جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,112 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت هشتاد و هشت
بیشتر سر به سر این دختره با حجب و حیا بگذارد، امّا خود را کنترل کرد و لبخند صداداری کرد و گفت:
- درسته امروز چهارشنبه است، منتها من کارم زودتر تموم شد، این شد که اومدم.
و در حالی‌ که سبد پر از بورک را جلوی عاطفه می‌گرفت، ادامه داد.
- بگیرین، مال شماست! مثل این‌که به محبوبه حین دیدن فیلم هوس کردین، زنگ زد و گفت با کریم هر چی گشتیم این‌جا نبود، هم اسفناجیش هست هم پنیری و گوشتش، این بود که به آقاجون گفتم امروز بیایم که زودتر به دستتون برسه.
عاطفه تا به حال بورک نخورده بود، فقط حین دیدن فیلم ترکیه‌ای با محبوبه، دختر، چنان از طعم بورک تعریف می‌کرد که یک‌دفعه بی‌هوا از زبانش درآمده بود.
- فکر کنم خیلی خوش‌مزه است! هوس کردم، چه‌جوری درست میشه؟
محبوبه هم با کریم به دنبال بورک برای عاطفه افتاده بودن. سهراب که دید عاطفه هنوز سر پا ایستاده و فقط به او چشم دوخته، کمی جلوتر آمد و سبد بورک را به دستش داد.
- فکر کنم محبوبه و کریم هنوز هم رفتن دنبالش، کلّی شهر رو گشتن، واسه همین نبودن، گفتم بهش این چیزها این‌جا پیدا نمیشه‌ ها! همین هم من به دوستم که رستوران ترکیه‌ای داشت، سفارش دادم. یکم سرد شده، ولی خوش‌مزه است، بخورین! چرا نمی‌شینین؟
عاطفه خجالت‌زده در حالی‌ که لپش گل انداخته بود. سبد بورک را از سهراب گرفت و روی صندلی نشست و در حالی‌ که درب آن را باز می‌کرد گفت:
- ببخشید خیلی به زحمت افتادین! نیازی نبود! من همین‌جوری یه چیزی دیدم و هوس کردم، محبوبه نباید به شما می‌گفت و اذیّتتون می‌کرد!
و یکی از بورک‌ها را برداشت و سبد را به طرف سهراب گرفت.
- بفرمایین خودتون زحمتش رو کشیدین، تنهایی نمی‌چسبه!
سهراب یک بورک اسفناج برداشت و روی تخته سنگی کنار عاطفه با فاصله نشست و درحالی‌ که گازی به آن می‌زد زیر چشمی نگاهی به صورت گندمی عاطفه کرد و گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت هشتاد و نه
- البتّه شما که تنها نیستین، اون کوچولو هم هست! پس بدون من هم می‌چسبه! زحمتی نبود، منتها دیگه نمی‌ذاریم فیلم ببینین که هوس کنین!
خندید و یک چال کوچکی روی لپ‌هایش ایجاد شد، عاطفه خنده‌ای کرد و سرش را زیر انداخت. سهراب بعد از خوردنش در حالی‌ که یک بورک گوشت دیگری برمی‌داشت ادامه داد:
- راستی، مریم خانم زنگ زدن به آقاجون و یه نامه دادن که به دست شما برسونیم، مثل این‌که از دادگاهه.
و نامه را به طرف عاطفه گرفت، عاطفه که حسابی از خوردن بورک لذّت می‌برد، دستانش را پاک کرد.
- دادگاه برای چی؟!
و نامه را از سهراب گرفت و باز کرد. آن‌چه را که می‌خواند باور نکرد. مسعود درخواست طلاق داده بود و شنبه نوبت دادگاهشان بود. بغض گلویش را گرفت و چند قطره اشک به گونه‌اش غلطید. سهراب چشم از دریا برداشت و نگاهی گذرا به عاطفه کرد و تا قطره اشک چشمان عاطفه را دید، با نگرانی گفت:
- عاطفه خانم خوبین؟ چیزی شده؟
عاطفه همین یک سوال را می‌خواست تا بغضش بشکند، با هق‌هق جواب داد.
- مسعود... مسعود درخواست طلاق داده.
و گریه را سر داد. صدای گریه‌ی عاطفه با موج دریا آهنگ غم‌ناکی درست کرده بود، سهراب هم شوکه شده بود، بارها از دکتر فروزش شنیده بود که عاطفه و مسعود عاشق هم بودن و دوست داشتن مسعود به سال‌های بچّگی‌اش برمی‌گردد و چه‌قدر برای ازدواج با عاطفه پافشاری کرده و عاطفه هم به خاطره دوست داشتن مسعود تن به آن کار داده، حالا مسعود چه‌طور راحت کسی را که آن‌قدر دوست دارد به راحتی می‌تواند کنار بگذارد! ناباور آب دهانش را قورت داد و دست از خوردن کشید و با چشمان گرده شده‌اش گفت:
- اشتباه می‌کنین! بدین به من ببینم!
و نامه را گرفت و دو بار خواند، امّا حقیقت داشت عاطفه درست می‌گفت درخواست طلاق برای شنبه بود. نمی‌دانست چه بگوید. خودش این راه را رفته بود و تجربه کرده بود، او زمانی که برگه طلاق از سیمین را دریافت کرده بود، بهت زده شده بود و تا مدّت‌ها داغون بود، امّا کم‌کم به مرور زمان فهمید که جداییش از سیمین نه تنها به ضررش نبوده، بلکه از بابت این جدایی خدا را شاکر هم بود، امّا پشت دستش را داغ کرده بود از ازدواج مجدد و تنهایی را ترجیح می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت نود
- نمی‌دونم چی بگم! هیچ‌کَس حال الانت رو نمی‌فهمه! نمی‌خوام دل‌داری الکی بدم، من این دوران رو پنج سال پیش تجربه کردم. بعضی از آدم‌ها لیاقت ندارن؛ امّا ما خیلی دیر می‌فهمیم، همش حصار می‌کشیم دورشون که یه وقت نرند که با رفتنشون تنها نشیم، امّا غافل از این‌که بعضی آدم‌ها با بودنشون آدم رو تنهاتر می‌کنن، وقتی پشتت رو خالی می‌کنن، وقتی پات نمی‌مونن، وقتی اشتباهی می‌کنی به جای این‌که بیایند کمکت، که با هم درست کنین جا می‌زنن. عاطفه خانم شما آدمت رو اشتباه انتخاب کردی! مثل من! نمی‌گم زود تسلیم شو، امّا وقتی از بودنت با طرف به جایی می‌رسی که اون طلاق رو به جای فداکاری و دوست داشتنت، ترجیح میده و اگه فقط مطابق میل اون جلو رفتی، باهات می‌مونه و در غیر این‌ صورت تنهات می‌ذاره؛ یعنی آدمت اشتباهیه، یعنی بد رکب خوردی، یعنی ارزش جنگیدن و فرصت دوباره رو نداره. نمی‌گم هر تصمیمی که گرفت چشم بسته قبول کن، نه! چون یه سر قضیّه شمایی و دلت، امّا خوب بشین فکر کن، ببین این آدم ارزش جنگیدن داره؟ اگه داره تا آخرش پاش باش و از اشتباه درش بیار! اگه نداره اون پیله‌ی دوست داشتن رو از خودت و اون جدا کن و خودت رو نجات بده!
عاطفه با چشمان اشک‌بارش نگاهی به سهراب با آن ابروهای پهن و مشکی‌اش انداخت، او هم بغض گلویش را گرفته بود و صدایش موقع حرف زدن می‌لرزید، با فین‌فین گفت:
- من... من همه کاری براش کردم! من یه دختر تنها بودم، همه چیزم رو به باد دادم که مسعود رو داشته باشم. من اگه تنهایی تصمیم گرفتم؛ چون خاطرِ مسعود برام بیشتر از خودم عزیز بود، امّا اون... اون چی‌کار کرد؟! شما مردها خیلی بی‌عاطفه و خودخواهین!
و دست جلوی صورتش گذاشت و های‌های گریه را سر داد. سهراب حال او را درک می‌کرد. او هم آن زمان، موقع جدایش از سیمین به سهیلای عزیزش گفته بود:
- شما زن‌ها خیلی خودخواه و بی‌عاطفه‌این.
و حالا جنس مخالف خودش، همان حرف‌های او را برایش بازگو می‌کرد. دست‌مالی از جیب کت اسپرت مشکی‌اش درآورد و به طرف عاطفه گرفت.
- برای کسی اشک بریز، که قدر این اشک‌ها رو بدونه، نه که خودش مسبب اشکت باشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت نود و یک
- اصلاً شاید می‌خواد بترسونت یا از حالت باخبر بشه یا می‌خواد ببینه هنوز مثل قبل دوسش داری یا با این جنگ و دعوا تنهاش می‌ذاری!
عاطفه با دست لرزانش دست‌مال را گرفت و بینی‌اش را پاک کرد و با صدای لرزانش ادامه داد:
- نه! من مسعود رو خوب می‌شناسم. وقتی تصمیمی بگیره، گرفته... دلم از این می‌سوزه که همه‌جوره پاش وایسادم، اگه من این کار رو نکرده بودم، اون هیچ‌وقت بیرون نمی‌اومد که بخواد این تصمیم رو علیه‌ام بگیره، واسه کاری که نجاتش دادم. خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
سهراب نگاهی به دخترک غم‌زده کرد و در حالی که دستش را به پشت گردنش می‌کشید گفت:
- عشق خیلی گران‌بهاست، هر کَسی ارزشش رو نمی‌دونه! یه زمانی، همه این حرف‌های شما رو من به سهیلا زدم. سهیلا از خواهر نداشته‌ام به من نزدیک‌تر بود. سیمین من رو داغون کرد، نامردی که اون در حقم کرد رو فقط سهیلا و خسرو می‌دونستن؛ حتّی نذاشتم آقاجون بفهمه. بهت می‌گم که فکر نکنی همه مردها بدند و زن‌ها فرشته! هر کَسی در غالب خودش می‌تونه بد باشه! منتها ما آدم‌هامون رو اشتباه انتخاب می‌کنیم. من و سیمین هفت سال با هم زندگی کردیم؛ دقیقاً زمانی که دانشجو بودم؛ یعنی بیست و دو سالگی‌ام. توی دانشگاه دیدمش و عاشقش شدم، هر دومون دانشجوی مهندس معماری بودیم، سه سالی از زندگیمون که گذشت، گفت بچّه می‌خوام، گفتم صبر کن، یکم کارم بگیره، گفت آقاجون هست کمک می‌کنه. گفتم من همیشه آقاجون هوام رو از دور داشته که زمین نخورم؛ امّا رو پای خودم وایسادم، مستقل بودن رو بیشتر دوست دارم تا این‌که دستم تو جیب آقاجونم باشه، گفت بچّه می‌خوام والسلام.
آب دهانش را قورت داد و نیم نگاهی به عاطفه کرد و در حالی که لرزش صدایش به وضوح شنیده میشد ادامه داد:
- اون‌قدر عاشقش بودم که نذاشتم اخم به ابروش بیاد و قبول کردم. یه سال گذشت خبری از بچّه نشد، خودش دکتر رفته بود، یه سری آزمایش از من و اون گرفتن. اون بیشتر پیگیر کارها بود تا من! دیدم چهار ماهی میشه دیگه حرفی از بچّه نمی‌زنه و حال روحیش هم خوب نبود، پاپیچ شدم اوّلش هیچی نگفت؛ بعد از چند ماه حالش بهتر شد و یک‌دفعه گفت تو بچّه‌دار نمی‌شی، گفتم محاله! گفت آزمایشات مشکل داره، من‌ هم که از آزمایشات پزشکی سر در نمی‌آوردم، فقط بهش گفتم دوباره آزمایش می‌دیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت نود و دو
- گفت دکترها گفتن دیگه فایده نداره! اون‌قدر بهش اعتماد داشتم که دیگه پافشاری نکردم. بعد از چند ماه گفت باید جدا بشیم، هر چی گفتم میرم خارج از کشور، اون‌قدر دکتر می‌ریم تا نتیجه بگیریم، گفت نه دیگه نمی‌خوام باهات باشم. شب‌ها من زودتر از اون می‌اومدم خونه، به خود اومدم، دیدم دیگه خیلی وقته مثل قدیم نیستیم. کارم رو کم‌تر کردم با این‌که قبلاً هم نمی‌ذاشتم کارم به زندگی‌ام لطمه‌ای وارد بکنه؛ امّا سیمین تصمیمش رو گرفته بود، بعد از کلّی دادگاه و برو و بیا که من می‌گفتم طلاق نمی‌دم، سهیلا گفت که چند باری توی کافی‌شاپ که با دوستاش می‌رفته سیمین رو... .
به این‌جای حرفش که رسید بغض لرزش صدای لرزانش بیشتر کرد. نفس عمیقی کشید و بغضش را با آب دهانش قورت داد. دستی به چشمان قرمزش کشید و ادامه داد:
- سیمین رو با دوست خودم دیده بود.
اوّلش باورم نمی‌شد، امّا وقتی چند هفته دنبالش افتادم، دیدم بله، سهیلا راست می‌گفته! باهاش کلّی دعوا کردم، امّا.‌.. می‌دونی بهم چی گفت؟!
چشمانش را از دریا گرفت و به عاطفه که نگاهش را به او دوخته بود کرد و گفت:
- با مرد بی‌لیاقتی که عرضه یه بچّه درست کردن نداره، نمی‌خوام عمرم رو تباه کنم، اگه آبروم رو هم ببری من هم به همه میگم تو عقیمی و بچّه‌دار نشدنمون مشکل تو بوده! سیمین یه آدم دیگه شده بود، عین مسعود شما! من آدم بی‌غیرتی نبودم وایسم یه نفر ناموسم رو... .
به این‌جای حرفش که رسید گفتن برایش سخت شد و سکوت کرد، طاقت نیاورد و سیب گلو‌یش با بغض قورت داده‌اش بالا و پایین شد و از ادامه‌ی قصه‌اش ادامه داد:
- سیمین از دلم رفته بود. طاقت نیاوردم توی دادگاه گفتم که خ*یانت کرده، سهیلا با دوستاش شاهدم شدن. اون هم به همه گفت و توی کلّ فامیل و آشنا پیچید. وقتی توی دادگاه گفتم محاله که من مشکل داشته باشم و به توصیّه دوستم حمید که روان‌شناس بود، گفت یه بار دیگه توی یه آزمایشگاه دیگه آزمایش بده، آزمایش دادم و فهمیدم که مشکل از من نبوده و سیمین از طریق یکی از دوست‌های خواهرش، وقتی از آزمایش‌های خودش می‌فهمه که مشکل از خودشه، برای این‌که می‌خواسته دیگه از شرّم راحت بشه و با دوستم قرار و مدار ازدواج گذاشته بودن، جواب آزمایش من رو با یه نفر دیگه عوض می‌کنه، امّا دیگه برای گفتن حقیقت دیر شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت نود و سه
سهراب نفس صداداری کشید و در حالی که به دختر بچّه‌ای که ماسه‌ها را از توی سطل قرمز رنگ کوچک پلاستیکی‌اش به روی پاهایش می‌ریخت و پاهایش را تا ران به داخل ماسه‌ها کرده بود و با لبخند دل‌نشینی سرگرم خودش بود و ذوق می‌کرد، نگاهی کرد و لبخند تلخی گوشه‌ی لبش نشاند و ادامه داد:
- دیگه به درد من نمی‌خورد؛ چون سیمین راهش رو از من جدا کرده بود و جدایی رو انتخاب کرده بود، اون هم با خ*یانت! فکر کن بلایی بدتر از این هم هست؟ کسی که عاشقش بودی و اون هم ادعای دوست داشتن، داشت یه چنین کاری در حقّت بکنه؟ با آبروریزی تا قرون آخر مهریّه‌اش رو گرفت، البتّه من ندادم، چون اون روزها، حال روحیم خوب نبود و خ*یانت سیمین دیوونم کرده بود، یه آدم افسرده شده بودم. آقاجون داد که فقط شرّش رو کم کنه. آقاجون هم که فکر می‌کرد، مشکل بچّه‌دار نشدن از منه، حقّ مهریّه رو به اون داده بود که دیگه بیشتر از این آبروریزی نشه؛ آقاجون هنوز هم فکر می‌کنه من عقیمم. می‌بینی؟! پس من هم از جنس تو رکب خوردم، از زن‌های بی‌عاطفه و خودخواه! من هم همون اوّلش مثل شما فکر می‌کردم، امّا الان می‌فهمم بعد از پنج سال جدایی، آدمم رو اشتباه انتخاب کردم. من اشتباهی عاشق شدم، من یه طرفه عاشق شدم.
حرف‌هایش که تمام شد عاطفه دیگر گریه نمی‌کرد. با لگدی که بهار کوچولو نثار شکمش کرده بود و جای انگشتان کوچکش را روی پوست شکمش جا گذاشته بود، جانی دوباره گرفت. حس عجیبی با این طفل درونش احساس کرد، سرش را پایین انداخت و نگاهی به شکمش کرد و لبخندی زد و آرام زیر لب زمزمه کرد:
- درد من رو می‌فهمی مامانی؟!
خودش از حرفی که زده بود، تعجّب کرد، لبخندی میان فین‌فین‌هایش زد. سهراب به نیم رخ او خیره شده بود، نفهمید میان او و طفل درون شکمش، چه گذشته که لبخند را میان غصّه‌های عاطفه بر لبانش نشانده، ناخودآگاه او هم لبخندی زد.
- هوا داره تاریک و سرد میشه! باد پاییزی سرماخوردگیش بدتره، بهتره برگردیم!
فلاسک و صندلی و سبد بورک را برداشت و آرام‌آرام با عاطفه که مانند پنگوئن راه می‌رفت به ویلا بازگشتند.
****
روز دادگاه فرارسید. عاطفه استرس تمام وجودش را گرفته بود و مانند همیشه دست‌هایش را به هم فشار می‌داد. کوروش که نگران عاطفه و نوه‌اش بود، کمی جلوتر آمد و در گوشش زمزمه کرد:
- دخترم! آروم باش!
لحظه‌ای برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، کوروش و دکتر فروزش و سهراب و مریم، درست پشت سرش نشسته بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت نود و چهار
همه با دیدنش لبخندی به رویش زدند. چشمانش روی کوروش ثابت ماند، آب دهانش را به سختی قورت داد و با زبان، لبانش را تر کرد و گفت:
- یه لحظه فکر کردم آقاجونم صدام زد، ممنون که هستین. نمی‌دونم چه‌جوری ازتون حلالیّت بطلبم و تشکّر کنم!
حالا عاطفه برای کوروش جایگاهش عوض شده بود؛ حتّی با وجود آن اتّفاق، سادگی و متانت و مهربانی عاطفه، او را یاد سهیلای عزیزش می‌انداخت. ناخودآگاه لبخندی زد و چشمانش را برای اطمینان دادن به عاطفه باز و بسته کرد و آرام گفت:
- عین سهیلا برام عزیزی! با اون هیچ فرقی برام نداری! من هم مثل آقاجونت! سهراب رو فرستادم برات آب بخره، دهنت از استرس خشک شد. آروم باش بابا! من هستم، وکیل خانوادگیمون این‌جاست، نمی‌ذاریم حقّت پایمال بشه!
عاطفه با حرف‌های کوروش، دلش گرم شد، حرف‌های سهراب و کوروش، دل او را هر لحظه قرص‌تر می‌کردند. نفس آسوده‌ای کشید و لحظه‌ای که می‌خواست به جلو برگردد، چشمش به درب افتاد و هم‌زمان مسعود و وکیلش و پشت سرش سهراب وارد شدند. آن‌قدر سر و صدا، از ورق زدن برگه‌ها و پا کوبیدن و پچ‌پچ ایجاد شده بود که قاضی برای ایجاد سکوت و آرامش از دست رفته، با زدن گَوِل(چکش چوبی عدالت) چندین بار اعلام کرد که:
- ساکت باشید لطفاً...! سکوت رو رعایت فرمایید!
سکوت که ایجاد شد، عاطفه سر بلند کرد و چشمش به مسعود افتاد که با وجود این‌که در لحظه ورودش او را دید، امّا بی‌تفاوت و با اخم، چشمانش را از او گرفته بود و در جایگاهش نشست. سهراب که عاطفه و مسعود را زیر نظر داشت، نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی عاطفه کرد و در حالی‌ که پشت سر عاطفه، کنار آقاجانش می‌نشست، آرام آب را از کنار به عاطفه داد و صدایش زد.
- بفرمایین بخورین! ببین نگران نباش! شما کار اشتباهی انجام ندادی، از خودت دفاع کن. شجاع باش! نذار از حالت سوءاستفاده کنه! حرف‌های لب دریا که با هم زدیم رو یادت بیاد.
دست لرزانش را جلو برد و بطری آب را از سهراب گرفت و در حالی‌ که نیم رخش رو به سهراب بود، سرش را به علامت 《باشه》 تکان داد و زیر لب تشکّری کرد و جرعه‌ای از آب را نوشید و بسم‌اللّهی گفت. با صدا زدن مسعود نگاهش را به مسعود دوخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت نود و پنج
قاضی دستی به ریش سیاه و سفیدش کشید و رو به مسعود کرد و گفت:
- شما درخواست طلاق دادین؟
وکیلِ مسعود از جایش بلند شد و در حالی‌ که برگه‌هایی روی میز قاضی با آن چهره پر ابهت می‌گذاشت، شروع کرد به شرح وقایع و تمام اتّفاق‌ها را برای قاضی تعریف کرد. قاضی که فامیلی‌اش معصومی بود، عینک با قاب مستطیلی شکلش را روی بینی‌اش جا به جا کرد و از بالای عینک نگاهی به عاطفه کرد.
- دخترم! اگه می‌تونی بلند شو و جواب بده.
عاطفه صلواتی فرستاد و با صدای لرزان، در حالی که چادرش را در پنجه‌هایش می‌فشرد رو به قاضی گفت:
- آقای قاضی! من... من هیچ‌وقت خ*یانت نکردم، این فکرهای این آقا بوده، تمام... تمام مدارکی که من برای نجات این آقا انجام دادم تا از زندان بیاد بیرون، هست. حتّی دکتری که این عمل رو انجام دادن هم این‌جاند. به خداوندی خدا، قصدم بیرون آوردنش بود وگرنه خودم، هستی و وجودم رو نابود نمی‌کردم برای کسی که ارزشش رو نداره!
خودش هم نفهمید چه‌گونه دیگر اسم مسعود را به زبان نیاورد و کلمه‌ی بی‌ارزش را عنوان کرد. به راستی مسعود برایش بی‌ارزش شده بود؟! مگر عاشق مسعود نبود؟
- خدا لعنتت کنه! با من چه کردی؟
با اتمام جمله‌اش سر به زیر انداخت و قطرات اشک از چشمانش به روی گونه‌اش سرازیر شد. مسعود با حرف‌های عاطفه عصبی شد و شروع کرد به سر و صدا کردن.
- آقای قاضی! بدون رضایت من رفته حامله شده، از یکی دیگه، بعد میگه دستم نزده. مگه میشه؟ میگه رحمم رو دادم اجاره، پس اون بچّه چه‌طوری به وجود اومده؟ اصلاً همه حرف‌هاش درست... .
عاطفه تاب نیاورد و با گریه در حالی که با انگشت اشاره‌اش مسعود را خطاب گرفته بود گفت:
- برای تویِ بی‌سوادِ دیپلمه، معلومه که عجیبه، اگه درس خونده بودی و از پیشرفت علم باخبر بودی یا یکم تحقیق می‌کردی، اون‌وقت دهنت رو باز نمی‌کردی به زنی که یه روزی می‌گفتی عاشقشی... .
مسعود عصبی به طرف عاطفه حمله‌ور شد و در حالی که توسط وکیلش گرفته شده بود، با انگشت اشاره‌اش خودش را نشان داد.
- من بی‌سوادم؟ اره من بی‌سوادم! به چه شرع و عرفی رفتی از من پنهونی امضا گرفتی و حامله شدی؟ خانم تحصیل‌کرده! رضایت من رو با دوز و کلک گرفتی که چی بشه؟ تو اگه نمی‌خواستی و من رو دوست داشتی و ریگی به کفشت نبود تا بهت گفتم هنوز می‌خوامت فقط بچّه رو سقط کن، چرا نکردی؟ تو اگه... .
عاطفه تاب نیاورد و با صورت برافروخته از خشم فریاد زد:
- چون امانت بود، چون مسئولیت داشتم، چون قرارداد داشتم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت نود و شش
قاضی بود که ابروهای پیوسته‌اش را در هم گره زد و با اخم، چندین بار گَوِل را به صدا درآورد و آن‌ها را به سکوت واداشت. وکیل‌ها دست به کار شدن و هر کدام با نامه‌ها و برگه و آزمایش و رضایت‌نامه‌ی جعلی به محضر دادگاه و قاضی، پیش‌کش و از موکل‌های خود دفاع و سوال و جواب کردند. بالاخره دادگاه تمام شد، با این‌که قاضی رو به مسعود اعلام کرده بود که طبق شواهد و قرائن، کار عاطفه کاملاً قانونی بوده و رضایت مسعود هم، پای تمام برگه‌ها هست و خیانتی در کار نبوده، امّا با اعتراف خود عاطفه معلوم شد که او خبر نداشته و طبق قرارداد، عاطفه موظف است که نوزاد را تا آخر بارداری نگه و بعد از به دنیا‌ آوردن، تحویل خانواده دهد و آن‌ها را به مدارا کردن و فرصت دوباره‌ی زندگی با هم دعوت کرده بود که به پیش مشاوره خانواده بروند، امّا مسعود باز هم کوتاه نیامده بود و عاطفه هم قید دوست داشتنش را زد و به طلاق پافشاری کرد. وکیل هر دو طرف به طلاق توافقی رضایت داده بودند و از کش دادن هر چه بیشتر این موضوع، خصوصاً با وضعیت عاطفه رضایت داده بودند. دادگاه یک ماه را به دو هفته تغییر داده بود و دو جلسه مشاوره را در هفته!
***
بالاخره بعد از دو ماه کش‌مکش و بخشیدن مهریّه توسط عاطفه، طلاق جاری شد. مسعود آخرین روز دادگاه به عاطفه با بی‌رحمی گفته بود که هیچ‌وقت او را نمی‌بخشد، عاطفه هم فقط نگاهش کرده بود و بی‌لیاقتی نثارش کرده بود و با گریه راهی ویلا شده بود.
***
صدای مریم که با ذوق و شوق با امیر به سمتش می‌آمدن و صدایش می‌زد، او را از فکر و خیال بیرون آورد.
- سلام پنگوئن جونم! چرا تنها نشستی؟
عاطفه طبق معمول رو به دریا، کنار ساحل نشسته بود و محبوبه دنبال زغال‌ اخته برای عاطفه. با صدای مریم به سختی از جایش بلند شد. حالا دیگر شکمش از یک توپ گرد، بزرگ‌تر شده بود و نفس‌هایش بریده‌بریده. مریم را که با آن شال نسکافه‌ایی و موهای هایلایت‌ شده‌اش زیباتر شده بود، بغل کرد و گفت:
- سلام کی اومدین؟
و رو به امیر که همیشه لبخند دلنشینی روی لب‌های گوشتی‌اش جا داده بود کرد.
- خوش اومدین! بریم داخل! محبوبه خانم هم الان میاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت نود و هفت
مریم در حالی‌ که دستش را پشت دوستش می‌گذاشت، خندید و گفت:
- دوباره هوس چی کردی که این محبوبه‌ی بدبخت رو فرستادی برات بگیره؟
عاطفه که از فاصله‌ای که رفته بود نفسش کمی گرفته بود، هن‌هن‌کنان ایستاد و دستش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- زغال اخته... الان میاد.
به ویلا رسیده بودند که مریم رو به امیر ابرو پیوسته‌ی بور و قهوه‌ای‌اش کرد.
- آقا امیر یاد بگیر! ببینم من هم باردار شدم از این کارها بلدی؟ من نمی‌دونم چرا هوس‌های تو تمومی نداره؟
امیر نگاهی به عاطفه که حالا تپل‌تر شده بود و مریم نی قلیان خودش کرد و در حالی که لبخند شیطونی میزد گفت:
- چشم! به وقتش از خجالتت در میام! بذار مراحل قبلش رو طی کنیم.
و چشمکی به مریم زد. مریم لبش را گزید و از این‌که بلبل‌زبانی کرده بود و هیچ حواسش به آن قضایا و منظور امیر نبود، خجالت کشید و با لپ‌های گل انداخته زمزمه کرد:
- امیر!
و امیر و عاطفه را به خنده انداخت.
آخر هفته بود و کم‌کم کوروش و سهراب هم باید پیدایشان می‌شد. دور هم نشسته بودند که آقا کریم با آن دندان‌های جلوی‌اش که دو_سه تایش افتاده بودن، خندان محبوبه را صدا زد:
- محبوبه کجایی؟ آقا آمدن.
محبوبه آب دست‌هایش را با دامن گل‌گلی‌اش گرفت و دوان‌دوان به سمت کوروش و سهراب حرکت کرد.
- سلام آقا! خوش اومدین، قدمتون روی چشم‌هام!
کوروش دستی به ریش و سیبیل جوگندمی‌اش که حالا توپرتر و بلندتر شده بود کشید و عصازنان به سمت ویلا حرکت کرد.
- سلامت باشی! خانم کجان؟
محبوبه با آن هیکل نسبتاً درشتش هم‌قدم با کوروش شد و ادامه داد:
- داخلند، رفته بودن لب ساحل، هوس زغال‌ اخته کرده بودن، براشون گرفتم و اومدم و دیدم مهمون دارن.
سهراب مداخله کرد.
- کیا هستن؟
محبوبه ابروهای هشتی‌اش را خاراند و لبخندی زد و سرش را به طرف سهراب کج کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین