- Apr
- 1,404
- 20,145
- مدالها
- 7
#پارت صد و چهل و هشت
سهراب که بوی قهوه، سرحالش کرده بود دست جلو برد و فنجانش را برداشت و گفت:
- از دست تو! پسر این منشیت، ترشی نخوره یه چیزیش میشه ها! قهوههای خوبی درست میکنه.
حمید عینکش را از روی چشم برداشت و روی میز انداخت و گفت:
- آره از هر انگشتش یه هنر میریزه! اگه میخوای بگیرم برات؟
سهراب جرعهایی از قهوهاش را نوشید و ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:
- این انگار، بیشتر چشمش تو رو گرفته، چرا بهش فکر نمیکنی؟ دختر بدی نیست، منتها با این ظواهر، خرجش یکم بالاست، چند وقت بعدش میتونه کمکت کنه سالن زیبایی هم بزنی. من هم این دل، پیش یکی دیگه گیره، نمیخواد از این خوابها برای من ببینی.
حمید فنجان قهوهاش را به تبعیت از سهراب برداشت و طبق عادت بوی قهوه را با بینی بالا کشید و گفت:
- آره بدش نمیاد، توی صدای پر از عشوهاش یه بیا من رو بگیر خاصی هست، منتها به رو نمیاره، دارم بهش فکر میکنم.
و در حالی که میخندید پرسید:
- راستی تو چی؟ اوضاع خوب پیش میره؟
- خوب میکنی، خیلی برات خوشحالم، این میتونه رمز موفقیت تو باشه.
و قاهقاه خندید و در حالی که به قهوهی داخل فنجانش نگاه میکرد، خندهاش را خورد و ادامه داد.
- آره! همون که تو گفتی، رفتار کردم، بدون زیاده روی. حمید میدونی چیه؟ اون هم قشنگ رفتارم رو میفهمه. امروز صبحونهای که منتظرش بودم رو به روم اورد، یعنی تشکر کرد. به نظرت داره، بهم فکر میکنه؟ فقط نمیدونم چرا اصلاً نمیشه فهمید، نظرش راجع بهم چیه!
- زیادی هم با رفتارت دمه دست نباش! بذار براش کشف بشی، بذار اگه اون هم داره مقایست میکنه فقط با چشم بسته خوبیات رو نبینه، بذار اون هم ازت شناخت پیدا کنه. بذار بفهمه، میتونه دوست داشته باشه و تو قلبش جات بده. بذار حتی خلق و خو و رفتار بدت رو اگه داری ببینه، منظورم رو میفهمی؟ منظورم اینه که تو و عاطفه با خوب و بد هم، همدیگه رو انتخاب کنین. همدیگه رو گول نزنین! نخواه فقط عاشقونه رفتار کنی، بعد تو زندگی اگه یه اخلاق بد یا رفتار دیگهای نشون دادی، بگه تو این نبودی. اینجور که از حرفهات فهمیدم عاطفه از مسعود هم شناخت کافی نداشته، همچنین تو، از سیمین. نقش براش بازی نکن، خودت باش.
سهراب که بوی قهوه، سرحالش کرده بود دست جلو برد و فنجانش را برداشت و گفت:
- از دست تو! پسر این منشیت، ترشی نخوره یه چیزیش میشه ها! قهوههای خوبی درست میکنه.
حمید عینکش را از روی چشم برداشت و روی میز انداخت و گفت:
- آره از هر انگشتش یه هنر میریزه! اگه میخوای بگیرم برات؟
سهراب جرعهایی از قهوهاش را نوشید و ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:
- این انگار، بیشتر چشمش تو رو گرفته، چرا بهش فکر نمیکنی؟ دختر بدی نیست، منتها با این ظواهر، خرجش یکم بالاست، چند وقت بعدش میتونه کمکت کنه سالن زیبایی هم بزنی. من هم این دل، پیش یکی دیگه گیره، نمیخواد از این خوابها برای من ببینی.
حمید فنجان قهوهاش را به تبعیت از سهراب برداشت و طبق عادت بوی قهوه را با بینی بالا کشید و گفت:
- آره بدش نمیاد، توی صدای پر از عشوهاش یه بیا من رو بگیر خاصی هست، منتها به رو نمیاره، دارم بهش فکر میکنم.
و در حالی که میخندید پرسید:
- راستی تو چی؟ اوضاع خوب پیش میره؟
- خوب میکنی، خیلی برات خوشحالم، این میتونه رمز موفقیت تو باشه.
و قاهقاه خندید و در حالی که به قهوهی داخل فنجانش نگاه میکرد، خندهاش را خورد و ادامه داد.
- آره! همون که تو گفتی، رفتار کردم، بدون زیاده روی. حمید میدونی چیه؟ اون هم قشنگ رفتارم رو میفهمه. امروز صبحونهای که منتظرش بودم رو به روم اورد، یعنی تشکر کرد. به نظرت داره، بهم فکر میکنه؟ فقط نمیدونم چرا اصلاً نمیشه فهمید، نظرش راجع بهم چیه!
- زیادی هم با رفتارت دمه دست نباش! بذار براش کشف بشی، بذار اگه اون هم داره مقایست میکنه فقط با چشم بسته خوبیات رو نبینه، بذار اون هم ازت شناخت پیدا کنه. بذار بفهمه، میتونه دوست داشته باشه و تو قلبش جات بده. بذار حتی خلق و خو و رفتار بدت رو اگه داری ببینه، منظورم رو میفهمی؟ منظورم اینه که تو و عاطفه با خوب و بد هم، همدیگه رو انتخاب کنین. همدیگه رو گول نزنین! نخواه فقط عاشقونه رفتار کنی، بعد تو زندگی اگه یه اخلاق بد یا رفتار دیگهای نشون دادی، بگه تو این نبودی. اینجور که از حرفهات فهمیدم عاطفه از مسعود هم شناخت کافی نداشته، همچنین تو، از سیمین. نقش براش بازی نکن، خودت باش.
آخرین ویرایش: