جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,038 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#صد و بیست و هشت
مریم بهار را درون تخت کوچک حفاظ‌دارش خواباند و خودش به سمت درب قدم برداشت.
- بفرمایین داخل، با اجازه من برم پیش بقیه.
با اتمام جمله‌اش آن‌ها را تنها گذاشت. شالش را که سر کرد، با یادآوری درخواست و پیشنهاد سهراب سر به زیر انداخت و ناخودآگاه اخم‌هایش درهم رفت. سهراب به محض وارد شدنش عاطفه را خوب برانداز کرد، با این‌که رنگش پریده بود و هر از گاهی از درد چهره‌اش را کج و مُوَج می‌کرد، امّا هنوز هم صورتش معصومیّت و جذابیّت خودش را داشت و او را به لبخند واداشت.
- سلام! بهترین؟ غذا از بیرون گرفتم، کباب بنابه که دوست دارین، آقاجون گفت غذای بیمارستان رو نمی‌خورین.
عاطفه نفسی گرفت و سر به زیر، تشکّری کرد. سهراب می‌خواست بماند و با عاطفه حرف بزند و عذرخواهی کند، امّا صدای ونگ‌ونگ بهار که بلند شد به سمت بهار رفت و زیرچشمی به عاطفه نگاهی انداخت و گفت:
- بهار! عمو تو واسطه شو بلکه بخشیده بشم و اخم خاله عاطفه باز بشه، بگم اشتباه کردم و منظورم رو بد رسوندم به نظرت خاله عاطفه می‌بخشه؟
عاطفه لبخندش را با لب گزیدن مهار کرد، سهراب با بوسیدن دست بهار که انگشت اشاره‌‌اش را گرفته بود، ادامه داد:
- عمو تو به خاله عاطفه نزدیک‌تری، تو بهش بگو که عمو سهراب اشتباه کرده، می‌خواسته زود بله بگیره اشتباهی یه حرف بدی زده. بهش بگو می‌دونم که از من متنفر شده، ولی منظورم رو بد رسوندم. الان بهش تا هر وقت که بخواد فرصت و حق انتخاب و فکر کردن میدم تا بدونه اجباری نیست. سر فرصت فکر کنه یه روزی که حال روحیش خوب شد جوری اون روز رو جبران می‌کنم که دیگه یادش نیاد!
دست بهار را رها کرد و به عاطفه نگاه کرد. عاطفه در حالی که به بهار نگاه می‌کرد موی فرفریه سرکشش را به زیر شالش روانه کرد و گفت:
- من هیچ‌وقت ازتون متنفر نبودم و نیستم!
سهراب که دلش آرام گرفته بود لبخندی زد و با خم شدنش بهار را بوسید و آرام 《مرسی‌ای》 گفت و از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و بیست و نه
مریم که از همان ابتدا فضولی‌اش گل کرده بود و پشت درب فال‌گوش ایستاده بود به محض شنیدن خداحافظی سهراب شال سبز لجنی‌اش را روی سرش درست کرد و وانمود کرد که تازه وارد شده و هم‌زمان با خارج شدن سهراب پا به اتاق گذاشت و با لبخند شیطونی از حالات آن دو خنده‌ای کرد و در حالی که پیشانی‌اش را می‌خاراند با نیش‌خندی گفت:
- چی شد؟ چی شد؟ گفتم یه خبرایه، گفتی نه!
عاطفه در حالی که بوی کباب بناب زیر آن نان سنگک داغ، بدجور مستش کرده بود و دل ضعفه‌ و اشتهایش را دو چندان کرده بود آن را به سمت خود کشید و گفت:
- الکی خیال‌بافی نکن! فعلاً دلم با هیچ‌کَس نیست، فقط از حرفش دل‌خور شده بودم که عذرخواهی کرد.
مریم از داخل آینه‌ی بالایِ روشویی، نگاهی به خود کرد و سیاهی اضافه‌ی مداد زیر چشمش را پاک کرد و گفت:
- تا باشه از این عذرخواهی‌ها! با دسته گل و غذا و یه شاخه گل رز هم روش!
عاطفه چیزی نگفت، گل رز قرمزی که سهراب نامحسوس کنار پاکت غذا گذاشته بود را برداشت، لبخندی زد و کنار غذا گذاشت و شروع به خوردن کرد.
خوابی عمیق به سراغش آمده بود و روی پلک‌هایش سنگینی می‌کرد و او را به دراز کشیدن و بستن چشم‌هایش ترغیب می‌کرد. همان‌طور که به خاطره بخیه‌هایش با احتیاط دراز می‌کشید، صدای مریم را شنید‌.
- دکتر فروزش چند بار تا حالا اومده بالای سرتون، این‌قدر بهار رو بغل کرد و گریه کرد، آخر هم گفت عمل داره باید بره. میگم تا تو می‌خوابی، من با امیر برم ویلا، هم برای تو هم برای این فسقلی لباس بیارم، نه پوشک داره نه لباس، این‌ها رو هم دکتر فروزش به پرستار داده بود.
عاطفه که از خواب پلک‌هایش سنگین‌تر شده بود در حالی که خمیازه‌ای می‌کشید و صدایش ناواضح شده بود، 《باشه‌ی بی جانی》 گفت و با یک پلک زدن، سریع خوابش برد. صدایی شبیه ونگ‌ونگ و ناله‌ای شبیه ناله بچه‌ گربه در گوشش پیچید. به زور لای پلک‌های سنگینش را باز کرد. هنوز هوشیار نشده بود، آرام با "آخ" گفتن از درد بخیه‌ی شکمش به طرف صدا چرخید و با دیدن بهار با آن صورت قرمز که صدای گریه‌اش فضای اتاق را پر کرده بود به خود آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و سی
دستش را روی بخیه‌اش گذاشت، به لبه‌ی تخت نشست و بعد از پوشیدن دمپایی آبی رنگش در حالی که از درد بخیه‌اش کمی دولا شده بود به همان‌ صورت بلند شد و بهار را در آغوش کشید، بهار به محض بغل شدن توسط عاطفه، انگار که بوی عاطفه آرام‌بخشی برایش باشد، چشمانش را به او دوخت و کم‌کم گریه‌اش قطع شد و لب‌های سرگردان و طالب شیرش را به سمت سی*ن*ه‌اش چرخاند. عاطفه مردد ماند، بهار چنان لب‌هایش را مانند ماهی تکان می‌داد و به سی*ن*ه‌اش چسبانده بود و چنگ می‌زد که نفهمید چه شد! فقط حس خیسی عجیبی در روی لباسش احساس کرد. اولش فکر کرد آب دهان بهار است، امّا وقتی دید از هر دو طرف سی*ن*ه‌‌اش، لباسش خیس شده، فهمید که شیر خودش است. حس عجیبی در دلش افتاده بود، ناخوداگاه سرش را در گلوی بهار فرو برد و عطر تن بهار را با بینی بالا کشید و سی*ن*ه‌اش را در دهان بهار گذاشت، با مکیدن بهار و صدای ملچ و مولوچش حس دوست داشتن عجیبی از موجود کوچک در آغوشش در دلش روشن شد و او را کاملاً احساساتی کرد و اشک بر گونه‌اش غلطید، مانند دختر بچّه‌ای که نمی‌خواهد عروسکش را به دیگری دهد حس عجیب و نزدیکی به این موجود کوچک کرد و بهار را بیشتر در آغوشش فشرد که صدای بهار را درآورد. درست بود که تخمک برای او نبود، امّا او نه ماهِ تمام با بهارِ درون شکمش روزگار گذرانده بود و حس‌های متفاوت‌تر از دوران مجردی را تجربه کرده بود که حتی با حسش به مسعود هم متفاوت بود. بهار از وجود خودش بود. او هم مادر شده بود، هر چند که متعلق به پدر و مادر دیگری بود و ژنتیکش از آن‌ها، امّا خون او بود که از جفت، به بهار هر لحظه تزریق شده بود و او را هر لحظه به بهار نزدیک و نزدیک‌تر می‌‌کرد. حالا آن هورمون‌های زنانگی‌اش که در اثر تماس پوست به پوست با بهار در بدنش ترشح شده بود، کار دستش داده بود و احساساتش را چند برابر کرده بود.
- عاطفه بیدار شدی؟
صدای مریم بود که او را به خود آورد در حالی که پشت به مریم ایستاده بود به سمتش برگشت.
- عاطفه چی شده؟! چرا گریه می‌کنی؟! مگه قرار نبود شیر خشک بهش بدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و سی و یک
- مریم نتونستم، حس مادری بدجور به دلم افتاده، یه حس‌هایِ که تا به حال تجربه نکردم، نفهمیدم چی شد یه‌دفعه دیدم سی*ن*ه‌ام پر از شیر شده و بهار داره ازش می‌خوره، وقتی بغلش کردم تمام تنم لرزید، نه ماه توی شکمم بود، باهاش شب و روز گذروندم چه‌جوری از حس‌هایی که خدا به یه مادر میده، چشم پوشی کنم و خودم رو کنترل کنم؟ ملامتم نکن! نمی‌خوام اسمش بره تو شناسنامه‌ام، چون نه ارثی دارم نه حقی، ولی می‌خوام به عنوان یه مادرِ خیالی باشم. نمی‌خوام بهم مادر بگه، امّا می‌خوام حداقل شیرم رو بهش بدم و کنارِ بزرگ شدنش باشم این تنها کاریه که می‌تونم برای سهیلا انجام بدم، مراقبت از بهارش!
مریم حس مادری را تجربه نکرده بود که معنی حرف‌های عاطفه را بفهمد، امّا زن بود. روزی خودش مادر داشت، مخصوصاً که مادرش سَرِ به دنیا آوردن او جانش را از دست داده بود و می‌فهمید که مادر بودن یعنی از خودگذشتگی، یعنی همین کاری که عاطفه دارد می‌کند. مریم تق‌تق‌کنان با کفش‌های چرم مشکی‌ عروسکی‌اش جلوتر رفت و کیف و وسایلی که با خود از ویلا آورده بود را روی تخت گذاشت و عاطفه را که هنوز بهار در حال شیر خوردنش بود را بغل کرد و گفت:
- ملامت چرا؟ تو یه مادری عزیزدلم!
عاطفه با چشم گریان سر بر شانه‌ی رفیقش گذاشت و مریم او را بوسید.
****
بعد از دو روز بالاخره عاطفه و بهار از بیمارستان مرخص شدند و به ویلا بازگشتند و محبوبه خانم در حالی که با لب خندان منقل اسپند را دور سرشان با زمزمه‌ی صلوات می‌چرخاند و آقا کریم که گوسفندی را برای قربانی کردن، جلوی پاهایشان به روی زمین زد، به استقبالشان رفتند. حالا بهار شده بود مرکز توجّه و سوگلیِ خانه که فقط شیر عاطفه را می‌خورد و جز آغوش او و کوروش آرام نمی‌گرفت. کوروش می‌خواست آن‌قدر بهار را به خود وابسته کند که حتّی به او پدر بگوید، امّا بهار به مادر هم نیاز داشت و کوروش خیلی از نیازهای او را نمی‌توانست برآورده کند. محبوبه مانند دوران حاملگیِ عاطفه به درخواست کوروش، کامل در اختیار عاطفه و بهار بود و برای عاطفه که تجربه‌ی مادر شدن نداشت، راه‌کارها و توصیه‌های تجربه دیده‌اش، حسابی به کار می‌آمد و عاطفه از این بابت در دل خدا را شکر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و سی و دو
*****
چهل روز از زایمان عاطفه گذشته بود. کوروش بعد از این‌که عاطفه باز هم مهربانی و از خودگذشتگی خود را با شیر دادن به بهاری که مسئولیتی در قبالش نداشت، نشان داده بود بیش از قبل، عاطفه را بالا و پایین می‌کرد و حالا دیگر او را واقعاً مانند دخترش می‌دید و حسابی به دختر و نوه‌اش می‌رسید. آن‌قدر به بهار و حضور عاطفه عادت کرده بود و وابسته شده بود که در این چهل روز به تهران نرفته بود و این سهراب بود که مانند سابق در رفت و آمد بود. عاطفه هم کم‌کم با کوروش کمتر از قبل معذب بود و راحت‌تر برخورد می‌کرد و مدام با بهار یا در اتاق کوروش بودند یا کوروش در اتاق آن‌ها... .
- عاطفه بابا!
عاطفه لباس صورتیه پاپیون دار بهار را درست کرد و پستانکش را در دهانش گذاشت و با مهربانی لبخندی نثار کوروش کرد و گفت:
- بله؟ کاری باهام دارین؟
کوروش کارت عابر بانکی به طرف عاطفه گرفت و گفت:
- دلم می‌خواد دیگه مثل سهراب بهم بگی آقاجون! می‌خوام بهار هم بدونه که تو دخترمی. بگیر این کارت ماله توئه!
عاطفه گیج شده بود. در حالی که درد بخیه‌هایش چهره‌اش را درهم کرده بود دستش را به زمین فشار داد و آرام از جایش بلند شد و گفت:
- من با چه رویی به شما بگم آقاجون؟ اون هم با اون اتّفاق!
- بسه دخترم! اون اتّفاق با تاوان‌هاش تموم شد. خسروی من با سهیلا توی قلبم زنده‌اند. اگه حسابی هم داری بذار با خودشون! من کی باشم که در برابر خدا بازخواستت کنم! تو با چیزی که از خودت با این همه مهربونی و از خودگذشتگی که در حق بهار کردی نشون دادی، بعید می‌دونم سهم بزرگی از اون اتّفاق مقصرش تو باشی، اگر هم بودی دِینِت رو با بهاری که سالم به دنیا اوردی و داری زحمتش رو می‌کشی و از جون خودت بهش شیر میدی و محبت مادرانه نثارش می‌کنی و کنارشی، ادا کردی. خودت رو ببخش بابا! تا هم دلت آروم بگیره هم خدا قهرش نگیره. تو که خدا نیستی که برای خودت این‌قدر مجازات تعیین می‌کنی، به جاش خیرات بده و ازشون حلالیت بطلب. من فکر نمی‌کنم اون دو تا هم راضی به این همه اذیّت شدنت باشن، دل اون دو تا دریا بود، مطمئن باش بخشیدنت؛ امّا من باهات شرط دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و سی و سه
عاطفه دست جلو برد و کارت را از دست کوروش گرفت و منتظر به کوروش با آن موهای جو گندمی چشم دوخت.
- این‌که، حالا که کنار بهاری، با ما زندگی کنی. تهران نمی‌تونم ببرمتون پیش سیامک و اقوامم، چون هم حرف و حدیث الکی درمیاد و هم جونتون تو خطر می‌افته، اگه خانواده سهیلا بویی ببرند. تا زمانی که ازدواج کنی کنارمون باش و به بهار برس، امّا خودت هم زندگی کن و سره کارت رو برو. سهراب می‌گفت معلّمی خوندی، برو دنبال کار و آرزوهات، من پشتتم، تو دیگه دخترمی، هر کی خواست خواستگاریت کنه این‌جا خونه و زندگیته، بیاد پیش من. دوباره عاشق شو و من رو هم به عنوان آقاجونت قبول کن. اگر هم معذّبی برات خونه جدا می‌گیرم یا میگم سهراب این‌جا نیاد! این کارت هم ماله خودته، هر ماه یه مبلغی برای خودت و بهار به حسابت واریز می‌کنم.
عاطفه خودش دیگر در آن چهل روز آن‌قدر به بهار وابسته شده بود که نتواند او را رها کند پس لبخندی زد و موی سپیدی که تازگی‌ها میان تارهای مشکی‌اش نمایان شده و حالا به جلو سرکشی کرده بود را به زیر شال آبی‌اش هل داد و لبخندی به کوروش زد.
- باشه می‌مونم. شما تاج سرم، عین آقاجونم، بهتون زحمت زیاد دادم! من خیلی به شماها مدیونم. در مورد آقا سهراب مشکلی ندارم، اذیتشون نکنین، ایشون هم مثل برادرم، امّا این کارت حقی به گردنتون نیست، فقط برای بهار بریزین، من خودم میرم سرِکار.
کوروش از شنیدن سهراب به عنوان برادرش از زبان عاطفه یکه خورد و دلش به حال پسرش سوخت و گفت:
- اگه میگی عین آقاجونتم، پس دلیل مخالفتت رو نمی‌فهمم، آدم مگه روی حرف آقاجونش نه میاره؟
- آخه نمی‌شه، اگه می‌خواین معذب نباشم این کار رو نکنین و فقط برای بهار بریزین.
- حداقل بذار تا وقتی رفتی سرِکار، بعدش دیگه نمی‌ریزم، باشه بابا؟
کوروش آن‌قدر خالصانه گفته بود که عاطفه دیگر نتوانست روی حرفش، حرفی بزند، پس لبخندی به رویش زد و در حالی که صدای ونگ‌ونگ بهار بلند شده بود او را از روی تشت کوچک سپید صورتی‌اش برداشت و در آغوش گرفت و با دست چند بار آرام به پشتش ضربه زد و گفت:
- چشم! بهار پیش شما بمونه؟ من با آژانس می‌خوام برم بیمارستان بخیه‌هام رو نشون بدم.
- صبر کن بابا! سهراب کم‌کم پیداش میشه، میگم ببرتت.
بالاخره بهار با ضربه‌هایی که عاطفه به پشتش زد، چند آروغ کوچکی زد و دلش آرام گرفت و از گریه کردن دست برداشت. عاطفه دستش را به زمین تکیه داد و آرام با احتیاط از جایش بلند شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و سی و چهار
- نمی‌خوام مزاحمشون بشم!
کوروش جلو آمد و پیشانی بهار را که سرش روی شانه‌ی عاطفه بود و لپ‌های گل انداخته‌اش از آب دهان و شیر پس داده‌اش خیس شده بود، بوسید و خم شد و دست‌مال کاغذی از روی میز برداشت و گفت:
- تعارف رو کنار بذار! بهار خیلی چیزها احتیاج داره، بهتره برین براش با سلیقه هم بخرین. بهار شیر پس داده، بده به من، خودم تمیز می‌کنم، تو بهتره بری آماده بشی.
عاطفه چشمی گفت و بهار را به کوروش داد و کوروش سرگرم پاک کردن شیر پس داده شد و عاطفه با لبخند نگاه از آن دو گرفت و از اتاق خارج شد. حرکات بامزه‌ی لب‌های بهار موقع پاک کردن صورتش که هم‌چنان دهانش را مانند ماهی باز و بسته می‌کرد کوروش را به خنده واداشت‌‌. کوروش مرد باتجربه‌ای بود و دلش نمی‌خواست نه عاطفه را از دست بدهد و نه دل پسرش دوباره بشکند و این بهترین راه برای نزدیک کردن آن دو به هم بود و فرصت خوبی برای آشنایی بهتر آن دو.
عاطفه کم‌کم آماده شد، یک ساعت پیش با محبوبه به آرایشگاه رفته بود و دستی به صورتش کشیده بود و آرایش ملیحی کرده بود. دلش می‌خواست دوباره به عاطفه قبلی‌اش برگردد. دیگر چادر هم سر نکرد و با محبوبه از آرایشگاه خارج شد. محبوبه دستی به ابروهای قهوه‌ایی هشتیِ رنگ شده‌اش کشید و لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
- ماشالله! خانوم ماه شدین! اگه آقا سهراب ببینتتون شوکه می‌شن.
عاطفه تنها به یک تشکّر اکتفا کرد و سر به زیر انداخت. فاصله‌ی آرایشگاه تا ویلا چند کوچه بیشتر نبود و بعد از نیم ساعت پیاده‌روی بالاخره رسیدن، محبوبه کلید انداخت و وارد خانه شدند. کوروش و سهراب طبق معمول در حیاط خلوت نشسته بودند و بهار پتو پیچ شده روی پای سهراب بود. به محض ورود آن‌ها سهراب، بهار را داخل کریر گذاشت و از جایش بلند شد و تا نگاهش به عاطفه افتاد، لحظه‌ای فقط خیره‌ی او شد. عاطفه که نگاه سهراب داشت ذوبش می‌کرد سر به زیر انداخت و سلامی کرد. صدای ونگ‌ونگ گریه‌ی بهار باعث شد سهراب به خود آید، به طرف بهار رفت و در حالی که او را بغل می‌گرفت، سرش را به سمت عاطفه چرخاند.
- سلام خوبین؟ مبارک باشه!
عاطفه از این‌که سهراب حواسش به کوچک‌ترین تغییرات او بود، ناخودآگاه لبخندی زد و زیر لب تشکّری زمزمه کرد و به سمت آن‌ها قدم برداشت.
- سلام بهار خانومِ قشنگم!
بهار که گویی بوی عاطفه را حس کرده بود به محض دیدنش، چشمانش را به او دوخت و گریه را سر داد، سهراب بهار را به دست عاطفه داد و با خنده گفت:
- بدجور بهتون عادت کرده‌ ها! مثل ماها!
کوروش از زبان ریختن پسرش لبخندی زد و رو به عاطفه گفت:
- مبارک باشه بابا! سهراب آماده‌اس که با هم برین خرید یه سیسمونی درست و حسابی برای بهار، نمی‌خوام کمبودی داشته باشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و سی وپنج
و در حالی که دستش را درون جیب روبدوشامبر قرمز مشکیِ تیره‌اش می‌کرد و دست دیگرش به عصایش بود و به تماشای آن‌ها ایستاده بود رو به سهراب کرد و گفت:
- بهار رو بده به من، من با نوه‌ام می‌خوام حسابی بازی کنم، قبلش یادت نره اوّل ببریش بیمارستان، بعدش هم برای خودش هم خرید کنین، خیلی وقته نتونسته یه خرید درست حسابی بکنه!
سهراب 《چشمی》 گفت و عاطفه به سمت کوروش قدم برداشت و بعد از بوسیدن دست کوچک و سفید بهار، او را به آغوش کوروش سپرد و خود، همراه سهراب، بعد از خداحافظی به سمت درب قدم برداشتند، سهراب ماشین را روشن کرد و بعد از دنده عقب گرفتن و رسیدن به سر کوچه به راه افتاد.
- خب، بعد بیمارستان کجا بریم؟
عاطفه زیپ کیف چرمیِ مشکی‌اش را باز کرد و در حالی که گوشی‌اش را در می‌آورد تا پیامک مریم را بخواند گفت:
- نمی‌دونم! من که این‌جا رو درست بلد نیستم، می‌خواین سرچ کنم؟
سهراب زیر چشمی به عاطفه که دیگر شکمی در کار نبود ولی هنوز کمی ورم داشت، نگاهی کرد و گفت:
- نه نیازی نیست! من چند باری این‌جا خرید کردم، منتها خیلی همه جاش رو بلد نیستم. بالاخره می‌گردیم پیدا می‌کنیم. اوّل می‌ریم خرید برای شما، بعد هم سیسمونی برای بهار.
پیامک مریم را که گفته بود مامان فاطمه چند باری به آن‌جا زنگ زده و خبرش را از عمّه فخری گرفته، جواب داد که خودش تماسی با او می‌گیرد و بعد از ارسال پیام، گوشی را در کیف گذاشت و گفت:
- نه! من فعلاً نمی‌خوام چیزی بخرم.
سهراب پشت چراغ قرمز متوقف کرد و نیم رخ رو به عاطفه نگاهی کرد.
- چرا؟ پولش رو ازتون می‌گیرم.
و خندید. عاطفه به رویش لبخندی زد و نیم نگاهی به صورت سه تیغ شده‌اش کرد.
- آخه من هنوز سایزم نرمال نشده، این‌جوری لباس به دردم نمی‌خوره، چند وقته دیگه دوباره باید برم خرید، صبر می‌کنم به سایز دل‌خواهم که رسیدم، میرم.
سهراب دوباره برق شیطنت در چشمانش موج زد و با سبز شدن چراغ در حالی که دنده را جا میزد تا حرکت کند، گفت:
- شما همه جوره خوبین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارست صد و سی و شش
عاطفه لب گزید و سرش را به طرف شیشه چرخاند و خودش را مشغول تماشای خیابان و آدم‌هایش کرد و تا بیمارستان دیگر چیزی نگفت. بعد از کشیدن بخیه‌ها که انگار سیخ داغی را برای لحظه‌ای روی شکمش حس کرد و چک کردنش از نظر عفونت، راهی پاساژ برای خرید شدند. بالاخره به اصرار سهراب، عاطفه یک شال و مانتویی خرید و بعد از کمی خرید برای بهار، سرویس چوبش را سفارش دادند و خسته سوار ماشین شدند. سهراب دمه یک رستوران شیک متوقف کرد.
- شام بخوریم بعد بریم خونه؟ دیگه دیر وقت شده! هم من گرسنمه هم شما.
عاطفه کمی من‌من کرد و در حالی که موی فرفری‌اش را که سعی در نشان دادن خودش به سهراب بود را به زیر شال طوسی‌اش روانه کرد و گفت:
- آخه... میشه بریم؟
سهراب در حالی که دست‌گیره درب را فشار می‌داد تا پیاده شود با تعجّب گفت:
- چرا؟
عاطفه سرش را زیر انداخت و لب گزید و زیر لب زمزمه کرد:
- آخه وقتِ شیرِ بهار!
سهراب باز هم شیفته این دختر مهربان شد که تمام محبت و مادرانگیِ وظیفه‌ی نداشته‌اش را خرج بهار می‌کرد. درب را باز کرد و در حالی که یک پایش را به بیرون گذاشته بود، با لبخندی به سمتش چرخید و با مهربانی گفت:
- نگران بهار نباشین! مگه براش شیر نذاشتین؟ تموم هم شده باشه، شیر خشک هست، یه شب، هزار شب نمیشه! قرار شد برای خودتون هم زندگی کنین، حالا هم بهتره به فکر عموش باشین که حسابی گرسنشه.
عاطفه که فهمید حریف سهراب نمی‌شود، 《باشه‌ای》 گفت و از ماشین پیاده شد.
دربان رستوران که مردی با کت و شلوار سرمه‌ای بود در حالی که درب طلایی رنگ را برای آن‌ها باز می‌کرد، با لبخند 《خوش آمدین》به آن‌ها گفت، سهراب 《ممنونمی》 زیر لب گفت و دستش را برای پیش قدم شدن عاطفه به جلو نشان داد و بعد از او وارد رستوران شد، در حالی که با چشمانش رستوران را یک دور از نظر گذراند نگاهش را به عاطفه دوخت و گفت:
- خب، کجا بشینیم؟
عاطفه‌ یادش نمی‌آمد هیچ‌وقت مسعود که عاشقش بود تا به حال از او راجع به این چیزهای پیش پا افتاده نظرش را خواسته باشد، همیشه او تصمیم گرفته بود و عاطفه پیروی کرده بود. حسی در درونش غلیان شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و سی و هفت
فقط برای لحظه‌ای حس کرد، سهراب با این رفتارهایش خیلی آقا و جنتلمن به نظر می‌رسد و اصلاً به غولی که در درونش از او و بقیّه مردها ساخته، نمی‌خورد، امّا حس دیگری به او می‌گفت مانند دختر بچّه‌های پانزده ساله با یک رفتار از او جنتلمن نسازد و آن‌قدر بزرگش نکند، پس سکوت کرد و فقط به او که با پیراهن سبز یشمی که تن کرده بود و زیباتر شده بود نگاه کرد. سهراب در حالی که دست در جیب شلوار کتان مشکی جذبش کرده بود و کت مشکی‌ اسپرتش را روی ساعد دستش انداخته بود، منتظر به عقب برگشت و به عاطفه که در حال نگاه کردنش بود با لبخند چشم دوخت و گفت:
- چیه؟ جاش رو دوست ندارین؟ اگه نپسندیدن می‌ریم یه جای دیگه‌ ها.
عاطفه کیفش را از روی شانه‌اش به دست گرفت و سریع گفت:
- نه،نه... همین‌جا خوبه! خیلی جای دنج و قشنگیه، مخصوصاً دکور چوبی و شیکش، با اون آقایی که پیانو می‌زنه خاص‌ترش هم کرده.
سهراب از این‌که رستوران باب میل عاطفه بود، خیالش راحت شد و نفس آسوده‌ای کشید.
- پس چرا معطلین؟
عاطفه دست به کار شد و فهمید حالا که سهراب به او احترام گذاشته و نظرش را پرسیده بیشتر از این معطل نکند و یک جای دو نفره، کنار پنجره انتخاب کرد و با دست به آن‌جا اشاره کرد و با هم به آن طرف قدم برداشتن. سهراب منو را که مانند دفتر بزرگ بود و جلد مخمل قرمز رنگی داشت، جلوی عاطفه گذاشت و خودش هم مشغول انتخاب شد.
- خب، من شیشلیک می‌خورم با زیتون و آب معدنی، شما چی؟
عاطفه دست زیر چانه گذاشت و سرش را بالا گرفت و گفت:
- نمی‌دونم!
سهراب با تعجب و چشمان گرد شده گفت:
- یعنی هیچی دلتون نمی‌خواد؟
عاطفه سردرگم شده بود، شاید از نظر هر کَسی خنده‌دار باشد، امّا او این چیزها را از مادرش و مامان فاطمه یاد گرفته و دیده بود که انگار رسم است که همه چیز را به مرد خانواده بسپارند، حتی وقتی با مسعود که پسر امروزی بود، به رستوران می‌رفت که در واقع به آن‌جا رستوران نمی‌شد گفت، به همان کبابی سر محله‌شان که فقط کباب و ریحان داشت و مسعود حتی تعداد سیخی که عاطفه می‌خورد را نمی‌پرسید چه برسد به تنوع غذایی و انتخاب آن. آن هم مثل این منوی عریض و طویل، خجالت می‌کشید بگوید آن وقت‌ها هم که بالاخره وضعشان بهتر شد و با آقاجان و مادرش به رستوران می‌رفتن و سنش کم بود، مانند مادرش انتخاب را به آقاجانش می‌سپرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین