد و با سهراب سرحال و لبخند به لب روبه‌رو شد. سهراب سر بالا آورد و عاطفه‌ی خواب‌آلود را با آن‌که هنوز قطرات آبی که به صورتش زده بود روی صورتش غلطان بود، دید. لبخندش‌ کش‌دارتر شد و گفت:
- سلام مثل این‌که بد موقع بیدارتون کردم، ولی ببخشید آقاجون گفتن بیدارتون کنم. ساعت دهِ، دیگه باید صبحانه بخوریم که حرکت کنیم.
عاطفه با چشم‌های گرد شده از تعجّب گفت:
- ده؟!
با حس پایین آمدن قطره‌ی آب روی صورتش، دستش را به صورتش برد و قطره‌ی آبی را که از روی پیشانی‌اش به پایین می‌آمد با دست گرفت.
- ببخشید سلام! چه‌قدر خوابیدیم! بهار که هنوز خوابه.
- خب می‌خواین بهار رو بذارین بخوابه، صبحانه که خوردیم اون هم بیدار شده. راستی دیشب صداش می‌اومد چش شده بود این‌قدر گریه می‌کرد؟
عاطفه در حالی که به داخل می‌رفت تا لباس عوض کند گفت:
- داره دندون درمیاره بی‌تابی می‌کنه، ندیدین تاول‌های کوچیک لثه‌هاش رو؟
بعد از تعویض لباس، در حالی که کامل روی بهار را می‌پوشاند، درب را آرام بست و با سهراب به پیش کوروش برای صبحانه رفتند. سلامی کرد و کنار کوروش نشست. کوروش در حالی که قهوه‌اش را می‌نوشید، سلامش را با 《صبح بخیر》 پاسخ داد. عاطفه دست جلو برد و در حالی که فنجان قهوه را از کوروش می‌گرفت گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و هفتاد و شش
- مگه قرار نشد دیگه قهوه نخورین؟
سهراب قهقهه‌ای سر داد و رو به پدر گفت:
- فقط عاطفه خانم از پَسِتون برمیاد! چه‌قدر گفتم نخورین.
آدم‌ها همیشه به محبت و توجه احتیاج دارند، امّا مردها فرق می‌کنند. رفتار و بهانه‌هایشان مانند پسر بچّه‌های پنج ساله می‌ماند چه پیر باشند مانند کوروش و چه جوانی مانند سهراب.
کوروش از این‌که عاطفه جا پای مهتاج و سهیلا گذاشته بود، لبخند ملیحی به توجه‌اش زد و در حالی که دور لب‌هایش را با دست‌مال کاغذی پاک می‌کرد گفت:
- یه بار که اشکالی نداره بابا!
عاطفه《نخیر اشکال داره‌ای》 گفت و مستخدم را برای سفارش چایی بابونه صدا زد و سفارشش را داد.
صبحانه را با خنده و شوخی‌های سهراب نوش جان کردن، عاطفه از روی صندلی مخمل قرمزش بلند شد و با گفتن《یه سر به بهار بزنم》به سمت پله‌ها قدم برداشت. پله‌ها را بالا می‌رفت که با شنیدن صدای گریه بهار، پله‌ها رو دودوتا کرد و سریع پله‌ها را بالا رفت و با دستی لرزان و هول‌زده کلید را در قفل چرخاند و دست‌گیره را فشار داد و با گفتن《جانم عزیزم》بهار با صورت سرخ شده از گریه را که آب بینی‌اش سرازیر شده بود، در آغوش کشید و با نوازشش که غرغر‌های بچگانه‌اش را با درآوردن آواهای خنده‌دار نشان می‌داد کم‌کم با شیر خوردن آرام کرد. بعد از آماده کردن بهار و خودش به بیرون از اتاق رفتند. سهراب و کوروش در لابی هتل نشسته بودند. به محض دیدن آن دو از جا بلند شدند. دیگر خبری از آن سرحالی و خنده‌ی صبح نبود و عاطفه تغییر حالت را در چهره‌ی آن دو متوجّه شد. دلش از گرفتگی صورت غم‌زده‌ی آن دو گواه بدی می‌داد، در حالی که آب دهانش را قورت می‌داد با دلهره گفت:
- چی‌... چیزی شده؟ مامان فاطمه چیزش شده؟
کوروش سرش را پایین انداخت.
- غم آخرت باشه بابا!
عاطفه کریر بهار را روی زمین گذاشت و ناباور لبش را به دندان گرفت. بغض بدی به گلویش چنگ انداخت، چانه‌اش شروع به لرزیدن کرد و اشک در چشم‌هایش حلقه زد، عاقبت بغضش شکست و قطره‌‌ی اشکی از چشم‌هایش به روی گونه‌اش غلطید. کوروش جلو رفت و عاطفه را در آغوش پدرانه‌اش جا داد. کوروش آن‌قدر پدرانه خرج عاطفه کرده بود و عاطفه هم آن‌قدر خالصانه کوروش را مانند پدرش می‌دید و صدایش کرده بود که عاطفه دیگر دختر و محرم کوروش شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و هفتاد و هفت
مسعود به کوروش خبر داده بود و گفته بود همین امروز مراسم خاک‌سپاری انجام می‌شود.
مسعود با چند تن از مردان فامیلِ دور و نزدیک که تعداد اندکی بودن، تابوت مامان فاطمه را به سر گرفته بودن و در حال لااله‌الله گویان به سمت قبرستان حرکت می‌کردند. عاطفه که هم یاد مهربانی‌های مامان فاطمه و هم غم از دست دادن پدر و مادرش برایش تداعی شده بود، تاب نیاورده بود و آن‌قدر گریه کرده بود که بهار هم بی‌قراریش را با جیغ و گریه سر داده بود و به هق‌هق افتاده بود. سهراب هر چند سعی در آرام کردن بهار داشت، امّا بهار فقط بهانه‌ و آغوش عاطفه را می‌خواست. سهراب بهار به دست در حالی که سعی در آرام کردنش داشت، پیش عاطفه که بالای سر خاک مامان فاطمه نشسته بود و گریه می‌کرد، قدم برداشت.
- عاطفه خانم توروخدا بسه! بهار هلاک شد. ببینین داره بی‌قراری می‌کنه، هر کاری می‌کنم آروم نمی‌گیره. اگه شما آروم بشین بهار هم آروم میشه.
عاطفه با چشم‌های به اشک نشسته‌اش نگاهی به سهراب و بهارش که گریه را سر داده بود، کرد. مسعود به محض دیدن نگاه عاطفه روی آن دو، در آن اوضاع قاراشمیش که بالای سر خاک مامان فاطمه نشسته بود و گریه می‌کرد، مثل کسانی که خطر را حس کرده‌اند هول‌زده برای این‌که نگاه و توجّه عاطفه را به خود جلب کند با بغض فرونشسته در گلویش رو به عاطفه کرد و نالید:
- یادته چه‌قدر بهت وابسته بود؟ یادته بهش می‌گفتی مامان فاطمه؟ یادت هیچ‌وقت تو رو به عنوان عروسش نمی‌دید و عین دخترش دوست داشت؟ عاطفه، من بدون مامان فاطمه چی‌کار کنم؟
عاطفه نگاه گریانش را از سهراب گرفت و به چشم‌های گریان مسعود دوخت. آن‌قدر دلش پاک بود که خاطره‌ی بد جدایش از مسعود را برای لحظه‌ای فراموش کرد و در حالی که چانه‌اش از بغض می‌لرزید با صدای لرزانش گفت:
- یادمه! عین مادرم بود، چرا این‌جوری شد؟
سهراب می‌دانست مقصود مسعود چیست، امّا از طرفی چون او را داغ‌دار دید کل‌کل کردن و جواب دادن به مسعود را بی‌خیال شد و بهارِ بی‌قرار را بر سر شانه‌اش گذاشت و به طرف آقاجانش قدم برداشت.
- آقاجون! بهار آروم نمی‌گیره. می‌برمش تو ماشین شاید از این فضا دور باشه بهتر بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین