- Apr
- 1,404
- 20,145
- مدالها
- 7
#صد و بیست و هشت
مریم بهار را درون تخت کوچک حفاظدارش خواباند و خودش به سمت درب قدم برداشت.
- بفرمایین داخل، با اجازه من برم پیش بقیه.
با اتمام جملهاش آنها را تنها گذاشت. شالش را که سر کرد، با یادآوری درخواست و پیشنهاد سهراب سر به زیر انداخت و ناخودآگاه اخمهایش درهم رفت. سهراب به محض وارد شدنش عاطفه را خوب برانداز کرد، با اینکه رنگش پریده بود و هر از گاهی از درد چهرهاش را کج و مُوَج میکرد، امّا هنوز هم صورتش معصومیّت و جذابیّت خودش را داشت و او را به لبخند واداشت.
- سلام! بهترین؟ غذا از بیرون گرفتم، کباب بنابه که دوست دارین، آقاجون گفت غذای بیمارستان رو نمیخورین.
عاطفه نفسی گرفت و سر به زیر، تشکّری کرد. سهراب میخواست بماند و با عاطفه حرف بزند و عذرخواهی کند، امّا صدای ونگونگ بهار که بلند شد به سمت بهار رفت و زیرچشمی به عاطفه نگاهی انداخت و گفت:
- بهار! عمو تو واسطه شو بلکه بخشیده بشم و اخم خاله عاطفه باز بشه، بگم اشتباه کردم و منظورم رو بد رسوندم به نظرت خاله عاطفه میبخشه؟
عاطفه لبخندش را با لب گزیدن مهار کرد، سهراب با بوسیدن دست بهار که انگشت اشارهاش را گرفته بود، ادامه داد:
- عمو تو به خاله عاطفه نزدیکتری، تو بهش بگو که عمو سهراب اشتباه کرده، میخواسته زود بله بگیره اشتباهی یه حرف بدی زده. بهش بگو میدونم که از من متنفر شده، ولی منظورم رو بد رسوندم. الان بهش تا هر وقت که بخواد فرصت و حق انتخاب و فکر کردن میدم تا بدونه اجباری نیست. سر فرصت فکر کنه یه روزی که حال روحیش خوب شد جوری اون روز رو جبران میکنم که دیگه یادش نیاد!
دست بهار را رها کرد و به عاطفه نگاه کرد. عاطفه در حالی که به بهار نگاه میکرد موی فرفریه سرکشش را به زیر شالش روانه کرد و گفت:
- من هیچوقت ازتون متنفر نبودم و نیستم!
سهراب که دلش آرام گرفته بود لبخندی زد و با خم شدنش بهار را بوسید و آرام 《مرسیای》 گفت و از اتاق خارج شد.
مریم بهار را درون تخت کوچک حفاظدارش خواباند و خودش به سمت درب قدم برداشت.
- بفرمایین داخل، با اجازه من برم پیش بقیه.
با اتمام جملهاش آنها را تنها گذاشت. شالش را که سر کرد، با یادآوری درخواست و پیشنهاد سهراب سر به زیر انداخت و ناخودآگاه اخمهایش درهم رفت. سهراب به محض وارد شدنش عاطفه را خوب برانداز کرد، با اینکه رنگش پریده بود و هر از گاهی از درد چهرهاش را کج و مُوَج میکرد، امّا هنوز هم صورتش معصومیّت و جذابیّت خودش را داشت و او را به لبخند واداشت.
- سلام! بهترین؟ غذا از بیرون گرفتم، کباب بنابه که دوست دارین، آقاجون گفت غذای بیمارستان رو نمیخورین.
عاطفه نفسی گرفت و سر به زیر، تشکّری کرد. سهراب میخواست بماند و با عاطفه حرف بزند و عذرخواهی کند، امّا صدای ونگونگ بهار که بلند شد به سمت بهار رفت و زیرچشمی به عاطفه نگاهی انداخت و گفت:
- بهار! عمو تو واسطه شو بلکه بخشیده بشم و اخم خاله عاطفه باز بشه، بگم اشتباه کردم و منظورم رو بد رسوندم به نظرت خاله عاطفه میبخشه؟
عاطفه لبخندش را با لب گزیدن مهار کرد، سهراب با بوسیدن دست بهار که انگشت اشارهاش را گرفته بود، ادامه داد:
- عمو تو به خاله عاطفه نزدیکتری، تو بهش بگو که عمو سهراب اشتباه کرده، میخواسته زود بله بگیره اشتباهی یه حرف بدی زده. بهش بگو میدونم که از من متنفر شده، ولی منظورم رو بد رسوندم. الان بهش تا هر وقت که بخواد فرصت و حق انتخاب و فکر کردن میدم تا بدونه اجباری نیست. سر فرصت فکر کنه یه روزی که حال روحیش خوب شد جوری اون روز رو جبران میکنم که دیگه یادش نیاد!
دست بهار را رها کرد و به عاطفه نگاه کرد. عاطفه در حالی که به بهار نگاه میکرد موی فرفریه سرکشش را به زیر شالش روانه کرد و گفت:
- من هیچوقت ازتون متنفر نبودم و نیستم!
سهراب که دلش آرام گرفته بود لبخندی زد و با خم شدنش بهار را بوسید و آرام 《مرسیای》 گفت و از اتاق خارج شد.
آخرین ویرایش: