جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,589 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,096
مدال‌ها
7
مریم، عاطفه را روی صندلی هدایت کرد و به او اطمینان داد که الان ته و توی قضیّه را می‌فهمد و به او اطلاع می‌دهد و خود به سمت راه‌رویی که سروان احمدی اشاره می‌کرد، پیچید. سروان احمدی پشت درب آی‌ سی‌ یو ایستاد.
- شما چه نسبتی با جناب رادش و همسرشون دارید؟
مریم که توضیح دادن این نسبت برایش سخت بود با تته‌پته گفت:
- والا... والا چی بگم؟ یکم گفتنش سخته. بهتره از خود آقای رادش بپرسین.
سروان احمدی چشمش که به عکس دختر بچّه‌ای که انگشت اشاره‌اش را به معنای سکوت گذاشته بود، افتاد. کلافه بی‌سیمش را در دست گرفت و صدایش را به پایین‌ترین درجه گذاشت و ادامه داد.
- متاسفانه آقای رادش در تصادف به کما رفتن، حالشون خوب نیست که بپرسم؛ وگرنه قبل از گفتن شما به ذهن خودم هم می‌رسید که ازشون سوال کنم. اون‌ وقت دیگه اصلاً به وجود شما این وقت شب احتیاجی نبود.
مریم ناباور از آن‌چه شنیده بود کنایه‌ی سروان را نشنیده گرفت و هینی کشید و دست روی دهانش گذاشت و با بغض و حیرت چشم به ادامه صحبت سروان دوخت.
- و همسرشون هم... به رحمت خدا رفتن.
مریم این‌بار نمی‌خواست باور کند. لحظه‌ای غافلگیرانه، چشم‌ها و سرش بین سروان و عاطفه که صورتش در نیمی از پیچ راه‌رو محو شده بود در گردش افتاد. دستش را مانند سیلی به صورتش زد و ناباور گفت:
- خدای من... باور... باور نمی‌کنم.
و با اتمام جمله‌اش قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش به روی گونه‌اش غلطید و به گریه افتاد. عاطفه که کنجکاوی امانش را بریده بود و تصویر آن‌ها در دیدش نبود از جایش بلند شد و کمی جلوتر رفت، صدای گریه‌ی مریم را که شنید، تاب نیاورد و تند‌تند به طرف آن‌ دو قدم برداشت. با دیدن مریمِ در حال گریه، قدم‌هایش را تندتر کرد و با نگرانی به آن دو چشم دوخت آب دهانش را به زور قورت داد و در حالی‌که صدای کوبش قلبش دیوانه‌اش کرده بود پرسید:
- چ... چی شده؟ توروخدا پنهان‌کاری رو بذارین کنار. این‌جوری بیشتر عذابم می‌دین.
مریم آغوشش را برای عاطفه باز کرد و آرام‌آرام با گریه شروع به گفتن کرد:
- عاطفه... هول نکن... خانم... خانم دکتر و خسرو خان... .
و دست جلوی صورتش گذاشت و گریه را سر داد. عاطفه با چشمان تر شده‌ای که از اضطراب دودو میزد، به مریمی که گوی‌های اشک بر چهره‌اش می‌غلطیدند چشم دوخته بود. نه توان حرف زدن داشت و نه چشم گرفتن از او. آن‌چه در چشمان پریشان و گریان مریم می‌گذشت خوب به نظر نمی‌رسید. دست‌هایش را بلند کرد و بازوهای مریم را میان پنجه‌های ناتوان و لرزانش گرفت و در حالی‌که تکانشان می‌داد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,096
مدال‌ها
7
با صدای لرزانی که خودش هم به زور می‌شنید گفت:
- مر... مریم چرا گریه می‌کنی؟ چی... چی شده؟ بگو... فقط بگو... کُشتی من رو تو... بگو چی شده؟
- داشتن می‌اومدن، با ماشین تصادف کردن، امّا... امّا... .
و با گریه ادامه داد.
- سهیلا خانم... دوام نمیاره. خسرو خان هم... تو... کماست... میگن حالش خوب نیست... حالا چیکار کنیم؟ خدایا چه خاکی به سرمون شد.
و هق‌هق گریه را سر داد. عاطفه، مریم را رها کرد و با بهت به او و گریه‌هایش خیره شد. مغزش یاری نمی‌کرد معنی حرف‌های مریم را بفهمد. با صدای دیلینگ پیجر که دکتر محسنی را به اتاق عمل پیج می‌کرد، یک آن به خود آمد و با پنجه‌های ناتوانش، بازوهای مریم را محکم‌تر گرفت.
- چ... چی؟! چرا چرت میگی؟ اون‌ها... اون‌ها خوبن مگه نه؟
مریم در حالی‌که چانه‌اش از بغض می‌لرزید، چشمان پر اشکش را به عاطفه دوخت و سرش را به معنی نه، به چپ و راست تکان داد و قطرات اشک روانه‌ی گونه‌اش شد. عاطفه با حرکت سر مریم و سکوت و گریه‌اش، بازوهای مریم را رها کرد. ضعف بدی در پاهای ناتوانش که دیگر تحمل وزنش را نداشت، حس کرد و با لرزش عجیبی خم شد و روی زمین به زانو درآمد. دستی روی شکمش گذاشت و برای لحظه‌ای تمام خاطراتش با سهیلا جلوی چشمانش نشست. یاد آن لحظه که به پیشنهاد دکتر فروزش که آن روزها منشی مطبش بود و هم‌زمان سهیلا و شوهرش، دوست شفیقِ خانم‌ دکتر هر روز به او سر می‌زد و در مورد بچّه حرف می‌زد و اتّفاقی آخرین مکالماتشان را شنیده بود و پیش دکتر، درد و دل کرده بود و بعد از چند هفته وقتی فهمید که دکتر فروزش برای سهیلا دنبال کیس برای رحم اجاره‌ای می‌گردد و هر شرایطی را بی‌قید و شرط قبول می‌کنن و فهمیده بود که وضع مالی سهیلا و همسرش خوب است و دستشان بیشتر از آن‌چه که فکر می‌کرد به دهانشان می‌رسد و این می‌توانست یک روزنه امیدی برای او و مسعود باشد. یاد لحظه‌ای که هر سه در مطب دکتر فروزش شرط و شروط را اعلام و از شرایط هم باخبر شدند، با آن‌که شرایط او بسیار سخت و هزینه‌ی بالایی داشت، امّا آن دو بدون هیچ مخالفتی قبول کرده بودند و قرارداد را امضا کردن و سهیلا چنان او را بغل کرده بود و شکرگزاری خدا را کرده بود که انگار خواهرش را بغل کرده و در آخر به پیشنهاد و اصرار سهیلا به مناسبت قراردادشان به رستوران شیکی رفتند و یک جشن کوچک گرفتند. یاد لحظه‌ای که خسرو و سهیلا، خیال او را بابت پرداخت دیّه و گرفتن وکیل و سپردن کارها و حتّی پرداخت هزینه‌ی حق‌الوکاله به او و کنار کشیدن او از ماجرا و راحت کردن خیالش بابت مسعود... یاد چه کارهایی که برایش انجام داده بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,096
مدال‌ها
7
حتّی لباس خریدن برای خود عاطفه که وظیفه‌ای در قبال او نداشتند و با جان و دل انجام می‌دادند. یاد آن لحظه که برای اوّلین بار صدای قلب جنین را شنیدند و سهیلا و خسرو چنان اشک شوق می‌ریختند که او را هم به گریه انداختند. یاد آن لحظه که سهیلا انگار با فرزندش، داخل شکم عاطفه تله پاتی داشت و سریع هر اتّفاقی را حس می‌کرد و تماس می‌گرفت. یاد لحظه‌ای که جنسیت جنین معلوم شد و با ذوق به او پیشنهاد خرید سیسمونی دادند و او می‌خواست مخالفت کند، امّا شوق و ذوق سهیلا مانع شده بود. یاد لحظه‌ای که هر بار طفل درونش تکانی می‌خورد، سهیلا دیوانه‌وار مکان و زمان نمی‌شناخت و دست روی شکم او می‌گذاشت و با ذوق برای خسرو تعریف می‌کرد... .
نفهمید چطور به خود آمد؛ فقط دید اشک تمام صورتش را گرفته. هم‌زمان انگار دختر سهیلا و خسرو با یادآوری خاطرات پدر و مادرش، دل او هم تنگ و بی‌قراره آن‌ها شد و با لگد به شکم عاطفه آن را اظهار کرد. عاطفه دستی به شکمش زد و زمزمه کرد:
- آخ خدا الان؟ الان تکون می‌خوری؟ الان که دیگه مامان سهیلات نیست؟ چقدر آرزو داشت تا تکون بخوری و باهات حرف بزنه و لمست کنه. الان مامانت کجاست؟ من با تو چه کنم؟ خدایا چه خاکی بر سرم شد؟
آن‌قدر حرف زده بود و گریه کرده بود که تا آمد به کمک مریم بلند شود، ضعف بدی در پاهایش حس کرد و سرش گیج رفت و دیگر نفهمید. با صدای پیجر بیمارستان که کد نود و نه و همراهش دکتر صدوقی را به آی‌ سی‌ یو پیج می‌کرد، عاطفه کم‌کم چشمان پف کرده از گریه‌اش را به زور چند بار باز و بسته کرد تا بالاخره تاری دیدش برطرف شد. چشمانش را به اطراف چرخاند و مریم را دید که با چشمان قرمز، سرش را به دیوار اتاق بیمارستان که دو تخت دیگر کنارش بود، تکیه داده بود. لبان خشک شده‌اش را با زبانش تر کرد و با صدای گرفته‌ و لرزانش مریم را صدا زد.
- مریم!
مریم به محض شنیدن صدایش، سریع به سمت عاطفه برگشت.
- جونم خوبی؟
عاطفه سری به علامت آره تکان داد و با یادآوری سهیلا و خسرو دوباره بغضش گرفت. مریم که حال دوستش را فهمیده بود، دستش را روی دست عاطفه گذاشت.
- عاطفه توروخدا بسه! از دیشب تا حالا یه ریز یا گریه کردی یا غش، اون بچّه امانته! والا گناه داره. به فکر خودت نیستی به فکر اون طفل معصوم باش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,096
مدال‌ها
7
عاطفه با گوشه‌ی شال قهوه‌ایش نم حاصل از اشکش را پاک کرد و درمانده و با بغض گفت:
- حالا من چیکار کنم؟ همه‌ش تقصیر منِ احمقه، کاش نگفته بودم. کاش لال شده بودم. کاش اون لحظه که گفت بیایم این‌جا با هم صحبت کنیم لجبازی نکرده بودم و قبول کرده بودم. چه می‌دونستم این‌قدر عصبانین که آخرش این‌جوری میشه؟
مریم دستش را جلوی دهانش گرفت و خمیازه‌ای کشید.
- جناب سروان مثل این‌که به کمک همکارهاش تونسته گوشی خسرو خان رو باز کنه و زنگ زده پدرش بیاد، الان هم پدر و برادر خسرو خان، توی بیمارستانن. قضیّه‌ی تو رو می‌دونن؟
و سوالی به عاطفه خیره شد. عاطفه خودش هم نمی‌دانست. همین‌طور که از تخت پایین می‌آمد و چادرش را روی سرش درست می‌کرد، گفت:
- نمی‌دونم! من که تو زندگی خصوصی اون‌ها نبودم، فقط می‌دونم که به کلّ فامیل گفته بودن، خدا بیامرز... .
و به این‌جای حرفش که رسید، بغض صدایش را لرزاند و اشک در چشمانش حلقه زد‌.
- سهیلا خانم یعنی باردار بوده؛ مثل این‌که نمی‌خواستن کسی بفهمه، امّا خانواده‌هاشون رو نمی‌دونم.
مریم زیر بغل عاطفه را گرفت و کمک کرد که از تخت پایین بیاید و کفش‌هایش را جلوی پاهایش گذاشت. عاطفه پا در کفش اسپرتش کرد و به کمک مریم به طرف درب قدم برداشت. مریم همان‌طور که دست‌گیره‌ی درب را فشار می‌داد و در را باز می‌کرد، آرام در گوشِ عاطفه زمزمه کرد:
- می‌ریم بیرون، اگه تو رو دیدن و شناختن و جلو آمدن که هیچ، وگرنه راهمون رو می‌کشیم و می‌ریم تا خود خسرو خان به‌هوش بیاد. در ضمن، تو هم دیگه تقصیر من بود و این حرف‌ها رو نمی‌زنی! حوصله داری برای خودت دردسر درست کنی؟ کلّی همین‌جوریش مصیبت داریم، بعد از این باز یه قضیّه هم داریم، یکی مثل مسعود از زندان بیاد بیرون، هزار تا جواب باید پس بدی.
- آخه، اگه من بی‌شعور پشت تلفن نگفته بودم و صبر می‌کردم رو در رو بگم که این‌جوری نمی‌شد.
با اتمام جمله‌اش با مریم بیرون رفتند که صدای مریم دوباره در گوشش زمزمه شد:
- حالا هر اتّفاقی که قرار بوده بیفته، افتاده. با حرف تو، جز آتیش درست کردن و دردسر پیش اومدن، هیچ‌چیز مثبت دیگه‌ای نداره، فهمیدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,096
مدال‌ها
7
- تقصیر تو نبوده، خودشون حتماً بی‌احتیاطی کردن. درسته تو پشت تلفن گفتی، ولی صبر و عقل رو خدا برای همین موقع‌ها گذاشته. اصلاً گیریم که سالم رسیده بودن و اون‌وقت شب اومده بودن و با تو رو در رو حرف یا دعوا کرده بودن، مثلاً چی درست می‌شد که صبح نمی‌شد؟ پس اگه فکر کنی می‌بینی که تقصیر خودشون بوده. این تصادف یه اتّفاقه، ممکنه برای هر کَسی بیفته. در ضمن، تقدیر و سرنوشت رو دست کم نگیر. خدا خودش هر چی رقم زده همون اتّفاق می‌افته. به گفتن و نگفتن تو نیست و نبوده. حالا هم بیا بریم.
سروان احمدی به محض این‌که چشمش به آن دو افتاد به سمتشان قدم برداشت و جلوی آن‌ها ایستاد و گفت:
- بهتر شدین؟
عاطفه تشکّری کرد و سر به زیر انداخت و گفت:
- جناب سروان! ما می‌تونیم بریم حالا که خانواده‌شون اومدن.
سروان احمدی به دو دختر چشم قرمز و رنگ پریده نگاهی انداخت.
- بله، ولی مثل این‌که پدر آقای رادش، منتظر شما هستن تا شما رو ببینن. من یه عذرخواهی به شما بدهکارم بابت اون بازخواستی که در مورد تصادف ازتون کردم و نسبت دادم. بعد از بررسی با دوربین‌های چهارراه متوجّه شدیم که با یه نیسان تصادف کردن.
عاطفه پرسشی به مریم نگاه کرد و گفت:
- اشکالی نداره! راستی مگه می‌دونن ما این‌جاییم؟
سروان بله‌ایی گفت و پرستار را صدا زد.
- ایشون رو راهنمایی کنین.
بعد از رفتن سروان احمدی، پرستار که اتیکت روی جیب مانتواش م. صادقی را نشان می‌داد، با لبخند رو به عاطفه کرد.
- بهتر شدی عزیزم؟
عاطفه سری به علامت مثبت تکان داد. خانم صادقی در حالی‌که دست در جیب روپوش سفید رنگش می‌کرد، ادامه داد.
- زمانی که حالتون بد شده بود، جناب سروان از طریق گوشی، توسط همکارانشون شماره‌ی پدر آقای رادش رو پیدا کردن و تماس گرفتن. ایشون هم همراه پسرشون اومدن؛ منتها وقتی شنیدن که قبل از خودشون، دو نفر از اقوامشون زودتر از اون‌ها رسیدن و گفتیم که یکیشون باردار بوده و حالش بد شده، مصر شدن شما رو ببینن. بفرمایین اون‌طرف دمه آی‌ سی‌ یو منتظرتونن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,096
مدال‌ها
7
مریم بعد از حساب کردن هزینه‌ی بستری موقّت عاطفه، به ناچار با عاطفه با پایی لرزان به دیدن پدرِ خسرو خان راه افتادند. عاطفه سر بلند کرد و با دیدن مرد مو جو گندمی و چهار شانه‌ی کت و شلوار پوشیده، سر به زیر انداخت و آرام جوری که فقط مریم بشنود زیر لب زمزمه کرد:
- چشم‌های قهوه‌ای و ابروهای پیوسته‌ش من رو یاد خسرو خان انداخت، چقدر خسرو خان بهش شبیه!
مریم زیر بغل عاطفه را رها کرد و سر بلند کرد و با دیدن مرد ریش و سبیل‌دار مو جوگندمی که عاطفه از آن صحبت می‌کرد را با یک نظر گذراند و وقتی او را نظاره‌گر خودشان دید سر به زیر انداخت و سرش را به معنی درسته چند بار پشت سر هم تکان داد و سکوت کرد. به محض رسیدن به رادش بزرگ هر دو سلام کردند. عاطفه تاب نیاورد و با بغض قطره‌ی اشکی از گوشه چشمش به روی گونه‌اش غلطید. رادش بزرگ نم اشک چشمانش را با سر انگشت پاک کرد و گفت:
- سلام دخترم! شما خبرشون رو از کجا داشتین؟ اون وقت شب کجا می‌رفتن؟ من دیروز باهاشون حرف زدم. هر دوتاشون حالشون خوب بود. سهیلا گفت که قراره برای تعیین جنسیت جنین و خرید سیسمونی با شما بیرون برن، شما مشکلی برات پیش اومد؟ داشتن پیش شما می‌اومدن؟
عاطفه و مریم که متوجّه شده بودند خسرو و سهیلا به رادش بزرگ، قضیّه بارداریِ او را گفته‌اند، مریم برای آن‌که عاطفه دوباره گندی نزند و آوای تقصیر من بود را سر ندهد، پیش‌دستی کرد و به دروغ سریع گفت:
- پس به شما در مورد عاطفه گفته بودن؟ نه به ما اطّلاع نداده بودن، ما اطّلاعی نداشتیم، آخه برای چی باید بیان؟ آخرین تماسشون با خود عاطفه بود که نگران حالِ بچّه شده بودن.
و محکم دست عاطفه را فشرد که یعنی سکوت کن. عاطفه این‌بار با این‌که دلش دیگر به دروغ و پنهان‌کاری راضی نبود و نمی‌خواست قضیّه پنهان‌کاری دوباره تکرار شود تا آمد حرف بزند، مریم متوجّه شد و لگدی آرام، حواله‌ی پای عاطفه کرد. عاطفه به ناچار به مریم اعتماد و سکوت کرد. رادش بزرگ لحظه‌ای خیره به شکم عاطفه شد و آخر تاب نیاورد و شانه‌های مردانه‌اش شروع به لرزیدن کرد. نیم ساعتی سکوت بود و گریه. هر سه گریه را سر داده بودند. رادش بزرگ که متوجه آمدن پسر دوّمش سهراب به سمتشان شد، قبل از رسیدن او، رو به عاطفه و مریم کرد.
- دخترم! قضیّه بارداری سهیلا و شما رو فقط من می‌دونم، بهتره پیش خودتون نگه دارین!
عاطفه تا آمد مخالفت کند و بگوید خب این‌جوری با بچّه چه کند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,096
مدال‌ها
7
اگر سهیلا مرده، پس با این اوصاف بچّه هم مرده است، امّا بچّه‌ی آن‌ها در شکم اوست. با آمدن سهراب حرفش را خورد و سلامی به مرد قد بلندِ چهار شانه‌ی مو خرمایی کرد. سهراب که آن‌ها را نمی‌شناخت، با چشمان قرمز از گریه نگاهی گذرا به مریم و عاطفه کرد و شناخت آن‌ها را برای بعد گذاشت و سلامی زیر لب گفت و رو به پدر کرد و با بغض گفت:
- آقاجون میگن باید زنگ بزنیم خانواده‌ی زن‌داداش برای گرفتنش بیان. من از بچّه‌شون پرسیدم... .
به این‌جای حرفش که رسید بغض بدی به گلویش چنگ زد و قطره‌ی اشکی، چشمان قرمزش را خیس کرد و به گریه افتاد و شانه‌هایش لرزید. رادش بزرگ که حال روحی خودش هم زیاد مساعد نبود، پسرش را بغل کرد و هر دو در آغوش هم گریه کردند. عاطفه که با آن ضعف و سرگیجه دیگر تاب ایستادن نداشت، آرام در گوش مریم زمزمه کرد:
- مریم دیگه نمی‌تونم وایسم، توروخدا بریم!
مریم با چشمان اشک‌آلودش در حالی‌که به پدر و پسر نگاه می‌کرد و زیر لب زمزمه می‌کرد:
- خدا به داد دل بی‌قرارشون برسه، مرگ عزیز سخته‌، مخصوصاً جَوون.
صدای لرزانش را صاف کرد و رو به آن‌ها گفت:
- جناب رادش، حال عاطفه زیاد خوب نیست، اگه کاری با ما ندارین، بریم خونه و بعد خدمت برسیم.
رادش بزرگ پسرش را از آغوشش جدا کرد و به سمت عاطفه و مریم برگشت.
- دخترم بهتره هم شما، شماره من رو داشته باشین، هم من شماره‌ی شما رو.
مریم با سر تایید کرد و شماره خودش و عاطفه را داد و شماره‌ی رادش بزرگ را در گوشی‌اش ذخیره کرد و با خداحافظی از رادش بزرگ و سهراب از بیمارستان خارج شدند و سوار تاکسی شدند و به خانه بازگشتند.
سهراب که از بودن آن دو و آشنایتشان با پدرش حسابی گیج شده بود. اشکش را پاک کرد و با چشمان قهوه‌ایِ قرمزش که از پدرش به ارث برده بود، نگاهی به پدر کرد.
- آقاجون این‌ها کی بودن؟ از کجا شما رو می‌شناختن؟ انگار شما هم می‌شناختین! اصلاً چرا زودتر از ما خبر داشتن؟
در حالی‌که متفکّر به آقاجانش نگاه می‌کرد، دستش را در جیب شلوارش کرد و ادامه داد.
- راستی چرا بیمارستان میگه در مورد بارداری سهیلا شک و شبه وجود داره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,096
مدال‌ها
7
پدر از این‌که خسرو و سهیلا فقط او را محرم رازشان دانسته بودند و از او قول گرفته بودند که در هیچ‌حالی رازشان را برملا نکند، درمانده به پسرش خیره شد و گفت:
- صبر کن خسرو به‌هوش بیاد، خودش بهت میگه! فعلاً باید زنگ بزنیم پدر و مادر سهیلا از لندن بیان.
و غمگین سرش را پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد.
- آه خدایا! چطور عروس قشنگم پرپر شد!
و شانه‌های مردانه‌اش زیر بار این غم باز لرزید و سهراب را از فکر دور کرد و او را هم به گریه واداشت. سهیلا عروس عزیز کرده‌ی کوروش (رادش بزرگ) بود. او سهیلا را به‌خاطر مهربانی و سادگی و به دور از تجمّلات و ذات خوبش، بیشتر از آن دو عروسش دوست داشت و هر وقت در خلوت خود بود، همیشه او را با زن سهراب که چقدر بر سر بچّه‌دار نشدن و عقیم بودن و مهریّه اذیت کرد و آخر هم وقتی تمام و کمال تا قرون آخر مهریه‌اش را نگرفت، ول نکرد و چنان آبروریزی راه انداخت که سهراب را تا دم سکته برد و کوروش تا قرون آخرش را پرداخت کرد، مقایسه می‌کرد. از آن پس دل سهراب بی‌چاره‌اش دیگر دل نشد و پسرش را دید که چند سال از غصه آب شده و پشت دستش را داغ کرده که غلط بکند اگر بار دیگر عاشق شود و زن بگیرد! یا با زن سیامک که همیشه عاشقِ تجمّلات و پز دادن و بهانه‌های مختلف خرج کردن و مهمانی آن‌چنانی گرفتن بود و دل پسر دیگرش را هم، آن یکی دیگر از عروسش جور دیگری خون کرده بود. کوروش از پشت شیشه به فرزندش که هزاران دستگاه به بدن و دهانش وصل بودند خیره شده بود و قلبش از این‌که پسرش را این‌گونه می‌دید، مچاله شده بود. با دست سهراب که روی شانه‌اش نشست به عقب برگشت.
- آقاجون! بهتره بریم خونه استراحت کنین، این‌جوری قلبتون درد می‌گیره و براتون خوب نیست! من می‌مونم.
کوروش که دلش تاب نمی‌آورد به خانه برود، سرش را بالا و پایین کرد و گفت:
- نه پسرم، می‌مونم! بچّه‌م رو کجا ول کنم برم؟
سهراب که نگران قلب پدر بود، ادامه داد.
- نه آقاجون! به‌خدا این‌جوری در حقّ خودتون ظلم می‌کنین. والا خسرو هم راضی نیست! با بودنتون که خسرو خوب نمی‌شه! من شما رو می‌رسونم میام پیشش، باید با دکترش هم حرف بزنیم! باشه قربونتون برم؟
کوروش همیشه روی خسرو و سهراب و حرف‌هایشان، حساب دیگری باز می‌کرد تا سیامک، پس حرف پسر را گوش داد و گفت:
- پس قبلش بریم پیش دکترش، ببینیم چی میگه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,096
مدال‌ها
7
و با چشمانی که نم اشک در آن بود، دوباره به پسر روی تختش نگاه کرد و با صدای لرزانی که از بغضِ در گلویش به لرزش افتاده بود گفت:
- سهیلا رو سردخونه بردن؟
سهراب لبش را از داخل گاز گرفت و دوباره بغض به گلویش چنگ زد. هیچ خاطره‌ی بدی از برادر و همسرش نداشت، همیشه رابطه‌ی خوبی با هم داشتند و بعد از جدایی‌اش از سیمین، سهیلا، خواهرانه‌ای برای او خرج کرده بود که تا به حال ندیده بود و هوای او را حتّی بیشتر از قبل داشت و خیلی وقت‌ها با او به جای خواهر نداشته‌اش، حسابی درد و دل کرده بود. با تمام فشاری که به خود وارد کرده بود تا جلوی آقاجانش زیاد گریه نکند؛ به همین‌خاطر رگ پشانی‌اش بالا زده بود و صورتش به قرمزی میزد، در حالی‌که بغض سنگینش را همراه آب دهانش قورت می‌داد، سیب گلویش با صدای توپ مانندی به حرکت درآمد، روبه پدر کرد و گفت:
- آره، هنوز هم باورم نمی‌شه. من نمی‌دونم چرا خدا هر چی آدم خوبه رو زودتر می‌بره! یکی مثل سهیلا که باردارِ و مثل فرشته هست رو باید به این زودی ببره، اون‌وقت یکی هم مثل سیمین هنوز هم باید... .
کوروش نگذاشت حرف پسرش تمام شود و‌ گفت:
- کفر نگو بابا! خدا گلچینه، ما از حکمتش خبر نداریم!
دستی پشت پسرش گذاشت و عصا زنان به سمت دکتر فروهر حرکت کردند. سهراب با انگشت تا شده‌اش، تقه‌ای به درب قهوه‌ای زد و با شنید صدای 《بفرمایید》 دکتر، دستگیره را به پایین فشار داد و درب را باز کرد و بعد از پدر وارد شد. دکتر فروهر به محض ورود آن دو به احترامشان از پشت میز چوبی که رویش شیشه‌ای گذاشته شده بود، از روی صندلی چرم مشکی‌اش بلند شد و دستش را برای نشستن آن دو روی صندلی‌های مشکی پایه کوتاه رو‌به‌رویش دراز کرد و دوباره روی صندلی‌اش نشست. دکتر فروهر بعد از مقدمه چینی در حالی‌که با خودکار آبی رنگش خطوط درهم و برهمی روی کاغذ نسخه نویسی جلویش می‌کشید، حرف‌های خوبی راجع به سلامتی خسرو نزد و در حالی‌که آب دهانش را قورت می‌داد، نفس عمیقی کشید و کوروش را مخاطب قرار داد و گفت:
- براش دعا کنید! حال پسرتون زیاد خوب نیست! ضربه‌ای که به سرش وارد شده، باعث شده یکی از رگ‌های توی سرش پاره بشه و خون زیادی لخته بشه و هرچه سریع‌تر باید عمل بشه وگرنه دچار مرگ مغزی میشه.
و در آخر با صدا زدن پرستار برگه‌ی رضایت از عمل را جلویشان گذاشت و رضایت عمل را گرفت و حسابی کوروش را به فکر واداشت. با هر کلمه‌ی دکتر انگار یکی از رگ‌های قلبش می‌گرفت و تیری در قلب و جانش حس می‌کرد. با حرف سهراب که گفت:
- آقاجون رسیدیم! حالتون خوبه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,096
مدال‌ها
7
به خود آمد و تازه متوجه شد که از زمان ملاقات با دکتر خیلی وقت است که گذشته و حتی متوجه خارج شدن از بیمارستان و سوار شدن ماشین و رسیدن به خانه را نشده است. چشمان قهوه‌ای متفکّرش را به پسرش دوخت و در حالی‌که دست روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش می‌گذاشت، ناخواسته زیر لب گفت آن‌چه نباید می‌گفت:
- حالا تکلیف این طفل معصوم چی میشه؟
با این حرف کوروش، سهراب سردرگم به پدرش خیره شد و فهمید موضوعی در میان است که فقط پدر و خسرو و سهیلا در جریانند و پدر فعلاً نمی‌خواهد کسی از آن باخبر شود. پس سکوت کرد و پدر را به حال خود رها کرد. به محض وارد شدن کوروش و سهراب، سیامک و پریسا (همسر سیامک) از جا بلند شدند و سراسیمه به سمت آن‌ها شتافتند. سیامک نگاهی به چشمان قرمز و حالِ پریشان آن دو انداخت و با نگرانی گفت:
- آقاجون چی شد؟ یه‌دفعه کجا رفتین؟ کی بهتون زنگ زد؟
کوروش که انگار داغ عروس گلش و خرابی حال فرزندش تازه شده بود و حرف‌های ناامیدکننده دکتر در سرش رژه می‌رفت، همان‌طور که دست به قلبش گذاشته بود که درد لعنتی‌اش آرام بگیرد، چشمانش از آن‌چه که بود، قرمزتر شد و دوباره شانه‌هایش از گریه لرزید، قلب پر کوبشش از گریه تاب نیاورد و درد نفس‌گیری در قفسه سی*ن*ه‌اش پیچید، پاهای ناتوانش وزنش را تحمل نکردند و با عصایش روی زمین ولو شد. سهراب و سیامک با گفتن:
- آقاجون چی شد؟
سراسیمه به سمت پدر شتافتند. سهراب که از اوضاع پدر و حال روحی‌اش بیشتر از سیامک خبر داشت، با چشمان لبریز از اشکش، زیر تنه‌ی پدر را بغل کرد و در حالی‌که سر آقاجانش را به روی پایش می‌گذاشت و آقاجانش را صدا می‌زد رو به سیامک کرد و با عجله گفت:
- برو... برو از توی کشوی کمد، قرص آقاجون رو بیار!
و دوباره آقاجون، آقاجون را سر داد. سهراب بعد از این‌که قرص زیرزبانی آقاجانش را داد، به کمک سیامک، آقاجانش را روی کاناپه‌ی شیری رنگ سه نفره خواباند و با نوک انگشتان کشیده‌اش از لیوان آب در دستش کمی آب به صورت آقاجانش پاشاند و مرتّب چند ضربه‌ی کوچک به صورتش زد تا بالاخره کوروش نفسی گرفت و با خس‌خس سرفه‌ی سی*ن*ه، نشان از بهبودی حالش داد و خیال آن‌ها را راحت کرد. سیامک که از گریه و حال آن دو کلافه شده بود و دلش گواه خبر شومی را می‌داد، تاب نیاورد و رو به سهراب کرد و در حالی‌که دست یخ زده‌اش را روی شانه‌ی سهراب می‌گذاشت با نگرانی گفت:
- سهراب تو بگو! چی شده؟ حال آقاجون چرا این‌جوریه؟ دقمون دادین! بگین دیگه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین