- Apr
- 1,404
- 20,145
- مدالها
- 7
#پارت صد و شصت و هشت
عاطفه همهی حرفهای حمید را قبول داشت، ترسهای الکیاش، بت ساختن از مسعود، همینها نمیگذاشت مسعود را از نزدیک ببیند. آخرین صحبتها که تمام شد، منشی هم اطلاع داد که بیماری بیتابی میکند و الان است که صدایش درآید. حمید با عاطفه و سهراب خداحافظی کرد و به بیمارش رسید.
هر دو بدون سوال و جوابی سوار ماشین شدند. سهراب استارت ماشین را زد و به راه افتاد. بهار که تا آن موقع خواب بود به محض راه افتادن سهراب، چشمهایش را باز کرد و چینی به ابروهای پیوستهی همانند پدرش داد و وقتی چشمهایش به عاطفه افتاد، تازه یادش آمد که گرسنه است و بنای گریه را سر داد. عاطفه با بوسیدن لپ بهار او را در آغوشش فشرد و با قربان صدقه به داد شکم گرسنهی او رسید و به بهار شیر داد تا بالاخره بهار آرام گرفت و دوباره چشمهایش گرم شد و به خوابی عمیق فرو رفت. عاطفه همانطور که موهای بهار را نوازش میکرد، چشم از بهار برداشت، سر بلند کرد و گفت:
- ممنون که من رو پیش دوستتون بردین.
سهراب که حالا خودش هم کمی آرام شده بود در حالی که چراغ راهنما میزد، از توی آینهی جلو نیم نگاهی به عاطفه کرد و گفت:
- خواهش میکنم. حمید یکی از قدیمیترین و بهترین دوستهای منه، یه جورهایی مثل شما و مریم خانم. امیدوارم راهکارهاش به دردتون بخوره.
عاطفه زیر لب تشکّری کرد و به بهار خیره شد. بالاخره با آن ترافیک سنگین تهران و سر و صدای بوق و جیغ لاستیکها رسیدند. عاطفه بهار را به دست سهراب داد و با خداحافظی درب ماشین را باز کرد و به سمت بیمارستان قدم برداشت. اینبار دیگر از ورودی اورژانس نرفت و از همان ورودی اصلی از درب شیشهای گذشت و با بسمالله وارد بیمارستان شد. هنوز وقت ملاقات تمام نشده بود. از راهروی مارپیچ که با نوار قرمز به سمت آی سی یو خطکشی شده بود، گذشت و وارد بخش آی سی یو شد. پشت همان دیوار ایستاد و دست روی قلب پر کوبشش گذاشت و سرکی کشید، امّا از مسعود خبری نبود. نفس آسودهای کشید، آب دهانش را قورت داد. با دست لرزانش دستهی موی فر سرکشش را به داخل شال نسکافهایش روانه کرد و به جلو قدم برداشت. پشت درب سفید رنگ ایستاد و از پرستار سپیدپوشی که با سینیِ سِت پانسمان خارج میشد جویای احوال مامان فاطمه شد و به داخل رفت.
عاطفه همهی حرفهای حمید را قبول داشت، ترسهای الکیاش، بت ساختن از مسعود، همینها نمیگذاشت مسعود را از نزدیک ببیند. آخرین صحبتها که تمام شد، منشی هم اطلاع داد که بیماری بیتابی میکند و الان است که صدایش درآید. حمید با عاطفه و سهراب خداحافظی کرد و به بیمارش رسید.
هر دو بدون سوال و جوابی سوار ماشین شدند. سهراب استارت ماشین را زد و به راه افتاد. بهار که تا آن موقع خواب بود به محض راه افتادن سهراب، چشمهایش را باز کرد و چینی به ابروهای پیوستهی همانند پدرش داد و وقتی چشمهایش به عاطفه افتاد، تازه یادش آمد که گرسنه است و بنای گریه را سر داد. عاطفه با بوسیدن لپ بهار او را در آغوشش فشرد و با قربان صدقه به داد شکم گرسنهی او رسید و به بهار شیر داد تا بالاخره بهار آرام گرفت و دوباره چشمهایش گرم شد و به خوابی عمیق فرو رفت. عاطفه همانطور که موهای بهار را نوازش میکرد، چشم از بهار برداشت، سر بلند کرد و گفت:
- ممنون که من رو پیش دوستتون بردین.
سهراب که حالا خودش هم کمی آرام شده بود در حالی که چراغ راهنما میزد، از توی آینهی جلو نیم نگاهی به عاطفه کرد و گفت:
- خواهش میکنم. حمید یکی از قدیمیترین و بهترین دوستهای منه، یه جورهایی مثل شما و مریم خانم. امیدوارم راهکارهاش به دردتون بخوره.
عاطفه زیر لب تشکّری کرد و به بهار خیره شد. بالاخره با آن ترافیک سنگین تهران و سر و صدای بوق و جیغ لاستیکها رسیدند. عاطفه بهار را به دست سهراب داد و با خداحافظی درب ماشین را باز کرد و به سمت بیمارستان قدم برداشت. اینبار دیگر از ورودی اورژانس نرفت و از همان ورودی اصلی از درب شیشهای گذشت و با بسمالله وارد بیمارستان شد. هنوز وقت ملاقات تمام نشده بود. از راهروی مارپیچ که با نوار قرمز به سمت آی سی یو خطکشی شده بود، گذشت و وارد بخش آی سی یو شد. پشت همان دیوار ایستاد و دست روی قلب پر کوبشش گذاشت و سرکی کشید، امّا از مسعود خبری نبود. نفس آسودهای کشید، آب دهانش را قورت داد. با دست لرزانش دستهی موی فر سرکشش را به داخل شال نسکافهایش روانه کرد و به جلو قدم برداشت. پشت درب سفید رنگ ایستاد و از پرستار سپیدپوشی که با سینیِ سِت پانسمان خارج میشد جویای احوال مامان فاطمه شد و به داخل رفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: