جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,112 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت هفتاد و هشت
از همان اوّل که مریم شرط کرده بود زندگی در ایران را دوست دارد، قرار شد مانند قبل، فقط برای تفریح به خارج از کشور بروند و نه برای زندگی!
عاطفه از کوروش خواسته بود، حداقل برای مراسم تنها دوستش بماند و بعد از اتمام مراسم به ویلای شمال، نقل مکان کند. عاطفه تنها کاری که با آن وضعیّتش توانسته بود انجام دهد، رفتن با مریم به آرایشگاه بود که آخر هم یک ساعت بیشتر نتوانسته بود بماند. به خواست کوروش، سهراب آن روز را دربست در اختیار عاطفه بود تا او را به خانه برساند. در راه سهراب که هنوز دلش با عاطفه صاف نشده بود و او را مقصر می‌دانست یک کلمه هم با او حرف نزده بود. عاطفه که از بی‌هم‌صحبتی، حوصله‌اش سر رفته بود، خود را با نگاه کردن به خیابان‌ها، سرگرم کرده بود که ناخودآگاه چشمش به بستنی فروشی افتاد. آب دهانش را قورت داد و به سهراب که پشت چراغ قرمز، منتظّر سبز شدنش بود یک‌دفعه گفت:
- فکر کنم اون بستنی که دست پسر بچّه است خیلی خوش‌مزه است.
سهراب که تا آن موقع هنوز چهره عاطفه را به درستی ندیده بود از توی آینه نگاهی به عاطفه کرد و فقط چشمان درشت و مشکی با آن مژه‌های تاب‌دار را دید. همان‌طور که به آن دو چشم جذاب خیره شده بود زیر لب با خود زمزمه کرد:
- چه چشم‌های زیبایی! چه‌طور تا به حال ندیده بودم؟!
با صدای بوق ممتد راننده‌های پشت سرش یک آن به خود آمد و در حالی که دستش را برای راننده پشت سرش بلند می‌کرد، پای روی پدال گاز گذاشت و گفت:
- چیزی می‌خواستین؟
عاطفه که در حال و هوای خودش بود و هنوز هم دلش برای خوردن بستنی پسر بچّه، بی‌تابی می‌کرد، بزاق جمع شده در دهانش را با ولع قورت داد و گفت:
- بستنی که اون بچّه می‌خورد خیلی خوش‌مزه می‌زد.
سهراب تا به حال این دوران را تجربه نکرده بود‌. نه سیمین باردار شده بود که او بداند باید چی‌کار کند و نه سهیلا را دیده بود. پریسا هم که سیامک بود و هیچ‌گاه هوس‌های پریسا را به چشم ندیده بود، فقط فهمید که با آوردن اسم بستنی، حتماً دلش بستنی می‌خواهد و در حالی‌ که ماشین را کنار جدول که با رنگ سفید و آبی، ترکیب رنگ زیبایی گرفته بود پارک می‌کرد، گفت:
- الان میرم می‌گیرم.
همان‌طور که به طرف بستنی فروشی می‌رفت با خود زیر لب زمزمه کرد:
- زن حامله چه عجیبه!
و رو به پسر بستنی فروش که کلاه بیضی شکل سفید رنگی به سر داشت، کرد.
- سلام! بی‌زحمت از هر کدوم یه اسکوپ بذار! ام.... قیفی هم بذار. نه، صبر کن... یخی هم بذار... نمی‌دونم کدوم رو می‌خواست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت هفتاد و نه
از همه نوع بستنی گرفت و از کنار پرچین شمشادها گذشت و درب عقب ماشین را باز کرد، خم شد و سینی کارتون مانند را روی صندلی کنار عاطفه گذاشت و در حالی که میان لنگه درب ایستاده بود و دستش را روی قاب درب گذاشته بود گفت:
- از هر کدوم که دوست دارین بخورین. نمی‌دونستم چه طعمی می‌خواستین.
این اوّلین تجربه‌ی عاطفه، برای هوس کردن چیزی بود که از مردی تقاضا می‌کرد و این‌گونه از او استقبال شده بود. با چشمان گرد شده از تعجبش، نگاهی به بستنی‌ها کرد و گفت:
- این همه زیاده!
اما با دیدن شکلات و بستنی‌های رنگی، دلش ضعف رفت و بدون توجّه به نگاه خیره‌ی سهراب، قاشق پلاستکی را برداشت و به داخل بستنی شکلاتی فرو برد و آن را در دهان گذاشت. طعم شیرینی با ترکیب شکلاتش چنان به دلش نشست و به دهانش مزه کرد که با ولع دوباره قاشق دیگری به داخلش فرو برد و شروع به خوردن کرد. سهراب درب را بست و پشت فرمان نشست و بعد از استارت پا روی پدال گاز گذاشت و به راه افتاد. عاطفه بعد از این‌که سیر و پر خورد، سر بلند کرد و با دیدن چشمان متحیر و خیره‌ی سهراب که از توی آینه‌ی جلو نگاهش می‌کرد، تازه یاد سهراب و تعارفش افتاد و گفت:
- شما نمی‌خورین؟ آب میشه‌ ها.
سهراب از این‌که عاطفه‌ی شکمو بعد از سیراب شدنش تازه یاد او افتاده بود به یک‌باره غمش را فراموش کرد و با خنده گفت:
- از بستنی سیر شدین؟
عاطفه متوجه طعنه‌ی بامزه سهراب شد و با شرم چادرش را روی سرش جلوتر کشید و لبش را گزید و گفت:
- ببخشید، یه وقت‌هایی دست خودم نیست. من این‌قدر شکمو نبودم.
سهراب یاد خسرو افتاد. او هم عاشق بستنی بود. ناخودآگاه اخم‌هایش درهم رفت و با لحن کاملاً جدی، نگاهش را از توی آینه گرفت و به جلو خیره شد و گفت:
- نمی‌خوام، میل ندارم.
عاطفه از تغییر ناگهانی رفتار سهراب با اخم گره خورده میان ابروان پهنش، جا خورد و با دست‌پاچگی گفت:
- چی... چیز بدی گفتم؟ ناراحتتون کردم؟
سهرابی که زبانش با یاد خسرو تلخ و گزنده شده بود، نگاه پر از خشمش را از آینه به چشمان عاطفه دوخت و گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت هشتاد
- خسرو هم بستنی زیاد دوست داشت؛ منتها اگه شما با حرفاتون نکشته بودینش!
عاطفه با نیش کلام سهراب، هر چه شیرینیه بستنی به جانش نشسته بود، زهر شد و تلخی آن زیر دلش زد و احساس کرد تمام محتویات معده‌اش به دهانش راه پیدا کرده‌اند و حالت تهوع بدی به دستش داد. با اشاره به سهراب نشان داد، که نگه دارد. با ترمز ناگهانی سهراب، عاطفه سریع دستگیره را فشار داد و با شتاب درب را باز کرد و کنار خیابان با خم شدنش هر چه خورده و نخورده بود را بالا آورد. سهراب با دیدن وضعیت عاطفه در حالی که دستانش می‌لرزید، سریع درب صندوق عقب را زد و آب معدنی از صندوق عقب برداشت و کنار عاطفه رفت.
- چی شد؟ خوبین؟
عاطفه قطره‌ی اشکش را با گوشه‌ی شال مشکی‌اش پاک کرد و با پشت دست بطری را پس زد و گفت:
- نمی‌خوام! الان خوب میشم، احتیاجی به آب دست شما نیست!
و با اتمام جمله‌اش، دوباره حالش بهم خورد. سهراب که کلافه شده بود و از حال عاطفه ترسیده بود، درب بطری آب را باز کرد و به سمت عاطفه گرفت و گفت:
- تو رو خدا اذیّت نکنین! بخورین! ببخشید، منظوری نداشتم. یاد خسرو و سهیلا افتادم.، نبودشون آزارم میده.
عاطفه دست جلو برد و کمی از آب را نوشیدو با کج کردن بطری مقداری آب به داخل مشتش ریخت و به صورتش پاشید و با چشمان اشک‌بارش نگاهی به سهراب کرد و در حالی که چانه‌اش از بغض می‌لرزید گفت:
- به... به خدا نمی‌دونستم سهیلا خانم تنگی نفس داره. من نمی‌خواستم این‌جوری بشه. تا کی می‌خواین عذاب وجدان بهم بدین؟ خودم این‌قدر عذاب وجدان دارم، که شب‌ها راحتم نمی‌ذاره. فکر کردین راحت می‌خوابم؟ فکر کردین برای من راحته؟ به خدا نه! به پیغمبر نه! خدا من رو بکشه اگه از قصد بهشون نگفته باشم!
و با سرازیر شدن اشک‌هایش به هق‌هق افتاد و گریه را سر داد. سهراب از این‌که حرف آقاجانش را گوش نداده بود و دل آن دختر را که نمی‌دانست، واقعاً مقصر است یا نه را این‌ چنین خون کرده بود و بستنی را به دهان این دختر و برادرزاده‌اش تلخ کرده بود پشیمان شد و در حالی‌ که به یاد سهیلا و برادرش صدایش از بغض فرو نشسته در گلویش می‌لرزید‌ ادامه داد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت هشتاد و یک
- سخته که منتظّر بچّه‌اشون باشی، امّا بدون دلیل بفهمی تصادف کردن و مردن. سخته جای داداشم و زنش رو خالی ببینم. سهیلا عین خواهر نداشتم بود. اون دوتا، برام خیلی عزیز بودن، حتّی بیشتر از سیامک! نمیگم فقط شما مقصرین، ولی دلم هنوز باهاتون صاف نیست. من آدم دلنازکیم، امّا از اون طرف هم منطقی و رکم. پنهان‌کاریتون از اون دوتا که همه‌جوره هواتون رو داشتن و باهاتون صاف و صادق بودن و حقشون بوده که از رضایت همسرتون هم خیالشون راحت باشه خیلی اشتباه بوده. مطمئن باشین، اگه بهشون گفته بودین، شوهرتون رو راضی می‌کردن. اگه راضی هم نمی‌شد، از نظر مالی، نمیگم صدقه، ولی بهتون قرض می‌دادن؛ البتّه با رفتاری که از شوهرتون دیدم، کمی بهتون حق دادم. می‌دونم ترسیده بودین، امّا... .
عاطفه میان حرفش پرید و با هق‌هق گفت:
- حق با شماست، امّا شما هم توی موقعیّت و جای من نبودین! اون لحظه، فقط تونستم این تصمیم رو بگیرم، هر چند اشتباه!
سهراب با برخوردی که با مسعود داشت، کمی به عاطفه حق داده بود. سرش را پایین انداخت و با صدای گرفته زمزمه کرد:
- می‌فهمم!
عاطفه نگاهی به سهراب با آن صورتی که در اثر دعوا با مسعود، بالای گونه‌اش کمی قرمز و کبود شده بود، کرد و با شرم لبش را گزید.
- پدرتون بهم گفتن که با مسعود دعوا کردین، ببخشید که اون‌جوری شد و صورتتون... برای اوّلین باره این رفتار رو داره از خودش نشون میده، من تا حالا شکایت و دعوا ازش ندیده بودم. راستش نمی‌فهممش. من اگه هر کاری کردم، فقط واسه اون بود، امّا اون ممنون‌دارم که نیست، تازه بهم تهمت هم می‌زنه. من زنِ هر جایی نبودم! نمی‌دونم چرا عوض شده و این فکرهای مزخرف رو می‌کنه؟ من تنها بودم... فقط می‌خواستم سایه‌ی بالا سرم بیرون بیاد، حالا به هر قیمتی، امّا عفت و حیثیتم رو لکه‌دار نکردم. خسرو خان مثل برادرم بود. خودتون برادرتون رو می‌شناسین. بهش گفتم که به خدا نگاه بد بهم نداشت، اون‌ها فقط ازم بچّه‌اشون رو می‌خواستن؛ ولی مسعود... خیلی پشتم رو خالی کرد.
با یاد کار مسعود بغض راه نفسش را گرفت و با هق‌هق دیگر نتوانست ادامه دهد و سهراب هم پای او اشک ریخت. کنار خیابان بودن و هر ماشینی که رد می‌شد برایشان بوق میزد. سهراب ماندن را جایز ندانست و بلند شد و گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت هشتاد و دو
- بهتر بریم، این‌جا زیاد جای مناسبی نیست.
***
مراسم مریم به خوبی و خوشی انجام شد. هرچه امیر و مریم اصرار کرده بودند که عاطفه با آنها در طبقه پایین خانشان زندگی کند، اما عاطفه قبول نکرده بود و همان رفت و آمد را به عنوان مهمان ترجیح داده بود. بعد از بدرقه‌ی مریم و امیر بر سر خانه و زندگیشان، با سهراب و کوروش راهی ویلای شمال شدند. کوروش همه چیز را توسط باغبانش، آقا کریم و محبوبه مهیا کرده بود. ویلا همان‌طور بود که کوروش به عاطفه گفته بود و خیالش را راحت کرده بود. سه اتاق بزرگ با یک اتاق سرایداری و انباری کوچک کنارش و یک سالن پذیرایی که در هر اتاق، دستشویی و حمام جداگانه داشت و خیال عاطفه را برای راحتی‌اش، راحت کرده بود. عاطفه با چشمانش ویلا را از نظر گذراند. از دمه ورودی یک حیاط بزرگ پر از درخت کیوی و پرتقال و نارنج داشت که بعد از سپری کردن پنج پله به یک حیاط خلوت تراس مانند رو به دریا می‌رسید که در آن یک میز و چند صندلی گذاشته شده بود و با گلدان‌های بانکو و سانسوریا که روی حفاظ تراس بود، آن‌جا را خاص و زیباتر کرده بود. قرار بر این بود که کوروش و سهراب فقط آخر هفته‌ها بیایند و چند روزی پیشش بمانند تا او احساس معذّب بودن نکند. عاطفه به محض ورودش به ویلا، یاد ویلای خودشان افتاد، از این کوچک‌تر بود، امّا همانند آن فاصله‌ای با دریا نداشت و برای او که عاشق دریا بود هیچ‌چیز در آن روزهای بارانی‌اش او را خوشحال‌تر از این نکرده بود. محبوبه که زن چهل و پنج ساله‌ای می‌زد، با روی خوش و لهجه کمی گیلانی به استقبالشان رفت و رو به عاطفه کرد و با رویی خوش گفت:
- خیلی خوش آمدین.
و با روی گشاده به سمت سهراب و کوروش رفت و در حالی‌ که ساک‌ها و چمدان را از سهراب و عاطفه می‌گرفت گفت:
- سلام آقا جان، خیلی خوش آمدین. خیلی وقت بود این‌جا نیامده بودین. آخرین بار با خسرو خان و سهیلا خانم خدا بیامرز برای عید بود. الهی برای دلتون بمیرم! چه‌قدر این بچّه، خوش اخلاق و آقا بود!
و با گوشه‌ی روسری مشکی‌اش، اشکش را پاک کرد. سهراب، ساک را به دست محبوبه خانم داد و گفت:
- بسه محبوبه! آقاجون خسته‌اند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت هشتاد و سه
و دیگر نگذاشت، بیشتر از این مراسم سوگواری راه بیندازد و حال آن‌ها را دوباره خراب کند. در راه زیر چشمی دیده بود که آقاجانش در ماشین با یادآوری خاطرات آمدنش با خسرو به ویلا گریه کرده بود. کوروش صدایش را صاف کرد.
- سلامت باشی! اتاق پایین رو برای خانم آماده کردی؟ می‌خوام همه چیز در دسترسش باشه! هر وقت، کاری داشت و صدات زد، هرکاری داری، می‌ذاری کنار دربست در اختیارش باشی! نباید چیزی بلند کنه، چه برسه به چیز سنگین! پیاده‌روی هم خیلی نباید بکنه!
محبوبه دستش را به روی چشمان ریز قهوه‌ایش گذاشت.
- چشم، به روی چشم‌هام آقاجان! همه چیز برای خانم آماده است، انشالله به سلامتی فارغ بشن.
و آن یکی ساک را به دست همسرش داد و در حالی که موهای فرفریه مجعد قهو‌ه‌ایی‌اش که تارهای سفیدی لا به لایش به چشم میزد را با دست دیگرش به داخل هل می‌داد رو به سهراب کرد.
- آقا مبارک باشه! انشالله به سلامتی کنار هم زندگی کنین. ماشاءالله عروس خانم هم خوشگله هم با حیا و آروم، از اون موقع تا حالا فقط سر به زیر انداختن و کلامی حرف نزدن، خدا حفظشون کنه!
عاطفه از حرف محبوبه جا خورد و با چشمان گرده شده از تعجبش به کوروش و سهراب نگاه کرد. سهراب حال عاطفه را فهمید، تا آمد جواب محبوبه را بدهد که دیگر وراجی نکند، کوروش به هر دو با سر اعلام سکوت داد و با اخم نمایشی رو به محبوبه کرد و گفت:
- سرت به کار خودت باشه! از خانم هم زیاد سوال نمی‌کنی که خسته بشه! خودش بخواد، باهات حرف می‌زنه. فهمیدی؟
محبوبه چشمی گفت و با دیدن لبِ دندان گرفته و اخم همسرش سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. سهراب و آقاجانش خوب می‌دانستند که محبوبه با وجود کاربلد بودن و زرنگی‌اش، آدم فوضول و وراجی است که تا ندارد و اگر دمش را نچینند، عاطفه را حتماً دیوانه می‌کند!
***
عاطفه در سی هفتگی حاملگی‌اش به سر می‌برد و الهام(دکتر فروزش)، به خاطر سهیلایش، برای چکاب به پیش عاطفه می‌آمد. برای او هم فال بود هم تماشا. در آن‌جا هم به دایی‌اش که پزشک و جراح معتمد بود، سر میزد و هم به عاطفه می‌رسید و کوروش از این بابت از او سپاس‌گذار بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت هشتاد و چهار
عاطفه در خواب هم‌، چنان زندگی که کوروش برایش ساخته بود را نمی‌دید. بعد از فوت پدر و مادرش و ورشکستگی، به دوران فقر که هیچ، زیر خط فقر رسیده بود که به زور توانسته بود دانشگاهش را به پایان برساند و حالا از صدقه سری این بهار کوچک و پدر و مادرش، شاهانه زندگی می‌کرد تا بلند می‌شد، محبوبه که هیچ، حتّی کریم هم جلویش خم و راست می‌شد. هر چه هوس می‌کرد سریع برایش فراهم می‌شد و یا سهراب که آخر هفته‌ها با کوروش به ویلا می‌آمدند هر چه به ذهنشان می‌رسید، برایش می‌خریدن و به خوردش می‌دادند. عاطفه هم شرمنده از مهربانی و محبّت آن‌ها، هر کاری از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد تا کمی از محبّت آن‌ها را جبران کند. مثلاً دو هفته مانده به چهلم آن دو، طبق همیشه، سهراب و کوروش، آخر هفته به ویلا آمده بودند. عاطفه بارها از محبوبه شنیده بود.
- آقاجان، آرتروز دارن و درد زانو، گاهی امونشون رو می‌بره.
او آن‌قدر تحقیق کرده بود تا فهمیده بود، نمک دریا برای آرتروز خوب است. دست به کار شد و با پارچه‌ی مشکی رنگی کیسه‌‌ای دوخت و با گل‌دوزی، تزئینش کرد و نمک دریایی در آن ریخت. زمانی که کوروش با سهراب در تراس مشغول خوردن قهوه بودن، محبوبه با آن صورت سفیدش که لپ‌هایش گل انداخته بود با ذوق، کیسه‌ی نمک را به طرف کوروش گرفت و با روی گشاده گفت:
- آقاجان بگیرین.
کوروش فنجان شیری رنگش را روی میز گذاشت و با تعجّب گفت:
- این چیه؟!
محبوبه زیر چشمی به عاطفه که آرام‌آرام به سمت آن‌ها می‌آمد، نگاهی کرد.
- کیسه‌ی نمکه، عروس خانم درست کردن. ببینین چه‌قدر قشنگ گل‌دوزی کرده! ماشالا!
کوروش کیسه را گرفت و از گل‌دوزی زیبایش لبخند دل‌نشینی زد.
- چه‌قدر قشنگه! دستت درد نکنه دخترم! حالا برای چی خوبه؟
عاطفه با شرم سرش را پایین انداخت و موی فرفری‌اش را به داخل شال مشکی‌اش روانه کرد و گفت:
- قابلتون رو نداره، محبوبه گفت که آرتروز اذیّتتون می‌کنه، براتون کیسه نمک دریا درست کردم. باید گرمش کنین و بذارین روی زانوتون، دردش آروم می‌گیره.
یا روزی که یک لیست مفصل از بایدها و نبایدهای خوراکی که تهیّه کرده بود را به سمت سهراب گرفت و گفت:
- ببخشید آقا سهراب.
سهراب با شنیدن صدای عاطفه به طرفش برگشت.
- چیزی می‌خواین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#هشتاد و پنج
عاطفه لبش را گزید و در حالی که سرش را پایین می‌انداخت گفت:
- نه، فقط اگه میشه، حاج آقا این‌ها رو باید رعایت کنند تا آرتروزشون کمتر اذیّت کنه. من یه لیست تهیّه کردم، دیشب دیدم که از درد خوابشون نمی‌برد، آقا کریم رو صدا زدم که کیسه نمک رو براشون گرم کنه، یکم طول کشید تا آروم گرفتن و خوابشون برد؛ منتها باید یه سری چیزها رو هم در کنارش رعایت کنند تا موثرتر باشه. ببینین، کلاً نباید فست فود بخورند. با خوردن چای زنجبیل، رزماری، امگا سه، این‌جوری التهاب رو تو بدنشون کم کنند. کلاً محصولاتی که گلوتن دارند، مصرف نکنند. همین قهوه که مرتّب مصرف می‌کنن براشون سمه، به جاش چای بابونه و اسطوخودوس بخورند. باید رژیم مدیترانه‌ای داشته باشن. این‌جا بیان، من به محبوبه خانم تذکّر میدم، امّا برای تهران، بهتره شما واسشون رعایت کنین.
سهراب از این‌که عاطفه به فکر سلامتی آقاجانش هست و مانند یک دختر دور و بر آقاجانش تاب می‌خورد، یکه خورد. و در دل او را با سیمین مقایسه کرد. سیمین با این‌که عروسش بود؛ هیچ‌گاه حقّ عروس بودنش را که ادا نکرده بود هیچ، تازه تیر هم نداشت که به آقاجانش بزند. کوروش هم به خاطره توصیه‌ها و توجّه‌های عاطفه، که حالِ آرتروز و فشارش بهبود پیدا کرده بود، او را مرتّب دخترم صدا می‌زد و عاطفه را جایگزین عاطفه خانم کرده بود و با او همانند سهیلا، احساس راحتی خاصی داشت. انگار در دل کوروش جایگاه ویژه‌ای پیدا کرده بود. نگاهی به صورت و بینی ورم کرده‌ی عاطفه کرد و در دل از او ممنون‌دار شد و با مهربانی تشکّری از عاطفه کرد و به مکالمه‌اش با دوستش حمید که پشت سر هم تماس می‌گرفت رسید.
یا زمانی که عاطفه برای جبران محبّت‌های سهراب هم که هر وقت چیزی هوس می‌کرد، محبوبه به او خبر می‌داد که در آن‌جا پیدا نکرده، او سریعاً هر طور شده بود آن را پیدا می‌کرد و به دست او می‌رساند. روز تولد سهراب، کیک هویجی که محبوبه هزار بار گفته بود:
- آقا سهراب، عاشق کیک‌های هویج سهیلا خانم خدابیامرز بود، امّا من که خانم جان بلد نیستم.
عاطفه سکوت کرده بود و برایش درست کرده بود و برای این‌که هنوز عزادار بودن، بدون شادی و مهمانی آن‌چنانی، فقط با همان کیک هویج و شمع و هدیه‌ی شال گردنی که خودش در روزهای بی‌حوصلگی‌اش بافته بود، او را سوپرایز کرده بود
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت هشتاد و شش
و برق شادی را در چشمان سهراب با آن ته ریش که جذاب‌ترش کرده بود، دیده بود و چه‌قدر آن روز به همه آن‌ها خوش گذشت، سهراب بیشتر به رفتار و مهربانی او توجّه کرده بود و کم‌کم عاطفه هم در دل سهراب جایگاهی مانند سهیلا و شاید بیشتر باز کرده بود.
***
مراسم چهلم سهیلا و خسرو در تهران برگزار شده بود و هر چه عاطفه اصرار به رفتن کرده بود، امّا کوروش مانع شده بود و او تنها با خودش در غم آن دو چه اشک‌ها که نریخته بود. با این‌که به‌خاطر طفل درونش کمتر سراغ گوشی و اینترنت می‌رفت، امّا گاهی آن‌قدر حوصله‌اش سر می‌رفت، که دلش می‌خواست ساعت‌ها کلیپ ببیند و سرگرم شود. گاهی وراجی‌های محبوبه با آن‌که هر از گاهی در مورد عروس این خانواده بودنش کنجکاوی می‌کرد و او هیچ‌گاه نفهمید، چرا کوروش به او گفته بود به هیچ عنوان محبوبه را در مورد نسبتش مطّلع نکند، باز هم برایش بد که نبود هیچ، تازه حسابی او را سرگرم می‌کرد و بودن و حرف‌هایش برایش موهبتی بود. چهارشنبه بود و حسابی دلش از بی‌کسی‌اش گرفته بود. حالا فقط مریم را داشت که هر دو سه روز به او زنگ می‌زد و سراغش را می‌گرفت و از حال خوش دوران نامزدی‌اش با امیر برای عاطفه، بدون سانسور تعریف می‌کرد و قاه‌قاه هم خودش می‌خندید، هم عاطفه را به خنده وامی‌داشت، امّا امروز هم خبری از مریم نبود. کلافه از اتاقش بیرون زد و درحالی‌ که حالا سنگین‌تر شده بود؛ همان‌طور که دنبال محبوبه می‌گشت، او را صدا زد.
- محبوبه خانوم! کجایی؟ نیستی؟
هر چه صدایش کرد، نه او بود و نه آقا کریم! هوس چایی کنار دریا کرد. فلاسک چایی را به همراه صندلی روی ساحلی‌اش دست گرفت و آرام‌آرام به سمت ساحل قدم زد، وقتی دید دیگر نمی‌تواند جلوتر برود به همان‌جا هم قناعت کرد و صندلی‌اش را به روی ماسه‌ها گذاشت و به موج دریا چشم دوخت. با این‌که سه_چهار متری تا دریا فاصله داشت، امّا صدای موج دریا را می‌شنید. چشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید. کفش‌هایش را درآورد و پاهایش را در ماسه‌ها فرو برد و حس خوبی از این طریق به پاهایش منتقل کرد. نیم ساعتی به همان روال گذشت، دلش آرام شده بود؛ ولی هنوز هم از این همه تنهایی گرفته بود، پس آهنگ مورد علاقه‌اش که تازگی‌ها مریم برایش فرستاده بود را گذاشت و به دریا و موج‌هایش چشم دوخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت هشتاد و هفت
دریادریا اومدم تنها؛ تا که بشنوی تو درد دلامو
دریادریا این حالمو دریاب…
جز تو کی می‌دونه من کجامو؟
دریادریادریا؛ من با تموم دردا آرزو می‌کنم / کاشکی دوباره فردا، عشقمو ببینم کنار موجا
آرومم کن! آخه بی‌تابه دلم… / لب ساحل؛ شبا می‌خوابه دلم!
دل من تنگ شده؛ تو دلم جنگ شده!
کاش بدونم اون کجا رفته؟! / حالا موندم با همه خاطره‌ها…
غیر عکساش؛ دیگه چی مونده برام؟
دل من تنگ شده؛ تو دلم جنگ شده!
کاش بدونم اون کجا رفته؟!
دریادریادریا، من با تموم دردا آرزو می‌کنم… / کاشکی دوباره فردا عشقمو ببینم کنار موجا (گرشا رضایی دریادریا)
آهنگ که تمام شد صدایی از پشت سرش توجه‌اش را جلب کرد.
- چه آهنگ قشنگی! به حس و حال دریا می‌خوره!
صدا برایش آشنا بود، پس بدون ترس دست به کمر گذاشت و آهسته از روی صندلی بلند شد و سر به زیر انداخت و گفت:
- سلام آقا سهراب! ببخشید متوجّه اومدنتون نشدم!
بعد کمی فکر کرد و در حالی که کفش‌های صندلش را پا می‌کرد، نگاهی به چشمان قهوه‌ایی سهراب کرد و گفت:
- راستی مگه امروز پنج‌شنبه است؟
سهراب، هم از حجب و حیای عاطفه بعد از این همه وقت تعجّب کرده بود و هم خوشش آمده بود، در مقایسه با سیمین، عاطفه دختر آرام و محجوبی بود و هیچ، درندگی سیمین و دخترانی که اطراف دوستانش دیده بود را نداشت. بعد از چند هفته امرار معاش و ارتباط هر چند کم با عاطفه، حق با آقاجانش بود، عاطفه با آن دل نازک و مهربان و رفتارهایش، هیچ شباهتی به آن چیزی که در ذهنش از او بابت مرگ برادر و زنش ساخته بود، نداشت و این را سهراب خیلی وقت بود که متوجّه شده بود، لبخندی زد.
- سلام اگه مزاحمم برم؟
عاطفه دست‌پاچه شد و لب گزید و با لپ‌های گل انداخته از شرمش گفت:
- نه به خدا! این چه حرفیه؟ فقط یه لحظه فکر کردم امروز چهارشنبه است. آقای رادش نیومدن؟
سهراب که از دست‌پاچگی عاطفه بیشتر خوشش آمده بود و دوست داشت
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین