جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,887 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و پنجاه و هشت
- داریم می‌ریم دیدن خانواده‌ی امیر و خواهرش، تازه زایمان کرده. صد بار به امیر میگم خواهرت برای مراسم ما نیومده، میگه اون با اون شکم و وضعش نمی‌تونست توی هواپیما بشینه. دیدم راست میگه، دیگه باید بریم که من هم به این رفت و آمد عادت کنم. به خدا انگار پول علف خرسه!
عاطفه با دیدن رژ روی میز توالتش، هوس زدنش را کرد، بلند شد و درب شیشه‌ایش را باز کرد و با تاباندن پایینش، رژ کالباسی‌اش را بالا آورد و بعد از کشیدن به روی لب‌هایش، آرایشش را تکمیل کرد و گفت:
- تو چته؟ تو که پولش رو نمیدی، خدا رو شکر آقا امیر دستش به دهنش میرسه. بسه هر چی بخور و نمیر زندگی کردی! لذت ببر! در ضمن سوغاتی هم یادت نره.
و خنده‌ای کرد. مریم نفسی گرفت و لباسش را در چمدانش جا داد و ادامه داد:
- عاطفه می‌خوام یه چیزی بهت بگم، منتها قاطی نکن! ببین این دفعه‌ی بیستمِ که مامان فاطمه...
عاطفه با شنیدن نام مامان فاطمه دوباره یاد مسعود و روزهای آخرشان افتاد. رژ را در دستش فشار داد و اخمی کرد و گفت:
- مریم! میگی چی‌کار کنم؟ برم دست بوسیِ مامان فاطمه و به‌خاطرش به پای مسعود بیفتم؟
مریم کلافه لباس دیگرش را در چمدان رها کرد و دسته‌ای از موی لختش را دور انگشتش پیچاند.
- نه! ولی حالش خوب نیست، برو یه سر بهش بزن. من تو رو می‌شناسم، اگه اتفاقی براش بیفته، دوباره عذاب وجدان می‌گیری. مامان فاطمه که به تو بدی نکرد، بنده خدا تا آخرین لحظه هم تو رو دوست داشت هم پشتیبانی کرد، گناه داره. گناه اون بدبخت چیه؟
عاطفه کلافه نفسی کشید.
- حالش خیلی بده؟ الان کجاست؟
- بیمارستان.
- تو از کجا فهمیدی؟
مریم دست از پیچش مویش برداشت و دو زانو روی زمین نشست و همان‌طور که زیپ چمدانش را می‌کشید گفت:
- خودش با گوشی مسعود زنگ می‌زنه. عاطفه من باید برم، می‌ترسم به پروازمون نرسیم. مراقب خودت باش، سلام به جفت رادش‌ها برسون. بهار رو هم ببوس. آدرس رو هم برات پیامک می‌کنم، کاری نداری؟
عاطفه《مراقب خودت باش و سلام برسانی》گفت و با خداحافظی گوشی را قطع کرد. گوشی را روی بی‌صدا گذاشت و روی تخت رها کرد. دست‌گیره‌ی درب را آرام پایین آورد و درب را بست. با صدای کوروش سرش را برگرداند.
- خوابید؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و پنجاه و نه
لبخندی زد و به کوروش که از پله‌ها پایین می‌آمد، نگاهی کرد و گفت:
- بله چند دقیقه پیش. پاتون بهتره؟
کوروش دو پله‌ی آخر را هم عصازنان پایین آمد و همان‌طور که به عاطفه نزدیک میشد گفت:
- آره بابا! کریم کیسه نمک رو اورد، گذاشتم روش بهتر شد.
- بهتر نیست شما تو اتاق من بیاین که من برم بالا؟ این‌جوری مرتّب پله‌ها رو بالا و پایین می‌رین براتون خوب نیست.
کوروش که می‌دانست عاطفه پایین راحت‌تر است و سهراب هم بعد از آزمون عاطفه دوباره به بالا نقل مکان کرده و همان آخر هفته‌ها می‌آید گفت:
- نه بابا! تو بچّه پیشته، بیشتر اذیت میشی، من راحتم، فقط موقع خواب، بالا میرم. این‌جوری بهترِ.
عاطفه هم‌قدم با کوروش وارد آشپزخانه شدن و بر سر میز ناهارخوری چهار نفری که از چوب گردو درست شده بود و به رنگ گردویی بود و گوشه‌هایش بسیار زیبا کنده‌کارش شده بود، نشستند. محبوبه ژاکت نوک مدادی‌اش را که روی پیراهن گل‌گلی‌اش پوشیده بود را به جلو کشید و سلام کنان دست جلو برد و دیس برنج را روی میز گذاشت و《بااجازه‌ای》 گفت و به پیش کریم رفت. عاطفه کفگیر استطیل که روی دسته‌اش طرح لوزی ریزی داشت را برداشت و برنجی برای کوروش ریخت و گفت:
- من آخر هفته، باید به تهران برم، بهار پیش شما بمونه؟
کوروش خورشت قیمه را روی برنج ریخته و بوی خوش زعفران و لیمو عمانی‌اش را به مشام کشید و گفت:
- چی شده بابا؟
عاطفه لقمه‌ی جویده شده‌اش را قورت داد.
- مامان فاطمه یکم حالش خوب نیست. بیمارستانه، حق مادری به گردنم داره، میرم یه سر بهش بزنم. چند باری به مریم پیغام داده، منتها بهار رو نمی‌تونم ببرم.
کوروش پارچ طرح سفال سرمه‌ای را از روی میز برداشت و لیوان دوغی برای عاطفه ریخت و آن را جلویش گذاشت و گفت:
- من هم باهات میام. صبر کن فردا چهارشنبه است، سهراب پیداش میشه، همه با هم برمی‌گردم تهران. یه سر باید به خونه بزنم، سیامک و خانمش راهی ترکیه‌اند، می‌ترسم شک کنند، یه سر این‌جا بیاند. یه ماهه پیش که رفتم، سیامک می‌گفت (چرا دیگه این‌جا نمیای؟) سهراب مجابش کرده بود که دکتر تشخیص داده شمال برای آرتروزم بهتره و تحمل دیدن جای خالی سهیلا و خسرو رو ندارم. سیامک اگه تا حالا هم نیومده، واسه خاطره زنشه، خیلی خوشش نمیاد سیامک مثل سهراب دور و بر من باشه. می‌خوام بگم ویلا رو فروختم و یه جای دیگه رفتم که یه وقت بی‌خبر نیاند. یه ویلا هم دیدم، به سهراب گفتم کارهاش رو بکنه. این‌جا رو مهتاج خیلی دوست داشت، دلم نمیاد بفروشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و شصت
عاطفه تشکری کرد و گفت:
- من باعث دردسرتون شدم. شما همین‌جا بمونین، من یه جایی رو می‌گیرم و میام به بهار سر می‌زنم.
کوروش که غذایش تمام شده بود، 《الهی شکری》 گفت و با اخم، نگاهی به عاطفه کرد و دستی به ته ریش جوگندمی‌اش کشید و گفت:
- مگه به من آقاجون نمی‌گی؟ پس این حرف‌ها چیه که هر دفعه می‌زنی؟ اگه می‌خوای از چشمم بیفتی بازم بگو!
عاطفه 《ببخشیدی》 گفت و میز را جمع کرد.
***
عاطفه کریر بهار را عقب گذاشت و در را بست و پستانک بهار را در دهانش گذاشت. بهار هم ملچ‌ و مولوچ‌کنان شروع به خوردن کرد و با دست و پا زدن و تقلا کردنش برای گرفتن جقجقه‌ی رنگ‌رنگ‌اش که عاطفه، بالای سرش تکانش می‌داد، دلش ضعف رفت و جقجقه را به دستش داد و لپ بهار را آرام کشید و《 قربونت برمی》 نثارش کرد. سهراب فلاسک مشکی چایی را جلوی صندلیِ جلو گذاشت و به قربان صدقه‌های عاطفه و دلبری و شیطنت بهار، لبخندی زد و در حالی که با روشن کردن ماشین، بخاری را روشن می‌کرد و پنجره‌های تنظیم هوا را به سمت آن‌ها تنظیم می‌کرد، گفت:
- امان از حس مادری! همیشه سهیلا می‌گفت که حس مادری تجربه‌ایِ که ما مردها متوجه نمی‌شیم. می‌گفت ربطی نداره خودت به دنیاش اورده باشی یا نه، یا مثل این‌هایی که از پرورشگاه میارند. همیشه برام سوال بود که چه‌جوری به اون بچّه به چشمِ بچشون نگاه می‌کنن و این‌قدر از خودگذشتگی دارن. این‌ها رو اون زمانی می‌گفت که فکر می‌کرد، مشکل داریم و پیشنهاد اوردن بچّه از پرورشگاه رو بهمون می‌داد، ولی درکی از حرف‌هاش نداشتم، امّا شما رو که می‌بینم، انگار یه چیزهایی برام درکش بهتر شده. حتی حسم به بهار نسبت به الناز(دختر سیامک) متفاوته.
عاطفه دست بهار را از توی دهانش درآورد و پستانک را جایگزین کرد و کلاه خرگوشی کرم صورتی‌اش را کمی روی گوش‌هایش پایین‌تر کشید و گفت:
- من خودم هم نمی‌دونستم، نه تجربه‌اش رو داشتم، نه بچه‌ای از خودم. من هم مثل شما فکر می‌کردم، هنوز هم درک درستی ندارم، امّا بهار برای من فرق می‌کنه. نه که بگم عذاب وجدان یا مسئولیتی حس می‌کنم‌ ها، نه! من، نه ماه بهار باهام بوده، درسته که از خودم نبود، امّا درون خودم رشد کرد، تکون خورد، همه چیزش رو حس می‌کردم؛ حتی اون‌ موقع‌ها که هنوز به دنیا نیومده بود، وقتی تکون می‌خورد یا شب‌ها که می‌خواستم بخوابم، حس مادری خاصی داشتم. انگار خدا این‌جوری مقدر می‌کنه. شما اگه درکش نکنین حق دارین، چون زن نیستین و این لحظات رو نداشتین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و شصت و یک
سهراب《حرفتون درسته‌ایی》گفت و پشت فرمان نشست و با سوار شدن کوروش راهی تهران شدند. وقتی سهراب فهمیده بود که باید آقاجان و عاطفه را به تهران ببرد و بهار هم پیش محبوبه آرام نمی‌گرفت، گفته بود که خودش، بهار را نگه می‌دارد تا آن‌ها به کارشان برسند و عاطفه هم بیش از این دلواپس بهار نشود و همه با هم راهی تهران شده بودند. چند باری به خاطرِ بهار و بی‌قراری کردن و عوض کردن پوشک، توقف کرده بودند و سفرشان از آن‌چه که فکر می‌کردند، طول کشیده بود. بالاخره رسیدند و سهراب اول کوروش را به منزل رساند و بعد به طرف بیمارستان به آدرسی که مریم برای عاطفه فرستاده بود حرکت کرد.
- خب رسیدیم، فکر کنم همین‌جاست. بهار کوچولو بدو بیا بغل عمو.
با اتمام جمله‌اش، از پشت فرمان بدنش را به سمت آن‌ها کج کرد و دستش را به سمت عاطفه دراز کرد. عاطفه لبخندی زد و بهار را در آغوش سهراب گذاشت و گفت:
- شیر توی شیشه هست. ممنون که اومدین، فعلاً.
سهراب لپ بهار را بوسید.
- وظیفه است، کمتر تعارف کنین! به سلامت.
عاطفه درب را باز کرد. هم‌زمان آمبولانس آژیرکنان در حالی بَبوبَبو می‌کرد و چراغ قرمز و آبی‌اش چشمک میزد از محوطه‌ داخلی‌اش که نگهبان، اهرم راه‌بند جلوی درب ورودی را بالا داده بود از کنارش گذشت و وارد بیمارستان شد. بعد از جویا شدن نام مامان فاطمه از پذیرش، بخش مورد نظر را پیدا کرد و راهی شد. از پشت دیوار وارد راه‌رو که شد، چشمش به مسعود افتاد که از پشت شیشه، مامان فاطمه را نگاه می‌کرد. قدم‌هایش سست شد و عقب‌عقب به پشت دیوار پناه آورد. به وضوح صدای تالاپ‌تالاپ قلبش را می‌شنوید دستش را روی قلبش گذاشت تا از شدت کوبشش بکاهد. بغض بدی به گلویش نشست و چانه‌اش ناخودآگاه شروع به لرزیدن کرد. اصلاً توان مقابله‌ و روبه‌رور شدن با مسعود را نداشت. خودش را تا به حال آن‌قدر ضعیف ندیده بود. هر لحظه‌ای که با مسعود گذرانده بود، از زمانی که در خانه‌ی مامان فاطمه بود و ازش خواستگاری کرده بود تا روز دادگاه، تمام لحظات مانند فیلم از جلوی چشمانش رد شد. نفسی گرفت. دست لرزانش را به زیر گلویش برد و آن را نوازش کرد. او یک زمان عاشق مسعود بود، شاید حالا با دیدنش هنوز هم... .
طاقت نیاورد و بند دسته‌ی افتاده از روی شانه‌ی کیفش را با دست لرزانش دوباره روی شانه انداخت و چند قدم عقب گرد کرد و در حالی که دستش را به دیوار تکیه داده بود به حالت دو از بیمارستان بیرون زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و شصت و دو
از درب شیشه‌ای گذشت و چند پله را طی کرد و به طرف ماشین سهراب دوید. سهراب سرش را در زیر گلوی بهار فرو برده بود و با بوس‌هایش بهار را به خنده وامی‌داشت و این‌گونه با بهار که تازه وارد شش ماه شده بود، بازی می‌کرد. عاطفه دستگیره را فشار داد و در صندلی عقب جا گرفت و درب را بست و سر به زیر انداخت و با صدای لرزانش که سعی در کنترلش داشت گفت:
- بریم.
سهراب دست از بوسیدن بهار برداشت و با چشمان درشت شده از تعجبش به سمت عقب برگشت.
- چی شد؟! چه‌قدر زود اومدین؟!
سهراب سکوت کرد و نگاه دقیق‌تری به عاطفه کرد و وقتی عاطفه را ساکت و خاموش و با دست و صدای لرزانش دید، با نگرانی به سمت عقب خودش را کج کرد و گفت:
- عاطفه خانم سرتون رو بالا بیارین بببینم این لرزش دست و صداتون برای چیه؟! چی شده؟! خوبین؟
عاطفه سرش را بالا آورد و با چشمان اشک آلودش به سهراب خیره شد و با همان صدای لرزانش که بغض چانه‌اش را هم به لرزش انداخته بود زیر لب زمزمه کرد:
- هیچی! نمی‌خوام برم.
- چرا؟ نکنه... .
خودش متوجه کلامش شد و کلافه لب گزید و حرفش را نیمه رها کرد، نفسی گرفت و تا آمد حرفش را ادامه دهد، صدای گریه‌ی بهار بلند شد. بهار را به روی شانه‌اش گذاشت و در حالی که با دست چند ضربه به پشتش می‌نواخت ادامه داد:
- مگه نمی‌دونستین ممکنه این‌جا باشه؟یعنی می‌خواین هر وقت می‌بینیدش این‌جوری خودتون رو داغون کنین و بهم بریزین؟ مطمئن باشین حالا نه، امّا یه روزی توی خیابون از کنارش رد می‌شدین اون وقت می‌خواستین چی‌کار کنین؟
عاطفه قطره اشکی که از گوشه‌ی چشمش به روی گونه‌اش غلطیده بود را با سر انگشت پاک کرد و گفت:
- چه‌جوری سیمین رو فراموش کردین؟ مگه نمی‌گین پنج سال طول کشید؟ چه‌جوری، توقع دارین توی این هشت ماه فراموشش کنم؟ درسته که دو سال پیش هم نبودیم، امّا تازه هشت ماهِ که طلاق گرفتم. چه‌جوری به روی خودم نیارم؟ چه جوری با دلتون دودو تا چهارتا کردین و از دلتون بیرون انداختنش؟ چه‌جوری تونستین نامردی رو که در حقتون کرده هضمش کنین؟ من با این دلم چی‌کار کنم؟ با این دل که هم می‌خواد هم نمی‌خوادش!
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و شصت و سه
عاقبت با اتمام جمله‌اش بغض فرو نشسته‌ در گلویِ این چند ماهِ جدایش مانند غده‌ی چرکین سر باز کرد و دست جلوی صورتش گذاشت و با هق‌هق، گریه را سر داد. حرف‌های عاطفه، خواستن و نخواستن مسعود برای سهرابی که خودش عاشق عاطفه شده بود سنگین بود. می‌خواست بر سرِ عاطفه فریاد بزند و بگوید لعنتی من را نمی‌بینی و ندیدی که چه‌طور دارم برایت پرپر می‌شوم؟ چه‌گونه با دلت راه می‌آیم که مرا ببینی؟ آن وقت حرف از خواستن و نخواستن دلت برای مسعود می‌زنی و از خودم که عاشقت هستم راه چاره برای فراموشی می‌خواهی؟
سرش را به سر بهار در حال خواب تکیه داد، چشمان قرمز از خشمش را بست و یاد حرف‌های حمید افتاد. (بهش فرصت بده.) نمی‌خواست خودش را تحمیل کند. او به خودش قول داده بود بار دیگر جور تنهایی عاشق شدن را نکشد. دندان‌هایش را روی هم فشار داد. بهار را که صدای نفس‌هایش نشان از خواب عمیقی می‌داد، روی صندلی جلو کنار دستش خواباند.دستش را دور فرمان مشت کرد و زیر لب فحشی نثار خود کرد، نفس عمیقی کشید و دستی به چشمان خسته‌اش کشید و آرام صدای خسته‌ و گرفته‌اش را که دیگر شوق و انرژی اولیه را نداشت صاف کرد و گفت:
- بهتون حق میدم. اول یه جایی می‌ریم و بعد برای دیدن مامان فاطمه برمی‌گردیم، باشه؟
عاطفه دست در کیف چرم مشکی‌اش کرد و دست‌مالی از آن بیرون آورد، اشک‌هایش را پاک کرد و دست جلو برد و با صدای گرفته‌ و غمگینش آرام گفت:
- میشه بهار رو بهم بدین؟
سهراب دست به زیر بهار برد و او را در آغوش کشید و به دست عاطفه سپرد. عاطفه بهار را در آغوش کشید و دست کوچکِ مسکن این روزهایش را بوسید و در حالی که به چهره‌ی معصوم در خواب بهار خیره شده بود، آهسته پرسید:
- کجا؟
سهراب استارت ماشین را زد و در حالی که سعی می‌کرد آرام باشد نیم رخ به طرف عاطفه برگشت و گفت:
- به من اعتماد دارین؟
عاطفه چشم از لب‌های بهار که در خواب هم مانند ماهی تکان می‌داد، گرفت و سرش را بالا آورد و《بله‌ایی》زیر لب زمزمه کرد. سهراب به سمت جلو برگشت و پای روی پدال گاز گذاشت و به سمت مطب حمید حرکت کرد.
منشی با همان ادا و اطوار همیشگی به احترام سهراب از جایش بلند شد و با صدای پر از عشوه، بعد از سلام و احوال‌پرسی، تلفن را به دست گرفت و به حمید، آمدن سهراب را اطلاع داد. حمید بعد از ویزیت بیمارش اطلاع داد که سهراب را به داخل بفرستد. سهراب تقه‌ای به درب زد و با《بفرماییدی》که از دوستش شنید، وارد شد. حمید از روی صندلی چرم مشکی‌اش بلند شد و با روی خوش و لبخند به استقبال دوستش رفت.
- به‌به ببین کی این‌جاست! زود به زود دلت برامون تنگ میشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و شصت و چهار
سهراب که حرف‌های عاطفه حسابی حالش را گرفته بود و حال و روز خوبی نداشت. با چشمان غمگین نگاهی به چهره‌ی خندان رفیقش کرد و لبخندی چاشنی صورتش کرد و دست جلو آمده‌ی حمید را گرفت و گفت:
_ سلام خوبی؟
حمید که متوجه بهم ریختگی دوستش شده بود، از بالای عینکش نگاه دقیق‌تری به سهراب کرد و دستش را به گرمی فشرد و گفت:
- چرا لب و لوچت آویزونه؟ بهار خوبه؟ چیز شده؟
سهراب تاب نیاورد و نفس کلافه‌ای کشید. در حالی که دست در جیب شلوارش می‌کرد جواب داد:
- حمید خستم. این چه عشقیه که من پاش وایسادم؟ داره داغونم می‌کنه!
حمید دستش را پشت سهراب گذاشت و در حالی که صندلی را نشان می‌داد، دعوت به نشستنش کرد و گفت:
- الان یه قهوه با هم می‌خوریم، برام تعریف کن ببینم چی شده؟ باز این حج خانم اصفهونی چی‌کار کردس؟
سهراب از لفظ حج خانم برای عاطفه‌ای که حالا حسابی لاغر شده بود و استخوان بندی ریزی هم داشت لبخندی زد و گفت:
- نه نمی‌شه، بیرون منتظره!
- ای جونم تا اسم حج خانم میاد، لبخند رو لب آقا ظاهر میشه.
وقتی دید دوباره با کلمه‌ی حج خانم لبخند به لبان سهراب آمد، چندین بار دیگر تکرار کرد تا صدای سهراب را درآورد.
_ دِ، درد و حج خانم، مرض و حج خانوم! حمید یکم آدم باش! میگم دمه درب منتظره.
حمید با تعجّب در حالی که گوشی را برمی‌داشت تا سفارش قهوه دهد گفت:
- عاطفه؟! برای چی؟ قرار بود اسکی هم‌دیگه رو ببینیم.
و در حالی که دستش را به حالت زنانه به لپش میزد ادامه داد:
- وای حالا سهراب جون، من لباس گرم نیاوردم، حالا چی بپوشم؟
سهراب از ادای حمید که حالت زنانه‌ی اِوا خواهری به خود گرفته بود، خنده‌ای کرد.
- دِ، معرض! حالا وقت خنده و شوخی کردنه؟ میگم دمه درِ.
حمید دست از شوخی‌اش کشید و عینکش را از روی صورتش برداشت و دست‌مال را از جیب پیراهن فیلی‌اش براشت و با ها کردن روی شیشه‌ی عینکش، شروع به تمیز کردنش کرد و گفت:
- خب باشه، بگو ببینم چی شده؟
و عینکش را روی بینی‌اش جا داد و در حالی که به میز تکیه داده بود، خیره به سهراب شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و شصت و پنج
و سهراب مختصر آن‌چه اتفاق افتاده بود را برای دوستش تعریف کرد. حمید متفکّر به حرف‌های سهراب گوش داد و دستش را روی چشمان پشت عینکش کشید و گفت:
- مگه غیر از این توقع داشتی؟! مگه قبل از این‌که این رفتار رو از اون ببینی، من برات نگفتم؟ گفتم که فرصت بده! ممکنه باز مسعود رو انتخاب کنه و نتونه فراموش کنه، گفتم یا نه؟
سهراب کلافه دستش را به پشت گردنش کشید و نفس صدادارش را بیرون داد.
- آره گفتی، ولی سخته با تو که عاشقشی راجع به خواستن و نخواستن یه نفر دیگه حرف بزنه. راجع به عشق سابقش! اگه بدونی چه گریه‌ای برای اون عوضی می‌کرد.
- سهراب میشه آه و ناله‌ات رو تموم کنی و بذاری برای شب‌های خاک برسری که بهش احتیاج داری.
سهراب《بی‌شعوری》نثارش کرد و حمید ادامه داد:
- من بهت گفتم بهش فرصت بده، حتی اگه تو رو نخواد. گفتم هنوز فرصت نکرده با مسعود حتّی توی خیالش با خودش خداحافظی کنه و تموم کنه. بابا جان تازه هشت-نه ماه بیشتر نیست. حق هم داره مگه دلش دروازه است که یه نفر رو بیرون کنه سریع جایگزین کنه؟ خانم‌ها با مردها که هر دقیقه دلشون با بور و مشکی‌، هوس جدید می‌کنن و آب از لب و لوچشون آویزون میشه ،فرق می‌کنن. حالا پاشو برو، بگو بیاد داخل، خودت هم بیرون باش.
سهراب《باشه، خیلی آقایی》به دوستش گفت و از اتاق خارج شد و عاطفه را به داخل هدایت کرد. عاطفه با انگشت اشاره‌ی تا شده‌اش تقه‌ای به درب زد و با《بفرمایید》حمید قدم به داخل گذاشت. سر بلند کرد و مطب را یک دور با چشم در نظر گرفت. یک اتاق چند در چند که روبه‌رویش سه پنجره بزرگ داشت و با پرده‌ای کِرکِره‌ای کرم رنگ که تا نصفه کشیده شده بود و یک کمد کتاب‌خانه‌ای کنارش، کنجکاویش تمام نشده بود که با تک سرفه‌ی حمید به خود آمد. سلامی زیر لب گفت و در حالی که دسته کیفش را سفت به روی شانه‌اش نگه داشته بود به طرف حمید قدم برداشت و به حمید که پشت میزی که یک لپ تاب روی آن قرار داشت نشسته بود، چشم دوخت. حمید به محض این‌که کنجکاوی عاطفه در مورد مکانی که وارد شده بود تمام شد، به احترامش‌ از روی صندلی‌اش بلند شد و بعد از سلام و احوال‌پرسی و سراغ بهار را گرفتن به عاطفه فهماند که از تمام قضایا خبر دارد. دست جلو برد و در حالی که صندلی را نشان می‌داد، عاطفه را برای نشستن دعوت کرد. عاطفه《خیلی ممنونی》زیر لب گفت و در صندلی فرو رفت و سرش را پایین انداخت. حمید بعد از این‌که با تلفن از منشی درخواست قهوه و چایی کرده بود صدایش را صاف کرد و گفت:
- خب من در خدمتم.
عاطفه سرش را بالا برد و در چشمان مشکی حمید خیره شد و گفت:
- والا چی بگم. آقا سهراب گفتن بریم یه جای آروم میشی. بعد این‌جا اومدیم. متوجه شدم که شما باید از همه قضایا باخبر باشین، چون بهار رو می‌شناختین.
حمید از هوش و دقت عاطفه لبخندی زد و در حالی که دستی در موهایش می‌کشید گفت:
- بله می‌دونم، پس راحت باشین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و شصت و شش
عاطفه تا آمد صحبت کند منشی تقه‌ای به درب زد و با سینی چایی و قهوه وارد شد. با اشاره‌ی دست حمید برای گذاشتن فنجان چایی جلوی عاطفه، منشی اطلاعت کرد و بعد از گذاشتن فنجان قهوه جلوی حمید با لبخند مکش مرگ ما، رو به حمید کرد و لب‌های رژ گلبهی‌اش را به حرکت درآورد:
- امری نیست؟
حمید《نه ممنونی》زیر لب گفت و به عاطفه که سعی در پنهان کردن خنده‌اش از دست عشوه‌های منشی کرده بود، چشم دوخت. بعد از رفتن منشی، حمید لبخندی زد و در حالی که با تاسف سرش را به چپ و راست تکان می‌داد زیر لب زمزمه کرد:
- همه منشی دارن، این هم از عجایب خلقت نصیب ما شده!
عاطفه با اتمام جمله‌ی حمید با گزیدن لب، خنده‌اش را مهار کرد و دستانش را در روی سی*ن*ه‌اش چفت کرد و دست به سی*ن*ه نگاهش را به حمید دوخت و با صاف کردن صدایش همه‌ی وقایع را دوباره مانند سهراب تعریف کرد. حمید دستانش را روی میز قلاب کرد و گفت:
- ببین عاطفه خانم من راحت حرف می‌زنم. شما الان دوست من حساب می‌شین نه یکی از مراجعه کننده‌هام! درست مثل سهراب ،که رفیقمه! می‌خوام بگم اگه به جای شما، تو خطابت کردم یا به جای عاطفه خانم گفتم عاطفه، حمل بر بی‌ادبی و پرویی نشه. می‌خوام راحت باشیم، حتی اگه خواستی و احتیاج به حرف زدن داشتی و نتونستی بیای تهران زنگ بزنی و حرف بزنی، باشه؟
عاطفه سرش را به علامت مثبت تکان داد و در همان لحظه به دو دلیل به حمید اعتماد کرد، دوستی‌اش با سهراب و دیگر این‌که نگاه بدی از حمید ندیده بود. این شخصیت حمید بود که با رفتار و نگاهش خیال آدم را راحت می‌کرد. عاطفه هم کم‌کم یخش باز شد و از آن حالت تهاجمی که به خود گرفته بود بیرون آمد و با حمید راحت شروع به صحبت کرد. حمید از روی صندلی پشت میزش بلند شد و با فنجان قهوه‌اش روبه‌روی عاطفه روی صندلی نشست و فنجانش را روی میز گذاشت.
- خب ببین تو کاملاً حق داری، چون هنوز اون رو فراموش نکردی. اصلاً تا حالا نشستی دودوتا، چهارتا کنی ببینی مسعود رو با این‌که این کارها رو باهات کرده واقعاً ازش ناراحتی و دل‌سرد شدی و از دلت رفته بیرون یا نه؟ یا فقط زبونی گفتی طلاق؟ شده بنشینی فکر کنی که وقتی گفتی طلاق، قلبت، ذهنت، خاطرات مسعود و خودش را بیرون کردی یا نه؟ من حس می‌کنم تو تکلیفت با خودت مشخص نیست که وقتی یه لحظه از دور دیدیش این‌جوری به هم ریختی پس اگه باهاش هم کلام می‌شدی چی؟ از مسعود برای خودت غول نساز. مسعود همون مسعوده، تو هم همون عاطفه.
در حالی که به جلو خم می‌شد فنجان قهوه‌اش را در دست گرفت و ادامه داد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و شصت و هفت
- سعی کن جلو بری. دیدی میگن برو تو دل مشکلات. دیدی یه بچه وقتی می‌خواد دوچرخه سواری یاد بگیره می‌ترسه بخوره زمین. اولش حتّی می‌ترسه بره از نزدیک دوچرخه رو ببینیه، چون خیلی تو ذهنش، اون رو بزرگش کرده، ولی وقتی یه نفر پشتش رو می‌گیره و بهش اطمینان میده که هواش رو داره دلش قرص میشه. یکم که میره اصلاً فراموش می‌کنه که ترسیده بوده، امّا وقتی می‌بینه کسی پشتش رو نگرفته و حمایتش نمی‌کنه دوباره باز زمین می‌خوره، چون اعتماد به نفسش رو از دست داده. چند بار که خودش بره، دیگه ترس اوّلیه رو نداره، چون باهاش مقابله کردن رو فهمیده.
نفسی گرفت و بوی خوش قهوه را به مشام کشید، جرعه‌ای از آن را نوشید و تلخی‌اش را که مانند عسل برایش شیرین بود با آب دهانش قورت داد و از این طریق آرامش و مسکنی به خود تزریق کرد و ادامه داد:
- پس برو سوار دوچرخه زندگیت شو! من و سهراب و کوروش خان و دوستت، همیشه پشتتیم. هر وقت خواستی بخوری زمین، هوات رو داریم. مسعود دیگه هیچ‌کاری باهات نداره، دیگه برات یه آدم غریبه است. برو جلو که دوباره اعتماد به نفس چند سال پیشت رو پیدا کنی، همون اعتماد به نفسی که مامان فاطمه ازش حرف می‌زده که چون تحصیلات داری، چون چهره‌ات سرتره و... و... برای همین می‌ترسیده ازت خواستگاری کنه، اصلاً فکر کن مسعود همون مسعود چند سال پیشه. چرا عزای قبلش رو گرفتی؟ بذار جلو بری عکس‌العمل اون رو ببینی. اعتماد به نفست رو برگردون و با غرور پیش برو. متوجه شدی؟
عاطفه چشم از تابلوهای رنگ و روغن نصب شده روی دیوار گرفت و گفت:
- دلم رو چی‌کار کنم؟
حمید فنجان قهوه نصفه‌اش را دوباره سر کشید.
- بذار راه خودش رو خودش پیدا کنه، تو برای دلت تصمیم نگیر! تو با عقلت جلو برو! دلت هم کم‌کم باهات راه میاد. مشکل این‌جاست که جلوجلو داری تصمیم می‌گیری. هر چیزی رو بسپار به زمان خودش. این‌که تو از خودت توقع داشته باشی به این زودی فراموش کنی، خب اشتباهه! بذار اصلاً ده سال طول بکشه، مگه مهمه؟ یا کسی دنبالت کرده که این‌قدر می‌خوای زود تکلیف زندگیت رو مشخص کنی و خودت رو عذاب بدی؟ وقتی زوری بخوای جلوی یه چیزی رو بگیری از بغلش بیرون می‌زنه، اصلاً بذار اگه هنوز عاشقشی، خب باشی. وقتی جلوش رو بگیری برات غول میشه‌ و از مسعود بت می‌سازی. برو جلو به خودت فرصت بده!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین