Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,369
- 19,096
- مدالها
- 7
مریم، عاطفه را روی صندلی هدایت کرد و به او اطمینان داد که الان ته و توی قضیّه را میفهمد و به او اطلاع میدهد و خود به سمت راهرویی که سروان احمدی اشاره میکرد، پیچید. سروان احمدی پشت درب آی سی یو ایستاد.
- شما چه نسبتی با جناب رادش و همسرشون دارید؟
مریم که توضیح دادن این نسبت برایش سخت بود با تتهپته گفت:
- والا... والا چی بگم؟ یکم گفتنش سخته. بهتره از خود آقای رادش بپرسین.
سروان احمدی چشمش که به عکس دختر بچّهای که انگشت اشارهاش را به معنای سکوت گذاشته بود، افتاد. کلافه بیسیمش را در دست گرفت و صدایش را به پایینترین درجه گذاشت و ادامه داد.
- متاسفانه آقای رادش در تصادف به کما رفتن، حالشون خوب نیست که بپرسم؛ وگرنه قبل از گفتن شما به ذهن خودم هم میرسید که ازشون سوال کنم. اون وقت دیگه اصلاً به وجود شما این وقت شب احتیاجی نبود.
مریم ناباور از آنچه شنیده بود کنایهی سروان را نشنیده گرفت و هینی کشید و دست روی دهانش گذاشت و با بغض و حیرت چشم به ادامه صحبت سروان دوخت.
- و همسرشون هم... به رحمت خدا رفتن.
مریم اینبار نمیخواست باور کند. لحظهای غافلگیرانه، چشمها و سرش بین سروان و عاطفه که صورتش در نیمی از پیچ راهرو محو شده بود در گردش افتاد. دستش را مانند سیلی به صورتش زد و ناباور گفت:
- خدای من... باور... باور نمیکنم.
و با اتمام جملهاش قطرهای اشک از گوشهی چشمش به روی گونهاش غلطید و به گریه افتاد. عاطفه که کنجکاوی امانش را بریده بود و تصویر آنها در دیدش نبود از جایش بلند شد و کمی جلوتر رفت، صدای گریهی مریم را که شنید، تاب نیاورد و تندتند به طرف آن دو قدم برداشت. با دیدن مریمِ در حال گریه، قدمهایش را تندتر کرد و با نگرانی به آن دو چشم دوخت آب دهانش را به زور قورت داد و در حالیکه صدای کوبش قلبش دیوانهاش کرده بود پرسید:
- چ... چی شده؟ توروخدا پنهانکاری رو بذارین کنار. اینجوری بیشتر عذابم میدین.
مریم آغوشش را برای عاطفه باز کرد و آرامآرام با گریه شروع به گفتن کرد:
- عاطفه... هول نکن... خانم... خانم دکتر و خسرو خان... .
و دست جلوی صورتش گذاشت و گریه را سر داد. عاطفه با چشمان تر شدهای که از اضطراب دودو میزد، به مریمی که گویهای اشک بر چهرهاش میغلطیدند چشم دوخته بود. نه توان حرف زدن داشت و نه چشم گرفتن از او. آنچه در چشمان پریشان و گریان مریم میگذشت خوب به نظر نمیرسید. دستهایش را بلند کرد و بازوهای مریم را میان پنجههای ناتوان و لرزانش گرفت و در حالیکه تکانشان میداد... .
- شما چه نسبتی با جناب رادش و همسرشون دارید؟
مریم که توضیح دادن این نسبت برایش سخت بود با تتهپته گفت:
- والا... والا چی بگم؟ یکم گفتنش سخته. بهتره از خود آقای رادش بپرسین.
سروان احمدی چشمش که به عکس دختر بچّهای که انگشت اشارهاش را به معنای سکوت گذاشته بود، افتاد. کلافه بیسیمش را در دست گرفت و صدایش را به پایینترین درجه گذاشت و ادامه داد.
- متاسفانه آقای رادش در تصادف به کما رفتن، حالشون خوب نیست که بپرسم؛ وگرنه قبل از گفتن شما به ذهن خودم هم میرسید که ازشون سوال کنم. اون وقت دیگه اصلاً به وجود شما این وقت شب احتیاجی نبود.
مریم ناباور از آنچه شنیده بود کنایهی سروان را نشنیده گرفت و هینی کشید و دست روی دهانش گذاشت و با بغض و حیرت چشم به ادامه صحبت سروان دوخت.
- و همسرشون هم... به رحمت خدا رفتن.
مریم اینبار نمیخواست باور کند. لحظهای غافلگیرانه، چشمها و سرش بین سروان و عاطفه که صورتش در نیمی از پیچ راهرو محو شده بود در گردش افتاد. دستش را مانند سیلی به صورتش زد و ناباور گفت:
- خدای من... باور... باور نمیکنم.
و با اتمام جملهاش قطرهای اشک از گوشهی چشمش به روی گونهاش غلطید و به گریه افتاد. عاطفه که کنجکاوی امانش را بریده بود و تصویر آنها در دیدش نبود از جایش بلند شد و کمی جلوتر رفت، صدای گریهی مریم را که شنید، تاب نیاورد و تندتند به طرف آن دو قدم برداشت. با دیدن مریمِ در حال گریه، قدمهایش را تندتر کرد و با نگرانی به آن دو چشم دوخت آب دهانش را به زور قورت داد و در حالیکه صدای کوبش قلبش دیوانهاش کرده بود پرسید:
- چ... چی شده؟ توروخدا پنهانکاری رو بذارین کنار. اینجوری بیشتر عذابم میدین.
مریم آغوشش را برای عاطفه باز کرد و آرامآرام با گریه شروع به گفتن کرد:
- عاطفه... هول نکن... خانم... خانم دکتر و خسرو خان... .
و دست جلوی صورتش گذاشت و گریه را سر داد. عاطفه با چشمان تر شدهای که از اضطراب دودو میزد، به مریمی که گویهای اشک بر چهرهاش میغلطیدند چشم دوخته بود. نه توان حرف زدن داشت و نه چشم گرفتن از او. آنچه در چشمان پریشان و گریان مریم میگذشت خوب به نظر نمیرسید. دستهایش را بلند کرد و بازوهای مریم را میان پنجههای ناتوان و لرزانش گرفت و در حالیکه تکانشان میداد... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: