جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,175 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
سهراب گیج از حرف دکتر فروزش نمی‌خواست به دل‌شوره‌ای که به جانش افتاده بود دامن بزند؛ پس آب دهانش را که مانند کویر خشک شده بود به زور پایین داد. صدای کوبش قلبش را به وضوح می‌شنید. قلبش آن‌قدر ریتم تندی پیدا کرده بود که حس کرد هر لحظه از قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش بیرون می‌زند، با پاهای لرزانش جلوتر رفت و دست سردش را با دست دیگرش گرفت و گفت:
- چ... چرا؟ مگه چی شده که آقاجونم تا مرز سکته رفته؟
الهام سرش را بالا آورد و با چشمان درشت میشی اشک‌بارش نگاهی به سهراب رنگ پریده کرد و گفت:
- خسرو... .
و چانه‌اش لرزید و گریه را سر داد. سهراب که مغزش جمله‌ی نکنه خسرو تمام کرده را تکرار می‌کرد، ناخودآگاه با بهت جمله‌اش را به زبان آورد. الهام در میان هق‌هقش فقط توانست بگوید:
- علا... علائمش... ثابت نمونده و... مرگ مغزی... .
و گریه دیگر امانش نداد.
***
مریم خسته از سرکار و بی‌خوابی دو روزه، کلید انداخت و وارد خانه شد. از دیشب که عاطفه زنگ زده بود حالِ خسرو خان را از رادش بزرگ بپرسد و به جای او، پسرش جواب داده بود و گفته بود که خسرو هم دار فانی را وداع گفته، سر از پا نمی‌شناخت و بی‌تاب و بی‌قرار شده بود و نه شامی خورده بود و نه صبحانه‌ای! حالا هم که بوی غذایی نمی‌آمد، نشان از نبودن عاطفه می‌داد. در حالی‌که کفش‌های اسپرت مشکی‌اش را از پا درمی‌آورد، عاطفه را صدا زد.
- سلام عاطفه جونی! نیستی؟
هر چه در سالن کوچک که حسابی هم بهم ریخته بود چشم انداخت، عاطفه را پیدا نکرد. در حالی‌که دکمه‌ی مانتواش را باز می‌کرد و از تن خارج می‌کرد و به سمت اتاق قدم بر می‌داشت، زیر لب زمزمه کرد:
- باز دوباره این دختر، کجا رفته؟!
با اتمام جمله‌اش مانتواش را روی مبل انداخت و دستگیره را پایین آورد که زنگ خانه به صدا درآمد. با صدای زنگ دستش را از هرم دستگیره پایین آورد و از روی چوب لباس نزدیک درب، چادر گل‌گلی‌اش را روی سرش انداخت و با گفتن 《کیه》 درب را باز کرد. عمّه فخری با آن هیکل چاق و لپ‌های گل‌ انداخته‌اش، در حالی‌‌که کیسه و یک سطل ماست محلی را از ماشین پراید پایین می‌گذاشت، کرایه را حساب کرد. کیسه و سطل ماست را برداشت و پا به خانه گذاشت، مریم با صدای هن‌هن عمه به خود آمد.
- سلام، خوش اومدی عمّه جان!
و هم‌زمان عمّه را در آغوش گرفت.
**
عاطفه پشت درخت کاج بلندی، خودش را پنهان کرده بود و از دور، شاهد مراسم خاک‌سپاری پدر و مادر دختر درون شکمش شد. مداح بلندگو را به دست گرفته بود و بر سر مزار آن دو با سوز و گداز می‌خواند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
- دیگه نیستی، ببینی مادر و پدرت از راه دور اومدن، ای سهیلای نازنین... تو که این‌قدر بچّه‌ت رو دوست داشتی که نتونستی از خودت جدا کنی و با خودت خاکش کردی. بعد پرپر شدنت، ای گل زیبا، چه کنم؟ من به داغ تو، جوان رفته ز دنیا، چه کنم؟ يه دعا مي‌كنم، هر کسی كه دل شكسته است زير لب آمين بگه. درسته مرگ پير و جوان نمي‌شناسه... درسته وقتي اجل برسه، بايد بريم، امّا دعاي من اينه، الهي جگر هيچ پدر و‌ مادري به داغ جوان نسوزه. الهی هیچ بابایی نبینه که در سوگ جوان خود بشینه. آخ، قربون خدا برم. غم برادر سخته... خسرو کجا رفتی و داغ گذاشتی روی دل پدر... چجوری تونستی، بری پیش مادر؟ خسروی نازنین کجا رفتی؟
با هر کلام مداح، ضجه‌های مادر و خواهر سهیلا و برادرهای خسرو، بیشتر میشد و داغ دلشان تازه‌تر! با گریه‌های آن‌ها، عاطفه هم، هم‌پای آن‌ها اشک ریخت و در دلش برای آن دو عزیزی که خودش را در مرگ آن‌ها سهیم می‌دانست، عزاداری کرد. دستی روی شکمش گذاشت و ناخودآگاه اسمی را که خسرو و سهیلا بر سر انتخاب آن شک داشتند را به زبان آورد و با طفل درونش درد و دل کرد.
- بهار کوچولو! من رو ببخش! من نمی‌خواستم این‌جوری بشه! ازت مراقبت می‌کنم، یه روزی که بزرگ شدی، میام پیشت و اعتراف می‌کنم و ازت می‌خوام که منی رو که توی مرگ پدر و مادرت، با حرف‌هام سهیم بودم رو ببخشی. صبر می‌کنم تا تو هر کاری خواستی با هم بکنی؛ فقط من رو ببخشی... می‌بخشی؟
و با گریه دستی به شکمش کشید و به آن نگاه کرد. وقتی جنین در دلش شروع به تکان خوردن کرد، حس کرد که طفل درونش هم با او صحبت می‌کند و از این پس دلش آرام گرفت. مراسم کم‌کم تمام شده بود و همه‌ی مهمان‌ها، عزم رفتن کرده بودند تا وقتی‌ که خیالش از بابت رفتن همه مطمئن شد، منتظر ماند و آرام‌آرام به سمت مزار آن دو عزیز رفت. بر سر خاکشان که کنار مهتاج، به خواب ابدی رفته بودند و با گل‌های گلایل سفید و رز قرمزِ پر‌پر شده تزیین شده بودند، نشست و به اطراف چشم چرخاند و با دیدن چند زن و مرد بر سر قبرهای دیگر و زنی در حال پخش سینی حلوا و خرما بود، رو برگرداند و چادرش را بیشتر جلو کشید و در حالی‌که بغض چانه‌اش را می‌لرزاند و قطرات اشک روی گونه‌اش می‌بارید با گریه شروع کرد به درد و دل کردن:
- توروخدا من رو ببخشین! من خوب نبودم، اصلاً باید زودتر بهتون می‌گفتم. سهیلا خانم یادته می‌گفتی، به من بگو سهیلا، حالا دارم میگم... تو رو به همون عنوان خواهری که به من نسبت می‌دادی، من رو ببخش! این‌قدر عذاب وجدان داره خفم می‌کنه که اگه به‌خاطر بهارتون نبود، خودکشی می‌کردم. شب‌ها از بس کابوس می‌بینم، می‌میرم و زنده میشم.
و آخر به هق‌هق افتاد و شدت گریه‌اش بیشتر شد. صدای تقه‌ی کفش که آمد، بینی‌اش را بالا کشید و با ترس به بالای سرش نگاه کرد. سهراب و آقاجانش با چشمان و بینیِ قرمز بالای سرش ایستاده بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟!
سوال کوروش بود که عاطفه را وادار به برخاستن از جایش کرد. با دست‌مال کاغذی، بینی‌اش را پاک کرد و دستی روی کمر گذاشت و آرام بلند شد و سر به زیر انداخت.
- سلام! دلم طاقت نداشت، مراسمشون نیام. من بد کردم! من باید می‌اومدم و باهاشون حرف می‌زدم و حلالیّت می‌گرفتم و ازشون عذرخواهی می‌کردم تا دلم آروم بشه.
کوروش و سهراب سر تا پا مشکی پوش که از حرف‌های عاطفه سر درنمی‌آوردند، با چشمانی قرمز، خیره عاطفه شدند. سهراب دستش را در جیب کت اسپرت مشکی‌اش فرو داد و بی‌تاب پرسید:
- مگه شما چیکار کردین؟
عاطفه دلش می‌خواست بگوید و راحت شود، بگوید و از این عذاب نجات پیدا کند؛ هر چند که از او متنفّر می‌شدند یا محکومش می‌کردند. لبش را گزید و در حالی‌که چادرش را در میان پنجه‌هایش می‌فشرد نگاهش را به مزار آن دو دوخت و در حالی‌که قطره‌ی اشکی روی گونه‌اش غلطید، با صدای لرزانش که لرزش چانه‌اش را بیشتر کرده بود گفت و دلش را آرام کرد.
- حاج آقا تقصیر من بود! منِ خاک بر سر، نباید پشت تلفن می‌گفتم. باید می‌ذاشتم، می‌اومدن خونه‌م و رو در رو حرف می‌زدیم. به‌خدا نمی‌دونستم سهیلا خانم نفس تنگی داره، وقتی دکتر فروزش گفت، عذاب وجدانم بیشتر شد. من نباید پنهان‌کاری می‌کردم؛ ولی همش به‌خاطر شوهرم بود.
کوروش تاب نیاورد‌ و در حالی‌که سرش را با اخم به طرف عاطفه کج کرده بود تا او را درست ببیند گفت:
- بابا جان، واضح بگو؟ چی تقصیر تو بوده؟ بیمارستان علّت مرگ سهیلا رو خفگی در اثر تنگی نفس اعلام کرده که مربوط به مریضی خودش بوده، ربطی به تصادف نداشته، ما که نمی‌دونیم بینشون چی گذشته!
سهراب این‌بار پیش‌قدم شد و به‌جای آقاجانش گفت:
- بهتره بذارین برای بعد! حال آقاجونم خوب نیست. من شما رو می‌رسونم و بعد با هم صحبت می‌کنیم.
امّا کوروش نتوانست از حرف‌های عاطفه بگذرد، بالاخره پای زنی وسط بود که نوه‌ی عزیزتر از جانش درون او بود، باید می‌ماند و می‌شنید و همه چیز را می‌فهمید. باید درد این دختر را می‌فهمید، نگاهش را به مزار آن دو دوخت‌.
- بگو دخترم! بگو و خودت رو از این عذاب راحت کن! برای بچّه هم این همه عذاب خوب نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
عاطفه بغضش را با آب دهانش قورت داد و همه چیز را برای آن دو تعریف کرد و بار سنگین را از قلب و شانه‌اش برداشت و در آخر دستش را جلوی صورتش گرفت و با هق‌هق شروع به گریه کرد. کوروش متفکّر بود و مغزش خالی. خودش هم نمی‌دانست، می‌تواند این دختر را مقصّر بداند یا نه! همه می‌دانستند که سهیلا نفس تنگی داشته و در مواقع شوک بدتر می‌شده است، امّا خسرواش!
دلش از دخترک کنارش گرفت، امّا نمی‌توانست قضاوت کند. با حرف سهراب و حرکات دستش که با عصبانیّت تکان می‌داد و بالا و پایین می‌کرد و حرف می‌زد، از افکارش بیرون آمد.
- خانم! شما می‌فهمی چیکار کردی؟! با حرفت دو تا خانواده رو عزادار کردی! چرا دروغ گفتی بهشون؟ شما که می‌دونستی سهیلا چقدر حسّاسه! شما که می‌دونستی سهیلا تنگی نفس داره... چرا عصرش که هم‌دیگه رو دیدین، بهشون نگفتی؟ لعنتی چیکار کردی با ما؟
و با عصبانیت انگشتانش را در مشتش فرو کرد و آخر دوام نیاورد و بغضش ترکید و شانه‌هایش لرزید. کوروش می‌دانست پسرش با این‌که خیلی دل‌نازک و احساساتیست، امّا زود هم عصبانی می‌شود و کنترلش را از دست می‌دهد و آن‌چه را که نباید بگوید را می‌گوید. جلوی پیش‌ روی عصبانیّت بیشتر پسرش را گرفت و دست روی شانه‌ی پسرش گذاشت.
- سهراب! بابا در این‌که عاطفه خانم اشتباه کرده و نباید پنهان می‌کرده حرفی نیست؛ امّا بابا، ما نمی‌دونیم اون‌موقع بین سهیلا و خسرو چی گذشته! شاید برای حرف عاطفه خانم نبوده..‌.!
سهراب با بغض در حالی که صدایش می‌لرزید بین کلام آقاجانش پرید و گفت:
- امّا... امّا آقاجون! سهیلا و خسرو هیچ‌وقت با هم مشکل نداشتن، دقیقاً هم بعد تماس این خانم باهاشون اون تصادف اتّفاق افتاده؛ پس مقصّر اصلی این اتّفاق... .
کوروش با عصبانیت در حالی‌که اخمی میان ابروانش گره خورده بود، تقّه‌ای با عصایش به زمین زد.
- سهراب تمومش کن! مگه وضع این دختر رو نمی‌بینی؟ می‌سپارم به خدا، قضاوت با ما نیست! بهتره دیگه فکرش رو هم نکنیم! برای این موضوع، قاضی و دادگاه نمی‌تونه تصمیم بگیره، نه مدرکی هست، نه کَسی از لحظاتی که بین بچّه‌م و عروسم گذشته، اطّلاعی داره. قاضی فقط خداست... الان هم بریم، این دختر رو اذیّت نکنیم و برسونیمش.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
به درب خانه‌ی مریم رسیدند. عاطفه شرمگین و غم‌زده هر چه تعارف کرده بود که آن‌ها به منزلشان بروند و در خدمتشان باشد، آن‌ها نپذیرفته بودند و او را پیاده کرده و رفتند. عاطفه دست در کیف چرم مشکی‌اش کرد و تک کلیدی را که حلقه‌ی گردی به سوراخ آن آویزان بود را برداشت و به داخل قفل انداخت و وارد خانه شد. به محض ورودش، چشمش به یک جفت کفش مردانه و زنانه افتاد. کفش‌هایش را درآورد و چند قدمی به جلو پا گذاشت و آن‌چه را که می‌دید، باور نکرد. از یک طرف عمّه فخری نشسته بود و از طرف دیگر مسعود. مسعود به محض دیدن عاطفه با تعجّب با چشمان گرده شده به تغییرات ظاهری‌اش از صورتش گرفت و گرفت تا روی شکم کمی برآمده‌ی عاطفه خیره ماند و دوباره مانند دستگاه اسکن از نو، عاطفه را با چشمانش برانداز کرد. ناخودآگاه چیزی در ذهنش جرقه زد و مانند برق گرفته‌ها از روی مبل بلند شد و قدمی به سمت عاطفه برداشت و گفت:
- ای... این چیه؟
و به شکم او اشاره کرد. عاطفه لحظه‌ای حس کرد تمام انرژی‌اش را از دست داده و الان است که دوباره ولو شود، امّا مرتّب در ذهن به خود می‌گفت، الان وقت ضعیف بودن و ولو شدن نیست. دستش را به دیوار گرفت، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و در حالی‌که سعی در کنترل لرزش صدایش داشت، با ترس لبخندی زد و گفت:
- س... سلام مسعود جان! رسیدن بخیر!
امّا مسعود فقط چشمش یک چیز را می‌دید، آن توپ برآمده را. انگار که به دنبال چیزی بگردد، جلوتر قدم برداشت و درست رو‌به‌روی عاطفه ایستاد. دستش را جلو برد و اوّل دست به بینی و لب‌های کمی پف کرده عاطفه زد و در حالی‌‌که دستش را به روی شکم عاطفه می‌گذاشت و دلش می‌خواست باد آن را مانند یک توپ، خالی کند، شکم عاطفه را کمی فشار داد و با حیرت پرسید:
- چیزی گذاشتی؟
و بی‌قرار، مرتّب فشار دستش را بیشتر کرد. عاطفه خودش را از دستان مسعود عقب کشید و آخش بلند شد. مریم به داد عاطفه رسید و جلوی عاطفه ایستاد.
- آقا مسعود مگه توپِ که هی فشارش می‌دین. نمی‌گین بچّه طوریش بشه؟
مسعود هاج و واج چند بار کلمه‌ی 《بچّه》 را زیر لب زمزمه کرد و یک‌‌ مرتبه به حالت پرخاش به سمت آن دو برگشت و در حالی‌که چشمانش از عصبانیت دودو میزد و صورتش قرمز شده بود با فریاد گفت:
- چی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
چنان 《چی》 گفت که عمّه خانم هم مانند فنر از روی مبل پرید و خود را سپر بلا کرد بین آن دو و مسعود قرار گرفت و در حالی‌که دستش را بالا آورده بود و چادرش روی سرش آویزان شده بود سریع گفت:
- من آدرس ندادم بهت که بیایی یه بلا سر این طفل معصوم‌ها دربیاری‌ ها! بشین حرف بزنیم!
مسعود سرش را بین دو دستش گرفت و به زمین خیره شد. انگار که خون به مغزش نرسیده باشد، رگ‌های پیشانی‌اش را ماساژ می‌داد و هیچ نمی‌گفت. عاطفه با مریم نگاهی به هم انداختند و با ترس از پشت عمّه فخری به آن طرف سالن کنار اپن آشپزخانه رفتند. مریم سریع چادر گل‌گلی‌اش را به زیر بغل زد و دو لیوان از توی کابینت برداشت و با ریختن چند قند از قندان روی اپن شربتی برای مسعود و عاطفه درست کرد و یکی از آن را جلوی مسعود که عمه فخری دعوت به نشستنش کرده بود، گذاشت و دیگری را به دست عاطفه داد و آرام گفت:
- رنگت خیلی پریده، جونه من بخور!
عاطفه لیوان شربت را با دستان لرزانش گرفت و لیوان را سر کشید؛ هنوز جرعه‌اش پایین نرفته بود که مسعود مانند دیوانه‌ها از جایش به سمت او حمله‌ور شد. مریم سریع خودش را جلوی عاطفه انداخت و تندتند کلمات را ادا کرد.
- توروخدا آقا مسعود، بی‌گدار به آب نزن. به جان مامان فاطمه‌ت، خ*یانت نکرده. هرکاری کرده، برای پول دیّه و آزادی شما بوده. نگفته، چون قبول نمی‌کردین. کلّی مصیبت و بدبختی کشیده این بدبخت، فقط و فقط هم برای شما بوده. بشین حرف بزنیم.
و نگران به مسعود با آن چشمان قرمز از عصبانیت زل زد. مسعود دستش را که برای سیلی بالا آورده بود، همان‌طور خشک شده نگه داشت و با داد و فریاد گفت:
- برای چیه من؟ این دیگه چه راه حلی بود؟ از کی حامله شدی؟ حامله شدی که من رو آزاد کنی؟ خدا من رو بکشه این چه آزادیه، این چه خفتیه. رفته از یکی دیگه حامله شده که منِ خاک بر سر رو آزاد کنه؟ من می‌مردم بهتر بود. حرف بزن لعنتی! بگو دروغه! بگو بچّه از خودمه! بگو از تو زندان گرده افشانی شده، باردار شدم. بگو خدا لعنتت کنه! بگو... .
و دست روی دیوار گذاشت و پشت به آن‌ها شد و شانه‌هایش لرزید و به گریه افتاد. عاطفه هیچ‌گاه اشک مسعود را ندیده بود؛ حتّی وقتی که پدرش فوت کرده بود. دلش از این‌ همه غصه، خون بود. هنوز بار گناهش و حسّ سنگینی مرگ خسرو و سهیلا، آرامش نذاشته بود، حالا مسعود هم برایش قوز بالا قوز شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
بینی‌اش را بالا کشید و در حالی‌که چانه‌اش از بغض می‌لرزید با صدای لرزانی گفت:
- به... به‌خدا کاری نکردم، به‌خدا خ*یانت نکردم. به عشقمون قسم خطا نرفتم. همه چیز حلال و پاکه و... .
و گلوله‌های اشک مانند باران صورتش را خیس کرد. مسعود فکر می‌کرد عاطفه حرف بزند و توضیح بدهد، آرام می‌شود، امّا با هر کلام عاطفه، روی سرش پتک می‌شد. طاقت از دست داد و با خشم به سمتش برگشت و در حالی‌که دستش را برای سیلی زدن بالا آورده بود دوباره حمله‌ور شد. عمّه فخری، نامحرم و محرمی را رها کرد و خود را جلو انداخت و دستان مسعود را گرفت.
- تورو خاک آقات نکن! صبر کن، بذار توضیح بده و حرف‌هاش رو بزنه.
مسعود همین‌طور که دستانش توسط عمّه فخری حصار بود را بالا و پایین می‌کرد، ادامه داد.
- حرف؟ حرف چی؟ چی رو صبر کنم؟ عمّه خانم توروخدا ببین، سه ساله تو زندان بودم، اومدم بیرون، میگه برای آزادی تو رفتم حامله شدم؛ تازه پاکه و خ*یانت نکردم. خ*یانت چجوری مشخّص میشه؟ دردِ دختر نبودنش جهنّم، از یارو بچّه داره! من چقدر بی‌غیرتم، اصلاً مگه میشه زنِ من باشه و از یکی دیگه حامله بشه؟ خدایا... .
با آخرین فکری که به زبان آورده بود رگ گردنش از عصبانیّت بالا زد و بالاخره دستانش از حصار عمّه خانم آزاد شد و دستش مشت شد و حواله‌ی دیوار شد. عاطفه حس کرد با آن مشتی که مسعود از روی عصبانیّت حواله دیوار کرده به احتمال زیاد شکسته، طاقت نیاورد و خودش را به مسعود رساند و همان‌طور که می‌خواست دست مسعود را بگیرد، پشت سر هم به حرف زدن ادامه داد:
- نزن قربونت برم... نزن فدات شم... من رو بکش، امّا با خودت این‌جوری نکن.
مسعود با حرص دستش را از دست عاطفه جدا کرد و با خشونت گفت آن‌چه نباید می‌گفت:
- به من دست نزن! تو معلوم نیست به من هنوز محرم باشی!
و سیلی نثار صورت عاطفه کرد. مریم و عمّه به سمت عاطفه دویدند و با گفتن؛
- چیکار کردی؟
خون آمده از بینی عاطفه را شروع به پاک کردن کردند. مریم که از دست مظلومیّت دوستش حرصی شده بود، پنجه‌هایش را در بازوهای عاطفه فرو برد و در حالی‌که تکانش می‌داد بر سرش فریاد زد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
- چرا لال شدی عاطفه؟ خب بگو که این‌قدر بهت تهمت نزنه! بسه این همه پنهان‌کاری! نمی‌گی نه؟ ولی من الان میگم و راحتت می‌کنم.
عاطفه دلش هیچ‌چیز نمی‌خواست، جز مرگ. آخرین امید این روزهای بی‌قراری و عذابش، فقط مسعود بود و بس، امّا حالا با این اوضاع، مسعود را هم دیگر نداشت. مریم تا آمد حرف بزند، عاطفه خود را از پنجه‌های مریم بیرون کشید و با پاهای لرزانش از روی زمین بلند شد و در حالی‌که هنوز از بینی‌اش خون می‌آمد با فریاد گفت:
- می‌خواستم هیچی نگم، می‌خواستم آروم بشی، امّا میگم دیگه خسته شدم. اره من حامله شدم و رحمم رو، بدنم رو، فدای تو کردم. فدای آزادیت. تا حالا اسم رحم اجاره‌ای به گوشت خورده؟ رحمم رو دادم به یه زن و شوهر که خودشون می‌تونستن باردار بشن، امّا بدون رحم خانمش. دادم اجاره، چون نمی‌خواستم شوهرم تو زندان باشه... تا مادرش غصّه بخوره. دادم اجاره تا سایه‌ی شوهرم بالا سرم بیاد. دادم اجاره چون هیچ پول و ارثی نداشتیم. دادم اجاره چون تا آخر عمرت باید تو زندان می‌موندی. دادم اجاره چون تو گفته بودی تو زندان چند بار خواستن خفتت کنن و خلاصت کنن. چند بار گفته بودی شب‌ها از ترس بعضی زندانی‌ها، خواب نداری و با چشم باز می‌خوابی. گفته بودی زندان وحشتناک‌تر از اونیه که تو فیلم‌ها دیدیم. گفته بودی این‌قدر اذیّتت می‌کنن که اگه قرار باشه، حالاحالاها اون تو بمونی، ترجیح میدی خودکشی کنی تا اون تو بمونی، امّا وقتی دادم اجاره و بهت گفتم پول رو جور کردم، تو و مامان فاطمه، اصلاً نفهمیدین از کجا این همه پول جور شده. اگه دونستنش برات مهم بود، چرا پاپیچ نشدی که این برگه چیه که دارم بدون خوندن امضا می‌کنم؟
با دست خون آمده را پاک کرد و بغضش را با آب دهانش قورت داد و با فریاد ادامه داد:
- چرا اون موقع غیرتی نشدی؟ چون توام می‌خواستی هر جور شده از اون‌جا خلاص بشی، حالا به هر قیمتی... فکر کردی پول دیّه‌ت صد تومن و دویست تومن بود؟! نه جونم! نگفتی من اون همه پول رو از کجا اوردم؟ نگفتی اون وکیل کی بود؟ نگفتی چک رو از کجا اوردم؟ نپرسیدی؛ چون فقط می‌خواستی بیای بیرون. فقط وقتی یه ماه به آزادیت مونده بود و خیالت از بابت بیرون اومدنت، راحت شد؛ تازه یادت افتاد که پول از کجا جور شده و پاپیچ شدی، اون موقع یاد غیرتت افتادی. یاد این‌که از خودت بپرسی عاطفه به غیر از من و مادرم کی رو داشت که بتونه این همه پول رو جور کنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
به این‌جای حرفش که رسید دستی روی شکمش گذاشت و در حالی‌که قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش به روی گونه‌اش چکید با خشم به صورت مسعود خیره شد و با فریاد گفت:
- امّا خسرو خان، همونی که پول دیّه‌ت رو تمام و کمال داد و مدّت زندانت رو به حداقل رسوند و الان هم بچّه‌شون توی شکممه، اون بنده خدا حتّی یه بار هم دستش بهم نخورد، یه بار هم نگاهش بد نشد، یه بار هم بدون زنش سراغم نیومد. یه بار هم هیزی نکرد، عین برادرم بود. برام غیرت نشون داد. اون‌ها فقط بچّه‌شون رو می‌خواستن. حالا هم دیگه نیستن؛ چون من با حرف‌هام کشتمشون.
و دست روی صورتش گذاشت و با هق‌هق گریه فریادش را ادامه داد:
- تمام مدارکش هست اگه از نظر تو این خیانته، آره! آقای با غیرت، من برای آزادی شوهرم خ*یانت کردم! راحت شدی؟!
دیگر طاقت نیاورد و با آخرین جملاتش دردی در شکمش حس کرد و توانش را از دست داد و سرش شروع به گیج رفتن کرد و با سقوط آزاد به زمین افتاد. مریم با شتاب به سمتش دوید و در حالی‌که با نگرانی عاطفه را بلند می‌کرد و صدایش میزد هم‌زمان رو کرد به مسعود هاج و واج مانده و گفت:
- چرا وایسادی؟ یه زنگ بزن آژانس، باید به بیمارستان‌ ببریمش.
مسعود انگار چیزی نمی‌شنید. او تا به حال با عاطفه‌ی عزیزش این‌گونه حرف نزده بود و هیچ‌گاه عاطفه را هم آن‌قدر غمگین و با دل پر ندیده بود که این‌طور با او حرف بزند. دلش راضی نمی‌شد برای بچّه قدم بردارد؛ حتّی برای عاطفه‌ای که روزی جانش را هم می‌داد. نگاه پر از خشم و حیرانش روی عاطفه ثابت ماند. هنوز هم او را دوست داشت. قدمی به جلو برداشت، وقتی نگاهش به شکمش افتاد و مریم را دید که با دست بر سرش می‌زند و به عمّه فخری می‌گوید:
- خاک بر سرم به خون‌ریزی افتاده.
و بدوبدو تلفن را برداشت و به اورژانس زنگ زد، بر سر جایش میخکوب شد. دلش می‌خواست صبر کند تا آن بچّه هر لحظه جان بدهد و بمیرد و عاطفه‌ی او را به او برگرداند. بالاخره آمبولانس آژیرکنان آمد و عاطفه را با برانکارد به آمبولانس منتقل کردند و مریم همراهشان راهی بیمارستان شدند. عمّه فخری که خود، مسبب اوضاع پیش آمده بود و از زمانی که مریم با تماسش قضیّه خواستگاری را برایش گفته بود او سریعاً خودش را به خانه رسانده بود تا سر و سامانی به زندگی مریم دهد و او را در لباس سپید خوش‌بختی ببیند و دِینش را به برادرش ادا کند، امّا به محض ورودش و تلفن مسعود که می‌خواست خبر آزادیش را به عاطفه بدهد همه‌ چیز برایش واضح شد از این‌که عاطفه هنوز هم پیش مریم زندگی می‌کند. بدون فکر و حتّی عواقبش، عصبانی یک کلام به مسعود گفته بود:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
- بیا دست زنت رو بگیر و برو و دست از سر برادرزاده من بردارین! بذارین این بچّه هم به زندگیش برسه!
و این شد، آشوب به پا کرده‌ی او! عذاب وجدان رهایش نمی‌کرد و نگران سلامتی عاطفه و طفل درونش شد. رو به مسعود کرد و گفت:
- کاش زنگ زده بودی بهت نگفته بودم. چرا با این طفل معصوم این‌جوری کردی؟ من گفتم بیا زنت رو ببر، نمی‌دونستم نمی‌دونی و این‌جوری باهاش تا می‌کنی! اگه خطا کرده که نکرده، واسه خاطر تو بوده. مرد باش، پاش وایسا! این میشه غیرت، نه اونی که توی سرته. حالا من می‌خوام برم بیمارستان با من میای؟
و به مسعود چشم دوخت، امّا مسعود بدون کلامی، کفش‌های اسپرت خاکستری‌اش را پوشید و از آن‌جا خارج شد. هوا کاملاً تاریک شده بود. حالش آن‌قدر بد بود که حتّی یادش رفته بود که به مامان فاطمه زنگ بزند و بگوید که آزاد شده است. در خیابان راه می‌رفت و گریه می‌کرد. هوا که تقریباً سرد شده بود، با نسیم خنکی باعث شد لرزی در بدنش احساس کند. با چشمانی قرمز و حالی خراب روی نیمکت پارک کنارِ جدول نشسته بود. می‌خواست عاطفه را ببخشد. می‌خواست برود و زنگ بزند و حالش را از مریم بپرسد، امّا پاهایش یاری نمی‌کرد. هر لحظه مانند کش به پای تلفن می‌رفت و پشیمان برمی‌گشت. سرش درد می‌کرد و صدای بوق و گاز ماشین و موتور، سردردش را تشدید می‌کرد. چشمانش را بست و سرش را بالا گرفت و از نسیم خنک و ضعف ناشی از گرسنگی‌اش در خود مچاله شد. مردی که بساط لبو فروشی داشت و گویا همیشه همان‌جا پاتوقِ او و مشتری‌هایش بود، اتراق کرد و با دلّه‌ای پر از چوب، آتشی درست کرد و صدایش را بالا داد:
- بدو... لبو دارم... لبو... لبو داغه... دایی چاقه... لبو بدم؟ چشم روی چشمم.
و لبویی به مشتری داد. مسعود از سر و صدای ایجاد شده چشمانش را باز کرد از ظهر تا الان هیچ چیزی نخورده بود. از صبح، کلّی نقشه کشیده بود که بعد از آزادیش ظهر را با عاطفه بیرون ناهار بخورد و حسابی تلافی این چند وقت نبودنش را جبران کند که آن بلا سرش نازل شده بود. گرسنه‌اش بود و شکمش قار و قور صدا می‌کرد، امّا انگار چیزی در گلویش گیر کرده بود. آب دهانش را به زور قورت می‌داد چه برسد به لبو و غذا! بلند شد و به سمت لبو فروش که مردی چهارشانه بود رفت، نگاهش را از سبیل قیصریِ پرپشت پشت لب مرد گرفت و گفت:
- داداش! میشه من کنار آتیشت بشینم؟
مرد لبویی به مشتری دیگرش داد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین