- Apr
- 1,404
- 20,145
- مدالها
- 7
#پارت صد و هشت
سهراب نفس صداداری بیرون داد.
- چرا درست حرف نمیزنین بفهمیم؟ برادرزادم قرار نیست چیزی بفهمه. درسته آقاجون؟
کوروش حرف سهراب را با سر تأیید کرد و دستی به بینی یخ کردهاش کشید.
- نوهام قرار نیست چیزی بفهمه؛ این راز بین ما تا هجده سالگیش میمونه! غیر از ما هیچکَس از وجودش خبر نداره.
به خاطره خانواده سهیلا، اوّل میخواستم موضوع رو مطرح کنم و نوهام رو به تهران ببرم و بگم بچّهی خودمه و همون تهران هم بزرگش کنم، امّا وقتی شرایط عوض شد، تصمیم گرفتم، همینجا بمونیم. تو هم اینجا پیش ما به عنوان دخترم میمونی.
عاطفه کلافه دستش را به صورت کشید و لبش را به دندان گرفت و گفت:
- آخه هنوز خود شما با آقا سهراب من رو نبخشیدین! هنوز هم من رو مسبب مرگ اون دو تا خدابیامرز میدونین. بعدش من چهجوری هر روز این بچّه، جلو چشمهام راه بره و بزرگ بشه، بتونم تو چشم شما نگاه کنم؟ وقتی اونی که قرار نبود باشه هست، ولی اون دوتا... اصلاً میخواین بگین پدر و مادرش کی هستند؟
کوروش به عاطفهی غمزده و گریان نگاهی کرد.
- عاطفه! بابا به من نگاه کن.
عاطفه با چشمان اشکبارش اوّل نگاهش به سهراب افتاد و بعد صورتش را سمت کوروش چرخاند و به او نگاه کرد.
- این همه اشک برای چیه؟! من بارها بهت گفتم درسته که ناراحتیم تمومی نداره، مگه میشه آدم غم عزیزش رو که از دست داده فراموش کنه؟ این غم پایانی نداره، امّا اتّفاق برای هر کسی ممکنه بیفته. ما که از اتّفاقهای بین عروس و پسرم خبر نداریم. من بخشیدمت بابت گناهی که نمیدونم چیه و چرا اینقدر خودت رو آزار میدی، خیالت از بابت من راحت. پس میمونه سهراب.
و رو به سهراب کرد.
- تو چیزی بهش گفتی که ناراحت شده؟
سهراب سکوت کرد. عاطفه ببخشیدی گفت و با چشم گریان به سمت اتاقش دوید. کوروش بعد از رفتن عاطفه نگاهی به سهراب کرد.
- سهراب تو هنوز هم عاطفه را مسبب مرگ اونها میدونی؟ من بهت گفتم سپردم به خدا،
سهراب نفس صداداری بیرون داد.
- چرا درست حرف نمیزنین بفهمیم؟ برادرزادم قرار نیست چیزی بفهمه. درسته آقاجون؟
کوروش حرف سهراب را با سر تأیید کرد و دستی به بینی یخ کردهاش کشید.
- نوهام قرار نیست چیزی بفهمه؛ این راز بین ما تا هجده سالگیش میمونه! غیر از ما هیچکَس از وجودش خبر نداره.
به خاطره خانواده سهیلا، اوّل میخواستم موضوع رو مطرح کنم و نوهام رو به تهران ببرم و بگم بچّهی خودمه و همون تهران هم بزرگش کنم، امّا وقتی شرایط عوض شد، تصمیم گرفتم، همینجا بمونیم. تو هم اینجا پیش ما به عنوان دخترم میمونی.
عاطفه کلافه دستش را به صورت کشید و لبش را به دندان گرفت و گفت:
- آخه هنوز خود شما با آقا سهراب من رو نبخشیدین! هنوز هم من رو مسبب مرگ اون دو تا خدابیامرز میدونین. بعدش من چهجوری هر روز این بچّه، جلو چشمهام راه بره و بزرگ بشه، بتونم تو چشم شما نگاه کنم؟ وقتی اونی که قرار نبود باشه هست، ولی اون دوتا... اصلاً میخواین بگین پدر و مادرش کی هستند؟
کوروش به عاطفهی غمزده و گریان نگاهی کرد.
- عاطفه! بابا به من نگاه کن.
عاطفه با چشمان اشکبارش اوّل نگاهش به سهراب افتاد و بعد صورتش را سمت کوروش چرخاند و به او نگاه کرد.
- این همه اشک برای چیه؟! من بارها بهت گفتم درسته که ناراحتیم تمومی نداره، مگه میشه آدم غم عزیزش رو که از دست داده فراموش کنه؟ این غم پایانی نداره، امّا اتّفاق برای هر کسی ممکنه بیفته. ما که از اتّفاقهای بین عروس و پسرم خبر نداریم. من بخشیدمت بابت گناهی که نمیدونم چیه و چرا اینقدر خودت رو آزار میدی، خیالت از بابت من راحت. پس میمونه سهراب.
و رو به سهراب کرد.
- تو چیزی بهش گفتی که ناراحت شده؟
سهراب سکوت کرد. عاطفه ببخشیدی گفت و با چشم گریان به سمت اتاقش دوید. کوروش بعد از رفتن عاطفه نگاهی به سهراب کرد.
- سهراب تو هنوز هم عاطفه را مسبب مرگ اونها میدونی؟ من بهت گفتم سپردم به خدا،
آخرین ویرایش: