جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,005 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و چهل و هشت
سهراب که بوی قهوه، سرحالش کرده بود دست جلو برد و فنجانش را برداشت و گفت:
- از دست تو! پسر این منشیت، ترشی نخوره یه چیزیش میشه‌ ها! قهوه‌های خوبی درست می‌کنه.
حمید عینکش را از روی چشم برداشت و روی میز انداخت و گفت:
- آره از هر انگشتش یه هنر می‌ریزه! اگه می‌خوای بگیرم برات؟
سهراب جرعه‌ایی از قهوه‌اش را نوشید و ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:
- این انگار، بیشتر چشمش تو رو گرفته، چرا بهش فکر نمی‌کنی؟ دختر بدی نیست، منتها با این ظواهر، خرجش یکم بالاست، چند وقت بعدش می‌تونه کمکت کنه سالن زیبایی هم بزنی. من هم این دل، پیش یکی دیگه گیره، نمی‌خواد از این خواب‌ها برای من ببینی.
حمید فنجان قهوه‌اش را به تبعیت از سهراب برداشت و طبق عادت بوی قهوه را با بینی بالا کشید و گفت:
- آره بدش نمیاد، توی صدای پر از عشوه‌اش یه بیا من رو بگیر خاصی هست، منتها به رو نمیاره، دارم بهش فکر می‌کنم.
و در حالی که می‌خندید پرسید:
- راستی تو چی؟ اوضاع خوب پیش میره؟
- خوب می‌کنی، خیلی برات خوشحالم، این می‌تونه رمز موفقیت تو باشه.
و قاه‌قاه خندید و در حالی که به قهوه‌ی داخل فنجانش نگاه می‌کرد، خنده‌اش را خورد و ادامه داد.
- آره! همون که تو گفتی، رفتار کردم، بدون زیاده روی. حمید می‌دونی چیه؟ اون هم قشنگ رفتارم رو می‌فهمه. امروز صبحونه‌ای که منتظرش بودم رو به روم اورد، یعنی تشکر کرد. به نظرت داره، بهم فکر می‌کنه؟ فقط نمی‌دونم چرا اصلاً نمی‌شه فهمید، نظرش راجع بهم چیه!
- زیادی هم با رفتارت دمه دست نباش! بذار براش کشف بشی، بذار اگه اون هم داره مقایست می‌کنه فقط با چشم بسته خوبیات رو نبینه، بذار اون هم ازت شناخت پیدا کنه. بذار بفهمه، می‌تونه دوست داشته باشه و تو قلبش جات بده‌. بذار حتی خلق و خو و رفتار بدت رو اگه داری ببینه، منظورم رو می‌فهمی؟ منظورم اینه که تو و عاطفه با خوب و بد هم، هم‌دیگه رو انتخاب کنین. هم‌دیگه رو گول نزنین! نخواه فقط عاشقونه رفتار کنی، بعد تو زندگی اگه یه اخلاق بد یا رفتار دیگه‌ای نشون دادی، بگه تو این نبودی. این‌جور که از حرف‌هات فهمیدم عاطفه از مسعود هم شناخت کافی نداشته، هم‌چنین تو، از سیمین. نقش براش بازی نکن، خودت باش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و چهل و نه
سهراب که قهوه‌اش تمام شده بود فنجانش را روی میز گذاشت‌ و گفت:
- حمید انگار من رو نمی‌شناسی؟! من خودمم، من همیشه همین‌جوری احساساتی بودم؛ امّا رک و شوخ طبع. می‌دونی هم که وقتی عصبی میشم چه‌جوری میشم، عاطفه هم فکر کنم تا حالا طعمش رو چشیده باشه. من نمی‌خوام مثل سیمین بشه، عشق یه طرفه نمی‌خوام، اگه هم دارم برای موقعیتش، برای رضایتش و آرامشش کمک می‌کنم و هواش رو دارم؛ چون اخلاقم این‌جوریه. عاطفه خیلی فرق داره، نمی‌گم خوبِ مطلقه، چون چرت میگم؛ امّا خیلی خصوصیاتش مطابق با چیزیه که من می‌خواستم، پس این آدم ارزش هر کاری رو داره که براش انجام بدم حتّی... حتّی اگه من رو نخواد، من یه درصد هم پشیمون نیستم از هیچ کاریم، حتّی از احساساتی که دارم خرج می‌کنم که من رو ببینه.
حمید لب‌خندی زد و دستی در موهای مشکی‌اش که حالا در کنار شقیقه‌هایش چند تار سپید نمایان شده بود و صورتش را پخته‌تر و مردانه‌تر کرد بود، کشید و گفت:
- پسر! همونی شدی که من می‌خواستم، انتخاب یک عشق با منطق امّا همراه احساسات و از خودگذشتگی که داری براش انجام میدی. همین که میگی احساسات خرج می‌کنم و حمایتش می‌کنم بدون چشم‌داشت و حق انتخاب رو بهش میدم؛ حتی اگه انتخابت نکنه به نظرم تو راه درستی پیش گرفتی. برات خیلی خوشحالم... راستی کتاب‌های حاج خانومت هم آماده‌اس.
و به کارتون‌هایی که با چسب کرم رنگ بزرگ، باندپیچی شده بود و گوشه‌ی مطب، کنار گلدان سپیدی که در آن گل بزرگ بونسای قرار داشت، اشاره کرد. سهراب سر برگرداند و با دیدن کارتون‌ها، کتش را از روی پایش برداشت و در حالی که از جایش بلند میشد، با یک حرکت به پشت سرش برد و آن را تن کرد و دستش را برای خداحافظی جلوی حمید گرفت.
- دستت دردنکنه! خب من برم که هم باید برم سر ساختمون، هم الان مریض‌هات من رو فحش‌کش می‌کنن.
حمید به احترام دوستش از جایش بلند شد و به سمت کارتون‌ها حرکت کرد، خم شد و کارتون‌ها را به دستش داد و دستش را به گرمی فشرد و او را تا دمه اتاقش بدرقه کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و پنجاه
****
سه هفته به آزمون استخدامی‌اش مانده بود و عاطفه با کتاب و جزوه‌هایی که سهراب به دستش داده بود، مشغول خواندن و تست زدن بود و کوروش و سهراب و محبوبه از هیچ کمکی برای نگه‌داری و آرام کردن بهار دریغ نمی‌کردن، منتها بعضی وقت‌ها وابستگیِ عاطفیِ بهار به عاطفه که حس مادر را برایش القا می‌کرد، کار دستشان می‌داد و تا عاطفه، خود در آغوشش نمی‌گرفت، آرام نمی‌گرفت.
سهراب همان‌طور که قول داده بود، در انبار کوچکی که حالا اتاق بهار شده بود و با کاغذ دیواری سفید و طوسی که طرح آسمان بود و ابرها و ستاره‌های آویزان شده به رنگ طوسی و یاسی کم رنگ بود و با ماه نیم هلال بزرگی در وسطش که خرس بانمکِ خوابالویی رویش به خواب رفته بود و با ست کمد و تخت سفید و طوسی‌اش هم‌خوانی قشنگی پیدا کرده بود، آن را از آن حالت انبار گونه‌ی بد ترکیب نجات داده بود، منتها تنها ایرادش این بود که دست‌شویی و حمام جداگانه نداشت، شب‌ها کنار بهار می‌خوابید تا عاطفه را بد خواب نکند یا اگر شب‌ها می‌خواهد درس بخواند، نگرانی راجع به آن نداشته باشد. عاطفه نگاهش را به‌ گوشی‌اش انداخت سرش از درد در حال انفجار بود. امشب یکی از آن شب‌هایی بود که بهار، سرِ ناسازگاری گذاشته بود و تا ساعت‌ها سهراب هر کاری کرده بود، آرام نگرفته بود و آخر دست به دامان عاطفه شده بودن، عاطفه هم طاقت نیاورده بود و دو ساعتی با بهار و گریه‌های غرولند مانندش سر و دست می‌شکاند تا بالاخره بعد از خوردن شیر و نوازش‌های عاطفه، آرام گرفته بود و سهراب بهار به دست از اتاق با گفتن شب بخیر راهی اتاقشان شده بود. بهار کم نبود تازه پیامک مریم که پیغام درخواست دیدار مامان فاطمه را به او داده بود، او را باز به یاد مسعود انداخته بود و چند ساعتی گریه کرده بود و سردردش چند برابر شده بود. در حالی که روسری کرم رنگی را بعد از چند تا کردن به پیشانی و سرش بسته بود، پاورچین‌پاورچین وارد آشپزخانه شد، هوس یه قهوه داغ در آن سوز سرما را کرده بود؛ امّا باز هم به خاطره بهار از خیرش گذشت. یک فنجان سفید دور طلایی از توی کابینت بالای سینک برداشت و چایی خوش‌رنگی که عطر دارچینش زودتر به مشامش خورد، برای خودش ریخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و پنجاه و یک
در حالی که درب کابینت چوبی نسکافه‌ایی را باز کرده بود، کمی پاهایش را بالا آورد تا هم قد سبد داروهای کمک اولیه شود و با زیرورو کردن داروها، دنبال مسکن مدنظرش می‌گشت، با صدای پچ‌پچ‌گونه‌ی سهراب از پشت سرش، لحظه‌ای ترسید و با هینی که کشید، دستش را جلوی دهانش گذاشت.
- منم! نترسین!
در حالی که صدای تالاپ و تولوپ قلبش زودتر به گوشش خورده بود، دستش را روی قلبش گذاشت، آب دهانش را قورت داد و نگاهش را به سهراب دوخت و گفت:
- وای ترسیدم... .
سهراب در آن تاریکی که با اندک نوری که از لای اتاق عاطفه آن‌جا را روشن کرده بود، چشمانش فقط چشمان مشکی با آن مژه‌های بلند و فرخورده‌ی زیبای او را می‌دید، نگاهی کرد و گفت:
- ببخشید! تشنم شد، می‌خواستم آب بخورم.
عاطفه کمی جلوتر آمد، حالا سهراب، می‌توانست عاطفه را برای اولین بار کامل بدون روسری ببیند و با دیدن آن روسری که به سرش بسته بود و موهای فرفری‌اش که شبیه دخترانه کرد شده بود، خواستنی‌تر کرده بود، خیره نگاهش کرد، با پلک زدن عاطفه به خود آمد و سریع سرش را زیر انداخت و نفس عمیقی کشید و احساساتش را کنترل کرد و گفت:
- چرا دست‌مال بستین؟ چیز شده؟
عاطفه که تازه یادش آمده بود وقتی روسری را روی سرش می‌بست، حواسش به سر کردن شالش نبود، دستش را به لپش زد و با ناله گفت:
- وای خدایا، چرا امشب این‌جوری میشه؟
و با خجالت سر به زیر انداخت و با لبی که به دندان گرفته بود، به حالت دو راهی اتاقش شد. سهراب از حرکت ناگهانی عاطفه که مثل فشنگ فرار کرد، خنده‌اش گرفت و به سمت کابینت‌ها رفت و با دیدن قرص کنار چایی و بستن دست‌مال سر، احتمال سردرد عاطفه را داد. فنجان دیگری از کابینت برداشت و با ریختن دو چایی و برداشتن قرص مسکن به طرف اتاق عاطفه قدم برداشت، دست جلو برد و چند تقه با انگشت تا شده‌اش به درب زد، وقتی صدایی نشنید، حدس زد که ممکن است در حیاط خلوت باشد، سویشرت مشکی‌اش را که از سر شانه تا مچ دو نوار سفید به آن دوخته شده بود به تن کرد و سینی به دست به آن‌جا سرک کشید و عاطفه را که روی صندلی نشسته بود و سرش را با دو دست گرفته بود را دید سینی را روی میز گذاشت و آرام گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و پنجاه و دو
- می‌خواین کیسه آب گرم بذارم؟
عاطفه سرش را بلند کرد و در حالی که چشمان درشتش را که از شدت گریه و سردرد اندازه‌ی خط شده بودن را به زور باز نگه داشته بود را با سر انگشتانش ماساژ می‌داد، گفت:
- مسکن بخورم، خوب میشم؛ منتها به خاطره بهار، فقط استامینوفن می‌تونم بخورم که اون هم جواب نمیده، آخه من قبلاً میگرن داشتم.
سهراب که دید خبری از دست‌مال سر عاطفه نیست، برای این‌که او دیگر به اتفاق چند دقیقه پیش فکر نکند گفت:
- چرا بازش کردین؟ یه دست‌مال سر بستن که این‌قدر خجالت نداره! به خودتون سخت نگیرین! اگه با وجود من اذیّتین، من از اتاق نمیام بیرون، یا بهار رو می‌برم طبقه بالا، پیش آقاجون.
عاطفه که اصلاً حوصله‌ی هیچ‌ک.س را نداشت، چشمانش را بست و فقط گفت:
- شما هم عین برادرم.
با آخرین کلمه‌ی عاطفه، دنیا روی سر سهراب خراب شد و چند بار کلمه‌ی 《برادر》را زیر لب تکرار کرد. از حرفش جا خورد و لحظه‌ای به او چشم دوخت. چند دقیقه گذشت، نه عاطفه حرفی زد و نه سهراب. از جایش بلند شد و کلافه دستی در موهای بالازده‌اش کشید، سویشرتش را درآورد و روی دسته صندلی فلزی انداخت و گفت:
- استامینوفن بدون کدئین بهترتون می‌کنه؛ در ضمن هوا سرده، سردتون نشه.
و با 《اجازه‌ایی》 گفت و راهی اتاقش شد.
***
آن‌قدر دیشب با حرف عاطفه، فکر و خیال کرده بود که نفهمید چه‌طور خوابش برده بود. با ویبره گوشی‌اش از خواب بیدار شد و دست دراز کرد و گوشی را از روی میز چوبی طوسی رنگ کنار تختش برداشت و با صدای خواب آلود بدون نگاه به مخاطب جواب داد.
- بله؟
صدایی حمید بود مثل همیشه شاد و پر انرژی.
- چه‌طوری خوابآلو؟
سهراب نمی‌دانست این چه حسی است که حمید همیشه موقع‌هایی که او حال روحی خوبی ندارد، درست به موقع پیدایش می‌شود. دستی به چشمان به خواب نشسته‌اش کشید و در حالی که خمیازه‌ای می‌کشید گفت:
- خوب نیستم.
حمید کمی نگران شد و دست از زیر چانه‌اش برداشت.
- چی شده؟ مریض شدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و پنجاه و سه
سهراب نگاهی به جای خالی بهار کرد و نفس راحتی کشید، ساعد دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و جواب داد:
- عاطفه دیشب داغونم کرد.
حمید که کنجکاو شده بود، در حالی که از جایش به احترام بیمارش نیم خیز شده بود و بیمارش را راهی بیرون می‌کرد گفت:
- چی شده مگه؟ چرا نصفه حرف می‌زنی؟
سهراب خمیازه‌ی دیگری کشید و هر آن‌چه دیشب اتفاق افتاده بود را برای دوستش تعریف کرد. حمید در حالی که با اهرم سفید، پرده‌ی کرم رنگ مطبش را کنار می‌کشید، به خیابان خیره شد و چشمانش را نظاره گر خیابان و ماشین‌ها کرد و گفت:
- خب مگه اشکالی داره؟ مگه به تو تعهد داشته؟
سهراب از حرف حمید مانند سیخ به روی تخت نشست و گفت:
- یعنی چی؟ یعنی بذارم به عنوان برادرش روم حساب کنه؟ من کسی رو که دوسش دارم و عاشقش شدم رو نمی‌تونم به عنوان خواهرم ببینمش!
حمید که به دختر بچّه‌‌ی دو ساله‌ که موهای فر و کوتاهش را خرگوشی بالای سرش با کش مانند دو گوجه کوچک بسته بود و با مادرش زیر آن نم‌نم باران زیر چتر سیاهشان وَرجه وُرجه می‌کرد، نگاه می‌کرد، لبخندی زد و گفت:
- آخ سهراب! دلم بچگی می‌خواد. بعد آزمون عاطفه، ردیف کن بریم پیست.
سهراب کلافه آرنجش را روی زانویش گذاشت و سرش را به آن‌ تکیه داد و گفت:
- باشه! من چی میگم تو چی میگی؟! حالا جواب من رو بده!
حمید با سوار شدن زن و دختر بچّه در تاکسی، نگاه از آن‌ها گرفت و به قطرات باران که روی شیشه‌ی پنجره سر می‌خوردن نگاه کرد و ادامه داد.
- پسر تو چرا دوباره غیر منطق شدی؟ مگه قرار نشد، بذاری عاطفه با احساساتش کنار بیاد؟ شاید الان توی برهه‌ایه که تو رو فقط به عنوان برادرش می‌بینه. شاید داره هنوز به مسعود فکر می‌کنه یا شاید خیلی چیزها هنوز براش معلوم نشده که بخواد به عنوان عشق یا کیس نگاهه کنه... صبر داشته باش! گفتم زمان همه‌ چیز رو درست می‌کنه. اصلاً شاید دیشب حال روحیش خوب نبوده؟ مگه نمیگی تحت فشاره؟ از اون طرف بهار، از اون طرف آزمون. تازه مگه نگفتی با آقاجونت حرف زده و گفته که مادر مسعود چند باری از طریق دوستش پیغام داده؟ بهتره بذاری با خودش کنار بیاد! مشکلات روحی عاطفه کم نیست. مگه نمیگی چشماش معلومه که گریه کرده؟ پس بذار یکم تو حال خودش باشه! اصلاً تو به عنوان‌هایی که بهت نسبت میده، کاری نداشته باش. بد نیست یه نفر رو با تلاش به دست بیاری اون هم همین‌طور؛ این‌جوری قدر هم رو بیشتر می‌دونین و با خلق و خوی هم بیشتر آشنا می‌شین. فعلاً براش یه محیط آروم درست کن تا در آرامش آزمونش رو بده! این آزمون براش سرنوشت سازه؛ مخصوصاً که اون احساس می‌کنه از بقیّه و آرزوهاش خیلی عقبه... بعد از آزمون می‌ریم پیست که من با این حج خانومه شوما از نزدیک آشنا بشم و یه گپی بزنم. بخند پسر! با یه حرف که نباید این‌قدر بهم بریزی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و پنجاه و چهار
سهراب《باشه‌ای》 گفت. حمید لبخندی زد و با شنیدن صدای تقّه‌ای که به درب مطبش خورد، صدایش را صاف کرد‌ و گفت:
- زنگ زدم بهت بگم، شنبه طبق قرارمون سالن بیلیارد منتظرتم. فعلاً کاری نداری؟ مریض دارم.
سهراب تشکّری کرد و با خداحافظی گوشی را قطع کرد و به طبقه بالا رفت. بعد از دوش گرفتن، کمی سرحال شد، سویشرت سرمه‌ایش را که مارک آدیداس به صورت انگلیسی پشتش حک شده بود را پوشید و سعی کرد به حرف‌های حمید گوش دهد و دیشب را به روی عاطفه نیاورد. عاطفه بهار را در کریر خوابانده بود و با کوروش در حیاط خلوت در حال حرف زدن بودند.
- سلام صبح بخیر.
عاطفه سلامی کرد و سرش را پایین انداخت. کوروش لبخندی به روی پسر این روزها، عاشقِ زیادی فداکارش، که کار و زندگی‌اش را رها کرده بود، زد و گفت:
- صبحت بخیر بابا، خوب خوابیدی؟ عاطفه می‌گفت دیشب تا دیروقت چراغ اتاقت روشن بوده، بهار اذیتت کرد؟ بشین ما هم صبر کردیم تا صبحونه رو با هم بخوریم.
سهراب لحظه‌ای یاد حرف حمید افتاد(عاطفه تحت فشاره و شاید می‌خواد با خودش کنار بیاد). پس عاطفه دیشب حواسش کامل به او بوده و او هم خواب درستی نداشته. به کنار عاطفه رفت و در حالی که خم میشد تا صورت بهارِ غرق خواب را ببوسید آرام گفت:
- ممنون که صبر کردین.
عاطفه تا آمد سر بلند کند و چیزی بگوید، سهراب سریع به روی صندلی کنار آقاجانش نشست و در حالی که خمیازه‌ای می‌کشید دست جلو دهانش گذاشت و گفت:
- بهار که نه! بعد اون گریه‌هاش که تو بغل عاطفه خانوم خوابش برد، دیگه خوابید. خودم یکم بی‌خواب شده بودم‌.
کوروش در حالی که خامه و عسلش را در کاسه‌ی آرکوپال دور طلایی هم میزد، نیم نگاهی به او کرد و گفت:
- چیزی شده؟ مشکلی پیدا کردی؟ مربوط به تهران؟
سهراب دست جلو برد و لیوان پایه بلند شیر را از روی میز شیشه‌ای گرد وسطشان برداشت و جرعه‌ای از شیر و عسلش را نوشید و گفت:
- نه یه نفر یه چیزی گفت، یکم بی‌خوابم کرد، ولی بعدش گفتم مهم نیست، شاید عصبانی بوده، آخه صبح یه جور دیگه جبران کرد.
عاطفه که کاملاً مفهوم کلام سهراب را فهمیده بود سکوت کرد و سرش را به سمت بهار چرخاند و نگاهی به بالا و پایین شدن قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش کرد و پتوی صورتی‌ ماه و ستاره‌ی برجسته‌اش را کمی بالاتر کشید و دستان کوچک بیرون زده‌اش را به زیر پتو داد. بعد از این‌که خیالش از بهار راحت شد خود را مشغول صبحانه کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و پنجاه و پنج
کوروش از حالات سهراب و عاطفه فهمید که بین آن دو دیشب ممکن است اتفاقاتی رخ داده باشد پس آن دو را به حال خود گذاشت و دیگر سوالی نپرسید.
***
روز آزمون مصادف بود با روز زدن واکسن چهار ماهگی بهار و عاطفه درمانده بین بهار و آزمونش مانده بود. حال و روز بهار موقع واکسن دو ماهگی چنان بهم ریخته بود که عاطفه تا چند روز دستش به تب و بی‌قراری‌اش بند بود. پالتوی مشکی ساده‌ای به تن کرد و شال مشکی‌ را روی سر انداخت و با اندک آرایشی آماده شد و از اتاق بیرون زد‌. هم‌زمان سهراب و بهار از اتاق خارج شدند. سهراب مثل همیشه شیک و پیک با آن کت اسپرت مشکی که سه دکمه طلایی روی آستینش جلوه‌ی خاص‌تری با آن داده بود، جلوی عاطفه ظاهر شد.
- سلام صبح بخیر، بریم صبحونه که دیر نشه!
عاطفه نگاهی به بهار که با آن کلاه سفید و طوسی که منگوله‌ی پشمی طوسی رنگی مانند گوجه بالای کلاه چسبیده بود و صورت سفید بهار را خواستنی‌تر کرده بود کرد و گفت:
- سلام صبح شما هم بخیر.
و جلوتر رفت و دست بهار را بوسید.
- اذیت نکرد؟
سهراب سری به علامت منفی تکان داد.
- میگم، می‌خواین نریم؟
با اتمام جمله‌اش سهراب با چشمان گرده شده از تعجّب نگاهی به عاطفه که با آن مدادی که در چشم کشیده بود زیباتر شده بود، کرد و گفت:
- چی؟ این همه خوندین که حالا جا بزنین و نریم؟ اون‌وقت چرا؟
عاطفه سرش را پایین انداخت و در حالی که پوست کنار ناخنش را به بازی گرفته بود درمانده گفت:
- آخه... آخه امروز نوبت واکسن زدن بهارِ، من به کدوم برسم؟ بهار سر واکسن دو ماهگیش، یادتون نیست چه‌قدر اذیت شد و بی‌قراری کرد؟
سهراب از این‌که باز عاطفه داشت به خاطر دیگران از خودگذشتگی می‌کرد با مهربانی لبخندی زد و بهار را که کمی صدایش درآمده بود و ونگ‌ونگ گریه سر داده بود را بر سر شانه گذاشت و با چند ضربه به پشتش سعی در آرام کردنش داشت، گفت:
- خانم معلم! بهتره یادتون باشه که در درجه اوّل قرار شد به فکر خودتون و اهدافتون باشین و به اون چیزهایی که آرزوی رسیدن بهش رو دارین! بعدش هم مگه من مردم؟ خب با محبوبه می‌برمش.
عاطفه با شنیدن صدای گریه‌ی بهار دست جلو برد تا بهار را بگیرد.
- دور از جونتون! آخه شما باید برگردین تهران. دیشب هم از بس من اومدم تو اتاق تا بهار رو شیر بدم، بیدارتون کردم. نمی‌دونم دیشب چش شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و پنجاه و شش
سهراب بهار را که در حال خوردن انگشتش بود و صدای ملچ و ملوچش بلند شده بود را به عاطفه داد و با خنده گفت:
- هیچیش نبود! فقط شکمو شده، زود به زود گرسنش میشه. ببین چه‌جوری انگشتش رو داره می‌خوره! در ضمن قرار شد، اوّل شما رو برای آزمون ببریم، بعد هم محبوبه برای واکسن و بعد آزمون هم که تموم شد برمی‌گردم تهران به کارهام برسم. قرارم برای عصره، حالا کو تا عصر. بریم که داره دیر میشه!
و دیگر مجالی به عاطفه نداد. بعد از خوردن صبحانه و سیر شدن بهار با محبوبه راهی شدند. سهراب ماشین را نگه داشت و کمی خود را به سمت عقب کج کرد و رو به عاطفه گفت:
- خب رسیدیم. بهار رو به محبوب بدین تا بریم.
محبوبه با آن صورت گل انداخته‌اش که سرما و گرما هر دو او را این‌ چنین بامزه می‌کردن، دعایی زیر لب خواند و به عاطفه فوت کرد و گفت:
- برین خانم جان! من براتون دعا خوندم، انشالله که قبول بشین.
و بهار را از دست عاطفه گرفت. عاطفه آرام درب را بهم زد و از داخل شیشه نگاهی به بهار کرد و خیالش از بیدار نشدنش که راحت شد، هم‌قدم با سهراب به طرف درب ورودی راه افتادند.
- این‌ها ماله شماست‌.
عاطفه سر بلند کرد و با دیدن چند شکلات کاکائو و آب معدنی و چند مغز داخل پاکت لبخندی زد و گفت:
- احتیاجی نیست! ممنون.
سهراب با اخم ساختگی نگاهی به عاطفه کرد و گفت:
- پنج یا شش ساعت، شاید کمتر یا بیشتر برای آزمون زمان کمی نیست! بگیرین تا از دست این‌ تعارف‌های شما سر به بیابون نذاشتم!
عاطفه یاد روز کنکورش افتاد. آن روز حتّی آقاجانش هم نتوانسته بود همراهش بیاید و چون ماشین نداشت به مادرش هم گفته بود که الاف می‌شود، امّا سهراب با وجود کارهای عقب افتاده‌ی این دو ماه، تمام قد کنارش ایستاده بود و حتّی روز آزمون هم رهایش نکرده بود و حواسش به خورد و خوراک او بود. لبخندی زد و با مهربانی به چشمان درشت و کشیده‌ی قهوه‌‌ایی سهراب زل زد و گفت:
- شما خیلی خوبین! نمی‌دونم چه‌جوری جبران کنم. بابت حرف اون شبم، اگه ناراحتتون کردم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و پنجاه و هفت
سهراب متوجّه کلام عاطفه شد، پاکت را به دستش داد و‌ میان کلامش پرید و گفت:
- احتیاجی نیست! من درک می‌کنم. شما با بودنتون جبران کردین. خب دیگه، برین به سلامت تا دیرتون نشده.
عاطفه خداحافظی کرد و در میان همهمه‌ی ورودی از درب فلزی نرده‌ای سبز رنگی که مراقبی برای چک کردن کارت ورود به جلسه دمه دربش ایستاده بود، گذشت و به داخل رفت.
***
یک هفته از آزمون عاطفه می‌گذشت. عاطفه، بهار را خواباند‌ و به سمت گوشی در حال زنگش رفت و با دیدن شماره‌ی مریم، گل از گلش شکفت. موی فرفری سرکش از لای کیلیپسش را به زیر چنگال کلیپس روانه کرد و با کشیدن انگشت روی صفحه، تماس را برقرار کرد.
- سلام عروس خانم!
مریم با خنده سلامی کرد و گفت:
- سلام عاطفه جون! خوبی؟ بهار خوبه؟
عاطفه شال طوسی‌اش را سر کرد و در حالی که ریمل به دست بود، رو به آینه ایستاد و آرام گفت:
- خوبم قربونت. اره، بالاخره همین الان خوابید. تو و آقا امیر خوبین؟ چه خبر؟ دلم برات تنگ شده، خیلی وقته این طرف‌ها نیومدین.
- پس برای همین آروم حرف می‌زنی؟ به خدا نمی‌رسم. این‌قدر کار روی سرم ریخته؛ تازه مخصوصاً الان هم که راهی شدم.
عاطفه دست از آرایش کردنش کشید و با تعجّب پرسید:
- آره، این‌قدر نق زد تا خوابش برد. راهی کجا؟!
- کانادا.
عاطفه دلش هوری پایین ریخت و پشت به میز آینه‌ی چوبی قهوه‌ایش شد و کف لنگه‌ی پایش را به کمد کشویی پاینش تکیه داد و با ناله گفت:
- برای همیشه؟
- دیوونه‌ای به خدا! آخه امیر با این اوضاعِ شرکت، مگه می‌تونه؟ بعدش هم مگه شرطمون رو یادت رفته؟ پاشم برم غربتی که زبونشون رو هم نمی‌فهمم چی‌کار؟ این‌جا زبون هم‌دیگه رو می‌فهمیم و اوضاعمون اینه، وای به حال اون‌جا!
عاطفه لبخندی زد و با خیال راحتی که از نرفتن مریم به دست آورده بود نفس آسوده‌ای کشید و پاورچین‌پاورچین قدمی به جلو گذاشت و با دیدن بهار غرق در خواب، آرام لبه‌ی تخت نشست و گفت:
- پس می‌خوای بری، چه غلطی بکنی؟ برای تفریح می‌رین؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین