- Apr
- 1,404
- 20,145
- مدالها
- 7
سهراب گیج از حرف دکتر فروزش نمیخواست به دلشورهای که به جانش افتاده بود دامن بزند؛ پس آب دهانش را که مانند کویر خشک شده بود به زور پایین داد. صدای کوبش قلبش را به وضوح میشنید. قلبش آنقدر ریتم تندی پیدا کرده بود که حس کرد هر لحظه از قفسهی سی*ن*هاش بیرون میزند، با پاهای لرزانش جلوتر رفت و دست سردش را با دست دیگرش گرفت و گفت:
- چ... چرا؟ مگه چی شده که آقاجونم تا مرز سکته رفته؟
الهام سرش را بالا آورد و با چشمان درشت میشی اشکبارش نگاهی به سهراب رنگ پریده کرد و گفت:
- خسرو... .
و چانهاش لرزید و گریه را سر داد. سهراب که مغزش جملهی نکنه خسرو تمام کرده را تکرار میکرد، ناخودآگاه با بهت جملهاش را به زبان آورد. الهام در میان هقهقش فقط توانست بگوید:
- علا... علائمش... ثابت نمونده و... مرگ مغزی... .
و گریه دیگر امانش نداد.
***
مریم خسته از سرکار و بیخوابی دو روزه، کلید انداخت و وارد خانه شد. از دیشب که عاطفه زنگ زده بود حالِ خسرو خان را از رادش بزرگ بپرسد و به جای او، پسرش جواب داده بود و گفته بود که خسرو هم دار فانی را وداع گفته، سر از پا نمیشناخت و بیتاب و بیقرار شده بود و نه شامی خورده بود و نه صبحانهای! حالا هم که بوی غذایی نمیآمد، نشان از نبودن عاطفه میداد. در حالیکه کفشهای اسپرت مشکیاش را از پا درمیآورد، عاطفه را صدا زد.
- سلام عاطفه جونی! نیستی؟
هر چه در سالن کوچک که حسابی هم بهم ریخته بود چشم انداخت، عاطفه را پیدا نکرد. در حالیکه دکمهی مانتواش را باز میکرد و از تن خارج میکرد و به سمت اتاق قدم بر میداشت، زیر لب زمزمه کرد:
- باز دوباره این دختر، کجا رفته؟!
با اتمام جملهاش مانتواش را روی مبل انداخت و دستگیره را پایین آورد که زنگ خانه به صدا درآمد. با صدای زنگ دستش را از هرم دستگیره پایین آورد و از روی چوب لباس نزدیک درب، چادر گلگلیاش را روی سرش انداخت و با گفتن 《کیه》 درب را باز کرد. عمّه فخری با آن هیکل چاق و لپهای گل انداختهاش، در حالیکه کیسه و یک سطل ماست محلی را از ماشین پراید پایین میگذاشت، کرایه را حساب کرد. کیسه و سطل ماست را برداشت و پا به خانه گذاشت، مریم با صدای هنهن عمه به خود آمد.
- سلام، خوش اومدی عمّه جان!
و همزمان عمّه را در آغوش گرفت.
**
عاطفه پشت درخت کاج بلندی، خودش را پنهان کرده بود و از دور، شاهد مراسم خاکسپاری پدر و مادر دختر درون شکمش شد. مداح بلندگو را به دست گرفته بود و بر سر مزار آن دو با سوز و گداز میخواند.
- چ... چرا؟ مگه چی شده که آقاجونم تا مرز سکته رفته؟
الهام سرش را بالا آورد و با چشمان درشت میشی اشکبارش نگاهی به سهراب رنگ پریده کرد و گفت:
- خسرو... .
و چانهاش لرزید و گریه را سر داد. سهراب که مغزش جملهی نکنه خسرو تمام کرده را تکرار میکرد، ناخودآگاه با بهت جملهاش را به زبان آورد. الهام در میان هقهقش فقط توانست بگوید:
- علا... علائمش... ثابت نمونده و... مرگ مغزی... .
و گریه دیگر امانش نداد.
***
مریم خسته از سرکار و بیخوابی دو روزه، کلید انداخت و وارد خانه شد. از دیشب که عاطفه زنگ زده بود حالِ خسرو خان را از رادش بزرگ بپرسد و به جای او، پسرش جواب داده بود و گفته بود که خسرو هم دار فانی را وداع گفته، سر از پا نمیشناخت و بیتاب و بیقرار شده بود و نه شامی خورده بود و نه صبحانهای! حالا هم که بوی غذایی نمیآمد، نشان از نبودن عاطفه میداد. در حالیکه کفشهای اسپرت مشکیاش را از پا درمیآورد، عاطفه را صدا زد.
- سلام عاطفه جونی! نیستی؟
هر چه در سالن کوچک که حسابی هم بهم ریخته بود چشم انداخت، عاطفه را پیدا نکرد. در حالیکه دکمهی مانتواش را باز میکرد و از تن خارج میکرد و به سمت اتاق قدم بر میداشت، زیر لب زمزمه کرد:
- باز دوباره این دختر، کجا رفته؟!
با اتمام جملهاش مانتواش را روی مبل انداخت و دستگیره را پایین آورد که زنگ خانه به صدا درآمد. با صدای زنگ دستش را از هرم دستگیره پایین آورد و از روی چوب لباس نزدیک درب، چادر گلگلیاش را روی سرش انداخت و با گفتن 《کیه》 درب را باز کرد. عمّه فخری با آن هیکل چاق و لپهای گل انداختهاش، در حالیکه کیسه و یک سطل ماست محلی را از ماشین پراید پایین میگذاشت، کرایه را حساب کرد. کیسه و سطل ماست را برداشت و پا به خانه گذاشت، مریم با صدای هنهن عمه به خود آمد.
- سلام، خوش اومدی عمّه جان!
و همزمان عمّه را در آغوش گرفت.
**
عاطفه پشت درخت کاج بلندی، خودش را پنهان کرده بود و از دور، شاهد مراسم خاکسپاری پدر و مادر دختر درون شکمش شد. مداح بلندگو را به دست گرفته بود و بر سر مزار آن دو با سوز و گداز میخواند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: