- Apr
- 1,404
- 20,145
- مدالها
- 7
#پارت هفتاد و هشت
از همان اوّل که مریم شرط کرده بود زندگی در ایران را دوست دارد، قرار شد مانند قبل، فقط برای تفریح به خارج از کشور بروند و نه برای زندگی!
عاطفه از کوروش خواسته بود، حداقل برای مراسم تنها دوستش بماند و بعد از اتمام مراسم به ویلای شمال، نقل مکان کند. عاطفه تنها کاری که با آن وضعیّتش توانسته بود انجام دهد، رفتن با مریم به آرایشگاه بود که آخر هم یک ساعت بیشتر نتوانسته بود بماند. به خواست کوروش، سهراب آن روز را دربست در اختیار عاطفه بود تا او را به خانه برساند. در راه سهراب که هنوز دلش با عاطفه صاف نشده بود و او را مقصر میدانست یک کلمه هم با او حرف نزده بود. عاطفه که از بیهمصحبتی، حوصلهاش سر رفته بود، خود را با نگاه کردن به خیابانها، سرگرم کرده بود که ناخودآگاه چشمش به بستنی فروشی افتاد. آب دهانش را قورت داد و به سهراب که پشت چراغ قرمز، منتظّر سبز شدنش بود یکدفعه گفت:
- فکر کنم اون بستنی که دست پسر بچّه است خیلی خوشمزه است.
سهراب که تا آن موقع هنوز چهره عاطفه را به درستی ندیده بود از توی آینه نگاهی به عاطفه کرد و فقط چشمان درشت و مشکی با آن مژههای تابدار را دید. همانطور که به آن دو چشم جذاب خیره شده بود زیر لب با خود زمزمه کرد:
- چه چشمهای زیبایی! چهطور تا به حال ندیده بودم؟!
با صدای بوق ممتد رانندههای پشت سرش یک آن به خود آمد و در حالی که دستش را برای راننده پشت سرش بلند میکرد، پای روی پدال گاز گذاشت و گفت:
- چیزی میخواستین؟
عاطفه که در حال و هوای خودش بود و هنوز هم دلش برای خوردن بستنی پسر بچّه، بیتابی میکرد، بزاق جمع شده در دهانش را با ولع قورت داد و گفت:
- بستنی که اون بچّه میخورد خیلی خوشمزه میزد.
سهراب تا به حال این دوران را تجربه نکرده بود. نه سیمین باردار شده بود که او بداند باید چیکار کند و نه سهیلا را دیده بود. پریسا هم که سیامک بود و هیچگاه هوسهای پریسا را به چشم ندیده بود، فقط فهمید که با آوردن اسم بستنی، حتماً دلش بستنی میخواهد و در حالی که ماشین را کنار جدول که با رنگ سفید و آبی، ترکیب رنگ زیبایی گرفته بود پارک میکرد، گفت:
- الان میرم میگیرم.
همانطور که به طرف بستنی فروشی میرفت با خود زیر لب زمزمه کرد:
- زن حامله چه عجیبه!
و رو به پسر بستنی فروش که کلاه بیضی شکل سفید رنگی به سر داشت، کرد.
- سلام! بیزحمت از هر کدوم یه اسکوپ بذار! ام.... قیفی هم بذار. نه، صبر کن... یخی هم بذار... نمیدونم کدوم رو میخواست!
از همان اوّل که مریم شرط کرده بود زندگی در ایران را دوست دارد، قرار شد مانند قبل، فقط برای تفریح به خارج از کشور بروند و نه برای زندگی!
عاطفه از کوروش خواسته بود، حداقل برای مراسم تنها دوستش بماند و بعد از اتمام مراسم به ویلای شمال، نقل مکان کند. عاطفه تنها کاری که با آن وضعیّتش توانسته بود انجام دهد، رفتن با مریم به آرایشگاه بود که آخر هم یک ساعت بیشتر نتوانسته بود بماند. به خواست کوروش، سهراب آن روز را دربست در اختیار عاطفه بود تا او را به خانه برساند. در راه سهراب که هنوز دلش با عاطفه صاف نشده بود و او را مقصر میدانست یک کلمه هم با او حرف نزده بود. عاطفه که از بیهمصحبتی، حوصلهاش سر رفته بود، خود را با نگاه کردن به خیابانها، سرگرم کرده بود که ناخودآگاه چشمش به بستنی فروشی افتاد. آب دهانش را قورت داد و به سهراب که پشت چراغ قرمز، منتظّر سبز شدنش بود یکدفعه گفت:
- فکر کنم اون بستنی که دست پسر بچّه است خیلی خوشمزه است.
سهراب که تا آن موقع هنوز چهره عاطفه را به درستی ندیده بود از توی آینه نگاهی به عاطفه کرد و فقط چشمان درشت و مشکی با آن مژههای تابدار را دید. همانطور که به آن دو چشم جذاب خیره شده بود زیر لب با خود زمزمه کرد:
- چه چشمهای زیبایی! چهطور تا به حال ندیده بودم؟!
با صدای بوق ممتد رانندههای پشت سرش یک آن به خود آمد و در حالی که دستش را برای راننده پشت سرش بلند میکرد، پای روی پدال گاز گذاشت و گفت:
- چیزی میخواستین؟
عاطفه که در حال و هوای خودش بود و هنوز هم دلش برای خوردن بستنی پسر بچّه، بیتابی میکرد، بزاق جمع شده در دهانش را با ولع قورت داد و گفت:
- بستنی که اون بچّه میخورد خیلی خوشمزه میزد.
سهراب تا به حال این دوران را تجربه نکرده بود. نه سیمین باردار شده بود که او بداند باید چیکار کند و نه سهیلا را دیده بود. پریسا هم که سیامک بود و هیچگاه هوسهای پریسا را به چشم ندیده بود، فقط فهمید که با آوردن اسم بستنی، حتماً دلش بستنی میخواهد و در حالی که ماشین را کنار جدول که با رنگ سفید و آبی، ترکیب رنگ زیبایی گرفته بود پارک میکرد، گفت:
- الان میرم میگیرم.
همانطور که به طرف بستنی فروشی میرفت با خود زیر لب زمزمه کرد:
- زن حامله چه عجیبه!
و رو به پسر بستنی فروش که کلاه بیضی شکل سفید رنگی به سر داشت، کرد.
- سلام! بیزحمت از هر کدوم یه اسکوپ بذار! ام.... قیفی هم بذار. نه، صبر کن... یخی هم بذار... نمیدونم کدوم رو میخواست!
آخرین ویرایش: